بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

من اومدم با یه پست طولانی دیگه این پست رو پریشب ( نیمه شب 20 آذر) نوشتم و امروز صبح منتشر میکنم:

شیطنت بچه ها و بخصوص نویان خیلی خیلی زیاد شده، در عین اینکه خیلی شیرین و بانمکند، اما دیگه از یه تایمی به بعد انقدر که دنبالشونم و خرابکاریهاشونو درست میکنم (به ویژه مال نویان رو!) یا دستورات ریز و درشت نیلا رو اجرا میکنم و پیگیر کارها و غذادادن و غذادرست کردن براشون هستم، حسابی کم میارم! حدودای هفت و نیم هشب  شب و نزدیکای رسیدن سامان که میشه دیگه این کم آوردن به اوج خودش میرسه و زنگ میزنم که کجایی دیوونه شدم یکم زودتر بیا! اونم طفلی خسته و کوفته دلداریم میده.

صبح که بیدار میشن کلی قربون صدقشون میرم و بغلشون میکنم و ناز و نوازششون میکنم، شبها که برای خوابوندنشون به هزار دردسر میفتیم و بین خودمون زن و شوهر هم بحث و دعوا میشه، کم مونده کتکشون بزنم و بد و بیراه بگم (یه کلیپ طنز در همین مورد تو اینستاگرام هست شاید دیده باشید قشنگ منم!)! به خدا من نمیفهمم بقیه بچه ها هم اینطوریند؟ خدا میدونه ما چقدر برای خوابوندنشون اونم تازه 12 شب به بعد اذیت میشیم! ممکنه بخشیش ناشی از عدم مدیریت من و باباشون باشه اما خدایی بخشیش هم به خاطر رفتارهای خاص و عجیب خودشونه که تو بقیه بچه ها ندیدم و این بیشتر درمورد نیلا صدق میکنه، نیلای من عادت بدی داره و تا مطمئن نشه داداشش خوابیده امکان نداره بخوابه، یکی از چند نمونه وسواسهای فکریشه! دیشب مجبور شدم با تهدید و ضربه به پشتش مجبورش کنم بره تو تختش بخوابه!! حالا یک ساعت قبلش تو بغل هم کلی عشق و عاشقی میکردیم و اون میکفت دوستت دارم و چه مامان خوبی دارم چه مامان قشنگی دارم من! چقدر لاکت قشنگه!، چقدر موهات قشنگه (الهی قربونش برم من با این حرف زدنش، کلی برام دلبری میکنه این روزها )، منم میگفتم چه دختر خشگلی دارم! عاشقتم مامانم، دوستت دارم، عشق منی، عزیز دلمی، قلبمی و از اینجور حرفها!  یکساعت بعد داشتم با صدای بلند بهش میگفتم دیوونم کردی من با تو چیکار کنم برو بخواب دیگه! باز مثلا موقع خوابیدنش از دلش درآوردم و کلی بوسش کردم، از طرفی به هیچ عنوان نمیتونم مثلا نویان رو همراه نیلا ببرم تو اتاقشون که همزمان که نیلا داره روی تختش میخوابه، من پایین تختش نویان رو روی پام بخوابونم! نیلا به شدت اذیت میشه و حتی گریه میکنه و استرس میگیره و من باید بیرون از اتاق تو سالن نویان رو بخوابونم، بعد بهش اطلاع بدم نویان خوابیده که خیالش راحت بشه! البته وسطاش هم هی باید پروسه خوابیدنش رو توضیح بدم که آره نویان داره چشماشو میماله و نزدیکه که خوابش ببره یا مثلا نویان رو روی پا گرفتم و داره کم کم خوابش میبره و چیزی نمونده نگران نباش چون مدام از داخل اتاقش میپرسه و همزمان چند بار میگه شب بخیر مامان شب بخیر بابا!!! آخر سر هم  نویانی رو که  با بدبختی خوابیده! نشونش بدم که مطمئن بشه الکی نمیگم! و سر جاش بخوابونمش روی تشک پایین تخت نیلا که نیلا دیگه صددرصد خیالش راحت بشه، تازه بعدش خودم برم دراز بکشم تو اتاقشون و با نیلا یکم دیگه عشق از خودمون در کنیم، بعد نیلا چندبار هی لیوان آبش رو برداره یه ذره بخوره هی دوباره روی تختش دراز بکشه، و دو سه بار این حرکتو انجام بده (از تشنگی نه ها، یه مدل عادت و وسواسه این آب خوردن چند باره و دوباره دراز کشیدن که منم زمانی داشتم!) در مرحله آخر یه صدای مخصوصی که برای موقع خوابیدنش هست رو چندبار تکرار کنه (مثلا 5 بار با صدای بلند و لحن مخصوصی یه چیزی بگه شبیه "خواب خواب خواب")، بعد یکی دو مرتبه دست همو از لای نرده های تختش بگیریم و من ازش بپرسم عشق من کیه بگه نیلا، نفسم کیه جواب بده نیلا!، آخرش هم بعد نیمساعت خوابش ببره درحالیکه داره تلاش میکنه با چشمای باز بخوابه!!! تازه یه مرحله رو حذف کردم و قصه شب رو چند وقتیه با هزار ترفند ترکش دادم که اونم دلایلی داشت و الان فقط گاهی براش قصه میگم!  دیگه هیچ ایده ای برای قصه شبانه نداشتم!

خلاصه که من به عمرم یادم نمیاد نیلا همینطوری از شدت خستگی خوابش برده باشه و یهو مثلا ببینم یه گوشه خوابیده، تا برقها خاموش نشه و نویان نخوابه و  من خودم کنار نیلا دراز نکشم، امکان نداره بتونه بخوابه حتی اگه تو اوج خستگی باشه و خوابش هم بیاد مقاومت میکنه! نویان یکم شرایطش بهتره اما همونم مثلا تا دو سه ماه پیش فقط با باباش میخوابید و باباش بود که قلق خوابوندنش دستش بود (براش آهنگ مخصوص میذاشت و راهش میبرد و تو بغلش میخوابوند) الان برعکس شده و فقط و فقط پیش من میخوابه و اگر باباش برای خوابوندنش بغلش کنه یا ببره تو اتاق، جیغ و داد و گریه میکنه، سامان میگه به گریه هاش محل نذار من میخوابونمش، اما وقتی میبینم بچه ای که اغلب با شادی و خوش اخلاقی بازی میکنه موقع خوابیدن انقدر برای بغل من بیتابی میکنه، دلم میسوزه و به هر سختی و بین کارهام که باشه ترجیح میدم خودم بخوابونمش که بچم قبل خواب اضطراب نگیره، چون قشنگ مشخصه چقدر استرس بهش دست میده وقتی سامان از من جداش میکنه برای خوابوندن، بماند که سامان اغلب این رفتارهای من رو میذاره پای باج دادن به بچه ها، اما من فقط میخوام کاری کنم بچه هام آرامش داشته باشند، و اینکه یه سری رفتارها ناشی از یه سری اختلالات روحیه و من باید درک کنم چون خودم هم داشتم (درمورد نیلا میگم)، نویان هم که تو سن اضطراب جدایی از مادره (1 تا 3 سالگی که تو یک و نیم سالگی به اوج میرسه) و برای همین انقدر بهم چسبیدست، برای سامان توضیح میدم و براش از اینستاگرام کلیپ میفرستم که مدام منو مقصر جلوه نده که تو خیلی مدارا میکنی و ...

 خلاصه اینجوریاست که شبا با بدختی هر دوشون میخوابند و کلی اعصاب خوردی برای ما دارند! حالا ساعت شده یک نصفه شب و تازه اون موقع یه مامان خسته داغون داره فکر میکنه تو این خستکی و خواب آلودگی چطوری بشینه پای لپ تاپ، حالا یا کار اداره انجام بده یا پست وبلاگ بنویسه و کامنتها رو جواب بده یا بره برای ملت کامنت بذاره! رابطه خصوصی یا صحبت کردن با همسر بدبخت که دیگه اصلاً یه آپشن غیرقابل تصور و لاکچری میشه، چون همزمان با پروسه خوابوندن بچه ها، ایشون هفت پادشاه رو در اتاق دیگری از خانه کوچک ما خواب میبینند (به ندرت البته افتخار بیداری ایشون رو هم دارم). درسته بهش غر میزنم اما ته دلم میدونم حق داره بنده خدا، خیلی خسته میشه طی روز و وقتی هم خونه میاد باز کمک حالمه.

دیروز داشتم به همسرم میگفتم ببین من اگه سر کار برم شاید از جهاتی راحتتر باشم و اینهمه بابت بچه ها و شیطنتهاشون حرص نخورم و نصفه روزو تو محل کارم استراحت کنم ، اما خب اون چیزی که سر کار رفتن رو برای من خیلی سخت میکنه اینه که باید به فکر پرستار برای بچه ها باشم یا بدتر از اون فکر مهد کودکی که هردوشون رو صبح به صبح بذارم (بماند که باید صبح خیلی زود با بدبختی بیدارشون کنم و دستشویی ببرم و پوشک عوض کنم و حاضرشون کنم ببرم که راحت نیست اصلاً) و بعد عصر هر دو رو از مهد بردارم و با کلی شیطنت برسیم خونه، خب مهد کودک خیلی هم به خونمون دور نیست اما به جز اسنپ نمیشه ماشین دیگه ای گرفت و مسیرش ماشین خور نیست،یا مثلا  نگرانی بابت غذاشون که باید از شب قبل آماده کنم که میرسیم خونه آماده باشه و نگرانی مداوم از مریض شدن بچه ها تو مهد کودک و دکتر بردنشون و مرخصی گرفتن تو دوران مریضی شون و... پرستار هم بگیرم یه جور دیگه مشکل و سختی داره هرچند در کل راحتتره بماند که نیلا سال بعد باید بره پیش دبستانی و در هر حال نمیشه برای اون پرستار گرفت و خب اینکه برای نویان پرستار بگیرم بعد همزمان نیلا رو بذارم پیش دبستانی کلی هزینش زیاد میشه و کارو سختتر میکنه، به اینا که فکر میکنم بازم هزار بار تو خونه موندن رو ترجیح میدم و از خدا میخوام دورکاریم تمدید بشه، و همش نگران روزی هستم که دورکاریم رو تمدید نکنند و بخوام این پروسه رو که توضیح دادم انجام بدم،  درمورد نیلا تجربش رو دارم و میدونم چقدر وقت و انرژِی میگیره.

تو خونه موندن هم خب سختیهای دیگه ای داره و گاهی بچه ها رس آدمو میکشند، اما خب هزار بار بهتر از گزینه مهد کودک و پرستار هست و من با همه سختی ها هزار بار شاکرم که این فرصت رو بهم دادند و الهی که ادامه دار باشه، واقعا و از ته دل میگم زنان خانه دار که امورات خونه و بچه ها رو به خوبی مدیریت میکنند واقعا مسئولیت و بار سنگینی روی دوششونه. من خودمو یه کدبانوی تمام عیار نمیدونم و بیشترین تمرکزم رسیدگی به بچه هاست و کارهای حاشیه ای خونه و بشور و بساب و اینجور کارها رو اونقدرها انجام نمیدم و سامان هم خیلی تو امورات خونه کمک میکنه، اما با همه اینا گاهی از حجم کارها بدجور خسته میشم.

نویان خیلی زیاد شیطون شده، کنترلش واقعا سخته! نیلا تو همین سن خیلی شیطون بود یادمه همه میگفتیم باید نیلا پسر میشد و اشتباهی دختر شده! اما الان میبینم نه بابا نیلا بازم با همه شیطنتهاش به گرد پای نویان هم نمیرسید! من زیاد پیش نمیاد بخوام بچه ها رو بزنم (البته تو بعضی مقاطع متاسفانه بیشتر شد)، همیشه هر کسی رو که میدیدم اینکارو میکنه (سمانه، خواهرم و ....) قضاوت میکردم یا خواهش میکردم اینکارو نکنه، اما به خدا قسم شیطنت اینا گاهی راهی نمیذاره و الان گاهی میگم اونا هم انگار حق داشتند گاهی! همه وسایل خونه من خراب شده! کاش فقط وسایل بود، حتی خود خونه هم خراب شده، شوفاژ هال رو از جا کندند و باید با بنایی سر جاش نصب بشه و کلی هزینه داره، دیوارها رو با میله و مداد و خودکار و وسایل نوک تیز  یا با تاب پایه دار موقع تاب خوردن و وسایل دیگه ضربه زدند، مبلهام رو نویان با خودکار خط خطی کرده! پاک هم نمیشه، در و دیوارها کثیف و آسیب دیده! دستگیره درها خراب! دستگیره کمد و عسلیها رو کندند و نمی‌دونم بعضیهاش کجا افتاده، در یخچالم رو با نوک مداد یا خودکار و اجسام دیگه ضربه زدند و غر کردند و چندجاش تورفتگی پیدا کرده! کشوی تختم  جا نمیفته! کشوی میز تلویزیون رو خراب کردند بسکه توش رفتند ایستادند! سیم ریسیور ماهواره رو کشیدند و پاره کردند و الان کار نمیکنه! نیلا که دو ساله بود لپ تاپم رو انداخت و قابش شکست و این سری که تعمیر کردم سه تومن خرج روی دستم گذاشت! (در کنار سایر موارد) کلی وسایل و ظروف و دکوریا شکسته،اسباب بازیای گرونشون رو داغون کردند و یه چیز درست و حسابی نذاشتند  که بدم خواهر کوچیکم برای بچش استفاده کنه! در کمد دیواری رو ازلولا درآوردند و درش بسته نمیشه (کار نیلا البته)، مبلها که خیلی وقت نیست که خریدم تورفتگی پیدا کرده در اثر بپربپر کردن نیلا و پایه یکی از مبلها هم شکسته! نیلا بچه که بود یه اسباب بازی انداخت تو چاه دستشویی و سالهاست چاه گرفته اما به دلایل فنی امکان فنرزدن نیست و باید رسما دستشویی رو بکنیم و بنایی کنیم که کلی هزینه داره، در حموم و دستشویی پوسیدست که بخشیش به خاطر آب ریختن های نیلا تو بچگیهاشه، بخشیش هم البته خودمون! بس که لامپهاذ رو نویان روشن و خاموش می‌کنه دم به ساعت میسوزند و باید هزینه کنیم! پرده سالن رو از جا درآورند و سامان با بدبختی رو هم سوارکرده! بازم بگم؟! باید حداقل صدتومن  به بالا خرج خونه کنیم تا بفروشیم! منم باید یکم اینا بزرگتر شدند وسایل خونه رو کم کم عوض کنم!

اینا تازه خسارات مادیه، نویان انقدر از روی محبت موهای من رو دونه دونه میکشه که برای اولین بار موخوره گرفتم، گاهی هم که از روی محبت یا عصبانیت گاز میگیره و بدنم کبود میشه که البته الان کمتر شده، این سری که آرایشگرم گفت موهات رو باید یه روز بیایی موخوره گیری کنم تعجب کردم، گفتم من هیچوقت موخوره نداشتم آخه چرا؟ بعداً متوجه شدم یکی از دلایل موخوره همین کشیده شدن مو هست و نویان هم که 24 ساعته داره موهای من رو میکشه و باهاشون بازی میکنه، عاشق بازی کردن با موهامه، هم برای من و هم نیلا، اما خب موهای من بیشتر، صبحها که زودتر از من از خواب بیدار میشه بچم هیچ سروصدایی نمیکنه و منو بیدار نمیکنه، فقط سرشو میذاره روی بالش من و موهام رو دونه دونه میکشه و باهاشوون بازی میکنه تا بیدار شم.... طی روز هم اینکارو میکنه و همش از روی محبته اما گاهی واقعا عصبی و کلافه میشم.

داشتم میگفتم یه وسیله سالم برامون نذاشتند و همه اینا شده انرژِی منفی که من الان و در این مقطع نسبت به خونم دارم (البته سری پیش که سمانه اومد و یکم دکور رو عوض کرد حالم خیلی بهتر شد) .

شاید بگید ما باید اینا رو جمع کنیم یا مدیریت کنیم و خونه رو خلوت کنیم، اما خدا شاهده به این راحتی نیست، خونه من اونقدرها بزرگ نیست و انباری هم ندارم، هر جا هم وسایل رو بذارم یه جوری پیداش میکنند، ضمن اینکه من نمیتونم مدادرنگیا یا ماژیکی که نیلا باهاشون نقاشی میکنه رو جمع کنم، نیلا میاره وسط، نویان برمیداره و میره مبلها یا در و دیوار رو نقاشی میکنه! یا مثلا با مداد نوک تیز دیوارها رو خراب و سوراخ میکنه یا خط خطی میکنه! هزار بار در روز نویان میره در یخچال رو باز میکنه میترسم موتورش بسوزه یا کابینتها رو میریزه بیرون و وسایلش تو کل خونه ولو میشه! خب الان میگید از این وسیله هایی که کابینتها رو باهاش میبندند بگیریم! هزار تا ازش گرفتم، نویان به راحتی بازشون میکنه!  کاری که نیلا با همه شیطنتهاش نمیکرد، انقدر یخچالم رو این دو تا باز و بسته کردند که انگاری ایراد پیدا کرده! قابلمه ها از تو کابینتها همه بیرون ریختند و هر قدر هم میچینم سر جاشون باز میریزن بیرون البته الان بیشتر نویان اینکارو میکنه و نیلا هم باهاش همکاری میکنه! الان دیگه با کش و پارچه ها تک به تک کابیتتها رو بستم اما کار کردن تو چنین آشپزخونه ای برای من سخته! هی باز کنم هی ببندم (بخصوص درمورد یخچال که هزار بار در روز باید استفاده کنم) و این وسط که یک دقیقه درشو باز میکنم، سر و کله نویان پیدا میشه و از هر جایی باشه به اصطلاح بو میکشه و خودشو میرسونه! 

