همیشه وقتی میخوام شروع به نوشتن کنم با خودم میگم از کجا شروع کنم؟ اما وقتی اولش رو مینویسم باقی حرفها خود به خود و پشت سر هم میان، گاهی خیلی بیشتر از اونچه از ابتدا میخواستم بنویسم و تعریف کنم و گاهی هم البته کمتر.
ما شنبه یازده آذر ساعت دوازده ظهر راه افتادیم سمت نوشهر. البته خب مثلا تصمیم داشتیم حداکثر ده صبح راه بیفتیم اما وقتی دو تا بچه داری و دلت هم نمیخواد زود از خواب بیدارشون کنی و باید به فکر هزار و یک چیزی باشی که همراه خودت ببری و چیزی رو جا نذاری، معمولاَ نمیشه طبق انتظارات و برنامه ریزی جلو رفت. تازه من تا ساعت سه نیمه شب قبلش هم مشغول پست نوشتن در همین وبلاگ بودم و کلاَ امکان زودتر بیدارشدن برامون نبود.
یکساعتی از حرکت ما گذشته بود که متوجه شدیم مسیری که انتخاب کردیم مسدود شده و باید برگردیم و از قسمت دیگه ای بریم و همینم یکساعتی ما رو عقب انداخت. در نهایت ساعت چهار و نیم رسیدیم مجموعه ویلایی و کلید ویلا رو از حراست تحویل گرفتیم.
خوبیش این بود که به جز ابتدای مسیر که مجبور شدیم بخشی از راهی رو که اومده بودیم برگردیم و از مسیر دیگه ای حرکت کنیم بقیه راه رو خوب و راحت رفتیم و بچه ها هم اذیت نکردند، هوا هم عالی و ابری و مه آلود بود که من خیلی دوست دارم و دیگه یکساعت آخر مسیر،بارون زیبایی هم گرفت و آهنگهای قشنگی هم برای توی مسیر گوش میدادیم و خوراکی میخوردیم و در کل همه چیز جذاب و دوست داشتنی بود. برای توی مسیر ساندویچ ژامبون گوشت و فلافل برداشته بودم (ما خانوادگی عاشق فلافل های محله خودمون هستیم که بصورت کیلویی میخرم و گزینه خوب و راحتی برامون برای سفرهای جاده ای هست) برای بچه ها هم جداگانه ماکارونی آماده کرده بودم و تو ظرفی که برای چند ساعت غذا رو گرم نگه میداره ریخته بودم (معمولا برای سفرهای بین شهری برای بچه ها ماکارونی برمیدارم چون دوست دارند و با اشتهای بیشتری میخورند و برای خوردنش اذیتم نمیکنند، گاهی هم البته قرمه سبزی و غذاهای دیگه برمیدارم اما تجربه نشون داده ماکارونی و پاستا گزینه های بهتری هستند. برای خودمون هم همیشه ساندویچ و فست فود آماده میکنم و گاهی هم پیش میاد که از سوپرمارکت ها، ساندویچ مرغ هالوپینو میخریم که خیلی دوست داریم و معمولا ترجیحمون به غذای سنتی و برنجی برای تو راه نیست.)
دیگه ساعت چهار و نیم رسیدیم و دو سه ساعتی استراحت کردیم و چای و عصرانه خوردیم و حدود ساعت هفت و نیم هشت شب به پیشنهاد من رفتیم سمت نوشهر که دوری در شهر بزنیم. یه جای مناسبی پیدا کردیم و ذرت مکزیکی گرفتیم که خیلی هم خوشمزه بود و اتفاقا فردا شبش هم دوباره برگشتیم همونجا و ذرت مکزیکی و بستنی گرفتیم. سردی هوا هم خودش حس و حال خوبی بود اما خب معمولا اینطور نبود که بتونیم برای مدت طولانی بیرون از ماشین باشیم و در کل سفر اغلب زمانها رو داخل ماشین بودیم و به قولی بیشتر دوردور میکردیم.
از اونجا که محوطه مجموعه ویلایی متعلق به محل کارم خیلی بزرگ و زیبا و دلباز هست و از یک طرف به دریا و از یک طرف به جنگل منتهی میشه و کلیه امکانات رفاهی و تفریحی هم داخلش فراهمه، با وجود هوای سرد تصمیم گرفتیم اغلب زمانمون رو در همون محوطه بگذرونیم که به نظرم از هر جای تفریحی دیگه ای میتونست جذاب تر باشه. مثلا دفعه قبل ما رفته بودیم جنگل سیسنگان اما من واقعاَ خوشم نیومد و یکبار هم دفعه قبلی رفتیم نمک آبرود و یکی دو ساعتی بودیم که درسته جای جذابی بود و امکانات تفریحی داشت اما اینبار دیگه تمایلی نداشتیم که بریم.
دیگه شب ساعت دوازده شب خاموشی زدیم، هوا هم خیلی سرد بود و کمی طول کشید تا فضای ساختمون گرم بشه. فرداش یعنی صبح روز اول بچه ها رو حاضر کردم و لباس خیلی گرمی بهشون پوشوندم و ماشین بزرگ نویان و اسکوتر نیلا رو برداشتیم و بچه ها داخل محوطه حسابی بازی کردند و ما هم عکس های زیادی گرفتیم. بعد هم وسایل بچه ها رو گذاشتیم داخل ویلا و رفتیم پارک بازی بچه ها که تو همون محوطه ویلایی هست و خارج از اونجا نیست و اتفاقاَ دور تا دورش رو جنگلهای انبوه گرفته (شبها نمیشه رفت و یکم ترسناک میشه) خلاصه بچه ها تو پارک هم بازی کردند، من و سامان هم تاب بازی میکردیم (تاب بزرگسالان) و من هم از خلوتی فضا و پارک استفاده میکردم و برای خودم خیلی راحت بودم، خب در نیمه اول سال مجموعه ویلایی شلوغ و نسبتا پرتردد هست اما در نیمه دوم سال همکاران کمتری به مجموعه میان و یه جورایی اینبار که رفتیم انگار همه محوطه و امکاناتش اختصاصاَ برای ما بود، مثلا تو پارک فقط بچه های من بودند و بس. بارون زیبایی هم شب قبل باریده بود و وسایل بازی کم و بیش خیس بود اما میشد ازشون استفاده کرد. این پارک که ازش صحبت میکنم یه جورایی وسط جنگل قرار داره و دور تا دورش از یک طرف به چنگلهای انبوه منتهی میشه و از یه طرف هم به دریا دید داره و خیلی قشنگه و تازه کنارش کلی درختهای پرتغال و نارنج و تمشک و انگور وحشی هم هست که بعد بازی بچه ها ازشون میچیدیم. فکر کنم عکسهایی ازش داشته باشم که اگر پیداش کنم در پیج اینستاگرامم میذارم (یه سری عکس دیروز داخل پیج اینستاگرامم گذاشتم اما اینبار اختصاصا میخوام از فضای ویلا بذارم). دیگه بچه ها رو به زور از پارک خارج کردیم و با هم رفتیم کنار دریا. البته هوا به شدت سرد بود و زمین هم گل آلود بود، نویان هم که از دریا و آب میترسه و اینطور شد که نویان پیش باباش موند و با گربه های کنار ساحل بازی میکرد و بهشون غذا میداد و من و نیلا هم رفتیم کنار دریا و نیلا با شنها سرگرم شد و چندتایی عکس گرفتیم، به خاطر سرمای هوا و خلوتی بیش از حد دریا بیشتر از ۱۵ دقیقه نموندیم و دیگه راه افتادیم و بیشتر داخل ماشین بودیم و آهنگ گوش میکردیم و خوراکی میخوردیم و از زیبایی مسیر لذت میبردیم. بعد دریا هم تا نزدیکای تنکابن و نمک آبرود رفتیم و دوباره برگشتیم ویلا که حد فاصله جاده نوشهر به نور قرار داره. ناهارو که قرمه سبزی بود و از خونه آورده بودم خوردیم و کمی استراحت کردیم و من هم چای تازه دم گذاشتم و با خرما و کیک خوردیم. دوباره حدود هشت شب رفتیم که با ماشین دوری در شهرهای اطراف مثل نور و نوشهر و ... بزنیم. اینبار هم مثل شب قبلش رفتیم و ذرت مکزیکی و بستنی خوردیم و برگشتیم. با اینکه وسایل گرمایشی در ویلا به اندازه کافی وجود داشت اما به خاطر سرمای شدید هوا، اتاقها سرد بود و شبها باید در اتاقها رو مبستیم و همگی در سالن وروبری اسپلیت میخوابیدیم. خرداد ماه که رفته بودیم من و بچه ها تو یکی از دو اتاق خواب ویلا و روی تخت میخوابیدیم و سامان بیرون اما اینبار همگی از سرما داخل سالن و روبروی اسپلیت تشک مینداختیم و میخوابیدیم و اتفاقا باصفا هم بود (مدتهای خیلی زیادی هست که ما خانوادگی کنار هم نخوابیدیم)
روز دوم هم مثل روز اول صبحمون رو با گشت و گذار داخل محوطه ویلایی شروع کردیم و دوباره مثل روز قبل بچه ها با ماشین و اسکوترشون سرگرم شدند و بعد اون هم مثل روز قبل بردیمشون پارک بازی محوطه. بعد اون هم سوار ماشین شدیم و اینبار تا نزدیکای محمود آباد رفتیم و یکبار دیگه مثل روز قبل با بچه ها رفتیم کنار دریا که اینبار نویان رو هم با هزار ترفند راضی کردیم که بیاد کنار آب. بچه ها با شنها سرگرم بودند (با چوبهای نازک روی شنها نقاشی میکردند) و ما هم چای و خوراکی میخوردیم. هوا خیلی سرد بود و نمیشد بیشتر از بیست دقیقه نیمساعت موند و ما هم نیمساعت بعد راه افتادیم سمت ویلا. تو مسیر دو تا تن ماهی خریدیم که با سبزی پلو بخوریم. البته نظر سامان این بود که اکبر جوجه یا جوجه کباب بگیریم اما من یه جورایی برای اینکه هزینه هامون زیاد هم بالا نره (این ماه بابت مهمانی های تولد نیلا کم آوردیم حسابی) راضیش کردم که با غذاهایی که از خونه آورده بودم سر کنیم که اتفاقا خیلی هم به اندازه آورده بودم و هیچ مشکلی از جهت آشپزی و .. نداشتیم. اتفاقا مدتها بود سبزی پلو با تن ماهی نخورده بودیم و خیلی بهمون چسبید.
خب در شش ماهه اول سال رستوران مجتمع باز هست و غذاهای خیلی عالی با قیمت فوق العاده مناسب (یک سوم قیمت آزاد) به پرسنل میدند اما در نیمه دوم سال بابت اینکه مجتمع خلوت هست و نهایتا سه چهار پنج تا خانوار حضور دارند رستوران تعطیل میشه و من هم با علم به این موضوع از خونه با خودم خورشت قرمه سبزی منجمد و حتی برنج سفید منجمد و مواد ماکارونی منجمد و سبزی پلو و ... به همراه ماکارونی خشک و سویای خشک و برنج خشک و حبوبات و گندم و وجو و روغن و ادویه و یه عالم میوه و پیاز و سیب زمینی و گوجه و خیار و حتی پنیر و ماست و ... برداشته بودم، البته حدس میزدم نیازی به حبوبات و پیاز و سیب زمینی و ... نداشته باشم چون غذاهای منجمدی که با قالب های خشک یخ از خونه برداشته بودم به اندازه کافی بود و کفاف سه روز ما رو میداد اما باز هم برای احتیاط فکر کردم ضرری نداره اینا رو هم بردارم وقتی در ماشین براشون جا داریم. سری های قبل که میومدیم بابت اینکه رستوران باز بود همه وعده شام و ناهار غذا میخریدیم و نیازی به کوچکترین آشپزی نبود اما اینبار چون میدونستم رستوران تعطیله از قبل پیش بینیهای لازم رو کرده بودم که نخواسته باشه هر وعده غذای بیرون و رستورانی بخوریم و از خونه غذاهای کافی برداشته بودم و اتفاقا تا نوشهر که رسیدیم از سرما حتی یخ غذاها هم باز نشده بود. برای شام هم حاضری مثل املت و سوسیس سیب زمینی و عدسی درست میکردیم و که زحمت زیادی نداشت و بچه ها هم غذای برنجی میخوردند. یکبار هم شلغم گذاشتم که بپزه و کلاَ به لطف غذاهایی که از تهران برده بودم نیازی به آشپزی نبود و تقریبا همه چیزهایی که از تهران برده بودم (پیاز و سیب زمیتی و حبوبات و ...) دست نخورده برگردونده شد (حدس میزدم استفاده نشند چون عادت به آشپزی در طول سفر ندارم و اینکه به اندازه کافی غذای منجمد همراهمون برده بودم اما بابت وسواسی که دارم ترجیح دادم با خودمون بردارم). البته با اینکه رستوران مجموعه تعطیل بود همچنان مثل دفعات قبل پک صبحانه برای سه روز(شامل کره و پنیر و عسل و حلورده) و نان و تخم مرغ بهمون دادند و یکبار هم دو سه کیلو پرتغال که برای درختان محوطه بود پشت در ویلامون گذاشتند که خیلی شیرین و خوشمزه بود. سرتاسر محوطه پر بود از درختان نارنج و پرتغال و جذابیت خاصی به فضا داده بود.
