++++ همین پست قبلی راجب رفتن به باغ همراه با فامیل و دوستان سامان نوشتم و گفتم نگهداری از دو تا بچه کوچیک و بخصوص نویان تو اون محیط برام راحت نیست و خیلی اذیت میشم و بهم زیادم خوش نمیگذره، که دوباره هفته پیش و یک روز بعد نوشتن پست قبلی پسرخاله سامان زنگ زد که مجدد بیاید بریم باغ....من واقعا شرایطش رو نداشتم و اصلا دلم نمیخواست برم، اما سامان اصرار داشت و همش میگفت نویان با من، در نهایت زنگ زد و به خاطر من گفت این هفته نمیتونیم بیایم و شرایطش رو نداریم و با بچه ها سخته، یکساعت بعد خانم پسرخاله سامان با من تماس گرفت که بلند شید بیاید و ما کمک میکنیم و بدون شما خوش نمیگذره....از طرفی خوشحا ل شدم که انقدر به حضور ما اصرار داشتند از طرفی هم خب همچنان برام سخت بود و شرایطش رو نداشتم، دیگه هر طور بود خودم و بچه ها رو حاضر کردم که بریم که درست چند دقیقه قبل رفتن بابت یه سری مسائل همیشگی که موقع بیرون رفتن داریم، دعوای شدیدی با همسر کردیم و با عصبانیت لباسمو دراوردم و پرت کردم یه طرف و گفتم من نمیام و خلاصه وضعیت خیلی خیلی بد شد، اونم عصبانی شد و کیف لوازم آرایشی منو پرت کرد و کلی به هم بد و بیراه گفتیم، اما از اونجا که قول داده بودیم میام و نرفتنمون خیلی بد میشد، در بدترین شرایط ممکن با عصبانیت تمام از در رفتیم بیرون، تو راه از شدت ناراحتی حال من خیلی بد شد و سامان دو جا ایستاد و آبمیوه خرید به خیال اینکه قند یا فشارم افتاده. تو راه هم عذرخواهی کرد اما من دلم بدجور شکسته بود، اونجا هم که رسیدیم در حضور جمع بارها و بارها سر منو دستامو بوسید و بهم ابراز محبت کرد و چندین و چند بار عذرخواهی کرد ازم در حضور جمع و میگفت این دختر عشق منه و...، حالا اینکه همش تقصیر سامان نبود یه بحثه، اما خب من واقعا دوست نداشتم مدام جلوی جمع عذرخواهی کنه تا همه متوجه دعوای بد ما بشن و آخر سر هم به شوخی گفتم حالا اگه یکی هم متوجه نشده باشه، سامان انقدر میگه همه بفهمند و همه خندیدیم. از طرفی اونجا متاسفانه مشروب سرو میشد و منم از محیطی که توش از این کوفتیها باشه متنفرم چه برسه که.... دفعه های قبل خبری ازش نبود، اینبار یکی از زوجهایی که اومده بودند که دوست مشترک سامان و بقیه بودند، با خودش آورده بود. اونجا هم مجددا به سامان پیشنهاد کار شد که باز رد کرد و گفت با همین اسنپ راحتتره و من باز حرص و جوش خوردم، بابت تجربه های کاری تلخ گذشته حاضر نیست به کار مهندسی خودش برگرده و اینم شده باعث حرص و جوش من که تهش چی؟ میخوای تا ابد اسنپ بمونی اونم با اینهمه خرجهایی که ماشین داره؟ به من گفته بود شغل موقته، اما همچنان ادامه میده و به پیشنهادات کاری فکر نمیکنه و به بقیه دوستاش واگذار میکنه و میگه اینا هم مثل کارهای قبلی حقوقاشون به موقع نیست و مگه مجبورم اینطوری کار کنم؟ شاید یه مقداری درست بگه اما آخه نمیشه که تا ابد بمونه اسنپ؟ وقتی تخصص و دانش داره. به هر حال هر طور بود اونشب رو هم گذروندیم، شام رو خوردیم (طبق معمول سیر نشدم) و حدود یک شب برگشتیم خونه، بماند که سامان تو مسیر برگشت از کرج تا تهران از شدت خواب نمیتونست درست رانندگی کنه و با هزار استرس و اعصاب خوردی برگشتیم خونه! نمیفهمم آخه چه اصراریه؟ چه تو مسیر رفت و چه برگشت بهش با تاکید گفتم دیگه تا وقتی بچه ها بزرگتر نشدند نمیام باغ و از توان من خارجه بخوام هر هفته جایی برم یا با اقوام و دوستان معاشرت کنم، خدایی هم من از بودن در جمعها بدم نمیاد،خیلی وقتها همینجا تو وبلاگم از تنها بودنمون گله کردم، اما خاب وقتی دو نفر بودیم خبری از این دعوتها نبود، الان با شرایط فعلی و وضعیتی که داریم، توان اینکه هر هفته بخوام برم مهمونی یا مهمون داشته باشم رو ندارم، حتی دو هفته یکبار هم شاید برام سخت باشه، البته منظورم جمعهایی غیر از خانواده هست، تر جیحم به عنوان یه خانم شاغل با دو تا بچه نهایت ماهی یکبار بودن در جمع دوستان و فامیل هست، نه بیشتر و نه کمتر و باقی موارد بیرون رفتنهای خودمون خانوادگی هست البته خب سر زدن به مادر و خانواده نزدیک یه بحث دیگه هست. بنده های خدا دوستان در این جمع خیلی هم بهم محبت دارند و دوستم دارند و به سامان میگن خانمت یه فرشتست! اما من واقعا با توجه به شرایط زندگیمون و اخلاق سامان و خودم ترجیحم اینه که فعلا خانوادگی بیرون بریم و تا بزرگتر شدن بچه ها خیلی در جمع دوستانی که کاملا هم باهاشون خودمونی نیستم نباشیم، بخصوص که اونا خودشون یا بچه ندارن یا فقط یه بچه 7 ساله و هشت ساله دارند یعنی تک فرزندند و طبیعتا شرایط منو ندارند و ا حتمالا رابطه های مسالمت آمیزتری هم با همسراشون دارند و واسه هر بار بیرون رفتن اعصاب خوردی ندارند و شوهرشون هم از کار و زندگی و درآمد نمیفته! آخه هر بار که میریم سامان اون روز رو نمیتونه درست و حسابی با ماشین کار کنه و روز بعدش هم از خستگی نمیتونه صبح زود بلند بشه و کلی ضرر میشه براش، بماند که اونجا هم که میریم یه سری خرجها هم ما میکنیم که خب طبیعیه و من خودم اصرار میکنم، اما وضعیت مالی ما کم و بیش با اونا فاصله داره و خلاصه شرایطمون یکسان نیست، یه کوچولو هم هنوز باهاشون رودربایستی دارم. بگذریم، تصمیم ندارم فعلا بیشتر از این در این جمعها باشم و امیدوارم دوستان هم درک کنند و دلخوری پیش نیاد چون وقتی بچه ها بزرگتر شن و مشکلات من و همسر کمتر، دوست دارم ارتباطمون ادامه پیدا کنه و بیشتر بریم و بیایم، اینبار هم اگر مجدد تماس گرفتند و دعوت کردند راستش رو بهشون میگم و میگم چقدر برام سخته و حتی با سامان هم اغلب قبل مهمونی بحثمون میشه (البته اگر به خودم زنگ بزنند میگم) البته اگر بشه و بتونم، تصمیم دارم بابت اینکه چندبار به صرف جوجه کباب ما رو به باغشون دعوت کردند، یکبار خونمون دعوتشون کنم اما خب یه خورده اعتماد به نفسم راجب وضعیت خونه و زندگیم کمه و غیر اون خب من خیلی برای هر مهمونی گرفتن سخت میگیرم بابت پذیرایی و ... و میدونم کار راحتی نیست مهمونی دادن برام به خصوص که باهاشون هم کمی رو دربایستی دارم، اما دوست دارم انجامش بدم و حداقل یکبار خونه یا بیرون خوونه دعوتشون کنم تا جبران کرده باشم، حالا تا چی پیش بیاد و کی اتفاق بیفته.
+++ سامان تو دعوای قبل مهمونی کیف لوازم آرایشیمو با شتاب زیاد پرت کرد، منم بعد اینکه جلوی جمع بارها ازم عذرخواهی کرد وقتی رسیدیم خونه با حالت مظلومانه ای با چاشنی یکم ناز و عشوه گفتم پنکیک 300 تومنی من و سایه چشم دویست تومنیمو شکستی، سامان هم منو بوسید و گفت برات همین هفته دیگه بهترش رو میخرم! و البته هیچکدومشون نشکسته بود و قیمتشون هم انقدر نبود!می خواستم تلافی کنم و عذاب وجدانش رو بیشتر
شایدم برای تلافی رفتارش مجبورش کردم برام بخره! حیف که همیشه هشتش گروی نهشه و با همه آزردگی که ازش دارم بازم دلم نمیاد.
++++ حمایت بی چون و چرا از هر آدمی حتی اگر همسرت باشه اشتباه محضه، از یه جا همه لطفها تبدیل به وظیفه میشه و گاهی آدمها بینهایت فراموشکار میشن، نه تنها قدر محبتهات رو نمیدونند بلکه با رفتار یا حرفاشون یه لگد هم بهت میزنند، این به نظرم در مورد همه آدمها میتونه صادق باشه. تصمیم گرفتم بیشتر از این مایه نذارم، خسته شدم و فرسوده، بیشتر از این مایه نمیذارم....تا الان هم اشتباه کردم، البته که خب چاره ای هم نداشتم و خیلی وقتها مجبور بودم، اما از اینجا به بعد این روند باطل رو ادامه نمیدم! تصمیممو همین نیمه شبی گرفتم!
++++ ماشینمون 15 میلیون خرج برداشت بابت تعمیر و تعویض صفحه کلاچ و تسمه و گیربکس و چه میدونم چی چی! که با 10 تومنی که همین یکماه و نیم پیش بعد تصادف سامان و صافکاری و نقاشی و تعویض سپر دادیم میشه 25 تومن خرج فقط تو دوماه! این 15 تومن جدیده که اصلا شوک بزرگی بود برامون! بخشیش رو با کارت اعتباری که محل کارم بهم داده و مبلغش قسطی از حقوقم کم میشه تامین کردیم، یعنی فقط 5 تومنش رو و باقیش رو سامان دوباره قرض کرد! 6 تومن از مادر و پدرش، سه تومن از من (البته گفتم خواهرم رضوانه داده! خیلی وقتها اینطوری کمکش میکنم، میگم مامانم یا خواهرم داده درحالیکه پول خودمه). باز قرض رو قرض سامان اومد و کاش فقط همین قرض بود، اعصاب خوردیاش، عصبانیهاش، دعواهاش، مقصر دونستن جامعه و بد و بیراه گفتنها...متنفرم از هرچی حرف راجب پول و قرض و کوفت و زهرماره.... سامان میگه الا و بلا باید صد تومن وام بگیرم که هم قرضها رو بدم هم پول بمونه تو حسابم و انتظار داره صد تومنی که از بانک ملی وام گرفتم رو بدم بهش که قرضهاش رو بده و تهش هم مبلغی برای خودش و تو حسابش بمونه، به قول خودش هیچوقت پول زیاد تو حسابش نبوده و میخواد 50 میلیون تومن حداقل همینطوری تو حسابش بموونه بابت دلگرمی و اینکه پول نقد تو حسابش باشه! منم امشب و همین نیمساعت پیش سر همین موضوع کلی باهاش بحث کردم و حرفهای خوبی زده نشد. حالا من بهش گفته بودم از این وام صد تومنی بیست تومنمش رو میدم بهش که قرضهاش رو بده و باقیش رو میذارم تو حساب بلند مدت برای تغییر خونه یا ماشین یا کارهای دیگه،ذره ای انتظار نداشتم حتی با وجود همه سختیهایی که بابت ضایع کردن حق و حقوقش تو محلهای کار قبلش و ضربه هایی که بهش از جهت مالی وارد شده و این حسرت که همیشه همراهشه که دلش میخواد حداقل چندمیلیون پول بدون استفاده تو حسابش بمونه بابت اینکه پشتش گرم باشه (میگه تا الان این اتفاق نیفتاده و هر پولی داشته فوری رفته)، انتظار داشته باشه این وام رو بدم بهش، خیلی برام تعجب آور بود این درخواستش، البته که میگه ممکنه بخواد باهاش پیمانکاری کار کنه، اما من با تجربه ای که تو این سالها پیدا کردم بعید میدونم بتونه با این مبلغ درآمدزایی کنه، همینکه از دست هم نره خودش خیلیه.....اصلا اینجور آدم نبود که مثلا همچین انتظاری داشته باشه، خدا شاهده تا همین لحظه و بعد هشت نه سال با هم بودن یکبار ازم نپرسیده چقدر حقوق میگیرم یا مثلا حقوقم رو ریختند یا .... نمیدونم چرا یهویی چنین انتظاری داشت! این صد تومن هم که دارم وام میگیرم قسطش نزدیک 4 تومنه، میگه من میدم! آخه وام به اسم منه، از کجا معلوم هر ماه قسطش رو بتونه بده! سابقه عقب افتادن قسطاش رو تا بخوای داره، ضامن هم همکار منه! تهش خود مبلغ وام ممکنه از بین بره و قسطش هم بمونه برای من یعنی نتونه از عهدش بربیاد و در نهایت مجبور شم خودم بدم که بدهکار بانک نشم و آبروم جلوی ضامن که همکار منه نره، نمیگم صد درصد همین میشه، اما تجربه این سالها بهم اینو با درصد بالایی میگه! چندبار خیلی زیاد وسوسه شدم کل صد تومن رو بدم بهش و قید خرید خونه و کوفت و زهرمار رو بزنم، اما ته تهش به خودم نهیب میزنم مرضیه هر چقدر هم تو مایه بذاری تمومی نداره و سامانی که همیشه قدرشناس بود حالا انگار کمتر از قبل قدر میدونه و آخر سر هم یادش میره این پول رو با چه زحمتی گرفتی و کلش رو بهش دادی، تازه اگه همش به باد نره خیلیه، واسه همین منم با کلی جر و بحث و بگو و مگو و حرفهای ناخوشایند دو طرفه، بهش گفتم این وام رو بهش نمیدم، بهش گفتم طبق قرار قبلی بیست تومن از قرضهاش رو باهاش میدیم، حتی اگر لازم باشه یه نیم سکه هم میفروشم که باقی قرضها رو تسویه کنیم اما این وام رو خودم با زحمت گرفتم و دلیلی نداره بهش بدم ، بهتره از یه جایی به بعد بابت قرض و بدهیهاش یا استفاده شخصی خودش دنبال وام گرفتن و سختیها و زحمتهاش و جور کردن ضامن و پیدا کردن بانکی که وام خوب میده باشه (لطفا اگر وام خوبی میشناسید بهم بگید که بهش پیشنهاد بدم، ضامنش هم خودم میشم). همش میگه من اگه صد تومن پول داشتم مشکلاتم حل میشد و اصلا میرم فلان چیزو میفروشم و پولشو استفاده میکنم، اون فلان چیز هم یه خونه 45 متریه مربوط به مجردیهاش که حالا طبیعتا دارایی مشترک محسوب میشه همونطور که مثلا ماشین و خونه ای که من قبل ازدواج باهاش تهیه کردم الان دارایی مشترکه و در نهایت متعلق به خانواده و بچه هاست... منم گفتم اگر هنوز فکر میکنی اون خونه مال خودته و ربطی به زندگی مشترک نداره هر کار خواستی بکن چنگ مفتت و منو هم ذره ای دخالت نده، و نگو با پولش چکار میخوای بکنی و ... با عصبانیت هم گفتم اون سرمایه جزئی هم که از دست بره دیگه خیالت از اینم راحت میشه!
