یک هفته ای هست که حسابی سرم شلوغ بوده، از شنبه هفته قبل 12 اسفند که رفتم اداره بابت دادن گزارش کار تا روزهای بعدش که به خرید عید برای سامان و بچه ها و انجام کارهای شخصی گذشت و بعدش هم که استارت خونه تکونی نصفه و نیمم رو از 14 اسفند زدم و تا امروز ادامه داشته، میگم نصفه ونیمه چون تصمیم نداشتم خیلی به خودم سخت بگیرم، اما همون سخت نگرفتن هم باعث شده شش روز تمام از صبح تا شب درگیر نظافت باشم، درواقع نتونستم سطحی نظافت کنم، بخصوص آشپزخونه و کابینتها و یخچال و کمد لباسهای خودمون و بچه ها که واقعا نیاز داشت به این تمیز و مرتب شدن، الان به جز شستن پرده ها و قالیچه ها و یه سری کارهای خرده ریزه، باقی کارها انجام شده، دوست داشتم تا قبل شروع ماه رمضان و روزه گرفتن، همه کارها به سرانجام برسه که تقریباً همینطور هم شد، حالا دو روز آینده رو هم باید یه سری کارهای خرده ریزه رو انجام بدم و قبل سال تحویل هم که خب نظافت کلی بکنیم، خونه بچه دار تا لحظه آخر نیاز به جمع شدن و تمیزشدن داره. امسال همسر هم شرایط کمک کردن رو به اون صورت نداشت، در حد تمیزکردن بالکن و جابجا کردن لباسشویی و یخچال که من زیرشو دستمال بکشم و البته قالیچه ها رو هم قراره همین چند روز آینده خودش داخل حمام بشوره، فرشمون هم بابت روفرشی که امسال برای اولین بار بابت بچه ها استفاده کردم کاملا تمیز مونده و برعکس سالهای قبل نیاز نیست بدم قالیشویی....خدایی انجام این حجم از کارها با وجود دو تا بچه که همش تو دست و پا بودند اصلا راحت نبود! به قول سامان که حتی ریسک بود!
این مدت که ننوشتم اتفاق خاص و ویژه ای نیفتاد، به جز چند تا چیز حاشیه ای و دو مورد مهمانی که رفتیم که یه سری حاشیه ها با خودش داشت.البته مهمونی اول رو فکر کنم پست قبلی راجبش نوشتم، همون سر زدن یک ساعته به همسایه سابق بابت تسلیت فوت برادرش، اونجا گفتم که چون دختر این خانم و نوه اش حضور نداشتند، من بهش گفتم چقدر جاشون خالیه و دوست داشتم ببینمشون بعد مدتها، خانم همسایه گفت ایشالا هانیه جان که از پرند اومد اینجا خونمون، هماهنگ میکنیم که ببینیمتون...منم فکر کردم حالا بعیده حالاحالاها بشه، یا لابد میخواد دعوتمون کنه اونجا (که البته ما طبق عادتمون، برای وعده غذایی نمیرفتیم به هیچ عنوان، صرفا شب نشینی) یا خودشون شب نشینی بیان خونه ما که خب در هر دو صورت بد نبود، هر چند من بنا به دلایل زیادی که اینجا جای گفتنش نیست، تمایل نداشتم ارتباط خیلی نزدیکی داشته باشیم اما در همین حد سالی یکبار خب به جایی برنمیخورد. هفته پیش شنبه 12 اسفند سر کار بودم و داشتم با کلی استرس همراه با همکارم یه سری آزمون های آنلاین ضمن خدمت رو میدادیم (خدا رو شکر با وجودیکه راحت نبودند قبول شدم و 116 ساعت آموزشی رو گرفتم و حد نصاب سالانه رو هم رد کردم) که وسطش این خانم زنگ زد که امشب اگر هستید میایم خونتون، من اون شب قرار بود تا دیروقت بیرون باشم، کلی کار عقب افتاده تو اداره داشتم مثل پرکردن ارزشیابی سالانه و دادن آزمونها و ملاقات با مدیر و دادن گزارش کار، بعد از سر کارهم قرار بود همراه با همکارم بریم کلینیک زیبایی بابت مزونیدلینگ پوست صورت (که انجام نشد و فقط بوتاکس زدم) و بعد اون هم برم برای سامان و بچه ها باقی خریدهای مربوط به عید رو انجام بدم و کلی کار داشتم (که خب همشون همون روز به خوبی انجام شدند و روز مفید و پرکاری برام شد)، خلاصه به این خانم همسایه سابق گفتم من سر کارم و امشب ساعت نه و نیم ده شب میرسم خونه و شرمنده امشب نیستم، اما اگر براتون مناسبه فردا شب تشریف بیارید، اینم اضافه کردم که بابت کار پوستی که امروز انجام میدم طبیعتاً پوست صورتم چند روز به شدت ملتهب و قرمزه و باید همش از کرم مخصوص و سفیدرنگ استفاده کنم (اون موقع نمیدونستم کار پوستیم قراره کنسل بشه)، اما شما از خودمونید و با شما رودربایستی ندارم و... (اینطوری گفتم بلکه محترمانه بگه اگر بابت تغییر ظاهرت اذیت میشی کسی ببینتت، مثلاً هفته بعد میایم و... که اصلا چیزی نگفت!) خلاصه قرار شد از دخترش هانیه بپرسه فردا هم میمونه تهران و بعد بهم خبر بده، 5 دقیقه بعد یه پیامک اومد با این محتوا که "مرضیه جان فردا هانیه جون هست، اگر مشکلی نداره ما برای شام مزاحم میشیم! تو رو خدا خودت رو زیاد اذیت نکن و به زحمت ننداز.) وسط دادن امتحانات انلاین با همکارم بودم که با دیدن این پیامک، اصلا وا رفتم، باورم نمیشد به همین راحتی این خانم که رابطه دوستی هم به اون معنا با هم نداریم و هر دو سال یکبار شاید همو ببینیم و حتی ارتباط تلفنی هم نداریم، خیلی راحت خودش رو برای شام دعوت کرده!!! این قضیه از اون جهت برام عجیب بود که هفته قبلش که میخاستیم بابت تسلیت، بریم خونشون و اون صرار کرد برای شام بریم، بهش گفتم نه عزیزم مزاحم نمیشیم، من الان مدتهاست حتی خونه خواهرانم هم برای وعده غذایی نمیرم و چرا شما رو تو زحمت بندازیم و نیت، دیدن خودتونه وعرض تسلیت بابت فوت برادرتون (برادرش البته مشکل ذهنی داشت و فوت شده بود، به نظر خیلی داغدار نبود این خانم) اون شب رفتیم و یکساعتی نشستیم وحتی یادمه فقط چای و خرما خوردیم و برگشتیم....
این قضیه دعوت کردن خودشون، دو تا سابقه قبلی هم داشت، یه سابقه خیلی عجیب غیرمتعارف! بدترینش مربوط میشد به دو سه هفته بعد فوت پدرم که این خانم زنگ زد و تسلیت گفت و بهم گفت میایم دیدنتون با همسرم و دخترم و دامادم بابت تسلیت و...، گفتم تشریف بیارید، خوشحال میشم، حالا ساعت 12 ظهر بود، پشت بندش گفت با اجازتون برای شام میایم فقط تو رو خدا خودت رو به زحمت ننداز!!!! یعنی من همون موقع وا رفتم، آخه مگه وقتی میرن دیدن کسی که دو هفته هست پدرش رو از دست داده، برای وعده غذایی میرند؟ مگه مهمونیه؟ مگه شادیه؟ اونم تازه همون روز ظهرش میگن نه حتی روز قبلش شاید طرف تو خونه هیچی نداره! همون موقع به سامان که گفتم انقدر عصبانی شد که آخه چقدر اینا بی ملاحظه اند، نمیفهمند تو عزاداری و شرایط پذیرایی و شام درست کردن نداری ؟؟؟ میخوان بیان مهمونی شام؟؟؟ بهش گفتم خب چی باید جواب میدادم؟! میشد بگم نه وقتی گفت ما با اجازه برای شام میایم؟؟؟؟ حالا من عزادار پدرم و حال دلم داغون، یه بچه دو ساله، خونه کثیف، مشکل مالی!!! یادمه سامان 500 تومن به اون زمان قرض کرد و کباب گرفتیم! هر چی بهش گفتم غذا درست میکنم گفت نه غذا میخریم بلکه بفهمند الان تو شرایط آشپزی نداری!!! تا شب بشه با اون حال خرابم و با یه بچه شیطون، همش در حال بدوبدو بودم و سامان در حال خرید میوه و مخلفات پذیرایی و تمیزکاری خونه، وقتی هم اومدند با کلی آرایش و ... اومدند انگار که مهمونیه و تا دیروقت هم موندند! اصلا شبیه دیدن کسی که عزاداره نبود اومدن و رفتنشون!
باز برگردم به عقبتر زمانی بود که قرار بود مثلا برای دیدن خونه جدیدمون بیان منزل ما!!! صبح بهم پیام داد که نزدیک ظهر میایم خونتون و بعد هم گفت با اجازه برای ناهار میایم! اونبار خودش و دخترش اومدند و یه ظرف اردوخوری شیشه ای خیلی ارزون به عنوان هدیه آوردند که کاش فقط ارزون بود، خدا شاهده چهار پنج جاش لب پر شده بود!!! نمیشد که تصادفی باشه و موقع خرید ندیده باشدش! احتمالا استفاده شده بود یا به هر طریقی شکسته بود! همون شب دقیقا تولد دخترم بود و مهمون داشتم، یهویی اینا هم گفتند ما میایم برای ناهار! دیگه پا شدم وفسنجون براشون گذاشتم و یه ظرف غذا هم دادم بردند، بماند که وقتی فهمید شب تولد نیلاست و مهمون دارم یکم زودتر رفتند (یکساعت قبل رسیدن مهمونها) و تو پختن غذاها کمکم کرد...اما اصلاً عجیب بود اینکه براحتی خودش و دخترش رو برای ناهار دعوت کرد!!! کادوی ارزون قیمت و خرابش به کنار.
بعد ما با این خانواده صمیمیت زیادی نداریم، 56 سالشه این خانم و از من خیلی بزرگتره، صرفا 4 سال همسایه بودیم و همون موقع هم زیاد هم رو نمیدیدیم (البته اون از خداش بود، من رفت و امدی نبودم با امثال ایشون که شدیداً معاشرتی بودند) گاهی فقط میگفت نیلا رو بفرست پیش ما، حتی این خانم عروسی و نامزدی دخترش ما رو که واحد روبروییش بودیم دعوت نکرد، این در حالی بود که 3 تا دیگه از همسایه های طبقه بالاتر رو دعوت کرده بود! یعنی اگر هیچ همسایه ای رو دعوت نمیکرد، میگفتم خب نمیخواسته جشن شلوغ بشه، اما خیلی ها رو دعوت کرده بود اما حتی ما رو قابل ندیده بود که برای عروسی دخترش دعوت کنه، در حالیکه همین دختر برای نامزدیش که آرایش کرده بود در خونه ما رو زد که بگه خاله قشنگ شدم؟ (اون وقت 21سالش بود و من 33 ساله، به من میگفت خاله!)
من حتی برای تولد نیلا که داخل خونه بازی تولد گرفتیم زنگ زدم دعوتشون کنم، (راستش از روی صمیمیت بینمون نبود که دعوتشون کردم، بخشیش به این خاطر بود که یکی از مهمونها نتونست بیاد و کنسل کرده بود، از طرفی همین خانم از یکی دو هفته قبل گفته بود میخوایم یه شب بیایم خونتون، منم گفتم دعوتشون کنم تولد که باز جداگانه نخوام پذیرایی کنم و هزینه و زحمت دوباره بشه و همون یکباره بیان جشن تولد) خلاصه هم خودش رو هم دخترش رو دعوت کردم،این خانم گفت به فلان دلیل نمیتونه بیاد (راست و دروغش رو نمیدونم)، دخترش هم گفت نمیتونه بیاد، و یه فرصت دیگه جداگانه میان!!! خب حالا خودش نتونه بیاد، دخترش هم نمیتونه؟ شما باشید نمیگید اینا نیومدند که مبادا بخوان یه کادویی چیزی بدن؟ (حالا قضاوت نمیکنم اما خب هر کی باشه ممکنه چنین فکری بکنه، ممکنه هم خب اشتباه کنم اما ته ذهنم بهش فکر کردم، آخه نه خودش اومد و نه دخترش و گفتند حالا بعدا یه شب میان خونمون!)
خلاصه کلام وقتی اینبار هم گفت برای شام مزاحم میشیم، من وسط امتحان دادنم هنگ کردم، همونجا کلی عصبانی شدم، به همکارانم که گفتم، بهم گفتند خیلی راحت بگو شرایط پذیرایی شام ندارم و کسی که انقدر پررو و بی رودربایستی، خودش، هر بار خودش رو دعوت میکنه، اونم بدون اینکه صمیمیت زیادی بینتون باشه (من این خانم رو هنوز شما خطاب میکنم) باید دقیقا اینطوری بگی که دیگه بشه بار آخرش! همکارانم از تجربیات اینطوری گفتند و بهم گفتند بهتره بی رودربایستی بگی ببخشید برای بعد شام در خدمتتون هستم اما شرایط پذیرایی شام رو ندارم! آخه واقعا هم اصلا شرایطش رو نداشتیم، چه از جهت هزینه ها و چه از جهت تمیزکردن یه خونه فوق العاده کثیف دم عیدی و چه از جهت زمانی (این خانم حتی فکر نکرد شاید وسط خونه تکونی باشیم) ... بعد اصلا مگه من اونجا هیچوقت به صرف وعده غذایی رفتم؟ فقط یکبار که اتفاقی و بی برنامه کاری پیش اومد و رفتم اونجا و چون سامان یکم دیر دنبالم اومد برای شام به زور نگهمون داشت و غذا عدس پلو بود. جالبه این خانم از پیش هم همه چیز رو اوکی شده میدونست واینبار هم مثل بارهای قبلی نوشته بود تو رو خدا خودت رو زیاد به زحمت ننداز!!!
خدا شاهده من الان سالهاست خونه خواهرانم برای شام نرفتم، خونه مادرم هم خیلی کم، هرگز دوست نداشتم بهشون زحمت بدم اونا هم خیلی خیلی کم برای وعده غذایی اومدند و هر بار گفتند بچه داری و اذیت میشی و .... حتی تو صحبتهام با این خانم یکبار چند وقت قبل همینو گفته بودم که ما خانوادگی زیاد برای وعده غذایی مزاجم هم نمیشیم و خیلی ملاحظه میکنیم (بین صبحتها مطرح شده بود، نه اینکه بخوام کنایه ای بزنم) اونوقت این خانم خیلی راحت خودش رو بارها دعوت کرده! مگه غیر اینه که من به عنوان میزبان باید تعارف کنم و بگم برای شام تشریف بیارید؟ حتی در این صورت هم خب طرف میگه نه مزاحم نمیشیم و نیت دیدن شماست و .... واقعا عجیبه برام! به سامان که گفتم انقدر عصبانی شد که حد و حساب نداشت! یاد بار قبل که سر فوت پدر عزیزم اومدند منزل ما و تازه ظهر تماس گرفت و گفت شب میایم و شام هم هستیم، افتاده بود... به من گفت مرضیه هر طور هست بگو نمیتونیم و .... حالا چون پیامک داده بود میشد با فکر جواب داد وگرنه که مثل قضیه ضمانت وام هفصد تومنی، همون موقع جواب مثبت میدادم و میگفتم حتما تشریف بیارید خوشحال میشیم!!! خلاصه که مونده بودم چه بهانه ای بیارم! حتی برای مادرم هم که تعریف کردم بهم گفت به چنین آدمی بهتره بگی ببخشید شرایط پذیرایی شام ندارم، بعد شام در خدمتتون هستیم!!! میگفت چنین آدمی حقشه! کسی که حتی برای عروسی دخترش دعوتت نکرده و بارها خودش رو سر خود دعوت کرده و جایی که فکر کرده باید کادو بده، نه خودش و نه دخترش نیومدند، باید اینطوری یکبار برای همیشه جواب بدی که تموم بشه این ماجرا! حتی بهم گفت تو برای چی با چنین ادمهایی ارتباط داری که ازت اینطوری سوء استفاده کنند؟ اما من هرطور فکر کردم، دیدم نمیتونم اینطوری که همکاران و مادرم میگند، بگم، خیلی ضایع میشه و دلش میشکنه (حتی اینجور وقتها هم نگران دل شکسته شدن بقیه هستم!) آخرش براش در کمال ادب و صمیمیت نوشتم " سلام دوباره عزیزم، متاسفانه همین الان که داخل جلسه ای بودم به ما اطلاع دادند که باید تا آخر هفته هر شب تا دیروقت بابت کارهای آخر سال اداره حضور داشته باشیم (این خانم میدونست دورکارم و فعلا سر کار نمیرم، من این دروغ مصلحتی رو بالاجبار گفتم که بدونه هر روز میرم سر کار و تا دیروقت هستم) و همین فردا هم باید دوباره برم سر کار و تا نه شب اداره هستم، من حتی درخواست کردم بابت حضور شما فردا معاف بشم که موافقت نکردند، خیلی دوست داشتم در خدمتتون باشیم، متاسفانه انگار قسمت نیست، انشالله به زودی زود و در اولین فرصت بتونیم همدیگه رو ببینیم!" راستش بعد این پیامها تصمیم داشتم این خانم رو بلاک کنم که دیگه نتونه بهم زنگ بزنه! دلم میخواست آخرین مکالممون باشه! اما در عین حال دلم نمیخواست ناراحت و ضایع بشه! درجواب خیلی سرد و کوتاه نوشت (معمولا با قربون صدقه صحبت میکنه و لحنش خیلی سرد شده بود) "پس مزاحم نمیشیم، ببخشید که گفتم برای شام میایم! شرمنده!" (این جواب دقیقا یعنی چی؟ احتمالا با خودش حدس زده حرف من حقیقت نداشته باشه وگرنه نباید میگفت ببخشید که گفتم برای شام میایم!) منم باز خیلی مهربانانه نوشتم "اختیار دارید عزیزم این چه حرفیه، خیلی دوست داشتم میدیدمتون، اما برنامه کاری ما خیلی یهویی پیش اومد و سعادت نداشتم، حالا ایشالا در اولین فرصت در خدمتتون باشیم" در جواب این پیام دیگه هیچی نگفت!!! اونم آدمی که معمولا کلی عزیزم و فدات شم و دوستت دارم تو پیامهاش هست هیچ جوابی نداد دیگه!
اصلا من نمیفهمم مثلا من چه صنمی با دختره این خانم و دامادی که فقط یکی دو بار دیدمش (اونم همون شبی که برای فوت پدرم اومدند خونمون و شام هم خودشون رو دعوت کردند) دارم که هر بار باید ازشون پذیرایی کنم؟ حتی سامان حرفی با این دامادشون نداره و اصلا نمیشناسنتش! 5 نفر آدمی که باهاشون سالی به دوازده ماه هیچ ارتباطی نداریم چرا باید اینطوری خودشون رو دعوت کنند برای شام! خدا شاهده اگر برای شب نشینی میومدند خیلی هم استقبال میکردم اما اینکه هر بار تو بدترین موقعیتها خودشو دعوت میکنه، اصلا برام عجیب و غیرمتعارفه! کاری که حتی تو خانواده خودم انجامش نمیدیم! خدایی خواهران و مادر من خیلی ملاحظه میکنند! منم سالهاست منزلشون برای وعده غذایی نرفتم، حالا یا از سر ملاحظه یا از سر دلایل دیگه (نه که بگم خوب باشه لزوما، اما به هر حال اینطوری بوده).
من هفته قبل که برای فوت برادرش رفتم، وقتی اصرار کرد برای شام بیاید در جواب گفته بودم نه عزیزم چرا مزاحمتون بشیم در این وضعیت، اصل، دیدن شما هست وعرض تسلیت، حتما که نباید برای وعده غذایی باشه! اونوقت یک هفته بعد خودش رو دعوت کرده و بهم میگه حالا خودتو خیلی هم تو زحمت ننداز! برام جالبه که چطور بعضی افراد انقدر راحت برخورد میکنند! نمیدونم صمیمت بیش از حد من این رو ایجاب میکنه یا چیز دیگه ایه! وگرنه مثلا چنین تجربه هایی برای مریم خواهرم پیش نمیاد! حتی همسایه واحد کناری الان ما هم اوایل خیلی رودربایستی داشت، الان گاهی خیلی بی محابا و بدون هماهنگی و اطلاع قبلی میاد منزل ما، البته درمورد اون ناراحت نمیشم، به وقتش خیرش هم خیلی بهم رسیده و دو طرفه بوده همه چی، اما منظورم تغییر رفتار آدمهایی هست که قبلتر رودربایستی دار برخورد میکردند! به فرض همسایه سابق و همسر و دختر و داماد و نوه اش میومدند منزل ما برای شام و دست کم دو سه تومن هم هزینش میشد، تهش چی میشد؟ ما که هرگز بی مناسیت منزلشون نمیریم، دو سال یکبار هم نمیبینمیشون، خب که چی بشه اینهمه زحمت و هزینه که دیگه طرف بره که بره؟ حتی برای من هزینه و زحمتش هم انقدرها مسئله ای نبود، به خدا من خیلی زیاد عاشق مهمون هستم، اما تعجب و ناراحتی من از این حجم از راحت بودن اونم نه یکبار بلکه چهار بار و بدون اینکه چیزی متقابل باشه و یا رابطه دو طرفه ای باشه، بود و بس! حتی یکبار به سامان گفتم میخوای بگیم اینبار هم برای شام بیان و برن و برام سخته بهانه بیارم؟ من روم نمیشه چطوری بگم که الان شرایطش رو نداریم، اما سامان با عصبانیت گفت به هیچ عنوان! اصلا این خانم چطور به خودش اجازه چنین رفتاری میده! کسی که حتی قابل ندونسته برای عروسی دخترش دعوتمون کنه! یا تولد دختر ما بیاد و ...
خلاصه که اینم موضوعی که این مدت پیش اومد و قشنگ دو سه روز اعصاب خوردی به همراه داشت. مقصر اول و آخر همه این رفتارها هم خودم هستم و این گرمی و صمیمیت بیش از حد من با همه آدمها.
++++++ بگذریم، 5 شنبه 10 اسفند هم دعوت شدیم منزل پسرخاله سامان، تولد خانمش بود اما به ما نگفته بودند که کادو نگیریم و به زحمت نیفتیم! خب این رفتار رو مقایسه کنید با رفتار اون خانم همسایه سابق! اولین بار بود میرفتم خونشون، به جای شیرینی و گل تصمیم گرفتم یه گلدان طبیعی بزرگ بگیرم، رفتیم و یه گلدون قشنگ و بزرگ شفلرا گرفتیم و رفتیم، غیر ما ، پسرخاله دیگه سامان و خانمش و دو تا دیگه از دوستان مشترک همراه خانمشون هم بودند، خوب بود و خوش گذشت، بچه هام و بخصوص نویان اونجا به شدت در مرکز توجه بودند و همه عاشقشون شده بودند، حس خوبیه وقتی میبینی انقدر به بچه هات توجه میشه، بخصوص نویان که حسابی آقایی کرد و دل همه رو برده بود و همه میگفتند چه پسر آروم و بانمکی داری، درحالیکه نویان خیلی شیطونه اما در جمع خدایی همیشه حفظ آبرو میکنه!
پسرخاله سامان و خانمش اهل موسیقی هستند، یکم که گذشت، مازیار، پسرخاله سامان سنتور و ویولونش رو آورد و آهنگهای خیلی زیادی اجرا کرد، واقعا زیبا اجرا میکرد و من خیلی لذت بردم، چند تایی آهنگ شاد اجرا کرد که سامان و یکی دو تا دیگه از مردها بلند شدند و باهاش رقصیدند، دو سه تا آهنگ قدیمی هم اجرا کرد که سامان خواننده شده بود و میخوند و مازیار ویولون میزد، پسر کوچیکشون هم اهنگ تولدت مبارک رو با سنتور اجرا کرد، خلاصه که اونجا با خودم فکر کردم چی میشد اگر من یا سامان هم بلد بودیم یه ساز موسیقیایی رو بنوازیم؟ از اجرای مازیار چندتایی فیلم گرفتم، به تازگی خونشون رو هم بازسازی کرده بودند و وسایل جدید خریده بودند که به نظرم خونه قشنگی اومد. بخشی از ماجرا که من اصلاً علاقه ای بهش ندارم و با فرهنگی که توش بزرگ شدم سازگار نیست، اما خب کنترلی هم روش ندارم، استفاده از مشروبات در چنین جمع هایی هست، چیزی که برای من ابداً پذیرفته نیست اما خب کاری هم ازم ساخته نیست، اوایل ازدواج به سامان گفته بودم استفاده از مشروبات برای من خط قرمز هست و سامان هم که در چنین جمع هایی با سایرین همراهی میکرد، به احترام من همون مقدار کم رو هم دیگه استفاده نمیکرد، اما اونجا متاسفانه به رویه سابق برگشت (البته چندماه پیش هم همین اتفاق افتاد در جمع دیگه ای) و مصرف کرد، من به اندازه سابق نسبت به این موضوع گارد نداشتم، دلم نمیخواست استفاده کنه، اما در جایی که اینهمه آدم تحصیلکرده و هنرمند هستند (همه فوق لیسانس مهندسی) و خب همه به نحوی و به اندازه میخوردند (خانم و آقا هم نداشت)، مثلا من چی میتونم بگم؟ چندباری به من تعارف کردند که مرضیه شما هم کمی بخور و برات بریزیم؟ که من گفتم نه و تا الان نخوردم، گفتند امتحان کن مزه سرکه میده و اصلا بد نیست که خب من طبیعتاً هرگز چنین کاری نمیکنم و نمیذارم قبح این موضوع برام بریزه! بماند که دیگه نمیتونم مثل سابق روی همسرم تاثیر بذارم و اون به خاطر من از این موضوع چشم پوشی نمیکنه! جالب اینکه آقا سامان اولین گلس رو که بلند کرد گفت به سلامتی عشقم مرضیه!!! چندباری هم اومد و خصوصی به من گفت یکبار امتحان کن عادت میکنی که گفتم امکان نداره! بهش گفتم ببین کار به کجا رسیده که اوایل ازدواج به احترام من کلاً استفاده نمیکردی، الان ایستادی روبروی من داری منو راضی میکنی که منم ازش بخورم! یکبار هم وقتی در جواب تعارف دوستان برای خوردن مشروب گفتم من تا الان نخوردم، سامان گفت میبینید من با فاطمه زهرا ازدواج کردم! خودم از این شوخی خوشم نیومد! به هر حال از اینکه در جمعی مشروب باشه واقعا بدم میاد و ترجیح میدم اصلا نبینم بطری و مخلفات رو، اما خب کاری هم ازم ساخته نیست، الان البته نسبت به اوایل ازدواجمون، کمتر نسبت به این موضوع حساسیت نشون میدم، یه جورایی عادی تر شده برام، اوایل ازدواج من که هرگز در جمع خانواده خودم چنین چیزی نبوده و نیست، به خاطر چنین جمع هایی و حضور بی مهابای یه سری دخترهایی که رفتار و ظاهرشون رو هیچ جوره نمیتونستم درک کنم، حاضر نشدم در جمع دوستان ساما ن قرار بگیرم و بعدها تو دعوا سامان منو متهم کرد که به خاطر تو من از همه این جمع ها دور شدم و ....البته همون موقع هم به احترام من تو چنین جمع هایی اصلا مشروب رو استفاده نمیکرد، اما الان بعد هشت سال برای من هم عادی تر شده و کمتر از قبل حساسیت دارم و خب سامان هم پسر حرف گوش کن اوایل ازدواج نیست.... به جز این موضوع، در کل خوش گذشت و جمع خوبی بود، دلم میخواد یکبار همین جمع رو سال بعد منزل خودم دعوت کنم اما خب هم اینکه خونه من کوچیکه وهم اینکه حتی یک درصد هم حاضر نمیشم در خونه من مشروبات استفاده بشه، آخه دقت کردم مثلا تو همین جمع یکی از مهمونها، با خودش مشروب آورده بود و مال میزبان نبود، نمیخوام مثلا دعوت کنم و یهویی ببینم با خودشون اون کوفتی رو آوردند! خلاصه که من یه سری محدودیت اینطوری هم دارم...قرار شد سال بعد و هوا که بهتر شد، بیشتر باهاشون بریم بیرون و دور هم باشیم، ببینیم حالا چی میشه. برای من با دو تا بچه رفت و آمد اینطوری اگه خیلی زیاد بشه اصلا راحت نیست! من هر بار که میخام برم جایی، به خاطر حاضر شدنهای قبل خودم و بچه ها و سروسامون دادن به کارهای بچه ها و غذادادن بهشون و ...، کلی عصبی میشم، تو خود مهمونی خوبه، اما قبل و بعدش خیلی بهم فشار میاد، در حد ماهی یکبار قابل قبوله برام، اما بیشتر از اون برام راحت و خوشایند نیست.
+++++ قبل شروع خونه تکونی از 14 اسفند، همون 12 اسفند که رفتم اداره، سر راه برگشت به خونه، همراه همکارم (همون که راجب تولدش تو اداره و قضیه کیک نوشته بودم) رفتیم که اون بوتاکس بزنه منم مزونیدلینگ پوست صورت انجام بدم (من هفته بعدترش میخواستم برم برای بوتاکس) که پزشک اونجا گفت بهتره فعلا از یه کرم ترکیبی دست ساز استفاده کنی، فعلا مزونیدلینگ نمیخواد انجام بدی، این شد که منم همون موقع بوتاکس انجام دادم، سر راهم به خونه هم رفتم و برای سامان، یه شلوار جین، یه پیراهن و دو تا تیشرت از یه بوتیک خریدم، برای بچه ها هم جداگانه لباس گرفتم و یه سری اسباب بازی و وسیله و خرت و پرت هم برای خونه خریدم و خسته و کوفته رسیدم خونه (همون روز هم بود که همسایه سابق خودش رو برای شام فردا شبش دعوت کرده بود و اون پیامکها رد و بدل شد) خدا رو شکر بچه ها با خریدهای اینترنتی که انجام دادم و چند دست لباسی که حضوری و از مغازه ها گرفتم، لباسهاشون تکمیله، برای سامان هم لباسهای مناسبی خریدم، خدا رو شکر وقتی آوردم خونه و پوشید، همشون کاملا اندازش بودند و خیلی خیلی رضایت داشت وکلی تشکر کرد از من، فقط مونده یه جفت کفش برای سامان بگیریم و برای خودم هم کیف و کفش، البته بازم میگم من قایل به این نیستم که برای عید باید خیلی خرید کرد و این خریدها برای عید نیست، چون در واقع ما جای بخصوصی نمیریم اما خب واقعا ماههاست به همه این خریدها نیاز داشتیم! الان خدا رو شکر بچه ها برای کل سال بعد لباس دارند، البته برای نویان باید به فکر دو سه دست دیگه باشم اما نیلا کاملاً تکمیله، سامان هم وضعیتش خوبه هرچند بهتره یکی دو تا پیرهن دیگه هم برای استفاده سال بعدش براش بگیرم، تمام این سالها هر چی سامان لباس و شلوار و پیرهن و تیشرت داشته رو من براش خریدم بدون حضور خودش! یعنی گرفتم و بردم خونه و اون پوشیده و نهایتا اگر اندازه نبوده عوضش کردم! حتی کفش هم همینطور بوده! حتی وسایل بهداشتی و .... هم همیشه خودم براش گرفتم، اینبار هم برای سامان علاوه بر لباسها، یه مام زیر بغل و یه ادکلن مردانه هم گرفتم و اون رو گذاشتم برای عید وشاید به مناسبت سالگرد ازدواجمون که 6 فروردین هست بهش بدم... برای خودم هم از چندماه قبل چند دست لباس گرفته بودم، نیاز زیادی به لباس ندارم اما باید کیف بخرم حتما و البته کفش! ببینم کی فرصت میشه! البته مقدار زیادی لوازم پوستی و بهداشتی گرفتم که هزینش هم نسبتا زیاد شد، این خریدهایی که برای سامان و بچه ها و خودم این چند روز انجام دادم هزینه زیادی بهم تحمیل کرد، بازم شکر که خدا میرسونه.
+++++ پنجشنبه 17 اسفند هم رفتم و بعد هفت سال موهام رو هایلایت کردم! خودم بیشتر موهای تیره رو میپسندم، ترجیحم مشکی و بعد شرابی تیره هست، اما چون میخواستم کراتین کنم و بعد کراتین نمیشه هایلایت کرد، تصمیم گرفتم اینبار رو بعد اینهمه سال هایلایت کنم، البته متاسفانه به دلایلی احتمال اینکه دیگه موهام رو کراتین نکنم هست و شاید اگر زودتر به این نتیجه میرسیدم، موهام رو رنگ معمولی میکردم و دیگه هایلایت نمیکردم، نمیگم بد شده، به نظرم خوبه، اما خب من عاشق موهای مشکی یا با رنگهای تیره هستم و به صورتم به نظرم خیلی بیشتر میاد... وقت کراتینم همین 5 شنبه هست اما به دلایلی که نوشتنش چندان ضرورتی نداره، شاید منصرف بشم و انجام ندم و مثلا بذارم برای سال بعد و تموم شدن ماه رمضان...البته بیعانه دادم و هنوز کنسل نکردم، تا فردا تصمیمم رو میگیرم و اگر نخواستم انجام بدم کنسل میکنم، حالا یا بیعانه رو میگیرم یا نمیگیرم دیگه.... وقت کاشت مژه و کاشت ناخن و اصلاح و ابرو هم دارم که باید واسه اونا هم برم، بچه ها پیش سامان میمونند، برای هایلایت هم نه ساعت تمام بچه ها پیش سامان موندند! اصلا کلافه و خسته شده بودم! چقدر تمام این خدمات گرون هستند، البته اینکه من دارم اینکارها رو میکنم ربط زیادی به عید نداره، بیشتر از اون جهت که تا وقتی دورکار هستم میتونم چنین کارهایی بکنم (محل کارم ایراد میگیرند) و خب عید هم هست و اینم دلیل خوبیه، اما خب مثلا اگر دورکار نبودم به جز هایلایت و کراتین، کار دیگه ای نمیکردم....
+++++ برای عید هم همچنان نمیدونم میریم رشت نمیریم؟ البته رفتن رو احتمالا بریم اما اینکه با توجه به جابجا شدن و اثاث کشی مادرشوهرم اینکه چه تاریخی بریم و برنامه کاری من و سامان چطوره اصلا مشخص نیست. امیدوارم زودتر برناممون مشخص بشه. نامه دورکاری سه ماهه اول سال بعد رو به معاون مدیر کل دادم و به نظر میرسه کم و بیش موافقند اما باز همه چی منوط میشه به اینکه سال بعد، قانون دورکاری در اداره همچنان پابرجا باشه و کم و کیفش چطور باشه، توکل به خدا، امیدوارم هر چی خیر من و بچه ها هست اتفاق بیفته.