شب آخر هم مثل دو شب قبل رفتیم بیرون اما اینبار ترجیح دادیم بیرون از محوطه نریم و در خود محوطه ویلایی قدم بزنیم (به دلیل سردی هوا شبها در محوطه تردد نمیکردیم اما شب آخر تصمیم گرفتیم با لباس گرم در محوطه دوری بزنیم و خلاصه رفتیم زیر آلاچیق نشستیم و چندتایی عکس گرفتیم و بعدش هم بچه ها هم با ماشین و اسکوترشون در چمن ها و زمین بازی میکردند) خیلی جالب بود که انگار کلاَ فقط ما در اون محوطه بزرگ بودیم (چند خانواده دیگه هم بودند اما ما فقط یکبار دیدیمشون و انگار اصلا بیرون نمیومدند!) و گاهی حتی ترسناک میشد چون از هر طرف که نگاه میکردی جنگلها و کوههای سرسبز بلند رو میدیدی و تازه شبها صدای زوزه گرگ و شغال هم از دوردست شنیده میشد. پشت در هر ساختمان ویلایی میز و صندلی گذاشته شده برای نشستن خانواده ها اما هم بابت سردی هوا هم بابت ترس و وهمی که آدم شبهای سرد بابت خلوتی و سکوت دچارش میشه شبها اصلا نمیرفتیم که بیرون بشینیم (با اینکه اونجا حراست ۲۴ ساعته داره). خرداد که رفته بودیم شبها هم گاهی با سامان بیرون مینشستیم و خوراکی میخوردیم اما اینبار من که جرات نکردم تازه سرمای هوا هم جای خودشو داشت. دیگه حدود ساعت دوازده شب هم بچه ها خوابیدند و ما بعد خوابیدن بچه ها تازه عدسی که درست کرده بودم رو خوردیم و منم وسایلو جمع و جور کردم که صبح سه شنبه ساعت نه باید ویلا رو خالی میکردیم. سه شنبه ساعت ده صبح هم کلید ویلا رو تحویل دادیم و راه افتادیم البته قبلش کل ساختمون رو مثل روزی که تحویل گرفتیم تمیز کردیم و جارو زدیم و تحویل دادیم.
+++++++++ در کل که سفرخیلی خوبی بود و به بچه ها حسابی خوش گذشت و با اینکه هوا به شدت سرد بود اما فضا و هوا و همه چی خیلی با صفا بود و برامون تجربه خوبی شد. خب من قبلاَ چندباری در فصل سرد سال به رشت و خونه مادرشوهرم رفتم که اغلب هم خونه میموندیم اما اینکه سفر تفریحی اینطوری داشته باشم و مدت زیادی بیرون باشیم نداشتم و خب از اینکه این اتفاق افتاد خوشحالم و تجربه خوبی شد برامون.... اینم بگم که تقریبا هر شب و هر صبح چندین گربه و سگ گرسنه میومدند پشت در ویلا و من و بچه ها بهشون غذا میدادیم و بچه ها از اینکار خیلی لدذت میبردند. به گربه ها پنیر و کره و شیر پاستوریزه و سوسیس میدادم اما از سگها میترسیدم و اینکه چیز به درد بخوری هم براشون نداشتیم. طفلکیها خیلی گرسنه بودند و خیلی دلم براشون میسوخت. میدیدند چراغ ویلای ما روشنه میومدن سراغ ما. آخه اونجا شامل سی چهل تا ویلا میشه که به جز پنج شش تاشون همگی در این موقع از سال خالی بودند و حیوانات بیچاره هم میرفتند سراغ واحدهایی که چراغشون روشنه. نیمه اول سال که رستوران مجتمع بازه اینطوری نیست و شاید چیزی برای خوردن گیرشون میاد بنده های خدا.
+++++++++ خب من روزی که از تهران به سمت نوشهر راه افتادیم حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که بعدش بخوایم به سمت رشت و منزل مادرشوهرم بریم بخصوص که میدونستم مادر همسرم چقدر مریضه (سرگیجه وحشتناکی داره) و از اونجایی که میشناسمش میدونم که در مواقع بیماری تنهایی رو ترجیح میده و کلاَ دوست داره وقتی که حالش بهتر باشه، بریم خونش که بتونه مهمونداری کنه و راضی نیست که زحمتی روی دوش ما بیفته...دیگه نوشهر که بودیم چندباری با سامان حرف از این شد که آیا بریم رشت یا نه، من میگفتم بدم نمیاد حالا که اومدیم اینطرف و چمدون بستیم و با بچه ها راهی شدیم یه سر به رشت و خانواده سامان هم بزنیم اما در عین حال میگفتم مامانت بابت مریضی شاید ترجیح بده تنها باشه....دیگه آخرش خودم تماس گرفتم با مادرش و گفتم ما دوست داریم بیایم و دو سه روزی بهتون سر بزنیم اما اگه به هر دلیلی برات سخته ذره ای رودربایستی نکن و ما فرصت دیگه ای میایم که مامانش بنده خدا گفت این چه حرفیه و مگه خونه غریبه میاید و شاید فرصت دیدار کم باشه و بیاید قدمتون سر چشم. خب من میدونستم بابت سرگیجه شدیدی که مادرشوهرم دوماهی هست دچارش شده و به احتمال زیاد بابت التهاب گوش میانی و حرکت مایع گوشش هست چقدر حالش بده و حتی پدرش بنده خدا بلندش میکنه که ببرتش دستشویی و به غیر از انجام کارهای شخصیش،کار دیگه ای نمیتونه بکنه، حتی پدر سامان خودش آشپزی میکنه و کارهای خونه رو انجام میده و متاسفانه تا دوره اش تموم نشه و خود به خود بهتر نشه، درمانی براش نیست .....میدونستم چقدر حالش بده اما تا وقتی اونجا و خونشون نرفته بودیم متوجه نشدم که بنده خدا چقدر اوضاعش ناراحت کننده هست و اذیت میشه.
+++++++++ خلاصه که ما ساعت ده صبح روز سه شنبه چهارده آذر از نوشهر راهی رشت شدیم که تا جمعه هم اونجا بمونیم، چقدر هم که مسیر جذابی بود. یکبار زمانی که من و سامان نامزد بودیم با هم از نوشهر به سمت رشت رفته بودیم اما اونبار با تاکسی رفته بودیم و چیز زیادی یادمون نبود، اولین بار بود که خودمون با ماشین داشتیم از نوشهر به رشت میرفتیم و به نظرم مسیرش خیلی زیبا و جذاب بود. تصمیم گرفتیم خیلی آهسته و تفریح طور بریم، من هم با اشتیاق شهرهای داخل مسیر مثل نمک آبرود و تنکابن و رودسر و چابکسر و سلمانشهر و... رو دنبال میکردم و دلم میخواست بدونم از چه شهرهایی عبور میکنیم. به رامسر که رسیدیم به پیشنهاد من رفتیم و کمی داخل شهر رو گشتیم، من میدونستم که رامسر بسیار زیباست و به عروس مازندران مشهوره و دلم میخواست قدر نیمساعت یکساعت هم که شده تو مسیر نوشهر به رشت بریم و گشتی در شهر بزنیم، به پیشنهاد من تا نزدیک کاخ سابق شاه هم رفتیم و من خیلی به یاد دوست وبلاگیم (مریم عزیز از رامسر) افتاده بودم و میگفتم خوش به سعادتش که در چنین شهر زیبایی زندگی میکنه. البته در نوشهر هم به یاد یکی دیگه از دوستان وبلاگیم که در نوشهر سکونت داره افتادم و در کل من همیشه غبطه میخورم به آدمهایی که در شمال ایران زندگی میکنند (البته سختیها و شرجی هوا و ... رو هم میدونم که گاهی چقدر کلافه کننده میشه اما به نظرم نهایتا دو سه ماه از کل سال هست و در کل جای فوق العاده ای برای زندگی هست). تصمیم گرفتیم دفعه بعد که میایم نوشهر سر فرصت از صبح بریم رامسر و جواهرده و همه جا رو سر فرصت بگردیم.
دیگه برای ناهار هم رفتیم و در رامسر کنار بخش ساحلی زیبایی کنار دریا نشستیم و بچه ها کنار ساحل بازی کردند، بعد هم اول ناهار بچه ها رو دادم و بعد هم خودمون ناهار و چای و .. خوردیم و دستشویی رفتیم و دوباره راه افتادیم به سمت رشت. در مسیر هم در شهر کوچصفهان کمی توقف کردیم و سامان به یکی از دوستان قدیمیش در حد ده دقیقه ای سر زد و بعدش هم رسیدیم به لاهیجان. من به سامان گفتم اگر حال و حوصلش رو داره کمی هم داخل لاهیجان گشتی بزنیم اما سامان خیلی خسته بود و گفت فرداش برمیگردیم و سر فرصت میایم. البته خب من تا الان دو سه باری لاهیجان رفتم، اتفاقاَ لاهیجان هم به عروس گیلان معروفه و به سامان میگفتم حالا که رفتیم و عروس مازندران رو دیدیم (رامسر)بیا بلافاصله بریم عروس گیلان (لاهیجان)رو هم ببینیم که من با هم مقایسشون کنم و ببینم کدوم عروس قشنگتره البته بازم میگم من قبلتر سه بار لاهیجان رفتم و اتفاقا لاهیجان هم شهر خیلی زیبا و جذابی هست اما بدم نمیود تو مسیر یکبار دیگه هم در حد نیمساعتی داخل شهر رو بگردیم، اما سامان خیلی خسته بود و دیگه قسمت نشد بریم لاهیجان و اتفاقا در مدتی که رشت بودیم برخلاف حرفی که همسرم زده بود دیگه جور نشد که دوباره برگردیم و لاهیجان گردی کنیم.
خلاصه که مسیری که در حالت عادی از نوشهر به رشت بیشتر از چهار ساعت نیست ما بابت توقفهامون هشت ساعته طی کردیم و ساعت شش رسیدیم منزل مادرشوهرم. دلم براشون تنگ شده بود. بنده خدا مادرشوهرم که حتی نمیتونست برای دیدن ما و سلام و احوالپرسی از جاش بلند شه و چقدر از دیدنش در اون حالت متاثر شدم و حتی گریم گرفت. فکر نمیکردم اوضاعش انقدر وخیم باشه. به محض اینکه رسیدیم به روال همیشه کادوهای بچه ها رو داد که شامل چند دست لباس برای نیلا میشد. بنده خدا برای تولد نیلا یه پیرهن خیلی زیبای مجلسی سفید دوخته بود که البته گفت فقط بخشی از کادوی تولدش هست و هنوز ادامه داره و بعدا که حالش بهتر شد میره و بیشتر از اینا براش میگیره.