بدبختی اینه که این صد تومن وام رو برای استفاده شخصی نمیخوام، برای کمک هزینه تغییر خونه یا ماشین میخوام که برای استفاده هر دوی ما و راحتی زندگی ماست، نمیرم که مثلا مثل خیلی زنهای دیگه باهاش طلا یا دستبند و گردنبند برای استفاده شخصی بگیرم که یا مثلا به قر و فرم برسم و خرج لباس و آرایشگاه و عملهای زیبایی بکنم! برای خرید ماشین بهتر یا تغییر خونه و .... استفادش میکنم. عجب گیری افتادم به خدا. گاهی به معنای واقعی کلمه از دستش عصبانی و کلافه میشم و بعضی وقتها مثل الان یادم میره که دوستش داشتم و دارم. تمام وجودم رو خشم و بی احساسی کامل میگیره. از حق نگذریم سامان تو این سالها نمک نشناس نبوده اما از یه جایی دارم احساس میکنم حمایت های مالی من که خیلی وقتها بطور نامحسوس هم بوده از ذهن و یادش رفته و حتی گاهی تو عصبانیت حرفهای تلخی میزنه! مثلا به منی که زنشم میگه اگه فلان جا کار نمیکردی الان چی داشتی و اینطوری برای من از بالا حرف نمیزدی! یا مثل من نمیتونستی وام بگیری (این وام برای افراد عادی هست و ربط زیادی به محل کارم نداره!) دلم بدجور شکست، گفتم به فرض هم اینطور باشه انگار مثلا این شغل رو آوردند تو سینی دو دستی تقدیمم کردند، اینهمه خون دل و درس خوندن و پیگیری واسه شغل و درآمد و بدبختی و نداری کشیدن رو ندیده که اینطوری میگه!
هنوزم متعجم که انتظار داشت این وام رو بهش بدم هر چقدر هم که دلایلش از نظر خودش منطقی باشه. البته میگه میخواد باهاش کار کنه و دلش یه پول بلااستفاده تو حساب میخواد، اما تجربه این سالها بهم میگه نه تنها این پول رو بگیره بیشترش نمیکنه، بلکه اصلش هم ممکنه از بین بره و ته تهش قسط 4 تومنیش میمونه که هر چقدر هم همسر بگه خودم میدم، میترسم آخرش وبال خودم رو بگیره یعنی نتونه برسونه و ضامنها هم که با منه و آخرش هم که من آدمی نیستم اقساطم یک روز عقب بیفته (میدونم این جملات رو بالا گفتم و تکراریه! شاید باید پاکش میکردم اما نکردم) وای که چقدر دلم ازش شکسته! چقدر گاهی همه چی گره میخوره، گاهی چقدر از همه جهات فشار رومه، گاهی حتی حسرت زندگی خواهرانم رو میخورم که از اول پدرشوهرشون خونه های بزرگ بهشون داده و درامد همسرشون خوبه و مثل من انقدر اعصاب خوردی ندارند، به قران نه که حسودی کنم ذره ای، منظورم اینه که من چقدر بابت ساده ترین چیزا مثل داشتن شغل و درآمد مناسب برای همسر که فقط اعصاب خودش آروم باشه (نه اینکه حتی به من برسه!) حرص خوردم، چقدر بابت تغییر خونم که یکم بزرگتر باشه و راحتتر زندگی کنم عذاب کشیدم، اونا هرگز این تجربه ها رو نداشتند و الهی شکر که نداشتند، تحمل ناراحتی و اذیت شدن اونا رو به شخصه نداشتم.
هییی نمیدونم تا کی من باید بابت مشکلات مالی اون بیام وسط و تهش اگر به هر دلیل پولی داشته باشم و نخوام بهش بدم و مثلاً خرج خودم کنم عذاب وجدان خفم بکنه! البته که تقریبا هرگز از موجودی حساب من باخبر نیست و هیچوقت ذره ای تو این سالهای بعد ازدواج کنجکاوری نکرده و هر بار هم خواسته ازم کمک مالی بگیره با خواهش کردن و اینکه جبران میکنم بوده |(خودم البته همیشه از حقوقم خرج خونه و خرید ماشین و ... کردم و منتظر درخواست اون نموندم)، هر پوولی هم دستش رسیده داده به من، اما اینکه الان میبینم این روند داره کم کم تغییر میکنه و مثلا به خاطر اینکه از بی پولی خسته شده، این وام رو میخواد و اینکه تازگیها به اون دارایی مجردیش اشاره میکنه و یه جوری حرف میزنه انگار نه انگار الان که زن و شوهریم، همه چیمون متعلق به زندگی مشترکه چه دارایی من قبل ازدواج و چه مال خودش، اینا خیلی عصبی و ناراحتم میکنه، حالا هر چقدر هم بگم اون مثل من شغل ثابت و درامد ثابت نداره (بخشیش هم تقصیر خودشه) و به پولش خیلی نیاز داره و مستاصل شده، باز نمیتونم خودمو قانع کنم. در نهایت همون دیشب گفتم از این به بعد من ذره ای تو مسائل مالی تو دخالت نمیکنم و تا الان هم اشتباه کردم و هیچ حمایتی هم نمیکنم و این وام رو هم که گرفتنش زحمت داشت نمیتونم بهت بدم که بخواد آخرش ضرر کنی و هیچ بشه و قسطش بمونه برای من، هر کار هم که فکر میکنی درسته با اون دارایی کمی که از قبل ازدواج با من داشتی بکن و مال من و بچه هام نیست که بخوام راجبش حرف بزنم و از این به بعد منم حد و مرز میذارم!
خلاصه که دیشب با دلخوری زیاد و عصبانیت تمام عیار و احساس حماقت از دست خودم خوابیدم، کلی تصمیمات جدید گرفتم درمورد زندگی و روابطمون و به خودش هم گفتم و با حال بدی خوابیدم. تا اینجای پست رو هم همون نیمه شب دیشب نوشتم، و الان که صبحه دارم ادامش میدم. حالا صبح که داشت میرفت چندباری صورتم رو بوسید و وقتی دید سرفه میکنم شربت آبلیمو درست کرد و هر چی گفتم ناشتا نمیتونم بخورم به زور بهم داد خوردم و طبق روال همیشه کلی نوازش و بغلم کرد، میخواست از دلم دربیاره، منم بهش گفتم تو روح منو کشتی با یه سری حرفات و نمیخوام بهم محبت کنی، از این دور باطل خسته شدم، هر چی خواستی بگی و منو با اینهمه خشم رها کنی، بعد صبحش با بوسیدن و نوازش و بغل بخوای از دلم دربیاری ... آخه تا کی؟
++++ حالا این وسط چند روز پیش زیر لپ تاپم که به خاطر بچه ها میذارمش روی اوپن آشپزخونه، آب رقت و اونم یهویی وسط کار انگار فنش سوخت یا خراب شد و نصفه شبی خاموش شد! وای که چه استرسی بهم وارد شد، همه پروژه ها و فایلهای محل کارم تو دوران دورکاری اون تو بود و از اینکه از دست رفته باشند وحشتزده شدم، حالا نویان هم مریض بود و یه شب وحشتناک رو گذروندم، دیگه از اپلیکیشن سنجاق یکی رو پیدا کردیم آوردیم خونه نگاه کرد و گفت ارزش خرج کردن بالا نداره و دست دوم بگیری بهتره، اما خب من انقدرها با لپ تاپم کار ندارم و در حد انجام پروژه هست، ضمن اینکه سامان هم خودش لپ تاپ داره و نیازی به لپ تاپ نداریم، دیگه ازش خواستم نهایت با یک و نیم دو تومن هزینه درستش کنه! قراره امروز یا فردا بدم ببره! ایکاش این وسط این خرج اضافه نمیشد دیگه! لپ تاپم مال سال 1386 هست و خیلی قدیمیه و یه جوری حالت نوستالژی داره برام، 23 سالم بود اون موقع و قسطی خریدمش و هر ماه قسطشو میدادم و یادمه بابای مرحومم رفته بود آورده بود برام...یه جورایی منو یاد گذشته ها میندازه و دلم نمیاد عوضش کنم، احتیاج زیادی هم بهش ندارم، خلاصه همینو درست میکنم و تصمیم ندارم با یه کم هزینه کردن بیشتر دست دوم بگیرم، امیدوارم تصمیمم درست باشه.
++++ در کمال ناراحتی متوجه شدم مدیرم که با دورکاری من موافقت کرده موقعیت کاری بالاتری پیدا کرده و داره میره، انقدر ناراحت شدم که حد و حساب نداره، من حتی قبل عوض شدن اون هم نگران تمدید دورکاریم بودم، الان اگه اون بره کسی که جاش میاد هیچ معلوم نیست رویکردش چی باشه، یه نفری که حدس میزنیم جاشو بگیره رفتارهاش با مدیرم که انسان شریف و خوبیه خیلی فرق داره و میدونم مثلا زیادم موافق روند دورکاری نیست، یعنی خب با دورکاری یه همکار دیگه موافق نبوده (البته شرایط اون همکار از من خیلی بهتره). همش میخوام ذهنم رو درگیرش نکنم و از قبل برای خودم پیش بینی نکنم و بسپرم به خدا همه چیو، اما دست خودم نیست، من واقعا با دورکار شدنم کمی زندگیم سر و سامون گرفته و بچه ها و خودم و حتی سامان آرامش پیدا کردیم، نمیخوام همه چی دوباره به هم بریزه.... متاسفانه قانون امسال این شده که دورکاری رو برای سه ماه تعیین میکنند و مجددا کارمند باید درخواست بده! سالهای قبل یکساله بود مدتش، اینم شانس منه. چی میشد برای منم میشد یکسال که انقدر تن و بدنم نلرزه. ممنون میشم برام دعا کنید همچنان دورکار بمونم تا حداقل نویانم یکم بزرگتر بشه. خیلی نگرانم.
++++ احتمال قوی هفته بعد میریم رشت. میدونم خیلی گرمه اما از عید نرفتیم و یه هوایی بخوریم بد نیست، البته قرار شده نیلا رو هم ببریم پیش یه دکتر چشم پزشک تو رشت، همونکه قبل عید رفتیم پیشش. نیلا بیشتر از این نباید برای عینک زدن تاخیر داشته باشه، دو سال تمام و بعد تموم شدن عملهای چشمش، نتونستم راضیش کنم عینک بزنه، قرار شده بریم دکتر که آشنای خواهرشوهرمه، شماره جدید چشمش رو بهمون بگه و براش عینک جدید بخریم و فقط خدا به دادمون برسه بابت عینک زدنش....شاید اصلا نذر کنم که اینبار عینکش رو بزنه چون شماره چشمش بالا رفته و ممکنه خدای نکرده انحراف پیدا کنه و عمل مجدد بخواد. عینکش رو مثلا بدم مربی مهد کودکش بهش بده و ازش بخواد بزنه بلکه انشالله راضی بشه. این دوسال انقدر بابت اینکه بهش میگفتم عینک بزنه به هم میریخت که آخرش وقتی به هم ریختگی و اذیت شدنش و مشکلات روحی و اشکهاش رو دیدم تصمیم گرفتم بذارم یکم بزرگتر بشه بعد، یعنی هیچ چاره ای جز این نداشتم و هیچ جوره زیر بار نمیرفت، الان بچم عاقلتر شده، الهی که راضی بشه و بزنه. اینم به تنهایی برام دغدغه بزرگیه، باید قبل رفتن به مدرسه وضعیت چشماش بهتر بشه.
++++ بچم نویان دوباره این چند روز مریض بود، باز بالا آورد و آبریزش بینی و سرفه شدید و گرفتکی بینی داشت و کم اشتها بود، نمیفهمم این بچه چرا انقدر مریض میشه! نیلا هم قبلش سرفه میکرد اما مال اون خفیف تر بود، دیگه نویان رو دادم سامان برد دکتر و دقیقا داروهایی داد که من خودم داشتم بهش میدادم و اثر زیادی هم نمیکرد. نیلا هم تو این سن زیاد مریض میشد اما خب نیلا اون موقع که همسن نویان بود همش مهد کودک میرفت و طبیعی بود، خدا رو شکر نویان از دیروز کمی بهتره اما همچنان خوب خوب نیست، امیدوارم حالش تا فردا کاملا خوب بشه، خودم هم از دو روز قبل گلودرد شدم و یکم سرفه میکنم که طبیعتاً از بچه ها گرفتم.
مثلا قرار بود این پست بیام و راجب شیرین کاری های پسر قشنگم بنویسم که باز با اینهمه فکر و خیالی که تو سرم بود اصلا وقتش و جاش نبود. انگار برام انجام این کار تکلیفه، انگار یه وظیفه مادرانست که قراره مثلا در آینده خودم بخونم و برام ِیادآوری بشه یا برای بچه هام تعریف کنم، انقدر دوست داشتم مثلا مامانم بهم از خاطرات بچگیهام میگفت یا تعریف میکرد چه حرفهای بامزه یا حرکات بانمکی داشتم اما اون به جز دو سه تا خاطره چیزی بهم نگفته و زیاد یادش نیست. دوست دارم اینجا بنویسم که ثبت بشه و فردا روز خودم اگر یادم رفت به این نوشته ها مراجعه کنم و هم حال خودم از یادآوری خاطرات خوب بشه هم برای بچه ها حرفی برای گفتن داشته باشم که متاسفانه هر بار انقدر حرفهای گفتنی زیاده که به این مرحله نمیرسم!
++++ بچه ها رو جمعه هفته پیش بردم جشن خواهر برادری که شبکه پویا تبلیغ میکرد، محل جشن فاصله خیلی زیادی با خونمون نداشت، سامان اصلا موافق نبود و میگفت یه جورایی حرکت تبلیغاتی و سیاسیه و فلان، وقتی هم ترافیک مسیر رو دید کلی عصبی شد که آخه چه کاریه؟ بیا برگردیم، اما من به خاطر نیلا هر طور بود راضیش کردم و رفتیم، یکساعت بیشتر اونجا نبودیم اما نیلا اولین بار بود همچین جشنهایی میرفت و دیدم وقتی دست میزنه یا جیغ و هورا میکشه چقدر خوشحاله و چشماش میدرخشه و بعدش هم مدام میگفت بازم منو میبری؟ درسته انتظارم و تصورم از این جشن بهتر از اونی بود که دیدم اما همینکه بچم رو برای اولین بار بردم تو چنین جمعهایی خوشحالم، سامان هم وقتی خوشحالی زیاد نیلا رو دید، انگار در نهایت راضی بود که رفتیم و حتی پیشنهاد داد گاهی نیلا رو ببریم تئاتر کودکانه و سینما و منم استقبال کردم و حتما در آینده پیگیر میشم.
++++ شرمنده بابت دیر تایید کردن کامنتها، با گوشی برام سخته تایید و پاسخ دادن بهشون، و بچه ها هم اجازه نمیدند گوشی دستم بگیرم،انشالله اگر برای این پست کامنتی باشه بلافاصله تایید میکنم اما طی چند روز بعد پاسخ میدم.
نمیگم خیلی داغونم نه، بسته به شرایطی که توشم خیلی هم بد نیستم، اما ذهنم خیلی مشوشه، لطفاًمثل همیشه منو تو دعاهاتون به خاطر داشته باشید.
احساساتی که تو نوشته قبلی راجبش گفتم شکر خدا خیلی خیلی کمرنگ تر شده، خودمم با شناختی که از خودم داشتم پیش بینی میکردم کمی که زمان بگذره، این حس منفی کمتر و کمتر میشه، این دو روز در حال پیامک بازی با خواهرکوچیکم و راهنمایی دادن بهش بابت تهوع بارداری و بایدها و نبایدها در این دوران گذشت....انشالله که حال بد این روزهاش خیلی زود تموم بشه، اوایل بارداری معمولا خیلی سخت میگذره، آدم هم از نظر جسمی هم از نظر روحی به شدت دچار حالات متغیری میشه، من که هم سر نیلا و هم سر نویان چند هفته اول بارداری حالات شبیه به افسردگی داشتم، سر نیلا خیلی هم بیشتر بود، اینجور وقتها حمایت عاطفی همسر خیلی مهمه، بماند که اغلب مردها آگاهی کافی ندارند. همسر من هم تو این دوران گاهی حامی بود و گاهی مایه عذاب جونم منم خدایی شدیداً بهانه گیر و نازنازی میشدم، و حوصله خودمو هم نداشتم حتی گاهی هیجانات و تغیرات روحی به جایی میرسید که دلم میخواست تا میخوره سامان رو بزنم
البته سه ماه اول که میگذره این حالتها خیلی فروکش میکنه اما در تمام دوران بارداری کم و بیش این حس و حال ها میاد و میره. امیدوارم هر کسی که چشم انتظار داشتن فرزنده، خیلی سریع چشم و دلش روشن بشه و اینهایی رو که من توصیف کردم، با گوشت و خونش احساس کنه، میدونم اون روز حتی بابت همین مسائل، خدا رو کلی شکر میکنه. من که خدایی همیشه دعا میکنم برای زنانی که چشم انتظار فرزندند، خودم رنجش رو احساس کردم و میدونم چقدر سخت میگذره. اسمشون رو خیلی وقتها به زبون میارم و تو دعاهام از خدا میخوام هر چه سریعتر نظر لطف و مرحمتش رو شامل حالشون بکنه و یروزبیان و به خودم این خبر مسرت بخش رو بدند.