+++++ مریم خواهرم مشکلاتی با همسرش داره و بابتش خیلی ناراحتم، پستم طولانی شده و دیگه وقت نمیشه بنویسم، دلم میخواست با عشق و خوشی زندگی میکردند، با وجود همه مشکلاتی که با خواهرم داشتم، دلم خیلی براش میسوزه.... حقش بهتر از اینا بود، امیدوارم خدا خودش کمکش کنه، خواهرم رضوانه و نینی روشا رو هم خیلی وقته ندیدم، دلم برای روشا خواهرزادم خیلی تنگ شده، ماشالا خیلی زیباتر شده، دیشب رضوانه عکسش رو با لباسی که من بهش داده بودم برام فرستاد و دوباره بابت لباسهای نویی که برای نیلا بودند و حتی یکبار هم استفاده نشده بودند، تشکر کرد...امیدوارم بین اینهمه کارها، بتونم قبل عید، یکبار هر دو تا خواهرها و بچه هاشون و البته مادرم رو ببینم.
++++++ الان که دارم این نوشته رو تمام میکنم، باید بگم بعد مدتها دیشب جر و بحث بدی با سامان داشتیم، گذاشت از خونه رفت بیرون و اتفاقا منم استقبال کردم و یکم با گوشیم ور رفتم و بدون عذاب وجدان گرفتم خوابیدم تا صبح! البته بماند که نویان همش بیدار میشد و نذاشت درست و حسابی بخوابم! حالا یکساعت قبل این دعوا بغلم کرده بود و داشت موها و صورتم رو نوازش میکرد و میگفت تو خیلی برای این زندگی زحمت میکشی و من هیچکاری برات نتونستم بکنم و ایشالا خدا اجرت رو بده و خدا پدرت رو بیامرزه و تو خیلی خوبی و من نمیتونم برات جبران کنم و خیلی ادم بی مصرفی هستم و منو ببخش، یکساعت بعد سر یه موضوع بیخودی مربوط به تصادفهای قبلی ماشین عصبانی شد و داد و بیداد کرد و ناسزا گفت و حرف خونه کوچیکه رو دوباره پیش کشید و خب منم چند برابر جوابش رو دادم، اونم گذاشت رفت و صبح هم پیام داد که از این به بعد شبها برای اینکه بچه ها بیقراری نکنند میام خونه و وقتی خوابیدند میرم و تو ماشین میخوابم و وقتی خونه کوچیکه مستاجرش بلند شد، میرم اونجا!تو خونه هم به جز آب چیزی نمیخورم! از فردا هم دیگه سر این کار نمیرم! منم جواب دادم باشه هر طور راحتی و تصمیم با خودته! خیلی ریلکس طور!
امروز به خاطر اینکه اداره بهمون سبد کالای ماه رمضان و آجیل میده، مجبور شدم باهاش صحبت کنم که بره و تحویل بگیره، وگرنه تا شب هیچ کاری باهاش نداشتم! البته میدونم همین الان هم پشیمونه از حرفها و رفتارش، اما برام مهم نیست....چندهفته ای بود بحث و دعوای اینطوری نداشتیم! بلد نیست عصبانیتش رو کنترل کنه، منم البته خیلی بد عصبانی میشم اما خب حداقل اغلب موارد، شروع فریاد و عصبانیت با اونه و من ادامه دهنده هستم...البته انصاف داشته باشم منم یکم زیادی غر میزنم خسته که میشم. این چند وقت هم که خیلی زیاد کار کردم و حسابی از خودم انرژی گذاشتم، ،هم کار خونه هم بچه ها هم کارهای بیرون، تمام بدنم درد میکنه و طبیعیه که بیشتر از قبل کلافه باشم، اما خب بازم حس خوبیه وقتی میبینی خونه زندگیت یکم مرتب شده. به هر حال روزهای آینده با هم سرسنگین و در حال جنگ خواهیم بود! طفلک بچه ها!
پس فردا روز اول ماه مبارک رمضان هست و من به روال تمام این سالها، هر روز روزه میگیرم، میدونم با وجود بچه ها سخته، اما خب روزه داری در عین حال حس خوبی بهم میده، خدا خودش بهم قوتش رو بده که امسال هم بتونم همه روزه هام رو بگیرم، البته اگر بریم رشت یا سمنان، طبیعتاً اون روزها رو روزه نمیگیرم...امیدوارم باقی کارهای مربوط به تمیزکاری خونه تو همین دو روز انجام بشه و با زبون روزه نخواسته باشه کار اضافه ای بکنم، خدا رو شکر این سبد کالا هم اقلام خوبی توش داره... منو تا نود درصد از خرید برای ماه رمضان و حتی عید بینیاز میکنه، بخصوص که گوشت هم توش هست، الهی هزار بار شکر.
من دیگه برم... شرمنده که گاهی پیامها رو انقدر دیر پاسخ میدم عزیزانم، این بچه ها نمیذارند من چند دقیقه با خیال راحت لپ تاپ یا گوشی دستم بگیرم و شبها هم انقدر دیر میخوابند که حتی اون موقع هم از خستگی نمیتونم بیدار بشینم و پیام ها رو جواب بدم یا پست بنویسم، وگرنه ترجیح میدادم زود به زود پست بذارم اما کوتاهتر بنویسم.
من برم که به احتمال زیاد امشب یه سر به مادرم بزنم که نخواسته باشه برای ماه رمضان که روزست، مزاحمش بشم. تا بعد عزیزانم
این دفعه حرف زیادی برای گفتن ندارم، همون همیشگیها و تکراریا.
یه خورده سردرگمم، همیشه ماه اسفند که میرسه با فکرکردن به حجم کارهای زیاد و نداشتن فرد مطمئنی که به من در نگهداری بچه ها کمک کنه که برم بیرون و به کارهام برسم، بهم اضطراب میده، نه آدمیم که از قید انجام کارها خودم رو رها کنم و انجامشون ندم، نه اینکه به راحتی شرایط انجامشون رو دارم، دلم میخواد یکم بیخیالتر باشم اما نمیتونم، با اینکه ماه اسفند رو خیلی دوست دارم و 29 اسفند هم روز تولدم هست (البته شناسنامم اول فروردینه) اما تیک زدن کارهایی که باید انجام بشه، هر کدوم با یه جور سختی همراهه، اما خب آخر سال و مثلا آخر اسفند از اینکه با وجود همه این سختیها، تونستم با برنامه ریزی، کارها رو به سرانجام برسونم حس خوبی میگیرم، تازه به نظرم امسال نسبت به دو سه سال قبل، حجم کارهام خیلی کمتره، هم اینکه هر روز سر کار نمیرم و این خودش کلی دستم رو بازتر میذاره، هم اینکه مثلا باردار نیستم که فکر زایمان و آزمایشها و سونو و همزمان با اون کارهای اداره و خونه تکونی و ... باشم (مثل فروردین سال 1401 که نویان به دنیا اومد و همه این کارها باید همزمان انجام میشد و از دو ماه قبلترش درگیر بودم).
الان سختترین قسمت کار، تمیزکردن این خونه و زندگی شلختست که با وجود دو تا بچه که همش تو دست و پای آدم هستند کار خیلی سختیه! البته اینکه انرژی و جون کافی هم برای کارهای سخت خونه ندارم یه بخش دیگه ماجراست، از طرفی با وسواسی که دارم زیاد علاقه ای به گرفتن کارگر ندارم، با وجود اینکه سامان میگه کارگر بگیر و هزینش رو میدم اما فکر میکنم خودم بیشتر از هر کسی به کارهای خونه و زندگیم مسلطم و نهایتا مثلا کارگر بتونه دیوارها رو تمیز کنه یا حموم و دستشویی و دیوارهاش رو مثلاً نظافت کنه یا... که خب همونم چون وسواس دارم ترجیح میدم خودم انجام بدم و خلاصه آخرین باری که کارگر گرفتم قبل کرونا بود، ازش راضی بودم، اون موقع تصمیم داشتم هر ماه بگم بیاد اما بعد کرونا شد و منم شمارش رو گم کردم و بعد اون هم نتونستم به فرد دیگه ای اعتماد کنم... من حتی تو بارداری هم خودم همه کارها رو کردم! البته الان فکر میکنم حماقت محض بود و میتونست خیلی خطرناک باشه، اما خب به سختی انجام میدادم و موقع تولد نویان، خونه و زندگیم خیلی قشنگ شده بود، بخصوص که مبل و لوستر و یه سری چیزای دیگه هم خریده بودم و وسیله های اضافی رو رد کرده بودم و خدایی خیلی تو روحیم اثر مثبتی داشت، اون سال عید حس و حالم خوب بود، مادرشوهرم اینا هم موقع سال تحویل اومده بودند تهران و من حسابی خوشحال بودم، یکم استرس زایمان رو داشتم اما همونم یه ذوق خاصی تو دلم انداخته بود.
الان هم همش میگم بیخیال تمیزی خونه و زندگی بشم بخصوص که بچه ها به زور یک هفته میذارند خونه تمیز بمونه اما باز دلم نمیاد! تازه خدا رو چه دیدی، شاید لطف خدا شامل حالمون شد و سال بعد از اینجا بلند شدیم و نیازی به اینهمه نظافت نباشه، تازه خونه ما تقریبا ایام عید هیچکس نمیاد، بعد تعطیلات فروردین مادرم و دو تا خواهرهام میان و تمام، گاهی به ندرت یکی دو تا از همسایه های سابق و فعلی هم میان، با همه اینا دلم نمیاد امسال بیخیال بشم... منم کلا زیاد اهل بشور و بساب نیستم و طبیعیه که خونمون با وجود دو تا بچه کلی تمیزکاری بخواد، کلی وسایل اضافه که باید سر و سامون بدم. حالا از ده اسفند به بعد ذره ذره یه کارهایی میکنم، صبح ساعت هفت ساعت میذارم و بیدار میشم و تا موقع بیدار شدن بچه ها هر روز بخشی از کارها رو انجام میدم، چون وقتی که بیدار بشن عملاً نمیشه کار خاصی کرد، البته زیاد هم وسواس نشون نمیدم و سعی میکنم سرسری تر از سالهای پیش کار کنم، یه سری شستنی ها رو هم میدم خشکشویی و باقی کارها رو ذره ذره و سرسری تر از سالهای قبل انجام میدم. برای خونه هم برعکس سالهای قبل که اسفندماه وسایل و خرت و پرت های زیادی میخریدم چیز خاصی نیاز ندارم و این چند وقت اخیر هر چی لازم بوده خریدم، مهمترینش همین سرخکن بدون روغن یا همون هواپز... البته تو فکر ماشین ظرفشویی رومیزی هم هستم اما تو اولویتهام نیست بخصوص که جای کافی هم ندارم.
++++ هشت اسفند باید برم سر کار و با مدیر و معاونش جلسه داشته باشم، گزارش کار بدم و به امید خدا درخواستم برای دورکاری سال بعد رو مطرح کنم، انشالله که بازم با من راه بیان و بتونم یه مدت دیگه کنار بچه ها باشم.توکلم به خداست. همون روز هم قراره با کمک یکی از همکارهام یه سری آزمون انلاین ضمن خدمت بدم و یه سری کارهای اداریم رو هم به سرانجام برسونم... خدا کنه هشتم اسفند که میرم دیگه ازم نخوان تا آخر سال برم اداره. البته خودم فکر میکنم بابت کارهای شخصی و اداری باید یکبار دیگه غیر همون هشت اسفند برم اداره، اما اینکه بابت دادن گزارش کار باشه، ترجیح میدم ازم نخوان دیگه، اگرم خواستند که مهم نیست، انجام میدم و تحویل میدم، فقط شاید کمی بهم فشار بیاد بین این کارهای آخر سال...
بچه ها هر دو تا کفش میخوان و نویان هم لباس عید، البته ما عید جای خاصی نمیریم، بخصوص که مادرشوهرم اثاث کشی داره، هنوز مشخص نیست اثاث کشی قبل عید باشه یا بعدش، احتمال بعد عید بیشتره ولی بازم مشخص نیست و تا آخر سال معلوم میشه، اما ما به احتمال زیاد در حد دو سه روز هم باشه رشت میریم، اما اینکه مثلا اونجا بریم عید دیدنی اقوام یا مثلاً اقوام همسر طبق روال سالهای قبل به خونه مادرشوهرم سر بزنند بابت همین جابجا شدن و اثاث کشی مادرشوهرم اینا، خیلی کمه، برای همین به نظرم لازم نباشه برای خودم مانتو و لباس عید خاصی بخرم، اما کیف و کفش خیلی وقته لازم دارم و همش خریدش رو عقب انداختم و با قبلیها سر کردم! برای بچه ها تو این چندماه چنددست لباس تو خونه ای خریدم و برای عید نیلا هم دو تا پیراهن شیک حدود یکی دو ماه قبل گرفتم، همین چند روز قبل هم یه ست بلوز و شلوار جین و سارافن سفید از اینستاگرام به قیمت خوب سفارش دادم... حتی لباسهای سال قبلی که گرفتم هم دو دستش کاملاً نو هستند، اما باید براشون دنبال کفش و برای نویان دنبال شلوار جین باشم... سامان هم کفش و شلوار میخواد و یه تیشرت و یه پیراهن و لباس زیر، البته همسر زیاد حوصله خرید کردن نداره و همش میگه منو ول کن چیزی نمیخوام، احتمالا باید مثل سالهای قبل تنهایی برم خرید، بچه ها رو بذارم پیشش و برم، البته به جز کفش که باید خود بچه ها باشند... همون کفش رو هم هر سری میخرم و به فروشنده میسپارم اگر اندازه نباشه تعویض میکنم، حتی برای سامان هم همینطوری خودم کفش و لباس میخرم و مثلا به فروشنده میگم سایزش مناسب نباشه تعویض میکنم ...اغلب البته خوب از آب درمیاد.
یکی از کارهام هم همین رفتن به آرایشگاه و کارهای زیبایی هست و البته کارهای پوستی که میخوام پیش دکتر پوست آخر همین هفته انجام بدم، امیدوارم سامان همکاری کنه و بتونم به همش برسم، البته خداییش همسرم اینجور وقتها هوام رو داره اما خب نگهداشتن طولانی مدت بچه ها برای هیچ مردی راحت نیست، بازم سامان خوب همکاری میکنه...
++++ دیشب هم رفتیم خونه همسایه سابق برای عرض تسلیت فوت برادرش. موقع فوت پدرم، بنده های خدا برام بنر زده بودند روی ساختمان و دیدنمون اومدند، خیلی برام ارزش و احترام قائل شدند، منم وظیفه دونستم برم بهش سر بزنم، بعد یکی دو سال بود که میدیدمشون، البته تلفنی هر چند وقت یکبار در ارتباط بودیم، نوه این خانم همسایه از نویان من فقط یک هفته بزرگتره، البته خود این خانم فکر میکنم 50 و خورده ای ساله باشه و به شدت معاشرتی و اجتماعی ... دختر و نوش نبودند و من دلم میخواست میدیدمشون، حالا قرار شده یه سری دیگه اونا بیان منزل ما همراه دختر و داماد و همین نوه، شایدم دوباره به ما گفتند بریم نمیدونم. این خانم همسایه و خانوادش معمولا علاقه دارند برای وعده غذایی برن جایی و حتی وقتی برای تسلیت فوت پدرم اومدند منزلمون، برای شام موندند... درحالیکه من به شدت تو این زمینه ملاحظه میکنم و دلم نمیخواد برای شام یا ناهار به کسی زحمت بدم، دیشب هم این خانم خیلی اصرار کرد برای شام بریم خونشون، اما من قبول نکردم و گفتم فقط برای عرض تسلیت میام و یکساعت بعد شام بهتون سر میزنیم و بیشتر از اون مزاحم نمیشیم.
من عاشق دورهمی و مهمانی هستم اما چون خیلی سخت میگیرم و وسواس دارم، اغلب معذب میشم و بعد مهمونی دادن یا حتی مهمونی رفتن خودمون حسابی خسته میشم و قشنگ تا دو روز نیاز به استراحت دارم!، برای همین از رفت و آمد خیلی زیادی هم استقبال نمیکنم اما در حد همین ماهی یک بار یا دو ماه یکبار با افرادی که باهاشون راحتم به نظرم خیلی خوبه که خب متاسفانه چنین افرادی که خیلی باهاشون راحت و بی رودربایستی باشم تو زندگیم وجود خارجی ندارند! البته شاید بخشیش تقصیر همین سختگیریهای خودم باشه.
++++ راستی دو اسفند ماه تولد 39 سالگی همسر بود، همسر یکسال از من کوچیکتره و ما هر دو متولد اسفند ماه هستیم. من برای روز مرد بهش مبلغی پول به عنوان هدیه داده بودم، خودش شب قبل تولدش که بغلش کردم و بوسیدمش و بهش تبریک گفتم، حسابی سفارش کرد که اصلا براش امسال چیزی نگیرم و پولی براش نریزم، خب من تصمیم داشتم بهش برای تولدش هم مبلغی پول بدم که بیشتر از هر چیزی الان بهش نیاز داره، دیگه انقدر که گفت چیزی برام نریز و هدیه ای نگیر و ازت انتظاری ندارم و تو هدیه هات رو خیلی بیشتر از حدی هم که لازمه دادی، دیگه منم به حرفش احترام گذاشتم و بیخیال واریز پول به عنوان کادوی تولدش شدم، چون خب از طرفی تصمیم دارم مثلا برای عید، براش از طرف خودم شلوار یا کفش هم بگیرم و سه ماه پیش برای تولد نیلا هم باز براش یکی دو تا لباس و چیزای دیگه خریده بودم... خلاصه که به حرفش گوش کردم و جداگانه چیزی براش واریز نکردم، فقط به سمانه ، دوست و همسایمون پیام دادم که سر راهش موقع برگشتن از سر کار، برام یه کیک کوچیک بگیره (با بچه ها نمیشد برم بیرون)، اونم کیک رو گرفت و شب که سامان رسید با بچه ها مثلا سورپرایزش کردیم و حسابی دست زدیم و خندیدیم و رقصیدیم و مسخره بازی درآوردیم، یکی از انگیزه هام هم جدا از خود سامان، این بود که نیلا به مناسبتهایی مثل تولد پدرش و ... اهمیت بده بخصوص که تازه با مفاهیم اینطوری داره آشنا میشه. دیگه ما حتی حتی لباس درست و حسابی هم نپوشیدیم و برنامه خاص و ویژه ای هم نداشتیم، اما به درخواست نیلا، یکی از دیوارها رو تزیین الکی کردم و از اونجا که نیلا همش میگفت برای بابا کادو چی گرفتی، پا شدم رفتم چند تا از جوراب نو هایی که تازه براش گرفته بودیم و یه شارژر موبایل فندکی داخل ماشین که اونم نو بود، رو الکی کادو کردم و همراه کیک تولد، به باباش دادم که خیال نیلا خانم هم راحت بشه، آخه ولکن نبود! نیلا هم قول داد فردای اون شب، کادوی تولد برای باباش یه نقاشی بکشه! البته نیلا اصرار میکرد برای باباش هم مثل خودش بریم خانه بازی جشن تولد بگیریم! کلی باهاش صحبت کردم و روش کار کردم تا بیخیال شد! خانم درخواست برف شادی هم داشت که روی سر باباش بریزیم که تو خونه نداشتیم! این شد که نیلا خانم رفت یه برگه کاغذ از دفتر نقاشیش کند و خورد خوردش کرد که مثلاً برف شادیه و باباش میچرخید و میریخت سر باباش و بچه ها جیغ میزدند و تولد مبارک میخوندند و حسابی خوشحال بودند، من و سامان هم برای دلخوشی بچه ها میرقصیدیم و سامان مثلاً بغلم میکرد و بلندم میکرد و منو میچرخوند که بچه ها خوش باشند! من حتی یادم رفته بود شمع همراه کیک بخرم و نیلا هم گیر داده بود بابا باید شمع کیک فوت کنه! دیگه سامان رفت فندکش رو آورد و مثلا روی کیک گذاشت و آرزو کرد و خاموشش کرد و بچه ها هم چند بار فندک روشن رو فوت کردند که خاموش بشه و با همون کلی سرگرم شدند! نیلا هم کیک تولد رو دستش گرفت و مثلا باهاش یکم رقصید ( رقص بلد نیست فقط چرخید
) و به باباش کمک کرد کیک رو ببره! جشن خیلی مسخره ای بود اما مهم این بود به نیلا و نویان تو همون یکساعت کلی خوش گذشت... البته سامان هم بابت همین جشن کوچیک کلی ازم تشکر کرد که به یادش بودم. البته روز تولدش هم براش اینستاگرام یه پست گذاشتم و همون هم بهش کلی حس خوب داده بود، بماند که دلش میخواست کپشن رو با آب و تاب بیشتری مینوشتم(تو حرفاش اشاره کوچیکی کرد) اما خب منم بابت حضور یه سری اقوام تو پیجم و شناختی که از روحیاتشون داشتم دلم نمیخواست مثلا خیلی عاشقانه طور براش بنویسم (نه که خیلی هم دعوا مرافعه نداریم ما
) یه متن خیلی سنگین و رنگین و موقرانه براش نوشتم و آخرش هم نوشتم از طرف من، نیلا و نویان! این بود خاطره تولد 39 سالگی همسر!
راستش حرف خاص و ویژه ای برای گفتن نداشتم، نمیخواستم چیزی بنویسم اما خب گفتم بهتره از همین روزمرگیها هم چند کلامی بنویسم که البته یه جورایی تکرار مکررات پست قبلی بود. یه خورده برنامه هام برای تعیطلات عید مبهمه و تکلیف ندارم، امیدوارم ذره ذره که به آخر سال نزدیک میشیم، تکلیف همه چیز مشخص بشه و از طرفی من هم بتونم به همه کارهام با دل خوش برسم و بچه ها هم همکاری کنند.
همینا دیگه، برم که بچه ها بیدار شدند و حسابی دارند از سرو کولم بالا میرن...
آیدای عزیزم به یادتم و از ته دلم برات دعا میکنم، مطمئنم مشکلت به زودی زود حل میشه، فقط صبوری کن و آرامشت رو حفظ کن.
امیدوارم حال دل همه دوستانم این هفته های آخر سال خوب باشه، جیبشون پرپول و دلشون شاد باشه :) عید همگی هم مبارک
این مدت زیاد حال و حوصله ای برای نوشتن نداشتم
اتفاق خاص و ویژه ای هم نیفتاده بود که قابل گفتن باشه، اما خب دلیل اصلی کمرنگ شدنم این موضوع هم نبود چون من اغلب اوقات زندگی خیلی پرهیجان و پر از اتفاقات جالبی ندارم و همیشه هم از همین روزمرگیها نوشتم...
اما خب گاهی سرم با بچه ها و کار خونه و مریض شدن های گاه و بیگاه نویان و دغدغه های ریز و درشت زندگی خیلی شلوغ میشه و بعضی وقتها اصلا دل و دماغ نوشتن نیست یا گاهی حتی فکر میکنی چه چیزهای بی اهمیتی مینویسی و چقدر مگه اینا برای بقیه مهمه و اصلا که چی بشه اینا رو مینویسی و....
بگذریم، یه گزارشی بدم از این دو هفته ای که ننوشتم، بماند که چیز قابل عرضی هم نیست، اما مطمئنم همون هم طبق روال همیشه، یه پست طولانی میشه آخرش.
+++++++ بالاخره ضامن دوست و همکارم شدم، کلی ماجرا داشتم سر همین ضمانت، اما راستش الان صحبت کردن ازش هم اذیتم میکنه، حتی ترجیح میدم شما دوستان عزیزم هم دیگه بهم نگید نباید اینکارو میکردی و... به هر حال انجام شده و تمام شد رفت! واقعا تو کار انجام شده قرار گرفته بودم و اگر انجامش نمیدادم، شاید از بار یه ضمانت بزرگ خلاص میشدم اما احتمال اینکه رابطم با همکار و هم اتاقیم برای همیشه به هم بخوره و با اینکه تو یه اتاقیم همیشه معذب باشم، یا اینکه بعدها خودم هم نتونم در عالم همکاری، درخواست یا کاری ازش داشته باشم زیاد بود...
این همکارم خانم 54 ساله ای هست که از همسرش سالهاست جدا شده و یه پسر 31 ساله داره، خانم زیبایی هست که اصلا چهره و روحیات پرشورش به سنش نمیخوره. الان هشت و نیم ساله همکار هستیم، جشن عروسی من و تولد نیلا هم دعوت بود و سر به دنیا اومدن هر دو بچه ها هم همراه با دو تا دیگه از همکاران اومد منزلمون دیدن بچه ها، خانم بدی نیست اما خب یه مقداری زود عصبانی میشه و واکنش نشون میده، متوجه شدم با رئیس و معاون بانک سر همین وام چندباری بدجور دعوا کرده و حتی تهدیدشون کرده که به بازرسی شکایت میکنه! و پرسنل بانک کاملاً از دستش ناراحت و عاصی شده بودند!
قسمت جالب ماجرا این بود که وقتی 5 شنبه پیش برای ضمانت این خانم رفتم، (بماند که چقدر تا لحظه آخر تلاش کردم بلکه کنسل بشه و نگرانیهام رو بهش گفتم اما خب بازم تاکید داشت مشکلات احتمالی رو برای وام سال بعد خودم حل میکنه) هم رئیس و هم معاون بانک با روشهای غیر متعارف و حتی غیرقانونی تلاش کردند منو از ضمانت این خانم منصرف کنند! از اون جهت میگم غیر متعارف چون مثلا مسئولین بانک که نباید به کسی که ضامن شده بیان و بگن مطمئنی میخوای ضمانت این مبلغ رو قبول کنی؟ مبلغش بالاست ها، بهتره احساسی برخورد نکنی! یا مثلا ازم بپرسند این خانم رو چقدر میشناسی و ازش مطمئنی؟ هنوز امضایی نکردی و اگر بخوای میتونی منصرف بشی! دقیقا همینا رو گفتند و نهایت تلاششون رو کردند که من ضامن نشم. به من گفتند ما شما رو ضامن اصلی میدونیم چون ضامن دیگه این خانم 60 سالشه و به زودی در حال بازنشسته شدن هست و اگر مشکلی برای پرداخت وام این خانم پیش بیاد طرف حساب ما شمایید!
همون موقع از لحن و گفتارشون فهمیدم به دلیل مشاجراتی که این خانم با مسئولین بانک داشته و تهدید به شکایت و .... اینا باهاش زاویه زیادی پیدا کردند و دارند تلاش میکنند هر طور هست این وام رو بهش ندند... من بهشون گفتم راجب اینکه این خانم اقساط رو بده شکی ندارم و سالهاست با هم همکاریم و ازش شناخت دارم، اما نگرانیم بابت ضمانت سال آینده خودم برای گرفتن اوراق مسکن هست (حدود 560 تومن) و اینکه مبادا بابت این ضمانت، اون قضیه وام خودم به مشکل بخوره، معاون بانک میگفت فکر کردی اگر به مشکل بخوری، ایشون صددرصد کمک میکنه، مردم خرشون از پل میگذره بیخیال بقیه میشند و.... عوض کردن ضامن هم اونطور که فکر میکنی نیست و کلی دنگ و فنگ داره و ... آخرشم گفت بازم فکراتو بکن، مبلغ وام بالاست و هنوز اتفاقی نیفتاده احساسی تصمیم نگیر! حالا نه من این افراد رو دیده بودم نه اونا من و طبیعیه که از روی دلسوزی برای من نمیگفتند، ولی خب با اینکه من میدونستم معاون بانک این حرفها رو بابت دعوایی که با این خانم داشته میزنه اما ته تهش بازم نگرانیهام بیشتر شد و ته دلم دوباره خالی شد، آخه خیلی سعی کرده بودم به این قضیه فکر نکنم دیگه...از بانک اومدم بیرون و زنگ زدم به همکارم و غیر مستقیم یه جوری که ناراحت نشه گفتم معاون بانک اینطوری میگه و من میدونم بابت دعوایی که باهاشون کردی این حرفها رو میزنه، درواقع میخواستم حرف معاون رو بهش رسونده باشم که این خانم، نگرانیهای خود من رو از زبان معاون بانک متوجه بشه و حرفهایی بزنه و منو مطمئن کنه که مشکلی پیش نمیاد و از طرفی بدونه چقدر مهمه که اقساط بانک رو به موقع بده، حتی بهش گفتم این آقا میگه هیچ معلوم نیست برای وام سال بعد شما مشکلی پیش نیاد و این خانم اون وقت بتونه کمکی به شما بکنه و .... درواقع حرفهای خودم رو هم به این طریق به گوشش رسوندم، پرسید مرضیه تو به من اعتماد داری یا نه؟ میدونی من این قسطها رو به موقع میدم و به من مطمئنی؟ آخرش میخوای ضامن بشی یا نه و یه حالت ناراحتی و عصبی بودن تو صداش بود آخه برای گرفتن این وام خیلی به دردسر هم افتاده بود، بهش گفتم به تو اعتماد دارم اما نگران وام سال بعد خودم هستم و ... گفت اون رو که قبلاً گفتم و حرف زدیم که من اگر مشکلی پیش بیاد به وقتش حل میکنم، ضامن جدید میبرم و تو رو آزاد میکنم و ....اصلا نباید اجازه بدی معاون و رئیس بانک باهات حرف بزنند و ... کارشون قانونی نیست و باید قاطعانه جوابشون رو بدی! بگو منو میشناسی و به من اعتماد داری و نگران نیستی! نذار به حرف بگیرنت! گفت کارشون خارج از مقررات هست و من وامم رو بگیرم اینها رو پیگیری میکنم! البته حساب کنیم راست هم میگفت، معاون و رئیس بانک نباید ضامنی که مراجعه کرده برای امضای مدارک و مشکل ضمانت از جهت حقوقی هم نداره به صحبت بگیرند و بخوان منصرفش کنند بابت ضمانت کردن! این کار اصلا متعارف نیست! یکی اومده ضامن بشه، اگر مشکلی از جهت قانونی نداره، شما فقط باید مدارک رو بدی بهش و تمام! درواقع از لج این خانم و دعواهایی که کرده بود میخواستند سنگ اندازی کنند و خب انگار زورشون هم میومد هفصد تومن وام بدن به این خانم! دیگه من هر کار کردم بلکه خود این خانم از خیر من بگذره و دنبال ضامن دیگه ای بره، نشد که نشد! آخرش به سامان که یه جا نزدیک بانک پارک کرده بود، (سامان منو برده بود) زنگ زدم و گفتم سامان مسئولان بانک اینطوری میگن، این خانم اینطوری میگه، من نه راه پس دارم و نه راه پیش! سامان هم گفت آره دیگه، از اول نباید به تو میگفت و ایکاش بیخیال تو میشد! کاش قید تو رو میزد، اما از طرفی هم یه عمر همکارید و چاره ای هم نیست، انجامش بده بره!!!
خلاصه برگشتم تو بانک و گفتم لطفا مدارک رو بیارید امضا کنم ....امیدشون ناامید شد، فکر میکردند شاید منصرف شده باشم، آخرش با یه حالت بدی ازم پرسیدند شما چند سال سابقه هستید و قراردادتون چطوریه و استخدام رسمی هستید یا نه (حالا همه اینا رو کاملا از قبل میدونستند و همه مدارک و مشخصات من رو کاملا بررسی کرده بودند) آخرش هم وقتی دیدند هیچکاری نمیتونند بکنند و من تصمیم گرفتم امضا کنم و ضامن یشم گفتند، باید چک بدید! گفتم اولا من چک ندارم دوماً مگه ضامن چک میده؟ من خیلی جاها ضامن شدم بانک از ضامنین چک نمیگیره که! رئیس بانک با یه لحن عصبی گفت اون برای مبالغ کم هست نه این مبلغ! گفتم هر چقدر هم که مبلغش باشه ضامن که چک نمیده، این خانم اومده بیشتر از مبلغ وامی که میگیره به شما سفته داده من و ضامن دیگش هم امضا کردیم پایین سفته ها رو، دیگه چک چرا باید بدم! الان ضامن دیگش هم به شما چک داده؟ گفتند از اون هم باید بگیریم! (همش سنگ اندازی بود)، بعد گفتند اگر چک ندارید، پس باید حساب جاری باز کنید گفتم من اینجا دو تا حساب مختلف تو همین بانک دارم چرا باید حساب جدید باز کنم؟ بچه هام تنها خونه هستند و اصلا هیچ فرصتی ندارم (صبح زود رفته بودیم و بچه ها خواب عمیق بودند، به همسایمون سپردم حواسش به خونمون باشه که با سامان نیم ساعته بریم امضا کنم و برگردم، در واقع پیشنهاد سامان بود خودش منو ببره و برگردونه)...دیگه گفتم ببخشید من اصلاً فرصت ندارم ، با خود این خانم اگر مشکلی هست مطرح کنید و از بانک اومدم بیرون، بعد امضا و تو راه برگشت به خونه هم مجددا به همکارم زنگ زدم و بصوت غیر مستقیم تاکید کردم که حواسش باشه قسطهاش یک روز هم دیر نشه چون بانک روش حساس شده و دنبال بهانه هستند و اینکه من سال بعد باید دنبال وام خودم باشم و مبادا مشکلی پیش بیاد ..... به خدا با اینهمه دغدغه ای که من مطرح کرده بودم، شاید اگر من بودم میگفتم پس ولش کن دنبال ضامن دیگه ای میرم اما خب آخرش هر چی میگفتم یه جوری میگفت من حلش میکنم و اگر مشکلی پیش بیاد، ضامن جدید به جای تو میبرم و بذار مشکل پسر من حل بشه و ... هی.... کاش اصلا سراغ من نمیومد! به هر حال این کار انجام شد، امیدوارم هرگز مشکلی پیش نیاد، این خانم حقوق کافی داره و اقساطش رو میده و بدحساب نیست اما میشناسمش، گاهی حواسپرتی داره و ممکنه مثلا سه چهار روز دیرتر بشه، بهش تاکید کردم در همین حد هم نذاره دیر بشه و بانک دنبال بهانه هست که به اون یا ضامن گیر بده! و اینکه حواسش به وام خودم سال آینده باشه و ....
اینم از این! ایکاش که از اول به من رو نمینداخت، به هر حال اون میدونست من شرایط ضامن شدن رو از جهت قوانین دارم، نمیشد بگم مثلا سقف ضمانتم پره، فقط به عنوان بهانه، وام سال بعد خودم رو مطرح کردم و بهش گفتم با توجه به مبلغ بالاش دیگه نمیتونم ضامن کس دیگه ای از خانواده خودم و ... بشم که در هر مورد گفت مشکلی پیش بیاد درستش میکنیم و .... عملا کاری ازم برنمیومد، یه سری دوستان اینجا بهم گفتند بگو همسرم راضی نیست اما خب این خانم و سامان شماره تلفن هم رو دارند و چندباری با هم تلفنی حرف زدند و یکی دو باری بابت یه سری کارها، این خانم با سامان ارتباط گرفته، حتی پیج اینستاگرام هم رو دارند و بارها این خانم از سامان تعریف کرده و .... عملا این گزینه هم قابل انجام نبود، شاید اگر غریبه بودند، میشد اینکارو کرد...
