روزها معمولی و یکنواخت میگذره.
حال و روزم هم به همون نسبت معمولیه، نه هیجانات خاصی دارم و نه به اون معنا افسرده ام، میگذرونم، بچه ها انرژی زیادی ازم میگیرند، رسیدگی به کارهای یومیه و بچه ها و آشپزی و ... واقعا زمان بره، سامان مدتیه سر کاری میره که نسبت به شغلهای قبلیش خیلی درآمد کمتری داره اما به نظر میرسه به موقع هست و این برای من به مراتب بهتر از حقوق سی میلیونی هست که ندونم کی میدن یا اصلا آخرش بطور کامل باهاش تسویه میکنند یا نه حق خوری میکنند مثل تمام بارهای قبل! حداقل شاید بشه روش حساب و برنامه ریزی کرد هر چقدر هم که زیاد نباشه. انقدر تو این سالها هر دو بابت این موضوع شغلش و حق خوری ها رنج کشیدیم که من همین حقوق کم اما به موقع رو (انشالله که همینطور باشه البته، باید در آینده دید) روی چشمم میذارم بسکه عذاب کشیدیم... بیمه هم میشه و خب خدا رو شکر. حالا انشالله که براش خوب باشه و موندگار بشه. همزمان عصرها اسنپ هم میره و به هر حال میگذره، درآمد منم هست و الان خب نسبت به گذشته کمتر ازش استفاده میشه... البته که شایستگی همسرم با اینهمه اطلاعات و تحصیلات بیشتر از اینا بود اما بازم شکر. همینکه الان یکم حالش بهتره من راضیم و شکرگزار. همسرم تو این سالها خیلی شکسته شده و من بارها با دیدنش و ناراحتیهاش خیلی غصه خوردم، در حد توانم شاید حتی بیشتر کمکش کردم اما خب غرورش خیلی شکسته و آسیب دیده بود، امیدوارم زخمهاش خیلی زود خوب بشند و حال و روزش بهتر. من هر روز باید براش ناهار بذارم و این کارمو یکم سخت کرده، بخصوص که چون مایکروفر ندارند (یا حداقل سامان نمیدونه دارند یا نه و حتی تحقیق هم نمیکنه!) باید براش انواع غذاهای نونی و ساندویچی بذارم که نخواسته باشه ظهر گرم کنه و بتونه سرد بخوره و گاهی گزینه کم میارم، باز غذای برنجی راحتتره و تنوعش هم بیشتر.
صبحها این روزها گاهی خیلی دیر از خواب بیدار میشم و این اصلا خوب نیست، البته به این خاطر که شب حدود ساعت سه و نیم چهار صبح میخوابم و بعدش تا صبح هم بابت شیرخشک دادن به نویان دو بار دیگه بیدار میشم، الان چند روزه هر کار میکنم زودتر از ده صبح بیدار نمیشم، بسکه طی روز خسته میشم.
+++++ یکم بعد مدتها از بچه ها بنویسم که به یادگار بمونه. نویان و نیلا هرکدوم به نحوی شیرین و بانمک شدند و زمانهایی که حالم خوبه و کارم کمتره، حسابی باهاشون وقت میگذرونم و بازیهای شاد و نمایشهای من درآوردی انجام میدم، خیلی بغلشون میکنم و میبوسمشون و بوی تنشون رو با تمام وجودم حس میکنم، دنبالشون میکنم و گیرشون میارم و شکمشون رو پوف میکنم و کلی میخندند. گاهی آهنگ میذاریم و میرقصیم، با نیلا بخصوص این چند روز بازیهای فکری میکنم که تمرکزش بره بالاتر چون بعضی وقتها احساس میکنم تو این سالها باید بیشتر در این زمینه کار میکردم بماند که نیلا هم علاقه ای به طولانی نشستن و گوش کردن تا همین یکی دو سال پیش نداشت.
نویان به شدت به من وابستست و صبحها که از خواب بیدار میشه، بدون استثنا بغلم میکنه. بچم بارها و بارها طی روز خودشو میندازه تو بغلم و صورتش رو میچسبونه به گونه هام و گازهای ریز و کوچیک ازم میگیره که از نظر خودش مثلا همون بوسیدنه، خیلی خیلی بااحساسه این بچه، انقدر که سامان خیلی وقتها با ناراحتی به من میگه مرضیه این یه وقت رفتار زنونه پیدا نکنه؟ انقدر نذار به تو بچسبه! بهش میگم بیخیال سامان، بزرگ بشه اینطوری نمیمونه، نمیتونم که وقتی میاد بغلم پرتش کنم اونور! ولی خب برای منم خیلی جالبه اینهمه ابراز احساس و علاقه، یه وقتها تار موهامو آروم میگیره بین انگشتای کوچیکش و نوازش میکنه و یه صدای بامزه ای از خودش درمیاره و بعد منو ناز میکنه و صورتشو میچسبونه به صورتم! همین الان هم که دارم مینویسم داره همینکارو میکنه! الهی قربونش برم.صبحها که بیدار میشه تا من بیدار نشم اذیتم نمیکنه اما مثلا تو صورتم نگاه میکنه و موهامو دست میزنه و وقتایی که چشمام رو باز میکنم از شدت خوشحالی چشماش میدرخشه و مِیاد تو بغلم، به همون نسبت هم خیلی دل نازکه و تا دعواش کنم میزنه زیر گریه...به نظرم ابراز احساساتش خیلی زیاده و اصلا فکر نمیکردم پسر بچه ها اینطوری باشند، نیلا موقعیکه به سن الان نویان بود خیلی کمتر این احساس وابستگی و ابراز احساس رو داشت...البته نیلا هم تو این سنی که الان هست خیلی وقتها بغلم میکنه و میگه مامان دوستت دارم و دستامو میبوسه و میذاره بین دستاش و از روی محبت نیشگون های ریز میگیره (من زیاد خوشم نمیاد از این حرکت آخری یه جوری میشم)، اما مثلا همسن نویان که بود اندازه الان نویان انقدر باهام عاشقانه رفتار نمیکرد و احساس نشون نمیداد و وابسته نبود بهم، نویان گاهی واقعا "عاشقانه" باهام رفتار میکنه! من شبانه روز در حال بوسیدن این دو تا بچه هستم و با همه سختیها و چالشهایی که باهاشون دارم اما از وجودشون خیلی خوشحالم.
البته که خیلی زیاد خسته میشم، گاهی شدیدا عصبی میشم و از حجم کارها به ستوه میام بخصوص نویان که حسابی رس منو میکشه! برعکس نیلا که همیشه خدا یبوست داشت (و داره) و از این بابت در عذاب بود، نویان روزی چندبار شکمش کار میکنه و هر بار شستن و عوض کردنش، کمرم رو داغون میکنه، صبحها که از خواب بیدار میشه هفتاد هشتاد درصد موارد لباساش خیسه، یعنی پوشکش پس میده. با اینکه عوضش هم میکنم نیمه شبها، همون اول صبحی معمولا باید کل لباسهاشو دربیارم و این وسط بچه غر میزنه و نیلا رو هم بیدار میکنه و صبح پرماجرای ما شروع میشه! درحالیکه نیلا خیلی کم پوشکش پس میداد بخصوص تو سن فعلی نویان که بود. صبح هم که بیدار میشن هر دو همزمان گرسنه اند و گاهی باید نیلا رو راضی کنم نویان اول صبحانه بخوره، صبحانه هاشون هم یکی نیست، کلاً غذاهاشون معمولا با هم فرق میکنه و برای هر کدوم یه جور غذا درست میکنم و برای خودم و سامان هم یه جور، بعضی وقتها هم برای خودمون از غذاهایی که قبلا فریز کردم مثل خورشت و... استفاده میکنم. متاسفانه نویان هم مثل نیلا خیلی خوب غذا نمیخوره، باید یه بالش بذارم روی پاهام، یه گوشی بدم دستش و براش فیلم بذارم و همزمان بهش غذا بدم که معمولا له و پوره هست و خوردنش راحته، اما در کل پروسه آماده کردن غذا براش و دادن بهش خیلی سخته! البته تازگیها دارم یادش میدم حالت نشسته غذا بخوره یعنی دیگه روی بالش دراز نکشه، بخصوص درمورد غذاهایی که کمتر له هستند، گووشی رو میذارم جلوش فیلم میبینه یا به شماره های الکی زنگ میزنه و حواسش پرت میشه و غذا میذارم دهنش، متاسفانه هر کار میکنم غیر این نمیتونم بهش غذا بدم، میدونم کار درستی نیست اما واقعا راه دیگه ای ندارم و بدون گوشی هیچ جوره نمیخوره، نیلا هم بچه بود همین بود متاسفانه.... البته الان نیلا بهتر شده، اما هنوزم خودم قاشق قاشق بهش غذا میدم، البته بهش بگم خودت بخور میخوره اما چون اینجوری خیلی کمتر غذا میخوره ترجیح میدم خودم بهش غذا بدم که خیالم راحت بشه غذاشو به اندازه کافی خورده، سامان هم خیلی مخالفه که بهشون اینطوری غذا میدم و بخصوص درمورد نیلا که بزرگتره گاهی عصبی میشه که هنوز تو این سن قاشق قاشق میذارم دهنش، اما راستش خودم اینطوری راحتترم، درسته به من خیلی فشار میاد، اما اعصابم راحتتره و میدونم غذای کافی خورده (خودش بخواد تنهایی بخوره معمولا نصفه غذاشو رها میکنه).
+++ متاسفانه نیلا نسبت به سنش خیلی ریزه و با اینکه بهش غذاهای خوب و مقوی میدم نمیدونم چرا انقدر ریز و قدکوتاه و کم وزنه، گاهی خیلی ناراحت میشم بابت این موضوع، بخصوص که خیلی بچه های کم سن تر از نیلا میبینم که از نیلای من درشت ترند و مادراشون فکر میکنند نیلا کوچیکتر از بچه های خودشونه، یا مثلا میریم شهر بازی و مسئولش فکر نمیکنه نزدیک 5 سالش باشه، دیگه نمیدونم باید چکار کنم، خدا شاهده خیلی بهش میرسم اما هیچی به هیچی...نویان هم تا یه جایی خیلی خوب پیش رفت و تپل بود اما اونم الان داره به سمت لاغر شدن و عقب افتادن از همسن هاش میره، خدا میدونه من چقدر به تغذیه اینا میرسم و زحمت میکشم، نه که از خودم تعریف کنم اما حاضرم قسم بخورم از هشتاد درصد مادرها بیشتر به تغذیه بچه هام میرسم ( چند نفری بهم گفتند) تهش هم هر دو تا کوچیک و ریز و قدکوتاهند! بخصوص نیلا، باز نویان هنوز زوده قضاوت کردن اما مشخصه اونم داره مسیر نیلا رو میره و بخصوص برای پسرها این اصلا خوب نیست... چقدر ویتامین های گرون براشون میگیرم اما چه فایده؟ درسته که قد من و همسرم هم بلند نیست و جنبه ژنتیکی هم داره، اما خیلی دیدم بچه هایی که با وجود مادر و پدران نه چندان قد بلند، خودشون قد بلند شدند و حتی هیکلی.