,++++++ روزهایی که تو خونه هستم خیلی روتین و یکنواخت میگذره، و من ذره ای هم بابتش شکایت ندارم، هر طور حساب میکنم میبینم این روتین و یکنواخت بودن چقدر برای من الان نعمت محسوب میشه. با اینکه اغلب خونه هستم، اما رسیدگی به کارهای خونه و بچه ها و پخت و پز انصافاً وقت و انرژِی میبره، از طرفی هم مدام در تلاشم زمانی پیدا کنم که به امورات محل کارم برسم و در بهترین حالت بتونم در شبانه روز دو ساعت وقت بذارم، اونم بیشتر در ساعات نیمه شب که بچه ها میخوابند، اما خب کارم رو جلو میبرم و هر دو هفته که باید گزارش کار بدم سعی میکنم مطالب خوبی رو آماده تحویل کرده باشم... دو سه روز آخر قبل تحویل پروژه کاریم، تا روزی چهار پنج ساعت هم وقت میذارم، به هر حال مدیریت همه این کارها با هم یعنی کارهای خونه و بچه ها و کارهای اداره برای من با این بدن کم جون و بچه های شیطون خیلی هم راحت نیست اما بازم هزار بار شکر خودم بالای سر بچه ها هستم.
تقریبا مطمئنم اگر ماریا پرستار سابق بچه ها اون بازی رو درنمیاورد، بازم در هر صورت نمیتونست از عهده امورات هر دو تا بچه بربیاد و دیر یا زود زبون به شکایت باز میکرد حتی اگر دو سه برابر حقوق میدادم. راستش اون خیلی ناز نازی بود (خودش هم میگفت) و اگر بیشتر از دو سال با نیلا موند (علیرغم اینکه همسرش در کل با کار کردن خانمش موافق نبود و به خاطر علاقه و ارادتی که به من و سامان و بچه ها داشت به اومدن خانمش به خونه ما خیلی هم گیر نمیداد) واسه خاطر این بود که نیلا بچم کاری به کارش نداشت و نصف بیشتر روز رو میخوابید و صبحانه و ناهارش هم همیشه آماده بود (در کنار پذیرایی از خود ماریا) و خودم آماده و حاضر تو ظرف مخصوص میذاشتم و فقط ماریا گرم میکرد و بهش میداد، بچم آزاری براش نداشت و مهمتر از همه به خاطر شیوع کرونا، من شیفتی سر کار میرفتم و دو روز یا حداکثر سه روز در هفته سر کار بودم و حتی پیش میومد هفته ای یک روز بیشتر نمیرفتم اونم از ساعت هشت تا دو و ربع و گاهی حتی ده دوازده روز پیش میومد خونه بمونم و زمانی که خودم کرونا گرفتم سی روز بیشتر نیومد سر کار و من هر بار کل حقوقش رو میدادم حتی اگر به قول خودش زیاد نبود! تقریباً شک ندارم اگر این خانم میخواست هر روز هفته بیاد و ساعات طولانی بمونه و یا مثلاً نیلای من مثلاً شیطون (به معنای بد و تخس) و اعصاب خورد کن بود (که خدا رو شکر اصلا بچم اینطور نبود) همین دو سال هم با این نازک نارنجی بودنش نمیموند، در کل حرفم اینه که اگر بهانه حقوق هم نمیکرد، باز در پروسه زمان تاب و تحمل نگهداری دو تا بچه رو نداشت و در هر حال بعید میدونم ادامه میداد، خودم هم به شدت معذب میشدم وقتی میدیدم سختشه.
اتفاقاً هر از گاهی دخترش زنگ میزنه و با نیلا صحبت میکنه و خود ماریا هم با من حرف میزنه، انگار نه انگار اتفاقی افتاده! مریم خواهر بزرگم میگه حتی نباید جواب تلفنش رو بدی یا تحویلش بگیری، اما خب وقتی مثلا دختر ماریا پرستار سابق تو اینستاگرام یا واتس آپ پیام میده و میگه دلم برای نیلا و نویان یه ذره شده و میخوام بیام ببینمشون و فیلم و عکساشون رو بفرست، و بعد زنگ میزنه و خود ماریا هم پشت بند دخترش باهام صحبت میکنه و کلی هم صمیمیت نشون میده، من اصلا و ابداً نمیتونم سرد و سنگین برخورد کنم، ییعنی اصلا دست خودم نیست، مثل خودش گرم رفتار میکنم، من هنوزم که هنوزه با اینکه رفتنش در مجموع به نفعمون شد، اصلاً نتونستم ببخشمش یا حقوقی که تو نه ماه بعد زایمانم و با وجود خونه موندن خودم بهش دادم حلالش کنم، بعد اینکه یک هفته قبل تموم شدن مرخصی زایمانم و برگشت به سر کارم، بهم گفت با شرایط فعلی نمیتونه بیاد، (درحالیکه از همون ماه اول بعد زایمان با هم طی کرده بودیم و برای کل سال رو پذیرفته بود و فقط قرارداد ننوشتیم) شوک بدی بهم وارد شد و روح و روانم خیلی آسیب دید بابت این رفتارش و نگرانی بابت بچه هام و با وجود موندن سامان پیش بچه ها، دو سه ماه کل زندگیم به هم ریخته بود و سامان هم به شدت افسرده شده بود، با همه این احوالات وقتی پشت تلفن با صمیمیت رفتار میکنه و مدام میگه بیاید خونه ما، من نمیتونم سرسنگین برخورد کنم، اگرم اینکارو به فرض کنم، بعدش عذاب وجدان راحتم نمیذاره بنابراین مثل خودش گرم برخورد میکنم (شاید فقط یه درجه کمتر از گذشته ها)، در مجموع درمورد همه آدمها همینطور هستم، بزرگترین دلخوری هم داشته باشم اگر باهام صمیمی و گرم صحبت کنه نمیتونم بیتفاوت و سرد رفتار کنم حتی اگه ته دلم نبخشیده باشمشون یا ازشون دلخور باشم، شاید اخلاق خوبی هم نباشه نمیدونم. البته اینم بگم اگر فردی برام خیلی عزیز باشه و دوستی باهاش ارزشمند باشه و ازش دلخور باشم یه جوری به نحوی دلخوریم رو بیان میکنم چون میدونم اگر چیزی نگم و توضیحات اون طرف رو نشنوم، ناراحتیم روی هم تلنبار میشه و ممکنه تبدیل به کینه و خشم عمیق بشه، برای همین اگر واقعاً اون شخص برام مهم باشه، به نحوی بهش بیان میکنم که ازش ناراحتم و منتظر میشم ببینم آیا توضیح قانع کننده ای داره یا نه طلبکاره، اگر ببینم خودش خم بابت اون رفتار ناراحته یا برام توضیح بده، براحتی فراموش میکنم، اما اگه طلبکار باشه یا بدتر به اون رفتارش ادامه بده، به تدریج بطور کامل کنارش میذارم...این رویه منه.
+++++پنجشنبه قبل تولد پسر دوست سامان بود، درواقع پسر باجناق پسرخاله سامان که سامان باهاش دوستی قدیمی و سر یه پروژه ساختمانی همکاری داشته، زنگ زدند که ما هم بریم باغشون تو محمد شهر کرج، گفتند کاملا خودمونیه و خودشون هستند و بس...منم راستش زیاد حوصله رفتن نداشتم و خیلی بیحال و بی انگیزه بودم، اما خب فکر کردم چون تولد پسرشونه، یک درصد ممکنه نرفتن ما بد تعبیر بشه و خلاصه هر طور بود رفتم یه کادو برای پسرشون که هشت سالشه خریدم (یه بازی فکری که حدود 400 خریدم) و ساعت هفت شب راه افتادیم سمت کرج، وقتی رسیدیم برخلاف اونچه که بهمون گفتند سه چهار تا خانواده دیگه هم غیر ما بودند، منم خب لباسی که پوشیده بودم برای جمع خودمونی همیشگی بود و اگر میدونستم افراد دیگه ای هستند، جور دیگه لباس میپوشیدم یا موهامو درست میکردم. منم خب یه اخلاقی دارم که در جمع افراد جدید معذب میشم، سعی میکنم نشون ندم و با همه هم گرم برخورد کنم اما در اعماق وجودم اصلا احساس راحتی نمیکنم و همش دوست دارم زودتر اون جمع رو ترک کنم و نمیتونم راحت باشم و بهم خوش بگذره.
تقریبا از اول تا آخر مهمونی دنبال نویان این طرف و اون طرف بودم، مگه یه جا بند میشد این بچه، درست مثل بچگیهای نیلا، ولی خب نیلا بچم اینبار تو باغ تقریبا هیچ کاری بهم نداشت و برای خودش با بچه های دیگه سرگرم بود اما نویان رسماً منو از پا در آورد بس که این طرف و اون طرف دویید و از پله ها بالا و پایین رفت... سامان هم که ماشالله اینجور وقتها لیدر و سردسته جمع میشه و حسابی مجلس گرمی میکنه، اول از همه هم اون رفت وسط و با پسرخالش رقصید، شوهر بنده برعکس من، همه جور رقصی بلده و تو اینجور مراسمها همه ازش میخوان بره وسط و اتفاقا حسابی مجلس رو گرم میکنه، برعکس من که همش قایم میشم یا سرمو به بچه و ... گرم میکنم که مبادا بخواد برم وسط برقصم و بقیه منو بکشونن وسط، حالا همین سامان هم که خوب منو میشناسه چجوریم، چندبار تلاش کرد منو ببره وسط که باهاش برقصم که هر بار از زیرش در رفتم و گفتم بیخیال بشه، یکی دو بار هم همراه رقص و آهنگ عاشقانه داشت میخوند و به من نگاه میکرد و مثلا خطاب به من که بچه بغل بودم میخوند که با خنده بهش گفتم خجالت میکشم از این لوس بازیا درنیار ، چه کاریه بعد پیری
حالا درسته رقص درست و حسابی بلد نیستم اما خیلی خیلی هم ضایع نیستم، یعنی خب برای عروسی خواهرشوهرم چندسال قبل با دیدن فیلم و... تمرین کرده بودم ودرسته که تو رقص مهارت زیادی ندارم اما به اندازه قدیما و نوجوونیا و حتی مراسم عروسی خودم ضایع و داغون هم نیستم اما چیزی که هست اینه که حتی اگر بهترین رقص رو هم بلد بودم باز تو این جور مهمونیها دست و پامو گم میکنم و نمیتونم برم وسط برقصم، همونطور ایستاده دست میزنم و یه سری حرکات ریز میام اما اینکه تک بیفتم وسط وای نه اصلا! همش حس میکنم همه دارند نگام میکنند و میگن چقدر ناشیه و خلاصه ذره ای اعتماد به نفس ندارم و اگر تو این موقعیت گیر کنم بدنم منقبض میشه و سریع میرم کنار، برعکس همسرم اینجور وقتها خیلی عالی ظاهر میشه و حسابی مجلس رو گرم میکنه و همه عاشقش میشن، البته اونم هر جایی نمیره وسط، مثلا تو جمعهای شاد و جشن های خانواده من خیلی کم میرقصه و کلاسشو حفظ میکنه ، اما تو جمع های خانوادگی خودشون و بخصوص تو جمع های دوستانه به قول این نوجوونها حسابی میترکونه و اعتراف میکنم منم خوشم میاد بهش توجه میشه و تحویلش میگیرند.
جشن بدی نبود، هوا خنک و عالی بود اما خب من بخصوص بابت شیطنتهای نویان خیلی خسته شدم و درست و حسابی هم شام نتونستم بخورم. شام جوجه کباب بود و در کل مامان پسر برای جشن تولد بچش خیلی هم به خودش سخت نگرفته بود، اغلب خودش بین مهمونا نشسته بود و میرقصید و برعکس من که اینجور ووقتها استرس شدید میگیرم که چیزی کم و کسر نباشه و هزار جور اسباب پذیرایی آماده میکنم و میبرم و میارم، خیلی خودشو خسته نمیکرد که به نظرم خیلی ویژگی خوبیه. پذیرایی هم خیلی معمولی بود در حد کیک و پاپ کورن و هندوانه همین! و البته جوجه کباب بدون برنج برای شام، حالا اگر من بودم به خاطر اینکه همه چی کامل باشه، هزار جور بیشتر هزینه میکردم و خودمو از پا درمیاوردم، برای همینه که علیرغم اینکه عاشق مهمونی دادنم، به خاطر اینکه خیلی زیاد خسته میشم، برام سخته و تا دو روز بعدش هم از خستگی نا ندارم روی پام بایستم.
دیگه حدود ساعت دو شب راه افتادیم سمت خونه، احتمال زیاد دوماه دیگه تولد کیان پسر پسرخاله سامان هست و به احتمال زیاد دوباره دعوت میشیم به همین باغ، اما من به سامان گفتم اینبار اگر راه داشت بهونه بیاره که نریم و فقط کادومون رو که پول هست بدیم، گفتم آماده شدن و رفتن و برگشتن و مواظبت از نویان تو اون فضای بزرگ برام خیلی سخته و بذاریم یکم نویان بزرگتر بشه بعد...سامان هم جالبه با من موافق بود و بحثی نکرد، بهش گفتم اون موقع که دو نفر بودیم و بچه ای نداشتیم هیچدوم از این فامیل و دوستان سراغی نمیگرفتند، الان که برامون با وجود دو تا بچه کوچیک شرکت تو این جمع ها خیلی هم راحت نیست، ازمون دعوت میکنند، البته با لحن گله نگفتم خدایی خوشحال میشم که این اواخر دوست دارند تو جمعشون باشیم و حس مهرطلبی من رو اقناع میکنه، اما یادمه اوایل ازدواج من و سامان بدجور تنها بودیم و دلمون میخواست با یه زوج مثل خودمون رفت و آمد کنیم و کسی نبود و گاهی واقعا احساس تنهایی میکردیم. حالا خدا رو شکر همونایی که اون موقع ما رو یادشون نبود ازمون میخوان باهاشون رفت و آمد کنیم و اتفاقا دوست دارند خونه ما هم بیان، اما خب الان شرایط ما با گذشته فرق کرده. اونا همشون بچه های هفت ساله و هشت ساله دارند و تک فرزند هستند، بچه هاشون کاری به کارشون ندارند، اما مثلا نیلای من که تازه بچه بزرگمه، سه سال از بچه های اونا کوچیکتره و هنوز تنهایی دستشویی نمیره، یا خودم قاشق قاشق غذا دهنش میذارم و خیلی کارهاش رو میکنم، نویان که دیگه جای خود داره... باز مثلاً تو محیط آپارتمان راحتتره با بچه کوچیک، اما خب تو یه باغ بزرگ پر درخت، نگهداری از یه بچه یکسال و سه ماهه که همش در حال پریدن و بدوبدو کردنه و خطرات افتادن از بلندی و ... تهدیدش میکنه و نباید چشم ازش برداری، اصلا راحت نیست، خدایی همه هم اونجا عاشق بچه هام و بخصوص نویان شده بودند، بسکه تو دل برو و نمکیه این پسر. نیلا هم البته طرفدارای خودش رو داشت. حالا حتما پست بعدی راجب حرکات و رفتارهای بامزه هردوشون مینویسم بخصوص نویان، درمورد نیلا خیلی بیشتر مینوشتم، برای نویانم کم کاری کردم بچم.
از طرفی همکار و دوستم در محل کار به من و یه همکار دیگه گفته 4 شنبه بریم خونشون دور همی، البته فقط ما خانمها و بچه ها، ولی خب هنووز قطعی نکرده و منم راستش ترجیح میدم این هفته نباشه و بیفته برای هفته بعد. همسرش (که خیلی هم این دوست من رو اذیت میکنه) از طرف محل کارش رفته حج تمتع و دوست من هم فرصت رو مناسب دیده برای مهمونی و دورهمی. اتفاقا بدم نمیاد برم، اما برای چهارشنبه آمادگیشو ندارم، نیلا هم سرفه میکنه و یکم حال نداره، امیدوارم این هفته کنسل بشه چون هنوز خبر قطعیش رو نداده و احتمال هم میدم جور نشه. البته دوست دارم برم خونشون، یه دختر داره تقریباً همسن نیلای من و یکبار هم اومده خونمون، اما این هفته یکم سختمه و شرایطش رو زیاد ندارم، حالا ببینم خودش قطعیش میکنه یا نه.