به هر حال من مجبور شدم اینکارو انجام بدم، خب اگر این خانم قسطها رو به موقع بده مشکلی پیش نمیاد، اما به هر حال ته دلم یه سری نگرانیها دارم، هم بابت وام سال بعد خودم (البته زنگ زدم ادارمون گفت برای وام خودت بهت کسر از حقوق میدیم، اما به جز اون دیگه نمیدیم، امیدوارم تا اون وقت سر حرفشون باشند) هم بابت اینکه به هر شکلی ارتباطم با این خانم قطع بشه، مثلا بازنشسته بشه یا مهاجرت کنه و نتونم باهاش در ارتباط باشم و .... دیگه توکل به خدا، بیشتر از این کاری ازم برنمیومد، نمیشد بگم نمیخوام ضامنت بشم که.... به خدا ته دلم هم مشکلی نداشتم و دلم میخواست کمک کنم و تا جایی که بشه و کاری ازم بربیاد به همه کمک میکنم (بماند که ازش دلخور بودم بابت همون قضیه اینستاگرام) اما خب نگرانیم بابت آینده و وام خودم و مسائل دیگه هم بود، به هر حال مبلغ بالایی بود و نگرانی هم داشت...به هر حال گذشت، ممنون میشم از دوستان عزیزم که الان که کار تموم شده، به من نگید اشتباه کردی و باید بهانه میاوردی و قبول نمیکردی و .. چون فقط نگرانیهام بیشتر میشه و بیشتر اذیت میشم...من به هر راهی متوسل شدم و نشد، انشالله که تهش خیر باشه و خدا هم هوای من رو داشته باشه...
اینم از قضیه ضمانت که باید اینجا مینوشتم...بگذریم از این موضوع! نوشتنش هم عصبیم کرد!
+++++++ بالاخره سرخ کن بدون روغن خریدم، مارک گوسونیک 9 لیتری دوقلو یعنی دو تا مخزن 5/4 لیتری، این مدت هم که نبودم بخشیش بابت تحقیق برای خرید سرخ کن و سفارش دادن و بعدش هم یادگیری کارکردن باهاش بود که برای هر دو مرحله کلی وقت اختصاص دادم و وسواس نشون دادم! یه سرگرمی جدید شده بود برام، قیمتش به نسبت خیلی برندهای مطرح مثل فیلیپس و کن وود و دلونگی و نینجا ارزونتر بود و تو دیجی کالا دیدم نظرات مثبت زیادی براش ثبت شده (البته دیجی کالا گرونتر میداد و من ازش نخریدم و حضوری از بازار امین حضور خریدم) ، برام مهم بود که بتونم براحتی باهاش کار کنم و ضمن داشتن قیمت مناسب کیفیتش خوب باشه، همون شب اول که سفارش دادم باهاش سیب زمینی سرخ کردم که تا غافل شدم و رفتم بچه ها رو بخوابونم نود درصدش سوخت! بعدا فهمیدم دما و مدت زمانش زیاد بوده (دمای پیش فرض خودش گذاشتم اما باید تغییرش میدادم و به اون دمای خودش اعتماد نمیکردم و یا لااقل بیشتر سرکشی میکردم) و اینکه باید وسط کار تکون میدادم سبد رو و من اینکارو نکرده بودم، خلاصه که همون اول کاری کلی ناامید شدم، بلافاصله بعدش دوباره سیب زمینی جدید ریختم توش و اینبار بهتر سرخ شد، اما بازم راضی نبودم...حالا همه اینکارها ساعت یک شب! روزهای بعدش مدت خیلی زیادی صرف کردم برای خوندن روش کار با دستگاه و جستجو در نت و اینستاگرام برای بررسی نحوه پخت و درجه و زمان پخت مناسب مخصوص هر ماده غذایی و خوندن دفترچه راهنمای خود دستگاه و ... فردای روز خرید باهاش کیک درست کردم و با اینکه همیشه با قابلمه کیک های خوبی درست میکنم و از نحوه پخت و ترکیب مواد کیکم مطمئنم اما تو دستگاه خراب شد! داخلش خمیر موند و بیرونش خشک، حسابی ناامید شدم اما من این مدلیم که دست از تلاش برنمیدارم و مجددا همون موقع دوباره سعی میکنم، بخصوص که برام مهم بود هر طور هست قلق درست کردن مواد غذایی مختلف تو سرخ کن دستم بیاد و مطمئن بشم دستگاه خوبی خریدم... یکساعت بعد یه کیک دیگه با دمای جدید اما حجم کمتر درست کردم و این دفعه خیلی بهتر شد، بماند که گاهی سامان مسخره میکرد و میگفت سرخ کن شده برات اسباب بازی و همه فکر و ذهنت شده این سرخ کن و شما زنها چه موجودات عجیبی هستید! بهش گفتم اگر من کارکردن باهاش رو یاد بگیرم میتونم کلی چیزهای خوشمزه رو تو زمان کمتر درست کنم! فرداش باهاش دو تیکه مرغ سوخاری و کمی هم مرغ بریان درست کردم (البته تیکه های کوچیک که اکر خراب شد یا سوخت، موادم حروم نشه) و سبزیجات کبابی و .... خدا رو شکر مرغم برای بار اول خوب شد اما خب به نظرم جا داشت بهتر مغرپخت بشه! سبزیجاتم هم کمی خشک و چروک شدند و اینبار باید با روش دیگه ای درست کنم اما مجموعا برای بار اول بد نبود، دیگه این دو روز اخیر هم برای بار سوم باهاش سیب زمینی سرخ کردم برای خورش قیمه که اینبار طبق فیلمی که از نت دیدم جلو رفتم و عالی شد، دیروز هم یه کیک بزرگ درست کردم و اونم خیلی خوب شد (نصف بیشترش رو دادم به همسایه)، دیشب هم باهاش برای اولین بار پیتزا درست کردم که به نظرم اونم عالی شد و خلاصه بعد کلی بالاپایین کردن و چندبار شکست احساس میکنم کم کم کار باهاش رو دارم یاد میگیرم و برام خیلی جذابه و از خریدش پشیمون نیستم، حالا درست کردن مرغ بریان درسته و کامل و مرغ شکم پر و ماهی و میگو و لازانیا و شیرینی هم جز برنامه های آیندمه....البته باهاش غذاهای منجمد و یخچالی و غذای بچه ها رو هم گرم میکنم و حس میکنم از مایکروفر خطرات کمتری از حیث سلامتی داره.
+++++++ این مدت دو سری از اینستاگرام لباس بچه هم سفارش دادم، برای خودم قبلا چندباری خرید آنلاین انجام بودم اما اولین بار بود برای بچه ها اینترنتی سفارش میدادم، به نظرم قیمتش خیلی مناسب اومد، یکم نکران بودم مبادا نرسه یا دیر برسه و ... که خدا رو شکر رسید و خیلی هم راضی بودم از جنس و کیفیت کار.... دیگه دیروز یه سری دیگه هم سفارش دادم که تقریبا نود درصد خرید عید بچه ها تکمیل بشه، خب از قبل هم طی این دو سه ماه اخیر و بخصوص قبل تولد نیلا یه سری لباس خونه و دو تا پیراهن بلند برای نیلا و دو دست بلوز شلوار برای نویان گرفتم که فکر میکنم کافیه، حتی زیاد هم هست، البته باید برای هر دو کفش بخرم و برای نویان هم یه شلوار بیرون.... خودم فکر میکنم خرید زیادی نداشته باشم، این دو سه ماهه چنددست لباس تو خونه و یکی دو تا لباس مهمونی طور برای خودم خریدم، از قبل هم دارم، با توجه به اینکه جای خاصی نمیریم و ماه رمضان هم هست و من هم روزه میگیرم، ترجیح میدم به جز کیف و کفش که اصلا ندارم و کهنه شدند و یکی دو دست لباس خونه چیز دیگه ای نگیرم، مانتویی که پارسال برای عید گرفتم فقط یک جا پوشیدم، به نظرم همون مناسب باشه (بماند که زیاد هم دوستش ندارم و از خریدش راضی نیستم اما بهتره امسال ولخرجی نکنم)، الان هم که دیگه بیشتر شومیز مد شده و شاید برای خودم یکی گرفتم نمیدونم، سامان هم کفش و تیشرت و یه شلوار میخواد، باید ببینم وقت میکنم بچه ها رو بذارم و برم خرید....غیر از لباس یه سری وسایل بهداشتی و آرایشی و ماسک مو و... احتیاج دارم که احتمالا خیلی گرون بشه، دیگه باید حداقل سه تومن برای همین لوازم بهداشتی کنار بذارم.
+++++++ با اینکه برنامه رفت و آمد و سفر خاصی به جز همون همیشگی ها نداریم، اما خب برای عید وقت چند کار زیبایی از آرایشگاه گرفتم، 18 اسفند رنگ مو شایدم هایلایت (هنوز تصمیم نگرفتم با توجه به هزینه بالای هایلایت وگرنه ترجیحم اینه بعد مدتها هایلایت کنم موهام رو)، 24 اسفند کاشت مژه (سه بار قبلاً انجام دادم و راضی بودم)، 25 اسفند کاشت ناخن (درواقع ترمیم چون ناخنام چندماهیه که کاشت هست) و البته کراتین مو که مدتها بود تو فکرش بودم... اینکه میگم هنوز شک دارم موهام رو رنگ کنم یا هایلایت بابت همین هست که هزینه کراتین بالاست، شامپو و ماسک موی مخصوص موی کراتینه هم هزینش جداست. هایلایت هم بکنم حسابی هزینه هام بالا میره، یکم هم مرددم که رژ لب دائم بزنم یا نه که خب بیشتر نظرم منفیه بابت اینکه محل کارم اجازه اینکارها رو نمیده و بخوام کمرنگ هم بزنم که دیگه فایده نداره.... احتمال زیاد انجام نمیدم، تازه قصد دارم هفته بعد برم مزونیدلینگ پوست صورتم بابت لکهای بارداری و البته بوتاکس که این دو تا به تنهایی و بدون کرمهای پوستی که بعدش باید بگیرم دو تومن میشه.... خلاصه سالی یکبار انجام یه سری کارهای پوستی برام لازمه، ، بماند که تو این گرونی، هزینه هاش کم نیست اما خب منم اینهمه سال دارم کار میکنم که بتونم گاهی از این دست کارها انجام بدم.
+++++++ برای عید احتمالا بریم رشت و شاید اگر شد یکی دو روزی سمنان، اما اینکه چطوری بریم یا اصلا حتما بتونیم بریم معلوم نیست، بخصوص که مادرشوهرم اینا منزلشون در رشت رو فروختند و الان دنبال پیداکردن خونه جدید هستند، البته میگه برای عید جابجا نمیشند و احتمالا اواخر فرودین بشه، اما خب بازم مشخص نمیکنه، باید ببینیم چطور میشه. از طرفی بعد دو سال که سامان ایام عید بیکار بود، الان 4 فروردین باید بره سر کار و باید هر جایی باشیم برگردیم، قضیه تمدید دورکاری خودم برای سال بعد هم آخر اسفند به امید خدا معلوم میشه که انشالله که به خیر بگذره و ادامه دار باشه و ایام عید امسال دغدغه سر کار رفتن نداشته باشم انشالله، (هفته دیگه یکشنبه باید برم سر کار بابت گزارش کار و صحبت راجب ادامه دورکاری، الهی که خدانظر کنه و به خاطر بچه ها هم که شده چند ماه دیگه هم دورکار بمونم انشالله.) ماه رمضان هم که هست و چون من روزه میگیرم دلم نمیخواد بابت سفر طولانی، مدت زیادی از روزه گرفتن عقب بمونم....یعنی مدت سفرمون کوتاه هست، حالا ببینیم چطور پیش میره. الهی که با وجود دورکار بودنم، دریافتی اسفندماهم خوب باشه (سال قبل عالی بود شکر خدا) و بتونم به همه هزینه ها برسونم و مثل سال قبل پس انداز هم بکنم...
+++++++ تا آخر سال باید یه سری آزمون آنلاین هم برای سر کارم بدم، کار راحتی نیست و باید جزوه ها رو از نت دانلود کنم و بخونم و امتحان هم تستیه، از همکارم خواهش کردم یه روزی که برای اون هم مناسب باشه، برم اداره و با کمک هم آزمون آنلاین رو انجام بدیم، باید سعی کنم تا آخر سال صد ساعت آموزشیم رو بگیرم و سال بعد هم صد ساعت دیگه که انشالله تا سال 1404 یه ارتقای رتبه داشته باشم و یه مقدار کمی حقوقم اضافه بشه... امیدوارم از عهدش بربیام.
+++++++ برنامه رژیمم رو همچنان دارم، وزنم به آهستگی پایین میاد اما خب بازم مقدار قابل قبولی کم کردم البته زحمت زیادی هم کشیدم...همچنان میخوام سه کیلوی دیگه کم کنم، بعد اون میام اینجا بیشتر راجب کاهش وزنم و مقداری که کم کردم مینویسم. فعلا دوست دارم هدفم محقق بشه و بعد درموردش بیشتر بگم.
+++++++ درمورد خونه تکونی نمیدونم کار خاصی امسال انجام بدم یا نه...راستش انگیزش رو ندارم، دو سال گذشته نسبتا خوب خونه و زندگی رو نزدیک عید مرتب کردم، اون سال که نویان رو باردار بودم که دیگه در حد خیلی زیادی خونه تکونی کردم که اتفاقاً خطرناک هم بود برام اما امسال که خونه هم هستم اصلا حوصلش رو ندارم، بچه ها حتی یک هفته هم نمیذارن خونه تمیز بمونه...از طرفی همش میگم خدا رو چه دیدی شاید اوایل سال بعد جابجا شدم و خلاصه انگیزم کمه، راستش انقدر کار بچه ها و رسیدگی به امورات اونا و آشپزی و کارهای متفرقه خونه و اداره و ... وقتم رو میگیره که جون و حال و حوصله خونه تکونی عمیق رو ندارم، بخصوص که بچه ها هم در عرض چند روز خونه رو همون طوری میکنند که بود! وقت اضافه هم داشته باشم ترجیج میدم برای خودم برم تو اینستاگرام یا کتاب بخونم یا با بچه ها بازی کنم یا به نیلا آموزش بدم.... حالا از 15 اسفند به بعد ذره ذره یه سری تمیزکاریهایی میکنم اما اینکه مثل سالهای قبل وقت و انرژی زیادی بذارم فکر نکنم بتونم بخصوص که سامان هم دیگه توان و انرژی سابق رو نداره که کمکم کنه....دیگه تا چی پیش بیاد.
+++++++ نیلا همچنان کلاس نقاشی و موسیقیش رو میره، کلاس نقاشیش رو سه جلسه ست رفته و خدا رو شکر راضی کننده هست، اما کلاس موسیقی رو که دو جلسه رفته متاسفانه نه، مربیش میگه از بقیه بچه های کلاس عقبه، سامان چندباری تلاش کرد بهش بعضی چیزهای مربوط به موسیقی بلز رو که معلمش فیلمش رو فرستاده یاد بده اما اصلا تمرکز نمیکرد و همش حواسش اینور اونور بود و سامان حسابی ناامید شده بود که این بچه موسیقی یاد بگیره! مربیش هم میگفت از بقیه کلاس عقبه (البته دو جلسه رفته کلاً) و راستش منم یکم ناراحت و دلسرد شده بودم که شاید مشکل یادگیری داره اما الان یکی دو دفعه هست که خودم باهاش یکم تمرین میکنم، میبینم نسبت به تمرین کردن سامان باهاش، بهتر تمرکز میکنه و خود سامان میگه انگار با تو بهتر یاد میگیره...انگار سامان همراه با آموزش دادن، یکم بهش استرس میده.... حالا واقعا نمیدونم آیا بچم مشکل تمرکز یا نقص توجه داره یا نه، هنوز زوده ناامید بشم، خودم باهاش کار میکنم و الان چند تا فیلم آموزشی دیدم که بتونم با نیلا تمرین کنم، امیدوارم بچم منو سربلند کنه و نگرانیهام بابت تمرکز نداشتنش از بین بره به امید خدا، البته تمرین کردن با نیلا با وجود نویان خیلی سخته! همش ساز رو از دستش میگیره و میخواد خودش بزنه و باید صبر کنیم نویان آخر شب بخوابه بعد تازه با نیلا کار کنیم که اون موقع خود نیلا هم هم خسته و خواب آلوده... به هر حال کاریه که شروع کرده و دلم نمیخواد ازش ناامید بیرون بیایم، اینبار که مربیش گفت با نیلا بیشتر تمرین کنید و از بچه ها عقبه، هم من و هم سامان خیلی ناراحت شدیم، انگار اولین شکست ما به عنوان والدین بود، اما تصمیم گرفتیم این ناامیدی رو به بچه منتقل نکنیم و الان هم تمرینات آموزشیش رو خودم عهده دار شدم (تا الان چون سامان میبرده کلاس و میاورده و خودش میرفته سر کلاس موسیقیش برای ضبط فیلم آموزشی برای تمرین با نیلا، سامان خودش با نیلا تمرین میکرد و من فقط گوش میکردم و خب پیشرفت خاصی هم نیلا نداشت اصلاً).
اما خب مربی کلاس نقاشیش که باهاش صحبت کردم گفت نیلا عالیه و خیلی راضی بود.... ایشالا سال بعد در کنار این دو کلاس، یه کلاس ورزشی هم میفرستمش، فعلا تمرکزم رو همین دو تا کلاس هست که ایشالا بچم بتونه فضای کلاسی رو تجربه کنه و دوستانی پیدا کنه و انشالله مهارتهاش بیشتر بشه، نمیخوام برنامه هاش رو زیاد هم شلوغ کنم، بخصوص که تازه هم کلاسهای آموزشی رو شروع کرده، فعلا که خودش از هر دو تا کلاس خیلی راضیه و ذوق رفتنش رو داره شکر خدا. خودم هم گاهی تو خونه باهاش به انگلیسی حرف میزنم و یادگیریش هم خوبه، گاهی موقع مسواک زدن با هم به انگلیسی شعری درمورد مسواک زدن میخونیم و یه سری دستورات رو بهش به زبان انگلیسی میدم...اما خب نمیخوام در این زمینه یادگیری زبان دوم فشار بهش وارد کنم یا مثلا تمرینات اجباری داشته باشم و ... فعلا در حد تفننی هست و از این جهت که خودش هم علاقه نشون میده به زبان انگلیسی و بخصوص زبان عربی (نیلا به واسطه دیدن شبکه جم عربی شدیداً به زبان عربی علاقمنده!) جلسات مشاورش هم هر دو هفته یکبار در جریانه، نه میتونم بگم خیلی موثر بوده و نه خیلی بی تاثیر، فعلا که تلویزیون همچنان قطعه و استفاده از گوشی هم به حداقل رسیده، اونم بیشتر برای آهنگ یا موقعیکه به نویان غذا میدم، اما خب اینکه بگم تاثیرش خارق العاده بوده نه اینطور نیست اما یه نشانه های مثبتی هم میبینم که منو به ادامه مسیر امیدوار میکنه، هرچند که تحمل نبود تلویزیون برای من همچنان راحت نیست اما کم و بیش عادت کردم و از روزهای اول بهتره، شبها هم گاهی با سامان رادیو آوا گوش میدیم و یه جوری میگذرونیم اما خداییش هیچی تلویزیون نمیشه، بدون تلویزیون خونه خیلی دلگیر میشه، اما خب حداقل تا عید یا ماه رمضون این روند بی تلویزیونی رو ادامه میدیم و بعدش هم انشالله سعی میکنم با مدیریت زمان، تلویزیون رو بذارم روشن بشه. امیدوارم که بتونم. در حال حاضر روزی چند صفحه از کتاب "دویست راه تقویت عزت نفس در دختران" رو میخونم و دارم تلاش میکنم نکاتی رو که میگه در ذهن بسپرم.
+++++++ نویان هم ماشالله روز به روز بزرگتر میشه و الان حرف زدنش خیلی بهتر شده و یه سری جملات و کلمات رو خیلی خوب ادا میکنه. عاشق وقتی هستم که منو "مرضی" صدا میکنه یا با صدای بلند و کشدار موقع عصبانیت میگه "مرضیییه"... حرفهام رو خیلی خوب متوجه میشه و دستوراتی که میدم رو انجام میده، خیلی از جملات و عبارات دستوری رو هم بیان میکنه و منظورش رو میرسونه، مثل "بدار (بردار)، بذار، بده، تمام شد، "خه یاب شو" (خراب شد) درس کو (کن)، خاموش شو (شد)، باز کو (باز کن) نخو (نخور), بوخو (بخور وقتی چیزی میذاره دهن من) روشن شو، بالا، پایین (یعنی منو بالا بذار یا بیار پایین)، بگل کن (بغل کن) آب بده، آب بیریز، شیر بده، گذا بده (غذا بده،)، دس بده (دستمال بده موقعیکه مثلا چیزی میریزه روی فرش و کثیفش میکنه و میخواد خودش پاک کنه که من عصبانی نشم!)، "شیر باخ" (شیر ریخت)، "انداخ" (انداخت). بداش (برداشت) حممو (حموم)، "دشویی" (دستشویی)، "آب بایی" (آب بازی) "دائه" (داغه)، باشه (موقع تایید حرفی که بهش میزنم) ماشین، "زن زد" (زنگ زد)، قط شد" (تلفن)، "بابا رفت"، "بابا کیجاعه " (بابا کجاست)، «,تمام شد» (بعد تموم شدن شیشه شیرش)، "کیکا به», (کیک بده،)، «خاکا» یعنی خودکار، پیشی ، هاپو، دایی (چایی).... صدای گربه و سگ و کلاغ رو هم خیلی بامزه درمیاره. یکی از بامزه ترین رفتارهاش وقتی هست که پیپی کرده و مثلا پاش سوخته، خیلی مظلوم طور میگه "مامان پی پی" یعنی پی پی کردم! یه وقتها که دراز کشیدم و چشمام رو بستم، میاد بوسم میکنه و دستم رو میگیره و میگه "مامان پاشووو" انقدر مظلوم طور میگه که دلم نمیاد به دراز کشیدن ادامه بدم و پا میشم بغلش میکنم، هر چیزی که میخواد دستم رو میگیره و منو به سمتش میبره که بهش بدم، عاشق اینه که بشینه رو اسب چهارچرخش و یه کلید هم دستش بگیره و به من سلام کنه بعد فوری بگه "خدافس" (خداحافظ) و بای بای کنه و با اسبش دور بشه.... الهی دورش بگردم انقدر شیرینه.
هر کاری میخواد بکنه قبلش اجازه میگیره و اینو هم از نیلا یاد گرفته، مثلا میگه «مامان بخوابه؟» یعنی مامان بخوابم؟ یا «مامان بخویه» یعنی مامان بخورم؟ بازیها و رفتار نیلا رو عیناً تقلید میکنه که گاهی خوبه گاهی بد! مثل نیلا، ادای سوارشدن داخل آسانسور رو در میاره و آهنگ داخل آسانسور رو با دهنش درست میکنه و آخرش میگه «طبگه ششو» یعنی طبقه ششم که خونه ما هست!
به شدت احساسی و مهربون و با محبت و البته مشخصه مثل باباش عصبی دلسوز (چه تناقضی).... نیلا که از بلندی یا روی اوپن آشپزخونه بالا میره سریع میاد به من گزارش میده و میگه "مرضی آبی بایا رف!" (آبجی بالارفت!) صداش که میکنم خیلی بلند جواب میده "به یه" یعنی بله! عاشق بیه گفتنش هستم! بعد بهش میگم نویان چکار میکنی؟ میگه "بازی کنم" یعنی دارم بازی میکنم! عاشق حرف زدن با تلفن هست و با هر کی حرف میزنه اولش میکه "سیام" یعنی سلام و بعد میگه "خوبی؟" خیلی با نمک "خوبی" رو میگه نمیتونم اون لحظه بوسش نکنم! به نظر میرسه خیلی به کتاب خوندن علاقه داره و با اشتیاق نگاه میکنه و ورق میزنه و ازم میخواد براش بخونم. گاهی برای اینکه ازم امتیاری بگیره منو به اصطلاح خودمون به خوشی میگیره و با لحن و صدای خاصی با من حرف میزنه و منو میبوسه و بغل میکنه و نازم میکنه. گاهی به تقلید نیلا که روزی چندبار به من و باباش میگه دوستت دارم، نویان هم میگه مرضیه "دوس کاپه" یا گاهی «دوستاپه» (یعنی دوستت دارم!)، یه وقتها که از دست نیلا عصبانی میشم و مثلا بلند باهاش حرف میزنم فوری با لحن بامزه ای میگه "چیکا کد؟" یعنی (چیکار کرد؟)، یا وقتی نیلا عصبی میشه و منو یه کوچولو میزنه، فوری میرسه و میگه "ماما زد"! یا گاهی وقتی کاری میخواد انجام بده و من مانعش میشم، با صدای یکم بلند میگه "نکن بابا عهههه!" و این "عه روغلیظ و کشدار میگه، درست مثل خودم! کلمه بابا هم اینجا کاربردش همون ای بابا هست که من زیاد استفاده میکنم و نویان هم که خدای تقلید!
یه کلمه ای که همین دو روز اخیر یاد گرفته و من اولش باورم نمیشد "بیشور" (بیشعور) هست! اولش فکر کردم اشتباه میشنوم اما این دو روز چندباری تو عصبانیت تکرار کرده، همین چندقیقه پیش بهم گفت "نکن بیشور" اولش خندم گرفتم چون خیلی زوده واسه یادگرفتن چنین حرفی! بعدش یکم ناراحت شدم، بیشتر بابت اینکه احتمال زیاد از من یا باباش شنیده دیگه. خلاصه که اولین حرف بد زندگیش رو این بچه پریروز زد! هر چی هم بهش بگیم مثل طوطی تکرار میکنه. تا عدد ده یکی در میون میتونه بشمره، الفبای انگلیسی رو به تقلید از نیلا خیلی شبیه به خودش و با آهنگ مخصوص میخونه، آهنگ «بیبی شارک دو دو دو دو» که مامانا احتمالا شنیده باشند رو زیر لب با خودش زمزمه میکنه. یه وقتها که بهش محبت میکنم یا چیزی که میخواد رو بهش میدم بهم میگه «مسی» یعنی مرسی! اصلا میخوام قورتش بدم اون موقع، گاهی هم که من بهش میگم مرسی اون بهم جواب میده «خاش» همون خواهش میکنم ! موقع خوابیدن بهمون میگه "شب ب خر" (یعنی شب بخیر) و برامون بوس میفرسته و حتما باید من و نیلا رو بغل کنه و بره بخوابه (بیشتر وقتها شبها سامان میخوابونتش) .... با دست و
دهنش برامون موقع خوابیدن یا بیرون رفتن و خداحافظی، بوس میفرسه که سامان از این کارش خوشش
نمیاد و میگه یه کار دخترونست و نمیخوام بچم مثل دخترها بشه! اما من عاشق همین
کارش هستم، به نظرم خیلی زوده که سامان از الان نسبت به این رفتارهاش حساسیت نشون
میده، در کل که این بچه خیلی دوست داشتنی شده و به معنای واقعی کلمه براش میمیرم
من،یک ماه و اندی دیگه 2 سالش تموم میشه، هنوز بهش شیر خشک میدم اما بعد عید قطع میکنم، فقط کاش میشد زودتر از پوشک بگیرمش، عجله ای ندارم و مدت کافی صبر میکنم تا آمادگیشو پیدا کنه، اما دلم میخواد هر چه زودتر از شیر خشک و پوشک خلاص بشم! امیدوارم این مراحل به راحتی برام بگذره. حالا ایشالا بعدترها یه پست اختصاصی بنویسم راجب شیرین کاریها و بامزگیهای بچه ها که
بمونه و ثبت بشه....
فعلا همینا.... خواستم یه گزارشی بدم از اوضاع و احوالم این روزها بعد از دو هفته که ننوشتم. یه سری برنامه هایی برای سال بعد دارم که از الان بهم نگرانی میده اما دارم سعی میکنم با توکل به خدا، برم جلو و انشالله که به خوبی از عهدش بربیام. شما هم برام دعا کنید.
امیدوارم این روزهای آخر سال برای همگی خوب بگذره، برای ما هم....
پسرکم طبق معمول مریضه! و من خسته از اینهمه مریض شدنهای پشت سر همش! بازم گوشش عفونت کرده! دکتر براش عکس لوزه نوشته چون امسال بار سومه گوشش عفونت میکنه و دکتر میگه شاید لوزه سوم داشته باشه و باید بریم پیش متخصص گوش و حلق و بینی بررسی بشه..... تازه باید یه سری هم ببرمش پیش متخصص چشم پزشک که چشمانش رو هم بررسی کنه مبادا مشکل مادرزادی چشم نیلا رو خدای ناکرده خدای ناکرده داشته باشه! دوبار نوشتم خدای ناکرده چون خیلی این موضوع نگرانم میکنه! کم سختی نکشیدم سر عملهای جراحی چشم نیلا! دو تا عملش در زمان بارداری نویان بود!
نیلا هم خیلی سطحی سرما خورده و سرفه و عطسه داره اما انگار خیلی جدی نیست، البته امیدوارم! خودم هم انگار دارم مریض میشم. بدترین حالت اینه که مادر مریض باشه و بچه هاش هم مریض باشند!
خیلی ناراحت پسرکم هستم، با همه مقاومت و نفرتی که از دارو خوردن داره همش باید به زور و اجبار بهش دارو بدیم و خیلی زیاد این مریضی ها براش پیش میاد! یکی از سختترین کارهای دنیا، دارو دادن به بچه ای هست که به سختی دارو میخوره! البته خب حق هم داره! آدم بزرگش هم از اینهمه داروخوردن خوشش نمیاد چه برسه بچه کوچیک!
چرا انقدر این بچه مریض میشه آخه! نیلا هم خیلی تو همین سن مریض میشد اما خب نیلا تا 20 ماهگی مهد کودک میرفت و دوره دندون درآوردنش هم که یکم ایمنی بدن رو پایین میاره و طبیعتاً بچه بیشتر مریض میشه طولانی تر از نویان بود، نویان حدود 15 ماهگی همه دندوناش کامل بودند پس این مریضی های پشت سر هم نه به خاطر مهدکودک رفتنه نه دندون درآوردن، ما هم که انقدر بچه ها رو بیرون و تو جمع نمیبریم از کجا میگیره خدا میدونه! خیلی مستاصل شدم.... البته دوست گلم فاطمه جان که همیشه با حرفها و راهکارهاش بهم راهنمایی و آرامش میده، بهم پیشنهاد کرد سال بعد برای هر دوتاشون واکسن آنفلونزا بزنم! اگر شرایطش باشه حتما اینکارو میکنم، حداقل برای نویان!
جمعه با سامان و بچه ها رفتیم سمت شهرک غرب که بچه ها برای اولین بار برف ببینند! آخه سمت خونه خودمون برف ننشسته بود اصلا! دلم میخواست بچه ها برف بازی کنند. نیلا شاید یکسالش بود که تو هوای برفی میبردمش مهد کودک و خاطره ای از برف نداشت و فقط تو کارتون دیده بود، نویان هم که اصلا برف رو ندیده بود، خواستم از نزدیک بازی کنند و تجربه کنند و حال و هوامون هم عوض بشه، هزار جور لباس بهشون پوشوندم و رفتیم برف بازی حاشیه اتوبان نزدیک شهرک غرب، خوب بود و بچه ها حسابی کیف کردند، یه آدم برفی ناشیانه هم درست کردیم که سامان گفت خرابش کن آبروریزیه از طرف اتوبان دید داره من حسابی بچه ها رو پوشونده بودم، اما بازم از همون فرداش یعنی شنبه دیروز مریض شدند ! الان عذاب وجدان اومده سراغم که حالا لازم بود حتماً ببرمشون بیرون ؟ از طرفی خب میگفتم بچه ها باید تجربه کنند و بسه هر چی خونه موندند، بذار برن بازی کنند و خوش بگذرونند، از طرفی حال نویان رو که میبینم خیلی ناراحت میشم و احساس گناه میکنم.... واقعا آدم نمیدونه درمورد بچه ها چه کاری درست تره!
بعد از برف بازی هم رفتیم سمت فروشگاه اتکا که محل کارم باهاش قرارداد داره (حکمت کارت) ببینم میتونم با موجودی کارتم که از چند ماه قبل داخلش مونده بود و پس انداز شده بود (البته اعتباریه و قابل برداشت نیست) یه سرخ کن بدون روغن بردارم که متاسفانه متصدی فروشگاه گفت هیچکدوم از فروشگاههای اتکا سرخ کن رژیمی ندارند و از سه ماه پیش دیگه براشون نیومده، حالا من موندم و مبلغ پولی که اعتباری تو کارت هست، به سرم زد از همونجا توستر برقی رومیزی بگیرم چون تو خونه فعلی که گاز رومیزی داشت، فرگازم رو از خونه قبل نیاورده بودم و جای فرتوکار هم نداشتیم، برای همین کیک یا غذاهایی که با فر درست میشه رو تو قابلمه به روش خودم درست میکردم، گفتم حالا که سرخ کن ندارند، بذار با مبلغ کارت، اون توستر رومیزی بگیرم، اما ته تهش دیدم هم تو آشپزخونه کوچیک من جا گیره هم اینکه خب تهش دلم با همون سرخ کن رژیمی بود و میدونستم بعداً میخوام اون رو هم بگیرم، من سرخ کن معمولی دارم و اتفاقا میخوام بفروشمش چون استفاده نمیکنم اصلا! حتی یکبار هم روشن نکردم (اگه کسی خریداره بهم بگه) اما بدون روغنش رو میخوام! دیدم تهش بخوام توستر هم بگیرم دلم با سرخ کن رژیمی هست، پس منصرف شدم! حالا باید ببینم کسی مثلا مامانم یا همکار و... هست کارت من رو بگیره و بره فروشگاه اتکا خرید کنه پولش رو نقدی بده به من که برم از بیرون یه سرخ کن رژیمی بگیرم...آخه به نظرم برای منی که مدتهاست رژیم دارم و سامان که چربی خونش بالاست و اینکه خودم اصلا غذاهام رو پرچرب نمیکنم و خیلی تو پخت و پزهام رعایت سلامتی غذا رو میکنم، خیلی وسیله خوب و کاربردی هست. تازه فکر میکنم بتونم باهاش کیک و غذاهایی که با فر درست میشه هم درست کنم، البته امیدوارم.