از نوشهر که راه افتادیم من خیلی به مادر همسرم سفارش کرده بودم که چیزی برای شام درست نکنند و گفته بودم املت میخوریم یا خودم چیزی درست میکنم اما مادرش بنده خدا به باباش طفلکی دستور درست کردن مرغ رو داده بود و باباش برامون چلو مرغ درست کرده بود. اتفاقا خوشمزه هم شده بود و همگی خیلی ازش خوردیم. خدا بهش سلامتی بده که هر بار که بیماری مادر همسرم عود میکنه با همه وجود هواشو داره و کمک حالش هست. فردای اون روز که میشد چهارشنبه سر یه موضوع بیخودی با همسر بحثمون شد و متاسفانه دو روز از سفر به رشت برامون بد گذشت چون من حاضر نشدم فردای اون روز باهاش جایی برم. سامان هم بچه ها رو برد بوستان ملت که درست کنار خونه جدید مادر شوهرم هست و بچه ها تو پارک حسابی بازی کردند. پدرشوهرم بنده خدا مقدار زیادی ماهی خریده بود و من سفارش کرده بودم که خودم میام سرخ میکنم اما تا ما برسیم دیدم پدرشوهرم طفلی با کمک مادرشوهرم به هر زحمتی که بوده همه ماهیها رو سرخ کردند و برنج و سس گوجه هم گذاشتند. سونیا و شوهرش هم قرار بود بیان برای ناهار و دیگه اونا هم ساعت یک و نیم رسیدند و دور هم ماهی خوشمزه ای که پدرشوهر و مادرشوهرم به هزار زحمت آماده کرده بودند خوردیم. سر سفره هم سامان دستها و سرم و پیشونیم رو بوسید و در حضور جمع از من عذرخواهی کرد. بعد ناهار هم پدرشوهرم کدو حلوایی پخته برامون آورد و دور هم حرف زدیم و خوب بود. خواهر شوهرم شیفت عصر بیمارستان بود و ساعت پنج عصر رفت خونه که بره سر کار.
بعد از ظهر کمی استراحت کردیم و دیگه ساعت هشت عصر راه افتادیم که هم یه سر به خاله همای سامان که همسرش بیماری سرطان داره بزنیم و بعدش هم در تاریکی شب بریم جاده فومن و با ماشین دوری بزنیم.... من با وجود عذرخواهی همسرم همچنان ازش دل چرکین بودم و منتظر تلنگر و خلاصه باز میونمون تو جاده فومن خراب شد و با دلخوری و ناراحتی و خشم برگشتیم خونه....دلم نمیخواست خاطره قشنگ نوشهر اینطوری خراب بشه اما خب یک و نیم روز از سفرمون به رشت با دلخوری دوطرفه و جرو بحث همراه بود. از روز دوم من شروع کردم به آشپزی و هم برای ناهار و هم برای شام روزهای بعدی که اونجا بودیم غذا درست میکردم. روز اول خورشت مرغ درست کردم و برای شام هم الویه. غیر اون کیک هم تو سرخکن جدیدی که سونیا برای مادرشوهرم خریده بود درست کردم و ظرفها رو هم مشترکا با سامان میشستیم.
++++++++ خب ما تصمیم داشتیم جمعه برگردیم تهران. من صبح جمعه برای مادرشوهر و پدرشوهرم مقدار زیادی قرمه سبزی و برنج درست کردم که برای دو یا سه وعده داشته باشند. حدود ساعت دو ظهر راه افتادیم تهران اما عجیب بود که با ترافیک وحشتناک و بی سابقه ای روبرو شدیم! اصلا باورم نمیشد این موقع سال با چنین ترافیکی مواجه بشیم. فقط از رشت تا نرسیده به رودبار دو سه ساعت طول کشید! سامان مدام میگفت برگردیم و فردا دوباره راهی بشیم و من تحمل ۱۵ ساعت راه تا تهران رو ندارم و تو هم با بچه ها خیلی اذیت میشی! اما من قبول نمیکردم و میگفتم اولا که اصلا کار درستی نیست و حالا که راهی شدیم باید هر طور هست بریم و باز که اصرار میکرد میگفتم من اصلا روم نمیشه دوباره برگردم خونه مامانت و...دیگه بنده خدا مامانش خودش به من زنگ زد و وقتی فهمید تو ترافیک گیر کردیم گفت برگردید و اینطوری با دو تا بچه خیلی اذیت میشید. این شد که ما از همون رودبار دور زدیم و دوباره رفتیم خونه مادرشوهرم و ساعت هشت رسیدیم اونجا! یعنی درست اندازه مسیری که به طور معمول از رشت تا تهران طول میکشه ( پنج الی شش ساعت) ما مسیری که رفته بودیم دور زدیم و برگشتیم خونه مامانش.... نیلا که از خداش بود چون از روز قبلش ۲۴ ساعته گریه میکرد و التماس میکرد بیشتر بمونیم. البته تا لحظه آخر بهش نگفتیم که داریم برمیگردیم که مثلا یهویی سورپرایز بشه. هر بار که میریم رشت و برمیگردیم از یک روز قبل برگشتنمون شاهد گریه های پشت سر هم نیلا برای دوری از مادربزرگش و التماس کردنش برای بیشتر موندن هستیم. تا دو سه روز بعد برگشتن هم اوضاع به همین منواله و بچه مدام بهانه اونجا رو داره و گریه میکنه و میگه دلم برای مامان شهین تنگ شده. با هزار بدبختی و اشکهای نیلا از اونجا راهی میشیم هربار و همین موضوع به ظاهر ساده گاهی خیلی آزاردهنده میشه. دلم برای بچه میسوزه چون یاد خودم میفتم که چقدر بچگیهام موقع برگشتن از خونه مادربزرگم غصه میخوردم و گریه میکردم، ولی به نظرم نیلا از من هم بدتره در این مورد و حتی وقتی مهمانها هم از خونمون میرند گریه میکنه و خیلی احساساتی هست در این موردها و خیلی زود به آدمها و حتی اشیا وابسته میشه.
خلاصه که دوباره برگشتیم خونه مادر همسرم و همون قرمه سبزی که من برای دو روز مادرشوهرم اینا درست کرده بودم برای شام خودمون استفاده شد. فردای اون روز یعنی شنبه ۱۸ آذر دوباره از صبح زود بلند شدم و برای ناهار مادرشوهرم اینا واویشکا (غذای رشتی ) و پلو درست کردم و سیب زمینی هم سرخ کردم و برای شامشون هم چیزی آماده کردم و برای دو سه روزشون هم سالاد درست کردم و گذاشتم یخچال. برای خودمون هم ساندویچ الویه ای که اونجا خودم درست کرده بودم آماده کردم و برای بچه ها هم شیوید پلو با گوشت چرخ کرده برداشتم و اینبار هم مجدد همون ساعت دو ظهر راه افتادیم سمت تهران که دیگه چون شنبه بود جاده خیلی خلوت بود و ما هم حدود نه شب رسیدیم تهران. البته یکساعتی در رشت معطل شدیم بابت موضوعی و تو جاده هم سامان دو سه باری زد کنار که استراحت کنه، وگرنه باید زودتر از اینا میرسیدیم.
دیگه به محض رسیدن سامان یکساعتی بچه ها رو داخل پارکینگ نگهداشت که بازی کنند (اصرار شدید خودشون بود اونم با وجود سردی سوزناک هوا!) و منم که دیدم اینطوریه گفتم از فرصت استفاده کنم و اسباب و وسایل و لوازم سفر رو جابجا کنم... این شد که ظرف یک و نیم ساعت بعد رسیدن به تهران من همه وسایل داخل چمدونها و خوراکیها و لباسها و ... رو جابجا کردم انگار نه انگار که سفری رفتیم این یکی از عادتهای من هست که بلافاصله بعد رسیدن به خونه بی معطلی باید وسایل سفر رو جابجا کنم و اینطوری آرامش میگیرم و دلم نمیخواد هیچی برای فردای سفر بمونه. خوشبختانه رشت که بودیم و در منزل مادرشوهرم تمام لباسهای کثیفی که از نوشهر به جا مونده بود در ماشین لباسشویی ریختم و شستم و از این جهت وقتی رسیدیم تهران حتی نیاز نبود که لباسشویی رو روشن کنم و لباسهای تمیزو جابجا کردم و فقط مقدار کمی لباس چرک رو ریختم داخل لباسشویی.
به محض جابجا کردن وسیله ها و لوازم و لباسهای سفر،به گلدونها که یک هفته بود آب نخورده بودند آب دادم...خونه هم که به شدت سرد بود و از سرما دندونام به هم میخورد چون سامان برای سفرهای بیشتر از دو روز کلیه وسایل گرمایشی و پکیج و شوفاژ ها رو خاموش میکنه و شیر گاز و آب و برق و ... رو هم میبنده و شاید دوازده ساعتی و یا حتی بیشتر طول کشید تا خونمون گرم بشه و من شبو با ژاکت و دو تا پتو تونستم بخوابم!
++++++++ همون شنبه که تو راه بودیم متوجه شدم به خاطر آلودگی هوا،پیش دبستانی و کلاسهای نیلا هم تعطیله و به نظرم خیلی به جا بود چون نه من و نه بچم نیلا اصلاَ شرایط بیدارشدن از خواب و آماده شدن برای پیش دبستانی رو نداشتیم...اما بدبختی اونجا بود که هر روز صبح (از شنبه تا دوشنبه) معلم نیلا تکالیف رو میفرستاد و باید والدین بچه ها، تکالیف و تمرینها رو با بچه ها کار میکردند و کاردستی درست میکردند و تا پایان شب میفرستادند برای خانم معلم در گروه. همین خودش کلی از من وقت و انرژی میبرد و اولین تجربه من در نوع خودش بود و دیدم که واقعاَ راحت نیست! خدا قوت به همه مامانهایی که بچه های مدرسه ای دارند! سه شنبه دیروز کلاسها حضوری شد و باز امروز چهارشنبه کلاسها تعطیل شده. تازه من روز یکشنبه و فردای روزی که برگشتیم از صبح شروع کردم و درسهای هفته قبل که نیلا غایب بوده رو باهاش کار میکردم و در کنارش درسهای جدید روزهای شنبه و یکشنبه و دوشنبه که بابت آلودگی هوا تعطیل بود هم داشتیم که چقدر هم که خسته کننده و چالش برانگیز بود! نیلا هم همش خسته میشد و غر میزد. تازه فهمیدم حال و روز مادرهایی که در دوران کرونا از کارکردن درسها با بچه ها در خونه مینالیدند و ترجیحشون به کلاسهای حضوری بود. تازه مثلا نیلای من پیش دبستانی هست و میدونم کار مامانایی که بچه مدرسه ای دارند سختتره.
+++++++++ روز دوشنبه هم بین کارها رفتم اداره بابت یه سری کارهای اداری و ملاقات با مدیر که مدیرمون حضور نداشت و متوجه شدم معاون ما تغییر کرده و احتمالاَ مدیران کل هم به تبع اون عوض میشند از جمله مدیر کل فعلی خود ما. امسال من هیچ دوره آموزشی ضمن خدمت نگذروندم و از اونجا که باید دست کم ۴۰ ساعت برای نمره ارزشیابی بگذورنیم باید طی همین دو سه هفته آینده این موضوع رو هم پیگیری کنم و درسها رو بخونم و یه سری آزمون آنلاین بدم!
+++++++++ همسرم فعلا سر کار نمیره و همچنان درگیر پس گرفتن حق و حقوقش از کارفرمای قبلی هست و در این مسیر چک طرف رو برگشت زده و از این دست حاشیه ها هم این مدت داشتیم. من با همه اذیت هایی که کارفرما داشت اما راضی نبودم سامان چکش رو برگشت بزنه (با اینکه همه جوره حقش بود) و به سامان میگفتم بازم سعی کن مسالمت آمیز طلبتو ازش بگیری چون فقط پانزده بیست میلیون تومنش مونده بود و باقیش رو با هزار بدبختی و قطره چکونی ازش گرفته بود اما طرف که کارشو تحویل گرفته بود حتی تلفنهای همسر منو جواب نمیداد و همسر من هم چکش رو که موجودی نداشت برگشت زد! حالا دیگه نمیدونم چی میخواد بشه و آیا در نهایت این ۱۵ تومن باقیمونده رو میگیره یا نه! از دستش ناراحتم و زیاد با هم حرف نمیزنیم و نمیدونم کارش به کجا رسیده.
++++++++++ نمیدونم چطوریه که حس میکنم دوباره اثراتی از افسردگی و غم داره به روح و روانم سایه میندازه. یکماه قبل مهمانیهای تولد نیلا حال روحی خیلی بدی داشتم و به واسطه تولد نیلا و تدارکات مهمانیها و میزبانی از مهمونها ناخوداگاه حالم بهتر شد و در سفر هم حالم خوب بود اما از دیروز احساس میکنم مجدداَ سایه شوم کسالت و افسردگی و دل مردگی داره برمیگرده و به شدت دارم ازش فرار میکنم و دنبال راهی برای پیشگیری هستم. امیدوارم این اتفاق نیفته و بتونم قبل اینکه خیلی هم جدی بشه خودمو نجات بدم! وقتی میگم نجات به معنای واقعی کلمه منظورم نجات پیدا کردن هست! حالا البته خیلی هم بد نیستم اما احساس میکنم اگر به خودم مسلط نشم دوباره اون حال وحشتناک رو قراره تجربه کنم.