+++++ هفته پیش هم مادرم و خواهر بزرگم و بچه ها اومدند خونه ما و دور هم بودیم، طبق معمول خواهر بزرگه فرمودند به خاطر دیدن بچه ها اومدند منم خندیدم، گفتم خودم میدونم و راستش دیگه برام مهم نیست...همینکه بیان بهم سر بزنند خوشحال میشم و برام کافیه، منم به زور شام نگهشون داشتم و از رستوران طرف قرارداد محل کارم شش تا پیتزا گرفتیم که دور هم بخوریم، خوشمزه هم بود و در کل خوش گذشت، بماند که طی همین چند ساعت خواهرم چندباری به چاق شدنم اشاره کرد و یه سری ایرادای دیگه گرفت. مامانم هم طفلی دو سه بار بدون اینکه من هیچ اشاره ای بکنم گفت اینبار خواستید بیاید یکم زودتر بهم خبر بدید براتون ماکارونی درست کنم (پیرو پست های قبلی که در جریانید
) خودش انگار دلش سوخته بود، منم طبق حرفهای قبلی تصمیم گرفتم بیشتر بهش سر بزنم و حداقل هر دو هفته یکبار برم پیشش، البته طبق معمول برای وعده های غذایی ترجیحاً نمیرم که مزاحمش نباشیم، در حد سر زدن و دیداری تازه کردن.
+++++ خدا رو هزاران بار شکر که تا آخر ماه قبل همه بدهیهام به دوستانم رو پرداخت کردم، خدا میدونه چقدر روی دوشم سنگینی میکرد و نگرانش بودم...الان خودم شکر خدا هیچ بدهی به کسی ندارم و فقط حدود 15 تومن سامان بدهکاره و باید کم کم کمک کنیم اونم پرداخت کنیم، سعی میکنم به همسرم هم کمک کنم از شر بدهیهاش خلاص بشه، تا الان هم بارها کمک کردم. به هر حال فکر و اعصاب اونم راحت باشه، صد درصد به نفع زندگیمونه. مادرم طفلی بهم گفت ۴ تومنی که خودش یکماه قبل به سامان قرض داده رو نیاز نیست برگردونیم و چون شرایط سخت سامان و روحیه به هم ریختش رو دیده دلش سوخته و به نیت کار خیر این مبلغ رو بهش داده و پس نمیگیره، کلی دعاش کردم اما گفتم به هیچ عنوان قبول نمیکنم و این مبلغ رو حتما بهش پس میدیم که مجدد تاکید کرد نیازی نیست و پس نمیگیره، اولین بار بود این رفتارو میدیدم و برام خیلی ارزشمند و در عین حال تعجب آور بود به خودشم گفتم چقدر نیتش ارزشمند بوده و دعای خیر وسلامتی براش کردم. در هر حال من صددرصد این ۴ تومن رو برمیگردونم شاید یکم دیرتر اما حتما تا همین چند ماه بعد خودم از طرف سامان برمیگردونم و یا به نحوی با خرید کادو (الان پنکه لازم داره) براش جبران میکنم. نمیتونم این لطف رو قبول کنم و حتما بهش پس میدم.
مجددا و برای بار چندم از دوستان عزیزم که بهم محبت داشتند تشکر میکنم، الهی که هزاران برابر این مبلغ به خودشون برگرده، من که همیشه دعاشون میکنم که بهم محبت داشتند و اعتماد کردند، دعای خیر من همیشه باهاشونه. انشالله که بتونم جبران کنم.
+++++ همینا دیگه...نظرات پست قبل رو هم تایید کردم، میبخشید بابت تاخیر، من همه پیامها رو همون لحظه میخونم و روزی چندبار قسمت نظرات وبلاگ رو باز میکنم اما خب تایید و پاسخ دادنشون یکم طول میکشه، با خوندن نظرات پست قبل خیلی حالم بهتر شد بخصوص که فهمیدم احساسی که دارم غیر طبیعی نیست و احساس گناه و عذاب وجدانم خیلی کمتر شد. مرسی ازتون عزیزانم.
خیلی دلم میخواد برای خواهر کوچیکم غذا یا سوپ درست کنم براش ببرم، اما خونشون از ما خیلی دوره، یادمه تمام دوران بارداریم دوست داشتم حتی برای یه وعده هم شده، با اون حال بدم که از همه بوها تو ماه های اول بیزار بودم، خودم آشپزی نکنم و مثلا کسی بهم یه وعده غذا بده اما تقریبا هر گز این اتفاق نیفتاد ، الان دلم میخواد میتونستم برای خواهر کوچیکم غذا درست کنم ببرم اما خدایی جدای از بعد مسافت بین خونه های ما، شرایط منم اجازه نمیده، همینطوریش برای خودمون 24 ساعته در حال بدو بدو و انجام کارهای خونه و بچه ها و امورات اداره هستم و از شدت درد مفاصل شبها ناله میکنم ، اما حتما تو برنامم هست چندباری غذا درست کنم و براش ببرم و اینکه هر از گاهی باهاش تماس بگیرم و از حالش جویا بشم، خب زمان بارداری من خواهرانم بابت احوالپرسی باهام تماس نمیگرفتند (البته زمان بارداری نویان من و مریم خواهر بزرگم قطع رابطه کامل بودیم)، حتی سونیا خواهرشوهرم هم همینطور و منم اتفاقا حساس نبودم و دلخور نمیشدم و میذاشتم پای اخلاقشون، اما میدونم اگر تماس میگرفتند و حالمو گاهی جویا میشدند چقدر خوشحالتر و با روحیه تر میشدم، حالا من بایدبه یاد خواسته ها و احساساتی که خودم در زمان بارداری داشتم، برخلاف خواهر کوچیکم تصمیم دارم بیشتر حالش رو جویا بشم و اگر شد بهش سر بزنم و غذایی ببرم و....
الان که نوشته ام رو تموم میکنم ساعت سه صبحه، تا الان مشغول کارهای اداره و نوشتن این پست بودم، نیلا هم ساعت هفت و نیم بیدار میشه که بره مهد، تا نماز صبحمو بخونم و به نویان تو خواب شیر خشک بدم و یکم برم تو گوشیم و بخوابم میشه ساعت سه و نیم چهار صبح.فقط سه چهار ساعت وقت دارم که بخوابم و همین چند ساعت خواب کم هم دو بار نویان بیدار میشه برای شیر خوردن...صبحها که بیدار میشم خیلی کسل و خسته ام، خیلی خوب میشد بعد رفتن نیلا به مهد کودک میتونستم به پروژه اداره برسم اما اغلب از شدت بیخوابی و خستگی نمیتونم. خیلی آروم جوری که نویان بیدار نشه به یه سری کارهای خونه میرسم و چای میذارم و گاهی دوباره کنار نویان چرت کوتاهی میزنم، بعد بیدار میشم و تا موقع اومدن نیلا از مهد کودک، ناهار خودمون و بچه ها رو درست میکنم و خونه رو مرتب میکنم و صبحانه میخورم و نویان هم حدود ساعت ده بیدار و روز ما رسما آغاز میشه. سامان هم بعد آوردن نیلا از مهد، ناهارش رو میخوره و یکم استراحت میکنه و دوباره میره اسنپ تا حدودای هشت شب و این روتین هر روز تکرار میشه. اما خب بابت همین روزهای معمولی که کنار بچه هامم شکر. البته که همچنام تصمیماتی بابت خرید و فروش خونه دارم و تو دوران دورکاری همش تو فکرم میاد که انجامش بدم، اما از ترس اینکه دوباره مثل سال قبل و چند سال قبلترش به سختی و مشقت و فلاکت بیفتیم و زندگیم تا مرز از هم پاشیدن بره جلو (پارسال به همین روز افتاده بودیم) مدام سعی میکنم از پس ذهنم کنارش بزنم و بیخیالش بشم که باز نمیشه، چون به هر حال کاریه که دیر یا زود باید انجام بشه و این خونه بدون پارکنگ و انباری برامون سخته...امسال نشه سال بعد باید خونه رو تغییر بدیم بماند که الان نقدینگی کافی هم نداریم. ایشالا به وقتش خدا خودش کمکمون کنه اما الان تن و بدنم از فکر کردن بهش میلرزه. توکل به خدا، هر چی خودش برامون بخواد خیره.
خب چشمام دیگه باز نمیشه، برم دیگه که تا موقع بیدارکردن نیلا و آماده کردنش برای مهد کودک فقط چهار ساعت وقت دارم بخوابم، اونم نصفه و نیمه و با بیدار شدن وسطاش!
خواهر کوچیکم شنبه 27 خرداد پشت تلفن بهم اطلاع داد که بارداره و من دارم دوباره خاله میشم، بهت زده شدم، نمیدونم چرا با اینکه خواهرم دو ساله ازدواج کرده و سه ساله عقده و 31 سالگی رو هم رد کرده، از شنیدن این خبر کلی متعجب شدم، شاید انتظارش رو نداشتم، همونطوری که مثلا از سونیا خواهرشوهرم که چهارسال و خورده ای هست ازدواج کرده انتظار ندارم بگه باردارم (سونیا متولد 73 هست و رضوانه خواهرم متولد 71)، انگار که تو ذهن خودم تعریف شده که بهتره حالا حالاها جوونترها بچه نیارن و خودشونو تو دردسر نندازن و در عوض بیشتر سفر برن و لحظات دو نفره رو غنیمت بدونند و خوش بگذرونند خودم همیشه میگم اگر قبل تولد نیلا ماشین داشتیم با توجه به علاقه هم من و هم سامان به سفر و گردش، حتما کلی مسافرت میرفتیم و خوش میگذروندیم، البته حتی بدون ماشین هم چندجایی رفتیم، اما وقتی ماشین دار شدیم که من یکی دو ماه بعد باردار شدم و بعد هم به دنیا اومدن نیلا و طبیعتاً با وجود نوزاد و شغل بدون مرخصی سامان نمیشد راحت اینور و اونور رفت و تهش مثلا رشت یا سمنان یعنی شهرهای خودمون.
به هر حال خبر بارداری خواهرم خبر جدید این روزهای زندگی منه. من اینجا اغلب احساسات واقعیم رو مینویسم، پس در ادامه از یکی از افکاری که با شنیدن خبر بارداری خواهرم به ذهنم هجوم آورد میگم و امیدوارم درک بشم. خب بارها گفتم همیشه خواهر کوچیکم و کل خانوادم تو دعاهای من بخصوص تو شبهای قدر و ماه رمضان و ایام محرم و موقع سال تحویل و موقع شنیدن اذان جای ویژه ای دارند و از ته دل دعاشون میکنم، بخصوص برای سلامتی و آرامش و خوشبختیشون و رفع گرفتاریها، درمورد خواهر کوچیکم همیشه دعام این بود که هر موقع خودش دوست داشت براحتی بچه دار بشه و مثل من برای بچه دار شدن سختی نکشه، این اتفاق به راحتی براش بیفته و بارداری راحتی داشته باشه (خیلی ضعیفه خواهرم) و فرزند سالمی به دنیا بیاره، این تاکید خاص روی سالم بودن همیشه از اون بابت بود که خودش قبل ازدواج بابت ارتباط فامیلی که با همسرش داشت (شوهرخواهرم پسر عممه) نگران بچه دار شدنش بود و میگفت دعا کنید بچه سالمی داشته باشم. خواهرم هم که متاسفانه بدتر از خودم پر از اضطراب و ترس بابت همه چیزه و مثل خودم افکار وسواسی داره و میدونم چقدر تا آخر بارداری دچار اضطراب و استرس خواهد بود بابت سلامتی بچه بیشتر هم بابت همین فامیل بودن با همسرش.
خب خانوادم اصلا مایل به ازدواج فامیلی نبودند و ترجیحمون ازدواج فامیلی نبود، اما خب پسر عمم و خانوادش اصرار داشتند و خب پسرعمم هم شرایط خوبی داشت و در هر حال با اصرارهای اونا و بعد کلی کش و قوس تو دوران بیماری بابای مرحومم، بالاخره عقد کردند. بماند که طفلک خواهرم در دوران عقد به خاطر یه موضوعی شدیداً از همسرش دلسرد شد و کلی عذاب روحی کشید و خیلی طول کشید تا بتونه با اون موضوع کنار بیاد و کلا دوران نامزدی خوبی نداشت، هم بابت اینکه پدرم تو همین دوران به رحمت خدا رفت و تنهامون گذاشت (پدرم از بچگی به خواهر کوچیکم خیلی علاقمند بود، خیلی بیشتر از من و حتی خواهر بزرگم) و هم اینکه موضوعی رو فهمیده بود در ارتباط با همسرش که فشار روحی زیادی بهش تحمیل کرد و طول کشید که به پذیرش برسه، بماند که فکر کنم هیچوقت هم به طور کامل نرسید.
حالا همین خواهر کوچیکه داره بچه دار میشه و من بیشتر از خوشحال بودن متعجم و پرم از حسهای مبهم... این دو روز که متوجه شدم بیشتر از همیشه برای سلامتی خودش و بچش دعا کردم و اتفاقا مدام تو ذهنم میچرخه که آیا لباس نو یا وسیله نویی دارم واسه بچه های خودم که بدم بهش و آیا استقبال میکنه؟
راستش یه اعتراف میخوام بکنم و این همون فکریه که به ذهنم هجوم آورد و دوستش نداشتم و بابتش احساس گناه شدید و عذاب وجدان دارم و همش خودمو سرزنش میکنم، خب من بلافاصله بعد مطلع شدن از بارداری خواهرم این فکر به ذهنم رسید که لابد با به دنیا اومدن فرزند جدید تو خانواده، نیلا و نویان من به قول معروف از رونق میفتند و دیگه به اصطلاح رو بورس نیستند، نمیدونم متوجه منظورم میشید یا نه، بخصوص نویان که الان گل سر سبد خانوادست و رسماً خواهرام و مادرم مدام از شیرینیش صحبت میکنند و قربون صدقش میرن و هر بار تماس میگیرم میخوان بدونند الان چه رفتارهای جدیدی انجام میده و...خب شاید بچه جدید ، از جذابیت های پسرک قشنگم کم کنه میدونم این حرفم اصلا جالب نیست و اینکه بابت چنین موضوعی فکرم مشغول باشه از بلوغ فکری یه خانم 3 ساله به دوره، حتی خودم هم خودمو بارها تو ذهنم سرزنش و محاکمه کردم که آخه این چه فکرایی هست که میکنی و چرا مثل دخترهای 14 ساله فکر میکنی و فکرت محدوده اما خب دست خودم نیست و از اونجا که تو وبلاگ خودم، سعی میکنم خود خود واقعیم باشم باید این احساسم رو هم در میون بذارم...خب اگر این چیزی رو که نوشتم در راستای دو پست قبلی من در نظر بگیرید و توضیحاتی که تو پستهای قبلی دادم (اینکه اونطور که باید مورد محبت و توجه خانوادم نیستم ودر حد یکی دو ماه یکبار نهایت بتونم ببینمشون با اینکه از هم دور نیستیم)، شایدبتونید درک کنید که برای منی که دست کم الان احساس میکنم به واسطه عشق زیادی که خانوادم و بخصوص مادر و خواهر بزرگم به بچه هام و به خصوص نویان دارند هر از گاهی بهم سر میزنند و ازدیدنم به واسطه بچه هام هم که شده خوشحال میشند، این فکر که شاید با وجود نوه جدید، بچه های من و بخصوص نویان کمتر مورد توجه قرار بگیره و بیشتر توجه معطوف بشه به فرزند جدید، میتونه در وجودم احساس ناامنی ایجاد کنه. خودم هم میدونم که نباید به این موضوع در ذهنم پر و بال بدم و این افکار اصلاً جالب و خوشایند نیست، حتی چند بار بابتش با خدا صحبت کردم و گفتم منو ببخشه، اما خب همون لحظه اول بعد شنیدن این خبر، این افکار آزاردهنده به فکرم هجوم آوردند و خواستم اینجا هم به اشتراک بذارم حتی اگه به افکار بچه گانه محکوم یا قضاوت بشم...البته میدونم که این فکر هر چه زمان بگذره کمرنگ تر میشه و قطعا در آینده احساس شوق بیشتری خواهم داشت و یقیناً عاشق خواهرزادم میشم، اما الان راستش این حس مبهم ناامنی که سراغم اومد از حس شوق و خوشحالی بیشتر بود.