بعد از فروشگاه اتکا هم رفتم یکی دو ساعتی خونه مادرم، چقدر هم که هوا سرد بود و برای نیسماعتی که بخاری ماشین خراب شد داشتیم یخ میزدیم! خواهر کوچیکم هنوز با بچش خونه مامانم بودند و قرار بود فردا شبش برگردند خونه خودشون، دلم میخواست قبل اینکه برن خونه خودشون، خواهرزاده قشنگم رو یکبار دیگه ببینم چون خب خیلی راحت نیست بخوام برم خونه خودش، دیگه ساعت هفت و نیم رسیدیم و ساعت نه هم برگشتیم، تو این تایم کلی قربون صدقه روشا جانم، خواهر زاده قشنگم رفتم ! عشقش تو دلم داره هر روز بیشتر میشه. مادرم هم از قبل یکی دو تا غذا تو فریزر داشت که داد بهمون آوردیم (شوهرخواهرم براش میاره اغلب از محل کارش) البته سامان همونجا شامشو خورد اما من چون رژیم بودم و نمیخواستم غذای برنجی بخورم، شام نخوردم.
خواهرم از نظر روحی خیلی به هم ریخته بود، کلی باهاش صحبت کردم و بهش دلداری دادم و گفتم من دقیقا نگرانیهات رو میفهمم، بهم گفت میشه لباس بچه رو عوض کنی، من میترسم! پشت و پایین لباسش به خاطر جیش کردن خیس شده و میترسم سرما بخوره! داشتم لباسش رو عوض میکردم و رویی رو هم عوض کردم (بماند که خیلی هم اعتماد به نفسش رو نداشتم با وجود دو تا بچه ای که بزرگ کردم!) که دیدم این بچه اصلا لباسش خیس نیست! خواهرم که بدتر از خودم وسواس داره، همش فکر میکرد خیسه و میترسید مریض شه بچه! همش هم میپرسید مطمئنی خیس نیست؟ مریض نمیشه؟ مطمئنی بدنش ایمنی داره و سرما نمیخوره؟ دستت رو قبل عوض کردن لباسش شسته بودی؟ مطمئنی چشماش مشکلی نداره و اینجوری نگاه میکنه طبیعیه؟ و منی که خودم از این جنس وسواسها و سوالهای این مدلی رو سر هر دو تا بچه و بخصوص موقع نیلا تجربه کرده بودم، سعی کردم درکش کنم و سرزنشش نکنم و فقط تایید کنم که اصلا لباسش خیس نیست یا چشماش سالمه و طبیعیه تا قبل 40 روز بچه مستقیم به چشم آدم نگاه نکنه و یکم چشماش انحراف داشته باشه.
باهاش کلی صحبت کردم و بنده خدا وسطش هزار بار چشماش خیس اشک میشد! تو اون مدت کم که اونجا بودیم چندبار آروم و به پهنای صورت اشک میریخت! میپرسیدم چیه به من بگو! میگفت نگرانش هستم همش! یا میگفت نمیتونم تنهایی برگردم خونه و دلم میخواد مامان بیاد و میترسم! نمیتونم کارهاش رو بکنم! بهش گفتم به خدا قسم من عین همین ترسها رو داشتم، با این تفاوت که من خیلی زودتر از تو با بچه تنها شدم! سر دومی که همه کارهاش از اول با خودم بود! بهش گفتم من سر هر دو بچه وقتی مادرشوهرم بعد ده روز برگشت رشت، جوری تمام وجودم رو ترس و اضطراب گرفته بود که زار زار گریه میکردم و میگفتم خدایا بگو من چکار کنم؟ خدایا من نمیتونم! من از عهدش برنمیام! حتی گاهی چشمام رو میبستم و عین دیوونه ها با خودم حرف میزدم و میگفتم مرضیه شاید داری خواب میبینی و بچه ای هنوز نداری، انقدر نگران نباش! بعد چشمام رو باز میکردم که مطمئن شم همه چی واقعیه یا نه!!! یا از دستشویی میومدم بیرون و میرفتم نگاه میکردم ببینم بچه من واقعا تو اتاقه و من واقعا مادر شدم؟ تا این حد نگران بودم و تا این اندازه خودم رو باور نداشتم! همه این حرفها و تجربیاتم رو بهش گفتم و تاکید کردم خودش رو سرزنش نکنه بابت این احساسات و کاملا طبیعیه اما از یه جایی سعی کنه به خودش مسلط باشه و امور رو به دست بگیره و به این احساسات و ترسها بیش از حد اهمیت نده و نذاره تجربیات من براش تکرار بشه ، بهش گفتم اتفاقا بهتره بره تو دل ماجرا و هر چه زودتر خودش با بچه تنها بشه تا ترسش کمتر و کمتر بشه و کارهاش رو مستقلا خودش انجام بده و قلق زندگی سه نفره با د اشتن یه نوزاد هر چه زودتر دستش بیاد، بهش گفتم اینطوری اتفاقا بعد چند روز حالش خیلی بهتر میشه و این روزها برای همه مامانها بوده و گذشته! بعد یکی دو ماه که روش کارها دست آدم میاد حالش هم بهتر میشه اما باید مواظب افسردگی بعد زایمان هم باشه.... بهش گفتم حالا دو روز تنها برو خونت اگر دیدی خیلی سختته دوباره برگرد یا بگو مامان بیاد اونجا، اما هر چه زودتر با ترسها و نگرانیهات روبرو بشی برای خودت بهتره.
خلاصه که کلی باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم. دیشب برگشته خونه خودش، نمیدونم آخرش مامانم هم باهاش دوباره رفته یا نه، باید زنگ بزنم بپرسم....
پیرو پست قبلی، اینو بگم که من تصمیم گرفته بودم یه کمی بعدتر به خواهرم دلخوریم رو بگم بابت انتقاد از لباسم و .... اما سه چهار روز پیش و قبل اینکه شنبه شب بریم دیدن بچه، خیلی یهویی دیدم یه پیامک برام فرستاد، نوشته بود:
"سلام خواهر جان، پیام دادم بازم تشکر کنم بابت لباسها و وسایل نینی که بهم دادی، خیلی به دردم میخوره و برام تجربه شده که چه لباسهایی بیشتر به کارم میاد که بعدتر خودم برای روشا بخرم، الهی خیر ببینی. انشالله خدا به خودتون و بچه ها سلامتی بده، دخترم نیلا هر روز بهتر و بهتر از قبل بشه. خدا دلتون رو شاد کنه"...
انقدر حس خوبی از این پیامش گرفتم که نمیتونم بیان کنم، دلم گرم شد اصلا، به خودش هم گفتم دلم گرم شد با پیامت که جواب داد ایشالا دلت همیشه گرم باشه! آخه خواهرم ازم قبلاً بابت این وسیله ها تشکر کرده بود اما اینطور گرم و صمیمانه نه! راستش زیاد انتظار چنین پیامی رو ازش نداشتم و کلاً آدمی نیست خیلی اهل ابراز احساسات باشه، کلاً آروم و کم حرفه.
اینم بگم که من در دوران بارداری پرخطر خواهرم براش نذر پول برای سفره حضرت رقیه که مادرشوهر سونیا (خواهرشوهرم) میندازه، کرده بودم (200 تومن)، خود سونیا بهم پیشنهاد داد و منم قبول کردم، البته نذر امامزاده صالح و یکی دو تا نذر دیگه هم کرده بودم، بهش گفتم یکی از نذرهاش رو انجام دادم و در سفره ای که انداخته میشه سهم داره و ایشالا که همین عزیزان، حافظ دخترش باشند. کلی تشکر کرد و جواب داد "ایشالا هر چی برامون دعا و نذر کردی به زودی خدا با چندبرابرش خوشحالتون کنه و زندگیتون پر از آرامش و سلامتی باشه."
خلاصه که انقدر با این پیامها دلم گرم شد که راستش دیگه منصرف شدم که بخوام بعدها اون قضیه (درمورد انتقاد از لباسم) که ناراحتم کرده بود رو یادآوری کنم، به هر حال قبلا هم گفتم، خواهرم نیت و منظور بدی نداره، همیشه راحت حرفش رو زده، اهل حاشیه و مقدمه چینی و .... نبوده اصلاً خیلی مثل من احساساتی حرف نمیزنه و عمل نمیکنه و به قول معروف زبون باز نیست، برعکس من کم حرفه و زیاد درمورد موضوعات زندگیش صحبت نمیکنه... یعنی میخوام بگم یه سری ویژگیهای خاص رفتاری داره اما مجموعاً دختر بدی نیست و ذات خوبی داره.
اما خب همچنان پیرو پست قبلی روی حرفم هستم که از این به بعد تمام تلاشم رو میکنم که اگر مسئله یا حرفی ناراحتم میکنه، همون موقع واکنش مناسب نشون بدم که بعداً خودخوری نکنم. یادم باشه که از این به بعد اولویت اصلی رو به خودم و همسر و بچه هام بدم (خدا میدونه همیشه با رودربایستی بیخودی خودمون رو اولویت آخر گذاشتم که اشتباه بزرگی بوده) و نگران قضاوت های بقیه درمورد خودم هم نباشم و بابت ترس از تنهایی، محبت رو بیخودی گدایی نکنم با محبت یک طرفه خودم! فقط خدا کنه موفق شم، چون قبلا هم این تصمیم رو گرفتم و مثلا با کوچکترین محبتی که بهم شده از طرف دوستان و همکاران و خانواده و آشنایان، دوباره برگشتم به همون آدمی که خواسته ده برابر جبران کنه، از الان باید بیشتر حواسم باشه به رفتارهام و بیشتر از این، محبت افراطی و بیجا نکنم و خیلی بیشتر قدر و ارزش خودم و همسر و بچه ها رو بدونم و اجازه ندم کسی هر جور که دوست داشت با من رفتار کنه! باید به اندازه ای به بقیه بها بدم که بهم بها و ارزش میدند نه بیشتر! باید قدرت نه گفتن رو یاد بگیرم! هر طور که هست!
خدا کنه موفق شم چون اگر شکست بخورم احساس ضعف شخصیتیم خیلی بیشتر میشه و سرخورده میشم! پس برای اینکه این اتفاق نیفته اینبار از همیشه جدیتر شروع میکنم و توکلم به خداست که بتونم موفق بشم! حتی اگر این موفقیت 50 درصد هم باشه خیلی بهتر از اینه که به این رویه اشتباه ادامه بدم.
در همین راستا همون دوستم که قراره ضامنش بشم (اصلا نشد از زیرش شونه خالی کنم) چند تایی بابت کارهای اداری ضمانت بهم پیام داد و من برعکس همیشه که ته پیامهام یه عزیزم یا گلم یا جان میذارم، کوتاه و بدون این کلمات همیشگی جواب دادم، (به دنبال جواب سرد و کوتاهش به پیام گرم و صمیمی من پای پست اینستاگرامش) تا همینجا از خودم راضی هستم! نمیشه قدمهای خیلی بزرگ بردارم! اینطوری احتمال شکست و سرخورده شدنم بالاتر میره...
راستی این هفته بالاخره نیلا رو دو تا کلاس ثبت نام کردم، کلاس نقاشی که دوشنبه ها و چهارشنبه ها میره از ساعت 6 تا هفت غر وب، کلاس موسیقی (بلز) که 5 شنبه ها از ساعت ده تا یازده میره، هفته قبل هر دو تا کلاس رو برای اولین بار رفته و دوست داشته، از همون آموزشگاه هم براش دستگاه بلز خریدم و خیلی باهاش سرگرم میشه! البته باید متوجهش کنیم که این یه جور آموزشه و صرفاً اسباب بازی نیست. امیدوارم بتونه با کلاس ارتباط بگیره و انشالله موفق بشه. دلم میخواست میشد کلاس ژیمناستیک یا تکواندو یا کلاس شعر و قصه هم ثبت نامش کنم اما خب متاسفانه هیچکدومشون تایم عصر نداشتند و فقط صبحها بودند، منم که نمیتونم با وجود نویان زمستونی صبحا ببرمش و بیارمش، میخواستم جوری باشه که سامان بعد از سر کار ببرتش و بیارتش، حالا جلسه اول کلاس نقاشی و موسیقی رو خودم باهاش رفتم که شرایط رو ببینم و با معلمش و محیطش آشنا بشم، از جلسات بعد سامان میبره و میاره، اینطوری بچم کمی از تنهایی درمیاد و حالا که تلویزیون قطعه، و استفاده از گوشی هم به حداقل رسیده، سرش گرم میشه، خدا رو چه دیدی شاید این وسط یکم هم شرایط روحی و استرسهاش بهتر شد، بماند که همین جلسه اول که سامان نرسید بیاد و مجبور شدیم با اسنپ بریم و بیایم، از شدت استرس اینکه ماشین خودمون نیست و نمیدونم چی چی جلوی آینه ماشینش آویزون کرده و به آقای راننده بگو برش داره چطوری دچار ترس و وحشت و گریه شد و چه بلایی که به سرم نیاورد! تازه من نمیگم اینا راننده های غریبه هستند، میگم دوست باباش اومده دنبالمون! با اینحال خیلی میترسه و حسابی اعصابم رو خورد میکنه!
بچه ها چند دقیقه پیش بیدار شدند، نویان کل لباسهاش پس داده و خیسه و باید مثل خیلی از اول صبحهای دیگه که بیدار میشه پوشکش و کل لباسهاش رو عوض کنم! بیرون روی هم داره و کارم چندبرابر شده.
برای ناهار هم باید زرشک پلو با مرغ درست کنم، برای بچه ها هم سوپ مقوی بذارم، البته که نیلا خانم دستور ماکارونی داده و خوشبختانه از جمعه ماکارونی مونده که همون رو بهش میدم بخوره، اما خب ترجیح میدادم به جاش سوپ بخوره که براش الان بهتره...نیلا خیلی میونه خوبی با سوپ نداره اما هر طور هست گهگاه برای شام بهش میدم. یکم خونه رو هم مرتب کنم به روال هر روز، بماند که حتی دو ساعت هم تمیزی موندگار نمیونه! بچه ها در عرض یکساعت دوباره خونه رو به همون شکل قبل درمیارند! دیگه بچه داری همینه دیگه! خدا به همه مامانا قوت بده! خدایی خیلی سخته!
فقط امیدوارم مریضی نویان خیلی هم ادامه دار نشه! من این زمستونی 24 ساعته مریض داری کردم!
مرسی بابت پیامهای پست قبل و حرفها و راهکارهایی که بهم دادید دوستان عزیزم
یه تصمیم مهم تو زندگیم گرفتم و هر طور هست باید عملیش کنم، این تصمیم نه مالی و مادیه نه مربوط به شغل و اهداف آینده و بچه ها، درمورد خودم هست و اشتباهاتی که تو تمام این سالهای عمرم انجام دادم! تصمیم درمورد تغییر رفتار و شخصیت!
اینجا هم مینویسم تا ثبت بشه و یادم بمونه! از این به بعد به همه آدمها، از دوست و آشنا و همکار گرفته تا اعضای دور و نزدیک خانواده به اندازه ای بها میدم که بهم بها میدند! و اینکه اجازه نمیدم صرفا برای اینکه انگ حساس و زودرنج بودن بهم نخوره، اجازه بدم هر طور میخوان باهام رفتار کنند، بدون اینکه گله و شکایتی بکنم یا پاسخ متقابلی بدم!!! انقدر برام مهم نباشه که مورد تایید بقیه باشم و بگند وای مرضیه چه دختر خوبیه و به همین دلیل ناراحتیهامو بروز ندم و در جا پاسخ جسارت ها و توهین ها رو ندم و بعدا خودخوری و احساس حماقت کنم! این موضوع درمورد همه صدق میکنه، حتی خانواده خودم (درمورد مادرم سعی میکنم استثنا قائل بشم).
چند تا سناریوی مختلف این مدت و طی این ده روز اتفاق افتاده که به من فهمونده متاسفانه برای بقیه آدمها اهمیت چندانی ندارم و براشون مهم نیستم و حالا که با قاطعیت تمام به این موضوع پی بردم و حتی شک هم ندارم و دبگه مطمئنم ناشی از افکار منفی یا بدبینی من نیست (حتی سامان هم تایید میکنه) به این یقین رسیدم که ایراد از خودمه و بس و باید همینجا این داستان تکراری و چرخه باطل رو تموم کنم بلکه این چند صباح باقیمونده از عمر لااقل پیش وجدان خودم شرمنده نباشم!
مورد آخری که اتفاق افتاده مربوط میشه به چند روز قبل که رفتم اداره بابت آزمون ضمن خدمت و پیش همکارهام هم رفتم که یه سری بهشون بزنم، بهشون هم گفتم دلم براشون تنگ شده بود، دو تا دیگه از همکارانم برای یکی دیگه از بچه ها که تولدش بود و اتفاقا از دوستان صمیمی من هم هست (در این حد که حتی تولد نیلا هم بین شش خانواده ای بود که دعوتش کرده بودم)، جشن تولد غافلگیرانه و یه کیک تولد گرفته بودند، منم اتفاقی همون موقع اونجا رسیدم و بغلش کردم و تولدش رو تبریک گفتم، بعد هم یکم مسخره بازی درآوردیم و رقصیدیم و خندیدیم و چند تایی عکس گرفتیم! موقع بریدن کیک که شد همون دوستم که تولدش بود گفت بچه ها اگه کیک رو نمیخورید بذاریم تو یحچال برای فردا که فلان خانم هم که امروز غایبه جضور داشته باشه و با اون هم چند تا عکس بگیریم و ... (آخه اون خانم مرخصی بود و تلفنی تماس گرفته بود و گفته بود خیلی دلش میخواسته اونم تو جمع باشه که البته یه جور تعارف هم بوده وگرنه خیلی با همکاران صمیمیتی به اندازه من نداره). خلاصه این مثلا دوست و همکار قدیمی یهویی گفت پس کیک رو بذاریم فردا که اون خانم هم باشه! حالا قبل بریدن کیک و قبل تماس این خانم، من با دیدن کیک گفتم به به چه کیکی! چه روز خوبی اومدم! بعد این دوست و همکارم یهویی اینطوری گفت که کیک باشه برای فردا ! درحالیکه اون همکاری که غایب بود نصف صمیمیت و سابقه کاری من با این خانم رو نداشت! این مثلا دوست من با خودش نگفت خب مرضیه که فقط همین امروز هست و فردا دیگه نیست و هر دو ماه یکبار هم میاد اینجا و امروز هم برای دیدن ما اومده! من با یه حالت لوس و با یه لحن شوخی گفتم ئه خب من کیک میخوام من که فردا نیستم شماها هستید! این خانم در جواب گفت خب آخه تو که رژیمی و میخوای یه ذره بخوری همونم نخور که کیک دست خورده نشه!!!! آخرش شاید فکر کرد حرفش خوب نبوده یا چی برام یه برش کوچیک گذاشت کنار (خودم از قبل گفته بودم به خاطر رژیم یه کوچولو میخورم) و به منی که میگفتم ولش کن نمیخواد گفت دیگه اینطوری کیک خراب نمیشه و فردا هم که خانم فلانی میاد میشه باهاش عکس گرفت و برشش تو عکس دیده نمیشه!!!! الان دلم میسوزه که چرا من خاک بر سر اون برش کوچیک کیک رو خوردم! وسط خوردنش بود که اصلا یه مدلی شدم و نصف همون برش رو گذاشتم بمونه و الکی گفتم دلم رو زد و باقیش رو نخوردم!!! یکبار هم به شوخی گفتم حالا آه و نفرین پشت این یه ذره کیک نباشه که اونم کاملاً شوخی طور گفتم کاش یکم جدیت پشتش بود!
من ته دلم خیلی ناراحت شدم از اینکه حتی اندازه یه برش کیک ارزش نداشتم بعد اینهمه سال! خدا شاهده من برای این همکارم حداقل سه سال پشت سر هم کادوی تولد خریده بودم و حتی کادوی بی مناسبت هم به خودش و هم به دخترش که همسن نیلاست داده بودم! به باقی همکارانم هم بی مناسبت کادو دادم و حتی اونها هم نگفتند حالا یه ذره کیکه ارزشی نداره که! بعد همین خانم حتی یکبار هم به من کادوی تولد نداده تو این سالها! اما من باز سال بعد براش کادو میگرفتم چون کادو دادن و خوشحال کردن آدمها رو دوست دارم. من حتی توقع هم نداشتم اون متقابلا برام کادو بگیره (همون تبریک تولد برام بس بود خیر سرم و انگار خیلی بهم بها داده شده بود که یادشون نرفته)، اونوقت این خانم به منی که بعد دو ماه میدیدمشون و باز میرفت تا یکی دو ماه بعد که برم بهشون سر بزنم خیلی راحت گفت اگر رژیمی و میخوای کم بخوری دیگه همونم نخور که دست نخورده بمونه برای فردا که خانم فلانی هم باشه و دوباره با اون هم عکسهای جمعی بگیریم! و من چقدر حس کوچیک شدن کردم! بازم میگم خاک بر سرم که همون برش کوچیک کیک رو هم خوردم!!! اینکه نصفشو گذاشتم هم دیگه فایده ای نداشت!
اون روز بهش گله و شکایت خاصی نکردم، تو دلم ناراحت شدم، اما بعد گفتم حالا خیلی هم مهم نیست بیخیال و شاید هر کس دیگه ای هم بود همینو بهش میگفت و لابد من الکی حساس شدم و انقدرها موضوع مهمی نیست! شب که برای سامان تعریف کردم انقدر عصبانی شد و گفت تو هیچی نگفتی؟ من اگر بودم جوری برخورد میکردم که بفهمه شدیدا ناراحت شدم و همون موقع از اتاق میومدم بیرون و میگفتم پس بذار کیک بمونه فردا با همون خانم فلانی بخور و لب به کیک نمیزدم و اونجا رو فورا با عصبانیت تمام ترک میکردم! تو برای چی همون نصفه رو خوردی؟ کسی که بعد هشت سال همکاری ودوستی و اینهمه محبتی که تو بهش کردی و من تو این سالها بارها شاهدش بودم (خرید هدایا، دعوت به خونمون و ...)، به خاطر یه تیکه کیک اینکارو میکنه اونم برای همکاری که تازه دوساله اومده بخش شما، باید بدترین برخورد رو باهاش میکردی و نشون میدادی چقدر ناراحت شدی اونوقت برداشتی همون کیک لعنتی رو هم خوردی! وقتی این آدم براحتی حرف از این میزنه که کیک خراب نشه و بمونه برای فردا که دوباره با اون خانم هم باهاش عکس بگیرند تو چطور لب به اون کیک زدی و خودت رو کوچیک کردی!!! گفتم خب از شدت ناراحتی نصف همون برش کوچیک رو خوردم، و گفتم بیشتر نمیتونم بخورم! گفت همینکه خوردی اشتباه کردی! مگه اون میفهمه چرا نصفشو گذاشتی و نخوردی! حالا من بدبخت دلم نمیخواست مثلاً با همکارها دچار تنش بشم یا بگن چقدرحساسه و بی ظرفیته و ... الان هم ناراحتم که چرا همون موقع واکنشی نشون ندادم... حاضرم قسم بخورم اگر جای من هر کدوم از بقیه همکارام بودند امکان نداشت این خانم چنین رفتاری کنه! من بعد تولد نیلا یه عالمه کیک و غذا و خوراکی دادم این خانم برای شوهرش برد! در حالیکه جشن کلا زنانه بود. این مدل رفتارها از این خانم قبلا هم سابقه داشته اما من اغلب کوتاه اومدم تا اختلافی پیش نیاد و من در محیط کارم تنها نشم و به حاشیه رونده نشم!
مورد بعدی که مال همین دو سه روز پیشه، باز مربوط میشه به یکی دیگه از همکاران مثلا صمیمیم (اونم تولد نیلا دعوت بود!) که با مادر پیر و مریضش یه عکس سلفی گرفته بود و گذاشته بود تو پیج اینستاگرامش، افراد زیادی براش کامنت نگذاشته بودند، اغلب لایکش کرده بودند، اما من طولانی ترین و زیباترین کامنت (به گفته سامان) رو براش نوشتم، نوشتم براش : الهی! چه قاب دوست داشتنی و زیبایی! چه بانوی زیبا و بزرگواری! الهی که سایه مادر عزیزمون صحیح و سلامت سالهای سال بر سر شما و پدر مستدام باشه و در کنار هم همیشه شاد و درآرامش باشید". در جواب این پیام من فکر میکنید چی نوشت: فقط نوشت "آمین". تا اینجای کار مهم نیست و شاید به نظر بی اهمیت برسه، اما غیر من ده نفر دیگه هم براش پیام گذاشته بودند، نهایتا در حد "خدا حفظشون کنه و سلامت باشند" کامنتشون بود! خدا شاهده در جواب تک تک اونا نوشته بود "عشقمی، عزیز دلمی، خدا شما رو حفظ کنه ، خدا به شما و خانواده عزیزتون سلامتی بده، ممنون از محبت شما و ..." و هزار جور تشکر گرم و صمیمی برای کامنت های نهایتا سه چهار کلمه ای بقیه نوشته بود!!! جالب اینکه سامان هم پیج این همکارم رو داره و اون هم براش کامنت زیبایی گذاشته بود در جواب اون هم فقط نوشته بود «سلامت باشید» در حالیکه سامان همینکه براش کامنت گذاشته بود و مثل خیلیها به لایک خالی اکتفا نکرده بود خیلی بهش احترام گذاشته بود!!! همیشه هم سامان نهایت احترام رو بهش میذاشت و قبلا هم پیگیر یکی دو تا از کارهای شخصیش شده بود.
من اصلا پیگیر باقی کامنت ها نشده بودم و به جوابهاش به بقیه دقت نکرده بودم تا اینکه دیدم سامان بهم زنگ زد و با عصبانیت گفت چقدر دوستان و همکاران بیشعوری داری و حیف تو که این متن زیبا رو برای این آدم نوشتی و حیف تو که اینهمه به اینا محبت کردی.... گفتم چی شده سامان چرا انقدر عصبانی هستی؟ گفت رفتی ببینی جوابش به بقیه کامنت ها رو؟! من که یه جورایی با تماسش از خواب ظهر پریده بودم، گفتم حالا مگه چقدر مهمه؟، لابد حوصله نداشته، گفت برو جواب این خانم به کامنت های دو کلمه ای بقیه رو بخون بعد جوابش به کامنت طولانی و زیبای خودت و کامنتی که من نوشتم رو بخون بعد بگو حوصله نداشته! تازه اون وقت رفتم و کامنتها رو خوندم و دیدم همسرم راست میگفته! تازه این خانم هیچوقت برای پستهایی که من میذارم کامنت نمیذاره، گاهی لایک هم نمیکنه، اون وقت من این پیام زیبا رو نوشتم و در جوابش فقط یه "آمین" سرد گفته بود و بس!
حالا بماند که همین خانم درست دو هفته قبل بهم زنگ زد و ازم خواست ضامن وام هفصد میلیونیش بشم!!! فکر کنید هفصد میلیون وام! گفت که برای تسویه بدهکاری پسرش که پرونده دادگاهی داره میخواد، منم به خاطر مبلغ بالاش و بازپرداختش که نزدیک یک میلیارد هست یکم ترسیدم! اما نتونستم نه بگم، به هر حال کار پسرش گیر بود و دچار مشکل بزرگی شده بود، از طرفی هم دلم میسوخت و میخواستم کمک کنم، هم اینکه خب کلاً بلد نیستم نه بگم! حالا این خانم وقتی قبول کردم ضامن وام پسرش بشم، برای اخرین پست من که مربوط به تولد خواهرزادم بود بعد سالها که تو پیج منه، برای اولین بار یه کامنت کوچیک گذاشت، اما بعد اینکه خرش از پل گذشت و ضمانتش رو قبول کردم، باز همین کارو برای پست بعدی من که راجب پدر مرحومم بود نکرد و حالا هم در جواب پیام من پایین پستش اینطوری سرد واکنش نشون داد! به خدا اگر به بقیه هم همینطوری پاسخ میداد اصلا دلم نمیسوخت و میگفتم لابد مدلشه! اما فقط درمورد من و بعد هم سامان اینطوری جواب داده بود! کاش میشد عکس پیامها و پاسخهایی که بهشون داده بود رو اینجا میذاشتم! حالا خدا شاهده هیچ دعوا و اختلافی هم از قبل نبوده و در ظاهر خیلی هم خوبیم! حتی جواب سامان رو هم درست و حسابی نداده بود درحالیکه مثلا سامان میشد شوهر همکار این خانم وانسبت نزدیکی باهاش نداشت و از روی محبت و احترام براش پیام گذاشته بود که بعداً بهش گفتم اصلا تو نباید پیام میذاشتی براش!
خدا میدونه که من جواب تمام دوستان و آشنایانی رو که برام تو اینستاگرام پیام میذارند در نهایت صمیمیت و ادب میدم، حتی پیامهای کوتاه و در حد استیکر رو هم به گرمی جواب میدم! کسی که برام طولانی کامنت بذاره سعی میکنم به اندازه همون کامنت و درخور وقتی که برام گذاشته پاسخ بدم چه تو اینستاگرام که فعالیت زیادی هم توش ندارم و چه تو وبلاگم! اونوقت در جواب پیام من که بلندترین و گرم ترین پیام در واکنش به عکس این همکارم و مادرش بود صرفا نوشت "آمین"! من حتی نوشتم خدا مادرمون رو حفظ کنه! یعنی انگار مادر همه ماست نه فقط مادر شما! سامان خیلی زیاد عصبی و ناراحت شده بود و اعصابش خیلی خورد بود! میگفت من به خاطر خودم ذره ای ناراحت نیستم، به خاطر تو حرص میخورم که اینهمه به اینا محبت کردی و آخرش اینطوری رفتار میکنند و ذره ای بهت بها و اهمیت نمیدند! آخرش هم سامان آنفالو کرد این خانم رو ! از سامان پرسیدم به نظرت دلیل این رفتارهایی که با من میشه چیه؟ وقتی دعوا و اختلافی نیست و وقتی من اینهمه محبت میکنم و رفتار خیلی خوب و صمیمانه ای هم باهاشون دارم؟ بهش گفتم دیگه الان حتی مطمئنم از سر حسادت هم نیست، پس اخه چرا؟ جواب داد خیلی سادست! بهت اهمیت نمیدند و براشون مهم نیستی، غیر از این نیست!!! آخرشم گفت خواهش میکنم اینا رو بذار کنار و عین خودشون رفتار کن باهاشون!
اینا فقط دو تا سناریوی آخر این ده روز اخیر بود، موردهای قبلی رو بارها ضمن پستهام نوشتم، مثلا مورد خواهرم که فردای بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شده بود و عصرش رفتم دیدنش خونشون با همه اون دردی که داشت، گفت الان لباسهای به این قشنگی پوشیدی و تیپ به این خوبی زدی، چرا تو بیمارستان لباسهات خوب نبودند؟ آخه دوستانش هم تو بیمارستان اومده بودند عیادت و فکر میکرد تیپم خوب نبود! همون جا هیچ جوابی ندادم و برعکس رفتم تو حالت دفاعی که نه بابا اتفاقا بهترین لباسم رو پوشیده بودم و ممطمئنی یادته و اشتباه نمیکنی؟ لباسام واقعا بد بودند؟ میخوای عکسشو نشونت بدم؟ و حتی دنبال تایید از مادر و خواهر بزرگم هم بودم که مامان لباسهام مگه بد بودند که رضوانه میگه؟؟؟ عکس لباسهام رو هم نشونشون دادم که ببینید اینا، این لباسها بدند؟!!! آخرش خواهر کوچیکم گفت به نظر من که بعدا تو عکس دیدم زیاد جالب نبود و ایکاش همین رو که الان پوشیدی، بیمارستان هم میپوشیدی! بعدا که موقعیتش پیش اومد و به سامان گفتم شدیدا عصبانی شد! با همه علاقه ای که به هر دو تا خواهرام داره (حتی بیشتر از علاقه خودم به اونا، سامان بهشون علاقمنده) گفت تو وایستادی و هیچی نگفتی؟ بهش نگفتی من با هزار بدبختی بچه ای رو که استفراغ کرده بود و نیلایی رو که حاضر نیست سوار هیچ ماشینی غیر از ماشین خودمون بشه و استرس میگیره، برداشتم و اسنپ گرفتم که بیام بیمارستان دیدنت فقط به خاطر احترامی که بهت میذاشتم و عشقم به خواهرزاده جدیدم، (در حالیکه هیچ انتظاری از من با دو تا بچه کوچیک نمیرفت و میشد فرداش برم خونش دیدنش)، اونوقت اینا رو ندیدی و تو اون وضعیت درد بعد زایمان، لباس های منو دیدی؟ سامان میگفت باید اینا رو میگفتی با لحن محکم و جدی! اما من بازم اون وقت جواب مناسبی ندادم! کاش اینا رو گفته بودم! اما هم میخواستم تو اون وضعیتش ملاحظه کرده باشم هم اینکه خب به این مدل اخلاقهاش طی این سالها کم و بیش عادت کرده بودم و نمیخواستم دهن به دهن بشم و آخرش هم مثلا مادرم بگه حالا مگه چی گفت و تو حساسی و.....حالا به هر حال این خواهرمه و دوستش دارم اما باید حتما واکنش نشون میدادم! حداقل میگفتم لباس یه چیز سلیقه ای هست و مهم خودم هستم که لباسم رو دوست داشتم! قرار نیست با تو هماهنگ کنم چی بپوشم! کاش لااقل یکی از اینا رو میگفتم به جای اینکه همش دنبال این باشم که باور کن لباسم بد نبوده! و عکس اون روز رو روی گوشیم زوم کنم نشونش بدم! و بدتر از همه حتی بعدتر از لباسهای خودم زده بشم! البته خب خواهرمه و دوستش دارم، برای تولد دخترش هم انصافا سنگ تموم گذاشتم، نمیخوام هم اینجا قضاوتش کنم اما خدایی چرا باید به راحتی این حرفها رو به زبون بیاره؟ چقدر من حرفهایی رو که به زبون میارم رو مواظبت میکنم که دلی نشکنه، چقدر بابت هر کار کوچیک بقیه تشکر میکنم و در صدد جبران هستم و.....
نمونه این موارد خیلی زیاد برام اتفاق افتاده، آمارش از دستم در رفته! این تصمیم جدید رو بر همین اساس گرفتم! من باید جواب هر بی احترامی رو همون موقع بدم! به آدمها بیش از حد بها ندم! دلیلی نداشت برای همکاری که حتی یه تیکه از کیک تولدش رو ازم دریغ میکرد، بارها و بارها هدیه تولد بخرم و هر بار که زنگ میزنه حتی اوایل تولد نویان که اونهمه کار سرم ریخته بود بدون ثانیه ای مکث جواب تلفن رو بدم! به کادو دادن به خودش و بچش ادامه بدم بدون اینکه حتی یکبار اون به من کادویی بده و دلم خوش باشه که مثلا امسال اول فروردین تولدم یادش بوده و تبریک گفته! من نباید چندبار دعوتش میکردم خونمون یا جشن تولد نیلا در حالیکه اون هیچ موقع دعوتم نکرده بود!!! اینا همه و همه تقصیر منه و بس! فقط هم بر اساس اون کیک قضاوت نمیکنم، گفتم که بارها رفتارهای این مدلی دیدم ازش (البته رفتارهای خوب هم داشته انکار نمیکنم اما به شدت متناقض بوده رفتارهاش و ایکاش من زودتر میفهمیدم از این آدم دوست درنمیاد).