+++++++++ امشب میرم دو سه ساعتی خونه خواهر کوچیکم و به روشا کوچولو سر میزنم و یه امانتی هم که اونجا دارم ازش پس میگیرم. شاید جمعه یا اوایل هفته بعد هم به مادرم سر بزنم. دلم براش تنگ شده. خدا به همه مادرها سلامتی بده و به مادر شوهر عزیز و مامان عزیز خودم هم همینطور. هر دوشون رو با همه وجود دوست دارم. به مادرم خیلی اصرار کردم برای سفر نوشهر با ما بیاد اما قبول نکرد. احساس کردم فکر میکنه مزاحممون هست جدای از اینکه کلاَ هم حال و حوصله سفر و مهمانی و .. رو نداره و سالهای سال هست که اینطوره. دفعه دیگه که بریم نوشهر حتما مادر و خانواده یکی از خواهرانم رو میبرم و اگر اونا هم به هر دلیل مثل همین بار( که به همشون گفتم و نشد که بیان) نتونند بیان به خواهر همسرم و شوهرش و مادرشوهرم اینا میگم که بیان.
++++++++++ روز مادر هم ظاهراَ نزدیکه و من برای هر دو تا مامانها از قبل کادوی کوچیکی خریدم.امیدوارم مادرشوهرم هر چه سریعتر سرپا بشه. خیلی مهربون و دل سوز و دل پاک هست. خدا برای ما حفظشون کنه و البته همه مادرها رو در پناه خودش نگه داره از جمله مادر زحمتکش و درد کشیده خودم رو. آمین
برم که باید درسهای نیلا رو باهاش کار کنم و غروب هم آماده بشیم و بریم یه سر به خواهرم بزنیم. این ماه پول کم آوردم و باید مبلغی قرض کنم. بازم خدا رو شکر که به مهمانی و مسافرت صرف شده.
ایشالا از جمعه یا حداکثر شنبه، برنامه های آموزشیم رو که تقریبا ۲۵ روزه ازش عقب افتادم شروع کنم و به کارهای عقب افتاده ای مثل همین آزمونهای ضمن خدمت برسم و اضافه وزنی رو هم که این ماه بابت مهمانیهای تولد نیلا و مسافرت ها داشتم با ورزش و کم خوری از بین ببرم. یکم هم به ظاهرم برسم و حداقل موهام رو که ریشه های سفیدش پیداست رنگ کنم شاید هم دوباره مژه بذارم...البته باید تا آخر ماه صبر کنم.
ساعت یک شب هست! وقت زیادی برای نوشتن ندارم اما احساس کردم باید از این چند روز اخیر هم مطلب بنویسم و پرونده تعریفیجات از این مهمونیهای پشت هم رو در این وبلاگ هم ببندم!
امیدوارم خیلی هم این پست طولانی نشه که البته سعی میکنم از جزئیات بزنم آخه فردا صبح به امید خدا عازم نوشهر هستیم... خیلی ناگهانی تو این سرما با همسرم تصمیم گرفتیم بریم نوشهر. راستش من هنوزم مطمئن نیستم کار خوبی میکنیم یا نه، من برای هر تصمیمی که میگیرم خیلی حساب و کتاب میکنم و الان مثلا نگران سرمای شدید هوا یا خدای نکرده مریض شدن بچه ها هستم، از طرفی هم چون این موقع سال سفر اینطوری نرفتم (به جز البته خونه مادر و پدر همسرم در رشت که قضیش با این سفر نوشهر فرق میکنه) با خودم فکر میکنم آیا الان و در این فصل زمان مناسبی برای سفر هست یا نه اونم بعد اونهمه خستگی که از چهار پنج تا مهمانی پشت هم تو تنمون مونده.
خب من همینطوری پیشنهاد سفرو به همسرم دادم و اونم از خدا خواسته به شدت استقبال کرد. راستش وقتی دیدم همسرم بعد از سه ماهی که سر پروژه قبلی میرفت تا رفتن سر پروژه بعدی چند روزی بیکاره و بعد ممکنه درگیر شغل جدید بشه، بهش گفتم میتونیم این چند روز نوشهر هم بریم که اونم با کمال میل قبول کرد و دیگه منم در تماسی که با محل کارم گرفتم دیدم خدا رو شکر میتونیم از ویلای نوشهر استفاده کنیم و مشکلی نیست. البته خب پیشنهاد سفر مشهد هم بهش دادم که چون سفر زیارتی هست و همسرم به این مدل سفرها ابداَ علاقه ای نداره، قویاَ مخالفت کرد و گفت مرضیه تو رو خدا بیخیال مشهد بشو و اصلاَ حرفشو نزن. چه میشه کرد دیگه؟ حالا من برای سفر مشهد در آینده و بدون حضور سامان (برای اولین بار) هم فکرهایی دارم که به وقتش مینویسم،شاید خدا خواست و با سمانه همسایه سابق دوتایی رفتیم. البته در حد یه فکره اما ممکنه بشه عملیش کرد. خب سامان که هیچوقت حاضر نیست بره مشهد یا هیچ جای زیارتی دیگه، نمیشه که چون اون علاقه ای به مشهد رفتن نداره من قید سفر و زیارت رو بزنم، از آخرین باری که رفتم هشت سالی میگذره و دلم میخواد دوباره زائر امام رضا بشم اگر قسمت بشه و بطلبه.
از ظهر امروز جمعه شروع کردم به جمع کردن وسیله ها و خوراکیها و تدارکات مفصلی که معمولا قبل هر سفر دارم. عصر که تلفنی با رضوانه خواهرم صحبت میکردیم با اصرار ازش خواستم که با دخترکوچولوش بیان خونه ما و اونم با اینکه معمولا هیچوقت قبول نمیکنه اما اینبار قبول کرد، داشتیم تلفنی راجب موضوعی صحبت میکردیم که گفت خیلی دلم گرفته و حال روحیم خیلی بده و منم به اصرار خواستم عصر که شوهرش میره باشگاه (باشگاهش به خونه ما نزدیکه) اونم همراه بچه بیاد و خونه ما دو سه ساعتی بمونه بلکه روحیش عوض بشه و در کمال تعجب با اینکه اولش کاملا مخالفت میکرد و میگفت حوصله نداره جایی بره و ... اما در نهایت اومد و سه ساعتی بود و ساعت هشت و نیم همسرش اومد دنبالش و نیمساعتی اونم نشست و رفتند. چند تا غذا هم برام آورده بود که گذاشتم فریزر. البته خودش درست نکرده بود و همسرش از محل کار آورده بود که اونم خودش داستان جدایی هست. بازم دستشون درد نکنه.
++++++++ خدا رو شکر چهار مهمانی ما !!! هم تمام شد و رفت پی کارش! انگار دوباره متولد شدم به خدا من آدم مهمونی دادن های پشت هم نیستم و یه جورایی زندگیم از ده روز گذشته به این طرف کن فیکون شده بود. دوره آموزشی که برام خیلی مهم بود رو به ناچار گذاشتم کنار و از برنامه های روتین زندگیم هم فاصله گرفتم تا مهمونیها به خوبی برگزار بشند.
به جز مهمانیهای چهارشنبه و پنجشنبه شب (۳۰ آبان و یک آذرماه) روز دوشنبه پنج آذر هم دو تا از دوستانم (دوست و همکار) یکراست از محل کار اومدند منزل ما. یکیشون مجردو میانسال هست (مطلقه) و یکیشون هم یه دختر همسن نیلای من داره که از پیش دبستانی برش داشته بود و اومده بود خونمون. اصرار کردم برای ناهار بیان اما گفتند ناهارو سر کار میخورند و نمیتونند زودتر از ساعت دو راه بیفتند و برای همون هم باید مرخصی رد کنند. همسرم اصرار میکرد که خودش میره دنبالشون و با اینکه اونا مدام تعارف میکردند که با اسنپ میان و زحمت نمیدند، اما سامان میگفت من امروز وقتم آزاده و حتما میرم میارمشون! اتفاقاَ خود سامان هم اونها رو بعد مهمونی و برگشتنی رسوند خونشون و باز اجازه نداد اسنپ بگیرند ( ما همچین آدمهایی هستیم مهمانی میدیم و مهمان رو هم خودمون میاریم خونمون و برش میگردونیم خونش
). یکی از ویژگیهای خیلی خوب همسر من همین مراودتات خوب اجتماعی هست که خیلی وقتها آبروی منو به اصطلاح میخره و در جمع دوستانم حسابی گرم میگیره و خیلی صمیمی و خوب رفتار میکنه. دوستان من همیشه از خوبیهای سامان میگند و هر موقع مثلاَ من از زندگیم مثل همه زنها درددلی میکنم اغلب معتقدند سامان مرد خیلی خوب و مهربونی هست و حتی گاهی میگند تو اذیتش میکنی بنده خدا رو!
از حاشیه بگذریم، دیگه ساعت سه ظهر دوشنبه ۵ آذر رسیدند خونمون. من و سامان هم که از روز قبل برای مهمانی سوم هم کلی تدارک دیده بودیم و کلی تمیزکاری کردیم و خوراکیها و غذاهای آماده ای که بعد از دو مهمونی قبلی تموم شده بودند مثل ژامبون ها و ناگت ها و فلافل ها و میوه و نوشیدنی و سایر مخلفات و تنقلاتی که تموم شده بودند رو دوباره تهیه کردیم. کیک هم گرفتیم و از اونجا که نیلا و بخصوص دختر دوستم خیلی دوست داشتند تولد بازی کنند و کیک رو ببریم و فشفشه داشته باشیم دوباره همین برنامه ها رو در مهمونی سوم پیاده کردیم (بماند که دیگه بعد از دو تا مهمونی قبلی مزش رو از دست داده بود) و آهنگ گذاشتیم و بچه ها یکم رقصیدند و هر سه تا شمعهای کیکو فوت کردند و چند تایی عکس گرفتند. ما بزرگترها هم بعد از گرفتن چند تا عکس و خوردن چای و کیک تولد و پذیرایی با ساندویچ و...، یکم نشستیم به حرف زدن از اداره و صحبت از رفتارهای نامناسب یکی دو تا از همکاران دیگه و حرفهای این مدلی.
اینم بگم که با اینکه سفارش کرده بودم برای نیلا کادو نیارند و گفته بودم به اندازه کافی در مهمانی های قبلی کادو گرفته اما یکی از دوستام یه بلوز و شلوار دخترونه و دوست دیگم یه کیسه آب گرم با کیفیت و ساخت ترکیه آورده بود (البته من واقعاَ نمیدونم با کیسه آب گرم چکار کنم و هیچ استفاده ای تا این سن ازش نداشتم) من هم به دختر دوستم یه بلوز و شلوارک خیلی خشکل و چند تا گل سر و گیره سر با طرح های شب یلدا و ... هدیه دادم که البته هدیه من به دختر دوستم از هدیه دوستم به نیلا به مناسبت تولدش به نظر خودم ارزنده تر بود....البته خب این هدیه دادن به دختر این دوستم هیچ مناسبتی نداشت و صرفا چون اومده بود خونه ما به عنوان هدیه بهش دادم و این عادت و رسمی هست که اغلب برای بچه ها دارم.
حدود ساعت شش و نیم عصر یکی از دوستانم رو سامان برد و رسوند خونشون و ساعت هفت و نیم هم من و سامان و بچه ها با اون یکی دوستم و دخترش راه افتادیم که اونا رو برسونیم خونشون (این همکارم بابت معذوریتی که از طرف شوهرش که سختگیر و حساسه داره نمیتونست تنها با سامان بره خونه و برای همین چون سامان خیلی اصرار داشت که اونو هم برسونه من و بچه ها هم باهاشون رفتیم که دوستم معذب نشه). دیگه تا برگردیم خونه شد ساعت نه و نیم شب و سامان بچه ها رو تو پارکینگ ساختمون نگه داشت که بازی کنند و من ظرف یکساعت کل خونه رو مرتب و تمیز کردم و وسیله های پذیرایی و خوراکیها رو جابجا کردم و جارو کشیدم و ظرفها رو هم شستم و بعد یکساعت بچه ها اومدند بالا و شامشون رو دادم....واقعا از شدت خستگی تمام بدنم تحت فشار بود اما خدا رو شکر که این مهمونی سوم هم خوب برگزار شد. بچه ها هم حسابی بازی کردند و بهشون خیلی خوش گذشت.