این احساس رو درمورد بچه احتمالی خواهر شوهرم در آینده کمتر دارم و این دقیقا به این خاطره که همیشه از طرف خانواده شوهرم و بخصوص مادرشوهر و پدرشوهرم عمیقا مورد توجه و محبت قرار گرفتم و بنابراین این احساس ناامنی خیلی کمتره. سونیا خواهر سامان چندماهی میشه که یه گربه پرشین کاملا سفید و زیبا خریده که عکسش رو به زودی در اینستاگرامم میذارم، انقدر زن و شوهر به این گربه محبت دارند و وابسته شدند و براش هزینه میکنند که سونیا گاهی میگه بچه میخوام چکار، اما خب میدونم که در نهایت به بچه دار شدن فکر میکنه (البته همسرش علاقه ای نداره به بچه)، فقط چون الان در حال گذروندن طرحش تو بیمارستان هست و شیفتهای شبانه داره و .... منتظره طرحش تموم بشه و بعد اقدام کنه. مادرشوهرم اوایل نسبت به این گربه حس خوبی نداشت و میگفت سونیا مدام در حال خرج کردن براش و گریه و زاری بابت مریض شدنش و دندون درآوردنش و ... هست و برای خودش دردسر درست کرده و فکرش همش مشغول این گربست، اما الان و بعد گذشت چند وقت، مادرشوهر و پدرشوهرم هم عاشق این گربه نازنازی که اسمش "وانیل" هست شدند، منم یکبار که رشت بودیم و رفتیم خونه خواهر سامان، گربه رو دیدم و با اینکه قبلش به نگهداری گربه در منزل کمی گارد داشتم، اما از تمیزی و بامزه بودن این گربه که از نژاد پرشین هست و مثل برف سفید و نرم، خیلی خوشم اومد....
به هر حال من دوباره دارم خاله میشم و احساسات متناقض دارم اما چیزی که میدونم اینه که دعای همیشگی من همراه خواهر کوچیکم هست و از خدا میخام بارداری راحتی داشته باشه و فرزندش که قطعاً عزیز دل من هم خواهد بود، صحیح و سلامت پا به دنیا بگذاره و زندگی خواهرم رو زیباتر کنه و دلشو خوش تر. خواهرم تو زندگیش سختیهای خاص خودش رو کشیده که جنسش متفاوت از مال من بوده، امیدوارم زندگیش با وجود مادرشدن هزار بار بهتر و زیباتر بشه. دعای همیشگی من باهاشه حتی اگه اون هیچوقت احساس خیلی زیادی به من نشون نداده باشه. خواهر کوچیکمه و خوشبختی و آرامشش آرزومه.
خدا رو شکر نویان از روز شنبه حالش بهتر شده و بیرون رویش متوقف شده، اما خب من حسابی له و لورده شدم و هنوز خستگی اون روزهایی که از صبح تا شب در حال شستنش تو دستشویی و عوض کردن لباسش و دادن دارو بهش بودم به تنم مونده، خودمم احساس ضعف دارم و به سختی از عهده امورات منزل برمیام اما خب تا جایی که بشه سعی میکنم کوتاهی نکنم و به فکر سامان و بچه ها باشم، سامان هم طفلک خیلی زحمت میکشه و کار میکنه و خسته میشه، امیدوارم جواب زحمتهاش رو ببینه.
شنبه برای دادن گزارش عملکردم در دوران دورکاری رفتم اداره و با مدیر کل و معاون مدیر کل ملاقات کردم و از اینکه تو نگاهشون خوندم که انگار از عملکردم راضی هستند خیلی حس خوبی بهم دست داد، و بهم امید داد که ایشالا دورکاریم برای دوره سه ماهه بعدی هم تمدید بشه، الهی که همین طور باشه. هوا به شدت گرم بود و رفت و آمدم به سر کار برام کلی خستگی به همراه داشت، شنیدم که ساعت کاری هم شده از 6 صبح تا یربع به سه بعد از ظهر و برای بار هزارم خدا رو شکر کردم تو این دوران لازم نیست هر روز به سر کار رفت و آمد کنم، و نگران بچه هام هم باشم، الهی که این دورکاری ادامه دار باشه چون به لطف خدا کمی زندگیم رو انداخته روی روال و آرامش بیشتری دارم. خدایا شکرت بابت همه چیز.
فعلا همین.
بچم نویان سه روزه بیرون روی شدید و استفراغ داره، از صبح تا شب مشغول عوض کردنش هستم، مدام میشورمش که مبادا پاهاش زخم بشه؛ الهی بمیرم برای بچم. با دکترش تلفنی صحبت کردم و باز دلم طاقت نیاورد وقتی دیدم دیشب در عرض یکساعت عذر میخوام 5 بار بیرون روی شدید داشت، طاقت نیاوردم و با وجود دو بار مشاوره تلفنی، دیشب بردمش بیمارستانی که یکی دیگه از دکترهای بچه ها اونجا شیفت بود (بچه ها دو تا دکتر دارند، یه دکتر هشتاد ساله و یه دکتر جوان حدود 40 42 ساله و بنا به موقعیت پیش هر دو میبرمشون، بماند که ترجیحم به دکتر هشتاد ساله هست که ذره ای پولکی و مادی نیست و تشخیصش حرف نداره.مورادی که اون نشه، میبرمش پیش اون دکتر جوون. دو شب پیش هم تلفنی هم با اون دکتر سن بالا تماس گرفتم و راهنماییم کرد اما دلم طاقت نیاورد و دیشب پیش دکتر جوونشون هم بردم)...تجویز خاصی نبود جز اونایی که خودم میدونستم و داشتم انجام میدادم و تلفنی هم دکترشون بهم گفته بود اما چه کنم که وقتی دیدم اینهمه بیرون روی داره و محلول او آر اس هم نمیخوره، از ترس کم آب شدن و افتادن فشار بچه ساعت ده شب بردمش بیمارستان، ترسیدم عذاب وجدان بگیرم بعدا یا حال بچم بدتر بشه...
الان یکم انگار بهتره ولی بازم از ده صبح تا الان چهار بار شکمش کار کرده. بچم یکم وزن گرفته بود و چندنفری میگفتند، یهو اینطوری آب شد و چند روزه اصلا اشتها نداره. فقط خدا رو شکر میکنم تب نکرده، از هیچی اندازه تب نمیترسم، ولی خب بیرون روی در حد روزی 20 بار هم خیلی بد و خطرناکه که دیروز همین وضع بود، انقدر لباس عوض کردم که دیگه به زور براش لباس پیدا میکردم بهش بپوشونم چون اصلا بهم اجازه و فرصت نمیداد برم لباسهای قبلیشو که در اثر بیرون روی بلافاصله کثیف میشد بشورم، همش بهم چسبیده بود.
الان بعد کلی اذیت خوابیده، حس میکنم یکم بهتره، الهی که وقتی بیدار شد ببینم وضعیتش بهتر شده، نیلا هم یه هفته قبل بود از مهد کودکش زنگ زدند سامان بیاد بچه رو ببره، گفتند چندبار بالا آورده، دیگه اومد خونه و شبش هم یکم تب کرد اما با داروهایی که خودم دادم بهتر شد و نیاز نشد ببرم دکتر، حالا هم نویان...
تو این هیری ویری، دیشب سامان تو مسیر بیمارستان میگفت هوس زرشک پلو با مرغ مجلسی کردم، بین اینهمه گرفتاری، امروز صبح تند تند در حالیکه دو تا بچه بهم آویزیون بودند بلند شدم درست کردم که غافلگیرش کنم، نه که حالا غذای خاصی باشه، خیلی وقت هم نیست مرغ خورده، خودشم هزار بار تاکید میکنه فعلا آشپزی نکنم و به بچه ها برسم اما خب دلم نمیاد دیگه، گفتم خوشحال بشه.
همزمان برای نویان هم برای بار چندم تو این سه روز برنج کته گذاشتم و همینطور سوپ هم گذاشتم. این وسط چندین و چند بار هم در حال عوض کردن این بچه و شستنش تو دستشویی و درآوردن کل لباساش و دادن محلول او آر اس و داروهای دیگه و همینطور رسیدگی به نیلا و دادن صبحانه و انجام دستورات جورواجورش بودم و حسابی خسته شدم، بازم شکر نیلا دردسرش کمتر شده اما خب به هر حال اونم بچست و صبر نداره و مثلا وقتی میگه صبحانه بده یا این چیز و اون چیز رو، نهایتش بتونم چند دقیقه معطلش کنم. حتما باید تو برنامم بذارم ببرمش پیش هم روانشناس و هم روانپزشک بابت مشکل اضطراب شدید و وسواس فکری، نباید پشت گوش بندازم، میدونم باید دارو بخوره، مشغله های زیاد باعث شده عقب بندازمش، اما هر چه زودتر باید پیگیر این موضوع بشم، همزمان باید نیلامو پیش چشم پزشک هم ببرمش، خب بعد عملهای جراحیش این بچه باید عینک میزد که هر کار کردیم و به هر دری زدیم قبول نکرد، الان شماره چشمش حتما تغییر کرده و باید عینکش عوض شه، قبل عید که رشت بودیم هر دوشون رو بردم پیش چشم پزشکی که خواهرشوهرم رو عمل کرده بود، نویان رو گفت خدا رو شکر مشکلی نداره فعلا اما باید تحت نظر باشه، اما درمورد نیلا گفت عینکش احتمالا باید عوض بشه اما چون عینکش رو همراهمون رشت نبرده بودیم نتونست شماره جدید عینک رو بهمون بگه و خلاصه مونده تا الان. چند روزه بچم میگه چشمام میسوزه و باید حتما اینم پیگیری کنم و ببرمش دکتر تا مشکل چشمش جدیتر نشده.
به هر حال وقتی دو تا بچه سن پایین داری و هر کدوم نیازهای خودشون رو دارند و خودتم شاغلی و همسرت هم بابت بدهیهاش باید ساعات طولانی با ماشین کار کنه، انجام هر کدوم از این پیگیریها و پروسه ها زیادم راحت نیست اما چه میشه کرد، وقتی مادر میشی باید کفش آهنی به پا کنی، هر چقدر هم بخوای به خودت فکر کنی، بازم میبینی نیازهای بچه ها تو اولویته. الان خیلی دلم میخواد وزنم رو کم کنم، یکم به زیباییم برسم، موهامو رنگ کنم، لباسهای شیک بخرم و بپوشم، فیلمها و سریالهای به روز رو ببینم، به درمان اختلالات روحی و وسواسم بپردازم و همزمان کارهای اداره رو هم به بهترین شکل انجام بدم و خونه و زندگیم هم مرتب باشه، اما واقعاً نمیتونم، هم خب فعلا بحث مادی قضیه مطرحه و هم زمان و فرصت که نیست. بازم خدا رو شکر میکنم، شکایتی ندارم، خودم خواستم همسر و مادر باشم، خودم خواستم شاغل باشم و درامد مستقل داشته باشم، مشکلات برای همه هست، برای یکی بیشتر و برای یکی کمتر، خب خدا از اول تصمیم نداشته هیچ نعمتی رو بی دردسر بهم بده، اما همینکه بهم داده شکر، طلبکارش که نیستم، بازم هر طور حساب کنیم خداست که دست بالا رو تو رابطه من و خودش داره، تا همینجاشم یه جورایی با معجزه اومدم جلو و تا اینجا رسیدم، بدون اغراق میگم خدایی. یعنی من هر طورم حساب کنیم بازم بدهکار خدا هستم بابت همه موهبتهای و نعمتهایی که لایقش نبودم و بهم داده، درسته به سختی و جون کندن اما میتونست حتی با وجود همون سختی هم بهم نده و دریغ کنه. فقط ازش میخوام سعه صدر و صبوری و تحمل منو بیشتر کنه و کمکم کنه قویتر و شجاع تر باشم و امور زندگیم و روابط با همسرم و بچه ها رو با مدیریت و آرامش بهتری جلو ببرم.
کارهای اداره مونده، واقعا وقت نمیکنم، بچه ها که میخوابند میرم سراغ پروژه اداره اما خب اون زمان شب خیلی خسته ام و خوابم میگیره، صبح هم باید زود بیدار شم که نیلا رو راهی مهد کودک کنم و به کارهای خونه و آشپزی و رسیدگی به نویان برسم، اما همینکه خونه ام شکر. خیلی نگران کارهای اداره هستم، ماه دیگه باید مجدد درخواست تمدید دورکاری بدم و برام مهمه عملکردم خوب باشه، ولی مگه با اینهمه کار و گرفتاری میشه؟ امیدوارم این دورکاری ادامه دار بشه، خدا میدونه چقدر تو شرایط من کمک کنندست و بابتش چقدر خدا رو شکر میکنم، مثلا الان که نویان حالش خوب نست چقدر جای شکر داره خودم پیششم، خدا میدونه اگر قرار بود سر کار باشم و بچه رو بسپرم به مهد کودک یا حتی پرستار، چقدر برام سخت میشد و چقدر فکرم پیش بچه بود، مرخصی هم که خب نهایتش بشه یکی دو روز گرفت، نمیشه هر بار به بهانه مریضی بچه ها درخواست مرخصی داد یه جا بالاخره صداشون درمیاد. خلاصه که هزار هزار بار شکر خودم بالای سر بچه هام هستم، الهی که ادامه دار باشه این روند، شما هم دعا کنید عزیزانم که بتونم حداقل تا دوسالگی نویان دورکار بمونم و بعدش یه فکری میکنم. برای نیلا هم خیلی بهتره که من خونه هستم و بچم آرومتره. عاشق مهد کودکش شده و درسته یه بار مالی اضافه هست برامون (چون نیازی نیست بره و من خونه ام)، اما خب همینکه مهدش رو انقدر دوست داره و خودمم حس میکنم تو روحیه و صحبت کردنش اثر گذاشته راضیم، سامان هم بیشتر از من اصرار داره که بره .
درمورد پست قبل که راجب خانوادم گفتم دوست دارم یه توضیحی بدم، پنجشنبه قرار بود بریم با پسرخاله سامان و باجناقش، باغ باجناق پسرخالش که به خاطر طوفانی شدن هوا و بارندگی کنسل شد، منم تصمیم گرفتم به جاش برم به مادرم سر بزنم، خلاصه رفتم و اتفاقا رضوانه خواهر کوچیکم هم اونجا بود، یکساعت بعد خیلی یهویی خواهر بزرگم هم با بچه هاش اومد، یعنی درواقع به خاطر دیدن نویان و تا حدی نیلا که عاشقانه دوستشون دارند اومد خونه مادرم، گفت دلش طاقت نمیاره این بچه رو نبینه، (خب الان نویان بیشتر رو بورسه). خونه خواهرم و مادرم خیلی نزدیکه و با ماشین پنج دقیقه راهه، پیاده هم شاید یربع. خلاصه خودشو رسوند و نویان هم که اونجا کلی آتیش سوزوند و با سامان و رادین پسر خالش کلی فوتبال بازی کرد. نیلا هم خیلی خوشحال و سرحال بود از دیدن خواهرزاده هام.