تکرار و یادآوری این موارد و نوشتنش برام راحت نبود و به هم ریخت منو، اما باید اینجا مینوشتم که یادم بمونه! الان هم اینو می نویسم و ثبت میکنم که از این به بعد بقیه آدمها رو به همون اندازه ای به قول معروف تحویل میگیرم که اونا بهم بها میدند! قدر و ارزش خودم رو پایین نمیارم، هر موقع کسی پاشو از گلیمش دراز کرد (حتی اگه روانشناس نیلا باشه که اتفاقا پیش هم اومده) همون جا جواب میدم و اعتراضم رو نشون میدم و جلوی خودم رو نمیگیرم از ترس اینکه مبادا به تصویر خوبی که از من در ذهن ها هست (که اونم مطمئن نیستم باشه) خدشه ای وارد بشه! این تصمیم مهم منه و هر طور هست عملیش میکنم!! ترک عادت خیلی سخته اما باید از عهدش بربیام! دیگه بسمه به خدا! لطفا اگر راه رو به خطا رفتم و شما از نوشته هام متوجه شدید باز هم دارم رفتار گذشته رو تکرار میکنم، این تصمیم منو بهم یادآوری کنید.
قرار نبود پستم اینطوری شروع بشه اما انقدر سر این موضوعات این چند روز اخیر ناراحت بودم و عصبی که گفتم بنویسمشون! همش هم از دست خودم که ببین چطور رفتار کردم که بقیه به راحتی به خودشون اجازه این مدل رفتارها رو میدند! از این به بعد و درست در آستانه 40 سالگی این روند رو هر طور هست تغییر میدم! من آدم ارزشمندی هستم! تمام سالهای کودکی و نوجوانیم در حسرت محبت و بدون اعتماد به نفس گذشت و نتیجه شد این موجودی که الان هستم! خود کم بین و بی عزت نفس و همچنان دنبال تایید و جلب محبت اطرافیان و ترس از تنهاتر شدن، اما از الان به بعد این روند رو باید متوقف کنم! شما هم کمکم کنید با توصیه هاتون یا معرفی کتاب یا بازم میگم حتی در حد یادآوری این تصمیم مهم به خودم بعدتر ها.
بگذریم، جمعه رفتیم خونه خواهر کوچیکم به مناسبت 10 روزگی تولد روشا جونم خواهرزاده قشنگم... غیر از مادرم و خواهر بزرگم و شوهرش و بچه هاش، عمم و شوهرعمم و دخترعمم و شوهر و دخترش و پسرعمه کوچیکم هم بودند (عمم میشه مادرشوهر خواهرم ، آخه خواهرم و شوهرش دختردایی پسرعمه هستند). خدا رو شکر حال بچه ها هم بهتر شده بود و دغدغه ای از جهت مریضی بچه ها و امکان سرایت کردن به بقیه نداشتم. عمم به مناسبت ده روزگی تولد روشا جانم، یه عالم غذا درست کرده بود (کله پاچه و مرغ شکم پر و...) خلاصه دور هم خوش گذشت و برای مایی که مدتها بود مهمونی در این حد و اندازه نرفته بودیم خیلی خوب بود، نیلا هم با نوه عمم که یکسال از نیلا کوچیکتر بود، کلی بازی کرد، یه عالمه هم عکس گرفتیم و بعد هم کیک رو بریدیم و هدایای نینی رو دادیم، خانواده عمم هم سنگ تموم گذاشتند و هم عمم و هم دخترعمم طلاهای سنگین به نینی هدیه دادند، (وضع عمم اینا خیلی خوبه شکر خدا)، البته خانواده ما و مادر و خواهرم هم همگی طلاهای خوبی دادند و خلاصه الان نینیمون وضعش خیلی خوبه ماشاله... اگر عکسهایی رو که گرفتیم و الان دست دختر عمم هست، بهم دادند ایشالا تو پیجم میذارم که بمونه به یادگار.
خبر دیگه اینکه دیروز ماریا، پرستار سابق نیلا و عسل دخترش عصر اومدند خونه ما! مدتها بود عسل دختر ماریا میگفت به شدت دلتنگ نیلاست و روزی نیست که یاد نیلا نیفته و عکس نیلا هنوز روی یخچال خونمونه و امکان نداره روزی من و مامان فیلمهاش رو نبینیم و قربون صدقش نریم! دو سه روز پیش زنگ زد که تو رو خدا نیلا رو بذار بیاد خونمون و دلم براش خیلی تنگ شده، بهش گفتم نیلا متاسفانه خودش تنهایی نمیاد و استرس داره، برای منم مقدور نیست بیام، بهش گفتم اگر دوست داری تو بیا که برای نیلا هم بعد یکسال و خورده ای دوری، یادآوری بشه. بهش گفتم اگر بعد دیدن دوباره تو و یادآوری گذشته ها حاضر شد تنهایی بیاد اونجا، خودمون میاریمش، بماند که سامان اصلا موافق نیست و میگه الان هیچ نسبتی بین ما نیست و برای چی بره، منم موافق رفتنش تنهایی نیستم اما خب در برابر اینهمه اصرار عسل دختر ماریا و حتی خود ماریا و همسرش موضع نرم تری نسبت به رفتن نیلا به خونشون دارم، و میگم یه جورایی حکم فامیل رو برای نیلا دارند، اما خب خود نیلا به هیچ عنوان حاضر نیست تنهایی بره و دلیل عجیبی هم براش داره که الان وقت گفتنش نیست.
خلاصه دیروز ساعت چهار و نیم عصر اومدند، نیلا کاملا هردوشون رو یادش بود (یکسال و دو ماه گذشته و حتی تماس تلفنی هم به جز یکبار نداشتند)، حتی خواهرهای ماریا رو که زمانیکه اینجا پرستار نیلا بود و نیلا عادت داشت اغلب باهاشون تلفنی حرف بزنه رو کامل به خاطر داشت، انگار همین دیروز نیلا و اونا همدیگه رو دیده بودند! ماریا و دخترش هم کلی برای نیلا خوراکی خریده بودند و یه جعبه شیرینی تر هم آورده بودند، به نظر من ارزش گذاشتن به آدم همینه، همینکه دست پر و با شیکترین لباسها و با آرایش زیبا و ... اومده بودند و هزینه کرده بودند، برای من خیلی ارزشمند بود، البته برام جالب بود که ماریا هم با دخترش اومد، اخه من هر بار که با عسل دخترش صحبت میکردم و میگفت نیلا رو بیار خونمون، بهش میگفتم تو خودت بیا تا برای نیلا تجدید خاطر بشه، هیچوقت نمیگفتم مامانت هم باهات بیاد! حتی برای جشن تولد نیلا هم فقط عسل رو دعوت کردم که البته نتونست بیاد چون شیفت بیمارستان بود، (البته یه جوری به عسل القا کردم که فقط دخترها و جوونترها هستند و مثلا همسن مامان حضور ندارند، با همه ناراحتی که ماریا برام ایجاد کرده بود دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و فکر کنه اون دعوت نیست، یه جوری نشون دادم انگار جشن فقط برای جوونترهاست، اما حقیقت این بود که دوست نداشتم دعوتش کنم و ازش خیلی دلگیر بودم، اینم بگم ماریا ۴۶ سالشه و عسل دخترش ۲۱)...
من هنوز که هنوزه دلم با این زن صاف نشده، درسته که مجموعا آدم خوب و قابل اعتمادی بود و با نیلا و نویان هم بی نهایت مهربون بود و کاملا بهش اعتماد داشتم، اما رفتارش و جداشدنش از ما، درست یک هفته قبل برگشتن من سر کار (بعد تموم شدن مرخصی زایمانم) اونم زمانی که طی نه ماه مرخصی زایمانم حقوقش رو هر ماه پرداخت کرده بودم، هرگز فراموشم نمیشه و نمیتونم ببخشمش ، اما خب وقتی چندبار تماس گرفته و خودش با من حرف زده بود یا دیروز که با کلی خوراکی و شیرینی اومده بودند خونمون و کلی بچه ها رو تحویل گرفت و بوسید، با همه دلخوری که ازش دارم و اصلا هم فراموشم نمیشه، به عنوان یه مهمون نمیتونم ذره ای سر سنگینی یا کم محلی کنم... خیلی دلم میخواست بهش میگفتم رفتارش هنوز تو دلم مونده و نمیتونم ببخشمش، اما خب وقتی مهمان منزلم هستند جز رفتاری توام با احترام و صمیمیمت نمیتونسم رفتار دیگه ای داشته باشم.
دو ساعت قبل رسیدنشون کیک قابلمه ای درست کردم و خیلی هم خوشمزه شد، همراه با چای و میوه و بیسکوییت و شکلات و البته کیکی که پخته بودم و شیرینی که خودشون آورده بودند پذیرایی کردم، موقع رفتن هم نصف شیرینی هایی که آورده بودند و بیشتر کیکی که خودم پخته بودم رو بهشون دادم که با خودشون ببرند، آخه من که رژیمم و سامان هم که چربیش بالاست و کلا شیرینی برامون خوب نیست... بماند که طاقت نیاوردم و سه چهار تا از شیرینی ترها رو خوردم و کلی بعدش عذاب وجدان داشتم.
خانواده ماریا بینهایت عاشق بچه های من هستند، قسم میخورند هنوز که هنوزه بعد یکسال و اندی جدایی کامل، هر روز حرف نیلا رو تو خونشون میزنند و فیلماشو میبینند، خب آخه نیلا رو مدت طولانی تری باهاش بودند نسبت به نویان، دیگه ازم قول گرفتند که گاهی نیلا رو ببرم اونجا و البته خودمون هم بریم، عسل گفت خودش با ماشینش میاد دنبال نیلا و میبرتش خونشون، بماند که نیلا به جز ماشین خودمون حاضر نیست با ماشین فرد دیگه ای جایی بره و دچار استرس خیلی زیادی میشه،... اومدنشون به خونمون باعث شد نیلا خاطرات قدیم براش زنده بشه و امروز از صبح چندبار گفته زنگ بزن با خاله ماریا و عسل صحبت کنم و حتی دلش میخواد بره خونشون و موضعش عوض شده که میگفت تنها نمیرم، دیگه بعد اینهمه اصراری که کرد، آخرش تسلیم شدم و زنگ زدم به عسل و عسل گفت همین امشب هم اگه شرایطش رو داشته باشید، میام دنبالش که بهش گفتم امشب اصلا نمیشه و تا جمعه شرایطش نیست ایشالا هفته بعد. حالا دیگه باید ببینم چی میشه.... نیلا هم که بچم جایی رو نداره بره، دیگه شاید باید یکمی کوتاه بیام و سعی کنم یکم گذشت کنم و یذره دلم رو با ماریا صاف کنم! نمیدونم بتونم یا نه، اما میدونم حتی اگر هم ببخشمش، هرگز دلم باهاش بطور کامل صاف نمیشه!
انشالله از فردا نیلا رو میبرم کلاس نقاشی، شاید کلاس موسیقی هم بردمش، دوره ارف، بیشترین چیزی که برام مهمه اینه که بچم تو جمع باشه و تنها نباشه، این قضیه از جنبه آموزشی کلاسها هم برام مهمتره...
کمتر از نیمساعت دیگه هم جلسه چهارم مشاوره با روانشناس نیلا شروع میشه و من منتظرم سامان بیاد، دو سه جلسه دیگه به این منوال ادامه میدم و شاید بعد اون جلسات رو متوقف کنم یا روانشناس جدیدی انتخاب کنم....به نظرم روانشناس خوبیه اما درمورد کارآمدی روشهایی که بهمون میگه مطمئن نیستم، خودم هم بابت نداشتن تلویزیون خیلی اذیت میشم، حالا یکم دیگه فرصت بدیم ببینیم در نهایت چی میشه، امیدوارم این همه هزینه و وقتی که میذاریم بیهوده نباشه.
خودم و بچه ها بخصوص نویان دوباره مریضیم، اوضاع خودم بعد سه روز گلودرد یکم بهتره اما نویان همچنان مریضه، البته حال عمومیش بد نیست و تب هم نداره اما خب میترسم به روال گذشته بدتر بشه. این زمستون با اینکه زیاد بیرون نرفتیم و رفت و آمدی هم نداشتیم خیلی زیاد مریض شدیم! بعد قرنی جمعه دعوت شدیم مهمونی خونه خواهر کوچیکم! البته نه که اون مهمونی داده باشه، مادرشوهر و پدرشوهرش که میشن عمه و شوهرعمه من، به مناسبت روز دهم تولد خواهرزاده قشنگم مهمونی دادند و قرار کله پاچه و چیزهای دیگه درست کنند و بیارن اونجا و خواستند همه جمع باشیم، حالا با نویانی که مریضه و منی که خودم هم سرماخوردم و نیلا هم سرماخوردگی خفیف داره، نمیدونم میتونیم بریم یا نه! امیدوارم تا اون موقع همگی بهتر بشیم. دلم میخواد خواهرزاده قشنگم رو ببینم، همینطوری بی بهانه نمیتونم برم خونه خواهرام ، باجناقها رابطه خیلی خوبی ندارند، یعنی نمیشه مثلا به سامان هر وقت شد بگم بریم خونه رضوانه که روشا جانم رو ببینم (اسمش هم که شد روشا :) یا مثلا وقتی نیلا بهانه میگیره بره خونه خاله مریم، بگم خب عصری بریم یه سر بزنیم بهشون! اینم شانس ماست دیگه، البته خودم هم ترجیح میدم سامان کمتر باهاشون در ارتباط باشه و کلاً تجربه ثابت کرده دوری و دوستی حتی درمورد ما خواهرها هم بیشتر جواب میده، اما خب اینبار که دیگه یه مهمونی گرفتند و عمم اینا و دخترعمم هم هستند نمیشه که ما نباشیم، حیفم میاد، دلم میخواد برم هم بابت دیدن خواهرزاده عزیزم هم اینکه خب ما خیلی کم جایی مهمونی میریم و رفت و آمدی به اون معنا نداریم! دلم گاهی میخواد تو جمع باشیم، اما خب الانم با ای وضع مریضی نویان، نمیدونم بشه بریم یا نه! خدا کنه تاجمعه بهتر بشه. البته که میدونم قراره همسر اونجا دوباره به حاشیه رونده بشه و یه گوشه دور از اون دو تا دامادها بشینه! اما دیگه اینبار که دعوت شدیم باید بریم (البته به شرط بهتر شدن حالمون)، از دفعات بعد باید یه طوری برنامه بریزیم که سامان حتی الامکان با اونا یه جا نباشه، یامثلا من تنها برم و اون بالا نیاد و تو ماشین بمونه یا بره به کارهاش برسه بعد بیاد دنبالمون. چاره چیه؟! چقدرم بده اینطوری، اما بهتر از اینه که به آدم بی احترامی بشه.
دیشب هم از ترس اینکه نویان حالش بدتر نشه، با اینکه سرحال بود و حسابی هم بازی میکرد، بچه رو دام سامان که ببره دکتر، نکران بودم مثل دفعات قبل که اولش خوب بود و بعد یهویی حالش خیلی بد میشد، اونطوری بشه. درست وقتی کاملا حاضرش کردم، هر چی خورده بود بالا آورد روی خودش و لباسهاش و روفرشیمون! درست مثل دفعه قبلی که خواستیم بریم بیمارستان دیدن نینی خواهرم و لحظه آخر قبل رفتن استفراغ کرد! اینبار هم بالا اورد و کل لباسهاشو کثیف کرد! خوب شد این روفرشی رو پارسال خریدم و انداختم روی فرش ! به خاطر نو موندن فرشمون نمیگم، زیاد اعتقادی به این کارها و روفرشی و کاور و ... ندارم، بابت اینهمه کثیف کاری که روش میشه و نمیشه دم به ساعت هم که داد قالیشویی و شست این روفرشی خیلی غنیمت بود اینجوری هر دو ماه یکبار میدم خشکشویی،. بچم نویان خیلی زیاد از همون اول پوشکش پس میداد و فرش رو نجس میکرد! از طرفی خیلی هم پیش میاد که یهویی بالا بیاره! البته الکی هم نیست بالا آوردنش، معمولا موقع شروع شدن مریضیش استفراغ میکنه! اما خب گاهی بی دلیل هم میشه، مثلا وقتی زیاد بهش غذا دادم، یا وقتی غذاش خیلی له نیست یا غذاشو دوست نداره! یه وقتها هم که هیچکدوم نباشه خودش یه کاری میکنه بالا بیاره! مثلا وقتی ظرف غذا رو توی دستم میبینه که میخوام بهش غذا بدم عوق میزنه و گاهی این وسط بالا هم میاره! یا گاهی دیده شده من خودم دارم غذا میخورم یا به نیلا غذا میدم و کاری به اون نداریم، از دیدن غذاهای ما عوق میزنه! مسخره! شانس منه! اینهمه زحمت بکش و غذا درست کن بعد وقتی میبینه عوق میزنه! از الان میزان قدرشناسیش منو کشته! وای که قربونش برم من، انقدر این بچه بهم محبت میکنه میخوام براش بمیرم! هی بوس هی بغل هی نوازش هی سلام و خدافظی دادن بهم موقع بازی! فقط نمیدونم چرا میونه خیلی خوبی با غذاهام نداره! به خدا تعریف از خود نباشه آشپزیم بد نیست، نمیدونم چرا اینطوری میکنه!مامان خانومی نمیدونم تو چطوری به فسقلت غدا میدی! من که کم آوردم جداً! نیلا بچم ولی هر چی بهش میدم کلی تشکر میکنه و میگه مرسی که انقدر برامون غذاهای خوشمزه درست میکنی و همه چیز برامون درست میکنی و دستت درد نکنه چه مامان خوبی هستی
! بماند که آخرش نصف بشقابشو هم میذاره و میره پی کارش
قربون نویان برم با اون طرز حرف زدنش! میخواد بگه باز کن میگه "بازکاپه" میخواد بگه بغلم کن میگه "بگاپه" میخواد بگه درست کن میگه "درس کاپه" میخواد بگه کلید بده میگه "کی بابه" میخواد بگه ماست بده میگه "ماس بیده" شیشه شیرش که تموم میشه و بازم دلش میخواد بهم میگه «,باز بیده» یعنی بازم بده، همش میپرسه بابا کو جا عه؟ هر کی زنگ میزنه بهم بعد اینکه قطع میکنم با لحن بامزه میگه کیه؟ یعنی کی بود زنگ زد؟ یا همش میگه «مامان در قوفه»، یعنی در قفله! چون در خونه و دستشویی حمام رو بخاطرش همش قفل میکنیم! نیلا هر کار که میکنه میاد بهم گزارش میده! وقتی مثلا نیلا گوشیم رو برمیداره که به باباش زنگ بزنه میاد بهم گزارش میده و با لحن بانمکی میگه " مامان زنگ زد" و « س و ز» ش مثل بچگی نیلا میزنه!یا وقتی نیلا میره بالای مبل که بپره پایین، اشاره میکنه به نیلا و میگه "مامان بالا" یعنی رفته بالا! روزی چندبار گوشی رو میده دستم و میگه "بابا بیگی" یعنی بابا رو بگیر و خیلی چیزای دیگه که الان وقت نمیشه بگم! کم کم داره به حرف میفته و نهایت بامزگیش هست و من عاشق حرکات و طرز حرف زدنش هستم!!! البته لجبازی هم زیاد میکنه! نیلا بچم هم مثل داداشش خیلی بامزه و مهربونه اما خب خواهر و برادر زیاد با هم نمیسازند، بیشتر نیلا که این چند وقت اصلا به برادرش محل نمیده و به قولی قاطی آدم حسابش نمیکنه و احساس میکنه که یه مزاحم تو خونست که وسایلش رو میخواد استفاده کنه و مزاحم آرامششه! اینطوری نبودا! از آخرین باری که رفتیم خونه سمانه، دوست و خانم همسایه و بچه هاش اونطوری بد با نیلای من رفتار کردند و زدنش و هلش دادند نیلا همون رفتار ها رو داره با داداشش میکنه! حریف اونا نمیشه و مات و مبهوت نگاشون میکنه یا میزنه زیر گریه، اما عین اون رفتاها رو داره با داداشش میکنه! همون ادبیات! همون هل دادن! لعنت به من که میذارم اینا همو ببینند! هر بار میگم بار آخره، باز دلم میسوزه واسه بچم وقتی اصرار میکنه که برم پیش مهیا و حلما و هلنا! (سه طفلان همسایه، به ترتیب 8 ساله، چهار و نیم ساله و دو سال و نه ماهه) بار هزارمه که از اون بچه ها کتک میخوره و من پشت دستمو داغ میکنم دیگه نبرمش بازم چند وقت قبل دلم میسوزه و میبرمش! اینبار باعث شد من به دوست و همسایمون سمانه اعتراض کنم و بگم واقعاً این چه رفتاریه که بچه های تو دارند؟ بی دلیل میزنند و هل میدن و حرفهای بد میزنند؟ بهش با عصبانیت گفتم تو برام خیلی عزیزی و دوستت دارم اما بهتره بچه ها دیگه هرگز همو نبینند! بماند که سمانه هم خیلی عذرخواهی کرد و گفت خودش هم از دست رفتار بچه هاش شرمنده و خجالت زده میشه خیلی جاها و نمیدونه چکار کنه! حتی بار آخری خودش به خاطر اینکه بچه هاش نیلا رو زدند و بهش فحش دادند، با خط کش دو تاشون رو زد! که البته من اصلا راضی به اینکار نبودم و دلم سوخت و گفتم ولشون کن اینطوری منم ناراحت میشم و راضی نیستم، اما خدایی رفتارشون خیلی خیلی بد و لج درآره! الان که فکر میکنم حق میدم گاهی سمانه اونا رو میزنه یا سرشون داد و بیداد میکنه! اوایل که تازه اومده بودیم اینجا، تو دلم همش قضاوتش میکردم! الان میفهممش! تازه گاهی خودم هم پیش میومد همونطوری سر بچه ها داد میزدم که البته بخشیش هم بابت دیدن رفتارهای مداوم اون و صدای فریادش سر بچه ها بود که تو خونه ما خیلی راحت شنیده میشد و بصورت ناخوداگاه روی منم تاثیر گذاشته بود!
من احمقم که از سر اینکه نیلا همش تنها نباشه گاهی ماهی دو سه بار میذاشتم با هم بازی کنند! آخه نیلا با همه اذیتهایی که اینا میکنند خیلی دوستشون داره! خیلی زیاد حرفشون رو میزنه! گاهی التماس میکنه بره خونشون! یا اونا بیان اینجا! گاهی آخر سر تسلیم میشم! نیلای من هم که بدجور تو سری خوره و یه ذره از خودش دفاع نمیکنه! حالا نیلا خانم عین اون رفتارهایی که باهاش میکنند رو داره با داداشش انجام میده و من بدجور ناراحت و مستاصل شدم! نمیدونم چه رفتاری باید بکنم! صبحها که نیلا بیدار میشه و معمولا نویان یک ساعت قبلترش بیدار شده، پسرکم با دیدن خواهرش یه عالمه ذوق میکنه و پشت سر هم میگه "سیام سیام" (سلام) و میخواد نیلا رو بغل کنه اما نیلا به زور و اصرار من جواب سلام بچم رو میده یا به زور بغلش میکنه! قبلا اصلاً اینطوری هم نبود، دعوا میکردند اما خیلی هم با هم بازی میکردند و با هم خوب بودند، دقیقا از بار آخری که رفت پیش بچه های سمانه، رفتارش خیلی با برادرش بد شده! عین مدل رفتارهای اون بچه ها رو که حریف اونا نمیشه سر داداشش پیاده میکنه و همش میگه پیش من نیا باهات دوست نیستم! باهات صحبت نمیکنم! تو پسر بدی هستی و ...! وسایلش رو بهش نمیده و گاهی هلش میده و بهش حرف بد میزنه، البته خب نویان هم بلده از خودش دفاع کنه و گاهی کتک کاری میکنند! دیروز انقدر عصبانی شدم که گفتم اگر داداشتو نمیخوای شب میگم خاله مریم بیاد ببره پیش خودش! اونا خیلی نویان رو دوست دارند! میگم بره پیش اونا تا هر وقت دوباره دوستش داشتی برگرده! کلی التماس که تو رو خدا نبرش و ببخشید و من دوستش دارم و داداشمه و .... اما نیسماعت بعد همون آش و همون کاسه! به خدا متنفرم از اینکه اینطوری باهاش حرف بزنم یا تهدید کنم، اونم نیلایی رو که همینطوری پر از استرسه و سریع به هم میریزه، اما دیگه دیروز بریده بودم و اینطوری بهش گفتم و تهدیدش کردم یکبار دیگه اینطوری با برادرش رفتار کنه میبرمش پیش خالش یا من و نویان میریم تو اتاق و در و قفل میکنیم اون تنها بازی کنه که نویان مزاحمش نباشه!
خدایی اینا مدتی بود خیلی با هم خوب بودند و بازی میکردند! کلی هوای برادرش رو داشت و مواظبش بود! منم خیلی ذوق میکردم! دقیقا از بار آخری که نیلا اون بچه ها رو دید و اینطوری باهاش رفتار کردند، اینم این مدلی شده! حتی نحوه حرف زدنش هم همون مدلی شده! "با تو دوست نیستم، ازت بدم میاد! برو پیش من نیا! مامان اینو بگیر"! اه! لعنت به من که اجازه دادم این دو سه سال بچم کنار این بچه ها باشه! فقط چون دلم میسوخت همبازی نداره و تنهاست! چه خسارتی به روح و روان بچم زدند این بچه ها تو این سالها! که همش تقصیر خود احمقمه! همش میگفتم بچه باید این مدل رفتارها رو هم ببینه و راستش گاهی ته دلم میگفتم شاید از اونا یاد بگیره انقدر هم مظلوم نباید باشه، اما الان پشیمونم که چرا باید بچم رو کنار این بچه ها قرار میدادم! هر چقدر سمانه رو دوست دارم و بودنش در همسایگیمون برای منی که همیشه تنها بودم و خانوادم دور بودند، غنیمت بوده، الان نسبت به بچه هاش خشم عجیبی پیدا کردم!
سال بعد از اینجا میرند، بابت نبودن سمانه دلگیرم و جاش خیلی خالی میشه، اما بابت اینکه حداقل نیلا میدونه بچه هایی اون بغل نیستند که گاهی بهونشون رو بگیره، خوبه، بلکه کلاً فراموش کنه اونا و رفتارهاشون رو و از یادش بره، انقدر جذب اونا و بخصوص دختر بزرگه شده (بارها نیلا رو همون دختر بزرگه زده و هل داده و حرفهای بد بهش زده و مثلا گفته چقدر لباست زشته چقدر موهات بده و...) که میگه اسم من نیلا نیست به من بگید مهیا!!! اسم همه عروسکها و دوستان خیالیش هم مهیاست!24 ساعته از اون حرف میزنهو به معنای واقعی کلمه براش الگو هست، همش میگه اینکارو کنم شبیه مهیا بزرگ میشم! اونکارو مهیا میکنه منم بلد شدم و... جوری که گاهی جوش میارم و میگم میشه انقدر اسم اونو نیاری! سامان از همون اول خیلی از این بچه ها بدش میومد و هزار بار بهم میگفت باهاشون نرو و بیا! اما من بهش ایراد میگرفتم که هر چی هم باشه بچه اند و خشم تو خیلی عجیبه نسبت به این بچه ها و داری تند میری!... اما الان خودم هم به همون اندازه خشم دارم...
بگذریم! یادآوریش هم عصبیم میکنه! فقط باید نذارم به هیچ عنوان هم رو ببینند که متاسفانه گاهی اجتناب ناپذیره، مثلا میان چیزی میدن بهمون یا ما مجبوریم در بزنیم و اونا باز میکنند و ....ضمن اینکه خود سمانه خیلی برام عزیزه و دوستش دارم و خیلی جاها کمک حالم بوده. نمیشه اونو کنار بذارم! چی میشد بچه ها هم خوب بودند و میتونستیم تا ابد با هم رفت و آمد کنیم؟ دیگه همیشه باید یه جای کار ما بلنگه.
دوشنبه رفتم محل کارم بابت یه آزمونی که اداره گذاشته بود و امتیاز داشت، ساعت آموزشی امسالم بابت دورکاریم کمه و باید تا آخر سال پرش کنم، ضمن اینکه اگر تا آخر سال 1403 بتونم 200 ساعت آموزشی داشته باشم، یه ارتقای رتبه هم دارم و مبلغ کمی هم به حقوقم اضافه میشه، نمیدونم بتونم یا نه، حالا باز تلاشم رو میکنم. اسم آزمون، "قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران" بود، سامان مرخصی گرفته بود که پیش بچه ها بمونه من برم آزمون بدم! شب قبلش کلی با سامان بحث و دعوا کرده بودیم سر چیزای بیخودی و معمولا هم شیطنت و شلوغی آخر شب بچه ها، اون شب قرار بود بچه ها که خوابیدند بیدار باشم و تا نیمه شب بخونم، اما انقدر اعصابم خورد شد که همراه با بچه ها خوابیدم البته قبل اینکه حسابی از خجالت همسر درومدم و یکمی اشک ریختم! نصفه شب ساعت دو بیدارم کرده با کلی ناز و نوازش و بوسه که پاشو عشقم منم باهات بیدارم بیا درستو بخون برو امتحانت رو بده! با بیتفاوتی و سردی گفتم خیلی خوابم میاد نمیخونم و یکم مثلا ناز کردم اما خیلی اصرار کرد که پاشو بخون قبول میشی! آخرش گفتم برو الان خیلی خسته ام، یکساعت دیگه صدام کن! اما خب بعدش بدخواب شدم و استرس امتحان رو هم داشتم، دیگه ساعت سه و نیم بلند شدم و تا صبح خوندم، امتحانم رو هم که تستی بود قبول شدم و بعد امتحان یک ساعتی هم پیش همکارانم رفتم. جشن تولد یکیشون بود و همکاران دیگه براش کیک خریده بودند، یکم آهنگ گذاشتیم و در اتاق رو بستیم و کمی رقصیدیم و بعد هم برگشتم خونه.. البته در همین اثنا متوجه شدم تغییرات زیاد و جابجایی های زیادی هم در محل کارم اتفاق افتاده، مثل رفتن دو تا از همکارهای خانم و اضافه شدن یکی دو نفر همکار جدید و تغییر اتاق سابقم و... که کمی منو نگران کرده اما خب فعلا وارد این موضوعات نمیشم، انشالله که هر چی هست خیر باشه، من الان فقط برام مهمه که بتونم چند ماه دیگه پیش بچه هام بمونم تا کمی بزرگتر بشند، این اولویت الان من هست...
خلاصه که به لطف خوندن امتحانم نیمه شب، قبول شدم. تا صبح سامان چندبار ازم پرسید درستو خوندی؟ تموم شد؟ بعد امتحان هم براش مهم بود که قبول شده باشم (البته سامان تحت تاثیر بزرگنمایی خودم، زیادی امتحان رو جدی گرفته بود و درواقع انقدرها هم مهم نبود) و همش زنگ میزد اما من جواب نمیدادم! نمیدونم این چه زندگی هست که ما داریم، نمیخوام ناشکری کنم به خدا اما آخه اصلا مدل زندگی ما رو هیچکسی تجربه نکرده! شب دعوا و گاهی حتی کتک کاری، نصفه شب دو سه ساعت بعد تو خواب همسرت بیاد بغلت کنه و بوست کنه و قربون صدقت بره و عذرخواهی کنه و برات خوراکی بیاره! بعد هم نصفه شبی خونه رو برات تمیز کنه که صبح پا میشی ببینی و خوشحال بشی! این چه مدلشه خدایا؟! نمیدونم چی بگم! نمیدونم چکار کنم، به خدا موندم تو کار خودم و زندگیم!
دیروز با یکی از دوستان سابق مجازی که خیلی قدیمیه و سالها قبل با هم دردل دل میکردیم، تو دایرکت اینستا صحبت میکردم! خداشاهده که زندگیشون همیشه الگوی من بود، همسری به غایت با سواد، تحصیلکرده، موفق، بی نهایت خوش قیافه و خوش تیپ و قد بلند که کمتر مردی رو به اون زیبایی و تیپ و قیافه دیدم، از همه مهمتر به گفته این خانم به شدت خوش اخلاق و محترم و مودب و عاشق، همیشه میگفتم مرد همه چی تمام دقیقاً همینه! زندگی خوشبخت دقیقا همینه! یعنی اینهمه سال که با هم زندگی کرده بودند ذره ای به هم بی احترامی نکرده بودند، این خانم خودش چند سال قبل به من میگفت گاهی دلم میخواد دعوا کنیم، بعدش آشتی کنیم! همه چیز یکنواخته و گاهی از این حجم از عشقی که به من میشه کلافه میشم! میگفت همیشه با هم عاشقانه رفتار میکنیم عین روز اول آشنایی، همیشه اونه که کوتاه میاد، همه کار برام میکنه، کادوهای قشنگ برام میخره، نوشته های عاشقانه برام مینویسه! البته این خانم هم خدایی براش کم نمیذاشت. من پست های اینستاگرامی عاشقانه این آقا خطاب به همسرش که دوست قدیمیم هست رو چندباری خونده بودم! انقدر لطیف و با احساس براش مینوشت که من در هیچ مردی چنین چیزی ندیده بودم، در کل من خانواده ای خوشبختتر از اینا ندیده بودم، یه پسر هفت ساله هم داشتند، اما دیروز در کمال تعجب بهم گفت از هم جدا شدیم!!! اگر بگم دهانم از تعجب باز موند بی راه نگفتم! تمام این 12 سال ذره ای از زندگی عاشقانشون کم نشده بود، هیچ چیز عادی نشده بود، میگفت هنوز در حضور جمع کفشهای من رو جفت میکرد و برام میوه پوست میکند جوری که زندگی ما الگو و زبانزد فامیل و دوست و آشنا بود! اما خیلی اتفاقی فهمیده بود سالهاست داره بهش خیانت میکنه!!! فهمیده بود دچار یه بیماری روانی عجیب هست و تمام این سالها با زنهای زیادی رابطه داشته! عجیب که بعد 12 سال فهمیده بود!!! آخر هم بهش گفته بود من دروغ نگفتم و دوستت داشتم همیشه، اما بعضی از رفتارهام هم ظاهرسازی بوده و بابتش خیلی عذاب میکشیدم! گفته بود من بهت علاقه داشتم اما نمیتونستم با زنهای دیگه نباشم و باهاشون حرف نزنم و رابطه نداشته باشم !!! گفته بود تمام این سالها از شدت عذاب وجدانی که نسبت به تو و زندگیمون داشتم بارها خواستم خودکشی کنم! اما باز هم نتونسته بوده دست از خیانتها و رفتارهاش برداره! آخرین بار زمانی که همین دوستم متوجه حالات بد روحی همسرش و میل به خودکشیش و کابوسهای شبانش میشه در حالیکه فکر میکرده زندگیشون از عالی هم عالیتره و چرا باید همسرش به چنین حال و روزی بیفته، به اصرار خودش و انکار شوهرش، میبرتش پیش روانپزشک و اونجا همه چیز مشخص میشه! خود آقا اعتراف میکنه! دیروز من و این دوست مجازی بعد سالها که فقط در حد لایک و کامنت اینستاگرام ارتباط داشتیم، یکساعتی چت کردیم و اون باید میرفت چون سر کارش بود و صداش کردند! الان یه سمت مدیریتی تو یه کارخونه داره و خودش هم دکترای شیمی داره و به شدت موفقه، منو با کلی سوال و ابهام در ذهنم تنها گذاشت!!! من خیلی بلاگرها رو دیدم که تظاهر به عشق و خوشبختی میکنند اما دوست من بلاگر نبود، 200 تا فالور بیشتر نداشت! شب و روز خدا رو بابت خوشبختی و همسر خوبش شکر میکرد، نمیدونست چه خبره پشت پرده، میگفت بارها تو این سالها سر کارش پیشنهادهای عاشقانه داشته اما ذره ای به همسرش خیانت نکرده و همیشه متعهد بوده، حتی عشق قدیمیش بعد جدایی از همسرش بهش پیشنهاد داده بوده بیا دوباره با هم باشیم، اما این جواب رد داده و گفته من عاشق همسرم هستم! اونوقت تمام این سالها این آقا در حال خیانت بوده، حتی در حد رابطه جن.سی! من هنوزم نمیتونم باور کنم! میگفت الان همسرش داره با منشی شرکتش زندگی میکنه و مطمئنه که به اون هم خیانت میکنه چون بیماری روانی داره و کاری هم نمیشه براش کرد! اصلا این سناریو از ذهنم بیرون نمیره و باورش برام خیلی مشکله!