دیشب که دیدم از باز بودن در یخچال استفاده کرد و برای بار هزارم رفت داخل یخچال و برنج سفید ها رو ریخت اینور و اونور، طاقت نیاوردم و زدم پشتش و انداختمش بیرون! یه خورده گریه کرد و سر من داد کشید (چند روزه یاد گرفته خیلی بامزه سرمون جیغ میزنه! این دیگه جدیده!) و بعد هم اومد منو با دندون های تیزش گاز گرفت، منم نصفه شبی از گاز گرفتن این فسقلی جیغ میزدم، بعد سامان اومد به من تذکر داد که آره شرفمون تو این ساختمون رفت چه خبره، منم میگفتم خب مگه دست خودمه! تو بیا این بچه رو جمع کن، تو رو گاز نگرفته بدونی چطوریه که! هنوز به چند دقیقه نرسیده بود که یخچال رو ول کرد و از اوپن آشپزخونه رفت بالا. حالا ما صندلی های ناهار خوری رو گذاشتیم روی اوپن که مثلا نیاد روش بشینه و خدای نکرده بییفته اما از روی همون صندلیها هم اومده بود بالا و اگر پای سامان لحظه آخر نگرفته بودش با سر میفتاد زمین از ارتفاع دو متری!!! باز من اینجا از ترس جیغ زدم و باز دعواکردن سامان که بابا ملت فکر میکنند چه خبره و منم میگفتم گور بابای ملت! اینجا یه مجتمعه دیگه! مگه بقیه ملاحظه میکنن شب و نصفه شب مهموناشون میان و میرن! گفتم مگه دست خودمه خب! میخوام بگم ما هر ترفندی پیاده میکنیم نویان راهی برای خنثی کردنش داره! یا پریروز خدا رحم کرد رفته بود پریز برق رو که همیشه پشت وسایل قایم میکنیم و برای چند ساعتی وسایل جلوش نبود، دستکاری میکرد و از جا کندش! داشت باز دست میکرد داخل سوراخی که خودش کنده بود که سر رسیدم! من نمیتونم اصلا لحظه ای ازش چشم بردارم.

خدا شاهده تازه خیلیا به من میگن خیلی با بچه ها مدارا میکنی و صبوری و .... (بخصوص وقتی فقط نیلا رو داشتم)، مامانم که چند روز خونمون بود میگفت بازم تو خوبی و خدایی خیلی شیطونند و چقدر خسته میشی تو، ماریا پرستار سابق بچه ها هم همینو می‌گفت! همین سمانه دوست خوب واحد بغلی، خیلی راحت بچه ها رو میزنه و اتقافا ازش حساب میبرند و ساعت نه شب همگی خوابند! البته اینم بگم که دیدن رفتار سمانه با بچه ها متاسفانه روی رفتار منم تاثیر گذاشته ناخوداگاه و منم خیلی وقتها برخلاف زمان بچگی نیلا، سرشون داد میزنم یا گاهی آروم میزنمشون، بسکه سمانه رو در همین حالت دیدم و صداش هم تو خونه ما میاد معمولا به لطف خونه های آپارتمانی و رفتار اون تو ضمیر ناخوداگاه منم رفته و گاهی رفتارم شبیه اون میشه و خودم میفهمم (البته منصف بخوام باشم به وقتش سمانه خیلی‌ هم به بچه هاش رسیدگی میکنه.)

نیلا هم که عاشق اینه که بره از روی مبلها بپره پایین یا بره روی تخت بپر بپر کنه یا تو راهرو بدو بدو کنه منم به خاطر همسایه ها همش تذکر میدم اما گوش نمیده آخرش مجبور میشم فریاد بزنم یا تهدید کنم یعنی هیچ راهی برام نمیمونه به خدا، مدام نگران همسایه ها هستم که نگن اینا چه بی ملاحظه اند، البته نیلا فعالیتهای آروم مثل نقاشی و خاله بازی و پوشیدن لباسها و روسرهایی من و دیدن تلویزیون و البته بازی با گوشی هم زیاد انجام میده اما به فعالیتهای حرکتی هم خیلی علاقه داره و نویان هم میبینه و یاد میگیره و میخواد تقلید کنه و خیلی وقتها به خودش آسیب میزنه!

کلا نویان خیلی زیاد آسیب میبینه! سر و صورتش موقع بدو بدو و شیطنتها مدام به در و دیوار و کابینتها میخوره! همین چند روز پیش از روی اسب اسباب بازیش افتاد و لب بالاش پاره شد و دهنش پر خون شد!!! با همون لب و دهن خونی سرشو با گریه گذاشت روی مبل من و کل مبل رو خونی کرد! منم که حساس به نجس و پاکی! حالا اول به خاطر خودش کلی استرس کشیدم و هی بدنش و داخل دهنش رو بررسی میکردم، بعد که مبل خونی رو دیدم حسابی کفری شدم، با هزار بدبختی پاک کردم خونها رو! تازه هنوز جای خودکارها رو که یکماه پیش کل مبلو باهاش نقاشی کرد وقت نکردیم پاک کنیم.... از زخمی شدن ابروش یکماه نگذشته که لبش هم اینطوری شد، اینهمه مراقبت میکنم خدایی اما واقعاً از یه جایی دست مادر و پدر نیست.

تا وقتی بچه ها بیدارند و بخصوص نویان، اصلا نمیتونم گوشی یا لپ تاپ دستم بگیرم و به کارهای اداره برسم یا پست بنویسم و مثلا برم برای دوستای وبلاگی پیام بذارم، نویان همش میخواد گوشی رو از دستم بگیره، الان که ده صبحه (ده صبح 20 آذر دوشنبه) هنوز خوابند که تونستم بیام این پست رو بنویسم، دیشب بعد خوابوندنشون (حدودای یک شب) انقدر خسته بودم که لپ تاپم رو نیمساعتی روشن کردم که به کار اداره برسم و برم برای دوستان وبلاگی پیام بذارم اما از شدت خستگی زود خاموشش کردم و خوابیدم!  صبح ساعت گذاشتم بیدار شم و به کارهام برسم اما باز نتونستم بلندشدم و ساعتو خاموش کردم و به خوابم ادامه دادم. بیدار هم که باشن عملا  استفاده از لپ تاپ غیر ممکنه و گوشی هم با هزار سختی، متاسفانه نویان هم مثل نیلا به شدت به گوشی معتاد شده، البته بخش زیادیش به این خاطره که متاسفانه من برای غذا دادن بهش همیشه باید از گوشی و فیلم و کارتون استفاده کنم و تقریبا بدون گوشی هیچی نمیتونم بهش بدم، مگه اینکه مثلا هفت هشت ساعت گرسنه نگهش دارم که خب دلم نمیاد، نیلا هم همین رویه رو بچه تر که بود داشت  و الان خدا رو شکر بهتر شده، امیدوارم نویان هم این مرحله رو رد کنه، الان خیلی وقتها سر گوشی من بین این دو تا دعواست.

من بقیه رو نمیدونم اما خداییش بچه های من راحت بزرگ نشدند، یعنی من متحمل سختی زیادی شدم، نیلا که یه سری رفتارهای وسواسی و اضطراب شدید از یک و نیم سالگی به بعد داشت و کلی درگیر روانشناسای حضوری و آنلاین شدم و چند تا عمل چشم پشت سر هم داشت بابت آب مروارید مادرزادی که برای هر کدوم مردم و زنده شدم (آخریش سر بارداری نویان بود و نیلا دو سال و هشت ماهه بود) و بعد هم دردسر عینک نزدنش که هنوزم ادامه داره و  کلی بابتش حرص میخورم، بعد هم یبوست بینهایت شدیدش که بابتش تا چهارسالگی پوشک میشد و کلی دارو و پودر میخورد و شیاف براش میذاشتم با هزار بدبختی! (فقط برای پیپی تا 4 سالگی پوشک میشد وگرنه که از دو سالگی برای جیش از پوشک گرفتمش و حتی یکبار هم خودشو کثیف نکرد بچم). 

با کلی غصه از نه ماهگی و بعد تموم شدن مرخصی زایمانم، نیلا رو با دل خون از خودم جداش کردم و مهد کودک گذاشتمش و  بردن و آوردنش به مهد کودک که کار راحتی نبود و مریض شدنای پشت سر هم و کرونا و گیر و گرفتاری پرستار گرفتن  و تمام اینا همزمان با بیماری سرطان پدر عزیزم بود و غصه ای که بند بند وجودم رو فلج میکرد، بعد هم بارداری مجدد با یه بچه شیطون و رفتن سر کار و بدو بدوهای بارداری و دیابت و و آزمایش و سونو و.‌.، بعد ‌هم تولد پسر گلم و سختی های داشتن نوزاد در کنار رسیدگی به یه بچه سه ساله اونم در بحبوحه بیکاری و بی پولی و بدهی سامان و  بحث و دعواهامون و مشکلی که سر خرید و فروش خونه پیش اپمد و آخرش هم رفتن ناگهانی پرستار بی معرفت درست یک هفته قبل برگشتن سر کارم (مرخصی زایمان برای نویان) و منی که نمیدونستم باید چه خاکی به سر بریزم و زندگیم سراسر آشفته بود با همسری که از نظر روحی در بدترین شرایط ممکن بود و من مجبور بودم بچه هام رو پیشش بذارم و برم سر کار... نویان هم که خب فاصله سنی کمی با نیلا داره و اونم که وارد زندگیمون شد یه سری سختیهای دیگه با خودش اورد (البته در کنار شیرینی های زیادش) و الان هم خب دغدغه های ریز و درشت ادامه داره هر چند به لطف خدای بزرگ، آرامشم کمی بیشتر شده و با همه این سختیها جونم به جونشون وصله و حاضر نیستم حتی یک روز برن جایی و کنارم نداشته باشمشون (البته حالا دو سه ساعتی برن خیلی هم خوبه که برای من کلاً این گزینه قفل بوده تو این 5 سال اخیر). 

باید نویان رو هم ببرم چشم پزشکی و الهی خدا نظری کنه و نویان مشکل نیلا رو که ارثی هم بوده نداشته باشه، تحمل این یکی رو ندارم خدایا...امیدوارم رفتارهای وسواسی و استرس نیلا رو هم به ارث نبره، فعلا شیطنت زیادش خیلی دردسرسازه و اینکه کارهای خطرناک زیاد میکنه و من مدام نگرانم خدای نکرده اتفاقی براش نیفته... یا مثلا خیلی زیاد مریض میشه، نیلا هم زیاد مریض میشد اما اون مهد کودک میرفت و بعد اینکه براش پرستار گرفتم تقریبا اصلا مریض نشد، اما نویان با اینکه من همش تو خونه ام و جایی نمیره بازم به یه طریقی مریض میشه و دارو دادن بهش  هم مصیبته. یا مثلا خیلی زیاد پوشکش پس میده بخصوص صبحها و خیلی پیش میاد لباسهاش رو چندبار طی روز عوض کنم، شیطنتهاش خیلی خیلی زیاده و زده رو دست نیلایی که من و بقیه همیشه فکر میکردیم خیلی شیطونه و مثل دخترها نیست باید پسر میشده! حالا میفههمم نه نیلا همون دختر شیطون بوده، شیطنت پسر یه چیز دیگست...

البته من اینا رو از روی گله و شکایت نمیگم ها، دارم یه جورایی شرایط رو توصیف میکنم، خدا میدونه قصدم هم این نیست که بگم من تنها مادری هستم که این سختیها و دردسرها رو دارم و میدونم مادرانی با شرایط سختتر هم بسیارند، اما خدا وکیلی دیدم مادرانی رو که شرایط راحتتری دارند و بچه هاشون هم راحتتر بزرگ میشن، یا حداقل میدونند همیشه خونه هستند و نگران برگشت به کارشون نیستند، در مجموع از ته دلم میگم مادر بودن خیلی خیلی سخت و در عین حال خیلی شیرینه، من الان خیلی وقتها نگران مادر شدن خواهرم هستم و از خدا میخوام از عهده سختیهاش بربیاد چون خیلی روحیه حساس و شکننده و البته استرسی داره، یا مثلا وقتی سونیا خواهر شوهرم میگه دلش نمیخواد بچه دار شه و از مسئولیتش و تربیت کردن درست بچه ها و آیندشون میترسه و ترجیح میده یه گربه دیگه داشته باشه (یه گربه ناز پرشین پشمالو داره، میگه یکی دیگه هم میخوام براش بیارم)  نمیتونم قضاوت کنم و حتی حق میدم که نگران بچه دار شدن و دردسرها و مسئولیتهاش باشه و نخواد بچه بیاره، شاید قبلاً میگفتم مثلا چه لوس، گربه چیه و ....(تو دلم البته) اما الان بهش حق میدم و حتی گاهی میگم کار درست همینه که حالا حالاها یا حتی کلا بچه دار نشه (به شرطیکه احساس کمبودش رو نکنه)، باز تا وقتی یک بچه داری، شرایط خیلی راحتتره، اما وقتی دو تا میشند، بخصوص با فاصله کم و سن مادر و پدر هم کم نیست (من سه ماه دیگه 40 سالم تمام میشه و سامان 39 سالش)  خیلی برای والدین و بخصوص مادر و به ویژه از نوع شاغلش سخت میشه، مخصوصا اگر مثل من هیچ کمکی از نوع خاله و عمه و مادر و مادرشوهر نداشته باشی که گهگداری کمک حالت باشند و باری از روی دوشت بردارند. 

با همه اینها بازم میگم من با این دو تا خیلی زیاد هم عشق میکنم، انقدر شیرین و بامزه اند و بوسیدنشون منو چنان غرق لذت میکنه که حاضر نیستم با هیچ لذتی در دنیا عوضش کنم، اینو شعاری نمیگم، واقعا بوسیدن و نوازش کردن اینا منو به عرش میرسونه، انگار هدیه ای آسمانی از طرف خداست، زمانهایی مثل همین الان که نیلا سرشو میذاره تو بغلم یا نویان که بینهایت با محبته و صبحها که بیدار میشه میاد بغلم و من و خواهرش رو ناز میکنه و هر موقع بهش میگم منو ببوس، یه بوس صدا دار بهم میده اینا خیلی خیلی لذت بخشه، تا تجربه نکنه کسی درکی ازش نداره و مادرا خوب میفهمند من چی میگم (الهی خدا به همه آرزومندان فرزند سالم عطا کنه آمین)....اما خب همه اینا دلیل نمیشه که واقعیتهای سخت مادری رو نبینیم و فقط به خاطر همین لذتهایی که گفتیم فرزندی رو به دنیا بیاریم که مطمئن نباشیم از عهده تربیت و بزرگ کردنش برمیایم....

نویان پسرکم یکی دو ماهیه که داره تلاش میکنه جمله بگه، الان وقتهایی که میخوام عوضش کنم یا به زور نگهش میدارم بهم میگه "نکککن" یه نکن کشدار و غلیظ که میمیرم براش و کلی بوسش میکنم، یا مثلا میگه "بسسه" و مثل نیلا "س" ش یکم میزنه که من خیلی دوست دارم، یا وقتی آب میخواد میگه "آب بیده،" یا خواهرش رو آبی یعنی آبجی صدا میکنه، عاشق اینه که دو تا لیوان که تو هردوشون کمی آبه بهش بدم و آب رو از یه لیوان یا کاسه خالی کنه تو اون یکی و نیمساعتی سرگرم بشه و البته کلی فرشها و روفرشی رو خیس آب کنه، پاپ کرن و مغز تخمه خیلی دوست داره اما در کل با اینکه وزنش به نظرم بد نیست، اما هر غذایی رو نمیخوره و من بابت غذا دادن بهش کلی حرص و جوش میخورم، ولی در عین حال عاشق شیر خشکه و خیلی بیشتر از نیلا شیر خشک میخوره و من نگران سه ماه دیگه ام که باید کلا از شیر خشک بگیرمش. الان چند وقتیه وقتی بهش میگم اسمت چیه میگه "نایان" یا وقتی میگم عشقم کیه باز میگه "نایان". بهش میگم بهم شب بخیر بگو خیلی بامزه شبیهش رو میگه و تقریبا همه حرفها و دستوراتم رو برای بردن و آوردن وسایل متوجه میشه و انجام میده.

عاشق اینه که یه دسته کلید دست بگیره و یه لنگه از کفش روفرشی بپوشه و هر سوراخی پیدا میکنه کلید رو بکنه داخلش! جالبه که عاشق اینه که عروسک دستش بگیره، گاهی عروسک رو میاره میده به من و به تقلید از من میگه هیسس، یعنی خوابیده! همزمان هم برای اینکه ادای ساکت رو دربیاره، یه انگشتش رو به جای اینکه بذاره روی بینیش میکنه داخل سوراخ بینیش و همزمان میگه "هیس خواا"، یعنی حرف نزنیم خوابیده! انقدر این تصویر بامزه ست که با هیچی تو دنیا عوضش نمیکنم. یا مثلا هر کسی بهم زنگ میزنه بعدش میگه "مامان کیه" یعنی کی بود زنگ زد؟ یا طی روز چند بار ازم میپرسه "بابا کیجائه" یا وقتی من ازش میپرسم بابا کجاست به تقلید از من میگه "بابا سر کائه" یعنی بابا سر کاره یا میگه خخخخرر (یعنی خرید:) هر بار که نیلا رو میبرم دستشویی و میارم بیرون با شلوار نیلا دم در ایستاده که بهش بده و برای خودش دست بزنه و بلافاصله بهمون با یه لحن بامزه میگه سلااام، انقدر کشدار و بامزه میگه که میمیرم براش. خیلی وقتها منتظره من در دستشویی رو باز کنم و سریع یه چیزی پرت کنه داخل دستشویی! مرض داره  با ترس در دستشویی رو باز میکنم . همش میترسم گوشیم یا کنترل یا چیزای دیگه رو بندازه داخل چاه دستشویی و دستشوییمون از اینی که هست بدتر بشه! تازگیا هم که قدش به دستگیره در دستشویی و حموم میرسه و دیگه کارمون درومده چون از بیرون نمیشه قفل کرد! عین جوجه بهم چسبیده و هر جا میرم دنبالمه! یه وقتها که خوابش میاد یا چیزی میخواد جوری جلوی شلوارم رو میگیره و هر طرفی میرم با من میاد که کلافه میشم، وسطش هم کشاله ران منو گاز میگیره، شکنجه ای هست برای خودش! قشنگ عین این سنجابها که میچسبند به پای آدم و جدا نمیشن، هر جا میرم باهام میاد، هی پامو تکون میدم که بیفته اما نمیفته! گاهی هم که لجش میگیره یا میخواد بغلش کنم و من کار دارم و نمیتونم فوری بغلش کنم از پشت باسنم رو گاز میگیره و شلوارم رو میکشه پایین!!! سامان از این کارش خیلی بدش میاد! پسره خیلی مسخره و فوضوله!

عاشق بیرون رفتن و بخصوص بیرون رفتن با باباشه و هر موقع میفهمه قراره بریم بیرون انقدر هیجان زده میشه که دور تا دور خونه رو میچرخه و اجازه نمیده حاضرش کنیم، از شدت ذوقی که داره یه جا بند نمیشه و به زور باید نگهش داریم لباس بپوشونیم! یعنی من که زورم نمیرسه فقط سامان باید حاضرش کنه! یا مثلا وقتی یکی میاد خونمون هم از شدت خوشحالی دور خونه و دور خودش میچرخه و همش میخواد توجه مهمان رو به خودش جلب کنه... خدایا همین الان که خوابه و راجبش نوشتم دلم براش یه ذره شد!