قبل رفتنمون به خونه مامانم، خب راستش یه دلخوری کوچیکی پیش اومد، سامان گفت به مامانت بگو برام ماکارونی درست کنه، آخه سامان عاشق ماکارونیه، ما هم خب آخرین بار سه ماه پیش خونه مادرم شام خورده بودیم، به مادرم با لحن شوخی گفتم دامادت دستور داده براش ماکارونی درست کنی، که گفت غذا دارم و رضوانه آورده...به سامان که گفتم یکم خورد تو ذوقش، گفت ما سالی سه چهار بار خونه مامانت شام میخوریم، کاش حداقل الان که بهش گفتی سامان دلش ماکارونی میخواد درست میکرد، گفتم چی بگم؟، میگه رضوانه غذا آورده اما خب ته دلم خودم هم یکم خورد تو ذوقم چون آخه واقعا بعد دو ماه میرفتم خونه مادرم و اینکه آخرین بار هم فکر کنم دو ماه و نیم سه ماه پیش بود شام رفتیم خونش...من اینجا این توضیح رو بدم که مادرم از نظر جسمی و روحی سلامتی کافی نداره و من اگر بعد ماهها هم برم برای شام یا ناهار خونش تاکید میکنم یه چیز حاضری درست کن یا اصلا برای شام و ناهار نمیرم که اذیت نشه، خواهرانم هم ملاحظه میکنند، اما خب سامان به هر حال شاید مثل من نباشه و انتظار داشته باشه وقتی سالی چهار بار میره خونه مادرزنش، براش یه ماکارونی ساده درست کنه، بخصوص که خب میبینه مادر خودش با اونهمه مریضی چطور رسیدگی میکنه، به هر حال هر کی یه طوره و خب منم ناراحتیم بیشتر بابت سامان بود و اینکه خب دوست داشتم بعد اینهمه مدت که میریم، غذای دلخواه سامان رو درست میکرد که منم پیش همسرم شرمنده نشم و نخوام هی توجیه کنم، فوقش غذای رضوانه میموند برای فردا ناهار (شوهر رضوانه از سر کارش معمولا غذاهای اضافه رو میاره و خواهرم هم میاره برای مادرم). به سامان گفتم لابد حالش خوب نیست یا شاید اصلا ماکارونی تو خونه نداره و ته تهش وقتی دیدم دلخوره و میگه حالا بعد اینهمه وقت من ازش خواستم برام ماکارونی درست کنه خواسته زیادی نبود که، منم با عصبانیت گفتم خب چیکار کنم من؟ میخوای نریم! وقتی میگه غذا داریم من چی بگم دیگه؟
اینو هم اینجا باید تاکید کنم که از اول عقدمون تا الان بیشتر وقتهایی که میخواستیم بریم خونه مادرم، شوهر من به مادرم تاکید میکرد خودشو به زحمت نندازه و یه املت میخوریم و .... برخلاف شوهر خواهر بزرگم که خب برعکس از همون اول ازدواجشون با خواهرم دوست داشت مادرم بهترین سفره رو جلوش پهن کنه و بهترین غذاها و مخلفات رو تهیه کنه و اگر مثلاً غذای ساده ای بود، شوخی یا جدی به مادرم میگفت، بماند که به خاطر همین اخلاقش، اگر خواهر بزرگم از مثلا صبحش خونه مادرم میومد، خودش خونه مادرم برای شام آشپزی میکرد و سالاد و نوشابه و ماست و مخلفات همه و همه رو حاضر میکرد. ولی برعکس خدا وکیلی سامان هیچوقت انتظار نداشته و نداره که مادرم خودش رو به زحمت بندازه، بخصوص که بارها هم بهش گفتم مامان مریضه و اعصاب و روانش به هم ریخته و... تنها غذایی که گاهی سفارش میده همین ماکارونی بوده که اینبار که مادرم گفت ما غذا داریم و رضوانه آورده یکم دلخور شد که حالا چی میشد بعد اینهمه وقت که میریم برامون درست میکرد که خب کمی بهش حق دادم.
وقتی رسیدیم خونه مادرم، دیدم زیاد هم حال نداره و میگه چند روزه رمق نداره و کلی سفارشش کردم مواظب خودش باشه، خواهرانم هم بودند و یکی دو ساعتی با هم بودیم، من معمولا وقتی یه جا هستیم زیاد با اونا همکلام نمیشم، یعنی خب حس میکنم وقتی اونا زیاد صحبت نمیکنند و بیشتر مادرم رو مخاطب قرار میدند و خیلی با من حرف نمیزنند من چی بگم؟ خودم گاهی همکلام میشم و حرف پیش میکشم و ... اما از یه جایی احساس میکنم کمتر حرف بزنم بهتره بخصوص که تازگیها هم میبینم خواهر بزرگم و کوچیکه بیشتر با هم حرف میزنند و صمیمی ترند. با همه اینا دوست داشتم میشد بیشتر از اینا دور هم جمع بشیم که خب جدای از حاشیه ها، هر کدوم برنامه ها و مشغله های زندگی خودمون رو داریم.
راستش بعد نوشتن پست قبلی خیلی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که احساس من که فکر میکنم اونطور که باید بهم بها نمیدند و بهم علاقمند نیستند، غلط نیست اما شاید باید کلاهمو قاضی کنم و از دید اونا هم نگاه کنم، داشتم با خودم فکر میکردم خب این کم سر زدن من به اونا یا کمتر زنگ زدن من از نظرشون ممکنه تعبیر بشه به بی مهری یا بی تفاوتی، البته نمیگم صد درصد همینه، فقط فکر میکنم شاید اگه از اونا هم بپرسی اینو بگن. خب اگر من کمتر سر میزنم بخشیش به خاطر مشغله ها و گرفتاریهای خونوادگی خودم و شغلم و رسیدگی به بچه ها و... هست، بخشیش هم به این خاطره که حس میکنم زیاده از حد برم شاید سربارم یا مزاحمم یا از دیدنم خوشحال نمیشن و چه کاریه پاشم برم اونجا، درمورد تماس تلفنی هم همینطور، گاهی میگم شاید مامان زیاد حوصله نداره من زنگ بزنم و خب گاهی هم نشانه هایی مبنی بر تایید این موضوع میبینم، همینطوری و روی هوا نمیگم، ولی هر دو خواهرهام روزی یکی دو بار باهاش تماس میگیرند، من شاید هفته ای یک یا دو بار.
نمیدونم، اما این چند روز داشتم فکر میکردم شاید منم این وسط متهم شدم به بی خیالی و بی تفاوتی و بی مهری و... یعنی کسی از خانوادم چیزی نگفته ها، اما با خودم میگم اونا هم شاید حس میکنند من دوست ندارم تو جمعشون باشم و ....از طرفی هم خب من مگه بدم میومد وقتی بعد سالها میرن شمال حداقل یه زنگ بزنند و تعارف کنند تو میای یا نه؟ نه اینکه بعد چند روز زنگ بزنم به مادرم بگم دارم میرم بهش سر بزنم و ببینم با هم شمال هستند یا سمنان یا دور هم جمعند. یعنی خب پالسها یا نشانه هایی ندیدم که بهم ثابت کنه همونقدر که اونا برای من مهمند منم براشون اهمیت دارم، البته بازم تاکید میکنم همین خواهر بزرگم هر بار بچه هام مریض شدند (یا حتی خودم جراحی داشتم) به دادم رسیده و هوای ما رو داشته، اما خب همه اینا تا وقتی هست که هر چی میگه بی چون و چرا قبول کنیم و حرفی نزنیم و تابع باشیم.
این وسط یه دوست عزیز وجدید وبلاگی به اسم هد هد عزیزم کامنتی برام تو پست قبلی گذاشت که حرفهایی بود که خودم هم عیناً بهشون فکر کردم، بنابراین اینجا هم میذارمش، برام نوشته بود:
همینجا جوابت رو میدم هد هد جان، به حرفهات فکر کردم و قبل اینکه برام پیام بذاری خودمم همین افکار سراغم اومده بود، درمورد اینکه مثلا مادرت برای یکی از دخترها بیشتر از اون یکی نگران میشه، خب مثلا یه ناراحتی منم همین بود که مادرم انگار اصلا نگران من نمیشه، مثلا بهش بگم راه افتادیم میریم رشت یا جای دیگه، هیچوقت میون راه تماس نمیگیره بگه کجایید، رسیدید، نرسیدید؟ و حتی روزهای بعدش هم همینطور. خب مثلا دوست دارم یکم احساس نگرانی کنه یا گاهی همینطوری زنگ بزنه حالی از من و بچه ها بپرسه، حالا نمیدونم درمورد دو تا خواهرانم اینطور هست یا نه، البته به خودش بگی قسم میخوره بین بچه ها براش فرقی نیست، اما خب چیزی که محرزه اینه که تعصب و طرفداری و وابستگی بیشتری به خواهر بزرگم داره، که خب بخشیش با توجه به اینکه همه اموراتش دست خواهر بزرگمه، طبیعیه، اما به هر حال دفاع یک جانبه هم تو همه شرایط درست نیست.
منم مثل شما زحمتی برای خانوادم نداشتم خدایی، از 19 یا 20 سالگی کلیه هزینه های زندگیم با خودم بود و حتی هزار تومن ازشون نمیگرفتم. بعد ازدواج هم یه جور دیگه. بالاتر هم توضیح دادم که شاید ما سالی چهار بار برای شام یا ناهار پیشش باشیم، قبلتر که بیشتر میرفتیم حتما تماس میگرفتیم که حاضری میخوریم و چیزی درست نکن یا مثل شما غذامون رو میبردیم یا اصلا برای شام یا ناهار نمیرفتیم که مزاحم نشیم، به هر حال مادرم از نظر روحی و روانی بعد فوت خواهر سومم و پدرم و برادرش و اصلاً یتیم شدنش از 13 سالگی، وضعیت خیلی خوبی نداره و زیاد نمیتونه کار فیزیکی کنه، نه بابت وضعیت جسمانیش، بیشتر همین وضعیت اعصابش و افسردگی و ...به همین دلیل ما خواهرها سعی میکنیم هممون حواسمون بهش باشه، من که صادقانه میگم حس میکنم بیشتر از اون دو تا هم مراعات کردم، حتی نخواستم شب خونش بخوابم مبادا اذیت بشه بابت بچه ها یا مثلا نویان پوشکش پس بده و مامانم که وسواس داره ناراحت بشه، یعنی همه جوره مراعات کردم.
به هر حال همچنان میگم ما یه خانواده خیلی گرم و صمیمی نیستیم و همش از گذشته ها و دوران بچگی نشات میگیره، الان هم نمیشه اوضاع رو عوض کرد اما خب حرفهای شما هم قابل تامله و منم سعی میکنم کمی رویکردم رو عوض کنم، راستش تا چند وقت پیش تصمیمم این شده بود که خیلی کمتر برم و بیام، اما الان تصمیم دارم به خاطر مادرم هم که شده بیشتر بهش سر بزنم، راستش این چند روز چندباری به این فکر کردم که اگر خدای ناکرده خدای ناکرده اتفاقی برای مادرم بیفته، آیا به این فکر نمیکنم که شاید اون هم دوست داشته من بیشتر بهش سر بزنم و گاهی منتظر بوده و تصورات من مبنی بر اینکه خیلی هم منتظر من نیست و مشتاق دیدنم نیست اشتباهه؟
البته خب نمیتونم بگم همش تصورات و خیالات من بوده، من براشون مدرک و سند دارم و میتونم به مواردی هم اشاره کنم که ترجیح میدم نکنم اما قطعا ماهی یکبار و دوماه یکبار سر زدن به مادرم شاید از نظر اون طولانی باشه و ناراحت کننده و اونم انتظار داشته باشه، خدا داند، اینبار هم که بعد دوماه رفتیم هم اون و هم خواهر بزرگم گفتند چه عجب این طرفها و... چه کنم که منم دلایلی داشتم که احساس کردم با دورتر بودن احترامم بیشتر حفظ میشه و حداقل حاشیه ها و ناراحتی های کمتری دارم. البته خب همین یکماه پیش کارتی که اداره بابت استفاده از یه تالار پذیرایی بهمون داده بود رو با هر زوری که بود هماهنگ کردم با کل خانواده استفاده کنم و برای تولد خواهرزادم ازش استفاده کردم و همه خانواده رو بعد مدتها دور هم جمع کردم، یا مثلاً بارها ازشون خواهش کردم بیشتر بیان و بهم سر بزنن و خیلی خوشحال میشم، یعنی خدایی بخوام بگم من خیلی زیاد تلاش کردم بیشتر نزدیک بشم اما تهش احساس میکردم زیاده از حد نزدیک شدن، باعث بروز یه سری ناراحتیهای جدید به خصوص با خواهر بزرگم میشه و عقب کشیدم، اینو دیگه حتی سامان هم متوجه شده این دو سه سال اخیر با وجود همه پنهان کاریهای من از ابتدای ازدواجمون.
در هر حال من تصمیم گرفتم با وجود مشغله های زیاد تو زندگیم بیشتر به مادرم سر بزنم، البته نه بابت اینکه وضعیت و دید خانوادم نسبت به من تغییر کنه و مثلا اوضاع فرق کنه (قبلا این مسیر رو رفتم و بعید میدونم اتفاق خاصی بیفته) فقط بابت اینکه خودم عذاب وجدان نداشته باشم و فکر نکنم کوتاهی کردم و خدای ناکرده بعدها پشیمون بشم. مادرم رو دوست دارم، اون عاشق بچه های منه، همیشه براشون دعا میکنه، اما خب تا خودم زنگ نزنم به ندرت پیش میاد اون زنگ بزنه و احوالی بپرسه که طبق معمول سعی میکنم نادیده بگیرم و بیشتر و بیشتر محبت کنم، اینم لابد اخلاقشه دیگه. از طرفی هم خدا رو شکر میکنم خواهر بز رگم پیششه و هواشو داره، خیالم راحته تنها نیست وگرنه خب مسئولیتهای من چندبرابر بود طبیعتا که وظیفهم هم بود.
چقدر حرف زدم، دستام درد گرفت، این بچه هم بیقراری میکنه، یکم بهتره انگار و بیرون رویش کمتر شده، خدا کنه همینطور باشه و تا فردا خوب بشه، انقدر که بردمش دستشویی و شستمش و لباساشو عوض کردم کمرم و زانوم درد گرفته. خیلی خسته ام و نیاز دارم چند ساعت مداوم بخوابم، اما حیف که اندک زمان خالی هم که پیدا کنم باید به کارهای اداره برسم....
چند روزه دلم میخواد چند تا عکس بذارم اینستاگرامم اما فیلترشکنم به راحتی وصل نمیشه و فرصت هم نمیکنم.
زندگی با خوب و بدش میگذره، زمان عین برق و باد سپری میشه، میدونم سخت و آسون میگذره، تا الانش گذشته از این به بعدش هم میگذره. فقط کاش بتونم قدر لحظات و روزهای زندگیم رو بیشتر از اینا بدونم.
مرسی بابت همراهیتون و خوندن این متن بلندبالا.
خدا رو شکر انگار بلاگ اسکای وضعیتش مثل قبل شده، من پستی رو که ۱۳ خرداد نوشته بودم و به خاطر مشکل بلاگ اسکای نشد منتشر کنم و آخرش یه وبلاگ جدید زدم و اونجا گذاشتم، از وبلاگ جدید منتقل کردم به همینجا و دارم تک به تک کامنتها رو هم خودم از اونجا به همینجا منتقل میکنم و پاسخ میدم، ممکنه یکی دو روز طول بکشه عزیزانم چون یه مقدار وقت گیره و بچه ها هم قربونشون برم مدام از سر و کول من بالا میرم و نمیذارن دو دقیقه گوشی دستم بگیرم.
مرسی بابت پیامهاتون دوستان خوبم. امیدوارم این مشکل بلاگ اسکای تکرار نشه دیگه، کلی به دردسر افتادم و چقدر تو دلم خالی شد بابت از دست رفتن نوشته های چند ساله.
"این پست مربوط به 13 خرداد هست که به علت اختلالی که در بلاگ اسکای ایجاد شد، الان میذارمش. همین پست رو در وبلاگی که به تازگی در بلاگ فا درست کردم گذاشتم اما الان که به نظر میرسه شکر خدا بلاگ اسکای فعلاً مشکلش رفع شده، منتقلش میکنم همین جا همراه با کامنتهاش؛ انشالله که مشکل بلاگ اسکای تکرار نشه و بشه همینجا بمونم، هر چی باشه به اینجا بیشتر از هر جای دیگه ای عادت دارم."
درسته خدا معجزه وار نویانم رو به من داد و برنامه ریزی خاصی پشتش نبود، اما چندماه قبل بارداری دومم که برای اولین بار بعد تولد نیلا به داشتن فرزند دوم فکر میکردم، بخش بزرگی از دلایلم مربوط میشد به نیلا که در آینده تنها نباشه و یا اگر روزی ما خدای ناکرده کنارش نبودیم (منظورم هر زمان هست، چه الان چه تو پیری ما) کسی رو داشته باشه که بهش تکیه کنه، بماند که هرگز فکر نمیکردم تقدیرم این باشه که خدا پسر گلم رو اینطور سرزده و بدون برنامه به ما بده و صرفاً در حد یک فکر بود که فکر نمیکردم هرگز به حقیقت بپیونده.
انشالله که نیلام و نویانم همیشه پشت و پناه هم و در کنار هم و باعث قوت قلب هم باشند اما الان میخوام اینو با اطمینان کامل بگم که خواهر یا برادر داشتن و تک فرزند نبودن، اصلاً دلیل کافی برای اینکه یه انسان در آینده تنها نباشه نیست، یعنی شاید یکی از شروط لازم باشه (اونم شاید) اما شرط کافی نیست چه بسیار فرزندانی که خواهر و برادر نداشتند اما به واسطه دوستان و فامیل و ... کمبودش رو به اون معنا احساس نکردند و چه بسیار افرادی که با وجود داشتن خواهران و برادران بسیار، به شدت احساس بی پناهی و طرد شدن داشتند (و یا بدتر از اون خواهر و برادرها براشون دردسر و اعصاب خوردی هم به همراه داشتند).