با اینکه بچه ها خیلی به هم علاقه دارند اما زیاد هم دعوا میکنند و واقعا عصبیم میکنند،بخصوص بابت وسیله ها و اسباب بازی ها، نویان وسایل نیلا رو برمیداره و هر چی به نیلا میگم داداشت بچست و متوجه نمیشه و بذار اونم بازی کنه، بازم گریه میکنه و به زور ازش میگیره و نویان هم موهاش رو میکشه بعد پشت بندش نیلا گاز میگیره و قشقرقی به پا میشه که نگو! منم این وسط میمونم چکار کنم... گاهی که میخوام جداشون کنم و موهای نیلا رو از دست نویان بیرون بکشم سرشون داد میزنم و یکی دو تا میزنم روی دستشون! انقدر که عصبی میشم! نویان هم خیلی وقتها از ترس نیلا هر چی میخواد برداره میاد دست منو میگیره یا اگر نیلا وسیله ای رو بهش نمیده میاد پیش من گله میکنه و به زبون خاص و بامزه خودش صحبت میکنه و ازم میخواد برم از نیلا وسیله رو بگیرم بدم بهش یعنی خودش به زور ازش نمیگیره. خلاصه که خیلی زیاد با دعواهاشون روی اعصابم راه میرند و هر دو هم مقصرند! هر چی هم به نیلا میگم کوتاه بیا داداش متوجه نمیشه فایده نداره! حالا هردوشون وقتی بچه های همسایه رو میببیند دنبال سوراخ موش میگردند و هر کاریشون کنند فقط با گریه به من پناه میارن! اما تا بخوای دو تایی با هم دعوا میکنند و ناسازگار میشن، نیلا خیلی روی وسایلش انحصارطلبه و به سختی میتونم یکی از اسباب بازیهاشو بگیرم و بدم به نویان، خلاصه که جنگ اعصاب داریم گاهی سر همین موضوعات! البته خیلی وقتها هم خواهر و برادر همو بغل میکنند و نویان موهای نیلا رو ناز میکنه و سرشو میچسبونه به سر نیلا و نیلا هم بغلش میکنه و صحنه های عاشقانه قشنگی درست میشه که من مادر باهاش عشق میکنم. نویان اول صبحی که بیدار میشه و خواهرش خوابه به روش خودش صداش میکنه و میره کنار تختش که بیدارش کنه، نیلا هم اگر نویان زیاد و طولانی بخوابه، دلش میخواد زودتر داداشش بیدار بشه، یعنی اینطوری هم به هم محبت دارند اما خب دعوا هم میکنند.
++++ پسرک حسابی شیطون شده، چند روز پیش یهویی دیدم صدام کرد «مدیه»، یا حتی مامان مدیه، انقدر قربون صدقش رفتم، صبحها خیلی وقتها به من میگه «بابا ک جاعه» یعنی بابا کجاست و خودش میگه ده ده! خیلی کلمات رو هم مثل «بده، بیریز، بیریم» رو میگه و خیلی هم بانمک تلفظ میکنه. هر دستوری هم که بهش میدم اجرا میکنه، مثلا میگم پوشک بیار، یا بالش بیار یا لیوانو بده، یا برو دستشویی یا شلوارتو دربیار همه رو انجام میده و وقتی بهش میگم آفرین عالی بود! برای خودش شروع میکنه دست زدن. هر بار بهش آب یا شیر میدم لیوان یا شیشه شیرش رو بعد تموم شدن، میندازه تو ظرفشویی و برای خودش دست میزنه! عاشق اینه همه وسایل رو بندازه تو ظرفشویی! حالا قدش هم نمیرسه اما از اینکه پرت کنه داخل سینک و صداشو بشنوه و برای خودش دست بزنه خیلی لذت میبره! دیده شده حتی کلید خونه و دمپایی و این اواخر حتی گوشیم رو هم انداخته تو ظرفشویی و من به موقع به داد گوشیم رسیدم وگرنه که خیس و خراب میشد! گاهی میره در یخچال می ایسته و از تو یخچال میوه و خوراکی برمیداره، بخصوص عاشق برنج سفیده و اگه قابلمه برنج دم دستش باشه همون جا درشو باز میکنه و شروع به خوردن میکنه! همین چند روز پیش فلفل سبز تند برداشت و گاز زد و یکساعت داشت گریه میکرد!!کلا این یخچال بدبخت ما از دست بچه ها آسایش نداشته این چند سال، همش درشو باز و بسته میکنند. نویان داروها و شربت ها رو از داخل یخچال برمیداره و اینور اونور میندازه و باید از تو خونه جمعشون کنم. ماجراها دارم با جفتشون و مدام در حال جمع و جور کردن ریخت و پاشها و اسباب بازیها هستم و یکساعت بعد باز همونه. الان نویان یک سال و هفت ماهشه و در اوج شیطونی و شیرینی، عاشق بیرون رفتن و گردش بخصوص همراه باباش. مدام از در و دیوار بالا میره و به روش نیلا تلاش میکنه از مبلها بپره. همین دیشب سرش ضربه خورد، کلا خیلی به خودش با شیطنتهاش آسیب میزنه، نیلا اینطور نبود با اینکه اونم شیطنت زیاد داشت، اما متاسفایه پسرکم یه وقتهایی هم خیلی ترسو هست، مثلا میبریمش شهربازی از خیلی از وسایل میترسه و وقتی سوارش میکنیم از ترس گریه میکنه، نیلا از این جهت شجاع تر بود، سامان خیلی ناراحته وقتی میبینه نویان بدتر از نیلا یه جاهایی خیلی ترسو هست.
سعی میکنیم ماهی دو بار ببرمیشون شهر بازی نزدیک خونمون و وسایل کودکان رو سوارشون کنیم، با همه اینا گاهی حس میکنم رفت و آمد بچه ها با همسن و سالهاشون و اقوام و فامیل خیلی کمه و این اصلا براشون خوب نیست و از نظر روابط اجتماعی عقب میندازتشون، نیلا همچنان شدیدا استرس داره و همش ناخوناش رو میجوئه، خیلی بده، با یه روانشناس از طریق اینستاگرام آشنا شدم، گفته به مدت سه ماه کمک میکنه وضعیت بچه بهتر بشه و حدود هشت تومن میگیره، از طرفی دلم میخواد هر چه سریعتر شروع کنیم، از طرفی هم این دوره کاملا مجازی و تو واتس آپ هست و نیازمند همکاری کامل پدر و مادر، اما وقتی میبینم من و همسر خودمون به سازگاری کامل نرسیدیم مردد میشم این دوره رو بگیریم یا نه (سوای هزینه البته) میترسم هزینه رو بدیم و ته تهش نتونیم توصیه های روانشناس رو عملی کنیم و با هم تفاهم و تعامل کافی نداشته باشیم و پولمون هم سوخت بشه، فعلا تردید دارم، اما میدونم که بیشتر از این نباید دست دست کنیم و قبل رسیدن نیلا به سن مدرسه باید یه سری مشکلات روانی مثل استرس شدید و جویدن ناخنها و وسواسش رو درمان کنیم. دلم میخواست از حرکات و رفتارهای بامزه نیلا هم بیشتر مینوشتم اما دیگه خیلی طولانی میشه، باشه برای بعدتر.
++++++ دیگه اینکه نیلا بچم دو سه باری بهم گفته برام جشن تولد بگیر، یکماه دیگه 5 سالش تموم میشه، تو این سالها هر سال براش در حد جشن کوچیک خانوادگی هم که بوده گرفتم اما خب امسال فکر کردم اگر بشه یکم مفصل تر بگیرم و چند تا از دوستان و اقوام رو که بچه دارند دعوت کنم، بیشتر فضای زنانه و بچه گانه، دلم میخواد نیلامو خوشحال کنم، اما خب نمیدونم از عهده جشن بزرگ بربیام یا نه، البته که هزینش بالا میشه اما خب براش یه مبلغ کنار میذارم و از اون جهت نگرانی ندارم، بیشتر از بابت حجم کارها با دو تا بچه بخصوص نویان نگرانم، طبیعتا روز تولدش که من باید تزیینات و خوراکیها رو آماده کنم و بچینم و هزار تا کار دارم میخواد خیلی مزاحم کارم بشه یا به وسیله ها و تزیینات و خوراکیها قبل رسیدن مهمونها دست بزنه، همه اینا یه طرف، بزرگترین مشکل من کوچیک بودن خونمونه، خب خونه ما کلا 66 متره و دو خوابه، طبیعتا سالن و پذیرایی کوچیکی داره و حداقل تعداد مهمونهای ما هم که حساب کردم (خانمها و بچه ها) 17 نفر هست و اگر بخوایم آقایون رو هم جمع ببندیم میشه 24 نفر (البته آقایون قرار نیست داخل خونه باشند شاید مثلا پشت بام صندلی بذاریم براشون با توافق مدیر ساختمان و بساط خوراکی و قلیون براشون فراهم بشه و....) خب واقعا فضا خیلی کوچیکه و همون خانمها و بچه ها هم باید به سختی سر کنند، فکر کردم مبلها رو ببریم اتاق خواب خودمون بذاریم بلکه کمی بیشتر فضا باز بشه اما مبلها خیلی بزرگند (چستر) بعید میدونم سامان بتونه ببره اتاق خواب، یعنی بعیده از در اتاق برن داخل، مبلها هم بخواد تو سالن بمونند فضا کوچیکتر هم میشه. از سامان پرسیدم با این شرایط جشن بگیریم؟ گفت چرا که نه، حتی گفت بخشی از هزینه ها رو خودش میده اما خب فعلا فضای کم خونه و مشکلات احتمالی برای تهیه و تدارک غذا و پذیرایی و ....با وجود دو تا بچه، بزرگترین مانع هست، حالا نمیدونم چکار کنم، هنوز دو دلم، قطعا اگر خونم بزرگتر بود حتما جشن میگرفتم اما الان به خاطر کوچیکی فضای خونه تردید دارم، مهمونها رو هم نمیتونم کمتر کنم، حتی فکر کردم مثلا برم تالاری جایی بگیرم دیدم هزینه ها سر به فلک میکشه، خلاصه که فعلا در حال ارزیابی شرایط هستم. بعید میدونم تو همین خونه خودمون هم جشن بگیرم زیر هفت هشت میلیون دربیاد، تازه لباس بچه ها و لباس خودم و سامان هم هزینه جداگانست چون هیچکدوممون لباس درست و حسابی نداریم، خلاصه یه جورایی جیب خالی پز عالی هست قضیه اما در عین حال به خاطر خوشحالی نیلا دلم میخواد یه جشن مفصلتر براش بگیرم امسال.
خواهر بزرگم میگه بذار سال بعد که نویان هم بزرگتر شده باشه، اما هر جور فکر میکنم مثلا نویان که الان یک سال و نیمه هست، نسبت به سال دیگه که دو سال و نیمه میشه زحمتش بیشتر نیست، منظورم اینه که مثلا دو سال و نیم هم که بشه باز بچست و دردسرهای خودشو داره و فرق زیادی نمیکنه امسال نسبت به سال بعدش، همین الان نیلا با اینکه نزدیک 5 سالشه، من خیلی کارهاش رو خودم میکنم و شیطنتهای خودش رو داره و مثلا قرار نیست نویان بزرگتر بشه کار من خیلی هم راحتتر بشه که بندازم جشنو برای سال بعد. خلاصه که باید ببینم چطور میشه و میتونیم جشن مفصلتری بگیریم براش یا باید بازم به رسم هر ساله به همون جشن کوچیک خانوادگی هر سال (مادرم و خواهرام و شوهراشون یا مثلا مادرشوهر و پدرشوهرم و خواهرشوهرم) اکتفا کنیم؟
++++++ کلی کار عقب افتاده دارم که باید انجام بدم اما هم تنبلی میکنم هم اینکه خب سامان باید یکی دو روزی مرخصی بگیره که به همش برسم، مثلا باید برم بانک رسالت افتتاح حساب کنم و سپرده بذارم که وام بگیریم، لپ تابم که حسابی خراب شده رو باید بدم تعمیر که اتفاقا همین امشب بعد نوشتن پستم قراره سامان ببره بده به تعمیرکار و هزینش هم بالا درمیاد اما خب چاره ای هم نیست. چهار ماه پیش بعد اینکه آب ریخت روش و مشکل پیدا کرد باید میبردیم برای تعمیر اما همش تعلل کردیم، به خاطر کارهای اداره بهش نیاز داشتم و میشد کژدار مریض باهاش سر کرد، بعد هم دو سه جایی رفتیم سفر و کلا جور نشد اون موقع بدم، ایکاش زودتر داده بودم چون الان هزینه تعمیرش بالاتر رفته و قشنگ باید بیشتر از یک میلیون اضافه تر از نرخ قبلی که بهم گفته بود بدم، احتمالا دو و نیم کمتر درنمیاد.