این بچه خیلی زیاد به من وابستست، خودم گاهی حس میکنم واقعا بهم عشق داره، با تمام احساسش بهم نگاه میکنه و بازم میگم عاشق اینه که موهام رو دونه دونه از روی مثلا محبت بکشه و سرمو بغل کنه یا بیاد بغلم و خودشو برام لوس کنه و صداهای بامزه دربیاره، جالبه که نسبت به محبت من به نیلا حساسه و سریع میاد پیشم و خودشو تو بغلم جا میکنه و گاهی تلاش میکنه نیلا رو کنار بزنه! یعنی الان حساسیت و حسادت نیلا از نویان کمتره درحالیکه شاید باید برعکس میبود! یه وقتها که دعواش میکنم و میندازمش یه طرفی، اولش گریه میکنه، بعد که میبینه بهش توجه نمیکنم، میاد روبروم وامیسته  و شروع میکنه داد زدن و یدونه هم منو میزنه! بعد که من الکی گریه میکنم فوری میاد منو بغل میکنه و بلند بلند با لحن بامزه ای میگه مامان مامان!!! الهی من بگردمش که معلومه از الان مثل باباش منت کش و مهربونه گاهی تند تند برای خودش حرف میزنه و پرحرفی میکنه و منم هی با سر تایید میکنم و میگم آره مامان درسته! درحالیکه یه کلمش رو هم نمیفهمم!  فکر کنم برعکس نیلا باشه و مثل خودم پرحرف باشه

فقط بازم میگم دردسر خوابوندنشون شبها واقعا انرژِی من و سامان رو میگیره...نمیدونم چکار کنم...جالبه که حتی شربت خواب آور که برای سرماخوردگی هم میخورند تاثیر زیادی در خوابوندنشون بخصوص درمورد نیلا نداره، یادم رفت بگم از سه چهار روز بعد جشن بچه ها هر دو تب کردند و آبریزش بینی و سرفه و تا امروز هم ادامه داره، البته بهتر شدند اما بازم سرفه میکنند و آبریزش بینی دارند، شاید از بچه ها تو جشن گرفتند، به هر حال که چند روزه گرفتار دکتر و دارو دادن بهشون هستم و یکم تازه بهترشدند...

آهان اینو هم بگم، نویان و نیلا رو همزمان بردیم داخل مطب دکتر، نیلا که کلی برای دکتر شیرین زبونی کرد و دکتر حسابی خوشش اومده بود، اما نویان!!! از همون ثانیه و لحظه اول که دکترو دید و میدونست میخواد معاینش کنه، حتی گریه هم نکرد، به دکتر نگاه کرد و تند تند میگفت بای بای و دستاشو به نشانه خداحافظی تکون داد و برای دکتر با دستش خیلی بامزه بوس میفرستاد! و میخواست بره بیرون! دکتر هم بهش گفت تازه رسیدی کجا!  یعنی یه جورایی داشت میفهموند که بیاید بریم بیرون! خیلی خیلی بانمکه این پسر! نه که من مامانش هستم بگم ها، همه و هر کی بیرون از خونه میبینتش عاشقش میشن و تو چشم میاد بچم! یا مثلا نیلا تو مطب دکتر با بقیه مامانا خوش و بش میکرد و به یکیشون که نوزاد 3 ماهه داشت میگفت اسم بچت چیه، اونم گفت "الیسا" نیلا هم گفت چه اسم قشنگی داره بچت! یعنی انقدر بامزه گفت که دلم براش هزار تیکه شد! بعد هم به مامانش گفت الان کوچیکه راه نمیتونه بره فقط چاردست و پا میتونه بره، بزرگتر بشه راه میره، داداش من هم کوچولو بود چاردست و پا میرفت! یه جوری اطلاعات میداد که انگار بقیه هیچی نمیدونند و این فقط میدونه! یا مثلا به خانمه میگفت من بیام تو بغلت بشینم؟ تو مطب دکتر هم به دکتر میگفت عینکم رو مامان شهین برام خریده (مامان سامان) انگار دکتر باید مامان شهینش رو بشناسه یا میگفت آقای دکتر من حالم خوبه برام سرم نمینویسی؟(یکبار تو عمرش سرم زده و ازش حسابی میترسه).

خدا رو هزار بار شکر بابت داشتنشون، الان خیلی زیاد به هم محبت میکنند (در عین دعواهاشون که البته کمتر از قبل شده) و من گاهی که احساسات عاشقانشون رو نسبت به هم میبینم بغض میکنم و از خدا میخوام همیشه اینطوری عاشق و پشت و پناه هم باشند، نیلا هم بچم خیلی مراقب داداششه و همش بهم میگه مامان داداش اینکارو کرد اونکارو کرد یعنی از روی مراقبت کردن میگه و البته خیلی هم زیاد و بیش از حد نگرانش میشه گاهی.. خدایا عاقبت همه بچه ها رو ختم به خیر کن، عاقبت بچه های من رو هم همینطور!

حقیقتش اتفاق خاصی نیفتاده بود که بخوام بنویسم ترجیج دادم این پست رو به بچه ها اختصاص بدم، سامان سر کار جدیدش میره و به نظرم حالش خیلی بهتره، درسته حقوقش از همه جاهای قبلی که کار میکرد کمتره، شاید نصف حقوقای قبلی، اما همینکه این دو ماه سر وقت بهش دادند کلی آرامش گرفته... فضای خونمون هم خدا رو شکر آرومتر شده و دقیقا برمیگرده به اینکه سامان مثل سابق احساس بلاتکلیفی و بدبختی نمیکنه و میدونه ولو کم اما آخر ماه یه مبلغی میاد دستش، من بارها بهش میگفتم سامان یه جا باشه با حداقل حقوق اما سر وقت بدن بهتر از کار مهندسیه که سه ماه سه ماه به زور و دعوا یه پوولی بندازند جلوی آدم و خیلی وقتها هم حقتو بخورند! خودش هم به این نتیجه رسیده و خب کلا کار مهندسی خودش رو برای همیشه گذاشته کنار. خوبی این کار اینه که 5 شنبه جمعه تعطیله و میره اسنپ، گاهی همینطوری بهم مبلغی پول میده و میگه جبران این سالهایی که اینهمه هزینه ها رو متقبل شدی، منم ازش میپذیرم و تشکر میکنم و میدونم چقدر حس خوبی بهش دست میده و غرور و اقتدار از دست رفتش رو ترمیم میکنه...یکم هم بیشتر روی خشمش کنترل پیدا کرده و الهی شکر، منم باید یکم بیشتر روی عصبانیت های ناگهانیم کار کنم که ایشالا فضای خونمون برای بچه ها آروم باشه.

متاسفانه دستشویی حموم خونه کوچیکه ( خونه سامان که مجردی خریده و  دست مستاجره و اینجا این مدت راجبش زیاد نوشتم) نم پس داده به دستشویی حمام طبقه پایین و این دو ماه که حقوق گرفته نود درصدش رفته بابت این هزینه جدید!! شانس نداره لااقل دوقرون بمونه تو حسابش یا باهاش قرضهاش رو بده که، بازم شکر لااقل من مجبور نشدم از جیب خودم هزینه کنم، چون اگر سر کار فعلی نمیرفت من بودم که مجبور میشدم از پس اندازم خرج کنم یا مثلا سامان بره دوباره قرض کنه و قرض بذاره روی قرضاش....

دیگه اینکه متاسفانه دو روز مونده به جشن تولد نیلا متوجه شدم دختر همکارم که مشکل کلیه داشت و دیالیز میشد و همکار من بابت رسیدگی به درمان دخترش بود که اجازه دورکاری پیدا کرده، بود، فوت شده، انقدر ناراحت شدم که حد و حساب نداشت، اصلا باورم نمیشد چون دو هفته قبلترش با هم حرف زده بودیم،  اصلا فکر نمیکردم اینطوری از دست بره این دختر طفلی، قرار بود حالش کمی بهتر بشه و پیوند بشه که اجل امانش نداد، خیلی ناراحت شدم. جدا از ناراحتیم بابت همکارم و دختر مرحومش، از جهت دیگه ای هم راستش نگران شدم، خب این همکارم و من تنها کسانی بودیم که از بخش خودمون دورکار شده بودیم و تو حوزه ما دورکاری چندان معنایی نداره، اون بابت دختر بیمارش اجازه دورکاری گرفت  و منم بابت مشکلاتی که از جهت بچه ها داشتم، الان اون که دخترش مرحوم شده، باید برگرده سر کار، و این متاسفانه به این معنیه که من هم تیمی خودم رو از دست دادم و احتمال اینکه منو هم برگردونند هست، درسته که اول از همه ناراحتی عمیق من بابت جان دختر عزیزش بود که از دست رفته بود اما بعدتر که به این بعد موضوع هم فکر کردم خیلی نگران شدم، آخه من یه جورایی پشتم بهش گرم بود که تا وقتی دورکاری اونو تمدید کنند، برای من رو هم میکنند! الان این نقطه قوت من هم از بین رفته، من تا اول بهمن دورکارم و بعد دوباره باید درخواست تمدید بدم، الان اصلا نمیدونم قراره اوضاع چطور بشه... لطفا دعا کنید که به خاطر بچه هام هم که شده و به خاطر آرامش زندگیم، این دورکاری من مدتی دیگه ادامه داشته باشه...

ار فرصت خوابیدن نویان استفاده کردم و این پست رو در سه مرحله خواب صبحش و خواب بعدازظهر و خواب شب پسرک نوشتم. حین نوشتن پستم بعداز ظهر هم 45 دقیقه ای به رسم این چندوقت که ظهرها نویان میخوابه داخل خونه پیاده روی کردم و دوباره برنامه رژیم و پیاده رویم رو که بابت تدارکات جشن نیلا مختل شده بود، از سر گرفتم، روند لاغریم خدا رو شکر خوب پیش رفته، حالا بعداً بیشتر راجبش مینویسم...

تازگیا سامان که از سر کار میاد با بچه ها آهنگ شاد میذاریم و میرقصیم و حرکات ورزشی انجام میدیم، خیلی این حالتو دوست دارم، این شور و هیجان رو، یه وقتها هم سامان از فرط خستگی بلافاصله چشماش بسته میشه و میخوابه و تازه ساعت 11 شب بلند میشه و تا صبح خواب و بیداره! یه وقتایی هم اینطوری با انرژی با هم حرکات نمایشی انجام میدیم و بچه ها حسابی شادی میکنند و سامان هم خستگیش کمتره و حتی مثل امشب با اصرار خودش سبزی خوردن رو برام پاک میکنه و خونه رو مرتب میکنه و ظرفها رو میشوره... 

ساعت نزدیک 4 صبحه، من برم به نویان شیر خشک بدم و بخوابم، دیگه چشمام باز نمیمونند. ممنونم که وقت گذاشتید و این متن طولانی رو خوندید عزیزانم.

جشن تولد 5 سالگی دخترکم نیلا

بالاخره بعد کلی بدو بدو و استرس کشیدن! تولد نیلا جانم  ده آذر از ساعت دوازده تا سه ظهر برگزار شد و پرونده تولد 5 سالگیش هم بسته شد، برای بقیه رو نمیدونم اما برای من دقیقا مثل یه پرونده میمونه چون با روحیه حساس و وسواسی و کمال گرایانه ای که دارم (متاسفانه) هر سال موقع تولدش که میشه کلی بالا پایین میکنم که چطوری براش جشن بگیرم و چی بپزم و پذیرایی چی باشه!

امسال که خب از همه سال مفصل تر گرفتم و هزینه زیادی هم کردم و خب تجربه جدیدی بود، ایده برگزار کردن جشن تولدش تو خانه بازی هم از طریق یکی از همین خواننده های وبلاگ بهم داده شد (فکر کنم محبوبه جان) و از اونجا که خونه من کوچیکه و فکر میکردم نمیتونم تعداد زیادی مهمان دعوت کنم، تصمیم گرفتم تو خانه بازی براش تولد بگیرم.

در مجموع همونطور که تو پیج اینستاگرامم هم گفتم از کلیت جشن راضی بودم و تجربه جالب و خوبی بود البته اگه از یه سری ناهماهنگی ها که در ادامه توضیح میدم فاکتور بگیریم.

خب تقریبا آماده سازی و تدارک دیدن برای جشن از ده روز قبلتر و حتی دو هفته قبلتر شروع شد اما فکرش از یکماه قبلتر با من بود، از تماس با مهمانان و دعوت کردنشون  برای جشن تا خرید لباس برای نیلا و ست کردن کفش و لباسش و آماده کردن و خریدن لباس برای خودم و سامان تا خریدن انواع و اقسام ظروف یکبار مصرف برای استفاده بچه ها و بزرگسالان (برای بچه ها ظروف رو بر اساس تم کارتون مورد علاقه نیلا، کوکو ملون گرفته بودم و برای بزرگترها یه طرح دیگه) و خرید وسایل تولد (فشفشه و برف شادی و....) و رزرو خانه بازی و هماهنگی های مختلف با اونجا ب ای  بادکنک آرایی و چیدن تم و آماده کردن آهنگ ها و  وقت گرفتن از آرایشگاه و  سفارش کیک  تولد به قنادی (با تصویر شخصیت های کارتون کوکوملون) و از همه سختتر و مهمتر خریدن آیتم ها و اقلام پذیرایی و آماده کردنشون که دو سه روز طول کشید و هزار و یک کار ریز و درشت دیگه... تازه تنقلات و آبمیوه ها و اسنک ها رو ده روز قبلتر گرفته بودم اما مگه خریدها تموم میشد؟!

برای خریدن لباس ها و وسایل مورد نیاز و خوراکیهای جشن و مواد لازم برای درست کردن غذاها و فینگرفودها، من و سامان هر کدوم چندین بار بیرون رفتیم و کلی کار کردیم، از سه روز مونده به جشن دیگه من حسابی به تقلا افتاده بودم و استرس داشتم، تقریبا سه شب تمام بیشتر از دو سه ساعت نخوابیدم و فکر و خیال جشن و اینکه همه چی عالی باشه ثانیه ای از ذهنم دور نمیشد، راستش با اینکه درمورد تدارک و آماده سازی غذاها پشتم به سمانه دوست و همسایه واحد کناری گرم بود اما دو روز مونده به جشن حسابی استرس گرفته بودم و اذیت های بچه ها و بخصوص نویان و فکر اینکه چطوری از عهده اینهمه کار بربیام باعث شده بود گاهی از اینکه جشن رو داخل خانه بازی گرفتم و مهمانهای رودربایستی دار هم دعوت کردم پشیمون بشم و با خودم بگم چکاری بود آخه!!! خب من از بابت برگزاری جشن پشیمون نبودم اصلا، به هر حال اگر داخل خونم هم بود برای نیلا باید جشن میگرفتم و یه سری هزینه ها رو میکردم اما خب بازم خیلی فرق میکرد، فاصله خانه بازی تا خونه ما خیلی هم نزدیک نبود و من همش فکر میکردم روز جشن اینهمه وسیله رو چطوری ببریم بذاریم اونجا و تو اون فرصت کوتاه قبل شروع جشن بچینیم روی میز و شاید باید چندبار سامان بره تا خونه و بیاد و نکنه چیزی یادمون بره و...

سه روز مونده به جشن خواهرم مریم تماس گرفت که اگر کاری داری یا میخوای غذای خاصی درست کنی من کمکت کنم، خیلی ازش تشکر کردم و اتفاقا روحیه هم گرفتم اما راستش با سمانه خیلی راحتتر بودم و در عین حال فکر میکردم من و سمانه به تنهایی از عهدش برمیایم و اگر خواهرم بیاد درسته کمک حالمه اما در عین حال حکم مهمان رو داره و ممکنه نتونم ازخودشو و بچه هایش پذیرایی کنم تو اون شرایط برای همین فکر کردم من و سمانه با هم دونایی باشیم و کارها رو انجام بدیم بهتره ، تازه درمورد غذاها قرار بود بیشترش رو سمانه آماده کنه، درواقع ایده غذاها و دستور آماده سازیش از من بود (ایده من هم بر اساس چند پست آموزشی اینستاگرام بود) و قرار بود دو تایی با هم کمک کنیم اما در نهایت طوری پیش رفت که هشتاد درصد غذاها رو خودش آماده کرد و قبل اینکه من بخوام کمکش کنم دیدم بیشترش رو آماده کرده.

 الان که فکر میکنم میبینم بزرگترین کمک خواهرم به من میتونست این باشه که نویان رو حداقل نگهداره تا من به کارها برسم (که به دلایلی امکانپذیر هم نبود) چون نویان حسابی رس من رو کشید روزهای منتهی به جشن و حسابی کلافم کرده بود! گاهی از شدت فشارهایی که روم بود فریاد میکشیدم سر بچه ها و خودم ناراحت میشدم و فکر میکردم ارزش نداره به خاطر یه جشن اینهمه خودم و بچه ها رو اذیت کنم، اما چه میشد کرد که دیگه تصمیم گرفته بودم و تو کار انجام شده قرار گرفته بودم، حتی از دو سه روز مونده به جشن درست و حسابی غذا نمیخوردم! یک روز مونده که اصلا از صبح تا شب هیچی نخوردم! از سر اضطراب و هیجان کاذب! سامان هم خیلی زحمت میکشید، خریدن تک تک وسایل و خوراکیهایی که بهش سفارش میدادم اصلا راحت نبود! مگه تموم میشد! تازه همونطور که گفتم بخش زیادی از تنقلات و اسنک رو از ده روز قبلترش با هم رفته بودیم فروشگاه زنجیره ای و خریده بودیم اما خریدن مواد اولیه برای درست کردن غذاها مثل مرغ و کالباس و سوسیس و نخود فرنگی و ذرت و انواع سس و ماست چکیده و  سبزیجات تازه و میوه ها و سفارش دادن نون به مغازه نون فانتزی برای درست کردن فینگر فودها و گرفتن میوه تازه برای جشن که دو سه روز قبل جشن انجام شد، کلی انرژی سامان رو گرفت، چون خب از صبح زودش سر کار هم میرفت و حسابی خسته میشد، البته که همسرم به شکل خوبی با من همکاری میکرد و خوشبختانه خیلی دعوا و مرافعه نداشتیم و فضا در کل مثبت و خوب بود، اما خب هر دو حسابی خسته شده بودیم، منم هزار بار بابت خرید لباس و ظروف و وسایل تم جشن و سفارش کیک تولد و خرت و پرتهای ریزی که نیاز داشتیم و .... رفته بودم بیرون و شبها هم که باز درست و حسابی نمیخوابیدم و حسابی بدنم کوفته بود، نویان و نیلا هم که دردسر های خودشون رو داشتند، نویان که کلا زیاد به من می‌چسبه و نمیذاره کار کنم. این وسط مدام هم بهم انرژِی منفی بخصوص از طرف خواهرم داده میشد که حالا با دو تا بچه جشن گرفتنت چی بود؟ میذاشتی سال بعد که نویان بزرگتر بشه و امسال یه جشن خودمونی خونه خودت میگرفتی...از روی دلسوزی  و دیدن فشاری که روم بود میگفت اما حالا که کارها در حال انجام بود و مهمونها هم دعوت شده بودند دیگه گفتن مدام این حرف چه سودی داشت؟ جالبه حتی بعد تموم شدن جشن هم می‌گفت سال دیگه میگرفتی بهتر بود درحالیکه با همه دردسرهاش، جشن در مجموع خوب برگزار شده بود! منم متاسفانه هر بار توجیه میاوردم که امسال دورکار و تو خونه بودم و سال بعد سر کار میرم و انجام کارها و تدارک دیدن غذاها و ...خیلی سختتر میشد و مگه نویان سال بعد چقدر شیطنتش کمتر از امسال بود و... (متاسفانه من عادت زیادی به توجیه کردن و توضیح خودم دارم).