+++++++ مهمونی بعدی هم مربوط میشد به اومدن دخترخاله سامان و شوهر و دخترش که در پست قبل گفتم چطور شد که همراه مهمونهای شب پنجشنبه (۱ آذر) نتونست بیاد و گفت تولد دیگه ای دعوته و در نهایت گفته بود آخر هفته بعد که میشد پنجشنبه همین هفته میان خونه ما. تا چهارشنبه بعد از ظهر هیچ خبری بهمون ندادند که میان یا نه، من به سامان گفتم لطفا به دخترخالت زنگ بزن و بپرس که این هفته اومدنی هستند یا نه (با اینکه گفته بودند که آخر هفته میان اما من با شناختی که ازشون پیدا کرده بودم اعتمادی به حرفشون نداشتم و میخواستم مطمئن بشم که اگر قراره بیان و قطعی هست شروع کنم به تدارک مهمونی و آماده کردن وسایل پذیرایی و خوراکیها و احیاناَ تدارک شام و اگر هم قراره باز کنسل میکنند که خودمو به زحمت نندازم و به جاش برم به مادرم سر بزنم) دیگه سامان تماس گرفته بود و دخترخالش خیلی ریلکس گفته بود پنجشنبه قراره با خانواده دوست آوا (دخترشون) بریم بیرون و کنسرت و ...! بعد هم گفته بود حالا فرصت هست و ما هر وقت خواستیم بیایم از دو سه روز قبل بهتون خبر میدم که اگر مشکلی نبود بیایم خونتون و ما اهل تعارف و برنامه ریزی و تشریفات و ... نیستیم. برام جالب بود که این هفته هم با اینکه گفته بودند میان خونه ما، اما برنامه دیگه ای چیده بودند که حتی نیومدنشون انقدرها مهم نبود اما اینکه تا همسر من زنگ نزده بود هیچ خبری نداده بودند برام عجیب بود واقعا....
حقیقتش از اونجا که انتظارش رو داشتم که همینطوری بشه و این هفته رو هم کنسل کنند، خیلی هم تعجب نکردم و فقط با سامان به این نتیجه رسیدیم که این خانواده با اینکه آدمهای خوبی هستند اما با ما همخوانی ندارند و بهتره رفت و آمدی نداشته باشیم و مثلا من سفارش کردم که اگر بعدها خودشون دعوت کردند که بریم خونشون یا با هم بریم بیرون در کمال احترام بهانه ای بیاره و دعوتشون رو قبول نکنیم، بخصوص که من و سامان هر دو به یه سری اصول میزبانی و مهمان بودن و قول و قرار پایبندیم و وقتی طرف مقابل اینطوری نیست و روحیاتشون و سبک زندگی و وضعیت مالی و ... هم تا حد زیادی با ما متفاوت هست ضرورتی به ادامه ارتباط وجود نداره. اتفاقا اینبار که گفتند نمیتونند بیان،نه من و نه سامان ذره ای ناراحت نشدیم چون انگار بر اساس تجربیات قبلی انتظار چنین اتفاقی رو داشتیم که باز مثلا بگند ما نمیتونیم این هفته بیایم و ... تنها ناراحتی من این بود که حس میکردم دیر یا زود باز میگند میخوان بیان و برای ما مهمانی آینده یه مقدار سخت میشه،یعنی با خودم میگفتم ایکاش میومدند و میرفتند که این مهمونی آخری هم تمام میشد و میرفت پی کارش و مثلا الان که هنوز از خوراکیها و وسایل پذیرایی و تمیزی خونه خیالمون راحتتره این مهمانی رو هم میگرفتیم و مثلا طوری نشه که باز یکماه بعد زنگ بزنند که میان (البته هیچ ایرادی هم نداشت اما ترجیحمون این بود که یکسره بشه تکلیف این مهمونی ها) چون به هر حال اینبار که هنوز تنقلات و خوراکیهامون تکمیل بود برای ما راحتتر بود که میزبانشون باشیم تا مثلا یکماه بعد....
خلاصه وقتی دیدم قرار نیست پنجشنبه بیان به مادرم زنگ زدم که بریم یه سر بهش بزنیم، قرار بود بعد ناهار راه بیفتیم خونه مامانم که دیدم حدودای ساعت دوازده ظهر این دخترخاله بهم زنگ زد که ما امشب میایم... حقیقتش اصلا انتظارشو نداشتم و پروندشو بسته بودم و از طرفی دلم میخواست به مادرم سر بزنم اما در نهایت به فال نیک گرفتم که ظاهرا این یکی مهمانی هم در تایم خودش انجام میشه و پرونده این مهمونیها بسته میشه، ولی خب نمیدونم چرا با خودم فکر میکردم لابد اون دوستشون رفتن به بیرون رو کنسل کرده که اینا هم برنامشون عوض شده و دوباره گفتند که میان.
خلاصه وقتی که فهمیدیم قراره شب بیان خونمون، زنگ زدم به مادرم و بهش گفتم امشب مهمونام میان و من نمیتونم بیام خونتون که نخواسته باشه شام درست کنه. بعد از ناهار با سامان مجددا خونه رو مرتب کردیم و سامان برای بار چهارم ظرف این هفت هشت روز خونه رو مرتب کرد و بعد هم با نیلا رفتند دنبال خریدها... با اینکه دخترخالش گفته بود ما بعد شام میایم و زحمت شام رو نکشید اما من خیلی اصرار کردم که برای شام بیان که البته هیچ جوره زیر بار نرفتند و منم میز پذیرایی رو مشابه مهمانی های قبلی چیدم. ولی با اینکه گفته بودند ساعت ده شب میان و شامشون رو میخورند اما باز به سامان گفتم برو و ژامبون گوشت و ژامبون مرغ و ناگت مرغ (شکلهای مختلف) و فلافل و نوشیدنی و شیرینی و میوه ها و خوراکیهایی که کم هستند رو مجدد تهیه کن و یکبار دیگه هم میز پر و پیمونی چیدم و دلم نمیخواست برای مهمانی آخر کم بذارم... به سامان گفتم اگر ببینیم به هر دلیلی شام نخوردند حتماَ تعارف میکنیم که چلو کباب و چلو جوجه کباب هم برای آخر شب سفارش بدیم که البته وقتی رسیدند گفتند شام خوردند و جا برای هیچ چیز اضافه ای ندارند و تازه ناراحت بودند که چرا خودمون رو در همون اندازه هم به زحمت انداختیم، خلاصه که با خوراکیها و غذاهای آماده سر میز از خودشون پذیرایی کردند. دخترشون آوا هم حسابی با نیلا سرگرم بازی بودند اما خب متاسفانه نویان رو زیاد تو بازیهاشون راه نمیدادند و طفلک مظلومم همش با ناراحتی میومد پیش من و گله میکرد. الهی بمیرم برای این بچه مظلوم.
علیرغم اینکه تاکید کرده بودم کادو نیارند و اصلا راضی به زحمت نیستم (خدا میدونه از ته دل به همه مهمانها با تاکید زیاد سفارش میکردم کادو نیارند اما همگی هم لطف داشتند و هدایایی آوردند) اما بنده های خدا غیر از شیرینی تر و رولت های تازه و خوشمزه ای که برامون آوردند برای نیلا یه گیتار آموزشی اسباب بازی و برای نویان یه فوتبال دستی کوچیک هدیه گرفته بودند و بچه ها هم حسابی از کادوهاشون خوششون اومده بود. منم برای دخترشون یه بسته ۱۲ رنگه مداد شمعی و لوازم التحریر و گیره مو و گل سر گرفتم و همینطوری بی مناسبت بهش دادم (بالاتر هم گفتم، عادت دارم اگر بچه ای بیاد خونم براش هدیه ای بخرم و بهش بدم) خلاصه که حدود نه و نیم شب اومدند و ساعت یک شب هم رفتند. منم موقع رفتن از همه اسنک ها و خوراکیها و شکلاتها و تنقلات روی میز براشون ریختم که ببرند و غیر اون مقدار زیادی فلافل و ناگت و چند تا از شیرینی های خامه ای و رولت هایی که آورده بودند رو براشون در ظرف یکبار مصرف ریختم که ببرند و گفتم این حجم از شیرینی برای ما اصلا خوب نیست و به اندازه کافی ازشون خوردیم. حرفی هم از ناراحتی که بین سامان و شوهر این دخترخاله به وجود اومده بود نشد و در مجموع این مهمانی هم به خیر و خوشی تمام شد.
بازم خوب شد که بعد از اینهمه کش و قوس،آخر سر این مهمونای آخری هم اومدند و رفتند و امروز هم که پذیرای خواهر کوچیکم و دخترش و شوهرش بودم و یه جورایی میشه گفت طی این ده روز اخیر پنج سری مهمان داشتم (البته خواهرم که امروز اومد مهمونای کاملا خودمونی بودند و هیچ زحمت خاصی نداشت برام.) امروز هم که در حال آماده کردن وسایل سفر بودم و کلاَ این ده روز اخیر ذره ای استراحت نداشتم و بدنم حسابی کوفته و خسته هست. الان ساعت یک و نیم شب هست و من باید چهار پنج ساعت دیگه بیدار شم که کارهای نهایی رو انجام بدیم و حدود نه و ده صبح راه بیفتیم...الان که فکر میکنم میبینم اصلا جون ندارم که به این سفر برم و هنوز خستگی این مهمانیهای پشت هم از بدنم نرفته و هنوز هیچی نشده احساس میکنم شاید وقت مناسبی برای این سفر نبود. راستی من خیلی به مادرم و هر دو تا خواهرام اصرار کردم که با ما بیان اما شرایط هیچکدوم جور نبود و نشد که بیان.
از خستگی چشمام باز نمیشه. بچه ها با هزار بدبختی و دنگ و فنگ مثل اغلب شبها ساعت دوازده شب خوابیدند، سامان هم تازه ساعت دوازده شب شام خورد و ساعت دوازه و نیم شب خوابید و به من هم گفت برو بخواب و صبح کلی کار داریم اما من گفتم با لپ تاپ کار دارم و دلم میخواد قبل رفتن پست مربوط به این چند روز اخیر رو هم بنویسم. یه جورایی انگار احساس وظیفه کنم نسبت به دوستانی که بهم سر میزنند.
شاید عکسی از مهمانی های آخر هم در پیجم بذارم، عکس نیلا همراه دخترکوچولوهای مهمونهامون. نیلا امسال حسابی با اومدن این مهمونها بهش خوش گذشت و خاطره خوبی براش شد.... الان همش میگه فلان دوستم کی میاد و هفته بعد میان ؟ منظورش مثلا به یکی دیگه از دخترهایی هست که پارسال در تولدش حضور داشت و امسال نشد که برای تولدش دعوتشون کنم و الان منتظره اونا هم در آینده بیان خونمون! عادت کرده یه جورایی انگار و هر چی بچه تو فامیل هست رو میخواد دعوت کنه و انتظار داره که هر چند روز یکبار بیان خونمون
من دیگه برم. دستام جون ندارند که بیشتر از این تایپ کنم و فقط چند ساعت وقت دارم که بخوابم و صبح بیدار شیم و راه بیفتیم. خدا خدا میکنم که تصمیممون برای این سفر تصمیم درستی بوده باشه و سرمای هوا خیلی هم آزار دهنده نباشه و همینطور اطراف ویلایی که در اختیار ما میذارند خیلی هم خلوت نباشه و به بچه ها خوش بگذره. اسکوتر نیلا و ماشین و دوچرخه نویان رو هم میبریم که تو همون محوطه بازی کنند و سرگرم بشند.
خدا میدونه چقدر دلم میخواد تا ساعت یازده صبح بخوابم اما حیف که باید صبح زود بیدار بشم و آماده بشیم و بچه ها رو بیدار کنم و راهی بشیم.
این مهمونیهای پشت هم هیچی هم که نداشت یکم حال و روز من رو که حسابی به هم ریخته و داغون بود بهتر کرد.... انگار در کار انجام شده ای قرار گرفته بودم و مشغله ذهنی مربوط به تدارک این مهمونیها جا برای فکر و خیالات اضافه نمیذاشت. متاسفانه ظرف این ده روز اخیر به خاطر پرخوری زیاد قبل و بعد مهمونیها و پیاده روی نکردن (عادتمه هر روز نزدیک به یک ساعت در خونه پیاده روی میکنم) وزن اضافه کردم، در سفر به نوشهر هم حتماَاین اضافه وزن بیشتر هم میشه و بعد سفر دوباره باید سفت و سخت رژیم و پیاده رویمو شروع کنم و اضافه وزن این چند روز رو کم کنم. کار سختی پیش رو دارم اما حتماَباید انجامش بدم. در عین حال باید بعد وقفه دو هفته ای در دوره آموزشی، استارت دوباره اون رو هم بزنم و همزمان به محل کارم هم برم و اگر شد با مدیر ملاقات کنم. کارهای زیادی هست که باید انجام بدم و انشالله بعد برگشت از این سفر چهار روزه و بعد یکی دو روز استراحت، با برنامه بریزی به همشون برسم.