یه کار دیگه هم که دارم اینه که یه وام کالا اواخر شهریور از بانک ملی گرفتم و باید ببرم بدم یکی برام با پز مغازه بکشه و مبلغش رو بهم بده چون نقدی نیست این وام و برای خرید کالاست، هر مغازه ای هم بکشه مالیات خودش رو کسر میکنه باقیش رو بهم میده و ممکنه مثلا یک تومن و بیشتر مالیات بشه و من بخوام پولش رو بدم صاحب مغازه، همین یه کار کلی دنگ و فنگ داره چون نمیدونم کیو از تو فامیل پیدا کنم که مغازه داشته باشه و این کارو انجام بده و الان وام همینطوری مونده دستم ، به محض اینکه استفادش کنیم ماهی 4 میلیون قسطش شروع میشه....23 درصد هم سودشه اما خب بهش نیاز داشتم بابت تسویه با مستاجر خونه سامان که دی ماه موعدش هست..
مهمتر از همه حتما باید برم دکتر زنان بابت عقب افتادن پ. راستی خدا رو هزار بار شکر تست بی بی چک منفی شد، مردم و زنده شدم تا تست رو انجام دادم! با اینکه میدونستم منطقا امکام بارداری نیست اما بازم خیلی استرسش رو گرفته بودم که خدا رو شکر به خیر گذشت، کاش زودتر گذاشته بودم و انقدر استرس نمیکشیدم اما حتی جرات اینکارو هم نداشتم.... فعلا که به خیر گذشت، چقدر خدا خدا کردم که چیزی نباشه...سامان که اگر خدای ناکرده این اتفاق میفتاد سکته میکرد و چه بسا میگفت حتما باید سقط بشه درحالیکه من اصلا موافق سقط جنین نیستم و ازم برنمیاد...
++++++ وضعیت خواهرم هم همچنان خوب نیست، استراحت مطلقه و در منزل و مدام درد و ترشحات عفونی داره، الهی که حداقل تا دو ماه دیگه بتونه بچه رو نگهداره و به سلامتی فارغ بشه، خیلی خیلی براش دعا میکنم اما همچنان نمیتونم وسایلی که برای نینی کنار گذاشتم و برای نیلا بودند و کاملا نو هستند براش ببرم. همچنان بلاتکلیفیم و دل نگران، تا انشالله به خیر بگذره و همه وسایل رو یکجا بردارم ببرم.
++++++ بین کارهای عقب افتاده رفتن به آرایشگاه و رسیدگی به خودم هم هست، الان دوماهه نرفتم آرایشگاه بابت ابروهام و حسابی بد شده، اگر صددرصد تصمیم بگیریم برای نیلا تولد بگیریم و قطعی بشه موهام رو کراتینه هم میکنم (برای بار دوم، بار اول مراقبت نکردم و زود از بین رفت)، رنگ هم میذارم، شهریور و مهر ماه دو سری رفتم کاشت مژه انجام دادم، خیلی خوب شده بود اما خیلی زود و در کمتر از دو هفته خیلی تارهاش ریخت و کم پشت شد، دیگه این ماه انجام ندادم و به نظرم من که همش تو خونه ام و روزی یکبار هم تو آینه نگاه نمیکنم چرا برم دوباره کاشت مژه؟ خلاصه فعلا دیگه کاشت رو نمیرم، اما اگر تولد گرفتن قطعی شد، در کنار کراتینه و رنگ مو، کاشت مژه هم دوباره انجام میدم و شاید هم کاشت ناخن، آخه به خاطر محل کارم و حساسیتهاش تا الان نشده حتی یکبار هم کاشت ناخن انجام بدم و اگر اینبار انجام بدم اولین بارمه!
خلاصه که اینطور! چه دل خوشی دارم من با اینهمه دغدغه های ریز و درشت، اما خب به نظرم برای بهتر شدن روحیم هم که باشه، لازمه بعد مدتها یکم به خودم برسم بلکه حال دلم هم بهتر بشه....
فعلا همینا دیگه.مثلا حرف زیادی برای گفتن نداشتم و حتی نمیخواستم پستی بنویسم اما با همه اینا چقدر طولانی شد و چقدر از اینور و اونور و از موضوعات مختلف روزمره نوشتم... خداییش میدونم خیلی طولانی مینویسم به نسبت بقیه وبلاگها و واقعا نوشتن یه پست برای من خیلی وقت گیره، امیدوارم خواننده ها خیلی هم اذیت نشند و حوصله سربر نباشه. گاهی خودم هم معذب میشم با خودم میگم شاید خیلی خسته کننده میشن نوشته هام.
من برم به بچه ها شام بدم و جمع و جورشون کنم، کلی کار مونده تا آخر شب و قبل خوابوندن بچه ها که باید انجامشون بدم.(پست رو پریشب نوشتم و امروز صبح منتشر میکنم.)
یکی از بزرگترین دغدغه های این روزهای من ترس از باردار شدن دوبارست، انقدر این ترس در وجودم زیاد شده که حتی اجازه نمیده بیبی چک بگیرم و تست کنم.خب عملاً این اتفاق غیرممکنه با توجه به مراقبت شدید و پیشگیری، اما با عقب افتادن عادت ماهانه به مدت سه یا شایدم 4 ماه (سابقه داره این موضوع اونم خیلی زیاد، اما خب چندماهی بود کاملا به روال شده بود) از سه چهار روز پیش استرس خیلی وحشتناکی به جونم افتاده که حتی نمیخواستم با همسر مطرح کنم، یکی دو بار هم که از یکی دو هفته قبل مطرح کردم اهمیتی نداد و گفت غیرممکنه و جای نگرانی نیست، منم وسواس گونه هربار پرسیدم یعنی نگران نباشم؟ اونم قاطعانه میگفت نه آخه دلیلی نداره و من خودم به شخصه ته دلم با همسر موافق بودم و بیخیال میشدم، یعنی خودم هم ذره ای احتمال نمیدادم، اما نمیدونم چی شد که از دو سه روز پیش ترسش بدجور به دلم افتاده یعنی همش تو فکرمه و برام خیلی پررنگ تر شده،
پریشب که همسرم از سر کار اومد بهش گفتم من خیلی نگرانم، میدونم خیلی خیلی بعیده اما بازم نگرانم، بهش گفتم در حالت خوشبینانه هم فکر کنیم، عقب افتادن عادت یه خانم اینهمه مدت اصلا خوب نیست، اگر یه در صد بچه ای باشه که دیگه بدبختیم! اینبار سامان هم انگار یکم نگران شد و با لحن نسبتا عصبانی گفت بهت بگم مرضیه یک درصد قرار نیست ما سه تا بچه داشته باشیم ها! حتی فکرشو هم نکن! من تحملش رو ندارم مرضیه (انگار من دارم حالا!)...بهش گفتم برو از داروخونه بیبی چک بگیر، گفت من خجالت میکشم بعد هم دلیلی نداره چون اتفاقی نیفتاده اما اگه میخوای من یه روز زودتر میام خونه تو برو از داروخونه بگیر، دیگه آخرش امروز قانعش کردم که خجالت نداره و خودت سر راهت بگیر برای من سخته (تو اینجور خریدها همسر من شدیدا خجالتیه).
دیگه امشب که اومد خونه گرفته بود اما با اینحال بازم جرات نکردم امتحان کنم، من هیچ علامتی جز همون تاخیر عادت ماهانه ندارم با اینحال خیلی یهویی دو روزه وحشت افتاده به جونم، خب من سالهاست عادت ماهانه منظمی ندارم اما عجییب بود که به مدت شش ماه کاملا مرتب شده بود، اما یهویی سه ماهه عقب افتاده! منم استرس گرفتم...الان حتی بیبی چک هم دارم اما خدا شاهده جراتشو ندارم امتحان کنم، هر طور حساب میکنم امکان بارداری نیست، اما بازم جراتشو ندارم، امروز حالم اصلا خوب نبود و همش تو ذهنم فکر میکردم اگر خدای نکرده مثبت بشه من چه خاکی بر سرم بریزم؟؟؟؟ به خدا حتی فکرش هم تمام بدنم رو منقبض میکنه و وحشتزدم میکنه چه برسه واقعی بودنش.... حتی فکر کردم اگه یه در هزار هم باشه، الان دیگه بزرگ شده! یعنی تا اینجاشو هم فکر کردم! با همه اینا بازم هر جور حساب میکنم، امکانش نیست! خدایا یه جراتی بده برم تست کنم خیالم راحت بشه، بعد بیفتم دنبال درمان خودم بابت پ. نشدن.
خدایا در عین ناامیدی با وجود وضعیتی که من و همسرم داشتیم، بهمون دو فرزند دادی، تا آخر عمر مدیونتم اما راضی نشو فرزند سومی داشته باشیم که به خداوندی خودت از عهدش برنمیام من، نه من و نه همسر....رسماً زندگیمون از هم میپاشه!
بگذریم به خاطر این قسمت از حرفهام که بالا نوشتم خواستم پست رو رمزدار کنم اما خب دیدم فعلا فرصت و شرایط دادن رمز به دوستان رو ندارم، از طرفی هم که اینجا تقریبا خواننده آقایی نداریم (به جز یک یا دو نفر آقا که خیلی کم پیام میذارند و خیلی پیگیر این وبلاگ نیستند) فکر کردم بذارم بمونه همه بخونند دو سه روز دیگه رمزیش کنم...شایدم رمزی نکردم آخه ادامه پستم حالت خصوصی نداره.
این روزها دلم برای کودکان غزه و مادران و پدران فرزند از دست داده خونه، گاهی به پهنای صورت و با صدای بلند براشون گریه میکنم، باورم نمیشه اینهمه قساوت قلب، درعین حال که زندگیم روال خودشو داره و با همسر خوبیم، اما بابت اتفاقات تلخی که داره تو دنیا و بخصوص تو غزه میفته خون گریه میکنم، خدایا به کدامین گناه؟ آیا راه نجاتی نیست؟ از این ناراحتم که هیچ کاری از من برنمیاد! فقط میبینم و اشک میریزم و به کودکانی که گریه میکنند از ته دلم میگم جانم مامان، جانم و دلم میخواست اونجا بودم و بغلشون میکردم که آرومتر بشن...لعنت به جنگ قدرت! لعنت به موشک که نمیفهمه داره خونه و آشیونه کی رو خراب میکنه و چه کودکان زیبا و معصومی و چه مادران و پدرانی رو با خودش میبره.... لعنت به انسانهایی که به جای قلب در سینه هاشون یه تکه سنگ هست! خدایا تاوان مظلوم رو بگیر!