یکی دو ماه قبل هم دوست دیگم کتی که هم دانشگاهیم در دوره فوق لیسانس (سالهای 86 تا 88) بود بهم گفت که از همسرش بابت همین خیانت هایی که بهش میکرده و یه دفعه همش براش رو شده جدا شده!!! اینجا هم نوشتم، میگفت هنوز عاشقشه و تمام زندگیش و رویاهاش رو با رفتنش از دست داده و آرزو و حسرت بچه دار شدن به دلش مونده! اما دیگه نمیتونستند زندگی کنند، شوهرش نمیخواسته بیشتر انگار، با اون هم کوتاه و در دایرکت صحبت کردم و کلی سوال بی جواب تو ذهنم موند.
حالا همسر من چشمانش از گل پاکتره، به شدت مهربون و دلسوزه، طاقت دیدن ناراحتی و غصه خوردن من رو نداره، نسبت به زن و بچش خیلی مسئولیت پذیر و متعهده، ما رو به دوستانش و همه کس ترجیح میده و حاضر نیست بره پیش دوستاش به قیمت تنها شدن ما و دو سه باری که اینکارو کرده بدجور دچار عذاب وجدان شده و هزار بار منو بوسیده و عذرخواهی کرده و بعدش برام خوراکی های دلخواهم رو خریده که از دلم دربیاره، خیلی وقتها بهم پیامکهای عاشقانه میده و صدام میکنه عشقم بخصوص پشت تلفن! خیلی از دوستانم که سامان رو میشناسند، انقدر به خوبیش ایمان دارند که وقتی پیششون میگم مثلا بحثمون شده، میگن این پسر بیچاره رو انقدر اذیت نکن! اما من و اون نمیتونیم مسالمت آمیز زندگی کنیم... به خدا نمیتونیم! نمیدونم چرا ولی نمیتونیم!!! انگار با هم نمیتونیم کنار بیایم! وقتی این ماجرای خیانتها رو میخونم، هزار بار شکر میکنم که ذره ای از این جهت ها به همسرم شک ندارم، حتی یکبار هم هیچ نشانه ای حتی از نگاه کردن به زنهای دیگه در این مرد ندیدم، اما افسوس که انگار وجود ما در کنار هم کامل نیست! نمیتونیم با هم خوب زندگی کنیم، زندگیمون و رفتارمون بعضی وقتها، خیلی هم عاشقانست اما تهش همه چی به مو بنده، همش در حال تغییر از خوب به بدیم و خیلی زیاد این سیکل معیوب تکرار میشه! این وسط قطعا بچه ها آسیب میبینند....
چه میشه کرد، نه راه پیش هست و نه راهی به جلو....انقدر حرف برای گفتن دارم، اما ترجیح میدم بیشتر از این وارد جزئیات خصوصی زندگیم نشم....
چقدر کار دارم تو خونه، سبزی ها رو پاک کنم و ناهار درست کنم و به کارهای اداره و بچه ها برسم! به وبلاگ دوستانم هم باید سر بزنم، مرسی بابت پیامهاتون در پست قبلی، گاهی این وبلاگ وقت زیادی از من میگیره اما دوستش دارم، خیلی زیاد هم اینجا رو هم دوستان خوبم رو
خواهر زاده عزیزم 27 دی ماه متولد شد، الهی شکر که با همه خطراتی که خواهرم در زمان بارداری باهاش مواجه شد و چندین بار بهش گفته شد باید ختم بارداری بدن یا بچه رو زودتر به دنیا بیارن و برای مادر خطرناکه، اما در نهایت دختر گلمون در 38 هفته و یک روزگی به دنیا اومد. این مدت بارها ازتون خواسته بودم برای سلامتی خواهرم و نینی دعا کنید و به لطف خدا در نهایت خواهرم نینی رو به موقع به دنیا آورد، حال خودش هم بد نیست، البته درد خیلی خیلی شدیدی داره که خب برای زایمان سزارین طبیعیه و منم دو بار کشیدم و میفهمم چقدر الان عذاب میکشه و سختشه اما بازم خدا رو شکر که جوری نشد که بخواد طبیعی زایمان کنه! برای دختر کم بنیه و کم روحیه و مضطربی مثل خواهر من، زایمان طبیعی اصلا گزینه خوبی نبود...
دختر گلمون هزار ماشالله زیباست، قبل زایمانش رضوانه خواهرم میگفت دعا کنید هم سالم باشه هم قشنگ،خدا رو شکر همینم شد هرچند که خب سلامتی از هر چیز مهمتره، چهرش به نظرم برای یه نوزاد زیباست ماشالله.... اسمش هنوز صددرصد مشخص نیست و خواهرم بدتر از من کلی وسواس داره تو انتخاب کردن، اما به نظر میرسه انتخاب نهایی "روشا" باشه تا حالا ببینیم شناسنامه رو چی میگیرند....
وقتی اولین بار دیدم بچه رو، از ته دلم قربون صدقش رفتم! اصلاً پر کشیدم براش! عجیبه که با اینکه منم دو تا زایمان طی همین 5 سال داشتم اما همش میگفتم یعنی بچه های من هم انقدر ریز بودند؟؟؟ انقدر کوچولو بودند؟؟؟؟ پس من چطوری بهشون رسیدم؟؟؟ تازه نینی جدیدمون قد و وزنش استاندارده، سه کیلو و صد گرم وزنش و قدش هم 50 یعنی یه کوچولو از نیلای من هم بزرگتره (وزن نیلا هم همینقدر بود، البته 20 گرم کمتر اما قدش 48 بود، نویان هم وزنش 2/940 بود یعنی 150 گرم هم کمتر از نینی جدید و قدش هم 47 بود بچم) میخوام بگم هر دو بچه هام از نینی جدید کوچولوتر بودند اما وقتی نینی خواهرم رو دیدم باورم نمیشد من نینی های انقدری به دنیا آوردم و بغل کردم و بزرگ کردم! یعنی حتی یه خورده میترسیدم نینی رضوانه رو بغل کنم!!! خنده دار اما واقعی! عجب آدمی هستم من ها....دو تا بچه بزرگ کردم اما هنوز اعتماد به نفس ندارم!!! کلاً همه جا باید این خودمو دست کم گرفتن یه جوری خودش رو نشون بده!
مریم خواهر بزرگم از صبح همراه خواهرم بیمارستان رفت و تا آخر شب پیشش بود برای شب هم خواهرشوهرش اومد و موند، منم ساعت ملاقات با هزار بدبختی اسنپ گرفتم و رفتم و سامان هم از محل کارش اومد بیمارستان، البته خیلی گفت من بیام دنبالتون اما چون محل کارش خیلی نزدیک به بیمارستان بود و بیمارستان هم به خونه ما خیلی دور بود، بهش گفتم هم سختت میشه هم دیر و هم باید مرخصی بگیری که بیای دنبالمون، همون اسنپ میگیریم تو خودت از اونور برو (سامان ترجیج میده زن و بچش رو خودش همه جا ببره و کار به اسنپ گرفتن نرسه)، بماند که چقدر عذاب کشیدم تا حاضر شیم و راه بیفتیم! نویان لحظه آخر و قبل اینکه بخوام اسنپ بگیرم بالا آورد و تمام لباسها و سر و صورت خودش و من رو کثیف کرد! و مجبور شدم کل لباسهاش رو دربیارم و لباسهای جدید بپوشونم و خودشو تمیز کنم و فرش رو پاک کنم و .... اسنپی هم به جرات میگم بدترین ماشین اسنپی بود که به عمرم سوار شدم!!! من کلی دیرم شده بود اما وسط راه رفت بنزین زد بدون اینکه حتی به من بگه و قبلش اجازه بگیره! ده دقیقه هم تو صف بنزین بود!!!!! تو ماشینش بوی گند سیگار میومد و داخل ماشین هم کثیف بود و نون خرده ریخته بود روی صندلی عقب! وسط زمستون پنجره باز بود حتی وقتی رفتیم داخل تونل که آلودست هم پنجره رو نبست! صدای موسیقی هم خیلی بلند! سنش هم 75 اینا بود و با اینکه من دو سه باری بهش اعتراضم رو نشون دادم اما نمیتونستم زیاد هم باهاش دهن به دهن بشم میترسیدم مثلاً واکنش بدی نشون بده چون زیاد به نظر خوش اخلاق نمیرسید! الان پشیمونم چرا حداقل نگفتم توی تونل شیشه ماشینو بالا بکشه به خاطر بچه هام! الان هم حس میکنم نیلا سرماخوردست و میترسم تو همین مسیر بیمارستان گرفته باشه! یک ساعت و ربع تو راه بودیم و کل این تایم من عذاب کشیدم و خودخوری کردم! سامان وسط راه گفت شمارش رو بده بهش زنگ بزنم اما گفتم ولش کن سنش بالاست! میخواستم امتیازش رو صفر بدم و حتی زنگ بزنم اسنپ اعتراض اما در نهایت مگه من میتونم چنین کاری کنم؟؟؟ از من برنمیاد! از ترس اینکه مبادا برای کارش مشکلی پیش بیاد از 5 امتیاز 3 بهش دادم! با همه ناراحتی و عصبانیتم نتونستم کمتر بهش بدم!!! فکر کردم با این سن داره کار میکنه لابد نیاز داره..... ولی خداییش خیلی بی مسئولیت بود و از طرفی دوست ندارم بقیه هم تجربه منو داشته باشند، هرچند لابد بار اولش هم نیست...
بیمارستانی که نینی هم به دنیا اومد خیلی شیک و تمیز بود و رضوانه هم اتاق وی آی پی گرفته بود، هزینه بیمارستان هم حدود 30 تومن شد بدون هزینه های جانبی و دارو و ....، به نظرم خب زیاده، منم هر دو تا بچه ها رو بیمارستان خصوصی به دنیا آوردم، نیلا رو بیمارستان عرفان که بیمارستان گرونی هم هست، اما خب به نظرم باید هزینه زایمان رو پایینتر بیارند اینا که انقدر دنبال افزایش جمعیت و این حرفها هستند! بماند که بعید میدونم کسی که نخواد بچه دار بشه با این ترفندها هم بچه دار بشه...
دیروز 5 شنبه 28 دی ماه خواهرم و نینی از بیمارستان مرخص شدند و رفتند خونه، زودتر از اونا مامانم و خواهر بزرگم مریم رفتند که خونه رو آماده کنند و غذایی درست کنند و ....خانواده شوهرش هم که میشن عممم اینا، اومدند و گوسفند قربونی کردند.ما هم عصری رفتیم، دلم میخواست زودتر برم و عمم اینا رو هم ببینم اما واقعا با بچه ها معمولاٌ نمیشه زودتر از 5 عصر راه افتاد، سر راهم به خونشون رفتم و برای نینی کادوش رو خریدم، مامان و خواهرم و خود رضوانه گفتند تو اینهمه وسایل نوی نیلا رو دادی دیگه نیازی نیست کادوی تولد هم بدی ( من کالسکه و کریر و روروئک و آغوشی و.... که همشون کاملا نو بودند و خیلی کم استفاده شده بودند، کالسکه که حتی مشماش هم روش بود! همینطور یه سری وسایل نوزادی و چند جفت کفش که بچه ها اصلاً نپوشیدند و لباسها و پیراهن های نوی نیلا و نویان و .... برای خواهرم برده بودم، اینطوری شد که خواهرم پول سیسمونی که مادرم بهش داده بود که هر چی خواست خودش بخره، رو تا حد زیادی پس انداز کرد). خلاصه بابت این وسایلی که براش بردم بهم گفتند دیگه نمیخواد کادوی جدا بدی، تازه من یک دست لباس خیلی زیبا هم جداگانه برای خواهرزاده عزیزم خریده بودم و دو ماه قبل تولد نینی بهش داده بودم که مامانم میگفت بذار بعد تولدش بده که من دیگه زودتر دادم که بچینه تو کمدش، با اینحال دلم نیومد بعد تولد بچه دست خالی برم، رفتم و از اسباب بازی فروشی بزرگ نزدیک خونمون، یه ماشین بزرگ سوارشدنی که برای سن 2 تا 4 سالگی مناسبه خریدم! خواهرم از دیدنش خیلی خوشحال شد و گفت اتفاقا میخواسته از دیجی کالا سفارش بده و... البته اینجور جاها من نمیتونم چیزی برای بچه های خودم هم نخرم، برای نیلا هم یه بازی فکری ساده خریدم که در نبود تلویزیون سرگرم بشه همراه یه اسباب بازی کوچولوی دیگه... جالبه هیچی هم تخفیف نداد و البته منم آدمی نیستم زیاد چونه بزنم. غیر اینها گن بعد زایمان که سر تولد نویان خریده بودم و قابل استفاده بود هم براش بردم و سفارش کردم هر چه سریعتر استفاده کنه که شکمش زودتر جمع بشه .
دیگه ساعت هفت و ربع رسیدیم خونشون، رضوانه هم اومد استقبالمون، خیلی درد داشت اما همینکه دیدم روی پاش ایستاده خوشحال شدم، شوهر خواهر بزرگم هم یکساعت بعد ما رسید و خب طبق معمول سامان و اون هیچ حرفی نزدند و فضا سنگین بود! فقط به هم گفتتند سلام، خیلی سرد و همین! جقدر دلم میخواد ما که جایی میریم اون نباشه اما نمیشه! همیشه هم هست! حالا خوبه ما زیاد دور هم جمع نمیشیم! سامان حتی با شوهر خواهر کوچیکم هم خیلی گرم نمیگیره، اونم همش با داماد بزرگه صحبت میکنه و بیشتر به اون احترام میذاره و تحویلش میگیره ... تازه همسر من به شدت آدم گرم و اهل معاشرت و بگو بخندی هست، اما خداییش بهش حق میدم اینطوری رفتار کنه، حتی راستش قبل دیدنشون خودم بهش تاکید میکنم باهاشون گرم نگیریها، حتی با شوهرخواهر کوچیکه هم گرم نگیر! باز حالا دومی بهتره اما خب اونم یه سری رفتارها نشون داده (به خصوص تحویل گرفتن بیشتر شوهرخواهر بزرگم در حضور سامان) که به سامان سفارش کردم با اون هم خیلی گرم نگیره! حتی گفتم اگه اونا هم در آینده گرم گرفتند تو باز سرسنگین بمون! در این حد! بسه دیگه انقدر زیاده از حد به آدمها بها دادیم من و سامان!!! معمولاً هم اینجور وقتها به آدم کمتر بها میدن! یعنی هر چی صمیمی تر باشی انگار کمتر تحویلت میگیرند! عجیب اما واقعی! حداقل تجربه خودمون اینو میگه!
مریم خواهرم هم شام آبگوشت گذاشته بود با گوشت قربونی، طفلک اینجور وقتها همیشه هوای خانواده رو داشته، درسته که من و اون هیچوقت به معنای واقعی کلمه خواهران صمیمی نبودیم و من به شخصه ازش ناراحتی های عمیقی دارم اما همیشه اینجور وقتها خیلی کمک حال بوده، طفلی کمردرد خیلی شدید هم داره و انقدر وضعیت کمرش بده که دکتر گفته احتمال داره نیاز به عمل داشته باشه! با اینحال بیشترین مسئولیت نگهداری نینی و رسیدگی به رضوانه رو اونه که داره انجام میده به زور هزار تا مسکن و آمپول، به هر حال من که شرایطم اجازه نمیده، تازه اجازه هم بده، رضوانه خواهرم، مریم رو بیشتر از من قبول داره و از اون جاییکه رضوانه در کل آدم رک و بی رودربایستی هست (خیلی وقتها ناراحتم کرده این رفتارش)، بهم مستقیم هم گفته که مریم واردتره تو کارها، یعنی وقتی بهش گفتم اگر خودت بخوای و مشکلی نداشته باشی ده روز اول با بچه ها میام خونت که کمک تو و نینی باشم، خیلی راحت گفت نه، خب مریم واردتره! حالا مثلاً اینو نمیگفت نمیشد؟ مثلا به جاش میگفت همینکه با دو تا بچه داری بهم پیشنهاد میدی خیلی ارزشمنده، اما تو خودت گرفتاری داری و مریم دستش بازتره و ممنون که گفتی و.... به خدا که من خیلی سعی میکنم مراعات کنم تو حرفهایی که میزنم. تازه وقتی تو بیمارستان با هزار بدبختی رفتم بهش سر زدم، اولش که گفت چرا اومدی و برای تو سخته و انتظاری نداشتم، اما همین دیشب که بعد مرخص شدنش، رفتم خونشون دیدن نینی، اولین حرفی که زد این بود که الان لباس به این قشنگی پوشیدی، کاش دیروز هم همینو میپوشیدی تو بیمارستان، آخه لباست خیلی خوب نبود و کاش با همین میومدی!!! آخه اون روز دوستش هم اومده بود بیمارستان دیدنش، شاید برای اون میگفت! حالا به نظر خودم خیلی هم لباسم خوب بود!!! بعد اصلا تو اون وضعیت چطوری لباس منو دیده بود! البته میگفت از عکس دو نفره ای که روی تخت با هم گرفتیم نگاه کرده... چی بگم والا، تو این سالها عادت کردم به این مدل رفتارش، دهه هفتادیه دیگه اما خب خیلی وقتها هم دلم گرفته، بخصوص وقتی حس کردم چقدر من همیشه سعی کردم کمکش کنم اما گاهی با حرفاش منو رنجونده.... در هر حال اینو نمیگم که قضاوتش کنم، اونم دختریه که سختیهای زیادی کشیده و روحیه ضعیفی داره و ذات خوبی هم داره اما خب خیلی راحت حرفشو میزنه. فکر کنم همه جا من هستم که باید سعی کنم به دل نگیرم و درون خودم ناراحتی کنم و سعی کنم بروز ندم! چاره ای هم ندارم، آدم عادت نمیکنه اما چاره ای هم نداره، نمیشه که همش تذکر داد و ناراحتی رو نشون داد...
خدا رو شکر که نینیمون به دنیا اومد، یه نفس راحت کشیدم، شب قبلش به رضوانه پیام دادم و گفتم براش دعا میکنم و ایشالا همه چی خوب پیش میره، اونم کلی تشکر کرد و برای سلامتی و خوشبختی بچه هام دعا کرد، خیلی نینیمون رو دوستش دارم خیلی زیاد، وقتی میبینمش غرق لذت میشم، اما نمیدونم چطوری یه موضوعی رو بگم که مورد قضاوت قرار نگیرم، خب من راستش همیشه احساس میکردم خیلی مورد علاقه اعضای خانوادم نیستم، شاید اشتباه بوده این حسم (شاید هم نبوده) اما به هر حال طی این سالها این احساس رو داشتم، گاهی در زمانهایی پررنگ تر شده و گاهی کمرنگ تر، اما همیشه بوده، وقتی که نیلا و بعد نویان به دنیا اومدند، بخصوص وقتی میدیدم چطوری مامان و خواهر بزرگم عاشق بچه هام هستند (و بخصوص نویان رو که خب کوچیکتره و طبیعتا شیرینی بیشتری داره الان) یه جورایی انگار جبران احساس کمبود محبتی که خودم همیشه داشتم برام میشد، انگار کمبود محبت خودم رو پشت محبتی که به بچه هام میشد قایم میکردم و محبت به اونا رو محبت به خودم میدیدم، الان که نینی خواهرم به دنیا اومده، با همه حس عمیق و قشنگی که بهش دارم، اما ته دلم یه احساس غمگینی هم دارم....
نمیدونم چطوری بگم! من اینجا از همه احساساتم بی پرده نوشتم، اینو هم مینویسم، به خدا بحث حسادت یا بدذاتی نیست، خودتون شاهدید من اینجا چقدر برای حال بد خواهرم در زمان بارداری بیقراری کردم و چقدر ازتون التماس دعا داشتم که نینی بمونه و به موقع بیاد و چقدر نذر و نیاز کردم، همه اینا یه طرف، الان هم با همه وجودم عاشق نینی جدید هستم اما ته تهش حس میکنم شاید دیگه بچه های من مثل قبل محبوب نباشند، طبیعی هم هست که وقتی نینیمون (اسمش که هنوز صددرصد مشهص نیست نمیتونم اسمش رو بگم) بزرگتر بشه و بعد چندماه شیرینیهاش خیلی بیشتر بشه، احتمالا بیشتر از نویان من که الان نهایت شیرینی و بامزگی رو داره مورد توجه مادر و خواهر بزرگم باشه و بچه های من مثل قبل در مرکز توجه نباشند، البته اینا حدسای منه،... خب این منو ناراحت میکنه... البته که یه فرایند طبیعی هست و من اعتراضی ندارم اما خب دست خودم نیست که دلم بگیره. شاید دارم خیلی بچه گانه حرف میزنم، شاید با نزدیک 40 سال سن، دارم مثل دختربچه های نوجوون فکر میکنم، شاید کوته بینم، نمیدونم، خیلی خودم رو سرزنش میکنم، فکر میکنم احساساتم پخته و بالغانه نیست، خودم ناراحتم از اینکه الان باید در روزهایی که کلی خوشحال باشم که همه چی به خیر گذشته، ته ذهنم این غم و نگرانی عجیب عذابم بده! هنوز که تازه این بچه دو روزه شده، من دیشب که در جمع خانواده بودم، همش نگاه میکردم ببینم هنوز همونقدر قربون صدقه نویان من میرن؟ میدونم اینم در راستای همون رفتارهای وسواس گونه منه، یا حتی همون کمبود محبتی که همیشه احساس میکردم، یعنی خودم رو میفهمم و درک میکنم، حتی یه جاهایی هم به خودم حق میدم اما اون حس عذاب وجدان و خودسرزنشگری شدیدتره. حتی الان که دارم مینویسم عین بچه ها گریم گرفت! خنده داره واقعا!!! حس میکنم من یه بیمار روحی هستم! عین بچه ها دارم اشک میریزم! مسخرست!
نویان بیدار شده و سطل ماست رو از یخچال برداشته، ازش گرفتم و به جاش یه کاسه ماست جلوش گذاشتم داره میخوره و شیرین کاری میکنه! باهام به روش خودش حرف میزنه و الانم که ماستش تموم شده، اومده میگه «باز ماسته بیده»! (بازم ماست بده) اما من دارم اشکهام رو پاک میکنم! تمام صورت و هیکلش ماستی شده، الان باید ببینمش و بهش بخندم و قربون قیافه بامزش برم، اما دارم گریه میکنم....
نمیدونم درسته اینا رو مینویسم یا نه، خدا شاهده هیچ کجا از این احساساتم نگفتم، نمیتونم هم بگم، خودم هم مدام احساس گناه میکنم و خودم رو سرزنش میکنم و عذاب وجدان دارم، اما اگر اینجا ننویسم کجا تخلیه کنم این حجم از احساسات منفی که سراغم اومده و بابتش شرمسارم؟ قطعاً کمبودهای درونی زیادی در من جمع شده، هرگز بروزشون ندادم، اما ته دلم میدونستم هستند... انشالله که این احساسات با گذر زمان کمرنگ بشند، از ته دلم امیدوارم اینطور بشه، اما فکر میکنم همیشه ته ذهنم موقعی که با هم جمع میشیم در حال مقایسه رفتاری باشم که قراره با نویان و نینی جدید بشه....حتی اعتراف میکنم گاهی با خودم میگم بهتره همین دورهمی های محدود رو هم کمتر داشته باشیم تا نخوام در مرحله مقایسه قرار بگیرم و خودمو عذاب بدم،بخصوص عذاب وجدان که از همه عذابها بدتره، عذاب وجدان از اینکه چرا باید اصلا چنین حسی داشته باشم و اینطور نابالغانه رفتار کنم با این سن؟ البته که به هیچ عنوان به هیچ عنوان اجازه نمیدم بقیه حتی ذره ای متوجه این احساساتم بشن، هیچ حساسیتی در جمع نشون نمیدم و مطمئنم بیشتر از بقیه هم به نینیمون محبت میکنم و از ته دلم دوستش دارم، خدا شاهده اولین بار با دیدن نینی خواهرم از ته ته دلم قربون صدقش رفتم و هزار بار دعا کردم بچه خوب و آروم و سالمی باشه، برای تولدش از جون و دل مایه گذاشتم و بی منت هر چی که داشتم در اختیار خواهرم گذاشتم و برای سلامتیش نذرهای زیادی کردم اما ته دلم نمیتونم احساس ناامنی نکنم از اینکه بچه های من به حاشیه رونده نشن... به هر حال من این سالهای اخیر جبران کمبود محبت خودم رو در محبت به بچه هام میدیدم... آخ که چه میکنه عقده های درونی که از بچگی در آدم جمع میشه. هیچ درمانی هم براش نیست، خدا خودش منو ببخشه.
نمیدونم درست بود اینا رو نوشتم یا نه؟ یه بخشی از وجودم میگه پاکش کنم اما خب اینجا وبلاگمه، تنها جایی که میتونم خود خودم باشم، دوستی های اینجا برای من واقعی تر از دوستی های دنیای واقعی بودند، به خدا که همینطور بوده! یادم نمیره زمانیکه نیاز به کمک داشتم و چطوری دوستان اینجا بی منت کمکم کردند، هیچوقت اینجا بهم توهین و بی احترامی نشده، شاید انتقاد شده، که با جون و دل پذیرا بودم اما بی احترامی نه، الهی هزار بار شکر....خدا شاهده که برای من نوشتن طولانی اینجا خیلی سخت و زمانبره، نه که منتی بذارم، خودم نمیتونم کوتاهتر بنویسم و کوتاهتر حرف بزنم، اما به هر حال خیلی زمان زیادی از من میبره و از کارهای دیگم میمونم گاهی، اما من همیشه با خودم میگم شاید یکی میاد اینجا که ببینه من در چه حال و روزیم و نباید کسی رو منتظر بذارم، خودم هم عاشق اینم که احساسات و روزمرگیهام رو ثبت کنم اما اگر انگیزه اصلیم دوستانم که اینجا هستند نبودند شاید خیلی دیر به دیر مینوشتم....
نویانم چند دقیقه پیش رفت و به ماکارونیهای تو قابلمه داخل یخچال دستبرد زد، کلی هم ریخت و پاش کرد، خودش هم شروع کرد نچ نچ کردن که یعنی کار بد کردم! براش به بشقاب مپچول و ریختم که بخوره هر چند که میدونم فقط ریخت و پاش و بازی میکنه، تازه صبحانش رو هم که فرنی هست بهش ندادم. نیلا بچم هنوز خوابه، شبها خیلی دیر میخوابه، به خدا که هر چی از شیرینی این دو تا بچه بگم کم گفتم، سخته بزرگ کردن بچه ها، لااقل برای من که خیلی سخته، اما شیرینیشون هم کم نیست، دلم میخواست بیشتر از شیرینی ها و بامزگیهاشون مینوشتم، اما وقت نمیشه واقعا، شاید برای بقیه خیلی هم جذاب نباشه نوشتن از بچه ها! گاهی حس میکنم نویان با نمک ترین بچه دنیاست! نه که مادرش باشم اینو بگم، واقعا خیلی بانمک و بامزست! با بچه هایی که دیدم فرق داره، خیلی زیاد عاشق منه، مهربونه، خیلی زیاد از الان دلسوزی میکنه برای من! جایی بخواد بره حتما قبلش با من خداحافظی میکنه، اگر ببینه داریم حاضر میشیم و میریم بیرون و مثلا من داخل اتاقم و مشغول آماده سازی و کارهای قبل رفتن، میاد سراغم که مبادا جا بمونم، نگران میشه که مبادا من نیام.... همش منو میبوسه و موهام رو ناز میکنه و میاد بغلم و دندوناش رو به هم میسابه از روی محبت (نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه) گاهی عصبانی میشه و یکی منو میزنه، بعد بلافاصله میاد بغلم میکنه و نازم میکنه و منت کشی میکنه، حتی به یه ثانیه هم نمیرسه! به خدا هر کی میبینه این بچه رو جذبش میشه، یه جوری اسم منو صدا میکنه که قند تو دلم آب میشه! مرضیه گفتنش خیلی بامزست! خودش میدونه وقتی میگه «مضیه یا مامان مضی » من چطوری دیوونش میشم، گاهی همینطوری صدام میکنه و منتظر واکنشم و قربون صدقه هام میشه!!! الهی بگردم، تو خونه با کارهای بامزش کلی عشق میکنم، (البته یه سری رفتارهای شبیه نیلا هم داره نشون میده که نگرانم میکنه و الان وقت گفتنش نیست) نیلا هم خیلی عشقه به خدا، اصلا این بچه ها نفس من هستند، من باید خیلی بیشتر از اینا احساس خوشبختی کنم اما الان با اینکه در ظاهر اوضاع از گذشته آرومتره، اما ته دلم یه غم عمیقه، خیلی عمیق....
خیلی وقتها از خدا میخوام این غم رو از من بگیره، از خدا میخوام بهم آرامش بده، ازش میخوام من و گناهانم رو ببخشه و به قلبم آرامش بده....
آخرین بار که با روانشناس نیلا صحبت کردیم، خیلی حالم بد شد، بیشتر از هر وقت دیگه عذاب وجدان سراغم اومد، متاسفانه از همون اول صحبت خواسته و ناخواسته رفتارهای من بیشتر سوژه بحث و گفتگو بود و از یه جایی به شدت ناراحت شدم و واکنش نشون دادم، الان جای گفتن و نوشتنش نیست.... از اون روز به بعد احساس ناراحتی و مادر بد بودن و عذاب وجدان و این غم عمیقی که ازش حرف زدم، عمیقتر هم شده و حال و روزم خوب نیست...نزدیک نهصد تومن هم هزینه جلسه شد! اینطوری اصلا نمیصرفه! هر چقدر هم خوب باشه بازم به نظرم منطقی نمیاد این مبلغ بالا هر هفته! منشیش تا دقیقه های پرت هم باهامون حساب میکنه و این خوب نیست... اینبار هم ازش یکم دلخور شدم اما دارم مقاومت میکنم که باهاش ادامه بدم.
موضوعاتی هم هست که اینجا نمیتونم بنویسم و ناراحتم میکنه، خیلی خصوصیه اما ناراحتم میکنه....شاید تو یه پست خیلی خصوصی و برای خودم و شاید یکی دو نفر دیگه نوشتمش، اما چه فایده داره؟
من حس میکنم خیلی خیلی خسته ام، نیاز دارم چند روز حتی چند ساعت از همه چی استعفا بدم، از مادری، از همسری، حتی از خودم بودن! برم یه جای خیلی خیلی دور، مثلا تو یه کلبه وسط یه جنگل در حالیکه بیرون داره برف میاد و داخل کلبه با هیزم گرم شده....من روی یه صندلی راکر نشستم و آروم تکون میخورم، کتاب میخونم، یا اصلا گوشیم رو چک میکنم! چند روز اونجا باشم، انواع غذاهای خوشمزه هم باشه و من نگران چاق شدن نباشم!!! خودم باشم و خودم....بدون ترس و نگرانی از اینکه بچه ها در چه حالند یا اداره و کارم و مسائل مالی چی شد....
نمیخواستم پست مربوط به تولد خواهرزاده قشنگم اینطوری تموم بشه، به خدا نمیخواستم، اما وقتی که شروع به نوشتن میکنم، همینطوری دستام روی کیبورد تند و تند میرن و خودم متعجب میشم از چیزهایی که آخر سر نوشتم....
الهی که دختر قشنگمون خوشبخت و عاقبت بخیر باشه، خدا رو شکر که بعد اینهمه سختی که خواهرم کشید به موقع به دنیا اومد، خیلی زیاد شیرینه این بچه برام، راستش نمیدونم بگم یا نه، از این واقعیت فرار میکنم و به زبون نمیارم، اما به شدت شبیه خواهر مرحومم ریحانه هست، مادرم هم میگه ریحانه که به دنیا اومد دقیقا همین شکلی بود، اما هیچکدوم این موضوع رو اصلا پیش خواهرم که مامانش باشه نمیگیم،به من که مامانم اولین بار گفت دیدم واقعا درست میگه، تو صورت معصومش، چهره زیبا و معصوم خواهرم ریحانه رو میبینم، امیدوارم بزرگتر که بشه این شباهت از بین بره، دلم نمیخواد هر بار که میبینمش یاد ریحانه عزیزم بیفتم، الهی که هر چی خاک خواهر عزیز و مرحومم هست، عمر نینی ما باشه، الهی قربونش برم من... امروز یا فردا در اولین فرصت عکسش رو میذارم تو پیج اینستاگرامم، ( آدرس پیجم roozanehayemarzieh@ برای دوستان تازه وارد)
برم به پسر قشنگم که الان داره اسب سواری میکنه و مدام از دور بهم میگه سیام (سلام) بعد فوری میگه با بایی (یعنی بای بای) و دستاش رو به نشانه خداحافظی تکون میده و با اسبش دور میشه صبحونه بدم.... قربونش برم، مشغول پست نوشتن بودم و از وقتی بیدار شده هنوز بوسش نکردم، اخه صبحها که بیدار میشه کلی همو بوس میکنیم و بغل میکنیم و قربون صدقه هم میریم و اصلا یه وضعی
خدایا من چقدر عاشق این بچه هستم!
چند روزه که بیقرار و ناآرومم، خدایا دل بی قرار منو آروم کن، من جز تو پناهی ندارم، منو ببخش و هوای دل شکسته منو داشته باش، جز تو هیچکس نمیتونه آرومم کنه.