نمونش خود من، دو تا خواهر دارم که ازدواج کردند و هر سه ما تهران زندگی میکنیم، مادرم هم همینطور، اما عملاً به زور سالی پنج شش بار همو میبینیم، زیاد هم که با هم جایی مثل خونه پدری بریم و خیلی با هم قاطی بشیم تقریباً امکان نداره دلخوری یا ناراحتی یا حرف و حدیثی درنیاد. نمیخوام الان به علتش بپردازم یا بدگویی بکنم و تقصیر رو گردن کسی بندازم یا مثلاً اشاره کنم به ریشه های خانوادگی و موضوعات گذشته که باعث شرایط امروز شدند، هم اینکه راستش برام سخته حرف زدن ازش و هم اینکه ترجیح میدم اگر هم روزی خواستم بنویسم در قالب یه پست خصوصی و رمزدارباشه. چیزی که محرزه اینه که من با وجود اینکه با خانوادم همه در یک شهریم به زور هر یکی دو ماه یکبار بلکه بیشتر میبینمشون، حتی مادرم رو هم شاید ماهی یکبار ببینم که خب البته خودم زیاد شرایط رفتن به خونش رو ندارم وگرنه که دوستش دارم و اگر بخوام میتونم بیشتر ببینمش....
سه چهار روز پیش زنگ زدم حالی از مادرم بپرسم، همون روز که بازی استقلال و پرسپولیس بود، دیدم سرو صدا میاد و شلوغه، فهمیدم دو تا خواهرام خونه مادرم هستند و مامانم برای شام آبگوشت درست کرده، پرسیدم مریم و رضوانه اونجان که گفت آره و اگه میخوای تو هم بیا، یک آن وا رفتم، با خودم گفتم اگر بر فرض خودم بابت احوالپرسی تماس نمیگرفتم و متوجه حضور دو تا خواهرم نمیشدم، نباید مثلاً مادرم یا هر یک از خواهرام یه زنگ میزدند و میگفتند ما دور هم جمعیم و مامان آبگوشت درست کرده (که خب غذایی که شاید آدم کمتر خونه خودش درست کنه و دور هم میچسبه) شما هم پاشید بیاید با هم باشیم....اونم وقتی میدونند من دورکارم و سر کار نمیرم و مشکلی بابت اومدن ندارم و سامان هم که فعلاً اسنپ کار میکنه و درگیر مرخصی گرفتن و اینا نیست که باز مثلاً بگم به خاطر شرایط کاری و زندگی ما چیزی نگفتند...مامانم انگار یکم متوجه شد تو خودم رفتم و گفت اتفاقاً میخواستم همین الان بهت زنگ بزنم بگم شما هم بیاید که خودت تماس گرفتی....راستش اینو هم نتونستم بطور کامل باور کنم، مادرم دروغگو نیست اما خب نتونستم صددرصد قبول کنم که اگر من تماس نمیگرفتم مامانم خودش زنگ میزد و میخواست ازمون ما هم بریم (شاید هم زنگ میزد ولی خب چه کنم که تردید داشتم)، من گفتم فکر نمیکنم بتونیم بیایم و با بچه ها سخته، در حالیکه اگر خواهرها یا مادرم قبل تماس خود من ، زنگ میزدند و میگفتند تو هم بیا از خدام بود، اما اینطوری احساس میکردم اگر هم برم شاید خواهر بزرگم خوشحال نشه!
ضمن اینکه خب نمیدونم چطوری بیان کنم، وقتی یه تعارف جدی باشه، زمانیکه من میگم نمیتونم بیام و برام سخته، مثلاً مادرم یا خواهرام میگن بابا چه سختی، سخت نگیر، دو تا لباس ساده تن بچه ها کن برشون دار بیار دورهم باشیم، منتظریما، اما واقعا هیچ اصراری نکرد مادرم، من که گفتم نمیتونم بیام مامانم گفت "آهان خب باشه" و خواهرها هم که تلفن ما رو میشنیدند هیچ اصراری نکردند که مثلا گوشی رو بگیرند و چیزی بگند. منم با دلی که شکسته بود گفتم خوش بگذره و گوشی رو قطع کردم و بعد قطع تماس ناخواسته همینطور اشکام میچکید، اتفاقاً از قبل هم حال دلم بد نبود و این تلفن بود که به همم ریخت.
الان ممکنه یه سری دوستان بیان و بگن تو حساسی و خونه مادرته پاشو برو و تعارف نمیخواد و .... اما واقعاً اینطور نیست، وقتی پیشینه این قضیه رو بدونید بهم حق میدید ناراحت بشم، چندباری پیش اومده زنگ زدم تعطیلات دو سه روزه به مامانم که بگم ما داریم میایم یه سر بهش بزنیم، دیدم مامانم و دو تا خواهرام شمال هستند یا سمنان و من هیچ باخبر نبودم و اگر خودم تماس نمیگرفتم احتمالاً خودشون برمیگشتند و آخرش شاید متوجه هم نمیشدم (با توجه به اینکه رفت و امد زیادی نداریم و خیلی کم تماس میگیریم با هم)، یا اینکه دو سه باری خواهر بزرگم به مامانم گفته بود ترجیح میدم هر کی تنها برای خودش بره سمنان و با هم نریم (یعنی ما و خواهرم)، البته اینو بعد دو سه باری که با هم رفتیم سمنان و جرو بحث شد گفت بماند که خودم هم تمایل نداشتم با اون یکجا باشم بابت بی احترامیها و برخوردهایی که باهام میشه، درمورد بحثهامونهم اینجا نوشتم و مایل نیستم دوباره بنویسم، اغلب برمیگرده به حس اقتداری که خواهر بزرگم که فقط یک و نیم سال از من بزرگتره میخواد نشون بده و تا وقتی هر چی میگه بگیم چشم و حق با تو هست و هر چی تو بگی، مشکلی نیست، اما امان از وقتی که به حرفش گوش ندیم، در برابراون اجازه هیچ مخالفتی نداریم، باز خواهر کوچیکم رو بیشتر تحمل میکنه و شاید کمتربهش حساس بشه (البته نه که نشه، فقط کمتر) اما من و اون از بچگی رقابت داشتیم، یعنی من باهاش رقابت نداشتم شاید اون داشت نمیدونم، من فقط حسرت اینو داشتم که ذره ای فقط ذره ای به من هم اندازه اون تو جمع فامیل و خانواده و ... بها بدند یا مثلا اونقدری که از اون و چهرش و .... تعریف میکنند، به من هم ذره ای توجه کنند نه اینکه برعکس مدام من رو تحقیر کنند و نادیدم بگیرند یا ظاهر و رفتار و ... منو مسخره کنند، من دختر زشت خانواده باشم و اون زیبا، من بی دست و پا و بی عرضه و اون همه چی تمام و کدبانو و زبروزرنگ...به خدا که بحث حسادت نبود، یه حسرت عمیقی که به سینم چنگ میزد و همه اعتماد به نفس و حس ارزشمندیمو گرفته بود و باعث شده بود از ترس تمسخر و کم بها دادن بهم، دوست نداشته باشم با کسی رفت و آمد کنم، چیزی که شاید کمی با تلاش خودم طی سالهای بعد ترمیم شد اما هرگز بطور کامل درست نشد. خواهر بزرگم خیلی خیلی دلسوز و بامعرفت هست و یک قدم براش برداری صد قدم برات برمیداره اما فقط کافیه یک حرکت خلاف میلش انجام بدی یا کار یا رفتاری که ازت میخواد به هر دلیل حتی سهوی نایده بگیری، دیگه هیچ جوره حریفش نمیشی و متاسفانه مادرم هم اغلب باهاش همراهی میکنه و رسماً میشه گفت آدم میفته گوشه رینگ و از خانواده خط میخوره.
ولش کن، قرار نبود وارد این وادیا بشم، اگر روزی با خودم کنار اومدم بصورت خصوصی مینویسم، شاید هم ننوشتم، بنویسم که چی بشه؟ چی تغییر میکنه؟ داستان یک روز و دو روز نیست که، فقط میخوام بگم زندگی هرگز به من راحت نگرفت نه تو کودکی، نه نوجوانی و بلوغ و نه جوانی و نه حتی بعد ازدواجش...
خواهر کوچیکم هشت سالی از من کوچیکتره، دختر بدی نیست، برعکس من تو دار و کم حرف و مرموزه، اهل دروغ و ریا و ... هم نیست، اما نسبت به من هرگز رفتار محترمانه و احساسی نداشته، یعنی شبیه دو تا خواهر که هم رو دوست دارند نبودیم، من تا جایی که در توانم بوده هواشو داشتم بخصوص قبل ازدواج، اما اون هرگز محبت و احساسی به اون معنا به من نشون نداده، یادم نمیاد تو کل این سالهای بعد ازدواجم، بیش از چند بار خیلی کم به من زنگ زده باشه و بخواد احوالی از من و بچه هام بپرسه، اگر بچه ها مریض بودند از حالشون خبری میگرفته اما اینکه در حالت عادی یه زنگ کوچیک هم بزنه نه، اگر کاری بوده یا صحبت مهمی تماس گرفتیم و حرف زدیم اما بی بهانه و بابت احوالپرسی و خبر گرفتن از هم نه هرگز.. خیلی هم بی حوصله برخورد میکنه و هر چقدر میخوام بهش نزدیک بشم و باهاش صحبت کنم، علاقه زیادی به حرف زدن نداره، گاهی اگر یه جمله ای بگه و نشنوم و دوباره بخوام تکرار کنه غر میزنه و با لحن بی حوصله ای تکرار میکنه، یا مثلاً خیلی رکه و راحت ایراد میگیره و....با اینحال خب خیلی زیاد به فکرشم و براش دعا میکنم و دو سه باری مبلغی بهم قرض داده و کارم رو راه انداخته، به هم وابسته نیستیم اما سرنوشت و خوشبختی و خوشحالیش برام مهمه و همیشه تو دعاهای منه، اما پذیرفتم که خب علاقه عمیق و ریشه داری به من نداره.
اما خواهر بزرگم و من قضیمون جداست و تو این سالها کم کنتاک نداشتیم، نمیخوام یک طرفه به قاضی برم، شاید من هم تقصیراتی داشتم اما خدا میدونه که من آدم صلح طلبیم و دوست ندارم هیچ بحث یا درگیری پیش بیاد و اغلب در برابر اون و دستورات و سلطه طبیاش کوتاه میام که دعوا نشه یا به شوخی و خنده و چشم پوشی رد میکنم اما خب تمومی نداره، از یه جایی هر کی باشه کم میاره و خدا نکنه یکبار اعتراض کنم یا عصبانی بشم و جوابی بدم، قشقرقی به پا میشه که نگو (نمونش عید سال 1400)، اما خب عاشق بچه های منه، بخصوص نویان که هزار بار پیش مامانم گفته چقدر دوستش داره. روز دختر یه سر اومد خونمون و برای نیلا یه هدیه خشکل دخترونه شامل ادکلن و گل سر و لاک و برس سر و... گرفته بود، کلی تشکر کردم ازش، دو ساعتی خونمون بود و رفت، اما دست کم سه بار تو این دوساعت با لحن نیمه شوخی نیمه جدی تکرار کرد من به خاطر دیدن تو (یعنی من) نیومدم که، تو رو میخوام چکار، هفتاد درصد اومدم نویان رو ببینم سی درصد هم نیلا! درسته با لحن نیمه جدی میگفت اما نمیفهمم لزوم گفتن و تکرار کردن این جمله اونم دو سه بار چیه و اصلاً چرا باید بیان بشه وقتی من اینهمه از اومدنش اظهار خوشحالی میکنم و تشکر میکنم و میگم زود به زود بیاید و بهترین پذیرایی رو به جا میارم؟ مثلاً هیچی نگه نمیشه؟
یادم نمیاد آخرین بار کی خونه خواهر بزرگم یا حتی مادرم شام یا ناهار خورده باشم، حالا خونه مادرم خب به خواست خودم و به خاطر اینکه برام از جهاتی سخت بوده نرفتم و اگر میخواستم و مشکل رفت و آمد و یه سری محدودیتها نبود میرفتم (که خب مامانم هم زیاد پیش نیومده بگه چرا نمیای و سر نمیزنی و ...) از طرفی همیشه نگران بودم بابت درست کردن شام و ناهار به زحمت نیفته و یا برای شام و ناهار نمیرفتم یا هزار بار تاکید میکردم چیز راحت یا حاضری درست کنه، یا مثلاً دوست داشتم گاهی خواهرم زنگ بزنه و بگه شام بیاید خونه ما، اما ته تهش مثلاً عید رفتیم یکی دو ساعت عید دیدنی و برگشتیم.
اینه که وقتی زنگ میزنم و میبینم خونه مامانم و به صرف آبگوشت دور هم هستند و هیچکس نمیگه تو هم تنهایی و بچه هاتو بردار بیار، دلم شدیداً میگیره و روحیم به هم میریزه و برای بار هزارم میفهمم تو این دنیای بزرگ چقدر تنها هستم. بازم میگم با وجودیکه مامانم میگه قبل تماس من میخواست خودش به منم زنگ بزنه و بگه برم اونجا، اما چه کنم که نمیتونم صددرصد قانع بشم که اگر من زنگ نمیزدم، مادرم خودش زنگ میزد. با خودم میگم دیده انگار یکم تو خودم رفتم اینطوری گفته، خب آخه وقتی هم گفتم سخته و شرایطشو ندارم و نمیتونم، هیچ اصراری بعدش نه اون و نه خواهرهام نکردند که چه سختی؟ مگه میخوای چکار کنی؟ آخه دقیقاً چه سختی زیادی میتونسته داشته باشه رفتنمون به اونجا وقتی هم من و هم سامان وقتمون دست خودمونه و تا خونه مادرم 40 دقیقه راهه من فقط به عنوان بهانه گفتم و کسی هم دنبالش رو نگرفت. احساس کردم کسی منتظرم نیست ، یه لحظه وسوسه شدم به سامان زنگ بزنم بیاد خونه و بچه ها رو حاضر کنم بریم اما از فکر اینکه از دیدن ما خوشحال نشن بیخیال شدم. نیمساعتی گریه کردم و بعد برای اینکه یکم فراموشم بشه، زنگ زدم به مادرشوهرم و با اونم صحبت کردم، بماند که صحبت با اون هم به دلیل یه سری حاشیه ها، حالمو بهتر نکرد. تا دو سه ساعت بعد هم منتظرم بودم مثلاً تماسی یا پیامکی از خواهرام یا حداقل خواهر کوچیکم بیاد و بگه تو هم بیا اینجا که خبری نشد، هرچند با شناختی که داشتم احتمالشو هم نمیدادم اما به هر حال از خدام بود این اتفاق بیفته و حس کنم بودنم براشون مهمه یا دلشون تنگ شده، حتی اگه فقط برای بچه هام منو بخوان.
بگذریم، مدتهاست که فهمیدم جز خونواده کوچیک چهارنفره خودم نباید دلبسته کسی باشم، پذیرفتم که تنهایی من تا آخر عمرم پرشدنی نیست و باید باهاش کنار بیام که خب اومدم، اما هرازگاهی چنگ به دلم میندازه و غم عالم میریزه به قلبم. بماند که سعی میکنم زود به خودم مسلط بشم و برای یه موضوعی که قبلاً سوگواری کردم مجددا سوگواری نکنم! فقط از خدای بزرگ میخوام یه کاری کنه دختر و پسر من در آینده چه در نوجوانی و چه وقتی ازدواج می کننند کنار هم و پشت و پناه هم باشند و در نهایت صمیمیت و دوستی و سازگاری با هم زندگی کنند و تنهاییها و دلتنگی های منو هرگز تجربه نکنند، الهی آمین.