از ظهر پنجشنبه یعنی یک روز مونده به جشن هم یهویی تصمیم گرفتم برم یه شومیز سفید برای شلوارک بخرم، خب من لباسم رو از قبل آماده کرده بودم اما وقتی پوشیدمش احساس میکردم یکم قدیمی به نظر میرسه و یکم هم به تنم چسبیده، بقیه مثل مامانم و خواهرم و سمانه میگفتند خوبه اما خودم شک داشتم، دیگه دقیقه نودی رفتم و یه شومیز سفید حریر برای خودم گرفتم (البته یه سوییشرت قرمز هم دیدم اونم گرفتم که البته خرج اضافه بود) بلافاصله و هول هولکی بعد خرید لباس هم رفتم آرایشگاه و برای اولین بار تو زندگیم کاشت ناخن انجام دادم (به نظرم باید یک هفته قبلتر انجام میدادم چون عادت نداشتم و بعدش انجام کارها با دستم برام سخت شده بود، هنوزم کاملا عادت نکردم)، بعد هم کاشت مژه و بعد هم اصلاح ابرو و صورت و رنگ ابرو و کوتاهی پایین موهام و در آخر هم اتوکشی موهام که برای فرداش صاف بمونه، آرایشگر بهم گفته بود اگر خیسش نکنی، میتونی روز قبل موهاتو اتو بکشی و تا فرداش هم میمونه که همین هم شد، آخه هر طور حساب میکردم صبح روز جمعه با اونهمه کاری که داشتم و آماده کردن بچه ها و صبحانه دادن بهشون و جمع کردن و بردن وسایل به خانه بازی  و .... امکان اینکه برم آرایشگاه نبود یا اگر میرفتم خیلی سخت میشد و از برنامه عقب میفتادم، ما باید ساعت 11 اونجا میبودیم که میزو بچینیم و لباسامونو بپوشیم و برای اومدن مهمونا آماده بشیم، و مسیر هم حداقل بیست دقیقه تا نیمساعت طول میکشید، بنابراین هر طور حساب میکردم موهامو عصر روز قبل صاف میکردم بهتر بود که خب همینکارو هم کردم و تصمیم درستی هم بود. 

حسابی تو آرایشگاه به خودم رسیدم و با رضایت از چهره و ناخون و مژه و موهام اومدم بیرون، سر راهم به خونه هم کفشهای نیلا رو که با لباسش ست بود و از قبل داشت و یکم تعمیر میخواست رو بردم کفاشی که متوجه شدم گوشیم جا مونده تو آرایشگاه، سریع برگشتم آرایشگاه و گوشی رو گرفتم و بعدش هم کفشا رو که آماده شده بود گرفتم، سر راه هم باز برای نیلا یه دست بلوز و شلوار راحتی گرفتم که اگر داخل خانه بازی خواست لباس جشنش رو دربیاره لباس نو و مناسب داشته باشه (البته در جریان جشن نیلا نیومد که لباسشو عوض کنه و با همون لباس جشنش بازی کرد). 

تازه حدود ساعت نه شب رسیدم خونه و این در حالی بود که هنوز غذاها آماده نبود! حتی شروع هم نکرده بودم، شدیدا استرس داشتم و فکر میکردم تا خود صبح هم کار کنم تموم نمیشه، تند تند خریدها رو جابجا کردم و غذای بچه ها رو دادم، اما نویان همش میخواست بیاد بغلم و اصلا نمیتونستم هیچ کاری کنم، خب قرار بود سالاد ماکارونی رو درست کنم و بعدش برم پیش سمانه و کمک کنم باقی غذاها آماده بشن (سمانه گفته بود خونه خودش راحتتره فینگرفودها رو درست کنه) انقدر نویان بازی درآورد که سامان پیشنهاد داد ببرتش بیرون داخل ماشین نگهداره که من به کارهام برسم، منم کلی استقبال کردم، سامان و بچه ها رفتند و من خیلی سریع سالاد ماکارونی رو درست کردم، میوه ها رو شستم و خشک کردم، خوراکیها و تنقلات رو گذاشتم دم در که برای بردن آماده باشه، لباسهای هر چهارتامون رو آماده کردم که فرداش معطل نشیم، ظروف یکبار مصرف و اردوخوری و لوازم  تولد رو هم آماده گذاشتم، وسایل شخصی و آرایشی و سرویس گردنبند و دستبند و گوشوارم رو آماده کردم و همه رو آماده گذاشتم روی مبل، سامان هم بعد دو ساعت کلافه از اذیت و آزار بچه ها اومد بالا و تازه ساعت یازده شب بچه ها رو برد حمام! تا از حمام بیان بیرون و سشوار بکشم براشون و کارهاشون تمام بشه و نیلا هم شامش رو بخوره، ساعت یربع به یک شب شد و به سختی خوابیدند (مثلا میخواستم اونشب زودتر بخوابند که صبح سرحال بیدار شن!!!)

من اما تا سه و نیم صبح بیدار بودم و مشغول کارها، دوست نداشتم برای جمعه صبح چیز زیادی بمونه، یکی دو بار هم به خونه سمانه سر زدم ، طفلی بچه هاشو زودتر خوابونده بود و کیک مرغ درست کرده بود و به اشکال مختلف آمادش کرده بود، حتی ساندویچ کالباس  و پنیرش هم آماده بود (نونهای مینی همبرگر که داخلش کالباس و پنیر چدار و سبزیجات و سس و خیارشور و کاهو هست و یکی از فینگرفودهامون برای جشن بود). الهی بگردم که انقدر فرز و زرنگه، مثلا قرار بود بعد انجام کارهای خودم برم کمک اون که دیدم نود درصدش رو انجام داده. قرار بود سوسیس رو هم به همراه سیب زمینی سرخ کرده روی سیخ چوبی سرخ کنیم که سمانه گفت بهتره صبح جمعه انجام بدیمش که تا موقع جشن خراب نشه. خداییش اگر این دختر نبود که قبل جشن و در جریان جشن کمکم کنه من حسابی کم میاوردم و نمیتونم از عهده اینهمه کار با دو تا بچه شیطون بربیام. 

ساعت  سه و نیم نیمه شب خوابیدم و ساعت هفت جمعه بیدار شدم و به کارها رسیدگی کردم، نیلا و نویان هم حدود نه بیدار شدند، متاسفانه هر کار کردم نیلام برخلاف همیشه صبحانه نخورد، شاید به خاطر هیجانی بود که داشت (و متاسفانه از همین بابت حس میکنم یکم تو جشنش کلافه بود). مریم خواهر بزرگم هم ساعت ده صبح رسید و تند تند موهای نیلا رو درست کرد و لباسش رو پوشوند، به نظرم موهاش قشنگ شده بود. میخواستم نیلا رو ببرم آرایشگاه اما خب باز دیدم صبح جمعه با وجود یه فسقلی دیگه که داشتم سخت میشه و نیلا هم شاید کلافه بشه زیر دست آرایشگر، مریم خواهرم براش یه شینیون دخترونه درست کرد و لباسهاشو پوشوند و عسل دختر خواهرم هم براش لاک زد.

با همه زوری که زدیم، تا وسایل و خوراکیها و فینگرفودها رو بذاریم تو ماشین و راه بیفتیم و برسیم خانه بازی شد حدود ساعت دوازده! حالا ساعت شروع جشن هم ساعت دوازده هست! ما 12 تازه رسیدیم و میز پذیرایی رو هم هنوز نچیدیم و موقع رسیدن مهمونهاستًً. متاسفانه خیلی دیر رسیدیم و کاش میشد کارها زودتر انجام بشه و همون یازده برسیم، باز خوبه شانس آوردیم مهمونها علیرغم تاکید من که زود بیان دیرتر اومدند و تونستیم تو این فاصله وسایل و اقلام پذیرایی رو روی میز بچینیم. البته که مریم خواهرم و سمانه همسایه عزیزم و سمیه دوست و همکارم وسایل و خوراکیها رو روی میز چیدند  و به نظرم در کل میز خوب و قشنگی شد بماند که خوراکیها خیلی زیاد بود و به زحمت روی میز جا شد، تازه یه میز هم اضافه کردیم باز همه چی خیلی فشرده شده بود و همه بهم میگفتند آخه چرا انقدر زیاد خوراکی و اسنک گرفتی و اینهمه غذا چه خبره!

حدودای دوازده و نیم ظهر به بعد هم مهمونها تک به تک رسیدند بماند که دو سه نفری (دوست و همکارم افسانه، و خواهر کوچیکم رضوانه) تازه ساعت دو ظهر رسیدند و جشن هم تا سه بود، متاسفانه هر چی اصرار کردم و میگفتم هزینه ساعت اضافه رو میدم، مسئول خانه بازی ساعتش رو تمدید نمیکرد و میگفت باید خانه بازی بعد شما نظافت بشه بابت بچه هایی که میخوان بعد تموم شدن جشن شما بیان اینجا و بازی کنند. 

دیگه یکمی مهمونها رقصیدند و جشن رسمی تر شد، اما خب به نظرم در کل به جز دقایق اولیه جشن، رقص زیادی تو جشنمون نبود و خب دلم میخواست از این جهت مهمونها پرانرژی تر بودند،  اابته اینکه مهمونها با هم آشنایی نداشتند و بعضی‌ها اولین بار بود همو می‌دیدند و یه سری هم خیلی دیر رسیدند بی تاثیر نیود.  در کل حدود ۲۵ نفر بودیم (به جز سامان) که ده نفر بچه بودند. البته غیر این  ۲۵ تا، ۳ نفر هم پرسنل خانه بازی بودند که تمام وقت حضور داشتند در واقع با اونا ۲۸ تا میشدیم. سامان هم هر از گاهی میومد داخل (فقط خانمها و بچه ها اجازه حضور داشتند )  و چند دقیقه ای به جشن هیجان میداد و با مهمونها خوش و بش میکرد و آخر جشن هم با هم یه رقص دو نفره کردیم، خب من خیلی تو رقصیدن وارد نیستم و دیگه به خاطر گرم شدن فضا و به خاطر همسرم خجالتو گذاشتم کنار و کمی رقصیدم. نیلا هم که هر کار کردم با ما نرقصید اما خب بچم نویان اون  وسط برای خودش میچرخید و وقتی بهش میگفتم دستاتو تکون بده خیلی با مزه تکون میداد و باعث خنده مهمونها بود. بچه ها هم که از همون اول مشغول بازی با وسایل شدند و بهشون خوش میگذشت، به زور باید صداشون میکردیم که بیان عکس بگیرند، یا وسط برقصند. البته خب قرار هم نبود مثلا مهمونها همش بخوان برقصند به هر حال این یه جشن تو خانه بازی و برای بچه ها بود، نمیشد که مثل خونه همه بیان وسط، ضمن اینکه بازم میگم اغلبشون همدیگه رو نمیشناختند، دوستانم بودند در کنار اقوام سامان و همسایمون و خلاصه با هم آشنایی نداشتند. راستی با کلی تردید و دودلی دختر ماریا پرستار سابق نیلا رو هم دعوت کرده بودم چون خیلی زیاد عاشق نیلاست، اما چون پرستار بیمارستانه و شیفتش همون روز جشن بود نتونست برنامش رو جابجا کنه و بیاد(دوست داشتم بیاد بسکه نیلا رو دوست داره و هنوز که هنوزه یادش میکنه اما خب چون دیرتر از همه مهمونا دعوتش کردم نتونستم برنامش رو عوض کنه). همسایه خونه سابقمون و دختر و نوه اش رو هم دعوت کرده بودم که اونا هم نتونستند بیان.

نیلالا هم که قربونش برم به رسم هر ساله از اینکه بخواد عکس و فیلم بگیره بیزار بود! با هزار بدبختی و قربون صدقه و حتی آخریا با دعوا، تونستیم چندتایی عکس ازش بگیریم،کلی حرص خوردم از این بابت من! تازه تقریبا تو همشون هم زیاد خوب نیفتاده. مهمونا هم  بعد مدت کوتاهی رقصیدن، خیلی زود مشغول پذیرایی از خودشون شدند و تقریبا همگی میگفتند چقدر زحمت کشیدی و برای چی اینهمه تدارک دیدی و غذا درست کردی؟ حتی مسئول خانه بازی هم می‌گفت چه خبره اینهمه خوراکی و فینگرفود! می‌گفت هیچکس اینکارو نمیکنه که تو کردی، این روحیه وسواسی  و کمال گرایانه من باید همه جا خودشو نشون بده دیگه! خدایی هم من خیلی هزینه کرده بودم اما همینکه آبرومندانه بود خدا رو شکر. خدا رو شکر غذاها اندازه بود و تازه به همه مهمونها از غذاها و کیک دادم بردند برای همسرشون...به سه نفر از پرسنل خانه بازی هم از کیک و غذاها و میوه ها و تنقلات دادیم. 

غذاهامون شامل کیک مرغ در شکلهای مختلف ( با نان تست و در برشهای با اشکال مختلف)،  ساندویچ کالباس و پنیر با نون همبرگر مینی، سالاد ماکارونی، و سوییس و سیب زمینی ورقه ای و زیتون روی سیخ چوبی بود.تنقلات و خوراکیها هم شامل انواع شکلات رنگی و کاکایویی، انواع پاستیل، اسمارتیز، سه مدل بیسکوییت، چیپس در طعمهای مختلف، پفک، سه مدل پاپ کورن, در طعم های مختلف، خلال سیب زمینی، چوب شور، ویفر شکلاتی بسته ای، تخمه، آبمیوه ‌پاکتی به تعداد ببشتر از مهمونا (35 تا گرفتم)، آب معدنی . چهار مدل میوه شامل موز و سیب و خیار و نارنگی، زیتون و خیارشور و گوجه گیلاسی و انواع سس و البته کیک تولدش بود که با طرح کارتون کوکو ملون چند روز قبلش سفارش داده بودم.دوست داشتم یه مدل دسر یا ژله هم درست کنم و ببرم اما خب دیگه وقت نشد، و از طرفی همه میگفتند اینهمه خوراکی چیز دیگه اضافه نکنیم بهتره.

یه ایراد دیگه  هم به جشنمون این بود که موزیک و آهنگ ها زیاد جالب نبودند، تقصبر من هم نبود ، من  بین همه کارها یه عالمه آهنگ شاد تولد و... نصغه شبی بعد خوابیدن بچه ها دانلود کرده بودم و عسل خواهرزادم هم به درخواست من کلی آهنگ شاد آورده بود اما متاسفانه سامان اومد روی فلشی که برای جشن بود چند تا از آهنگهای خودشو ریخت که زیاد شاد جالب نبودند و در جریان جشن همش در حال تعویض آهنگ بودیم، چون آهنگ های سامان مدام پلی میشدند، کلی هم بهش غر زدم از این بابت، آهنگهای عسل خواهرزادم هم متاسفانه تو گوشیش بود و به سیستم خانه بازی وصل نشد و خلاصه به نظرم اگر آهنگ ها با نظم بیشتر پلی می‌شدند‌و بهتر بودند خیلی خوبتر میشد. باند و سیستم هم برده بودیم (مال سمانه بود) اما وقتی آهنگ ها خیلی جالب نبودند باند رو قطع کردیم و بیشتر از آهنگ های خانه بازی که خودشون داشتند و روی لپ تاپشون بود استفاده کردیم.

خب راستش من خیلی دودل بودم دی جی بگیرم بر ای جشنمون یا نه، آخرش هم نگرفتم، نمی‌دونم شاید باید می‌گرفتم، اینطوری هم ناهماهنگی توپخش موزیک رفع میشد هم شاید بچه ها بیشتر به وسط سالن و رقصیدن هدایت میشدند، من  که اینهمه خرج کرده بودم اینم روش، اگر به گذشته برمی‌گشتنم احتمالا اینکارو میکردم اون موقع فکر میکردم هزینه اضافیه و همه به جز مریم هم میگفتند نیازی نیست دی جی بگیری، اما الان میگم شاید بهتر بود میگرفتم نمیدونم، البته شاید دی جی هم بود باز بچه ها سرگرم بازی خودشون  تو محوطه خانه بازی میشدند و زیاد بهش توجه نمی‌کردند.

یه مورد دیگه که باز ایراد بزرگی بود این بود که گوشی خیلی باکیفیتی برای گرفتن عکس و فیلمها نداشتیم، سامان که دوربین گوشیش خیلی باکیفیته گوشیشو قرار بود برای جشن دست من بده اما لحظه آخر که همش در حال آوردن و بردن وسایل از ماشین به خونه بازی بود، یادش رفت و بدون اینکه گوشیش رو بده دست من، برای اوردن کیک تولد از اونجا رفت و خب قنادی هم به محل جشن دور بود (ّبهتر بود قنادی نزدیکتری انتخاب میکردم)، خلاصه که عکسها رو به ناچار با گوشی خواهرم و عسل گرفتیم و زیاد باکیفیت نشدند، ناراحت شدم حقیقتا چون عکس و فیلم خوب خیلی مهمه بعد اینهمه هزینه، اما خب همینکه با همون گوشی ها هم نسبتا عکس و فیلمهای زیادی گرفتیم خوب شد، البته که کاش نیلا بیشتر همکاری میکرد موقع عکس گرفتن! حسابی از اینکه مجبورش میکردیم بایسته و عکس بگیره کلافه بود و به نظرم گشنش هم بود اما به خاطر هیجان اونجا نمیخواست چیزی بخوره، نویان بچم خیلی اذیت نکرد و همه هم اونجا عاشقش شده بودند و میگفتند چقدر با نمک و باحاله، اما بعد جشن که باید وسایل رو برمیگردوندیم تو ماشین حسابی شیطنت کرد و همه رو عاصی کرده بود و مدام تو محوطه اطراف خانه بازی که یه مرکز خرید بود میدوید.