تازگیها وقت زیادی رو بخصوص شبها تو اینستاگرام سپری میکنم و این موضوع اصلا برام خوشایند نیست، دیروز داشتم با کتایون همکلاسی دوران فوق لیسانسم تو اینستاگرام صحبت میکردم اونم بعد 14 سال! دوران کارشناسی ارشد سال ۸۶ تا ۸۸ باهم همکلاس بودیم، هردو شاگرد ممتاز کلاس اما خب من رتبه ارشدم از اون بهتر بود، یه جورایی هم رقیب بودیم هم دوست اما نه مثلا خیلی صمیمی اما متاسفانه من یه سری از رازهای زندگیمو بهش گفتم و همون شد آفت جونم....به هر حال بعد اینکه پایان نامم رو دفاع کردم و سر یه سری موضوعاتی که تعریف کردنش خیلی زمان بر هست ما رابطمون بالکل قطع شد و دیگه ارتباطی با هم نداشتیم تا دو سال پیش که تو اینستاگرام هم رو پیدا کردیم و فالوش کردم، اما همچنان صحبتی بین ما رد و بدل نمیشد و در حد لایک کردن پستها بود صرفاً. کتایون اواخر دوران ارشد ازدواج کرد اما خب ازدواجش همیشه برای من عجیب بود با توجه به روحیاتی که ازش میشناختم که تمام هم و غمش درس و دانشگاه و گرفتن دکترا و عضو هیات علمی شدن بود، نه اینکه اینها منافاتی با ازدواج داشته باشه نه اما خب کتایون در حد خیلی افراطی به این مباحث علاقه نشون میداد و به شخصه حس میکردم تو خونه هم جز درس خوندن و پیگیری اهدافش (ولو به هر قیمتی) به چیزهای دیگه فکر نمیکرد...به هر حال که ازدواج کرد، من این اواخر تو اینستاگرام مدام میدیدم سفرهای تنهایی به خیلی از کشورهای خارجی میره و خیلی شادتر از گذشته هاست و یکم تو دلم بهش غبطه میخوردم، اما خب میدیدم عکس و تصویری از شوهرش نیست و حدسهایی میزدم اما خب نمیشد مطمئن باشم، دیروز برای اولین بار بعد یه استوری که گذاشته بود یه سوال ازش پرسیدم و بعدش یربعی صحبت کردیم! ازحرفاش خیلی متعجب شدم، افسرده بود و بی انگیزه و ناامید، میگفت رویاهاش به حقیقت نرسیدند، پدرش رو از دست داده، مادرش در بستری بیماریه و خیلی درد میکشه و همین روزها ممکنه از دنیا بره، (البته اون گفت ممکنه بمیره!) گفت از همسرش جدا شده و حالش خیلی بده و از دلتنگی داره کم میاره و هنوز دوستش داره و ....خودش نمیدونم چی شد که دلیل جداییشون رو گفت، (من به خودم اجازه ندادم بپرسم)، گفت همسرش به روابط جنسی با زنان خیابانی معتاد بوده!!! خیلی متعجب شدم، چون اونا یک و نیم سال قبل جدا شدند، یعنی 12 سال زندگی کرده بودند، بهش گفتم متاسفم که انقدر دیر این موضوع رو فهمیدی! گفت نه همون شش ماه اول زندگیمون فهمیدم و هی به من قول داد و باز خیانت کرد و.... به خاطر همین هم نشد که بچه دار بشیم. شوکه شدم که این خانم با وجود چنین موضوعی که شوخی بردار نیست، میگف هنوز عاشقشه و دلش براش تنگه!!! میگفت از دلتنگی شبها گریه میکنم! میگفت بعد جدایی از اون بود که من برای اولین بار تو عمرم افسرده شدم، وگرنه من همیشه قبلش شاداب بودم!!! ازش پرسیدم میبخشید اما چطور میتونستی شاهد خیانتهای مکررش باشی و شادابتر از الانی باشی که اون مرد دیگه تو زندگیت نیست، فقط یه جمله گفت که بگذریم، خیلی پیچیده تر از این حرفاست و انگار علاقه ای به ادامه صحبت نداشت، منم اصراری نکردم!
فکر میکردم استاد دانشگاه شده باشه اما میگفت تو یه بانک کار میکنه و به آرزوش که استاد شدن بوده نرسیده، بهش گفتم راستش کتی اعتراف میکنم بارها با خودم فکر کردم کتی چقدر شادتر از گذشته هاست و چقدر خوبه خیلی کشورهای دنیا رو میبینه چیزی که من آرزوشو دارم! گفت مرضیه اینا همش ظاهره، من خیلی غمیگنم و حالم بده! دعا کن بمیرم!!!
تو صحبتهاش یه چیزو چندبار تکرار کرد! میگفت من آرزوم مادرشدنه، اما میدونم دیگه بهش نمیرسم! باز مثلا چند دقیقه بعد میگفت مرضیه دعا کن مادر بشم! من آرزوم بود سه تا بچه داشته باشم! به نظرم رفتارش خیلی عادی به نظر نمیرسید، یه بار وقتی از دوره های افسردگی خودم گفتم که باهاش همدردی کنم و بگم خیلی خوب درکش میکنم، گفت تو دیگه چرا؟ تو دو تا بچه داری لذتش رو ببر، من چی بگم؟
ناراحت کننده بود این همه غصه ای که بابت بچه نداشتن میخورد، براش آرزوهای خوب کردم و گفتم مطمئنم دری باز میشه و انشالله با مرد مناسبی آشنا میشی و فرزند سالم و خوبی به دنیا میاری، اما دیدم انگار ناامیدتر از این حرفاست و حرفهای من حالت شعاری براش داره، فقط گفتم هر موقع نیاز به صحبت داشتی بدون یه گوش شنوا اینجا هست...اونم تشکر کرد و رفت....
از صحبتهامون خیلی چیزها دستگیرم شد، اینکه اینهمه تصاویر سفر و خوشی و گردش تو اینستاگرام اصلا نشاندهنده خوشبختی آدمها نیست و چه بسا پشت این تصاویر افرادی مثل کتی هستند،
دوم اینکه چقدر باید خدا رو شکر باشم که همسر چشم پاکی دارم که ذره ای نگاه نادرست به جنس مخالف تو این سالها ازش ندیدم و اعتماد کامل بهش دارم، با اینکه سابقا با خانمهای مجرد زیادی از همکارانش صحبت میکرد (و الان هم گاهی میکنه) اما من ذره ای احساس عدم امنیت نمیکردم و دلم قرص بود به من و زندگیمون وفاداره.
سوم اینکه خیلی آدمها در عین داشتن پول و امکانات، گاهی تمام چیزی که از دنیا میخوان داشتن فرزند هست، کتی دکترا داره، درامد خوب، سفرهای خارج، اما چندبار تو صحبتهامون گفت من دیگه شانس مادر شدن ندارم، دعا کن قسمتم بشه و مادر بشم....
فهمیدم که باید خیلی بیشتر از اینا شکرگزار خداوند باشم و احساس نکنم از زندگی و اهدافم عقب افتادم، چه بسا مثلا به درجات خیلی بالاتری میرسیدم و در نهایت حسرت زندگی متاهلی و فرزند رو داشتم، مثل کتی...
و در نهایت فهمیدم که گاهی پیش میاد ما زندگی یه نفرو میبینیم و میگیم چقدر اوضاعش خوبه و زندگی بر وفق مرادشه و گاهی حتی غبطه میخوریم و حسودی میکنیم، بعد همزمان و در همون حال اون آدم با اونهمه رفاه داره به شرایط ما که مثلا مادر دو فرزند هستم غبطه میخوره.
به هر حال صحبتهامون در همین حد بود و به نظرم میرسید کتی علاقه زیادی به حرف زدن نداره وگرنه خیلی سوالات دیگه از گذشته ها داشتم که ازش بپرسم، بخصوص بابت یه سوال بی جواب که تو ذهنمه همیشه، که آیا کتی بود که 14 سال پیش به فلان استادمون حرفهای من رو که به صورت خیلی خصوصی بهش گفته بودم منتقل کرد و باعث شد میانه من با استادی که همیشه خیلی به من علاقمند بود به هم بخوره؟ آیا اون هیچ موقع پیش همکلاسی دانشگام که بهش علاقمند بودم عنوان کرده بود که خانم فلانی به شما علاقمنده؟ (فقط کتی میدونست) حیف که به نظر نمیرسد خیلی حوصله چت کردن داشته باشه، اینجور مواقع من خیلی زود مکالمه رو تمام میکنم وگرنه که خیلی سوالات من بی جواب موند و دوست داشتم بیشتر حرف میزدیم که نشد.
این چند روزه اگر استرس شدیدی که بابت بارداربودن دارم رو نادیده بگیریم سعی کردم آرومتر و خونسرد تر باشم، حسابی با بچه ها بازی کردم و از حضورشون لذت بردم، هردوشون به یه نحوی شیرین و بانمک هستند، یادم باشه بزودی یه پست بنویسم از رفتارها و حرکات بانمکشون که اینجا به یادگار بمونه. البته یه سری نگرانی و دغدغه هم از بابت یه سری رفتارهاشون (بخصوص نیلا) دارم که اونم باید اینجا بنویسم، چند روز پیش با یه روانشناس درمورد نیلا صحبت کردم و بهم گفت ظرف سه ماه کاری میکنه که اوضاع خیلی بهتر بشه، حرفهای خوبی میزد و به نظر مسلط میرسید اما هزینش یه مقدار بالا بود. هفت و نیم میلیون میگیره برای سه ماه البته که میگه قسطی هم میتونید بپردازید اما بازم زیاده به هر حال.... ولی خب به نظرم ارزششو داشته باشه، انشالله که بتونم باهاش شروع بکنم. الان مسئله فقط پولش نیست، از اونجا که باید یه سری رفتارهامون با نیلا (و البته نویان) رو عوض کنیم و رفتارهای جدید جایگزین کنیم احساس میکنم باید صبر کنم یه مقدار شرایط زندگیمون و اوضاع رابطمون با همسر به ثبات برسه بعد برای خودم تکلیف جدید که تمرین رفتارهای جدید با نیلا هست و باید با همکاری کامل من وسامان باشه برای خودمون تعریف کنم، علت تعللم بیشتر همینه، البته که این دوره کاملا مجازی هست و قرار نیست نیلا حضوری پیش روانشناس بره، قراره این خانم دکتر به من و سامان بگه چه رفتارهایی در قبال استرس و ترس و اضطرابش و بخصوص وسواس فکری نیلا داشته باشیم و هر عکس العمل یا رفتار جدید نیلا روبه ایشون گزارش بدیم و واکنشهاش رو برای خانم دکتر تعریف کنیم، برای همینه میگم الان با توجه به اوضاع ناپایدار رابطمون که یه روز خوبه یه روز بد، یه مقدار باید صبر کنیم بعد شروع کنیم، امیدوارم این دوره مفید باشه برای دخترم و نگرانیهای منو درمورد نیلا و البته بعضا نویان برطرف کنه، انشالله.
دیگه اینکه نیلا جانم برای اولین بار تو این سالها بهم گفت برای من تولد میگیری؟ و من به این فکر کردم تولد 5 سالگیش رو که یکماه دیگست مفصل تر بگیرم، سه چهار تا خانواده بچه دار رو دعوت کنم و بذارم به نیلام حسابی خوش بگذره.... از الان دارم تو ذهنم برنامه ریزی میکنم، انشالله که تا اون موقع شرایطش فراهم باشه و بتونم جشن خوبی برای دخترک عزیزم بگیرم. تولد نیلا 1 آذرماه هست.