از طرفی هم میبینم تازگیها یه سری زوجهای جوون تو خونواده سامان تمایل دارند با ما رفت و آمد کنند و با اینکه خب آدم رفت و آمدی نیستم و وقتی از حد میگذره با وجود دو تا بچه و حساسیت هایی که دارم برام سخت میشه، اما اینکه میبینم میخوان ما هم تو جمعشون باشیم حس خوبی به من دست میده، بعد دفعه آخری که با پسرخاله سامان و خانمش و باجناق پسرخالش و بچه هاشون به دعوت پسرخالش رفتیم باغ باجناقش، پریروز دوباره زنگ زدند که اگر تهرانید بریم باغ دوباره، من برای بچه ها وقت آتلیه گرفته بودم؛ از زمان یکساله شدن نویان 4 فروردین ماه میخواستم ببرمشون آتلیه که اصلا جور نمیشد و یا سر کار بودم و خسته یا بچه ها مریض بودند یا حال روحی من و سامان داغون و نمیشد یک کاره رفت آتلیه، دیگه پنجشنبه ای میخواستم حتما ببرمشون که خب پسرخالش برای بار دوم دعوتمون کرد باغ، من به سامان گفتم میخوام بچه ها رو ببرم آتلیه و غیر اون راستش شرایط روحی خوبی ندارم برای بیرون رفتن و خوش و بش کردن با دوستان، بخصوص که با خونواده پسرخالش خیلی رفت و آمد نداشتیم و زیاد صمیمی نیستم که مثلاً برم تو خودم و حرف نزنم و اونا هم درکم کنند.
طبق معمول من و سامان سر اینکه اون دوست داشت بره و من شرایطش رو نداشتم بحثمون شد و آخرش گفتم به خاطر تو میام که بعداً نگی به خاطر تو نرفتیم، که در هر حال خود اونا به دلایلی باغ رو کنسل کردند و تصمیم بر این شد بریم پارک جوانمردان تو دهکده المپیک... خوشبختانه وقت آتلیه رو گذاشتم ساعت چهار و نیم بعد از ظهر و اول رفتیم آتلیه و با هزار سختی ازشون 5 تا عکس گرفتیم، بعد آتلیه هم برگشتیم خونه که بچه ها دست و روشون رو بشورند و لباس راحتتر بپوشند و شام بخورند، بعدش دوباره راه افتادیم وساعت نه شب رسیدیم پارک... دیدم هر دو تا پسرخاله های سامان و همسرشون و دوست پسرخاله سامان هم هستند (خبر نداشتم)، پارک جذابی نبود راستش و زیاد خوشم نیومد و تاریک و دلگیر بود و برام جذابیتی نداشت، اما خب نیلا خیلی بازی کرد و بهش خوش گذشت، حیف که موقع سرسره خوردن، دندونش خورد به لبه سرسره و یکساعت تمام گریه میکرد و فکر میکرد دندونش شکسته و استرس شدید داشت و همش میگفت بریم خونه، هنوزم با این ماجرا درگیرم و درست و حسابی غذا نمیخوره فکر میکنه دندونش مشکل پیدا کرده...
خانمهای پسرخاله ها و هر کسی که بچه های منو میدید عاشقشون میشد، شیما خانم پسرخالش کلی از نیلا فیلم گرفت و قربون صدقش رفت، نویان هم که دیگه با حرکاتش دل همه رو برده بود. انقدر خوشحال میشم وقتی میبینم به بچه هام توجه میشه....خب من اعتراف میکنم به دلیل کمبود محبتی که از بچگی داشتم، از اینکه بهم محبتی نشون بدند غرق ذوق و لذت میشم و حال دلم خوب میشه (همون کمبود عزت نفس اینجا معلوم میشه)، متاسفانه هر محبت کوچیکی رو هم بینهایت بزرگ قلمداد میکنم و هزار بار قدردانی میکنم و میخوام حتماً جبران کنم، انگار خودم رو لایق و شایسته اون محبت نمیبینم. حالا الان غیر از خودم از اینکه ببینم بچه هام هم در مرکز توجه باشند، دلم شاد میشه و احساس غرور میکنم و از نظر روحی اقناع میشم. خدا رو شکر نیلا و نویان به گفته هر کسی که دیدتشون، خیلی بامزه و شیرین زبون هستند و من بابتش هزاران بار شاکر خدا هستم، حتی مامان و باباهایی که تو پارک بودند و خودشون بچه داشتند، با اشتیاق نویان رو نشون میدادند و باهاش حرف میزدند، سامان هم که اعتقادی به چشم خوردن و اینا نداره، یه لحظه برگشت گفت من که این حرفها و چشم زدن و ... رو خیلی قبول ندارم، ولی امروز خیلیها عاشق نویان شده بودند و تو که قبول داری میخوای یه اسفند دود کن، کلی از حرفش تعجب کردم، بماند که من به شخصه اهل اسفند دود کردن نیستم اما اینکه سامان همچین حرفی بزنه جالب بود، ولی خدایی این پسره خیلی خیلی شیرین و بانمکه.
این تعطیلات هم ما همچنان تهران هستیم، دلم چقدر میخواد یه مسافرت برم و کمی استراحت کنم و هوا بخورم و یکی هم باشه که همراهمون بیاد و مثلاً بشه بچه ها رو حین سفر بهش سپرد و من و همسر دوتایی قدر یکی دو ساعت بریم لب دریایی، جنگلی ...آخه خب هر جا هم میریم باید دو تا چشم داریم دو تا قرض کنیم بچه ها رو مواظب باشیم، البته اینم بگم هیچکسی رو که بتونم در این حد باهاش راحت باشم و کمک حالم باشه ندارم (نه حتی خواهرها و نه خواهرشوهر و...) پس همون خودمون چهارتایی بریم بهتره. میتونم از طرف اداره یه ویلایی چیزی تو نوشهر جور کنم بریم اما خب هم خیلی گرمه هم اینکه سامان باید تا آخر خرداد بکوب با ماشین کار کنه قرضهاش رو بده...
متاسفانه حس میکنم استرس و اضطرابم گاهی بی دلیل بالا میره، سامان که نیلا یا نویان رو اندازه چنددقیقه هم میبره جایی و از من دور میکنه، بیش از هزار بار سفارشش میکنم مراقبشون باشه و دست نیلا رو ول نکنه و... تا برسن خونه دلم هزار راه میره، کی به آرامش میرسم و میتونم یه کم بیخیال باشم خدا میدونه.
امروز به سامان پیام دادم که خسته ام از اینهمه ناسازگاری و تفاهم نداشتن و کشمکش بینمون و از اینکه تا آخرش اینطوری روزگارمون بگذره میترسم !
در جواب گفت عزیزم پرش رفته کمش مونده! این چندصباح باقیمانده منو ببخش و تحمل کن مرضی!
براش نوشتم "چه پاسخ غم انگیزی! فکر میکردم هنوز اول راهیم! زندگی که با تحمل باید ادامش داد چقدرترسناکه"، اونم باز جواب داد: منم تو رو میبخشم و تحمل میکنم تا توی این راه "تحمل و بخشش" تو تنها نباشی! چند تا هم ایموجی چشمک و مسخره بازی گذاشت!
آخرش هم گفت دارم شوخی میکنم متوجه نمیشی واقعا؟ سامان آدم شوخ طبعیه اما این جملاتش چندان به شوخی نمیخورد ولی خب واقعاً شوخی میکرد .
چند روزه بدن درد خیلی زیادی دارم، امونم رو بریده، سالهاست دارمش اما خیلی کمتر از این بود اما الان واقعاً تحملش برام سخت شده، تک تک اعضای بدنم تا بند انگشتام و کمر و گردن و شونه و زانو و همه جام یه درد دائمی شدید داره. امروز دیگه امونم رو بریده، هر چی تحمل میکنم فایده نداره، باید برم پیش یه روماتولوژیست، ممکنه روماتیسم باشه (مادرم داره)، احتمال زیاد آرتروز هم دارم و بحث امروز و دیروز نیست، اما خب آزمایش ندادم، ولی تقریباً صددرصد مطمئنم. چقدر زود این دردها اومد سراغم، دوست ندارم تیپیکال مادرهایی بشم که همش از درد کمر و پا و دست و... پیش بچه ها ناله میکنند، اما الان دقیقاًهمونطورم، فقط واسه دکتر رفتن تعلل میکنم، از روی تجربه میدونم اگر کمی لاغر کنم دردهام آرومتر میشن، اما تا وقتی تو خونه ام نمیتونم همت کنم، خیلی هم اشتهام زیاد شده و انگار تنها دلخوشیم خوردنه و بس.
بچه ها و خودمون شام نداریم و موندم چی درست کنم ساعت نه شب. چقدر خوب میشد مثلا گاهی شامی ناهاری چیزی، جایی دعوت بودیم یا یکی برامون میاورد.آخرین بار یادم نمیاد کی شام و ناهار جایی غیر خونه خودمون خوردم، البته اگه ایام عید رو که رشت وخونه مادرشوهرم بودیم و طبیعتاً مادرشوهرم طفلی با همه مریضیش غذا میپخت و یکی دو باری که با پسرخاله سامان همین یکماه اخیر رفتیم بیرون و شام خوردیم رو فاکتور بگیرم....مثلاً چقدر خوب میشد هفته ای یکبار خونه مادرم و یکبار خونه مادرشوهرم و یکی دو بار هم خونه خواهرهامون به صرف شام یا ناهار دعوت میشدیم و مثلاً یه وعده هم میدادن میبردیم خونمون یعنی مثلاً اتفاقی که برای خیلی از دخترها بعد ازدواجشون میفته که خب برای من نیفتاده (یا خیلی به ندرت). تازه اونا هم میومدند باعث خوشحالی من بود چون با همه خسته شدنها، اینکه حس کنم یکی اومدن به خونه منو دوست داره کلی حالمو خوب میکنه.
همینا دیگه، این بچه از گرسنگی پاهامو داره گاز میگیره، برم و شکم این دو تا وروجکو سیر کنم تا ببینم تا آخر شب خودمون و همسر چی میخوایم بخوریم.
یعنی ممکنه این پست آخرین پستی باشه که تو وبلاگم میذارم؟ خدا نکنه. سه روز پیش یه پست بلند بالا مثل همیشه نوشتم و صبر کردم به این امید که بلاگ اسکای درست بشه و بذارمش وبلاگم، اما انگار این بازی تمامی نداره...خیلی ناراحتم. امیدوارم موقت باشه سخته بخوام به جای دیگه ای عادت کنم اونم بعد بیش از هشت سال که اینجا بودم. وبلاگ قبلیم هم چ ه مربوط به حال و هوای زندگیم قبل ازدواجم بود بعد سه چهار سال همین بلا سرش اومد..ای بابا...
متوجه شدم پست جدید که میذاریم، وبلاگ مدت کوتاهی نشون داده میشه و بعد مدتی دوباره همه نوشته های وبلاگ پاک میشه، بنابراین این پست هم احتمالا فقط تا مدت کوتاهی قابل دیدن باشه و دوباره نوشته های وبلاگ پاک بشه برای همین شاید مجبور شم مدام همین مطلب رو از اول بذارم تا مطمین شم بیشتر دوستانم خوندنش.
خواستم بگممن یه وبلاگ تو بلاگفا درست کردم و آدرسش رو اینجا میذارم، پست جدیدم رو هم موقتا اونجا میذارم و ممنون میشم دوستانم حتما کامنتی در وبلاگ جدیدم و زیر پست جدیدم بذارند تا متوجه بشم آدرس جدید منو تونستند اینجا ببینند و براشون نشون داده شده.
به محض اینکه بلاگ اسکای به حالت قبل برگرده، نوشته رو به همینجا منتقل میکنم و کامنتهاش رو هم همینطور.
امیدوارم اینجا خیلی زود درست بشه، خونه اصلی من انگار همینجاست. فعلا اونجا رو ساختم که اگر بطور کامل این سایت از دسترس خارج شد دوستانم رو گم نکنم....
اینم آدرس جدید تو بلاگفا:
Marzieh1984.blogfa.com
خواهش میکنم دوستانم چه خاموش و چه روشن اونجا برام کامنت بذارند تا مطمین بشم آدرس وبلاگ جدیدم رو دیدند و گرفتند.
راستی عزیزانم مجدد آدرس پیج اینستاگرامم رو هم میذارم البته الان نمیتونم وارد پیج بشم بزودی درستش میکنم. لطفا اونجا هم منو فالو کنید تا بعد که دسترسی پیدا کردم اکسپت کنم.
Roozanehaye.marzieh@
ممنونم عزیزانم
یعنی ممکنه این پست آخرین پستی باشه که تو وبلاگم میذارم؟ خدا نکنه. سه روز پیش یه پست بلند بالا مثل همیشه نوشتم و صبر کردم به این امید که بلاگ اسکای درست بشه و بذارمش وبلاگم، اما انگار این بازی تمامی نداره...خیلی ناراحتم. امیدوارم موقت باشه سخته بخوام به جای دیگه ای عادت کنم اونم بعد بیش از هشت سال که اینجا بودم. وبلاگ قبلیم هم چ ه مربوط به حال و هوای زندگیم قبل ازدواجم بود بعد سه چهار سال همین بلا سرش اومد..ای بابا...
متوجه شدم پست جدید که میذاریم، وبلاگ مدت کوتاهی نشون داده میشه و بعد مدتی دوباره همه نوشته های وبلاگ پاک میشه، بنابراین این پست هم احتمالا فقط تا مدت کوتاهی قابل دیدن باشه و دوباره نوشته های وبلاگ پاک بشه برای همین شاید مجبور شم مدام همین مطلب رو از اول بذارم تا مطمین شم بیشتر دوستانم خوندنش.
خواستم بگممن یه وبلاگ تو بلاگفا درست کردم و آدرسش رو اینجا میذارم، پست جدیدم رو هم موقتا اونجا میذارم و ممنون میشم دوستانم حتما کامنتی در وبلاگ جدیدم و زیر پست جدیدم بذارند تا متوجه بشم آدرس جدید منو تونستند اینجا ببینند و براشون نشون داده شده.
به محض اینکه بلاگ اسکای به حالت قبل برگرده، نوشته رو به همینجا منتقل میکنم و کامنتهاش رو هم همینطور.
امیدوارم اینجا خیلی زود درست بشه، خونه اصلی من انگار همینجاست. فعلا اونجا رو ساختم که اگر بطور کامل این سایت از دسترس خارج شد دوستانم رو گم نکنم....
اینم آدرس جدید تو بلاگفا:
Marzieh1984.blogfa.com
خواهش میکنم دوستانم چه خاموش و چه روشن اونجا برام کامنت بذارند تا مطمین بشم آدرس وبلاگ جدیدم رو دیدند و گرفتند.
راستی عزیزانم مجدد آدرس پیج اینستاگرامم رو هم میذارم البته الان نمیتونم وارد پیج بشم بزودی درستش میکنم. لطفا اونجا هم منو فالو کنید تا بعد که دسترسی پیدا کردم اکسپت کنم.
Roozanehaye.marzieh@
ممنونم عزیزانم
این سایت یه دقیقه درسته یه دقیقه غلط. یه پست نوشتم نمیدونم منتشرش کنم یا نه، یعنی اگر منتشرش کنم دیده میشه تو وبلاگم یا نشون نمیده؟
چرا اینطوری شده بلاگ اسکای آخه!
خیلی ناراحتم خیلی... بلاگ اسکای از چند ساعت قبل دچار اختلال شده و کل نوشته ها و پستهای من پریده، دقت کردم مال همه دوستانم هم همینطور شده.
من از نوشته هام بک آپ ندارم و هیچ جا هم ذخیره نکردم. خدا کنه درست بشه خیلی نگرانم. یکبار کل آرشیو وبلاگ من در پرشین بلاگ که مربوط به دوران مجردیم بود از بین رفت و حالا هم اینطوری. خدا نکنه تکرار بشه اون ماجرا.
من اینجا تازه کلی دوستان خوب و جدید پیدا کردم، از صبح درگیر نوشتن یه پست بلند بالا بودم و میخواستم فردا صبح منتشر کنم، الان میبینم وبلاگهای بلاگ اسکای و قسمت نظراتشون کاملا مختل شده.
خدا نکنه یکبار دیگه کل خاطراتی که اینجا ثبت کردم از بین بره. حتی تصورش هم دیوونم میکنه.
دوستان عزیزم آدرس اینستاگرام من roozanehaye.marzieh
هست . الان به اینستاگرامم وصل نمیشم و مشکل دارم اما بزودی درستش میکنم. لطفا اگر این پست رو تونستید ببینید منو اونجا فالو کنید تا ارتباطمون قطع نشه و اگر خدای ناکرده مجبور به کوچ از بلاگ اسکای شدم بتونم آدرس جدیدمو به دوستانم بدم.
خدا کنه کار به اونجا نرسه، از ته دل از خدا میخوام این مشکل موقتی باشه و هر چه زودتر وبلاگهامون درست بشه، اینجا خونه امن منه، بخش بزرگی از وجودم بهش گره خورده، کاش مشکل هر چه زودتر حل بشه.