21 دی ماه سومین سالگرد درگذشت پدر مرحومم بود، اعتراف میکنم با اینکه از هفته ها قبلترش یادم بود و به این فکر میکردم باید حتما تو اون تاریخ سر خاکش برم (شهرستان) اما از یک هفته مونده به سالگرد، انقدر درگیر کارهام بودم که روز سالگردش از یادم رفته بود و با تماس خواهرم شب قبلش یهویی یادم افتاد...
روز قبلش برای ملاقات با مدیر جدید و دادن گزارش کارها رفته بودم اداره و حدود 5 غروب رسیدم خونه، البته طبق معمول بعد یه سری خرید کردن سر راهم به خونه برای خودم و بچه ها، از چند روز قبلتر به نیلا قول داده بودیم ببریمش خانه بازی، بعد رسیدن به خونه، تند تند کارها رو انجام دادم و دو ساعت بعد حاضر شدیم و رفتیم خانه بازی، وسط بازی کردن نیلا بود که خواهر بزرگم زنگ زد برای فردا چیکار میکنید؟ میاید سمنان؟ که یهویی یادم افتاد ای وای سالگرد بابامه، خوبه باز جمعش کردم و متوجه نشد یادم رفته، من از دو سه ماه قبلتر و حتی یک هفته قبلترش خیلی خوب یادم بود سالگردش رو، حتی هفته قبل به سامان گفته بودم باید بریم سر خاک، اما عجیب بود که از دو روز قبل از ذهنم رفته بود، شاید به خاطر رفتن به سر کار و دغدغه های ریز و درشت مربوط به بچه ها بود...یکم تو دلم عذاب وجدان گرفتم، آخه من خیلی خیلی زیاد به پدرم فکر میکنم بخصوص این اواخر و نمیدونم چرا از دو سه روز قبل کلا از یادم رفته بود سالگردش رو.... باید فردای اون شب قبل ظهر راه میفتادیم سمت سمنان که تا قبل سه و نیم چهار برسیم مزار، ما هم تا دیروقت بیرون و خانه بازی بودیم و من دل نگران بودم که آیا به موقع حاضر میشیم و راه میفتیم؟ دیگه از لحظه ای که برگشتیم خونه شروع کردم جمع کردن وسایل و فردا صبح هم زودتر بیدار شدم و وسایل و خوراکیها و ناهار تو راه رو آماده کردم (آماده شدن ما برای رفتن به سفر معمولا خیلی زمان بره و من کلی وسواس دارم تو جمع کردن وسایل خودمون و بچه ها و بردن غذای مخصوص بچه ها تو ظروف مخصوص و آماده کردن ساندویچ برای تو راه خودم و سامان و ....) سامان هم ماشینش کلی نیاز به تعمیر داشت و صبح زود رفت انجام داد.
دیگه حدود ساعت یک ظهر راه افتادیم، خیلی دیر بود اما واقعا زودتر نمیشد، ساعت حدود چهار و نیم بود که رسیدیم مزار، خیلی دیر بود! من خیلی حرص خوردم، دلم میخواست زودتر سر خاک پدرم و خواهرم ریحانه میرسیدم، حداقل دو تا آدم میدیدم و میفهمیدند برای سالگرد بابا اومدم، ما که رسیدیم افراد کمی داخل مزار بودند و همه رفته بودند، حتی مادر و خواهرم هم 5 دقیقه قبل رسیدن ما رفته بودند خونه بابا که همون نزدیکی هاست، خب اونا نزدیک یک ساعت و نیم مزار بودند و نمیشد بیشتر از اون تو سرما بمونند، دیگه همینکه ساعت چهار و نیم رسیدم شیرینی که برای خیرات خریده بودیم رو باز کردم و سامان به چند نفری تعارف کرد و گذاشتم سر خاک، مامان اینا هم خودشون خیرات آورده بودند، هوا خیلی سرد بود و نگران بچه ها بودم که تو خاک و سرما راه میرفتند. من عادت دارم مدت طولانی سر خاک عزیزانم میمونم، براشون قران میخونم و باهاشون حرف میزنم و درددل میکنم، دیگه از اونجا که نزدیک اذان مغرب بود نشد خیلی زیاد بمونم، اما تو همون نیمساعتی که اونجا بودیم با پدر و خواهرم کلی حرف زدم و گریه کردم...خیلی دلتنگشون شده بودم، چهار ماه بود که سرخاکشون نیومده بودم. خلوت بودن مزار یه لطفی که داشت همین بود که تونستم بی دغدغه و بدون نیاز به سلام و احوالپرسی کردن با فامیل و آشنا، پیش دو تا از عزیزترینهای زندگیم بشینم و باهاشون حرف بزنم. بعد از اون هم سر خاک سایر عزیزانم رفتم، مادربزرگ مادری که عین مادرم دوستش داشتم، دایی عزیزم که هشت سال تمام تو بستر بیماری، بین مرگ و زندگی عذاب کشید و رفت ، مادربزرگ پدری، دو تا پدربزرگهام، عمه و زنداییم (خانم همون دایی مرحومم) و سایر عزیزانی که زمانی با همشون خاطره داشتم اما دیگه پیشم نبودند... خدا همشون رو رحمت کنه انشالله. آمین.
بعدش هم رفتیم خونه بابام همون نزدیک مزار و یک شب اونجا موندیم و جمعه بعد از ظهر برگشتیم سمت تهران، مریم خواهرم تنهایی با بچه های خودش و مادرم اومده بودند سر خاک و شوهرش باهاشون نبود، من و سامان هم کلی خوشحال بودیم که همسرش باهاش نیومده اما حدود ساعت هشت شب بود که دیدیم یکی در زد! از اونجا که هیچکس خبر نداره ما کی میریم سمنان و چه زمانی اونجا هستیم، اولش تعجب کردیم اما خواهرم فوری گفت حتما فلانیه (شوهرش) و طاقت نیاورده پا شده اومده که ببینه چه خبره!!! آخه خواهرم مدتهاست که درمورد رفت و آمدها و خیلی چیزهای مربوط به خانواده ما به شوهرش عمداً هیچ توضیحی نمیده و خود خواهرم میگفت اومده که ببینه چه خبره و کی هست کی نیست و .... خلاصه که خیلی زیاد تو ذوق من و سامان خورد! شاید اگر میدونستیم اون میاد، یراست از سر خاک برمیگشتیم تهران، در این حد دوست نداشتیم باهاش تو یه خونه باشیم، ما فکر میکردیم اون نیست و قراره دور همی خوش بگذره اما با اومدن شوهرخواهرم همه چی خراب شد، سامانی که قبلش داشت کلی بگو و بخند با مادر و خواهرم میکرد رفت تو یه اتاق دیگه و تمام مدتی که سامان و شوهرخواهرم بودند دو تاشون کلمه ای با هم حرف نزدند، در واقع بیشتر سامان کم محلی کرد که کاملا هم حق داشت و منم موافق بودم.
جالب اینکه خود مریم خواهرم یکبار بعد شب یلدا که دورهم جمع شده بودیم، بهم زنگ زد و یه سری گلایه ها از شوهرش کرد و بهم گفت سامان خیلی خوب کاری میکنه به فلانی |(شوهرش) محل نمیذاره و حقشه! میگفت تو به سامان از طرف من نگو اما بذار همینطوری ادامه بده و این آدم حقشه بهش محل نذارند، بگو با همین فرمون بره جلو! (اینو تاکید کنم که سامان در نهایت ادب و احترام با همه و از جمله باجناقها برخورد میکرد اما این دو سه بار هر دو به نحوی با رفتارشون به ما بی احترامی کردند اونم بدون هیچ دلیل مشخصی و ما هم تصمیم گرفتیم عین خودشون برخورد کنیم بخصوص با داماد اولی، درسته برامون سخته اما بهترین راه همینه.) خلاصه که فضا منفی شد با اومدن یهویی شوهرخواهرم، به سامان گفتم اون از خداشه تو بری تو یه اتاق دیگه و تو جمع نباشی، اما اینکارو نکن، بیا بشین تو همین اتاق و دور هم باشیم اما با مادرم و خواهرم حرف بزن و بخند و شوخی کن اما به اون کاری نداشته باش، سامان هم تا جایی که میشد همینکارو کردو با خواهر و مادرم گرم گرفت بدون اینکه به شوهرخواهرم نگاه کنه، اما خب از یه جایی دیگه رفت تو یه اتاق دیگه، نمیشد مدت طولانی با هم یه جا بمونند در حالیکه کلمه ای حرف نمیزنند. خدا رو شکر فردا صبحش بعد صبحانه شوهرخواهرم رفت یه سر به فامیل خودش بزنه و دیگه تا موقع برگشتن ما به تهران برنگشت. ایکاش کلاً نمیومد، خیلی بیشتر خوش میگذشت، هوا هم خیلی سرد و در عین حال فوق العاده تمیز بود و دوست داشتیم میشد بیشتر بمونیم، شب بچه ها خیلی خوب خوابیدند و نویان که معمولا چندبار تا صبح بیدار میشه اونجا فقط یکبار اونم شش صبح بیدار شد، منم خیلی خوب خوابیدم...
فرداش جمعه ساعت یربع به چهار راه افتادیم سمت تهران، من از سامان خواهش کردم قبل رفتن یکبار دیگه بریم سر خاک، سامان هم هیچوقت اینجور وقتها نه نمیگه، اما خب تاکید کرد زیاد معطل نکنم چون بچه ها تو ماشین بند نمیشند و خب نمیشد هم آوردشون بیرون، هم سرد بود و هم خاکی و دردسرش زیاد بود، دیگه یکبار دیگه رفتم سر خاک، غروب جمعه بود، حتی یک نفر هم مزار نبود، چندمتر اونورتر یه سگ سفید و تمیز نشسته بود و داشت بهم نگاه میکرد، ترجیح میدادم بلند شه و بره چون از سگ میترسم و نمیتونستم تمرکز کنم برای خوندن فاتحه و قران، اما خب آزاری هم نداشت، یکم نگاهم کرد و راهشو کشید و رفت، نم نم بارون بود و سوز زمستون و یه مزار کاملاً خالی، به قبر پدرم و خواهرم نگاه کردم، تصاویر روی قبرشون رو نگاه کردم و یاد کردم از روزهایی که با هم زندگی میکردیم، دلم میخواست همه چی به گذشته برمیگشت و میتونستیم جور دیگه ای زندگی کنیم، تو چشماشون خیره شدم، انگار یکبار دیگه تو اون خلوت قبرستان بهم القا شده بود این دو نفر عزیزترینهای زندگیم بودند که حالا زیر خروارها خاک سرد مدفون شدند و بازگشتی هرگز در کار نیست، فضای خالی و سرد قبرستان رو با چشمام از زیر نظر گذروندم، خطاب به پدر و خواهرم و در حالیکه به چشمان توی عکسشون روی قبرها نگاه میکردم گفتم باباجان، ریحانه آبجی شماها اینجا چکار میکنید؟ اینجا تو این قبرستان سرد و خالی!!! شما و اینجا؟ چی به سرتون اومد؟ شما نباید اینجا میبودید! من چطوری شماها رو اینجا گذاشتم و رفتم پی زندگیم؟ سرمو گذاشتم روی قبرشون و عکس روی قبرها رو بوسیدم، باهاشون گریه میکردم و صحبت میکردم! میگفتم داغ شما تا ابد تازست، دلتنگی من برای شما تمومی نداره، به بابام گفتم دختر ته تغاری محبوبت به زودی مادر میشه! به ریحانه گفتم میدونم که خبر داری قراره دوباره خاله بشی، مبارک باشه آبجی، ازشون خواستم برای خواهر کوچیکم دعا کنند، خواستم برای من و بچه هام هم دعا کنند! گفتم همیشه به یادشونم و معذرت خواستم که نمیتونم زود به زود بهشون سر بزنم.... روز قبلش هم سر خاک پدرم و خواهرم از نیلا خواستم به هردوشون سلام کنه، قبلا راجبشون با نیلا صحبت کرده بودم، گفته بودم بابا رضا و خاله ریحانه رفتند آسمونها پیش خدا، نیلا که بهشون سلام کرد، معتقد بودم روحشون حی و حاضر من و بچه هام رو میبینه و لبخند میزنه و جواب سلام بچم رو میده.... تک تک این جملات رو که مینویسم اشک امونم نمیده، خیلی سخته عزیزترینهات رو از دست بدی و بدونی تا قیام قیامت نمیبینشون، شاید حتی اون دنیا هم نبینیشون...هیچ تضمینی نیست جایگاه من با اونا یکی باشه، چه سخته محکوم به زندگی کردن باشی درحالیکه عزیزانت زیر خروارها خاک خوابیدند، یه جایی خوندم که نوشته بود اگر عزیزی از اعضای خانوادت رو از دست ندادی، هزاران مشکل هم داشته باشی، صد هیچ جلوتر از کسی هستی که داغ عزیزی رو تا ابد به دوش میکشه و من این داغ جگرسوز رو دوبار با پوست و گوشتم در زندگیم احساس کردم، دوشیزه هفده ساله ای که از دنیا خیری ندید و رفت و پدر 64 ساله ای که هنوز دوست داشت زندگی کنه اما تقدیر نذاشت.... آهوان گم شدند در شب دشت، آه از آن رفتگان بی برگشت...
میشه خواهش کنم فاتحه ای به نیت عزیزانم بخونید تا بهشون برسه و شاید من دینی ادا کرده باشم؟ ممنونتونم. خدا رفتگان همه رو رحمت کنه.
نمیخوام بیشتر از این با یادآوری خاطرات تلخ فضای نوشته ام رو منفی کنم، باید این بغض لعنتی رو قورت بدم و ادامه نوشتم رو بنویسم. باید بگم خواهر کوچیکم به امید خدا 27 دی ماه زایمان میکنه، هنوز مشخص نیست طبیعی یا سزارین، خودش مایل به سزارینه و نظر من هم همینه، اما خب دکترش میگه یه مقدار دهانه رحم باز شده و با توجه به اینکه بچه اوله، زایمان طبیعی کنه بهتره، اما خب من همچنان معتقدم سزارین بهتره، هرچند زایمان طبیعی حسن های زیادی داره اما خب راستش روحیه پایین خواهرم نمیدونم اجازه اینکارو بده یا نه، بخصوص که کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی هم شرکت نکرده، دلم نمیخواد خدای نکرده درد زایمان طبیعی رو بکشه و آخرش سزارین بشه، امیدوارم در نهایت همون سزارین بشه، هرچند مادرم و خواهربزرگم بیشتر طرفدار زایمان طبیعی هستند اما من ترجیجم سزارین هست، البته خواهر بزرگم خودش هر دو تا بچش رو سزارین کرده و بعید میدونم تصوری از درد زایمان طبیعی داشته باشه که الان برای خواهرم زایمان طبیعی رو میپسنده، دیگه هر چی خدا بخواد، 27 دی ماه میشه 38 هفته و یک روز و همش رضوانه میگه دلم میخواست بچه یکم بیشتر بمونه و بزرگتر بشه؛ اما من بهش گفتم برای زایمان سزارین سن بارداریت خوبه و دکترش هم گفته اگر بخواد حتی تا یک بهمن صبر کنه (خودش ترجیحش یک بهمنه) با توجه به اینکه فشارش بالاست و دردهای زایمانی هم سراغش اومده خطرناکه و به ریسکش نمیرزه،... انشالله که با اینهمه سختی که کشیده بتونه به راحتی و سلامتی زایمان کنه و نینی صحیح و سلامت به دنیا بیاد، لطفاً خیلی دعا کنید دوستان عزیزم، طفلک دوران بارداری خیلی خیلی سختی داشته، امیدوارم بچش به راحتی و سلامت به دنیا بیاد و خدای نکرده نیاز به دستگاه و هیچی نداشته باشه و بچه خوب و آرومی باشه... به زودی زود یه عضو جدید به خونوادمون اضافه میشه، راستش هنوز احساس خاصی بهش ندارم اما مطمئنم به دنیا که بیاد کلی عاشقش میشم، سالهاست غیر از بچه های خودم نوزادی تو خانواده ما به دنیا نیومده، مطمئنم حس و حال خوبیه، انشالله که خواهرم بتونه از بحرانهای بعد تولد بچه به خوبی بربیاد و مادر خوبی برای دختر گلمون بشه.
موضوع آخر هم اینکه چهارشنبه هفته قبل بیست دی و یک روز قبل سالگرد بابام، رفتم اداره و برای بار دوم با مدیر جدید ملاقات کردم، کارهایی که این مدت انجام داده بودم نشونش دادم که مورد توجهش قرار گرفت و استقبال کرد اما در مورد یکی دو تا از کارها گفت نیازی به انجامش نبوده و بهتر بوده با من هماهنگ میکردید و اینهمه زحمت نمیکشیدید که بهش گفتم من طی دو ماه اخیر چندبار از دفتر شما خواهش کردم وقت ملاقات بده بابت هماهنگی کارها و متاسفانه این اتفاق نیفتاد، وگرنه خودم هم میخواستم با شما هماهنگ باشم و چون نتونستم باهاتون ملاقات کنم، همون پروژه هایی که قرار بود زمان مدیریت قبلی تحویل بدم و در حکم دورکاری من قید شده بود، همون رو جلو رفتم که وقتم به بطالت نگذره (به نظر خودم خیلی هم کار به درد بخوریه و هر کی دیده همینو گفته اما مدیر جدید برخلاف مدیر قبلی علاقه زیادی به پروژه های این مدلی نداره)، خلاصه قرار شد از این به بعد یکشنبه اول هر ماه با ایشون ملاقات داشته باشم بابت هماهنگی های کاری و ارائه گزارش کارها.
دو بار تو صحبتهامون من اسمشو اشتباهی اسم مدیر قبلی صدا زدم! اما خب خیلی زود خودمو جمع کردم و با این ادبیات "که این دومین باره من توفیق زیارت شما رو پیدا کردم و جسارت و کوتاهی منو بابت اشتباه صدا کردن اسمتون ببخشید و بذارید پای حواس پرت بنده" خودم رو جمع و جور کردم و در عین حال تاکید کردم چه نام فامیل برازنده ای دارید و اتفاقا با همسرم حرف این بود که نام فامیل شما چقدر زیبا وپرمغزه به هر حال باید یه جوری اشتباهمو ماست مالی میکردم دیگه
اینجور موقعها من با ادبیات خاص خودم دل طرف رو نرم میکنم، البته که خدایی نام فامیلشون زیباست و من شب قبل واقعا به سامان گفته بودم ببین چقدر فامیلش قشنگه.... دیگه اینکه به مدیر جدید گفتم مدتیه کار کمی به من واگذار میشه و من آماده انجام هر کار و مسئولیتی که ایشون بگند هستم و برام مهمه کاری حتما بهم واگذار بشه و حقوقم حلال باشه، بنده خدا گفت حلال و حرام حقوق شما پای منه که به شما کاری واگذار کنم یا نه.... بهم گفت برام مهمه شما به مسئولیتهای فرزندپروریتون بپردازید و اگر کاری باشه حتماخودمون واگذار میکنیم و من هم این مدت به انجام باقی کارهای واگذار شده قبلی بپردازم.
خب من اول بهمن باید مجدد دورکاریم رو تمدید میکردم که خدا رو شکر به نظر میرسه تا آخر سال تمدید شده، یعنی میشه خدا کمکم کنه و بتونم سال بعد رو هم دورکار بمونم؟ یه بخش کار مربوط میشه به کل مجموعه اداره که اصلا سال بعد قانون دورکاری رو بذارند بمونه و لغوش نکنند و اجازه بدند همکارهایی که مشکل دارند دورکار بمونند، مرحله بعدی منوط میشه به نظر مدیر مستقیم خودم که موافقت کنه، الهی که خدا کمک کنه و در هر دو مورد با من یاری کنه و من بتونم یه مدت دیگه پیش بچه هام بمونم که هم نیلا و نویان و بخصوص نویان بزرگتر بشند و هم مشکلات روحی نیلا تا حد زیادی به امید خدا برطرف بشه و موقعیکه میره کلاس اول خیالم خیلی راحتتر باشه که تو مدرسه دچار مشکل خاصی نمیشه.، میشه لطف کنید در این مورد هم دعام کنید؟ این پست در پایان هر پاراگراف یه التماس دعا داشته چه کنم واقعا به تاثیر دعای اطرافیان در حق خودم و زندگیم خیلی باور و اعتقاد دارم، میدونم که شما هم همیشه تو دعاهاتون منو به یاد میارید، چه بسیار دوستانی که رفتند مشهد و کربلا و بهم پیام دادند که اونجا برای من و پدر و خواهر مرحومم دعا کردند، چی از این زیباتر به خدا؟
خدایا یعنی میشه سال بعد هم پیش بچه هام بمونم؟ یا حداقل نیمه اول سال رو؟ خدای بزرگ تو این سالها خیلی زیاد هوای من و زندگیم رو داشته، ما تو این سالهای بعد ازدواج صددرصد روی پای خودمون ایستادیم، نه ذره ای کمک مالی اطرافیان رو داشتیم نه به اون صورت کمک ویژه ای درمورد بچه ها و خب منم شاغل بودم و هزینه ها هم سرسام اور و خیلی وقتها هم همسر درآمد خاصی نداشت، اما به لطف خدا تا الانش رو گذروندیم از این به بعد هم میگذرونیم انشالله. خدا رو شکر سامان سه چهار ماهیه که حقوق سر وقتی داره، البته بازم میگم حقوق پایینیه اما همینکه به موقع هست و میتونیم روش برنامه بریزیم، کلی باعث دلگرمیه، خودش هم به این واسطه وضعیت روح و روانش بهتره و من خدا رو شاکرم، امیدوارم شرایطش پایدار بمونه و انشالله از این بهتر بشه بلکه جبران تمام سختیهایی بشه که تو این سالها اول از همه خود همسر کشیده و بعد من.
حالا قراره اول بهمن دوباره برم سر کار و یه کاری که مدیر جدید ازم خواسته تحویلش بدم و بعد انشالله ملاقات بعدی باشه برای اول اسفند.... البته حقوق من برای بهمن و اسفند نسبت به سال قبل با توجه به دورکاری مقدار قابل توجهی کمتره (ما دو ماه آخر سال و بخصوص اسفندماه حقوق نسبتا خوبی دریافت میکنیم) اما خب ارزشش رو داره بودن پیش بچه هام و رسیدگی بهشون.
فردا دوشنبه ساعت 5 بعدازظهر جلسه سوم مشاوره نیلا هست و من و سامان باید یه سری حرفهایی رو آماده کنیم که به دکتر بگیم، نیلا همچنان استرس زیادی داره و خاموش کردن تلویزیون تاثیر خیلی زیادی نداشته شاید به این خاطر که هنوز نتونستیم گوشی موبایل رو ازش بگیریم، به جز این ما دستورات دکتر رو حداقل تا هفتاد درصد اجرایی کردیم و امیدوارم فردا هم نکات خوبی به ما بگه و حال دختر قشنگم خیلی بهتر بشه و در نهایت نیلای عزیزم بتونه مثل بچه های دیگه با آرامش و بدون دل نگرانی و وسواس زندگی کنه، میدونم نمیتونم انتظار داشته باشم که نتیجه صددرصد بگیرم، اما قطعاً اگر تا هشتاد درصد هم تغییر حاصل بشه من راضی و شکرگزارم.
دنبال این هستیم که نیلا رو یکی دو تا کلاس ثبت نام کنیم، اما نمیدونم دقیقا چیا براش مناسبند و آیا تو کلاس میشینه و گوش میکنه و مثلا بفرستیم کلاس تکواندو، آموزش درست میبینه و همکاری میکنه و یاد میگیره؟ من و سامان داریم بررسی میکنیم که چه کلاسی و کجا بفرستیم که ایشالا طی همین روزها حداقل یه کلاس ثبت نامش کنیم، هم برای روحیش خوبه هم شاید دوستانی پیدا کنه و هم اینکه آموزشی ببینه، حس میکنم نسبت به بچه های همسنش، و مثلا بچه های دوستان و همکاران خودم، کلاسهای آموزشی کمتری رفته و از این بابت نگرانم و عذاب وجدان دارم، اما خب باید براش جبران کنیم که جلو بیفته، اونور سال که هوا بهتر بشه ، بیشتر هم در این زمینه پیگیری میکنیم که حتما دو تا کلاس مختلف حداقل بره، فقط خدا کنه دورکاری من ادامه دار باشه که بتونم خودم ببرمش و بیارمش.
همینا دیگه، فعلا برم و به کارهای خونه و درست کردن ناهار و امورات بچه ها برسم و چند تا تماس کاری مهم هم دارم که باید انجام بدم.
مرسی که پستهای طولانی منو میخونید و نظراتتون رو میگید و همراهم هستید دوستان عزیز من....
حال جسمی و روحیم تعریفی نداره، چند روز سخت و کشنده رو گذروندم، زندگی بدون تلویزیون اصلا راحت نیست، همینکه صداش تو خونه هست انگار به خونه روح و جلا میده حتی اگه تماشاش هم نکنی...به نظر شخص خودم روشن بودن تلویزیون تاثیر زیادی روی استرس نیلا نداشت، چون نیلا خیلی خیلی کم به تلویزیون نگاه میکرد، صرفا فقط روشن بود، ضمناً تمایلی به دیدن شبکه پویای بچه ها هم نداشت، علتش هم برمیگشت به یه موضوع عجیب درمورد دخترم، خلاصه بگم وقتی شبکه پویا برنامه پخش میکرد نیلا به شدت حساس بود که غیر از خودش هیچکس حتی چشمش هم به تلویزیون و کارتون ها و برنامه های شبکه پویا نیفته، انقدر رو این موضوع حساس بود که اگر حتی اتفاقی چشممون میخورد هزار بار میگفت نگاه نکن و گاهی بابتش جیغ میزد و گریه میکرد بخصوص وقته بچه تر بود، یکم بزرگتر که شد وقتی میدید ما حتی ناخواسته چشممون میفته و نگاه میکنیم کانال رو فوری عوض میکرد و میزد مثلا آی فیلم، به شدت دچار استرس و وسواس بود بابت اینکه یوقت ما شبکه خودش رو نبینیم!غیر از شبکه پویا هم اجازه نداشتیم شبکه دیگه ای بزنیم و دچار به هم ریختگی میشد، از یه جایی به بعد دیگه حتی نمیزد شبکه پویا و انگار اینطوری راحتتر بود! معلوم بود به خاطر اعصابی که بابت نگاه کردن اتفاقی ما ازش خورد میشه ترجیح میده کلاً تلویزیون روی این شبکه نباشه، شبکه ماهواره ای جم کیدز رو بیشتر از شبکه پویا دوست داشت اما از یه جایی که ریسیور خراب شد و نشد ماهواره روشن باشه با همه علاقه ای که بهش داشت کم کم فراموشش کرد. سر همین موضوعات من همیشه معذب بودم مهمانی منزل ما بیاد چون دخترم اون موقع هم همکاری نمیکرد و من خجالت زده میشدم، خودم هم نمیتونستم هر جایی برم مهمونی هم سر موضوع تلویزیون هم سر یه سری موضوعات دیگه! باز خدا رو شکر رفت و آمد زیادی تو زندگیمون نداشتیم وگرنه خیلی سختتر هم میشد و من بیشتر اذیت میشدم، تو این سالها من عملا خیلی خیلی کم تلویزیون یا ماهواره دیدم و همه چی دست نیلا بود تقریبا تا قبل همین یکسال اخیر. دیگه این اواخر یکم بیشتر همکاری میکرد به هر حال بزرگتر شده بود اما خب روند کلی همون بود.همین وسواس رو موقع لباس پوشیدن و تاب بازی کردن و آهنگ گوش کردن و.... به شکلهای مختلفی داشت، من مدارا میکردم و میفهمیدم این موضوع صرفا یه لجبازی بچه گانه نیست، اما خب ناخواسته خیلی تحت فشار قرار گرفتم تو این سالها، هیچکس نمیتونه درک کنه چقدر سختم بود...
این چند ماه اخیر روی فلش یه سری کارتون و موزیک ریخته بودیم و 24 ساعته و بی وقفه همون روشن بود و عملاً تلویزیونی در کار نبود به جز ساعات محدودی آخر شب برای دیدن یکی دو تا از سریال های شبکه آی فیلم، همون کارتونهای فلش رو هم روش خیلی حساس بود ما نگاه نکنیم و هر بار میپرسید شما نگاه نمیکنی؟ شما علاقه نداری ببینی؟ و منی که باید هزار بار بهش اطمینان میدادم که علاقه ای به کارتونهاش ندارم و برام اهمیتی ندارند! هر کدوم از کارتونها رو 500 بار میدید و همه آهنگهاش رو مو به مو حفظ بود (کارتونها انگلیسی بودند)...دیگه این دو سه هفته آخری، کارتونهای فلش رو هم پاک کردم بسکه از صبح تا شب تکراری پخش میشد و الکی گفتم خودش پاک شده چون میدیدم روی اونا هم وسواس بدی پیدا کرده، و این چند هفته آخر فقط و فقط تلویزیون ما روی شبکه آی فیلم یا مثلا نسیم یا شبکه خبر بود همین (مدتهاست ماهواره رو جمع کردیم، بخصوص بعد خراب شدنش آخرین بار، به نظرم برنامه های اونم بیخودی بود)!
در کل دختر من به شدت اهل افراط و تفریطه و یه سری راهکارهای مدیریت زمان برای دیدن تلویزیون و مدیریت بحران براش جواب نمیده.... اما اصل حرفم اینه که دو هفته قبل اینکه تلویزیون رو کلا قطع کنیم و بگیم خراب شده، تلویزیون فقط روی شبکه آی فیلم بود و نیلا اصلا نگاه نمیکرد، فقط صداش تو خونه بود، اما خب در عین حال دوست نداشت لحظه ای خاموش باشه...برای همین اون اواخر که نه شبکه پویا نه جم کیدز و نه کارتونهای فلش براش پخش میشد به نظرم قطع تلویزیون اونم بطور کامل شاید با شرایطی که ما تو خونه داشتیم درست نبود، بخصوص که بچه های من طفلیها نه زیاد جایی میرن نه کسی خونمون میاد به اون صورت که با بقیه بچه ها سرگرم بشن، خیلی دلم براشون میسوزه به خدا که انقدر تنهان، بخصوص برای نیلا بچم، اسباب بازی خیلی زیاد دارند اما بازم میبینم در نبود تلویزیون گاهی دور خودشون بی هدف میچرخند و کلافه اند. البته دکتر قطعا هدف خاصی رو دنبال میکنه اما اینو میدونم که این دکتر روانشناس از جزئیات موضوع خبر نداره و شاید اگر عین و واقعیت شرایط ما رو میدونست که این بچه واقعا همش تو خونست و جایی به اون صورت نمیره، حکم به قطع کامل تلویزیون نمیداد (شایدم بازم میداد نمیدونم)، به نظرم تاثیر مخرب موبایل روی نیلا و تاثیر بد کارتونهای فلش تو این سالها خیلی بیشتر بوده، متاسفانه این مدت گوشی رو نتونستیم بطور کامل ازش بگیریم فقط زمانش رو کمتر کردیم و من یه سری قفل روی برنامه ها گذاشتم و الکی گفتم خود به خود اینطور شده از بس تو و نویان دست زدید....
فعلا که با بی تلویزیونی روزهای کسالت باری رو میگذرونم، متاسفانه حتی اگر بخوام مواردی که در بالا درمورد نحوه تلویزیون نگاه کردن نیلا وجودداشت به دکتر توضیح بدی، در نهایت باید وقت و هزینه خیلی زیادی بابت همین صحبتها از بین بره و آخر سر هم دکتر بگه مقاومتتون در برابر پذیرش راهکارها زیاده و آخر هم عقیده خودش رو ارجح بدونه....به هر حال شاید هم حق با اون باشه و هنوز زوده برای قضاوت کردن.
راستش برای دخترم خیلی خیلی نگرانم، دیدن استرسهای تمام نشدنیش و اینکه تازگیا خیلی حرص و جوش میخوره و حتی کلمات بد خطاب به من به زبون میاره یا نیشگونم میگیره روحیم رو خراب میکنه، پسرم هم به شدت دنباله رو خواهرش هست تو همه چی و از این واهمه دارم که همین دغدغه هایی که با نیلا داشتم رو با پسرم هم داشته باشم. از وقتی با این مشاورحرف میزنم خیلی بیشتر از قبل عذاب وجدان و احساس خودسرزنش گری دارم و بدجور حس میکنم مادر بدی برای بچم بودم... حس میکنم در حقش کوتاهی کردم و گاهی میگم من اصلا مناسب مادرشدن نبودم!!! مادرشدن حتی همسر شدن شرایطی میخواست که شاید من نداشتم! واقعا مادربودن کار خیلی سختیه و من به هر کسی توصیه نمیکنم.دلم برای بچه هام میسوزه و برای آیندشون خیلی نگرانم.... گاهی این نگرانی باعث تپش قلبم میشه.
جدای از این حرفها، پروسه قطع کامل تلویزیون شکر خدا اصلا به سختی که فکر میکردم نبود، بازم میگم برای خود من و سامان سختیش خیلی بیشتر بود، یکی از سیمها رو هفته قبل از مبدا قطع کردیم و صبح فرداش که نیلا بیدار شد بهش با ناراحتی گفتم مامان من خیلی ناراحتم تلویزیون خراب شده دیگه هم روشن نمیشه!خیلی متعجب شد، اولش گفت شب بابا میاد درست میکنه و عمو مهدی (شوهر سمانه همسایمون) بلده و درست میکنه و زنگ بزن بیاد و .... منم گفتم تو خواب بودی عمو مهدی هم اومد که درست کنه، حتی تعمیرکار هم اومد بازم درست نشد و گفت فعلا دیگه درست نمیشه! طی روز هم که کمی سراغش رو میگرفت با ناراحتی بهش میگفتم مامان من خیلی ناراحتم حالا دیگه چطوری فیلم ببینم؟ من حوصلم سر رفته چکار کنم؟ درواقع خودم رو ناراحت تر از اون نشون میدادم و میخواستم اون با من همدردی کنه و توپ رو انداختم تو زمین خودم! همش میگفتم الان حوصلم سر رفته چکار کنم و اون میگفت مامان فلان کارو بکن! یا میگفت نگران نباش یه تلویزیون جدید میخریم! میگفتم آخه پولش زیاده میگفت من پول دارم مامان بهت میدم! بهش میگفتم خیلی پولش زیاده باید من و شما و بابا همه با هم پولا و عیدی هامون جمع کنیم بعد بتونیم بخریم، خلاصه هر بار حتی قبل اینکه نیلا سراغش رو بگیره من میگفتم مامان من از اینکه تلویزیون خراب شده خیلی ناراحتم و اینجوری نشون میدادم من از اون بیشتر اذیت میشم (واقعیت هم همین بود انگار!)، دو روزی سراغشو گرفت و الان بعد حدود 5 روز تقریبا حرفش رو هم نمیزنه! اما بازم میگم من خودم بیشتر از بچه ها بدون تلویزیون عصبی میشم و روحیم بدون سر و صدای تلویزیون خیلی خرابتر از قبل شده! حادثه کرمان رو بعد دو روز فهمیدم! در این حد عقب بودم از اخبار و همه چی و وقتی متوجه شدم خیلی خیلی ناراحت شدم.