حرفهای دیگه ای هم هست اما خیلی خسته ام، ساعت سه و نیم نیمه شب هست و من یکی دو ساعت قبلش از حموم اومدم بیرون، گفتم این پست رو بنویسم و بعد برم بخوابم که دیگه چشمام باز نمیشه.
پی نوشت:دوست عزیزی که تو پست قبلی پیشنهاد کاری برای همسرم داشتی، عزیزم من همون شب با همسرم مطرح کردم اما هیچ راه ارتباطی باهات نداشتم که یه سری سوالات ازت بپرسم اما در حالت کلی متاسفانه همسرم میگه با تجربیات تلخی که داشته دیگه حاضر نیست به عنوان مهندس کار کنه!منم از این بابت خوشحال نیستم اما بهش حق میدم بعد اینهمه تجربه تلخ که پشت سر گذاشته، تا الان پیشنهادات کاری زیادی رو به عنوان مهندس رد کرده،بسکه اذیت شده و بی اعتمادش کردند.
در هر حال خیلی خیلی ممنونم از محبتت و پیگیریت گلم. مرسی که به یادمون بودی.
بهم میگه من هر کاری میکنم تو بازم ناراضی هستی و ایراد میگیری، دقیقاً من چطوری باید باشم؟ تو چجور آدمی میخواستی واقعاً؟
میگم راستش یه آقای هفتاد ساله هست که دقیقا مشخصات شوهر دلخواه منو داره، اگر بخوای بهت معرفی میکنم ببینی چجوریه!
یه ذره مکث میکنه میگه تو نمیخوای بدونی همسر دلخواه من کیه و چه شکلیه؟ با اینکه میشناسمش که خیلی شوخه و الکی میگه اما باز یه ذره مردد میشم ، میگم خب بگو!
میگه یه پیرزن که هشتاد سالشه، حیف که بهم ندادنش. اعصاب خوردی و دلخوری ای که دارم تبدیل به خنده میشه... میگم مسخره! ببین دیگه چه مدلی هستی که پیرزن هشتاد ساله هم زنت نشد.... اونم میخنده و بعد لیست خریدو بهش میگم که سر راه بخره بیاره خونه به روال این چند وقت اخیر که با اسنپ کار میکنه و خریدای روزمره رو ازش درمیاره.
پیرو پست رمزدار قبلی که نوشتم (مدام تو دلم یه حالت عذاب وجدان دارم که مبادا همسرم رو تحقیر کرده باشم یا اطلاعاتی داده باشم که خودش راضی نبوده باشه و نگاه دوستان بهش عوض شده باشه)، دو شب بعدترش اومد خونه و در حالیکه من و بچه ها رو بغل میکرد و میگفت دلم براتون تنگ شده بود، بهم گفت مرضیه مردها مثل زنها نمیتونند صحبت کنند و دردهاشون رو بریزند بیرون، تو ذاتشون نیست، اما من میخوام برات یکم دردل کنم با اینکه حرف زدن برام راحت نیست، ببین من از اینکه میبینم اینهمه زحمت کشیدم و تهش به هیچ جا نرسیدم، اینکه میبینم اینهمه وقت و انرژی میذارم و آخرش هیچی به هیچی، اینکه دوست دارم برای آیندم یه کاری کنم اما همونم پول میخواد و من میبینم ندارم، اینا منو از پا درآورده، وقتی احساس میکنم نمیتونم نیازهای شماها رو برآورده کنم حالم خیلی بد میشه، تو هر چقدر هم درآمد داشته باشی من میخوام درآمدت مال خودت باشه و تو زندگی نیاری، همه هزینه ها رو دوست دارم خودم بدم، وقتی نمیتونم اینکارو کنم، احساس مردونگیمو از دست میدم، غرورم خورد میشه مرضیه، هیچی از غرورم دیگه نمونده، اصلا فکر نمیکردم تو این سن وضعم اینطور باشه.
بهم گفت تو بارها دقت کردی وقتی مدتی خودم خرج زندگی رو میدم و تو ازم تشکر میکنی انقدر احساس خوبی بهم دست میده که دلم میخواد ده برابر بیشتر کار کنم و هزار بار بیشتر انگیزه میگیرم، اما چه کنم هر چی میدوئم به هیچ جا نمیرسم و حتی نمیتونم بدهی های خودمو بدم.
گفت مرضیه فکر میکنی من خودم نمیدونم وقتی میام میگم بریم خونه رو بفروشیم حرف بچه گانه ای هست؟ بهانه گیریه؟ یا وقتی میگم بریم وام بگیریم که تو حساب بذارم؟ اینا به این خاطره که دیگه به ته ته خط میرسم و هر گزینه ای رو بررسی میکنم به هیچ جا نمیرسم یهویی سرم داغ میکنه و انگار آخرین راه حلمه و یه دفعه ای در اوج ناراحتی و استیصال میگم اصلا بریم خونه رو بفروشیم! آخه واقعا نمیدونم دیگه باید چیکار کنم، هر چقدر هم بدوئم حتی نمیتونم بدهی هامو بدم چه برسه به دوره های آموزشی و مخارج دیگه. گفت من مرد این خونه ام، وظیفه منه همه مخارج رو بدم، تو یکبار دیدی من پولی در بیارم و برای خودم خرج کنم؟ اونم هر چی بوده دادم به تو یا خرج خونه کردم، دیدی یکبار برم یه جفت کفش برای خودم بخرم؟ گفت من دلم میخواست میتونستم برات یه انگشتر طلا بگیرم یا کادوهای خوب یا خیلی کارهای دیگه بکنم اما همیشه دستم خالی بود، هیچوقت نتونستم.
اینا رو در حالیکه دستمو گرفته بود تو دستاش و بغض داشت میگفت، گفت تو توی این زندگی خیلی زحمت کشیدی، من خیلی شرمنده تو هستم، قدردان زحمتات هستم، خیلی هزینه ها کردی، واسه من واسه بچه ها، من اینا رو میبینم، اما منم تا جایی که تونستم و در توانم بود همه کار کردم و هر چی درآوردم دادم به خودت، اینکه کم بود یا حقم رو ندادند دست من نبود، اینکه اینهمه زحمت کشیدم و چند برابر بیشتر از تعهداتم همه جا و سر هر کاری مایه گذاشتم (مهندس که بود واقعا بیشتر از وظایفش کار میکرد) اما پولمو ندادند، تقصیر من نبود، اینکه به جایی نرسیدم و حقمو ضایع کردند دست من نبود، من خیلی زحمت کشیدم و تو این سالها بیکار ننشستم اما نشد.(این وسط من میگفتم حرفات درسته اما سهم خودت رو هم بپذیر، شاید مثلا باید مسیرتو عوض میکردی یا سر کارت با سیاست تر رفتار میکردی یا مثلا آزمون استخدانیها رو شرکت میکردی و...)
بهم گفت خودت شاهدی من تو این سالها حتی کارهایی کردم که هیچ فرد تحصیلکرده ای راضی به انجامش نمیشد (خدایی راست میگه، با همه غرورش یه کاری انجام داد که دوست ندارم اینجا بگم اما بعید میدونم کسی با سابقه کار یا تحصیلات همسر من راضی به انجامش میشد)، هر کاری کردم بلکه زندگیمو عوض کنم، الان سرخورده شدم، تو منو درک کن، اگر حرفی میزنم، عصبانی میشم، داد میزنم، درکم کن، خودت میدونی هیچی تو دلم نیست و از تو و بچه ها عزیزتر تو این دنیا ندارم، تو همه کس من هستی، دوست داشتم برات خیلی کارها کنم که نشد، تو ببخش.
خیلی حرفهای دیگه هم زد، منم خیلی حرفها زدم، سعی کردم برای بار هزارم بهش امید بدم، گفتم هنوزم فرصت هست، کم کم بدهیتو میدیم و...این حرفها یه مدت موثره اما خب باز تاثیرش رو از دست میده. قرار شد بره برای اون دوره چهل تومنی که گفتم بپرسه ببینه قسطی میشه پرداخت کرد یا مثلا چک سه ماهه داد، خلاصه که خیلی صحبتها شد اما تهش شبکه آی فیلم لعنتی، پدرسالار گذاشت و چون سامان خیلی دوست داره این فیلم رو ببینه گفت خب مرضیه جان مغز من در همین حد جواب میده من دیگه برم :) برعکس من که ده ساعت هم حرف بزنم خسته نمیشم، سامان تهش بتونه یربع بیست دقیقه حرف بزنه.
البته این بار اولی نبود این حرفها رو بهم میگفت، تو این سالها بارها بهم حرفهایی با همین محتوا زده، خدایی تو این سالها درسته خیلی هزینه ها با خودم بوده ولی هر مبلغی از حقوقش دستش اومده یا همین درآمد اسنپ رو ریخته به حساب من یا خرج خونه کرده، (جدای از دادن قسطهای خودش و بدهیها)، درسته زیاد نبوده نسبت به هزینه های زندگیمون اما دریغ نکرده، هیچ موقع یادم نمیاد از اول ازدواجمون ازم پرسیده باشه چقدر حقوق میگیرم یا تو حسابم چقدر پوله یا پرسیده باشه چقدر طلا داریم یا کادوی تولد بچه ها چقدره و از این جور سوالات، خدایی هیچوقت نپرسیده و روش حسابی نکرده حتی اگر تو اوج نداری بوده. هر موقع پولی خواسته در حد یکی دو میلیون قبلش کلی مقدمه چینی کرده که اگه میشه بهم بده و تا چند روز دیگه برمیگردونم (اینکه نتونسته پس بده باز شرایط ایجاب کرده)، یعنی اینطور نبوده هیچ موقع از درآمد من سو استفاده کنه، اما خب اینکه خیلی وقتها مجبور شدیم هشتاد نود درصد از درامد من خرج اموراتمون بشه، دست اون نبوده و اینطور نبوده مثلا تنبلی کنه یا بیخیال باشه، واقعاً چاره ای نداشته، البته که خب تهش هم دلش گرم بوده منم حقوق و درآمدی دارم اما خب مثلا میدونم اگر درآمدش کفاف میداد نمیذاشت هیچ خرجی بر عهده من باشه.
همه اینا درست اما خب منم از یه جایی وقتی میبینم هشت نه ساله ازدواج کردیم و همچنان اوضاع فرق نکرده و حتی بدتر هم شده، صبرم تموم میشه، به هر حال منم زنم و هرچقدر هم فرضاً بتونم با حقوق خودم مخارج رو تامین کنم، باز حس زنانگی و فطرت زنانه جوری نیست که بتونه برای اینهمه مدت امورات اقتصادی خونواده رو دست بگیره، یه جا کم میاره و روحیش رو میبازه و حتی حس اقتدار شوهرش در نظرش میشکنه و آخرش نتیجه میشه حال روحی داغونی که الان دارم، مرد هم خب همینه، از یه جایی وقتی ببینه ناتوانه در تامین زندگی، غرور و اقتدارش رو از دست میده و از یه مرد قوی و با روحیه و شاداب تبدیل میشه به همسر من که اعتماد به نفسش رو بطور کامل از دست داده و حس میکنه به هیچ جا نرسیده و حال و روزش همینطوری میشه، من حس میکنم سامان افسردگی بدی گرفته و باید درمان بشه اما خب از طرفی میبینم وقتی یکم درآمدش بالاتر میره حالش هم بهتر میشه و پشت بندش حال من و زندگیمون هم بهتر میشه یعنی شاید هیچکدوم افسرده به معنای روانشناسی نیستیم فقط شرایط زندگیمون ما رو به این حال و روز انداخته...