خداییش لحظاتی که سامان میومد تو سالن جشن خیلی بهتر میشد اما خب زیاد نمیتونست تو سالن بمونه، هم بابت کارهایی که باید انجام میداد، هم به خاطر اینکه خانمها راحت باشند از لحاظ پوشش (البته اغلبشون مشکلی نداشتند به جز سمانه که مذهبیه و رضوانه که لباسش کمی از بالا باز بود).

هدایای نسبتا خوبی هم گرفتیم،من خداییش از کسی انتظار کادو نداشتم و حتی راستش دلم میخواست قبل جشن بگم کادو نیارید معذب بودم و نمی‌خواستم مهمونها به زحمت بیفتند (البته آخرش نگفتم حس کردم درست نیست) بازم دستشون درد نکنه. حدود سه تومن پول نقد جمع شد، باقی هم کادو (اسباب بازی و کتاب و لباس و کفش کتونی و سوییشرت و ماشین). البته ترجیح میدادم به جای کادوها هم همون پول نقد می‌گرفتم چون نیلا زیاد اهل سرگرم شدن با اسباب بازی نیست. برای نویان هم دو سه نفری کادوهایی مثل ماشین و... آوردند، دستشون درد نکنه.

سمانه دوستم در جریان جشن هم حسابی زحمت کشید و کیک رو برش زد و بین مهمونها تقسیم کرد، بعد جشن هم با خواهرم وسایل میز رو جمع کردند و ظروف و خوراکیهای دست نخورده رو  بسته بندی کردند و یه سری وسایل و کادوها رو با ماشین خودشون برد سمت خونه ما، انقدر وسیله ریادبود که سامان طفلی هم برای بردن و هم برگردوندنش خیلی اذیت شد طفلی و کلی وقت و انرژی گذاشت. خدایی سامان خیلی زحمت کشید و در مجموع اخلاقش هم خوب بود...بماند که شب قبل جشن هم سونیا خواهرشوهرم بهش پیام داده بود و گفته بود به مرضیه حسابی کمک کن و سعی کن اصلا عصبانی نشی و با نیلا مثل پرنسس ها در روز جشن تولدش برخورد کن، اینم اینجا بگم که خیلی اصرار کردم مادر شوهرم و سونیا هم تو جشنم حاضر باشند، اما سونیا اصلا شرایطش رو به خاطر شیفتهای بیمارستانش نداشت و مادرشوهرم هم خیلی مریض بود و امکان مسافرت براش نبود، خیلی عذرخواهی کردند و گفتند اولین فرصت میان تهران و دیدن ما و بچه ها.

رضوانه خواهر کوچیکم هم طفلی هم در حد نیم ساعت اومد و رفت، موقع بریدن کیک رسید و نیمساعت چهل دقیقه موند و رفت چون نمیتونست با وضعیتی که داشت روی صندلی زیاد بشینه، برای همسرش چندمدل غذا کشیدم و رفت، چند روز قبلترش برای بار دوم بیمارستان بستری شده بود و تا لحظه آخر مطمئن نبودم میتونه بیاد یا نه، وقتی با اونهمه سختی دیدم که خودشو رسونده خیلی خوشحال شدم، وقتی دیدم که آروم آروم داره میاد داخل، بغض کردم و چشمام اشکی شد، دستش درد نکنه، البته که دوست داشتم زودتر میرسید اما همینکه همین اندازه هم حضور داشت خدا رو شکر، ایشالا که جشن بعدی بهمن ماه و برای تولد خواهرزاده عزیزم باشه و نینی مون صحیح و سلامت و به موقع به دنیا بیاد، الهی آمین.

بعد تموم شدن جشن و برگشتن به خونه، از خستگی نا نداشتم روی پام بایستم اما هم نیلا هم نویان حسابی گرسنه بودند (تو جشن چیزی نخورده بودند)، باید دست و روشون رو میشستم و لباساشون رو عوض میکردم و بهشون غذا میدادم، خونه هم ترکیده بود و یه عالم وسیله وسط خونه ولو بود که سامان با کلی سختی آورده بود بالا، دیگه تا نیمه شب هردومون در حال جمع و جور کردن بودم، دلم نمی‌خواست بمونه برای فردا، اینم یه رفتار وسواسی هست که من دارم که هر چقدر هم خسته باشم از مسافرت یا مهمونی برمیگردم باید همون شب همه چیو جمع و جور کنم و خونه رو به حالت قبل برگردونم وگرنه اصلا آرامش ندارم. یه عالم از میوه و خوراکیها هم دادم به سمانه که جبران زحمت کرده باشم و بچه هاش بعدتر از خوراکیها و اسنک ها استفاده کنند، البته تصمیم دارم براش هدیه ای هم از بابت تشکر بگیرم. 

تا سه چهار روز بعد جشن و حتی همین الان انقدر خستگی تو جونم بود و دست و پام درد میکرد که دلم نمی‌خواست هیچ کاری کنم، فقط دوست داشتم بخوابم که طبیعتاً با دو تا بچه شیطون نمیشد.  باز خوبه از قبل برای خودمون تو فریزر غذا داشتم و بیشتر برای غذای بچه ها آشپزی میکردم.

بعد تموم شدن جشن یه نفس راحت کشیدم، بازم خدا رو شکر که گذشت و تموم شد ‌و در مجموع خوب و آبرومندانه برگزار شد، بعد جابجا کردن وسایل و مرتب کردن خونه انگار یه بار سنگینی که یکماه روی دوشم بود گذاشتم زمین و به آرامش رسیدم! خدایی خیلی انرژی زیادی ازمون گرفته شد، بازم شکر که در مجموع خوب بود و راضیم.

بعد جشنمون، تحویل گرفتن و ارسال عکس و فیلمها که تو گوشی خواهر  بزرگم و خواهرزادم بود خودش یه معضلی بود چون نمیشد همه فیلمها رو با واتس آپ یا ایتا و .... ارسال کرد، حجمش خیلی زیاد بود و تازه کیفیتش از اونچه هم که بود پایینتر میومد، دیگه سامان فردا شبش حضوری رفت دم در خونه خواهرم و از اون و عسل عکس و فیلم ها رو گرفت....

انقدر خسته و بی حال بودم که حتی نمیتونستم تو وبلاگم پست بذارم یا حتی تو اینستاگرام، در نهایت دو شنبه شروع کردم به نوشتن و امروز تکمیلش کردم.

خدایی حالا که آخرای پستمه، به نظر احمقانه نیست اینهمه طولانی نوشتن و بیان جزئیات درمورد جشن تولد؟ من مدلم اینطوریه، چه بعد هر کدوم از زایمانها، چه بعد عملهای جراحی که داشتم (وبلاگ قبلی و برای دوران مجردیم که مطالبش پاک شد متاسفانه) و کلا بعد اتفاقات خاص زندگیم، همه چیز رو ریز به ریز مینویسم، نمیدونم خوبه یا بد، ممکنه حوصله خواننده ها سر بره، به هر حال منم اینجوریم دیگه، خدایی هنوز کلی جزئیات رو ازشون رد شدم وگرنه که این پست حالا حالاها ادامه داشت .

اینم از پست مربوط به جشن تولد دخترکم نیلا، امیدوارم دخترم از مامانش راضی باشه، یکبار هم برای نویان بزرگتر که شد در همین حد و اندازه جشن میگیرم که تبعیضی قائل نشده باشم. خیلی برام مهمه که بچه هام در آینده از من به نیکی یاد کنند، گاهی خیلی عصبی میشم از دستشون و برخورد  خشنی میکنم، اما ته ته قلبم میدونم هیچکس رو به اندازه بچه هام دوست ندارم، حتی خودم رو....الهی که عاقبت بچه های من و همه بچه ها به خیر باشه، الهی آمین

مین

بدو بدوهای تولد دخترکم

شرایط نوشتن رو نداشتم این چند وقت، یکم هم راستش بی انگیزه شده بودم وگرنه که باید یکم آذرماه که تولد یکسالگی دخترکم بود یه پستی ولو کوتاه میذاشتم.

راستش دوران بیماری که تموم شد افسردگی بدی به سراغم اومد، دلم میخواست ساعتها میتونستم بخوابم، طبیعیه که نمیشد، به سختی امورات زندگی رو جلو میبردم و خیلی وقتها بغض بدی رو تو گلوم احساس میکردم، خدا میدونه چقدر دلم میخواست کسی بود باهاش حرف میزدم، البته به صرف درددل نه ها، صرفا اینکه با هم وقت بگذرونیم و کنار هم باشیم.

تو همین شرایط بودم که مادرم برای بار دوم تو یکماه اخیر اومد خونمون، اینبار به این خاطر که دستشویی واحد طبقه بالای خونه مامانم به سقف دستشویی خونه مادرم نشتی میداد و باید تعمیر اساسی میشد و عملا اگر طبقه بالا بنایی میکردند مامانم نمیتونست از دستشویی استفاده کنه، واسه همین تا موقعیکه دستشویی طبقه بالا درست بشه  وبتونه از دستشویی خونش استفاده کنه اومد خونه من و حدود یک هفته موند، درسته که از نظر حجم کار با  وجود دو تا وروجکی که دارم بهم فشار اومد و بخصوص درست کردن شام و ناهار ازم انرژی میبرد (حالت عادی من دو وعده ای غذا درست میکنم که وقتی مادرم بود نمیخواسستم اینکارو کنم) اما خب با حضورش فکر و خیالاتم کمتر شد و یکم از اون فضای غمگینی که در ذهنم درست شده بود، دور شدم....

متاسفانه از روزی که مادرم اومد خونه ما، خواهر کوچیکم مجددا بیمارستان بستری شد ، اینبار به دلیل  عفونت شدید و افزایش خیلی زیاد آنزیمهای کبدی و احتمال مسمومیت بارداری یا خدای نکرده هپاتیت و کلستاز کبدی .... خدا رو شکر مسمومیت بارداری طی آزمایشاتی که داد رد شد، سونوی کبد هم داد و آزمایش کلستاز کبدی که نمیدونم نتیجش چی شده، انقدر به خاطرش غصه خوردیم و استرس کشیدیم؛ دکتر گفته بود اگر مسمومیت بارداری باشه بچه رو بیرون میارن در حالیکه هنوز هفت ماهش هم نشده بود...

حال خودش هم اصلا خوب نیست، به سختی راه میره و درد زیادی داره و فشارهای جسمی زیادی که بهش وارد شده باعث شده از نظر روحی هم کم بیاره، درکش میکنم و میدونم چقدر اذیت میشه. دلم براش خیلی میسوزه، یکم دیگه مونده تا هفت ماهش پر بشه اما هنوز نتونسته هیچ وسیله ای برای بچه بگیره، یعنی شرایط جسمیش اجازه نمیداده، البته من یه سری از وسایل نیلا رو که نو بوده مثل روروئک و کریر و کالسکه و یه سری لباسها و پیراهن های کاملا نو که برای نیلا و نویان بوده براش بردم اما خب خودش هیچی نخریده. مادرم براش از اول بارداری هر ماه مبلغی پول ریخته برای سیسمونیش، من یه سری وسایل نیلا رو براش بردم و به نظر میرسه میخواد مبلغی که مامانم بهش داده رو پس انداز کنه و از وسایل نیلا برای نینی استفاده کنه چون کاملا نو هستند... البته که من این وسایل رو تازه پریشب براش بردم و جرات نداشتم زودتر بهش بدم از ترس اینکه خدای ناکرده اتفاقی بیفته و دیدن اون وسایل حالش رو بد کنه، متاسفانه هنوز هم این نگرانی با من  و هممون هست ولی انشالله که خدا به خودش و بچه کمک میکنه.

پریروز بعد 5 روز از بیمارستان مرخص شد و مامانم از خونه من رفت خونه خواهرم، من و سامان و بچه ها رسوندیمش که سری هم به خواهرم بزنیم چون بیمارستان ملاقاتش نرفته بودیم یعنی شرایطش نبود و خودش هم اصرار میکرد نریم... حال بدش رو که دیدم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و چشمام خیس اشک شد، سرشو بوسیدم و گفتم انشالله این دوران سخت تموم میشه و فقط برای تو نیست خیلی مامانا این شرایطو گذروندند، تو راه برگشت به خونه هم کمی گریه کردم، دلم میسوزه براش، الان باید با دل خوش برای بچش خرید میکرد و اتاق نینی رو میچید  اما همش در حال تست و آزمایش و رفت و آمد به بیمارستانه و شب و روزش با درد و حال بد و استرس سپری میشه...فقط از خدا میخوام وضعیت سلامتیش بهتر بشه و نینی به موقع به دنیا بیاد، صحیح و سلامت، نوزاد نارس هم خیلی سختی داره و خواهرم با روحیه ای که داره از پسش برنمیاد، در حال حاضر خیلی نگران این آنزیمهای کبدی هستیم که همینطوری بالا میره، امیدارم کنترل بشه و خطری خدای نکرده خودش و بچه رو تهدید نکنه و به قول قدیمیها بارش  رو صحیح و سلامت زمین بذاره... حالا باز چهارشنبه باید دوباره بره بیمارستان و شاید دوباره نیاز به بستری باشه، البته که انشالله نیست و شرایطش بهتر میشه، توکلمون به خداست و این روزها من خیلی براش دعا میکنم، شما هم دعا کنید لطفاً. منم بارداری خیلی سختی بخصوص موقع نیلا داشتم اما شرایط خواهرم خیلی بدتره، انشالله که همه چی به خیر میگذره.

این وسط و قبل بستری شدن خواهرم من تصمیمم رو برای اینکه تولد نیلا رو تو خونه خودم نگیریم و داخل خانه بازی بچه ها بگیریم گرفتم، کلی تحقیق کردم و در آخر یه خانه بازی که محیط و قیمتش نسبتا مناسب بود رو انتخاب کردم و مبلغی هم به عنوان پیش پرداخت دادم برای برگزاری تولد دخترکم روز ده آذرماه یعنی همین جمعه...تصمیم گیری سختی بود که تولد رو کجا و چطور بگیرم؛ الان هم که برنامه قطعی شده راستش به خاطر وضعیت خواهرم یکم دلسرد شدم....البته فقط این مورد نیست، من به خاطر وسواس فکری و اضطرابی که دارم و کمال گرایی افراطی، انقدر این چند روز اخیر بابت همین جشن و اینکه همه چی به خوبی برگزار بشه به خودم استرس وارد کردم که حد و حساب نداره، یعنی راستش از یه جایی به غلط کردن افتادم! چند روز پیش به مهمونها زنگ زدم و برای ده آذر دعوتشون کردم،  بعد اون که دیگه حس کردم همه چی قطعی شده حسابی کلافه بودم و نمیدونستم چطوری از عهده اینهمه کار و البته هزینه ها بربیام، اما ذره ذره هر روز بخشی از کارها رو جلو بردم،این یک هفته اخیر چندباری بیرون رفتیم، لباس نیلا رو برای جشنش خریدم، یه کراپ سفید با دامن توری و یه کفش صندل سفید و یه تل مرواریدی. برای نویان هم یه بلوز شلوار خریدم طرح باب اسفنجی که بلوزش رو با شلوار جین دو بندش ست کنه، برای سامان هم یه پیراهن کتان خریدم که با شلوار سورمه ای نوش بپوشه (البته محیط زنونه هست و سامان فقط نیم ساعت یک ساعت میتونه بیاد داخل برای عکس) و لباس خودم رو هم که از قبل داشتم (شومیز و شلوار سفید و یه وست خردلی برای روش) و از محدود لباسهاییه که هنوز سایزش اندازمه کم و بیش و میتونم بپوشمش، البته خب یه مقدار تنگه و راحت نیستم زیاد اما بهتر از اینه که برم کلی هزینه لباس بدم...

سختترین بخش کار هم آیتمهای پذیرایی بود برام، رفتم و از فروشگاه تنقلات و یه عالمه اسنک و آبمیوه  و آب معدنی  و بیسکوییت و سوسیس و کالباس و .... گرفتم و این پنجشنبه که بیاد حسابی کار دارم. البته خریدهای اصلی برای درست کردن غذاها مونده که فردا یه جا میخریم. خدا رو شکر دوست و همسایه عزیزم سمانه که همیشه لطفش شامل حال من شده و خودش و بچه هاش رو هم دعوت کردیم (همون خانم مذهبی خوش اخلاق که همسایه واحد کناریه و قبلا راجبش نوشتم)، بهم گفته دو سه مدل از غذاهای جشن رو خودم برات تو خونمون درست میکنم، طفلی چندبار هم بهم گفته بود لازم نیست اینهمه پول خانه بازی بدی و بیا جشنتو خونه من بگیر اما خب من حس کردم زیاد جالب نیست که به مهمونها بگم جشنمون خونه همسایمونه، بخصوص که از نظر مساحت خونشون هم اندازه خونه خودمه و دلیلی نداره اونجا بگیریم، البته اون مبلهاش رو ه خاطر داشتن سه تا بچه جمع کرده و به نظرم بدون مبل هم که نمیشه جشن گرفت، به هر حال همینکه از جون و دل این پیشنهاد رو داد هزار بار ازش ممنونم الان حتی فامیل هم چنین پیشنهادی نمیده.

مریم خواهر بزرگم هم بهم زنگ زد و گفت اگر بخوای پنجشنبه میام خونت برای درست کردن غذاها، یا میتونم خونه خودم برات آماده کنم و بیارم، خیلی زیاد ازش تشکر کردم و اگر لازم باشه ازش کمک میگیرم و واقعا پیشنهاد کمکش حال دلم رو خوب کرد (حدس زدم مامانم که اینجا بود و از نزدیک شاهد کارهای زیاد و دست  تنها بودنم بود بهش گفته باشه که مرضیه خیلی دست تنهاست با دو تا بچه و ترغیبش کرده بهم کمک کنه، بعدا فهمیدم حدسم درست بوده) اما خب راستش با سمانه راحتترم، البته که روزجشن از خواهرم کمک میگیرم برای چیدن میز اما برای درست کردن غذاها با سمانه رودربایستی کمتری دارم، خودم هم یه مدلش رو میتونم درست کنم، فعلا تصمیم بر این شده که غذاها شامل کیک مرغ (با شکلهای مختلف و به حالت فینگرفود)، سالاد ماکارونی، ساندویچ کالباس با نون همبرگری و پنیر و یه مدل فینگر فود دیگه روی سیخ چوبی باشه (سوسیس و سیب زمینی ورقه ای روی سیخ چوبی) اما خب هنوز قطعی نشده، شاید یه موردش حذف بشه و جاش پیتزا اضافه بشه... تا 5 شنبه قطعیش  میکنیم. کیک رو هم سفارش دادم با تم کارتون کوکو ملون چون قرار شده تم جشن و پس زمینه عکسها شخصیت های کارتون کوکو ملون باشه که نیلا دوست داره. یکم شک داشتم که دیجی هم بگیریم یا نه اما هم هزینش بالا میشد و هم خب با 24 تا مهمون که نه تاش فقط بچه هستند به نظرم دیجی گرفتن واجب نبود، همون خودمون آهنگ بذاریم و هزینه نکنیم بهتره به نظرم... برای چیدن تم و دکور و بادکنک آرایی هم سپردم خانه بازی خودش انجام بده که البته هزینه جداگانه داشت اما دیدم اینطوری راحتتره و به زحمتش نمیرزه خودمون بادکنک آرایی  و... رو انجام بدیم.