دخترک عزیزم نیلا جانم شش ساله شد!
دو تا مهمونی بزرگ تولد رو طی دو شب متوالی پشت سر گذاشتیم. دارم از خستگی از پا میفتم! دوشنبه هفته قبل که به یکباره بعد کلی دل دل کردن در نهایت تصمیمم رو برای گرفتن یه مهمونی و جشن تولد برای نیلا گرفتم اصلا فکرشو هم نمیکردم قراره چهارشنبه شب و پنجشنبه شب (سی آبان ماه و یک آذر) دو تا مهمونی مفصل و پردردسر اما جذاب برای تولد نیلا جانم داشته باشیم!
خب من دوشنبه هفته قبل و یکروز بعد نوشتن پست قبلی، تصمیم قطعیمو برای گرفتن مهمانی تولد گرفتم و تایید سامان رو هم گرفتم و بعدش با خانم پسرخاله سامان (شیما که یه پسر هشت ساله داره) و خواهر همین خانم (مونا که اونم یه پسر هشت ساله داره) تماس گرفتم و هر دو خانواده رو برای جشن تولد نیلا پنحشنبه شب دعوت کردم (درحالیکه هنوز هیچکاری هم نکرده بودیم!) هر دو استقبال کردند و وقتشون هم آزاد بود. البته گفتند بابت اینکه من به زحمت نیفتم، برای شام نمیان و بعد شام میان که گفتم حتما باید برای شام بیان و نگران اذیت شدن من نباشند چون غذا رو از بیرون و رستوران میگیریم. همزمان به خانم یه پسرخاله دیگش (صبا) هم زنگ زدم و اون و همسرش رو هم دعوت کردم که البته اون گفت از قبل جشن تولد دختر دوستش دعوته و عذرخواهی کرد که نمیتونه بیاد.
تاکید میکنم که موقع تماس با این سه نفر به هیچکدوم نگفتم که جشن تولد نیلا هست که تو زحمت کادو گرفتن نیفتند چون به هر حال چند وقتی بود که میخواستم دعوتشون کنم اما بابت خرابی مبلمان سابقم و بی حوصله بودن خودم مدام به تاخیر میفتاد دیگه اینبار که دعوت کردم با خودم گفتم بهتره حرفی از تولد نزنم که برای کادو به زحمت و هزینه نیفتند. وقتی خانم یکی از پسرخاله هاش (صبا) گفت نمیتونند بیان تصمیم گرفتم به جای اون به یکی از دختر خاله های سامان که دخترش از نیلا یکسال بزرگتره زنگ بزنم و اونو به جاش دعوت کنم. خب بابت کوچیکی خونه و سالن پذیراییم من بیشتر از سه خانواده رو نمیتونستم دعوت کنم، برای همین وقتی یکی از این سه خانواده گفت نمیتونه بیاد زنگ زدم به گزینه جایگزین دیگه ای که تو ذهنم بود. دخترخاله سامان در ابتدا خیلی هم استقبال کرد اما گفت باید با همسرش صحبت کنه و مطمئن بشه اون روز کار خاصی نداره و خبر قطعیشو بهم میده. راستش من با توجه به روحیاتی که این دخترخاله سامان داره (به شدت تودار و مرموز و با سیاست البته سیاست به معنای خوب نه بد. یکبار باید راجب اخلاق و روحیات این دخترخاله صحبت کنم) و شناختی که ازش داشتم از اول احساس میکردم قرار نیست بیان و احتمالا جوابش منفیه، اما اتفاقاَ تو تماس تلفنی که باهاش داشتم دیدم بدش نمیاد که بیان و مثلا همش میگفت آخه به زحمت میفتی با دو تا بچه و مدلش طوری بود که انگار قراره بیان و تایید هست... خلاصه من به هوای اینکه قراره اونا هم حضور داشته باشند رفتم برای نیلا کیک بزرگتری سفارش دادم و تصورم این بود که لابد وقتی تا ۲۴ ساعت بعد تماس من خبر نداده لابد اومدنشون اوکی هست و مشکلی نیست، اما فردا عصرش که دیدم هیچ خبری ازش نشده، مجدداَ خودم تماس گرفتم که مطمئن بشم که حتماَ میان که دیدم یهویی گفت ما یادمون نبوده تولد زندایی سعید (شوهرش) دعوتیم و موقعی که تماس گرفتی حواسم نبوده و یه دفعه یادم افتاده و ما نمیتونیم بیایم. پارسال هم که جشن تولد نیلا رو داخل خانه بازی گرفتیم باز دخترخالش به من گفت اون تایم مسافرت هست و نمیتونه بیاد.
خب این زندایی شوهرش که میگفت بالای شصت سالش هست و اصلاَ نمیدونم چطور ممکنه کسی تولدی رو که آخر هفته دعوته یادش بره و اون لحظه که باهاش تماس میگیری و حتی یکی دو روز بعدش هم یادش نیاد تا آخر خودم تماس بگیرم و بهم بگه نمیتونه بیاد...سامان خیلی بیشتر از من هم بابت این رفتار ناراحت شد و بعدترخودش زنگ زد به دخترخالش که ما شما رو برای تولد نیلا دعوت کرده بودیم اما مرضیه بهتون نگفت که تو زحمت تهیه کادو نیفتین اما تو داری میگی تولد زندایی بزرگه سعید دعوتی، یعنی من پسرخاله تو انقدر برای شما ارزش نداشتم؟ پارسال هم دعوتتون کردیم خانه بازی که گفتید قراره مسافرت دارید که قابل درک بود، امسال بهتر نبود اولویت رو به ما که زودتر تماس گرفته بودیم بدی و تولد دختر من بیای؟ (سامان بابت یکی دو تا موضوع ناراحت کننده دیگه از همسر دخترخالش ناراحت بود و این موضوع ناراحتی از شوهرش رو هم برای اولین بار با دخترخالش مطرح کرد البته راستش من تشویقش کردم که ناراحتیشو ابراز کنه وگرنه سامان میگفت من اصلا دیگه باهاشون تماس نمیگیرم و میذارمشون کنار ولی من گفتم حداقل دلیل ناراحتیتو عنوان کن و بعد اگر خواستی کنارشون بذار چون اونا اصلا نمیتونند متوجه بشند تو ازشون ناراحتی). البته وقتی اینها رو عنوان میکرد همزمان به دخترخالش میگفت من اینا رو نمیگم که الان اصرار کنم بیاید اینجا یا برنامتون رو عوض کنید اما خواستم بدونی که ما هم مثل همون زندایی همسرت خودمون هم تولد داشتیم و نیلا هم امسال و هم پارسال دوست داشت آوا هم در جشنش باشه (آوا دخترشون) و اگر بهتون نگفتیم جشن تولدی داریم بابت این بود که تو زحمت نیفتید....
خلاصه که من دیدم قرار نیست دخترخالش اینا بیان، اولش یکم تو ذوقم خورد و از رفتارش هم ناراحت شدم که همون موقع که زنگ زدم نگفت هیچ تولدی دعوتیم و بیشتر از یک روز بعد که تازه خودم بهش زنگ زدم گفت ما یادمون نبوده این هفته جای دیگه ای تولد دعوتیم (اونم تولد یه خانم نسبتا سن و سال دار).. یه جورایی حس میکردم تولد دیگه ای در کار نیست،سامان هم با من هم نظر بود (البته که شاید اشتباه کرده باشیم) بعدتر که دیدم قرار نیست بیان با خودم فکر کردم عوضش شاید راحتتر باشیم چون با این دخترخاله یه مقدار رودربایستی دارم...اما فردای همون روز یعنی چهارشنبه ظهر همین دخترخاله به سامان زنگ زد که من و سعید وقتی فهمیدیم موضوع تولد نیلا بوده خیلی ناراحت شدیم و حالا به همین خاطر ما چون نمیتونیم پنجشنبه بیایم همین امشب (چهارشنبه شب) بعد شام میایم یه سر بهتون میزنیم که نیلا هم خوشحال بشه!
حالا چهارشنبه شب من مادر و خواهرام رو دعوت کرده بودم که مثلا یهویی بیان و نیلا رو سورپرایز کنند! کلی برنامه چیده بودیم که چطوری نیلا رو سورپرایزش کنیم و یکدفعه این دخترخاله گفته بود ما هم امشب (چهارشنبه شب) میایم یه سر میزنیم بهتون! وقتی سامان بهم زنگ زد و موضوع رو گفت خدا میدونه از ناراحتی بدنم سرد شد! آخه اولاَ که برنامه سورپرایز و اونهمه برنامه ریزی با خانواده خودم کلاَ به هم میخورد! ثانیاَ اصلاَ دخترخاله سامان و شوهرش هیچ همخوانی با خانواده من نداشتند و اصلاَ جور درنمیود که همزمان با هم بیان و مهمون ما باشند، شاید کلاَ فقط یکبار همدیگه رو دیده بودند در جشن عروسی من و خواهرشوهرم! غیر اون من کلی کار انجام نشده داشتم و اصلا نمیرسیدم تا اومدن دخترخاله انجامش بدم (برنامه ریزی من برای ساعت ده شب بود که خانوادم میومدند اما این دخترخاله گفته بود قراره زودتر بیان!) از طرفی خونه کوچیک ما که اصلا ظرفیت بیشتر از سه تا خانواده رو نداشت! سامان میگفت خب من چجوری حالا بهش بگم که نیاید و اصلا شدنی نیست و خیلی زشته و ... بینمون کلی بحث و جدل شد که حالا چکار باید بکنیم. میگفت بهش گفتم خانواده تو هم هستند اما گفته اگر اونا مشکلی نداشته باشند برای ما مشکلی نیست! به سامان گفتم اگر دخترخالت بخواد امشب و همراه خانواده من بیاد که هیچ جوره با هم جور نمیشند، من به خواهر و مادرم زنگ میزنم و بهشون میگم امشب اونا نیان چون میدونم که معذب هستند و فضا هم خیلی کوچیکه.... سامان هم با ناراحتی میگفت نمیشه که بگیم اونا نیان و بذار ببینم چه غلطی میکنم! دیگه با هزار سختی و اعصاب خوردی و سناریو با دخترخالش تماس گرفت. من بهش گفتم زنگ بزن و بگو فضا خیلی کوچیکه و اگر ممکنه جمعه بیاید و چند تا چیز دیگه هم گفتم که بهشون بگه که ناراحتی براشون پیش نیاد، مثلا بگه حالا که پنجشنبه هم نمیتونید با گروه دوم بیاید جمعه تشریف بیارید. سامان بنده خدا خیلی معذب بود که تماس بگیره، دیگه زنگ زده بود و سربسته موضوع رو گفته بود و خواهش کرده بود جمعه بیان، اما دخترخالش گفت جمعه نمیتونند بیان و هفته بعدش یعنی آخر هفته بعد میان خونه ما! یعنی احتمالا پنجشنبه این هفته!!! یعنی در نهایت هم برنامه خودش رو عوض نکرد که با بقیه همون پنجشنبه شب با سایر دوستان و اقوام بیان و تموم بشه بره. نتیجه اینکه حالا من باید غیر از این دو شبی که مهمونی دادم یعنی چهارشنبه شب و پنجشنبه شب، هفته بعد هم پذیرای دخترخالش و شوهر ودخترش باشم که چون اینبار دیگه خبردار شدند که تولد نیلاهست و لابد بنده خداها برای نیلا هدیه ای میگیرند باز من باید کیک بخرم و تدارک ببینم و مهمونی خوبی برگزار کنم!! البته میفهمم که از روی دلسوزی میخوان بیان اما ایکاش همون شب مهمانی با بقیه میومدند چون برای منم راحت نیست پذیرایی دوباره در یه شب مجزا.