در عین حال طبق توصیه دکتر این چند روز سعی کردم خودم بهش غذا ندم و دستشویی نبرمش... البته دستشویی رو نتونستم بطور کامل بذارم خودش بره، یعنی اصلا تحملش رو نداشتم کلا در این مورد ولش کنم بابت وسواس نجاست و پاکی که از مادرم به ارث بردم، اما خب نسبت به روحیه خودم نهایت تلاشم رو کردم. از طرفی این وسواس لعنتی و حس اینکه بچم هیچی نخورد (وقتی خودش به توصیه دکتر تنهایی غذا میخوره و طبیعتاً خیلی کمتر از وقتی که من بهش قاشق قاشق میدادم غذا میخوره) خیلی اذیتم میکنه یا مثلا فکر اینکه خونم نجس شد (بابت اینکه خودش دستشویی میره و فکر میکنم خوب نمیشوره خودشو یا با پای مثلا جیشی میاد بیرون و...) اعصابم رو خراب میکنه اما به خاطر بچم دارم مقاومت میکنم...
من این روزها شرایط روحی اصلا خوبی ندارم، اصلا از شرایطی که تو زندگیم بهم تحمیل شده راضی نیستم، قطع تلویزیون هم حال منو بدتر کرده. برای روز مادر دو سه ساعتی رفتم خونه مادرم، براش یه شومیز بلند گرفتم با یه سینی خیلی خشکل زینتی (برای مادر همسرم هم مبلغی پول به عنوان هدیه روز مادر واریز کردم). از طرفی یه کادوی کوچیک برای خواهر بزرگم مریم (سطل کابینتی بزرگ) و یه پیرهن آبی روشن هم برای خواهر کوچیکم رضوانه که اولین سالی هست که قراره مادر بشه خریدم (متاسفانه اندازش نبود و دیروز رفتم عوض کردم و شومیز مانتویی صورتی روشن گرفتم). پنجشنبه که سامان تعطیل بود بابت چند تا کار بانکی از صبح از خونه بیرون رفتم و موقع برگشتن به خونه، رفتم و کادوها رو گرفتم. از کادو دادن به دیگران لذت میبرم، حتی اگر بعدها ببینم که من به اندازه ای که خودم به بقیه بها میدم، بهم بها نمیدند که متاسفانه همین هم هست...
قرار بود دو ساعت بیشتر خونه مامانم نمونم و قصدم هم موندن برای شام نبود، گفتم هم که برای شام نمیام اما خب مادرم از قبل غذا داشت و وقتی رسیدیم دیدم سفره رو انداخته، من که رژیم بودم و قرار بود شام نون و پنیر و سبزی بخورم، برای سامان هم مادرم سبزی پلو با ماهی آورد و البته عدس پلو هم سر سفره بود که به زور و بدبختیی چند قاشقی به بچه ها دادم، رضوانه خواهرم خونه مامانم بود و بیشتر به حالت خوابیده، همون روز با خواهر بزرگم مریم و دخترش و مادرم رفته بودند خرید یه سری وسایل واسه خواهرزاده جدیدم که انشالله اوایل بهمن به دنیا میاد، منم چند جفت کفش نو متعلق به نیلا و نویان و چند دست لباس دیگه برای خواهرم بردم که همراه کادوها بهش دادم. این مدت من وسایل خیلی زیادی مربوط به بچه ها که اغلب نو بودند، به رضوانه خواهرم دادم (کالسکه و کریر و رروئک و آغوشی و تعداد زیادی لباس و چند جفت کفش برای سنین مختلف و پیراهن های زیبای مهمانی نو و چند وسیله کاربردی نوزادی برای بچه). پولی که مادرم برای سیسمونی به رضوانه داده هشتاد درصدش برای خودش پس انداز شده، مادرم میگه تو کادوت رو پیش پیش دادی و خیلی بیشتر هم دادی و نیازی نیست دیگه برای بچه رضوانه کادو بگیری و رضوانه هم انتظاری نداره (خودم دلم راضی نمیشه نمیدونم چکار کنم)...گفتن نداره اما من میتونستم تک تک این وسایل رو تو سایت دیوار و شیپور و... به قیمت معقولی بفروشم اما خب ترجیح دادم رضوانه برای بچش استفاده کنه، الان هم مبلغ خوبی براش پس انداز شده، جای دوری نمیره، ایشالا که نینی سالم و سلامت به دنیا بیاد.
خواهر بزرگم مریم خونه مادرم نبود، گفته بود شاید به خاطر دیدن بچه ها بیان خونه مامانم، اما انقدر خسته بود از خرید سیسمونی که دیگه رفت خونه خودش، از اونجا که نیلا چندباری سراغ خواهرزاده هام رو گرفت تماس گرفتم که اگر میتونه یه سر بیاد (خونشون 5 دقیقه با مادرم فاصله داره)، دیگه اونا هم اومدند و من کادوی هر دو تا خواهرام و مادرم رو دادم و خوششون هم اومد و خیلی تشکر کردند و گفتند نیازی نبوده و برای چی برای ما گرفتی و مادرم هم میگفت یه کادو بس بوده برای من و چرا دو تا گرفتی؟ فقط لباسی که برای رضوانه گرفته بودم اندازش نبود که بردم دیروز جمعه عوض کردم...
اصلا فکرشم نمیکردم خواهر بزرگم که میاد شوهرش هم باهاش بیاد، آخه شوهرخواهرم مدتهاست خونه مامانم نمیاد و علتش هم اینه که خواهر خودم هم بعد اختلاف جدی که چندسال پیش با خانواده شوهرش داشتند خیلی کم به اونا سر میزنه و اینطوری راحتتره (تو یه ساختمون با خانواده همسرش هستند) دیگه برای همین همسرش هم زیاد نمیاد خونه مادرم یا خونه من و... اتفاقا ما همه راحتتر هستیم (از اخلاقش خوشم نمیاد اصلاً)، خود مریم هم اینطوری راحتتره که شوهرش نیاد اما در کمال تعجب اون شب اومد (حتی شب یلدا هم تعجب کردیم اومد) و باز همون داستان تکراری به حاشیه رونده شدن سامان در حضور دو تا باجناقها و ناراحتی و عصبی شدن سامان که به نظرم حق هم داره...قبلش هم باز تو ماشین سر راه خونه مامانم سر یه موضوع خیلی بیخود کنتاک داشتیم و من بهش گفته بودم بار آخرمه با تو میرم خونه مامانم و هر بار خون به دلم میکنی و اینبار اسنپ میگیرم (اسنپ گرفتن از نظر سامان وقتی خودش هست شبیه فحش میمونه، انگار به غیرتش برمیخوره، حاضره همه جا خودش ما رو ببره و بیاره اما ما اسنپ نگیریم) واقعا هم همین تصمیم رو دارم، من خیلی به خونه مامانم سر بزنم هر دو سه ماه یکباره یا در بیشترین حالتش که کم پیش میاد ماهی یکباره، اینبار بهش نمیگم و اسنپ میگیرم و با بچه ها میرم، البته رفتن دفعه دیگه اونجا احتمالا مصادف میشه با تولد نینی جدید انشالله که احتمالاً خونه خواهرم جمع بشیم. در کل تصمیم دارم حتی برای ایام عید و اینجور مناسبتها تا جای ممکن جوری هماهنگ کنم که سامان با اون دو تا شوهرخواهرم یک جا نباشه، که خب سخت هم هست همین مقدار کم هم تو جمع خانواده خودم نبودن!؛قشنگ احساس میکنم باجناق ها احترام نگه نمیدارند، حالا نه فقط زبانی، رفتاری هم، سامان هم یه گوشه میشینه و کاری بهشون نداره، من خیلی اذیت میشم. راستش با خود من هم برخورد خیلی خوب و گرمی ندارند، منظورم بی احترامی نیست، یه جورایی سرد برخورد کردن و ... نمیدونم چرا من و سامان همیشه به حاشیه رونده میشیم!!! دلم برای خودمون میسوزه یه وقتها. خیلی برای بقیه مایه میذاریم و به همه محبت میکنیم اما اغلب برخورد مشابه نمیبینیم، عجیبه واقعا و ناراحت کننده. خیلی هم ناراحت کننده ولی چه میشه کرد...اتگار تو این دوره زمونه هر چی خودت رو بگیری و بدتر باشی بیشتر بهت بها میدن. به هرحال بهترین کار دوری هست و بس! بماند که همین الان هم سالی سه چهار بار بیشتر نمیبینیم همو.
چقدر حال بدی دارم، واقعاً روزهای سختی رو گذروندم و دلم نمیخواد تعریف کنم، این روزها گاهی آرزوی مرگ کردم. یه روزهایی شدیدا از زندگیم راضیم و احساس خوشبختی میکنم، یه روزهایی حالم از زندگیم و همسرم خیلی خرابه! الان در حالت دوم هستم و راستش اینجور وقتها خیلی زیاد به جدایی فکر میکنم و برای خودم تصورش میکنم و با سامان هم مطرح میکنم که البته تنش رو چندبرابر میکنه، نمیدونم چرا هر بار بحث و دعوای جدی پیش میاد بیشتر پی میبرم چقدر دنیای ما با هم فرق داره و فکر جداشدن به سرم میزنه! بعید میدونم بتونم عملیش کنم با اینکه از نظر مالی کاملاً مستقل هستم، الان بچه ها مانع بزرگی هستند، از طرفی خودم هم نمیدونم آیا موندن بهتره یا رفتن...برای خودم میگم نه صرفاً بچه ها، اعتراف میکنم من آدمهای زیادی تو زندگیم نیستند که بتونم برای روزهای سخت بهشون تکیه کنم، حتی در حد درددل و سبک شدن... نمیدونم قراره چطور با این شرایط پرتنش با همسر زندگی کنم و اگر هم روزی جدا بشم آیا بچه ها بیشتر آسیب نمیبینند؟ یا اینکه نه تو همین زندگی و با تنشهایی که من و همسر خیلی روزها باهاش مواجهیم آسیبی که بچه ها میبینند بیشتر از جدایی و زندگی با یکی از والدین نیست؟ نمیدونم! جوابی براش ندارم...
امیدوارم حالم بهتر بشه! از این شرایط روحی که باعث میشه حوصله بچه هامو هم نداشته باشم بیزارم! بیزار!!!
بعدا نوشت: طبق معمول بوسه و بغل و ماساژ و قربون صدقه و عذرخواهی ازطرف همسر بعد دعوای قبلی!!!!! خیلی مسخرست! بار روانی زیادی بهم تحمیل میکنه! چقدر این دو روز نسبت به بچه ها عصبی بودم. چند روز دیگه باز روز از نو روزی از نو! به نظرم زن و شوهرهایی که کلا با هم سردند و همیشگیه این موضوع و به اصطلاح طلاق عاطفی گرفتند، لااقل تکلیفشون با خودشون مشخصه و حتی وضع بچه ها هم بهتره! چی بگم دیگه!
مادر و پدر همسر اومدند و رفتند، ظهر سه شنبه هفته قبل اومدند و غروب جمعه رفتند، کمتر از چهار روز موندند درحالیکه من انتظار داشتم بیشتر بمونند. حقیقتش علیرغم همه خستگیها با وجود نویانی که به شدت مریض بود، بازم دلم میخواست مدت بیشتری میموندند، اما خب مادرشوهرم مریضه و وضع جسمانیش تعریفی نداره، سرگیجه و دردهای بدنی و آرتروز شدید و مشکلات گوارشی امانشو بریده، اینبار هم اومده بود تهران که بره پیش دکتر مغز و اعصاب، انقدر سرگیجه داره که به سختی از جاش بلند میشه، یادش بخیر قدیمترها که میومد خونه ما و من سر کار میرفتم و نیلا رو پیشش میذاشتم، وقتی از سر کار میرسیدم خونه میدیدم غذای گرم و خوشمزه اغلب هم از نوع غذاهای گیلانی درست کرده و سفره رو انداخته و منتظر اومدن من از سر کار هستند، یا مثلا پدرشوهرم یکی از کارهای عقب افتاده خونه رو انجام داده، مثلا وسایلی که مدتها بود باید تعمیر میشد و نشده بود درست کرده، یا حتی حمام و دستشویی رو خیلی تمیز و عالی شسته، یا حتی قابلمه های رویی که دارم و خیلی هم کارکردن باهاشون رو دوست دارم اما داخل و زیرشون سیاه شدند رو سابیده و ماشینمون رو شسته و...، اما این روزها میبینم که هر دوشون پیرتر و شکسته تر و ضعیف تر شدند، البته پدرشوهرم اینبار هم مثل بارهای قبل یه سری کارهای عقب افتاده تعمیراتی خونه رو انجام داد، کشوهای تخت نیلا و خودمون رو که از جا درومده بود درست کرد، پایه یکی از مبلها که شکسته بود تعمیر کرد، چاه حموم رو که گیر داشت درست کرد، یه سری ظروف و قابلمه ها رو تمیز کرد و سعی کرد یکی دو تا چیز دیگه مثل درب کمد رو درست کنه که البته قابل درست شدن نبود و نیاز به ابزار خاص داشت، دستش درد نکنه، اما خب مادرشوهرم خیلی با دفعات قبل فرق داشت، از شدت سرگیجه حتی نمیتونست به راحتی تا دستشویی بره یا از جاش بلند شه و عملا بنده خدا نمیتونست هیچ کمکی کنه، منم هیچ انتظاری نداشتم، انقدر در گذشته بهمون محبت و کمک کرده که هر چقدر هم تلاش کنم قابل جبران نیست.
از سه چهار روز قبل اومدنشون حسابی تمیزکاری کردیم، دلم میخواست بعد بیشتر از یک سال و هشت ماه که میان خونه مرتب باشه، بماند که بعد تولد نویان و بخصوص طی همین امسال بابت شیطنت ها و خرابکاریهای بچه ها، خونمون از تمیزی و نویی سابق درومده بود و در و دیوارها مثل قبل نبود اما در حد توانم درها و دیوارها و هود آشپزخونه و در و دیوار آشپزخونه رو تمیز کردم و لکه های چربی پشت گاز رو پاک کردم و اتاق خوابها رو مرتب کردم و بالکن رو شستیم و...، البته سامان هم خیلی زیاد زحمت کشید و یک روز که من خونه مادرم موندم (فردای شب یلدا) کلی خونه رو نظافت کرده بود. شب قبل اومدنشون زنگ زدم تخلیه چاه بابت گرفتگی دستشویی که نزدیک دو ساله درگیرشیم، یه آقایی اومد و اول فنر زد گفت به دلیل رسوب زیاد فایده نداره و باز نمیشه و باید راه دیگه ای رو امتحان کنه، همون راه دیگه حدود دو تومن پیادمون کرد! وقتی که رفت دستشویی رو رسماً لجن گرفته بود، با سامان هم قبل اومدن این آقای چاه باز کن دعوای بدی کرده بودیم و با هم حرف نمیزدیم، چندباری غیر مستقیم ازش خواستم دستشویی رو بشوره اما سامان به شدت عصبانی بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد، آخرش مجبور شدم خودم تمیزش کنم! با عصبانیت رفتم دستشویی و یکم بد و بیراه بهش گفتم! اومد دستشویی که منو بیاره بیرون و خودش بیاد تو و دستشویی رو بشوره اما انقدر عصبانی بودم که دستشو پس زدم و گفتم فقط برو و اگر میخواستی بشوری اینهمه دیدی میخوایم بریم دستشویی و دستشوویی کثیفه میشستی و غیرتت اجازه نمیداد من این کثافتو بشورم! همزمان که گریه میکردم، دستشویی رو شستم، قشنگ یک ساعت طول کشید! خیلی خیلی کثیف شده بود! تا در و دیووارها فاضلاب و کثافت پاشیده بود و منی که همینجوریش هم به نجاست خیلی حساسم حالت تهوع گرفته بودم، آخرش هم اونی نشد که قبلتر بود اما کار بیشتری هم نمیشد کرد...جای دستگاه چاه باز کنی روی سرامیک افتاده بود و خراشش داده بود و دیگه هم نمیشه درستش کرد، از طرفی همینکه بالاخره این چاه لعنتی درست شد خیالم راحت شد، من و نیلا هر بار که دستشویی میرفتیم بابت بالااومدن چاه استرس میکشیدیم. بعد شستن دستشویی هم تا نیمه های شب بابت انجام کارها و تمیزکاری بیدار بودم و از اون طرف هم صبح زودتر بیدار شدم که برای ظهر سه شنبه که مادر و پدر سامان میان همه چی آماده و تمیز باشه، با سامان هم همون شب که پدر و مادرش اومدند آشتی کردیم، یعنی اون در حضور خانوادش منو بوسید و آشتی کردیم، خب اصلا خوب نبود اگر در بودن اونها ما با هم سرد و بدخلق بودیم و قطعاً بهشون بد میگذشت.
بنده خداها با خودشون یه عالمه خوراکی و کلی هم کادو برای بچه ها آورده بودند، خیلی هزینه کرده بودند طفلیها، مادرشوهرم حتی برای ناهار با خودش خورشت فسنجون به سبک آشپزی گیلانی ها آورده بود و من فقط برنج گذاشتم.م طفلک با همه بیماریش برای نیلا به عنوان کادوی تولد (البته اگر تولدش هم نبود بازم یه عالمه کادو میاوورد حالا که مناسبت تولد هم اضافه شده بود) دو سه تا عروسک (یه پیشی خیلی خشکل سفید که فقط همونو 400 تومن گرفته بود) و چند تا دستبند و گردنبند دخترونه و لیوان بچه گانه و یه دمپایی خشکل گرفته بود، یه بلیز شلوارخیلی قشنگ با طرحهای خشکل دوخته بود و از همه بالاتر با همه مریضیش یه پالتوی پانچ خیلی زیبا برای نیلا دوخته بود که پارچش خیلی گرون بود، (مادرشوهرم در جوانی خیاط بوده)، برای نویان هم ماشین اسباب بازی و لیوان و یه دمپایی بامزه و یه سری هم عروسک و اسباب بازیهای بچگی سامان و سونیا که کاملا نو و سالم بودند آورده بود به همراه چند تا کیک و خوراکی برای بچه ها.
برای خودمون هم سه مدل ترشی (ترشی بادمجون، ترشی فلفل، و ترشی سیب زمینی محلی که عاشقشم)، زیتون پروده، یه دبه بزرگ شور خوشمزه و برگ سیر سرخ شده برای درست کردن غذاهای گیلانی، و شیوید خشک و سبزی قرمه سرخ شده محلی و بادمجان کبابی ( این دو تا رو خودم سفارش داده بودم به آشنای مامانش اینا و باید حساب کنم باهاش هرچند ازم نمیگیره)، پیاز و سیر سرخ شده و حدود دو کیلو ماهی خام و یه عالم میوه و گوجه و بادمجون و هویج و نخود و بادام زمینی و تخمه و ... چیزای دیگه آورده بود غیر همون خورشت فسنجون که برای ناهار آورده بود.هربار که میاد (یا ما میریم اونجا) یه عالم چیز برامون با خودش میاره و تو یخچال و فریزرم جا کم میارم. الهی که تنش سالم باشه، هم اون هم پدرشوهرم که از ته دلم دوستش دارم و جای خالی پدرم رو برام پر کرده، گاهی همینطوری بابای سامان رو بغلش میکنم و بوسش میکنم یا موهاشو نوازش میکنم، ایکاش میتونستم وقتی پدرم زنده بود همینکارو با اون انجام بدم، اما خب پدر من حقیقتا روحیش فرق میکرد و به اصطلاح پا نمیداد، اما میدونم که اگر اینکارو هم میکردم حسابی خوشحال میشد و ذوق میکرد و الان حسرت میخورم که چرا اونطور که باید محبتم رو کلامی و عملی نشونش ندادم، البته سالهای آخر عمرش خیلی با هم بهتر بودیم و محبتم رو بیشتر نشون میدادم و الان دلم به همون خوشه، اونم بیشتر از قبل دوستم داشت و به خاطر دیدن نیلا خیلی بیشتر بهم سر میزد و من هربار ذوق اومدنشو داشتم، آخرین غذایی که خونم خورد کشک بادمجون بود و یکبارم وقتی بیمارستان بستری بود براش الویه درست کردم که خیلی دوست داشت ، بابام عاشق نیلا بود و خیلی دلتنگش میشد و ازمون میخواست بیشتر بهشون سر بزنیم... چقدر دلم براش تنگه خدایا و چقدر زود دیر میشهم. دیشب یکی از عکسهای نیلا رو برای پدرشوهرم تو پیج اینستاگرام فرستادم، همزمان همون عکس رو برای پدر خودم هم فرستادم و صورتم خیس اشک شد، نوشتم بابا جان ببین آخرین عکس نیلا هست.... آخ که دلم براش تنگ شده، خیلی بیشتر از اونچه تصور میکردم، بارها شده به بابام گفتم بابا تو نویان منو ندیدی، اگر میدیدیش نمیتونستی ثانیه ای ازش دل بکنی و همش بهم سر میزدی، کاش هنوزم بود و میتونستم بیشتر درکش کنم...یک هفته دیگه سومین ساگرد رفتنشه، دلم براش تنگه و خیلی وقتها به خاطرش اشک میریزم، خدا رو شکر که بابای سامان هست، با وجود اون هنوزم دلم گرمه که بابا دارم، هر چند هیچکس نمیتونه جای پدر واقعی آدم رو بگیره (هرچقدر هم رابطه پرتلاطم باشه) اما حضور بابای سامان باعث شده طعم یتیمی رو کمتر حس کنم.
مدتی که مادرشوهرم اینا بودند نویان باز هم مریض بود! این بچه یکماه تمامه که مریضه، از دو رووز قبل اومدنشون یکم آبریزش بینی داشت و صداش گرفته بود اما من جدی نگرفتم بسکه برده بودم دکتر و داروهای یکسان داده بودند و اینبار هم خب تب خیلی خفیفی داشت که زیاد نگرانم نکرد، خلاصه دکتر نبردم و خودم بهش داروهای مختلف میدادم، اما دو روز بعد اومدن مادرشوهرم بچه حالش خیلی بدتر شد، دماغش کیپه کیپ بود و کف دست و پاهاش داع، شبها اصلا نمیتونست بخوابه، دیگه بردمش دکتر و در کمال تعجب دکتر گفت گوش بچه عفونت زیادی کرده و گلوش هم شدیدا عفونیه! اصلا فکرشم نمیکردم پسرکم در این حد مریض باشه! ناراحت بودم از خودم که چرا سه چهار روز تعلل کردم! از کجا میدونستم اینهمه عفونت داره بچم؟؟ بخصوص که تب بالا هم نداشت! انقدر این بچه مریض میشه و میبرم دکتر و بعد میبینم همون داروهای خودم رو میدن اینبار که درگیر اومدن مهمونام بودم و حال عمومی نویان هم بد نبود در مجموع، دیگه دکتر نبردمش و دو سه شب بچم خیلی اذیت شد! الهی بمیرم! الان 4 روزه داره چرک خشک کن قوی میخوره همراه داروهای دیگه و هنوزم شدیدا آبریزش بینی داره، فقط دو شبه آرومتر میخوابه و دماغش کمتر میگیره. بچم چند روز هیچ اشتها نداشت و به زور بهش چند قاشق غذا میدادم، الان فقط یکم بهتره... گناه دارند بچه ها زبون ندارند دردشون رو بگن، طفلک بچم خیلی بیقراری میکرد و میخواست بغلش کنم، من گاهی عصبانی میشدم و سرش داد میزدم، احتمالا گوش درد داشته و گلودرد.... الهی بمیرم! از دو روز پیش و بعد رفتن خانواده همسر نیلا هم مریض شده، البته به شدت نویان نیست اما خب اونم آبریزش داره و چشماش قرمزه و خیلی هم سرحال نیست، دیگه فعلا نیلا رو دکتر نبردم، گفتم دو سه روز بگذره اگه بهتر نشد بعد ببرم، فعلا داروهای مختلف بهش میدم و انگار امروز بهتر شده. دکتر اطفال بهم گفت اگر این بچه زیاد عفونت گوش میگیره و به سه بار در سال میرسه، باید دکتر گوش و حلق و بینی بابت داشتن لوزه سوم معاینش کنه، آخه امسال بار دومه که گوشش عفونت کرده و فکر کنم پارسال هم یکبار اینطوری شده بود... حالا اگر خدای نکرده دوباره تکرار شد حتما پیش متخصص گوش و حلق و بینی میبرمش، البته که چشم پزشکی هم باید ببرمش از بابت معاینه چشمش که انشالله مثل نیلا جانم نباشه.
حدود نیمساعت دیگه جلسه دوم مشاوره با روانشاس نیلا هست، قرار بود طی این دو هفته پروسه قطع تلویوزیون و فضای مجازی عملی بشه که به خاطر حضور خانواده همسر و مشغله های دیگه عملی نشد، حالا قرار شده جلسه دوم رو هم برداریم و بعد اون استارت کارو بزنیم، امیدووارم نتیجه بخش باشه جلسات، یه سری روانشناس دیگه هم بهم پیشنهاد شده، نمیخوام از این شاحه به اون شاخه بپرم در عین حال هم اگر به هر دلیل بعد چهار پنج جلسه ببینم یه سری راهکارها جواب نمیده شاید روانشناس نیلا رو عوض کردم، فعلا باید به خودمون و این مشاور وقت بدم.
***خب بعد دو ساعت برگشتم که بنویسم، مجبور شدم به خاطر رسیدگی به کارهای بچه ها و غذادادن به نویان و تعویض پوشکش نوشتن رو متوقف کنم که به جلسه دکتر برسم، بقیه مطلب رو دارم بعد جلسه با دکتر مشاور مینویسم، حدود یک ساعت و نیم با دکتر جلسه داشتیم، حرفهای خوبی زده شد و منم به یه نتایجی رسیدم، از ابتدای باردارشدنم و استرسها و نحوه بارداریم پرسید تا نوزادی نیلا و مشکلاتی که داشتم و یه سری جزئیات و نکات خیلی زیر. برای رفع اضطراب نیلا یه سری راهنکارها بهمون داد که وظیقه من و سامان هست اجراییش کنیم، هیچ راه دومی نیست، درمورد نظر دوست عزیزم ثریا جان که تو پست قبلی کامنت خیلی خوبی گذاشتند و منم باهاش کاملا موافق بودم (اینکه تلویزیون یکبارقطع نشه و به تدریج باشه و...) با دکتر مشورت کردم و دکتر همچنان نظرش روی قطع یکباره به بهانه خرابی هست، حتی وقتی بهش گفتم از اینکه جایگزین کافی برای تلویزیون ندارم نگرانم و نمیشه یکهویی همه چیو قطع کنم، گفت اون مشکل تو نیست که جایگزین پیدا کنی، خود نیلا باید به هر طریقی که خودش میدونه این خلا رو جبران کنه. بهم گفت شما باید خیلی عادی برخورد میکنی، از من خواست به هیچ عنوان دیگه خودم نیلا رو دستشویی نبرم (حساسیتم رو راجب نجس و پاکی کم کنم) و مسواکش رو خودم نزنم بذارم خودش بزنه، به هیچ عنوان غذاش رو خودم بهش ندم و خیلی هم براش بکن نکن نیارم و دستوری صحبت نکنم و حتی خیلی هم قربون صدقش نرم و باهاش درست مثل یه آدم بزرگ رفتار کنم و تحت نظر نگیرمش و بهش این احساس رو ندم که متفاوته و از عهده کارهاش برنمیاد و روش حساب نمیکنم و یه سری نکات دیگه که نمیشه الان همش رو نوشت، بطور خلاصه قرار شده یکاری کنیم که نیلا کاملا مستقل از ما بشه و اعتماد به نقسش تقویت بشه و کم کم ترسها و اضطرابش کاهش پیدا کنه. از نوشتن جزئئات صرف نظر میکنم و سعی میکنم با توکل به خدا از فردا و اصلا از همین الان استارت کار رو بزنم، انشالله خدا خودش کمکمون کنه که از عهده سختیهای کار بربیایم و در نهایت نتیجه بگیریم و اینجا بنویسم، شما هم خیلی دعا کنید دوستان عزیزم. هزینه این جلسه هم به ازای یک و نیم ساعت 650 هزار تومن شد، جلسه قبلی 600 تومن دادیم، به نظرم یه مقدار زیاده و ایکاش میشد هزینه خدمات روان درمانی برای اقشار جامعه و بخصوص اقشار متوسط کمتر میشد تا همه به راحتی از این خدمات استفاده میکردند. حالا از فردا باید این مسیر رو شروع کنیم، دروغ نگم برام اصلا راحت نیست اما چاره ای هم ندارم، الان که هنوز دورکاریم تمام نشده باید استارت کارو بزنم تا انشالله نیلا شرایط بهتری رو تجربه کنه....امیدم به خداست.
بگذریم، علیرغم درخواست مکرر من برای ملاقات با مدیر، متاسفانه از محل کار برای ملاقات و جلسه با من هیچ تماسی نمیگیرند و مثل گذشته کار زیادی بهم .واگذار نمیشه و وقتی هم تقاضا میکنم برای تحویل پروژه های قبلی حضورا مدیر جدید رو ملاقات کنم، بهم میگن وقت ملاقات رو اعلام میکنیم اما باز خبری نمیدند، این حالت اصلا خوب نیست، کاری هم از من برنمیاد، اگر سر من با کار شلوغ باشه حداقل میدونم روی من حساب میکنند و امکان تمدید دورکاریم بیشتره اما اینطوری....
به هر حال دست من نیست و باید منتظر بشم و ببینم چه تصمیمی میگیرند، اول بهمن باید دورکاریم مجدد تمدید بشه، در حالت خوشبینانه امسال هم دورکار باشم، درمورد سال دیگه خیلی مطمئن نیستم، اصلا میخواستم مدیر جدید رو ببینم و یه جورایی غیر مستقیم یا حتی مستقیم بفهمم آیا امکان داره که اجازه بده چند ماه دیگه دورکار بمونم و بتونم بیشتر مراقب دخترکم نیلا و رفع مشکلاتش باشم و به پسرکم هم که هنوز خیلی کووچیکه و برای مهد کودک رفتنش خیلی زوده رسیدگی کنم؟ و اینکه یه سری پروژه جدید برای خودم تعریف کنم که حداقل بدونم بطور کامل کنار گذاشته نشدم، مدیر قبلی مسئولیتهای خوبی بهم سپرده بود و من خیلی خوب کار میکردم و مرتب گزارش میدادم، اما وقتی رفت ظاهراً کارهای قبل برای مدیر جدید اهمیت زیادی نداره. به هر حال هیچی معلوم نیست، باید بسپرم به زمان و لطف خدا و نظرو تصمیم مدیر جدید که فقط یکبار در حد چند دقیقه دیدمش و بس.
همینا دیگه، من برم کم کم البته بعد نوشتن 4 مورد پی نوشت:
پی نوشت 1: دوست عزیزم فاطمه جان که برام پیام گذاشتید و از پدرتون که سرطان ریه دارند صحبت کردید و جویای جال پدر من شدید، عزیزم من به شما ایمیل زدم، به همون آدرس ایمیلی که باهاش پیامتون رو ارسال کرده بودید اما بعد چند روز متوجه شدم پیام براتون ارسال نشده و احتمال میدم آدرس ایمیلتون اشتباه بوده...خواستم بگم من بی تفاوت رد نشدم و خیلی به شما فکر میکنم و پیام نسبتا بلندی براتون ارسال کردم که متاسفانه نرسید، احتمالا شما از خوانندگان جدید هستید که جویای حال پدرم شدید و از وضعیتشون باخبر نیستید، شاید فرصت نکردید پست دی ماه سال 99 و ماههای بعدش رو بخونید، نمیدونم همچنان وبلاگ من رو میخونید یا نه، در هر حال من از صمیم قلبم برای سلامتی پدر عزیز شما دعا میکنم و از خدای بزرگ میخوام معجزش رو بهتون نشون بده. به یادتون هستم و اگر کار یا کمکی از من به هر نحوی برمیاد با کمال میل در خدمتم عزیزم. اگر اینجا رو همچنان میخونید، منو بیخبر نذارید لطفاً. با آرزوی سلامتی برای پدر بزرگوارتون.
پی نوشت 2: نگار جان دوست من پیام شما رو هم دریافت کردم اما چون گفتید منتشر نشه تایید نکردم، خواستم بگم پیامتونو دیدم و خوندم و متوجه توضیحات شما و سوء تفاهمات ایجاد شده هستم که امیدوارم خیلی زود برطرف بشه چون شما و طرف مقابل هر دو انسانهای فهیم و دلسوزی هستید و مطمئنم سوء برداشتی به وجود اومده و بهتره فراموشش کنید. براتون آرزوی موفقیت دارم.
پی
نوشت 3: نبکا جان نمیدونم اینجا و این پست رو میخونی یا نه، برام پیام گذاشتی و بهم گفتی رشتت روانشناسی بوده و اطلاعاتی داری، من آدرس وبلاگت رو گم کردم و نتونستم پاسخ بدم بخصوص که تو قسمت تماس با من پیام گذاشته بودی و نه قسمت کامنتها، البته آدرس ایمیل گذاشته بودی فکر میکنم. در هر حال عزیزم ممنونم که به یادمون هستی، البته که خب فعلا تصمیم ندارم روانشناس نیلا رو عوض بکنم و با اینکه درمورد بعضی روشهاش مطمئن نیستم اما بهتره مدام تغییر مسیر ندم و از این شاخه به اون شاخه نپرم و حالا که این خانم رو انتخاب کردم بهش اعتماد کنم و فرصت بدم،فکر میکنم تو هم به عنوان روانشناس موافق این رویه باشی، قطعاً در آینده در صورت نیاز حتما مزاحمت میشم دوست قدیمی. در کل ضمن تشکر ازت، دوست داشتم آدرس وبلاگت یا پیج اینستاگرامت رو داشته باشم، یادمه قدیمترها خیلی بیشتر در ارتباط بودیم.
پی نوشت 4: دوستان عزیزم من تک تک شما رو میخونم اما خدا میدونه شرایط کامنت گذاشتن با گوشی و با وضعیتی که دارم برای من راحت نیست. همیشه میخونمتون و کلی حرف برای گفتن دارم، بارها با خودم میگم بزودی برمیگردم و پیام میذارم اما باز فرصتش پیش نمیاد و شرمنده میشم و شما هم پست جدید میذارید، من اغلب همه دوستانم رو میخونم و برام تک به تک ارزشمندند. پیام نذاشتنم پای تک تک پستهاتون و اینکه گاهی پیامهای وبلاگ خودم رو هم دیر تایید میکنم پای بی اهمیت بودن نذارید، بذارید پای شرایطم. الان هم که به دستور دکتر نیلا باید در زمان بیداری نیلا کلاً گوشی موبایل دستم نباشه و یکم شرایط سختتر هم شده برام. به هر حال ممنون که درک میکنید و همراهم هستید همیشه.