من واقعا پشتم به سمانه گرمه وگرنه الان از شدت استرس دیوونه میشدم! اون همش میگه نگران نباش و همه چی خوب پیش میره و من کمکتم، همین دیشب ساعت یک شب اومده موهامو رنگ کرده و رفته و بارها بهم اطمینان داده کمک حالمه  اما با همه اینا تمام فکر و ذهن من این روزها معطوف شده به برگزاری خوب این جشن و البته وضعیت خواهرم، گاهی میگم با این روحیه وسواسی و استرسی که من بابت کامل و بی نقص برگزار شدن همه چی دارم، شاید نباید تصمیم میگرفتم اینطوری تولد بگیریم و باید به سبک هر سال خانوادگی جشن میگرفتیم، نمیدونم چرا امسال یهویی این تصمیم رو گرفتم و از کجا به ذهنم رسید، الان یک هفته تمامه که کلی کار ریخته سرم و البته کلی هزینه اما خب به خوشحالی دخترم میرزه، فقط امیدوارم همه چی عالی پیش بره. برای پنجشنبه هم وقت آرایشگاه و کاشت ناخن و کاشت مژه گرفتم، احتمالا بگم همون ع عصر پنجشنبه موهامو صاف کنه که برای فردا جمعه صاف باشه، چون بعید میدونم جمعه صبح با اونهمه کار بتونم برم آرایشگاه. جشن روز جمعه از ساعت دوازده تا سه بعد از ظهره و خب من با اینهمه کار نمیتونم همون روز برم آرایشگاه... برای موهای نیلا هم سمانه گفته خودش درست میکنه، سمانه از من یازده سال کوچیکتره و سه تا بچه هم داره و خداییش خیلی زرنگه و تو همه کارها سررشته داره.

هنوز نمیدونم خانواده همسرم از رشت میان برای جشن یا نه، احتمالش به خاطر مریضی مادرشوهرم زیاد نیست اما خب بازم نمیشه گفت صددرصد نمیان. باید صبر کنیم ببینیم چی میشه با مادرشوهرم و سونیا خواهرشوهرم تماس گرفتم و اصرار کردم که بیان اما مادرشوهرم گفت بعیده با این حال بد و مریضی بتونه بیاد...

یادم رفت بگم تولد دخترکم یکم آذرماه بود و من به خاطر اینکه سمانه و بچه هاش بتونند تو جشن باشند جشن رو انداختم دهم، چون تو اون تاریخ دقیق تولدش سمانه تهران نبود و خیلی دلش میخواست خودش و بچه هاش تو جشن باشند و خب وقتی قرار بود اینهمه بهم کمک کنه طبیعیه که منم باهاش هماهنگ بشم و به خاطرش جشنو چند روز عقب بندازم.

متاسفانه تو همین شرایط که کلی هزینه بابت برگزاری تولد داریم، خونه کوچیکه که مال سامان بوده سقف حمامش نم داده به حمام طیقه پایین (تقریبا شبیه شرایطی که برای مامانم پیش اومده!) و مجبور شدیم با بنایی درستش کنیم و حداقل ده تومن خرجش شده (فکر میکردیم بیست تومن میشه)! خدایی این یکی تو این وضعیت خرج اضافه ای بوده، بیشتر حقوق این ماه سامان رفته بابت همین بنایی و بازم نتونست هیچ مقدار از قرضهای قبلیش رو بده ، من خیلی ناراحت شدم اما بعد با هم فکر کردیم تنمون سلامت باشه این خرجها میان و میرن...ولی خب خداییش نمیدونم چطوریه که هر پولی دست همسر من برسه، همیشه از قبل چالش کنده میشه و هیچی تو جیبیش نمیمونه... به قول قدیمی ها همسر من انگار گنجشک روزیه و من که اینو مطمئن شدم و البته پذیرفتم.

متاسفانه وسط اینهمه کار، دیشب اتفاق خیلی بدی افتاد، نویان داشت بدو بدو میکرد که سرش خورد به تیزی میز تلویزیون و خیلی بدجور برید! یک آن دیدم تمام صورت بچه شده خون و کل بدن و لباساش رو گرفته، خدا میدونه اون لحظه چی کشیدم من. انقدر هول کردم که دست و پاهام میلرزید! ابروش شکافته شده بود و خون همینطوری قطره قطه میچکید و خودش هم جیغ میزد و گریه میکرد، من که خیلی روحیه ضعیفی دارم، دست و پامو گم کرده بودم  و  نمیدونستم چکار کنم! دست و پای خودم هم از ترس و نگرانی سرد شده بود، خیلی وضعیت بدی بود، سامان میگفت بریم بیمارستان باید بخیه بزنه، اما بهش گفتم برو سمانه رو صدا کن بذار ببینه لازمه یا نه و اینکه کمکم کنه و به بچه برسه آخه با حالی که من داشتم نمیتونستم درست و حسابی بغلش کنم و به دادش برسم، سامان رفت در خونشون رو زد و خدا خیرش بده این دختر رو ، اومد نویانو از بغلم گرفت، صورتش رو که غرق خون بود با دستمال خیس پاک کرد و دست و پاشو شست، عجیب که نویان تو بغلش آروم آروم بود! سمانه قربون صدقش میرفت و همزمان خون صورت و روی ابرو و چشماش رو پاک میکرد، در نهایت گفت نیازی به بیمارستان نیست، چون سرش نشکسته اما احتمال اینکه رد این زخم روی ابروش بمونه و اون قسمت مو درنیاره هست، خیلی ناراحت شدم خیلی.... خدا رحم کرد به بچم، فقط یک میلی متر پایینر بود ضربه به چشمش میخورد....فقط خدا رحم کرد، هنوزم نمیدونم نیاز به بخیه داشته یا نه، سمانه میگه اگر بخیه کنه صددرصد جا و ردش میمونه، بذار زخمش خودش جوش بخوره، دیشب بهش استامینوفن دادم که دردش آرووم بشه و تا صبح هم دوبار روی قسمت زخمش با هزار بدبختی عسل گذاشتیم.... امروز صبح که بچم بیدار شد کلی بغلش کردم و نازشو کشیدم، دلم براش کباب شد اونطوری خورد به میزالهی بمیرم براش.

دیروز حدودای ساعت یک ظهر بود که سمانه سر زده اومد خونمون و گفت به خاطر اتفاق دیشب خیلی ناراحت شده و اومده که میز تلویزیون رو جمع کنه، آخه من خیلی وقت بود میخواستم میز تلویزیون رو بذارم انبار (آخه تلویزیون رو به خاطر بچه ها روی دیوار نصب کردیم) اما همش سامان به تعویق مینداخت، سمانه هم خبر داشت که میخواستیم میز رو بذاریم انبار، یهویی امروز اومد و گفت بیا میزو جمع کنیم، خودش میز سنگین رو جمع کرد و گذاشت یه گوشه و بعد هم تلاش کرد دکور خونه رو عوض کنه که فضا بازتر بشه، (خونه من کوچیکه و وسایلم زیاد و بچه ها هم همش در حال دویدن و شیطنت که طبیعیه به وسایل برخورد کننند) طفلی کل هال رو برام تمیز کرد و جای مبلها رو عوض کرد و یه مقدار فضا بازتر شد و روحیه منم کلی بهتر شد آخه چندماهی بود که خیلی از خونه و زندگیم بدم اومده بود و همه چی به هم ریخته بود و حسابی نسبت به خونه خودم دلسرد شده بودم، یکم که وسایل جابجا شدند حال منم خیلی بهتر شد، خدا برای من نگهش داره این دخترو که انقدر با محبت و دلسوزانه و بی منت کمکم میکنه، دیشب اگر نبود با صحنه ای که من دیدم و فلج شده بودم و اونهمه خون تو صورت و بدن نویان، عملا نمیتونستم به بچم برسم، اما مثل فرشته نجات به داد بچم رسید با اینکه خودش سه تا بچه کوچیک داره! تازه بعدش هم که نویان خوابید موهامو رنگ کرد طبق قرار قبلی. بهش گفتم بهتر نیست بذاریم برای فردا، گفت نه برای چی؟ نگران نویان نباش پسربچه تا بزرگ بشه هزار بار اینطوری میشه و باید عادت کنی!.

خیلی ناراحت بچم هستم، خدا کنه فقط رد زخم داخل ابروش نمونه و موهای ابروش دربیاد، الان پلک چشمش به خاطر ورمی که قسمت زخم ابروش کرده افتاده و یه چشمش کوچیکتر شده! نویان خیلی زیاد شیطونه و خیلی به خودش آسیب میزنه، دوست نداشتم پسرکم تو حشن خواهرش با چهره زخمی ظاهر بشه.... حالا ایشالا که جای زخمش در آینده نمونه.

کلی گفتنی دیگه هم داشتم اما بهتره همینجا تمومش کنم، ساعت از سه شب گذشته و بدجور خوابم گرفته، البته که قبلش باید به نویان برسم و بهش شیر بدم و روی جای زخمش عسل بذارم و عوضش هم کنم! بازم نیسماعت چهل دقیقه زمان میبره تا بتونم بخوابم...دو ساعت پیش هم لباسهایی که میخوام تو جشن بپوشم رو تو وایتکس انداختم  وشستم که فردا اتو کنم، لباسها مال خیلی سال پیشه، شاید مثلا 15 سال! یه مقدار برام تنگ شده اما خب میشه هنوز پوشید، بهتر از اینه که بخوانم چند میلیون خرج لباس کنم، تا همین الانش هم هزینه ها خیلی زیاد شده، اما امیدوارم همه چی به خیر و خوشی بگذره و خاطره خوبی در ذهن مهمانانم ایجاد بشه و به بچه ها هم حسابی خوش بگذره، پول میاد و میره. خدا کنه خواهر کوچیکم هم حالش یکم بهتر بشه و بتونه شده نیم ساعت هم بیاد به جشنمون هرچند که خودش دل و دماع هیچی رو نداره و فکر و ذکرش سلامت بچشه.

بعد جشن حتما چندتایی عکس یا فیلم تو پیج اینستاگرامم میذارم...

سعی کردم خلاصه ای از احوالات این چند وقت بگم ؛ اگه میخواستم با جزئیات بگم که دو سه برابر این نوشته میشد. دیگه واقعا نمیتونم بیدار بمونم. خیلی خسته ام، امیدوارم هر چه زودتر جمعه برسه و جشن به خوبی برگزار بشه و استرسم بابت خوب برگزار شدنش تموم بشه.

 

الهی قربون تک تک شما برم من....

تا حالا هیچوقت نوشته ای رو اینطوری شروع نکرده بودم اما به معنای واقعی کلمه دلم برای دوستان عزیزی که در این دنیای مجازی پیدا کردم تپید و خواستم یه جوری محبت خالصانه و از ته دلم رو بهتون نشون بدم....

من پست قبلی رو که نوشتم در شرایط روحی خیلی خیلی بدی بودم، نیمه شب، تن تبدار بچم، تب بالا و سردرد خودم، عذاب وجدان، ترس و اضطراب؛ احساس تنهایی و ناکافی بودن... نمیدونم چطوریه که شبها و نیمه شبها بخصوص همه چی سختتر و بغرنج تر و عذاب آورتر از صبح و طی روز به نظر میرسه، اون نیمه شب که من اون پست رو با اشکهای به پهنای صورتم نوشتم در بدترین شرایط جسمی و روحی بودم... تب داشتم و سرفه و سردرد اما از ترس اینکه داروها منو خواب آلود نکنند و نتونم حواسم به بچم باشه، هیچ دارویی نمی‌خوردم. فرداش که بیدار شدم حالم کمی بهتر بود و اضطرابم کمتر، اما امان از نیمه شبها که انگار همه ترسها  و احساسات منفی به آدم هجوم میارن و همه چیز سخت‌ به نظر میرسه.

فردای شبی که پست قبلی رو نوشتم نیلا رو بردیم مطب دکتر و برای اولین بار براش سرم نوشت و بعد زدن سرم بچه از این رو به اون رو شد... تا حالا بچم اینطوری مریض نشده بود و من چقدر استرس کشیدم. البته که پیامهای شما خیلی در آرومتر شدنم موثر بود خدایی، خدا شاهده هر پیامی که برام تو پست قبلی رسید نوید آرامش بود برای من، بغض کردم با هر کدوم و تهش دعای خیر در حق مخاطبی که منو نمیبینه اما از پشت همین نوشته ها حالمو میفهمه و درکم میکنه و برام دعای خیر و آرامش میکنه....

ایکاش میتونستم تک تک دوستان عزیزم رو در آغوش بگیرم و دستاتونو به گرمی بفشارم و بگم چقدر به بودن تک تکتون نیازمندم و چقدر بابت اینکه اینجا و شما دوستانم رو دارم به خودم میبالم، من بارها با خودم فکر کردم برای چی مینویسی؟ یا چرا انقدر طولانی مینویسی و خسته کننده، اما ته تهش وقتی میبینم اینهمه قلبهای مهربون وقتی از درد و رنج و غصه هام مینویسم بیتفاوت نمیشینند و در حد یه پیام هم که شده برام میفرستند و اینطوری روح خسته منو از فرسنگ ها اون طرف تر لمس میکنند از صمیم دلم خدا رو شکر میکنم و برای مخاطبم دعای خیر میکنم...الهی که تن خودتون و خانوادتون سلامت باشه و بلا و بیماری از همه دور باشه.

ما خیلی روزهای سختی رو گذروندیم، از سامان این بیماری لعنتی شروع شد و ده روز تمام مجموعاً هممونو درگیر گرد. خدا رو هزار بار شکر الان حال من و خانواده بهتره، البته من و نیلا هنوز خیلی سرفه میکنیم، اما از سه شب پیش که نیلا برای اولین بار سرم زد و منم رفتم آمپول دگزا زدم مثل آب روی اتیش بود برامون و الان خیلی بهتریم، نیلای من بعد حدود شش روز تونست غذا بخوره و منم دیگه از امروز صبح اشتهام بطور کامل برگشته.... باز خدا خیر بده دکترو که برای نیلا سرم نوشت، اتفاقا من به نیلا داروهای درستی داده بودم (فقط آنتی بیوتیک رو باید مقدار بیشتری میدادم ظاهرا)  اما خب دکتر گفت آنفلونزا بوده و تب مقاومی هم داشته (شش روز تب بالا داشت بچم)، میدونم اگر پیش دکتر اصلی بچه ها میرفتم شاید به نیلا سرم نمیداد و میگفت باید دورش بگذره (دکتر خیلی  خیلی خوبیه اما برعکس دکتر دوم بچه ها که جوونه، سنش بالاس و چندان اهل سرم نوشتن و داروهای جدید نیست)، اما این دکتر دومیه گفت با توجه به اینکه بچه این چند روز خیلی ضعیف شده بهتره سرم بزنه تا اشتهاش بهتر بشه، بماند که چقدر برای سرم زدنش اذیت شد و گریه کرد، درمانگاه هم سرم نمیزدند و میگفتند با توجه به سن بچه و نوع سرم باید برید بیمارستان و خلاصه تا دیروقت درگیر دکتر و بیمارستان بودیم، اما درست از فردای اون روز حال  نیلا بهتر شد و بعد چند روز غذا خورد، خودم هم بعد آمپول دگزا سرپا شدم، البته هنوز جا داره که بهتر بشیم و دوران نقاهت رو سپری میکنیم اما همینکه اوج بیماری رو پشت سر گذاشتیم خدا رو شکر.

به خدا که هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست....یادم باشه بیشتر از اینها شکر نعمت به جا بیارم....شاید باید یه دفتر شکرگزاری بردارم، شاید باید بعد مدتها که نه قران میخونم و نه خیلی با خدا صحبت میکنم بیشتر به دعا و قران رو بیارم، شاید باید همینجا بیشتر نعمتهای زندگیم رو بشمرم.

این مدت اتفاقات دیگه ای هم در حاشیه بیماری بخصوص در ارتباط با من و همسرم افتاد و من تصمیمات جدیدی گرفتم اما خب الان جای گفتنش نیست، این پست رو بیشتر نوشتم از بابت تشکر از اینهمه محبتی که بهم داشتید، دوستان وبلاگ نویسی که با اینکه من شرایطم اجازه نمیده زیاد براشون پیام بذارم اما همیشه بی دریغ بهم پیام میدند و مهر و محبتشون رو نشون میدند. خیلی بزرگوارید عزیزان خیلی.

میبخشید که آخرش هم نتونستم پیامهای پست رمزی  (چند پست قبلتر) رو پاسخ بدم و بدون پاسخ همینطوری تایید کردم....الانم دیگه دو هفته گذشته، و خب تقریبا موضوعیتش رو از دست داده.... خیلی حرفها از گذشته ها دارم و دلم میخواد بصورت دوره ای گاهی بنویسم، شبیه یه جور زندگی نامه.... این روزها نمیدونم چرا انقدر به گذشته ها فکر میکنم، انگار هر چی سن آدم بالاتر میره، یاد و خاطره گذشته ها براش پررنگ تر میشه و دلش میخواد عمداً خودش رو وادار کنه بهشون فکر کنه، من که اینطوری شدم...گاهی این یادآوری برام لذت بخشه  و گاهی تلخ و گاهی حتی گریه آور.

بگذریم، خونه و زندگیم خیلی به هم ریخته و نامرتبه و کلی کارهای عقب افتاده دارم، به امید خدا یذره دیگه که کاملا سر پا شدم به تک تکشون برسم...و بعد انشالله بتونم بیشتر از روزمرگیهام اینجا بنویسم و دو سه تایی هم بعد مدتها تو صفحه اینستاگرامم پست بذارم....

برنامه تولد نیلا هم که اصلا مشخص نیست قراره چطوری پیش بره، شاید در نهایت یه مهمونی خانوادگی گرفتم، شاید هم همچنان یکم که بهتر شدیم، به همون گزینه خانه بازی برگردم،... کاش انقدر همه چی برام سخت و بزرگ جلوه نمیکرد و میتونستم مثل خیلیهای دیگه راحت بگیرم همه چیو.... این کمال گرایی من همیشه تو زندگیم به ضررم تموم شده.