حالا اینو بگم که برای شب دوم مهمونی تولد نیلا، وقتی دیدم دخترخاله سامان هم قرار نیست بیان، زنگ زدم که دوست خودم و دخترش رو جایگزین اونا کنم که اونم همون شب پنجشنبه مهمان داشت و نمیتونست بیاد و قرار شد وسط هفته بعد با دخترش بیان خونه ما(البته این یکی دیگه پیشنهاد خودم بود و اصلا نمیدونم چرا وقتی گفت نمیتونه پنجشنبه بیاد بهش گفتم اشکالی نداره پس وسط هفته بعد بیا!!!) یعنی نتیجه میگیریم که یه جشن ساده برای نیلا تبدیل شد به چهار تا مهمونی در زمانهای مختلف! اصلاَ فکرشم نمیکردم! مثل قدیما که هفت شبانه روز جشن عروسی میگرفتند من دارم هفت شبانه روز جشن تولد میگیرم برای این دختر خودم هم نفهمیدم چطور همه چی انقدر پیچیده شد....خب اگر یه مهمون که دعوت میشه، همون شب مهمونی نمیتونه بیاد کار برای میزبان خیلی سخت میشه که بخواد دوباره در روزهای بعدش همون مهمونی رو برگزار کنه!
حالا البته من عاشق مهمون هستم اما خدا میدونه که بابت همین دوشب مهمونی تولد که دو سری آدم مختلف اومدند منزل ما و بخصوص شب دوم چقدر بهم فشار اومد، یعنی از دوشنبه تا خود پنجشنبه همه چیو کنار گذاشتم (دوره آموزشی و آشپزی و...) و در حال تدارک جشن و خرید وسایل و خوراکیها و تمیز کردن خونه و تزیین سالن و چیدن میز و... بودم! خیلی بهم فشار اومده و با اینکه آدمی نیستم که براحتی قرص مسکن بخورم اما از شدت درد و خستگی این دو روز با مسکن زنده موندم.
البته تمام اینا یه طرف،مهم اینه که به دخترکم حسابی خوش گذشته. انقدر تا اینجای این نوشته طولانی شده که نمیدونم چقدر میتونم از خود مهمونیها تعریف کنم! خیلی خلاصه وار از هر دو مهمونی تعریف میکنم.
+++++++++ خب من بعد دعوت از دوستان خانوادگیمون، با خانواده خودم هم تک به تک تماس گرفتم و خواهش کردم برای جمعه بیان اما خواهر بزرگم راحتتر بود که چهارشنبه شب و قبل دوستان خانوادگیمون بیان، و میگفت دلش میخواد اول اونا نیلا رو سورپرایز کنند.
خلاصه که شب اول مادرم و خواهرام همراه خانواده و بچه هاشون از ساعت نه و نیم تا ده رسیدند خونه ما. از اونجا که همسرانشون تا دیروقت سر کارند و از طرفی دختر خواهرم هم تا نه شب کلاس داشت نمیتونستند زودتر بیان. دیگه نه و نیم شب به بعد رسیدند. از حدود ساعت نه شب، سامان نیلا و نویان رو برده بود داخل کوچه و تو پارکینگ که من خوراکیها رو روی میز بچینم و تند تند وسایلو و بادکنکها و تزئینات رو حاضر کنم. دیگه خواهر کوچیکم ساعت نه و نیم رسید و خانواده خواهر بزرگم و مامانم هم نزدیک ساعت ده رسیدند و ظرف یربع بعد رسیدن خواهر بزرگم با کمک هم سالن و میز رو تزیین هول هولکی کردیم و برقها رو خاموش کردیم و فشفشه ها رو روشن کردیم و آهنگ تولدت مبارک هم گذاشتیم و نیلای از همه جا بیخبر وقتی با سامان و داداشش اومدند داخل هر دو هاج و واج مونده بودند! نیلا بچم به شدت هر چه تمامتر سورپرایز شده بود و من هیچوقت اینطوری ندیده بودمش! بچم اصلاَ هنگ کرده بود! حتی فکرشم نمیکرد اون شب تولدش باشه (گفته بودم تولدت نزدیکه و چند روز دیگست اما نگفته بودم همین یکی دو روز آینده هست) حالا چه برسه با یه سالن تاریک و بعد اونهمه مهمون و کیک و شمع تولد و فشفشه و رقص و آهنگ روبرو بشه.... نیلا از اونچه که تصور میکردم خیلی بیشتر خوشحال شد و همین خوشحالیش برای من از هر چیزی باارزش تر بود. اصلاَ باورش نمیشد. خود نیلا چند شب قبل به من گفته بود دوست دارم منو برای تولدم سورپرایز کنی و اصلا همین حرفش باعث شد من نظرم درمورد یه جشن ساده تبدیل بشه به ایده غافلگیرکردنش توسط خانواده خودم و بعد البته شب بعدش هم دوستان خانوادگیمون.
خواهر بزرگم و مادرم برای نیلا کیک تولد خشگلی خریده بودند (هر چی اصرار کردم پولشو بگیرند قبول نکردند آخه من میخواستم کیک رو خودم بخرم) هدیه های نیلا هم شد اسکوتر و اسباب بازی و بلوز و شلوار. خب من خیلی خیلی از صبح اصرار کرده بودم که مادر و خواهرام برای شام بیان اما به هیچ عنوان زیر بار نرفتند و میگفتند ما شام میخوریم و بعد شام میایم و چون دوباره فردا شبش یعنی پنجشنبه شب مهمان داری بهتره ریخت و پاش نکنی و سخته، هر چی اصرار کردم که اصلاَ از بیرون غذا میگیرم بازم قبول نکردند و درنهایت با اصرار فراوان خواهر بزرگم رو راضی کردم که شام نخورند و من اینجا از همون غذاهای فست فودی تولد (کالباس مرغ و زامبون گوشت و ناگت مرغ و سایر مخلفات) برای شام استفاده میکنم...البته زیر بار همون هم نمیرفتند که دیگه به زور راضیشون کردم و بعد گرفتن چند تا عکس و فیلم و بریدن کیک و پذیرایی و بازکردن کادوها، شام رو هم خوردیم و دیگه آخر شب همگی رفتند. خیلی شب خوبی شد بخصوص برای نیلا و بچم حسابی هیجانزده شده بود و فردا صبحش که از خواب بیدار شد کلی ذوق شب قبل رو داشت و برای خودش میچرخید و میرقصید و حرف از سورپرایزشدنش میزد و حسابی خوشحال بود.
راستی اینم بگم که مادر و خواهرام خیلی از مبلهای جدیدم تعریف کردند و از این نظر هم خیلی حس خوبی گرفتم (بهشون نگفته بودم مبل خریدم که خودشون بیان و ببینند)، جالبه که اولش همگی فکر کردند نو هستند و من توضیح دادم که دست دوم خریدم.... نگرانی من از بابت واکنش منفی اونا کاملا بی مورد بود و برعکس خیلی هم تعریف کردند و گفتند با اینکه اینهمه صندلی داره اما باز هم فضای سالن رو یکم بزرگتر کرده به نسبت وقتی که مبلهای قبلی بودند....
+++++++++ و حالا مهمونی دوم. فردا شبش یعنی شب پنجشنبه هم قرار بود دوستان خانوادگیمون بیان و برای من انگار کار اصلی جمع کردن همین مهمونی دوم بود، البته بعد مهمونی اول خدا رو شکر کار زیادی نمونده بود. من و سامان کل دو روز قبل رو در حال تمیز کاری خونه و انجام کارها و خریدها بودیم و وقتی مادرم اینا اومدند خونه حسابی تمیز شده بود و اغلب کارها انجام شده بود و برای پنجشنبه شب و سری دوم مهمانها کار زیادی نداشتیم.
از ساعت چهار بعداز ظهر روز جمعه و بعد از ناهار، من و سامان شروع کردیم به تمیزکاری و جاروکشیدن دوباره و چیدن دوباره میز (کار زیادی نبود اما همونم دو سه ساعت طول کشید) و من یه سری آیتم های تزئئینی دیگه اضافه کردم و ظرفهای خوراکی و پذیرایی دیشب رو مجددا گذاشتم روی میز (همونجوری پر گذاشته بودم داخل اتاق برای شب دوم مهمانی، اغلب ظرفها هنوز از مهمانی شب قبل پر بودند و من فقط یکم خوراکی به هر کدوم از ظرفها اضافه کردم و البته سینی ژامبون گوشت و کالباس مرغ و ناگت مرغ و فلافل و مخلفات رو هم چیدم). حدود ساعت شش و نیم عصر سامان همراه نویان رفتند دنبال کیکی که از دو سه روز قبل سفارش دادم و یه سری خریدای دیگه. مهمونها هم حدود ساعت هفت و نیم هشت و همزمان با سامان رسیدند خونه ما.
اینم بگم که پشت در خونه که رسیده بودند، سامان بهشون تازه گفت که دلیل این مهمونی تولد نیلا بوده، ظاهرا خیلی ناراحت شده بودند که ما بهشون نگفتیم. خانم پسرخالش زنگ میزنه به خواهرش که فقط پنج دقیقه مونده بوده که برسه خونه ما و موضوع رو بهش میگه، اون بنده خدا هم میره هر طور هست یه مغازه پیدا میکنه و هم برای نیلا و هم برای نویان هدیه میخرند! حالا بنده های خدا جداگانه و همینطوری بابت اینکه برای اولین بار میومدند خونه ما برای ما هدیه خریده بودند (ظرف سنتی چوبی همراه با آجیل داخلش و سینی بار همراه با گلس که خیلی زیبا بود) و وقتی فهمیدند تولد نیلا هم هست رفتند برای بچه ها هم جداگانه کادو خریدند (عروسک و اسباب بازی و پازل و مداد شمعی و...)! من دیدم از زمانیکه سامان گفت الان رسیدند و کم کم میان بالا کلی طول کشیده و دیر کردند نگو بنده های خدا بابت کادو خریدن معطل شدند! نیلا هم کلافم کرده بود بسکه میگفت پس چرا نمیان بالا! خلاصه که بنده های خدا انقدر با شعور و با معرفت بودند که هم برای خونه ما هدیه آوردند و هم برای بچه ها. دستشون درد نکنه اما خدا میدونه که راضی به زحمتشون نبودم.
دیگه همینکه سوار آسانسور شدند که بیان بالا، من لامپ های سالن پذیرایی رو خاموش کردم و شمع های وارمری صورتی که روی میز گذاشته بودم رو روشن کردم و کیک رو هم گذاشتم روی میز و آهنگ گذاشتیم و برف شادی به دست (نیلا عاشق برف شادی هست)، بچه ها درو باز کردند و برای بار دوم نیلا با دیدن مهمونها و فضایی که اینبار خودش تدارک دیده بود (پیشنهاد خودش بود چراغها رو خاموش کنیم و برف شادی بزنیم) کلی ذوق زده شده بود بچم، نویان هم همینطور و طفلکم همش میگفت تولد من هم هست و ما هم میذاشتیم شمع کیک رو فوت کنه و کلی هیجان داشت بچم بخصوص شب اول مهمونی (ِشب دوم طفلکم تب کرده بود!)....
خلاصه اینکه با این بند و بساطها مهمونها رسیدند و جشن گرفتیم و پذیرایی انجام شد. بهم گفتند فضای خونتون با وجود بزرگ نبودن نقشه خوبی داره و دلباز و قشنگه. دیگه آهنگ گذاشتیم و یکم رقصیدیم و نیلا شمعش رو برای بار دوم در مهمونی دومش فوت کرد و عکس و فیلم گرفتیم و کیک رو بریدیم و پذیرایی انجام شد. آیتم های پذیرایی زیادی تدارک دیده بودم (به جز کیک تولد، انواع میوه و انواع تخمه و آجیل و چند مدل شکلات و اسمارتیز و پاستیل و چوب شور و شربت آناناس و چندین مدل اسنک (ناچو با چند طعم، پاپ کورن با چند طعم مختلف، و چندین مدل تخمه و ژامبون گوشت و ژامبون مرغ و ناگت مرغ و فلافل و چند مدل نوشیدنی و زیتون و سالاد و شور و خیارشور و....) و البته شام. در ظاهر که بهشون خوش گذشت شکر خدا و نیلا هم خیلی با مهمونها خوش میگذروند. البته یکی از بچه های مهمان یکم حالش بد شده بود (پسر مونا ) و تهوع داشت و طی مهمونی بهش چای نبات و عرق نعنا و شربت تهوع دادم تا کمی بهتر شد.