اینکه من میگم شک دارم که داروهای اعصابم رو دوباره شروع کنم یا نه به این خاطره که خب میبینم مثلا وقتی حال همسرم بهتره و روحیش خوبه، خود به خود حال من هم خیلی بهتر میشه، با بچه ها حسابی خوش میگذرونم و در کل احساس خوب و خوشبختی میکنم، به محض اینکه همسرم به هم میریزه من بدتر از اون میشم و زندگی بهم زهرمار میشه، یعنی با خودم میگم حال من تابع شرایط بیرونیه و در حالتی که همسرم حالش بهتره حال من هم بهتره و اوضاع زندگیم هم بهتر، با همین سن به اهداف جدید فکر میکنم و کلی انگیزه دارم، امان از روزی که حال و روز همسرم به این حد از وخامت برسه، حال من بدتر میشه، سر بچه ها داد میزنم و عین دیوونه ها میشم و حتی نمیتونم به کارهای خونم برسم چه برسه کارهای اداره....حالا فعلا اوضاعمون بهتره و حال همسرم هم بهتر شده، باید یه برنامه بریزم که قرضهاش رو بدیم و حتی به فکر درآمدهای دیگه باشیم، مثلا من شغل دومی داشته باشم یا آنلاین شاپ داشته باشیم یا یه همچین چیزایی که بشه کم کم اون دوره آموزشی رو هم ببینه.
راستش منم یه جاهایی تو این زندگی با زبون تند و نیش و کنایه ها غرورش رو شکوندم، اما خب باز همش برمیگشت به اینکه توازن زندگیمون به هم خورده بود و من رسماً خودم رو از همون اول مسیول همه چی میدونستم و این بار روی دوشم بدجور سنگینی میکرد (و میکنه)، در نهایت هم باعث آسیب روحی شدیدی شده که گریبان شوهر و بچه هامم گرفته متاسفانه. باید درستش کنم تا دیر نشده... خیلی به این فکر میکنم که چطوری اوضاع رو بهتر کنم و تغییر رویه بدم، میدونم نمیشه اینطوری ادامه داد، بچه ها این وسط خیلی اذیت میشن خودمون بیشتر.
بگذریم، دیروز بهم یه پیام عاشقانه داد، نوشت منتظرم زودتر بیام خونه دلم براتون خیلی تنگ شده، بخصوص برای تو عشقم، در جوابش گفتم ممنونم عزیزم لطفا داری میای ارده و شیر خشک هم بخر... (به خدا حالت عادی جواب پیامهای اینطوریش رو خیلی گرم و عاشقانه میدادم اما اون موقع واقعا نمیتونستم. مردها یا حداقل همسر من خیلی زود همه چیو فراموش میکنه و عادی میشه، من نمیتونم)
در جوابم از این شکلک ها که دهنشون یه خط صافه گذاشت و نوشت : چه پاسخ سرد و ناهمترازی!!!
خندم گرفت، باز در جوابش گفتم تازه نون هم نداریم بخر! با یه شکلک خنده.
چند دقیقه بعد دوباره براش نوشتم نیاز به فرصت دارم تا روزهای قبلی و حال بدی که بهم دادی برام کمرنگ بشه و کمی بتونم فراموش کنم.
اینم از این، حالا مثلا دیروز و بعد اینکه با هم بهتر شدیم، حال منم بهتر شد و یکم خونه رو مرتب کردم و آشپزی کردم و با بچه ها حسابی بازی کردیم و شعر خوندیم و خندیدیم حتی یکم رقصیدم!، یعنی حال من به حال اون وابسته هست و حال بدش بدجور تو ضمیر ناخوداگاهم تاثیر میذاره.
امروز صبح که نویان بیدار شد حسابی بغلش کردم و بوسش کردم و براش یه توپ دارم قلقلیه میخوندم و اون با ملودیش همراهی میکرد! اونم کلی منو به شیوه خودش میبوسید...انقدر بوسش میکنم گاهی که لپش قرمز میشه و تا چند روز قرمز میمونه، آخه این پسر خود خود عشقه به قران. البته که نیلا هم دست کمی نداره، اونم خیلی شیرین زبونه، البته اگر مشکلاتی که بعضاً داره رو نادیده بگیریم. نمیدونم چرا بچه هام هر دو لاغر شدند، نویان که بعد تب و استفراغ و بیرون روی اخیرش قشنگ ششصد هفصد گرم کم کرد بچم (این بچه دم به ساعت مریض میشه)، نیلا هم که کلا خیلی ریزه و روز به روز به کلی بزرگتر شدن داره آب میره، یکم نگرانم راستش. باید یه فکری کنم نیلا یکم قد و وزنش رشد کنه، قشنگ از همین و سالاش خیلی ریزتره و حتی یکی دو سال کوچیکتر از سنش به نظر میاد. درسته که خب به منم رفته و طبیعتاً نمیتونه خیلی درشت بشه، اما بازم به نظرم جا داشت جثش بزرگتر باشه اونم منی که انقدر به هر دو تاشون میرسم.
اون فرد هفتاد ساله که اول پستم نوشتم حقیقت خارجی هم داره، با این تفاوت که هفتاد ساله نیست و خیلی کمتره، الان شاید 50 و اندی باشه، اما خب نمیخواستم سنش رو کمتر بگم با این تصور که شاید شوهرم جدی بگیره و ناراحت بشه، ضمن اینکه سامان هم فکر میکنم فکر کرده من شوخی میکنم و اون فرد ما به ازای خارجی نداره، اما حقیقت اینه که واقعیت داره، پسر عمه من فردی بود که من همیشه بهش حس خیلی مثبتی داشتم، همسر داشت اما دوران مجردی وقتی مثلا مادرم ازم میپرسید چجور مردی تو میخوای (که مثلا جواب رد به فلان خواستگار که خوبه میدی) میگفتم مثل بیژن (پسرعمم)باشه با سر قبول میکنم..خب اون زن داشت و مثلا من که ذره ای عاشقش نبودم فقط فکر میکردم مرد رویایی برای من که بیاد خواستگاریم یکی مثل بیژن هست، تحصیلکرده، مهربون، آروم، با احساس، با فهم و شعور، مذهبی اما نه خشکه مقدس...
بیژن پسرعمم سی سال پیش بورسیه شد و برای تحصیل همراه برادر کوچکش که اونم بورسیه شده بود رفت کانادا و هنوزم همون جاست و الان استاد دانشگاه اوتاوا تو رشته مهندسی برق هست... تو یه برهه ای از زمان برای اینکه تو دانشگاه شریف یا شهید بهشتی (دقیق نمیدونم) تدریس کنه، میومد ایران و میرفت، چند ماه اینجا بود و دوباره برمیگشت، من تو اون زمان که سال 88 بود برای کارهای پایان نامم یک ماهی که ایران بود باهاش در ارتباط بودم و بهم کمک میکرد، همیشه ازم تعریف میکرد، خیلی بهم اعتماد به نفس میداد، حتی یکبار بهم گفت اگر بخوای میتونم کمک کنم بیای کانادا برای دکترا ادامه تحصیل بدی، من جدی نگرفتم، به این فکر کردم خب برم کانادا پیش اون و زنش و بچه هاش بمونم؟ من که پولی ندارم جدا خونه بگیرم و... تو تمام این پروسه من فکر میکردم ایشون متاهله، نگو مدتیه جدا شده، اگر میدونستم جدا شده، قطعا رفتار و روشم متفاوت بود، وقتی هم بعد چند ماه دوباره برگشت کانادا، با هم با ایمیل در ارتباط بودیم...چه روزهایی بود. بعدتر عمه من به پدرم گفته بود دوست بیژن عید نوروز میاد ایران (دو ماه مونده بود تا عید)، مرضیه قبول میکنه باهاش ازدواج کنه برن کانادا؟؟؟
الان شک ندارم و مطمئنم منظور عمم پسر خودش بود و دوستی در کار نبود، پدر من بدون اینکه حتی به من بگه بهش جواب رد داده بود! در حالیکه حتی با اینکه جدا شده بود و بچه داشت (بچه ها با مادرشون بودند) من حاضر بودم باهاش ازدواج کنم! ربطی هم به اینکه کانادا بود نداشت (با اینکه خودم یه مدت خیلی به مهاجرت فکر میکردم) این فرد حتی اگر تهران هم زندگی میکرد من باز راضی بودم باهاش ازدواج کنم بسکه به من روحیاتش شباهت داشت و من بهش احترام میذاشتم، اما پدرم حتی به من نگفت و حق انتخاب نداد!!! بعدتر که فهمیدم (تو حرفهایی که یبار بابام به مامانم زده بود به یقین رسیدم موضوع حقیقت داشت) خیلی ناراحت شدم و خیلی دلم سوخت! آخه مادر من که میدونست بیژن دقیقا همون مردی بود که من میخواستم؟ حالا چون از من 15 ۱۶ سا ل بزرگتر بود یا جدا شده بود پدرم حتی موضوع رو به من نگفت؟ حداقل تصمیم رو به عهده من میذاشت، قطعا اگر من میدونستم بیژن جدا شده میتونستم بفهمم دلیل توجهاتش به من علاقه ای هست که بهم داره و منو برای زندگی میخواد و برای همینم پیشنهاد داد برای دکترا کمک میکنم بیای کانادا، افسوس که تو تمام اون چند هفته ای که هفته ای سه چهار روز هم رو بابت پایان نامه من میدیدیم (داخل یا بیرون خونه) من فکر میکردم متاهله و دلیل توجهاتش شباهت های فکریمون هست و نسبت فامیلی نه چیز دیگه...
من همسرم رو دوست دارم حتی زندگیمو (علیرغم همه چالش هاش) اما خب به نظرم باید اون موقع بابام بهم میگفت موضوع خواستگاری رو، قطعا الان زمین تا آسمون شرایطم تغییر میکرد، البته که خب تهش به تقدیر و قسمت هم باور دارم اما بابد سهم خودمون رو هم تو سرنوشتمون بپذیریم.
به هر حال که گذشت، یک سال یا دو سال بعد بود که بیژن اومد ایران و اینبار با یه پزشک فوق تخصص قلب ازدواج کرد! یه خانم خیلی خیلی زیبا و خوش اندام با پوست روشن و زیبا که به نظرم از من خیلی سرتر بود...امیدوارم هر جا که هست خوشبخت باشه، گاهی هنوز بهش فکر میکنم، البته نه از بابت احساسی از اون جهت که آیا میتونه کمک کنه بهمون برای مهاجرت؟ اما خب من حتی شماره تماسی هم ازش ندارم و ایمیلهامون که قبلا به هم میدادیم هم پریده و عملا راه تماسی باهاش ندارم، نمیخوامم از فامیل شمارشو بگیرم، پس دیگه هیچی...
بعدها شاید یه سری از خاطرات گذشتم رو بنویسم، من از فروردین 92 وبلاگ داشتم، یعنی دو سه سال قبل ازدواجم، قبلتر هم دفتر خاطرات داشتم (از 13 سالگی) خیلی چیزها رو نوشتم و ثبت کردم، هر دو وبلاگم قبل این وبلاگ از دست رفتند متاسفانه و من از این بابت خیلی ناراحتم...