برم به بچه ها شام بدم، یکم عدسی دارم براشون گرم کنم بخورند، ناهار هم براشون ماکارونی درست کردم، بعد مدتها نیلا خدا رو شکر خوب غذا خورد، برنامه رژیم خودم هم با این مریضی کلاً به هم ریخته، بماند که با وجود تلاش بسیار زیاد هم از روند و سرعت لاغرشدنم راضی نبودم، اما به هر حال داشتم جلو میرفتم که این بیماری، برنامه هام رو به هم زد، انشالله از چند روز دیگه مجددا شروع میکنم.

این بیماری روحیه من رو بیش از پیش تضعیف کرد، باعث شد افسردگی با تمام قوا سراغم بیاد که هنوزم ادامه داره، باید دنبال راه حلی باشم که حالمو بهتر کنم، البته حضور بچه ها خیلی وقتها حالمو بهتر می‌کنه،  اما در نهایت یه جور احساس پوچی در وجودم لونه کرده که نمی‌دونم چطور باهاش مبارزه کنم، همش احساس میکنم باید یه کاری بکنم و مفیدتر و مثمرثمرتر باشم اما نمی‌دونم چکار...، مدام تو خونه ام و خب همین در تضعیف روحیه تاثیر داره، دلم میخواست می‌تونستم با خیال راحت از خونه برم بیرون و گاهی هوایی بخورم، برم سینما یا کافی شاپ یا حتی پارک با خیال راحت روی نیمکت بشینم و مردم رو نگاه کنم، اما خب فعلا نمیشه و تقریبا روزها پشت سر هم توخونه میگذره. به هر حال دنبال راه حلم که حالمو بهتر کنم، باز حالا سلامتی باشه و بیماری سراغ آدم نیاد راضیم.

بازم ممنونم که همراهم هستید همیشه عزیزانم، خدا به اندازه دلهای مهربونتون بهتون بده دوستان خوبم. حرفهای شما برای پست قبلی مثل آب روی آتیش بود برای من.

یه آغوش...

تب نیلا بعد چهار روز اصلا پایین نیومده، خیلی نگرانم. امشب در حالیکه پاشویش میکردم کلی گریه کردم....

خودم هم هنوز تب میکنم.... حالم خیلی بده. این چه بلایی بود؟ روحیم رو از دست دادم، همش بغض میکنم و یاد بابام میفتم بی دلیل... یاد گذشته های سخت خودم میفتم و دلم برای خودم میسوزه و باز گریه میکنم! انگار خودآزاری داشته باشم هی گذشته رو کند و کاو میکنم، شب‌هایی که خودمو بغل میکردم و دستهای خودمو میبوسیدم و به خودم میگفتم من مواظبتم مرضیه، تو قوی هستی و من و خدا رو داری... زمانهایی که... ولش کن چرا باید به خاطر حال بد الانم و غصه ای که تو دلمه، رازهایی که دلم میخواد زنده به گور بشن رو بنویسم؟ اونوقت باید پای آدمهایی رو بکشم وسط که بعداً از اینکه راجبشون گفتم پشیمون بشم...

نمی‌فهمم چرا بچم نیلا انقدر بد مریض شده، چرا تبش قطع نمیشه! نویان که بلافاصله بعد سامان مریض شد، سه روز تب کرد و از روز دوم تبش کمتر شد و الانم بهتر شده، همون داروهایی که دکتر به نویان داده بود رو به نیلا دادم گفتم  منشأ مریضیشون یکیه، فکر کردم مثل نویان بعد دو سه روز چرک خشک کن اثر میکنه و دیگه نیلا هم تب نمیکنه اما امشب بعد چهار روز تبش از ۳۹ بالاتر رفت و پایین هم نمیومد... عجب غلطی کردم نبردمش دکتر بچم رو، الهی بمیرم من. چه میدونستم اینطوری میشه، نیلا اغلب دوره مریضیش کوتاه بود، سابقه نداشت اینطوری بشه، انقدر طولانی! 

خودم هم وضعم بهتر نیست، زندگیم فلج شده... خونم ریخت و پاش و کثیف، همه چی به هم ریخته....  

خدایا مواظب دختر مظلومم باش. فردا عصر دکترش بیاد مطب، میبرمش، اگه میدونستم اینطور میشه مثل نویان همون روز اول می‌بردمش دکتر، فکر کردم هممون یه ویروس رو گرفتیم و من داروهای سامان رو خوردم به نیلا هم داروهای نویان رو با دوز بالاتر دادم، چرک خشک کن و بروفن و شربت نیوتادین... اما من و نیلا هر دو همچنان مریضیم... تجربه بشه برام دیگه اینکارو نکنم، عذاب وجدان داره دیوونم میکنه.

از استرس و نگرانی نمیتونم بخوابم. خدایا منو با مریضی بچه هام امتحان نکن، می‌دونی طاقتش رو ندارم... الانم باز به پهنای صورتم دارم اشک میریزم. نگران بچمم. بغلم خوابیده، لاغر و نحیف. چند روزه هیچی نمیخوره شاید فقط چند قاشق اونم یکی دو روز اخیر و فقط برای اینکه دل مادرشو نشکنه. گاهی بعدش میخواد بالا بیاره اما به خاطر دل من گاهی به زور میخوره!  امروز صبح بهم گفت برام ناهار ماکارونی درست کن ذوق کردم فکر کردم خوب شده بچم... نیلا مامان چی شدی تو؟ دردت به جونم مامان، دختر مهربون من. 

دیشب به خاطر داروهایی که می‌خوردم خوابم عمیق شد و زنگ ساعت گوشی هم بیدارم نکرد. صبح ساعت ده و نیم که بیدار شدم دیدم بچه تب و لرز کرده و یک ساعت از موعد داروش گذشته، حتی بیدارم هم نکرده، مظلوم سر جاش خوابیده و میلرزه. امشب با وجود تب و سرفه های خودم هیچ دارویی نخوردم تا خوابم عمیق نشه و خدای نکرده بچم تبش بالا نره...به سختی نفس میکشم، سرفه داره خفم می‌کنه، سردرد بدی دارم اما داروهامو نمیخورم.

خیلی نگرانم...خدایا حال یچمو خوب کن.

به هیچکدوم از کارهای خونم نمی‌رسم، غذای فریزری میخوریم، بازم غنیمته که همونا رو داریم. البته که من هیچ اشتها ندارم، امروز فقط ناهار خوردم و بس...خورشت قیمه فریزری با برنج کته. نویان هم سوپ فریزری، (اغلب اندازه یه وعده از سوپ تازه که میپزم براش میذارم فریزر ظرف یکی دو هفته بعد می‌خوره، کارمو مواقع اضطراری راه میندازه.)

دلم گرفته که خانوادم با اینکه می‌دونند چقدر مریضیم به جز روز اول مریضی دیگه سراغی ازمون نگرفتند... نمی‌دونم شاید هم من نباید توقع داشته باشم و باید عادت کرده باشم، شاید هم مثلا خواهر بزرگم دیده خود من پسرش مریض شده زیاد تماس نگرفتم اونم داره تلافی می‌کنه، البته خب اون موقع مادرم خونه ما بود و لحظه به لحظه با خواهرم تلفنی حرف می‌زدند و من از مادرم حال بچشو می‌پرسیدم. شایدم اصلا بحث تلافی نیست و خیلی هم براش مهم نیست... نمی‌دونم، حتی خانواده سامان هم مثل چند سال پیش پیگیر نیستند اما خب مامان سامان خودش هزار مریضی داره، بازم تو این سه روز دو بار تماس گرفته و باباش هم دو سه بار به سامان زنگ زده.. 

مهم نیست (یادم افتاد هر وقت میگم مهم نیست از همیشه بیشتر دلم شکسته)، لابد خب من اونقدر ها ارزشمند نیستم، شایدم خودم مقصرم، شاید منم خیلی پیگیرشون نبودم، نمیدونم...

همسر هم شبها از خستگی نمیتونه هوشیار باشه و اغلب من تنها با نگرانی و بعض سر میکنم...

امشب ولی بغض چند روزم شکست و برای حال و روز خودم یه دل سیر گریه کردم، الانم بینیم گرفته و نفسم سخت بالا میاد...

من شاید برای این حجم از مسیولیت ساخته نشده بودم (با گوشی تایپ میکنم بعضی حروف رو نداره مثل همزه)،  من شاید لایق مادرشدن نبودم، من شاید باید سالها قبل وقتی هنوز ازدواج نکرده بودم، میمردم...از خدا خواسته بودم اما اجابت نکرد، نمی‌دونم چی توی من دیده بود که فکر کرد باید اینهمه زنده بمونم!؟ واقعا چی دیده بود؟

صدای خر و پف همسر میاد، الان ساعت سه نصفه شب با یه بچه تبدار که به زور تبش رو کنترل کردم و خنک شده، نمیتونم حرفهای قشنگ بزنم، الان همه وجودم تاریکه، هیولای تاریکی سلول به سلول تنم رو تسخیر کرده، شاید دارم چرت و پرت میگم...شاید اصلا فردا صبح بهتر باشم و با بچه ها آهنگ بذاریم برقصیم... هیییی، خدایا منو ببخش اگر اونقدر ها که باید قدر روزهای سلامتیمونو نمی‌دونستم. 

به خدا که من فقط همینجا رو دارم، اینو شعاری نمیگم، واقعا فقط اینجا دوستان واقعیمو شناختم و احساس کردم برای یه عده مهمم.

کامنتهای پست قبل رو هم نتونستم پاسخ بدم، شاید فقط دو سه تا رو با گوشی... به خدا که عادت من نیست، بی حرمتی می‌دونم  بی پاسخ گذاشتن رو، اما زندگیم رو مریضی هر چهار نفرمون فلج کرده، نیلا از همه بیشتر... کاش خدا هیچوقت بچه ها رو مریض نکنه، مگه چقدر جون دارند آخه؟ نیلای ۱۴ کیلویی من چقدر جون داره مگه؟ 

بازم گریه! چقدر تاریکم!!! چقدر بده که هنوزم مثل نوجوونیهام بعد چشیدن اینهمه سرد و گرم روزگار اشکام مثل فواره می‌ریزند و تمام لباسا و بالشم رو خیس میکنند...که هنوزم بعد اینهمه سختی و رنجی که کشیدم انقدر شکننده  و ضعیفم...

یه آغوش می‌خوام برای خستگی هام...

(کلی نوشتم و پاک شد! لعنتی!  چقدر عصبی شدم!)

دو شبه به خاطر تب شدید نویان تا خود صبح بیدارم، یک شب قبلتر هم به خاطر سامان بیدار موندم، شده سه شب که نخوابیدم شاید کلا سه چهار ساعت!  الان هم خودم گرفتار شدم و تب دارم و سرفه میکنم اما از ترس اینکه دوباره تب نویانم بالا بره با تمام ضعف و مریضی و بیخوابی جرات ندارم بخوابم... مریضی لعنتی از سامان شروع شد و من و نویان رو گرفت، ترس بچم نیلا رو دارم که اونم بگیره، فعلا که حالش خوبه (الان که دارم پست رو با ویرایش منتشر میکنم حال نیلا هم خراب شده! حالا کل خانواده درگیر شدیم!).

حال خودم خوب نیست و در عین حال به خاطر کل خانواده باید بیدار باشم، مادر بودن با خودش تمام این فداکاریها رو میاره.فقط خدا کنه خیلی هم حالم بد نشه ( مال من تازه شروع شده) باید سر پا باشم که به سامان و بچه ها برسم(متاسفانه الان که دارم پست رو میذارم حالم خیلی بدتر شده و تب هم کردم!)

کاش کسانی که می‌دونند مریضند ماسک بزنند تا اینطوری بقیه نگیرند و گرفتار نشند، جدا از سختی بیماری هزینه های درمان هم کم نیست، خیلی‌ها با حقوقهای کم از عهدش برنمیان. 

یکی دو ساعت پیش تب پسرکم بدجور بالا رفت، به سختی تبش رو پایین آوردم، مگه پایین میومد؟ بچم تو خواب لرز کرده بود و تبش هم خیلی بالا بود، اما چون لرز داشت نمیتونستم پاشویش کنم، پتو هم که روش مینداختم به خاطر لرزش، باز تبش بالاتر میرفت! دست و پامو گم کرده بودم و زیر لب دعا میخوندم! آخرش یکم که لرزش بهتر شد به سختی پاشویش کردم (مگه میذاشت؟) و الان بعد چند ساعت تبشی کم  پایین اومده اما بازم جرات ندارم بخوابم چون نویان تبش یهویی بالا میره خیلی هم بالا میره!

حال سامان هم بهتر نیست! با اینکه دکتر رفته و سرم زده و دارو میخوره اما اونم داره تو خواب ناله میکنه و هزیون میگه! لرز هم کرده! بلند شدم براش یه لیوان شیر گرم کردم و با خرما بهش دادم بلکه سرما و لرزش از بین بره، اصلا متوجه نمیشه صداش میکنم و باهاش حرف میزنم، خیلی حالش بده، همینجوری روی زمین  سفت خوابیده بود، بلند شدم زیرش تشک انداختم و گفتم روی اون بخوابه شاید درد گردن و بدنش کمتر بشه! (سامان میگه روی تخت خوابش نمیبره!) یکم هم گردن و پشتش رو ماساژ دادم بلکه بهتر بشه هر چند دست من جون نداره اصلا. سامان خیلی خوب ماساژ میده، گاهی اگه پشت و شونه و گردن و دست و پام رو ماساژ نده نمیتونم از درد بخوابم....گاهی که قهر میکنیم هم برای آشتی ماساژم میده.

(از اینجا به بعد رو صبح امروز نوشتم). با همین حال، غروب دیروز پنجشنبه که نویان رو بردیم مطب دکتر، بعدش رفتیم یکم دور زدیم و نیلا رو بردیم خانه بازی که یکم بچم بازی کنه، خیلی وقت بود بیرون نرفته بودند بچه ها، اینم جایزه کارهای خوبی بود که به نیلا گفته بودم انجام بده (عینک زدن و تنهایی خوابیدن و حرف بد نزدن  و...)، طفلک نویان خیلی بیقراری کرد اونم بیاد داخل، اما چون مریض بود به خاطر بچه های دیگه نبردیمش تو، چقدر بچم گریه کرد و دلم براش سوخت، نیلا هم حالش کاملا خوب بود اون موقع، وگرنه که نیلا رو هم نمیذاشتم بره. با همه اینا نگرانم مبادا بچم ناقل بوده باشه، خدایی اون موقع کاملا سرحال بود... بچم حسابی بازی کرد و خیلی بهش خوش گذشت و چند بار بهم گفت چقدر خانه بازیش خوب بود و خب اینجور وقتها من از ته دلم حس رضایت و خوشحالی بهم دست میده. سر راه هم یکم براش خوراکی خریدیم که شب خوبش تکمیل بشه.

سامان به زور رانندکی میکرد، حالش خیلی بد بود و درد گردن و کمرش عود کرده بود و بدجور کلافه بود، چندباری از صبح از سر بی حوصلگی و مریضی با نیلا جرو بحث کرد و منم حسابی عصبی شده بودم، بارها نزدیک بود بحث و دعوا بشه و به زور جلوی خودمو میگرفتم، تازه آشتی کرده بودیم و بهم دو سه روز بود خیلی محبت میکرد دوست نداشتم فضا دوباره خراب بشه، اما بازم از صبح دیروز چندباری یحث و دعوا پیش اومد، اغلب هم سر بچه ها و اینکه من نحوه صحبت کردن همسر با نیلا رو نمیپسندم! به هر حال چاره ای نیست خودم باید کوتاه بیام! هیچ راه دومی نیست، باید یاد بگیرم بیشتر سکوت کنم و کوتاه بیام، متاسفانه کنترل خشم و صحبت نکردن موقع عصبانیت برای منم خیلی سخته و بلد نیستم، اما باید تمرین کنم! با همه سختیهاش باید یاد بگیرم، سامان هم همینطور. با همین حال خراب، همینکه همسر خودش اصرار کرد بریم بیرون و دور بزنیم (بعد دکتر بردن نویان) از سر دلسوزی زیادشه، اما خب خیلی سختش بود رانندگی کردن با اون حال خراب. دلم براش سوخت، ساعت ده و نیم شب که رسیدیم خونه سریع وسایل  و خریدها رو جابجا کردم و لباس بچه ها رو درآوردم و جابجا کردم و دست و صورتشونو شستم، تخم مرغ آب پز و سیب زمینی گذاشتم که بپزه، یکم سوپ هم داشتم که برای سامان گرم کردم بخوره چون خیلی گرسنه بود و نمیتونست صبر کنه، بچه ها رو هم به زور غدا دادم و داروهاشونو هم دادم و خوابوندم و بعدش بود که باز تب نویان بالا رفت و اینهمه استرس کشیدم، ساعت دو نیمه شب تازه یکم از نویان خیالم راحت شد و نشستم تخم مرغ آب پز و سیب زمینی خوردم! سامان هم که خواب بود، نیم ساعت بعد اونم بلند شد و چون بازم گرسنه بود غذاشو خورد....ماجراها داریم این شبها، حسرت یه ذره خواب درست و حسابی به دل هر دومون مونده، سامان هم خدایی دو شب قبل پا به پای من بابت نویان بیدار بود مبادا تبش بالا بره، الان بچم نزدیک سه روز شده که تب داره، الهی بگردم.

راستی خانه بازی که بودیم راحب به برگزاری جشن تولد نیلا اونجا با مسئولش صحبت کردم، با اینکه نسبت به جاهای دیکه ارزونتر بود بازم حداقل پنج شش تومن برام درمیاد، تازه بدون هزینه پذیرایی و هزینه خرید لباس خودم و بچه ها و هزینه آرایشگاه و کیک و ناهار و تنقلات و مخلفات و هزینه آتلیه و....، جاهای دیگه بالاتر میگفتند، حالا باید فکرامو بکنم و تا سه چهار روز دیگه خبر بدم بهشون، ببینم چیکار میکنم آخرش.  جای تمیزی بود و نیلا هم خیلی دوست داشت...میدونم بهش حسابی خوش میگذره اما خب باید بیشتر بررسی کنم، و اصلا ببینم چه کسانی رو دعوت میکنم (افراد زیادی رو هم ندارم) و آیا میتونند اون روز بیان یا نه، فعلا که این مریضی لعنتی نمیذاره تماس بگیرم.