وسطای مهمونی خانمها رو بردم تو اتاق خودمون و اتاق بچه ها و عکسهای آتلیه ای بچگیهای نیلا و نویان که اغلب روی شاسی و روی دیوارها بودند و همینطور عکسهای زیادی که من و سامان بخصوص قبل تولد بچه ها با لباس محلی و موقع هردو بارداری من تو آتلیه گرفته بودیم و اونا هم همه روی شاسی و به دیوار نصب بودند تماشا کردند و کلی هم خوششون اومده بود (نمیدونم با خودم چی فکر کردم اینهمه عکس روی شاسی از خودمون و بچه ها گرفتیم!). بعد هم آلبوم عروسیم رو بعد سالها درآوردم و نشونشون دادم. چقدر از آرایش صورت و موهام خوششون اومده بود و تعریف میکردند، چقدر خوبه که آدمها بی دریغ حرفهای قشنگ به هم بزنند و حال هم رو خوب کنند. من هم البته مثل همیشه با تعریف از خاطرات خنده دار گذشته (مثلا خاطره هدیه خریدن های سامان چند سال اول ازدواج که باید برای شما هم تعریف کنم) فضا رو شاد میکردم! آخر شب هم از کیک باقیمانده و خوراکیها براشون ریختم که ببرند و اینطور شد که شب دوم مهمونی تولد هم تمام شد به هر سختی و مشقتی که بود.
++++++++ هر دو شب متوالی و بخصوص شب دوم بعد رفتن مهمانها دو سه ساعتی مشغول جمع کردن وسایل و ظروف و شستن و جابجا کردن ظرفها بودم، شب دوم کارم خیلی بیشتر بود چون شب اول خواهرم مریم خیلی در شستن ظرفها کمک کرد اما شب دوم دست تنها بودم، البته کمک سامان رو مثل همیشه داشتم اما معمولا قلق کارهای مربوط به آشپزخونه بعد مهمانی دست خانمهاست بیشتر.
انصافا همسرم خیلی خیلی این مدت کمکم کرد، بچه ها رو میبرد بیرون که بتونم به کارهام برسم، همزمان برای نظافت و تمیزی خونه هم خیلی زحمت کشید و خدایی مثل همیشه سهمش از سهم من هم در تمیزکاری و نظافت خونه بیشتر بود اما چیدن میز پذیرایی و خریدن اقلام و یه سری ریزه کاریهای نظافت خونه با من بود. همینکه خونمون به واسطه این مهمونیها یکم مرتب و تمیز شد جای لطف داره.
++++++++ احتمال داره یکشنبه همین هفته دو تا از دوستانم (دوست و همکار) که یکیشون دختر همسن نیلا داره و برای تولد نیلا دعوتش کرده بودم و نتونسته بود پنجشنبه شب بیاد، یکشنبه بیاد خونمون (بالاتر هم تعریف کردم). راستش الان اصلا نمیدونم چرا وقتی گفت نمیتونم پنجشنبه بیام و خودم مهمان دارم ، بهش گفتم اشکال نداره پس شنبه یا یکشنبه بیا! شاید با خودم فکر کردم من که کلی خوراکی و وسیله خریدم بذار یکباره بشه اما حقیقت اینه که با این حجم از خستگی الانم که حتی نمیتونم تکون بخورم، و با همه سختگیری که دارم فکر اینکه دوباره فردا عصر شروع کنم به انجام کارهای پذیرایی یکشنبه و دوباره سامان رو بفرستم خرید و اینکه هنوز نمیدونم ممکنه برای ناهار بیان یا عصرونه و ....کلی بار اضافی برام ایجاد کرده و نمیدونم چرا این مدلی هستم من! اصلا حس میکنم طبیعی نیست رفتارم! راستش من عاشق مهمونی دادن هستم با همه سختی که برام داره اما الان و با این حجم از خستگی واقعا نمیدونم چی تو سرم میگذشت که اصرار کردم حالا که این دوستم نمیتونه پنجشنبه شب بیاد، یکشنبه بیاد خونمون....آخه الان با اینهمه خستگی باز امشب باید شروع کنم به انجام کارها برای مهمانی فردا.
حالا اومدن دوستام به کنار، اومدن دخترخاله سامان که بالاتر توضیح دادم چی شد که پنجشنبه شب نیومدند و قرار شد آخر همین هفته بیان از اومدن دوستانم هم سختی کارش بیشتره برام، چون هم اولین بار هست که میان هم اینکه باهاشون رودربایستی دارم و زیاد باهاشون راحت نیستم هم اینکه نمیدونم آیا برای شام میان یا نه(با شناختی که ازشون دارم حدس میزنم بعد شام بیان. البته من که اصرار میکنم برای شام بیان اما فکر نمیکنم قبول کنند.)
خلاصه الکی الکی جشن تولد نیلا تبدیل شد به چهار تا مهمانی! اصلا و ابدا دوشنبه هفته قبل که فکر تولد گرفتن برای نیلا به ذهنم خطور کرد و اصلا شک داشتم مهمانی بگیرم یا نه، فکرش رو هم نمیکردم که بخواد اینطوری پشت هم مهمونی بدم! هر چی این یکسال اخیر مهمان زیادی در منزلم نداشتم، یکبار در عرض یک هفته جبران شد!
+++++++++ متاسفانه پسرک قشنگ و مهربونم از دیروز و درست قبل اومدن مهمونها به یکباره تب کرد! اونم تب خیلی بالا! علایم دیگه ای جز تب و بیحالی و بی اشتهایی و اینکه همش چشماش رو به هم فشار میده نداره یعنی حالت سرماخوردگی نداره اما تبش خیلی بالا میره و متاسفانه ممکنه دچار ویروس شده باشه. خیلی نگرانشم. دیشب درست قبل اومدن مهمونها متوجه تب کردنش شدم،اصلا انتظارشو نداشتم. میدیدم یکی دو روزه اشتها نداره اما فکر نمیکردم بابت مریضی باشه. هر چهارساعت بهش شربت استامینوفن میدم. فقط امیدوارم هر چه زودتر حالش بهتر بشه. بچم نویان خیلی مظلومه، طاقت مریضیش رو ندارم. خدا کنه هر چه زودتر بهتر بشه.
همینها دیگه ، بین اینهمه کاری که تو خونه مونده تصمیم گرفتم بیام و از این دوشب و چند روزی که گذشت براتون تعریف کنم. امروز بعد از چهار روز خیلی سخت یکم به خودم استراحت دادم اما دوباره از فردا باید خونه رو مرتب کنم و یه سری خوراکیهایی که بابت مهمونیها نصف شدند دوباره تهیه کنم (ژامبون ها، ناگت مرغ و ....) هم بابت اومدن دوستانم و بعدش هم لابد اومدن دخترخاله سامان آخر این هفته. فقط امیدوارم لازم نباشه برای دوستانم پذیرایی ناهار داشته باشم (از اداره میان و باید ازشون بپرسم برای ناهار میان یا نه، البته که من تعارف میکنم برای ناهار بیان اما چون از سر کار یراست میان خونه ما، فکر میکنم همونجا سر کار ناهار بخورند و من فقط لازم باشه عصرونه درست کنم که البته نمیدونم چی درست کنم. خب من همون ژامبون و ناگت آماده رو میذارم سر میز اما به فکرم رسید سالاد ماکارونی هم کنارش درست کنم اما به نظرم نیازی نباشه با اینهمه خوراکی که سر میز هست دوباره چیز جدیدی هم درست کنم، البته اگر برای ناهار بیان که دیگه کل ماجرا فرق میکنه. باید ببینیم چی پیش میاد دیگه).
++++++++ بعید میدونم برای سالهای بعد بخوام اینجوری جشن بگیرم! پارسال که جشن تولد نیلا رو با کلی مهمون داخل خانه بازی گرفتیم. خود اونم هزینه ها و دردسرهای خودشو داشت بخصوص بردن وسایل به خانه بازی و چیدن میز پذیرایی در اون فرصت کم و آماده کردن فینگرفودها و ... امسال هم که دو شب پشت هم مهمانی دادم و همچنان هم ظاهرا ادامه داره، یعنی اینبار هم به اندازه همون پارسال برام سختی و مشقت به همراه داشت اما خب پارسال استرسم برای خوب برگزارشدن جشن در خانه بازی از امسال هم بیشتر بود چون دقیقا نمیدونستم قراره مهمانی چطور پیش بره. یعنی ساده بگم دیگه غلط بکنم اینطوری مهمونی بدم! نهایتاَشاید یکبار در آینده برای نویانم هم جشن مفصلی بگیرم و بعد اون واقعا فکر نمیکنم از من بربیاد که دوباره برای جشن تولد بچه ها اینهمه سختی بکشم... البته که همش به عشق بچه هاست و الان هم ذره ای پشیمون نیستم و اتفاقا خوشحال هم هستم،با همه سختیهایی که داشت اما به نظرم همه چی عالی برگزار شد، هر دو شب متوالی هم عالی بود و به خودمون و مهمونها خوش گذشت (البته که هر دوشب من همش سر پا بودم و مشغول پذیرایی اما خوشحالم که همه چی خوب پیش رفته) امیدوارم دو تا مهمانی آینده در طی همین هفته هم خوب برگزار بشه و و یکم به آرامش برسم چون با همه اینکه از مهمونی دادن ها خوشحالم اما واقعا واقعا خسته شدم و تدارک همین مهمونی ها برای من یه بار اضافی ذهنی و حجم کاری خیلی بالایی بوده حتی اگر در نهایت اتفاق مثبتی هم بوده باشه که البته هم بوده اما خب سختیهاش هم کم نبوده. ولی مهمتر از همه اینه که بچم نیلا حسابی خوشحال و ذوقزده شده بود و همونطوری که خودش از من خواسته بود،حسابی سورپرایز شد. با همه این حرفها فکر نمیکنم دیگه از من چنین کاری بربیاد.... فکر کنم برای این مدل مهمونیها یکم دارم پیر میشم.
پست قبل چندین کامنت دارم که متاسفانه وقت نمیکنم تا دوشنبه پاسخ بدم، فعلا و موقتا بدون پاسخ تایید میکنم و انشالله طی همین دو سه روز آینده پاسخ میدم.
++++++++ دخترک قشنگم شش ساله شد....الهی قربونش برم. یادم نمیره که چقدر برای داشتنش سختی کشیدم و چقدر دارو استفاده کردم و چقدر خدا رو صدا کردم و نذر و نیاز کردم. روزی که متوجه شدم نیلا رو باردار هستم خاص ترین و عجیب ترین روز زندگی من بود. باورکردنش برام سخت بود،فکر میکردم دارم خواب میبینم. برام عین معجزه بود به خدا. در دورترین خیالاتم هم نمیتونستم باور کنم روزی مادر بشم، پیگیری های درمانی میکردم اما باورم نمیشد بالاخره به آرزوم برسم. البته که سر نویان هم که خیلی اتفاقی خدا به من هدیه کرد،باز همون احساس معجزه بودن رو داشتم و تولد نویان هم دست کمی از معجزه نداشت با شرایطی که ما داشتیم. الهی که خوشبختی و عاقبت به خیری و بالندگی هر دوشون رو ببینم و به وجودشون افتخار کنم.
ممنونم که وقت گذاشتید و این نوشته طولانی من رو خوندید. تازه از خیلی از جزئیات زدم و این مقدار شد. خیلی چیزهای متفرقه ای بود که ننوشتم که اگر میخواستم بنویسم دو تا همینقدر دیگه پست من طولانی میشد! جدی میگم. واقعا نوشتن این حرفها و تعریفی جات میتونه جذاب باشه ؟ چون الان که نگاه کردم دیدم سه ساعت تمام هست که مشغول نوشتن هستم و از بچه ها و زندگیم غافل شدم.
راستی برای دوستان وبلاگی عزیزم چندین عکس و فیلم در پیج اینستاگرامم میذارم. در پیج خانوادگیم چندتایی گذاشتم (برخی از دوستان مجازی در پیج خانوادگیم هم حضور دارند) اما برای دوستان وبلاگیم هم چندین عکس و فیلم میذارم... خب من خیلی هم باسلیقه و کدبانو به اون معنا نیستم و نهایت تلاشم برای برگزاری جشن و تزئئینات همون بود که در پیجم میذارم. امیدوارم دو تا مهمانی بعدی هم به خیر و خوشی تمام بشه و بتونم به همون روزهای یکنواخت و عادی و تکراری خودم برگردم البته انشالله به دور از سایه غم و افسردگی که دچارش بودم چند وقتی و هنوزم سایه شومش رو از سرم برنداشته...