زندگی من پستی و بلندی خیلی خیلی زیاد داشته، حرفها و خاطراتی دارم که میدونم هیچیک از دوستانم اینجا نمیتونند حتی تصورش رو هم بکنند، حماقتهای زیادی داشتم، اشتباهات زیاد و خب تصمیمات درستی هم یه جاهایی گرفتم، ولی خب در همه مراحل متوجه بودم که یه دست غیبی از اون بالا حواسش به من بوده و منو به حال خودم رها نکرده. امیدوارم نظر لطفش از من و زندگیم برنگرده، این روزها خیلی به کمکش نیاز دارم که بتونم سر پا بشم و خودم و زندگیمو سر و سامون بدم.
بعداً نوشت: چند دقیقه پیش رسیده خونه با روی خوش، بغلم کرد و بوسید، بچه ها رو هم بوسید، بهم گفت یه آهنگ برات دانلود کردم که عالیه، دستمو گرفت و شروع کرد مثلاً تانگو رقصیدن با من! بعد هم بچه ها رو آورد و چهار تایی رقصیدیم و چرخیدیم! تموم که شد به کنایه به بچه ها میگم بچه ها از حضور بابا امشب نهایت لذت رو ببرید، فردا شب که بیاد میخواد بره خونش روبفروشه بعذش هم بره پانصد میلیون وام بگیره اعصاب هم ندارهیه جورایی از این فضای مثبت استفاده کردم برای نشون دادن رفتار خنده دارش موقعی که خیلی ناراحته.حالا شاید اسمش بشه کنایه زدن اما دیدم خدا رو شکر سرحال تره اینو گفتم که بفهمه چقدر حرکتش ناشیانست (حالا هر چقدر هم که مشکلات بهش فشار آورده باشه)، خودشم همراهی کرد با حرف و شوخی کنایه آمیز من و خندید.
دوستان عزیزم پست قبلی رو رمزدار نوشتم، اما خب راستش هنوز مطمئن نیستم میخوام نگهش دارم بمونه یا نه...همش میگم بهتره هر چیزی رو ننویسم و یه سری چیزهای خصوصی تر رو تو وبلاگم باز نکنم و خودمو در معرض آسیب ها یا قضاوتها قرار ندم، البته پست قبلی بیشتر تخلیه خشم بود و مطلب خیلی خصوصی نداره اما به هر حال شاید تا فردا که آرومتر شم پاکش کنم، اگر همچنان تا فردا شب گذاشتم بمونه، رمزش رو به همه دوستانی که میشناسم و درخواست میکنند، میدم.
لطفا همینجا بگید که بهتون رمز بدم، اگر هم وبلاگ ندارید لطفا به به پیج اینستاگرام من پیام بدید عزیزانم، آخه یه مقدار ارسال رمز با ایمیل برام سخته مگه اینکه چاره ای نباشه.
متاسفانه به دلایلی نمیتونم برای پستهای رمزدار رمز ثابت بذارم که نخواسته باشم برای ارسال مجدد رمز وقت بذارم، از طرفی هم خب نمیخوام بعضی پستها رو احیانا آشنایی بخونه و یا اینکه بصورت عمومی بعدها همش جلوی چشم خودم و بقیه باشه و برای همین رمزدارش کردم (خودم هم با توجه به اینکه رمزها یکی نیستند پستهای رمزی گذشته تر ها رو بعضا نمیتونم باز کنم مگه اینکه کلی وقت بذارم و از قسمت مدیریت سایت برم تو همون نوشته قدیمی و رمزش رو پیدا کنم).
یهویی نصفه شبی انقدر عصبی شدم که فقط چاره رو دیدم که بنویسم بلکه کمی آروم بشم وگرنه که محتوای خیلی خصوصی هم نداره.
من میفهمم افسردگیم شدت گرفته و توان فعالیتهای روزمره رو ازم گرفته، حالم در بدترین حالت ممکنه، من دیگه فکر نمیکنم که مادر و همسر بدی هستم، مطمئنم که همینطوره! مطمئنم!
همسرم هم فکر نمیکنم پدر و همسر بدی باشه، مطمئنم که همینطوره!
خیلی کم آوردم، همش داد میزنم و پرخاش میکنم و خدای من شاهده که دست خودم نیست، از خودم سلب مسیولیت نمیکنم اما به خدا واقعا دست خودم نیست. خیلی عذاب وجدان دارم. لعنت به من. نمی دونم چرا اینطوری شدم، من هیچوقت این درجه از خشم رو تجربه نکرده بودم... از طرفی خدا شاهده کامنتهای پست قبل رو که خوندم (من همه پیامها رو تقربیا بلافاصله میخونم و روزی چند بار چک میکنم اما خب پاسخ دادن و انتشارشون به خاطر گرفتاریها چند روز طول میکشه)، بعد خوندن پیامها کلی با خودم تصمیمات جدید گرفتم و کلی سعی کردم شرایط رو بهتر کنم اما فقط یکی دو روز موفق شدم....
خیلی پیامهای خوب و مفیدی گرفتم، بخصوص برخی پیامها خیلی خوب بودند که نمیخوام اسم بیارم اما کلی خدا رو شکر کردم که اگر در زندگی واقعی دوست و دلسوز زیادی ندارم اینجا خیلیا هستند که براشون مهمه حال من خوب باشه، اون حس محبت طلبیم رو یکم ارضا میکنه راستش، واسه همینه که تو این سالها خیلی وقتها تصمیم گرفتم اینجا رو تعطیل کنم اما تهش نتونستم و فقط بین نوشته هام یکم فاصله بیشتری افتاد.
تا فردا انشالله همه پیامها رو که نزدیک سی پیامه پاسخ میدم، در کنار این حال بد، خیلی هم سرم شلوغه، نویان بیرون روی و استفراغ داره و وضعیت اصلا جالب نیست، دو روز بعد واکسن ۱۸ ماهگیش تب داشت و حالا هم استفراغ و بیرون روی ( نمیدونم به واکسن ربط داره یا بیماری جداگانه ای هست) ، البته الان بهتر شده اما هنوزم ادامه داره. صبح هم دیدم یکم سرفه میکنه انگار!!! خسته شدم بسمه شستمش و تمیزش کردم و لباسهاش رو عوض کردم. هیچی هم نمیخوره! کار اداره هم هست و باید تا فردا یه پروژه ای رو بعد یک هفته تحویل بدم،خودم هم عاجزم از انجام کارهای خونم و آشپزی و به زور یه چیزی سمبل میکنم و روزگارم کلا خوب نیست. احساس پوچی و بیهودگی میکنم و روزها به بطالت میگذرند. نیلا و نویان همش در حال دعوا هستند و عصبی ترم میکنند و کارم میرسه به داد زدن و گاهی ناسزا و حتی زدنشون که دست از سر هم بردارند! نویان موهای نیلا رو میکشه و گازش میگیره! نیلا وسایلش رو بهش نمیده و همش جنگ و دعوا دارند. اعصاب نذاشتند برام.
همچنان دل خوشی از همسر ندارم و حس میکنم چقدر دلم میخواد از هم دور باشیم البته که به قول سارینا یه روز این حال رو داریم و روز بعد وضعیت فرق میکنه، برای منم تو این هفته اخیر همینطور بوده اما احساس همین الانم دقیقا نیاز به دوری هست. خسته ام از جنگ اعصاب و داد و بیدادی که خودم هم توش خیلی مقصرم. صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم شرایط رو تغییر بدیم و حتی روی یخچال از جهت یادآوری به هردومون یه یادداشت گذاشتیم اما نتونستیم موفق بشیم. راستش خودم هم امیدی نداشتم به تغییر. از بچه هام و بخصوص نیلا شرمنده ام... خیلی اذیت میشه تو این زندگی. حقش بیشتر از اینا بود.
به دلایلی که نمیتونم بنویسم فعلا امکان خوردن دارو برای افسردگیم رو ندارم اما اگر به این منوال ادامه پیدا کنه، تا دو ماه دیگه حتما شروع میکنم مگر اینکه شرایط عوض بشه و خودم از عهدش بربیام.(داروها رو از قبل دارم و نسخه دکتر تغییری نکرده. تو آخرین ویزیت که داشتم و هنوز شیر میدادم گفت بعد پایان شیردهی همون داروهای قبل بارداریت رو استفاده کن. ) خاک بر سرم کنند که این ژنهای مسخره رو انتقال هم دادم به بچه هام! نیلا که مشخصه مثل من شده، خدا عاقبت نویانم رو به خیر کنه.
سعی میکنم تو اینستاگرام شخصیم roozanehaye.marzieh چند تایی عکس بخصوص از بچه ها بذارم بلکه کمی سرگرمم کنه و منو از این حالت دربیاره....خدا میدونه حتی پست گذاشتن تو اینستاگرام هم برام کلی سختی به همراه داره، فقط به خاطر اینکه از بچه ها یادگار مطمئنی داشته باشم که همیشه بمونه و گاهی به عشق دوستان همینجا اونجا گه گاه فعالیت میکنم...هر بار که استرس و ناراحتی بهم فشار میاره میرم تو اینستاگرام و یکم میچرخم و فکرم منحرف میشه، نمیشه هم همش از معایب اینستاگرام گفت، برای من با این حال و روزم خیلی هم بد نیست اما خب تاثیرات مخربش هم ناخواسته روم اثر گذاشته مثل مقایسه کردن خودم و شرایطم با بقیه...
یکم که بهتر شدم میام و مینویسم...الان بخوام بنویسم همش باید احساسات منفی رو منتقل بدم و شاید حال اونایی رو که میخونند بد کنم، نمیخوام این اتفاق بیفته، صبر میکنم یکم اوضاعم بهتر شد مینویسم. شایدم رمزی نوشتم نمیدونم....
باید یه جوری این روزها رو بگذرونم، خیلی فشار رومه، فکرهای احمقانه زیاد میکنم.... انسان خوبی نیستم و اینو خیلی خوب میفهمم... حالا هر چقدر هم بقیه بهم حق بدند و بگن طبیعیه و این روزها میگذره، من واقعا خودم رو ناکافی میدونم و احساس گناه و سرزنش کردن خودم تمامی نداره. ترسهام تمومی نداره و از سر تا پام تشویش و دل نگرانی هست بابت اتفاقاتی که افتاده و اتفاقات آینده...خیلی بده.
حالا باز فردا میشینم موقع تایید پیامهای پست قبل، دوباره از اول میخونمشون و سعی میکنم یه سری تغییر و تحولات ایجاد کنم، هر چند که حداقل الان و همین لحظه خودم رو ازش عاجز میدونم.
فکر نمیکردم روزی برسه که وقتی میبینم داره از خونه میره بیرون احساس آرامش بیاد سراغم....منی که زمانی نه خیلی دور آرزوی قلبیم بود یک روز کامل خونه باشه و زودتر برسه خونه و کنارم باشه.
امروز در حالیکه روی کاناپه دراز کشیده بودم و با صدای بلند گریه میکردم، به این فکر کردم که اگر شرایط خونه پدریم خوب بود، احتمالا راضی نمیشدم با هر شرایطی ازدواج کنم، شاید انقدر تقلا نمیکردم که مثلا برم سر خونه و زندگی خودم، شاید ازدواج برام اولویت نمیشد، شاید انقدر برام اهمیت پیدا نمیکرد که یه وقت مجرد نمونم و حرف مردم چی باشه و حسرت به دل بمیرم.... شاید فکر میکردم میتونم یه مجرد خوشبخت باشم، و مسیر زندگی بدون ازدواج هم قابل ادامه دادن هست....، من که حتی قبل ازدواج یه خونه کوچیک هم خریده بودم. شاید اگر در خونه پدری احساس سربار بودن نداشتم با دقت بیشتری انتخاب میکردم، شاید احساس نمیکردم سنم بالا رفته و گزینه دیگه ای ندارم...
گریه کردم و زار زدم و اینا رو تو دلم خطاب به خانوادم و بخصوص پدرم گفتم.ایکاش حداقل با این شرایط بچه دار نمیشدم، اونم دو تا....من عاشق مادرشدن بودم و این عشق باعث شد با خودخواهی من دو موجود بیگناه پا به این دنیا بذارند و من درمانده باشم از اینکه خوشبختشون کنم. اونا که گناهی نداشتند!
احساس یه پرنده تو قفس رو دارم، احساس یه زندانی که داره مجازات گناه و اشتباه خودش رو میده. دیوارهای خونم گاهی شبیه میله های زندان میشن، همینقدر ترسناک.
این روزها همش داد میزنم، فریاد میزنم، سر بچه ها، سر همسری که برام غریبه شده و تو دلم دنبال عشق و علاقه ای که یه زمانی به وفور نسبت بهش تو قلبم حس میکردم میگردم. پرخاشگر و عصبانیم و حتی دست روی بچه هام بلند میکنم، منی که بارها متهم میشدم که زیادی با بچه ها مدارا میکنم و لوسشون میکنم به این درجه رسیدم. باورم نمیشه کارم به اینجا رسیده باشه. همسرم هم قطعا گزینه های بهتری داشت اگر من سر راهش قرار نمیگرفتم، به هر حال اونم مرد بدی نبود، مهربون و بااحساس بود، فقط ما جفت هم نبودیم انگار. دلم برای اونم میسوزه با تمام خشمی که ازش دارم. همین الان بعد اینکه کلی غصه تو دلم انداخت منو ماساژ داد و بوسید و رفت اما دیگه هیچ چیز قرار نیست درست بشه، من چشمام رو بستم و پرچم سفیدو به نشانه تسلیم بالا آوردم و میدونم هیچ چیز تغییر نمیکنه.
کلی درد تو دلمه که کاش میشد میتونستم بنویسم اما از ترس اینکه اینجا به ناشکری کردن و حساسیت بیجا و بیش از حد گله و شکایت کردن متهم بشم ترجیح میدم سکوت کنم.
خسته تر از اونیم که بخوام خودمو توضیح بدم. که بخوام مدام توجیه بیارم. گاهی به این فکر میکنم اینجا رو تعطیل کنم و قید همه چیو بزنم.
از خدا خواستم زمانیکه بچه هام کمی بزرگتر شدند و نیازشون به من کمتر، این دنیا رو ترک کنم... الان فقط به اونا فکر میکنم. بدون من نمیتونند...
ممنونم بابت دعاهایی که در حق خواهرم کردید. تو کامنتهای پست قبل درمورد وضعیتش توضیح دادم، با شرایط خاص مرخص شده اما همه چی نامعلومه، دو ماه پیش برای بچش چند تا لباس دخترونه خریدم، میخواستم قبل دچارشدنش به این وضعیت، با یه سری لباسها و وسایل نیلا که نو و سالمه بهش هدیه بدم اما راستش دلم نمیاد، میترسم خدای نکرده اتفاقی بیفته و دیدن اون وسایل و لباسها ....
آخ که چقدر دلم میخواست حرف میزدم و خالی میشدم... یه عالم درد و غم تو دلمه، قرار نبود اینطوری بشه، قرار نبود این بشه وضع و اوضاع من و زندگیم و بچه هام....
دخترم کمتر از دو ماه دیگه 5 ساله میشه، پسرم یک و نیم ساله شده و پریروز واکسن 18 ماهگیشو زدم، چقدر تب کرد و حالش بد شد و با این اوضاع خودم و زندگیمون چقدر سخت بود رسیدگی بهش. بچه هام دارند بزرگ میشن و من براشون مادر خوبی نیستم، من به هیچ جا نرسیدم، لیاقت اونا بیشتر از من بود، گناه داشتند طفلیا، خدایا عاقبتشونو به خیر کن.
احساس تنهایی، احساس بغض تو سینه، احساس حرفهایی که نمیتونم بنویسم، خوره شده تو وجودم و داره از درون متلاشیم میکنه.
یه مدت نمیتونم بنویسم.
اینجاست که باید بگم من باختم، بد هم باختم.
ممنونم از دوستان عزیزم که با دیدن پست قبلی دلداریم دادند و برای خواهرم دعا کردند. خدا رو هزار بار شکر فعلا گفتند میشه بچه رو نگهداشت تا کمی بزرگتر بشه.
من به شخصه خیلی زیاد به تاثیر دعا اعتقاد دارم، مثلا همسرم اینطور نیست و میگه علم پزشکی هست که خیلی از معادلات رو عوض میکنه، اما من میگم در کنار علم پزشکی و کمک پزشکان، قطعاً دعای از ته دل میتونه تقدیر رو عوض کنه، این باور قلبی منه و بهش ایمان دارم.
واااااااای
خدایا داشتم شروع میکردم که بگم چه اتفاقاتی افتاد و چطوری خدا بچه خواهرم رو به ما برگردوند و کامنتهای پست قبل رو جواب بدم که همین الان دوباره در حد چند ثانیه خواهرم زنگ زد و با اضطراب گفت مرضیه دعا کن میخوان ختم بارداری بدن....
حتی نمیتونست صحبت کنه....دارم دیوونه میشم، به خدا قسم انتظارشو نداشتم، میخواستم یه پست طولانی بنویسم از اینکه رفتم سر مقبره شهدای گمنام در پارک محلمون و دعای توسل خوندم و یه جزء قران رو به نیت سلامتی خودش و بچش شروع به خوندن کردم و به سمانه دوستم گفتم به خانمهای مسجد محله بگن برای خواهرم و بچش دعا کنند و فرداش خدا خیلی خیلی رحم کرد و یه دکتر مهربون اومد و گفت میشه بچه رو فعلا نگهداشت....میخواستم از تاثیر دعاهام و اینکه هنوز اندک آبرویی پیش خدا دارم بگم، میخواستم بگم چطور توسل به حضرت زهرا و معصومین دوباره راهگشا شد که همین الان، درست همین الان که دو خط بیشتر ننوشته بودم رضوانه زنگ زد و گفت مرضیه میخوان معاینم کنند و بچمو سقط کنند....حتی نمیتونست از اضطراب حرف بزنه...گفت دعا کن برام، خدایا باورم نمیشه، دارم دیوونه میشم.
خیلی ناراحتم، از استرس حتی نمیتونم بنویسم دیگه. انگار بچه خودم باشه، من حتی این دو روز با بچه تو شگم خواهرم حرف زدم و گفتم مقاوم باش دخترم، ما منتظر اومدنتیم، حالا همین الان خواهرم از بیمارستان زنگ زده اینطوری گفته...خدایاااا چرا اینطوری شد یکدفعه؟ من که اینهمه امید داشتم، من که امیدوار شده بودم و دلم روشن بود این بچه میمونه.
به خواهرم دیروز حرفهایی که سارینا و یه سری دوستان دیگه گفته بودند گفتم، دلداریش دادم، گفتم اصلا خودم با بچه هام میام خونت و بهت میرسم که حتی تکون نخوری، که بچه بزرگتر بشه و بشه تو دستگاه زنده بمونه، دلشو قرص کردم، گفتم دعا برات کردم، قران برات خوندم، به حضرت زهرا و شهدای گمنام متوسل شدم، تو فقط آروم باش و توکل کن، آرومش کردم و همین الان که خواستم پست بنویسم و بگم خدا فعلا رحم کرده و دعاهام مستجاب شده، یکباره در حد چند ثانیه زنگ زد و با استرس گفت مرضیه میگن باید معاینه بشی و ختم بارداری بدند....
خدایا من نمیدونم چطوری باید ازت بخوام به خواهرم و بچش رحم کنی، به قران خواهرم توانش رو نداره، آخه اون از نظر جسمی و روحی خیلی ضعیفه، نیلای من خیلی از مشکلات وسواس و اضطرابش جدای از خودم به همین خواهر کوچیکم رفته. خدایا خودت بهش رحم کن، هر تصمیمی که میگیری فقط حواست به خواهرم باشه که چقدر دلش کوچیکه....
دوستان حالم خیلی بده، من مادرم، دو بار مادر شدم، دو تا بارداری داشتم، اولین بارداریم که خیلی سخت هم بود، میدونم چی میکشه خواهرم....این بچه انگار این دو روز شده بود بچه سوم خودم، کلی باهاش حرف میزدم میگفتم دخترم مقاوم باش، مادرت منتظرته. خدایا بهشون رحم کن. خدایا ما جز تو کسی رو نداریم، به خواهرم کمک کن، هر تصمیمی میگیری فقط کمکش کن...
عزیزانم فکر کنید این بچه ، بچه خودتون و یا خواهرزادتون هست، دعا کنید به خیر بگذره، حتی اگر موندنی نیست، خدا خودش به خواهرم کمک کنه، به خدا خیلی مریضه خواهرم, اصلا ظرفیت روحیشو نداره... خدا جونم کمکش کن.
تپش قلبم بالا رفته و نمیتونم حتی به بچه هام برسم.... دستم به جایی بند نیست، نمیدونم الان در چه حاله خواهرم. نمیتونم زنگ بزنم یا از کسی خبر بگیرم. از اضطراب حتی نمیتونم گریه کنم بلکه آروم بشم. فقط یخ کردم..
پیامهای پست قبلی رو بدون پاسخ تایید میکنم، به خدا میخواستم پست بنویسم و خبر خوب بودم و بعد همه پیامها رو تک به تک جواب بدم، هم پست قبل و هم قبلترش، اما تو شرایطی که هستم میدونم اگر بدون پاسخ تایید نکنم و منتطر باشم حالم بهتر بشه و پاسخ بدم خیلی طول میکشه، همینطوری تایید میکنم، ممنونم که انقدر دعا کردید، برام خیلی ارزشمنده به خدا، الان اصلا شرایط روحی خوبی ندارم، دستام یخ کرده، من هنوزم میگم به قدرت دعا ایمان دارم، دعا کنید هر چی خیره همون بشه، فقط خدا به خواهرم کمک کنه، خیلی از نظر روحی ضعیفه خیلی. از بچگی همینطور بوده....
دوستان عزیزم خواهش میکنم برای خواهرم و بچش دعا کنید...
کیسه آبش پاره شده و گفتند اگر تا فردا اوضاع بهتر نشه بچشو سقط میکنند....
ازتون میخوام دعا کنید، من که دو تا بارداری پشت سر گذاشتم میدونم چقدر سخته اینکه پنج ماه با بچت زندگی کنی و از دستش بدی...
با هر دین و مذهبی که هستبد، به هر چی که اعتقاد دارید برای سلامتی خواهرم و بچش دعا کنید بلکه دعای شما بگیره و خداوند فرزند خواهرم رو سلامت نگاه داره...
به پهنای صورتم دارم اشک میریزم. از شدت استرس حتی نمیتونم دعا کنم. خدایا اینطوری ما رو امتحان نکن، خواهرم خودش اضطراب شدید و ناراحتی روحی داشته از بچگی، اینطوری با بچش امتحانش نکن، تحملش رو نداره خواهرم...خیلی ظرفیت روحی خواهرم پایینه. خودت کمکش کن خدایا.... تو رو قسمت میدم به بزرگی خودت بچشو بهش ببخشی... گناه داره به خدا.