خدایا حالم داره لحظه به لحظه بدتر میشه، تب و گلودرد دارم و سرفه امانمو بریده، فعلا که من دارم داروهایی که دکتر به سامان داده میخورم، نیلا هم داروهایی که دکتر به نویان داده، امیدوارم بتونیم سر پا بشیم و لازم نباشه من و نیلا هم بریم دکتر... چقدر نیاز به خواب دارم اما حتی نمیتونم دراز هم بکشم، انقدر کار خونه و رسیدگی به بچه ها و ناهار و شام گذاشتن ازم انرژِی میگیره که حد نداره، کاش حداقل اینجور وقتها لازم نبود نگران غذای خودمون و بچه ها باشم، شش و نیم صبح بعد دادن شیر خشک به نویان و دارو بهش تازه خوابیدم، دو سه ساعتی خواب بودم، بیدار که شدم دیدم نویان جاشو کثیف کرده و بردم دستشویی شستمش و لباساشو عوض کردم، صبحانه نیلا رو دادم، تند تند گوشت هم گذاشتم بپزه، عدس پلو هم درست کردم و کنارش سوپ هم گذاشتم (متاسفانه سوپ هم سر رفت و کل اجاق گازمو به گند کشید)، دو تا تخم مرغ گذاشتم آب پز بشه و به نویان هم به زور تخم مرغ آب پز  رنده شده با ماست دادم، داروهای بچه ها رو هم دادم، سامان هم بالاخره شوفاژها رو راه انداخت.چقدر کار دارم که باید انجام بدم، خدا کنه بهتر بشم و بتونم به همه کارهام برسم، به زور سر پام، در واقع چاره ای ندارم اما هیچ موقع مادر خانواده نمیتونه کنار بکشه.

کامنتهای پست رمزدار قبلی رو انشالله دو سه روز دیگه که یکم حالم بهتر شد پاسخ میدم، فعلا بدون پاسخ تایید میکنم، شرمنده که دیر شد مثل همیشه.

از محبت همیشگیتون ممنونم عزیزانم.

دوستان عزیزم رمز پست قبلی، همون رمز قبلی هست که به دوستانم دادم، استثناعا اینبار رمز پست رو تغییر ندادم چون راستش نمیتونستم از اول رمز بدم و فرصتشو نداشتم. دوستانی که با من آشنا هستند و وبلاگ ندارند و رمز رو ندارند میتونند در اینستاگرام من پیام بذارند:

roozanehaye.marzieh@ 

در قسمت تماس با من هم میتونند درخواست بدند اما خب حداقل قبلا پیامی برام ارسال کرده باشند که من بشناسمشون چون راستش این پست یه مقدار خصوصی تر از پستهای قبلیه و دلم نمیخواد غریبه ای اونو بخونه بخصوص که هنوز شک دارم یکی دو تا از همکارانم منو میخونند یا نه (زیاد احتمال نمیدم اما احتیاط شرط عقله).

میبخشد که کامنتهای پست قبلی رو با تاخیر پاسخ دادم، همه رو بلافاصله خوندم اما خب جواب دادنشون برام اصلا مقدور نبود، اصلا وقت نمیشد. مادرم 5 روزی خونم بود و حسابی سرم با کار خونه و بچه ها شلوغ بود و ثانیه ای استراحت نداشتم و نمیشد گوشی یا لپ تاپ دستم بگیرم. خیلی زیاد خسته شدم، البته که خودم با اصرار مادرم رو آوردم و این مدت هم با اصرار نگهش داشتم اما حسابی با کار خونه و وسواسی که روی خوب بودن پذیرایی و... دارم خودمو خسته کردم، امیدوارم لااقل به مامانم خوش گذشته باشه.

 گفتم لپ تاپ داغ دلم تازه شد! سه میلیون ناقابل خرج روی دستم گذاشت!!! تازه خیلی چیزهاش هم قابل درست شدن نبود چون خیلی قدیمی بود... بیخیال! فقط یادم باشه هزینه ای که بابت عقب انداختن کارها میدم چقدر گاهی زیاده! چهارماه پیش بهم گفت یک میلیون و دویست! همون آدم الان با کار کمتر، سه تومن ازم گرفت!

کاش حداقل یه لپ تاپ دست دوم خریده بودم! با پنج شش تومن هم میشد! من که کار خاص و حرفه ای با لپ تاپم انجام نمیدم، در همین حد بس بود برام.

خونه هم کلی تعمیرات و هزینه داره، کلی کار عقب افتاده و تعمیرات که باید ماهها قبل انجام می‌دادیم! ‌اگز تصمیم داشته باشیم ولو یه جشن کوچیک تو خونمون برای تولد نیلا بگیریم باید قبلش یه عالم کار ریز و درشت روی خونه انجام بدیم! کلی کار عقب افتاده داریم با وجود همسری که صبح زود میره و دیروقت میاد و زیادم فنی و اهل تعمیرات نیست. خداییش اینکه میگن کار امروز رو به فردا ننداز درست ترین جمله هست.

احساسات عجیب (همون رمز قبلی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از هر دری سخنی...

روزها معمولی و یکنواخت میگذره.

حال و روزم هم به همون نسبت معمولیه، نه هیجانات خاصی دارم و نه به اون معنا افسرده ام، میگذرونم، بچه ها انرژی زیادی ازم میگیرند، رسیدگی به کارهای یومیه و بچه ها و آشپزی و ... واقعا زمان بره، سامان مدتیه سر کاری می‌ره که نسبت به شغلهای قبلیش خیلی درآمد کمتری داره اما به نظر میرسه به موقع هست و این برای من به مراتب بهتر از حقوق سی میلیونی هست که ندونم کی میدن یا اصلا آخرش بطور کامل باهاش تسویه میکنند یا نه حق خوری می‌کنند مثل تمام بارهای قبل! حداقل شاید بشه روش حساب و برنامه ریزی کرد هر چقدر هم که زیاد نباشه. انقدر تو این سالها هر دو بابت این موضوع شغلش و حق خوری ها رنج کشیدیم که من همین حقوق کم اما به موقع رو (انشالله که همینطور باشه البته، باید در آینده دید) روی چشمم میذارم بسکه عذاب کشیدیم... بیمه هم میشه و خب خدا رو شکر. حالا انشالله که براش خوب باشه و موندگار بشه. همزمان عصرها اسنپ هم می‌ره و به هر حال میگذره، درآمد منم هست و الان خب نسبت به گذشته کمتر ازش استفاده میشه... البته که شایستگی همسرم با اینهمه اطلاعات و تحصیلات بیشتر از اینا بود اما بازم شکر. همینکه الان یکم حالش بهتره من راضیم و شکرگزار. همسرم تو این سالها خیلی شکسته شده و من بارها با دیدنش و ناراحتی‌هاش خیلی غصه خوردم، در حد توانم شاید حتی بیشتر کمکش کردم اما خب غرورش خیلی  شکسته و آسیب دیده بود، امیدوارم زخمهاش خیلی زود خوب بشند و حال و روزش بهتر. من هر روز باید براش ناهار بذارم و این کارمو یکم سخت کرده، بخصوص که چون مایکروفر ندارند (یا حداقل سامان نمیدونه دارند یا نه و حتی تحقیق هم نمیکنه!) باید براش انواع غذاهای نونی و ساندویچی بذارم که نخواسته باشه ظهر گرم کنه و بتونه سرد بخوره و گاهی گزینه کم میارم، باز غذای برنجی راحتتره و تنوعش هم بیشتر.

صبحها این روزها گاهی خیلی دیر از خواب بیدار میشم و این اصلا خوب نیست، البته به این خاطر که شب حدود ساعت سه و نیم چهار صبح میخوابم و بعدش تا صبح هم بابت شیرخشک دادن به نویان دو بار دیگه بیدار میشم، الان چند روزه هر کار میکنم زودتر از ده صبح بیدار نمیشم،  بسکه طی روز خسته میشم.

+++++ یکم بعد مدتها از بچه ها بنویسم که به یادگار بمونه. نویان و نیلا هرکدوم به نحوی شیرین و بانمک شدند و زمانهایی که حالم خوبه و کارم کمتره، حسابی باهاشون وقت میگذرونم و بازیهای شاد و نمایشهای من درآوردی انجام میدم، خیلی بغلشون میکنم و میبوسمشون و بوی تنشون رو با تمام وجودم حس میکنم، دنبالشون میکنم و گیرشون میارم و شکمشون رو پوف میکنم و کلی میخندند. گاهی آهنگ میذاریم و میرقصیم، با نیلا بخصوص این چند روز بازیهای فکری میکنم که تمرکزش بره بالاتر چون بعضی وقتها احساس میکنم تو این سالها باید بیشتر در این زمینه کار میکردم بماند که نیلا هم علاقه ای به طولانی  نشستن و گوش کردن تا همین یکی دو سال پیش نداشت. 

نویان به شدت به من وابستست و صبحها که از خواب بیدار میشه، بدون استثنا بغلم می‌کنه. بچم بارها و بارها طی روز خودشو میندازه تو بغلم و صورتش رو میچسبونه به گونه هام و گازهای ریز و کوچیک ازم میگیره که از نظر خودش مثلا همون بوسیدنه، خیلی خیلی بااحساسه این بچه، انقدر که سامان خیلی وقتها با ناراحتی به من میگه مرضیه این یه وقت رفتار زنونه پیدا نکنه؟ انقدر نذار به تو بچسبه! بهش میگم بیخیال سامان، بزرگ بشه اینطوری نمیمونه، نمیتونم که وقتی میاد بغلم پرتش کنم اونور! ولی خب برای منم خیلی جالبه اینهمه ابراز احساس و علاقه، یه وقتها تار موهامو آروم میگیره بین انگشتای کوچیکش و نوازش میکنه و یه صدای بامزه ای از خودش درمیاره و بعد منو ناز میکنه و صورتشو میچسبونه به صورتم! همین الان هم که دارم مینویسم داره همینکارو میکنه! الهی قربونش برم.صبحها که بیدار میشه تا من بیدار نشم اذیتم نمیکنه اما مثلا تو صورتم نگاه میکنه و موهامو دست میزنه و وقتایی که چشمام رو باز میکنم از شدت خوشحالی چشماش میدرخشه و مِیاد تو بغلم، به همون نسبت هم خیلی دل نازکه و تا دعواش کنم میزنه زیر گریه...به نظرم ابراز احساساتش خیلی زیاده و اصلا فکر نمیکردم پسر بچه ها اینطوری باشند، نیلا موقعیکه به سن الان نویان بود خیلی کمتر این احساس وابستگی و ابراز احساس رو داشت...البته نیلا هم تو این سنی که الان هست خیلی وقتها بغلم میکنه و میگه مامان دوستت دارم و دستامو میبوسه و میذاره بین دستاش  و از روی محبت نیشگون های ریز میگیره (من زیاد خوشم نمیاد از این حرکت آخری یه جوری میشم)، اما مثلا همسن نویان که بود اندازه الان نویان انقدر باهام عاشقانه رفتار نمیکرد و احساس نشون نمیداد و وابسته نبود بهم، نویان گاهی واقعا "عاشقانه" باهام رفتار میکنه! من شبانه روز در حال بوسیدن این دو تا بچه هستم و با همه سختیها و چالشهایی که باهاشون دارم اما از وجودشون خیلی خوشحالم.

البته که خیلی زیاد خسته میشم، گاهی شدیدا عصبی میشم و از حجم کارها به ستوه میام بخصوص نویان که حسابی رس منو میکشه! برعکس نیلا که همیشه خدا یبوست داشت (و داره) و از این بابت در عذاب بود، نویان روزی چندبار شکمش کار میکنه و هر بار شستن و عوض کردنش، کمرم رو داغون میکنه، صبحها که از خواب بیدار میشه هفتاد هشتاد درصد موارد لباساش خیسه، یعنی پوشکش پس میده. با اینکه عوضش هم میکنم نیمه شبها، همون اول صبحی معمولا باید کل لباسهاشو دربیارم و این وسط بچه غر میزنه و نیلا رو هم بیدار میکنه و صبح پرماجرای ما شروع میشه! درحالیکه نیلا خیلی کم پوشکش پس میداد بخصوص تو سن فعلی نویان که بود. صبح هم که بیدار میشن هر دو همزمان گرسنه اند و گاهی باید نیلا رو راضی کنم نویان اول صبحانه بخوره، صبحانه هاشون هم یکی نیست، کلاً غذاهاشون معمولا با هم فرق میکنه و برای هر کدوم یه جور غذا درست میکنم و برای خودم و سامان هم یه جور، بعضی وقتها هم برای خودمون از غذاهایی که قبلا فریز کردم مثل خورشت و... استفاده میکنم. متاسفانه نویان هم مثل نیلا خیلی خوب غذا نمیخوره، باید یه بالش بذارم روی پاهام، یه گوشی بدم دستش و براش فیلم بذارم و همزمان بهش غذا بدم که معمولا له و پوره هست و خوردنش راحته، اما در کل پروسه آماده کردن غذا براش و دادن بهش خیلی سخته! البته تازگیها دارم یادش میدم حالت نشسته غذا بخوره یعنی دیگه روی بالش دراز نکشه، بخصوص درمورد غذاهایی که کمتر له هستند، گووشی رو میذارم جلوش فیلم میبینه یا به شماره های الکی زنگ میزنه و حواسش پرت میشه و غذا میذارم دهنش، متاسفانه هر کار میکنم غیر این نمیتونم بهش غذا بدم، میدونم کار درستی نیست اما واقعا راه دیگه ای ندارم و بدون گوشی هیچ جوره نمیخوره، نیلا هم بچه بود همین بود متاسفانه.... البته الان نیلا بهتر شده، اما هنوزم خودم قاشق قاشق بهش غذا میدم، البته بهش بگم خودت بخور میخوره اما چون  اینجوری خیلی کمتر غذا میخوره ترجیح میدم خودم بهش غذا بدم که خیالم راحت بشه غذاشو به اندازه کافی خورده، سامان هم خیلی مخالفه که بهشون اینطوری غذا میدم و بخصوص درمورد نیلا که بزرگتره گاهی عصبی میشه که هنوز تو این سن قاشق قاشق میذارم دهنش، اما راستش خودم اینطوری راحتترم، درسته به من خیلی فشار میاد، اما اعصابم راحتتره و میدونم غذای کافی خورده (خودش بخواد  تنهایی بخوره معمولا نصفه غذاشو رها میکنه).

+++ متاسفانه نیلا نسبت به سنش خیلی ریزه و با اینکه بهش غذاهای خوب و مقوی میدم نمیدونم چرا انقدر ریز و قدکوتاه و کم وزنه، گاهی خیلی ناراحت میشم بابت این موضوع، بخصوص که خیلی بچه های کم سن تر از نیلا میبینم که از نیلای من درشت ترند و مادراشون فکر میکنند نیلا کوچیکتر از بچه های خودشونه، یا مثلا میریم شهر بازی و مسئولش فکر نمیکنه نزدیک 5 سالش باشه، دیگه نمیدونم باید چکار کنم، خدا شاهده خیلی بهش میرسم اما هیچی به هیچی...نویان هم تا یه جایی خیلی خوب پیش رفت و تپل بود اما اونم الان داره به سمت لاغر شدن و عقب افتادن از همسن هاش میره، خدا میدونه من چقدر به تغذیه اینا میرسم و زحمت میکشم، نه که از خودم تعریف کنم اما حاضرم قسم بخورم از هشتاد درصد مادرها بیشتر به تغذیه بچه هام میرسم ( چند نفری بهم گفتند) تهش هم هر دو تا کوچیک و ریز و قدکوتاهند! بخصوص نیلا، باز نویان هنوز زوده قضاوت کردن اما مشخصه اونم داره مسیر نیلا رو میره و بخصوص برای پسرها این اصلا خوب نیست... چقدر ویتامین های گرون براشون میگیرم اما چه فایده؟ درسته که قد من و همسرم هم بلند نیست و جنبه ژنتیکی هم داره، اما خیلی دیدم بچه هایی که با وجود مادر و پدران نه چندان قد بلند، خودشون قد بلند شدند و حتی هیکلی.

با اینکه بچه ها خیلی به هم علاقه دارند اما زیاد هم دعوا میکنند و واقعا عصبیم میکنند،بخصوص بابت وسیله ها و اسباب بازی ها، نویان وسایل نیلا رو برمیداره و هر چی به نیلا میگم داداشت بچست و متوجه نمیشه و بذار اونم بازی کنه، بازم گریه میکنه و به زور ازش میگیره و نویان هم موهاش رو میکشه بعد پشت بندش نیلا گاز میگیره و قشقرقی به پا میشه که نگو! منم این وسط میمونم چکار کنم... گاهی که می‌خوام جداشون کنم و موهای نیلا رو از دست نویان بیرون بکشم سرشون داد میزنم و یکی دو تا میزنم روی دستشون! انقدر که عصبی میشم! نویان هم خیلی وقتها از ترس نیلا هر چی میخواد برداره میاد دست منو میگیره یا اگر نیلا وسیله ای رو بهش نمیده میاد پیش من گله می‌کنه و به زبون خاص و بامزه  خودش صحبت می‌کنه و ازم میخواد برم از نیلا وسیله رو بگیرم بدم بهش یعنی خودش به زور ازش نمیگیره. خلاصه که خیلی زیاد با دعواهاشون روی اعصابم راه میرند و هر دو هم مقصرند! هر چی هم به نیلا میگم کوتاه بیا داداش متوجه نمیشه فایده نداره! حالا هردوشون وقتی بچه های همسایه رو میببیند دنبال سوراخ موش میگردند و هر کاریشون کنند فقط با گریه به من پناه میارن! اما تا بخوای دو تایی با هم دعوا میکنند و ناسازگار میشن، نیلا خیلی روی وسایلش انحصارطلبه و به سختی میتونم یکی از اسباب بازیهاشو بگیرم و بدم به نویان، خلاصه که جنگ اعصاب داریم گاهی سر همین موضوعات! البته خیلی وقتها هم خواهر و برادر همو بغل می‌کنند و نویان موهای نیلا رو ناز می‌کنه و سرشو میچسبونه به سر نیلا و نیلا هم بغلش می‌کنه و صحنه های عاشقانه قشنگی درست میشه که من مادر باهاش عشق میکنم. نویان اول صبحی که بیدار میشه و خواهرش خوابه به روش خودش صداش می‌کنه و می‌ره کنار تختش که بیدارش کنه، نیلا هم اگر نویان زیاد و طولانی بخوابه، دلش میخواد زودتر داداشش بیدار بشه، یعنی اینطوری هم به هم محبت دارند اما خب دعوا هم می‌کنند.

++++ پسرک حسابی شیطون شده، چند روز پیش یهویی دیدم صدام کرد «مدیه»، یا حتی مامان مدیه، انقدر قربون صدقش رفتم، صبحها خیلی وقتها به من میگه «بابا ک جاعه» یعنی بابا کجاست و خودش میگه ده ده! خیلی کلمات رو هم مثل «بده، بیریز، بیریم» رو میگه و خیلی هم بانمک تلفظ می‌کنه. هر دستوری هم که بهش میدم اجرا می‌کنه، مثلا میگم پوشک بیار، یا بالش بیار یا لیوانو بده، یا برو دستشویی یا شلوارتو دربیار همه رو انجام میده و وقتی بهش میگم آفرین عالی بود! برای خودش شروع می‌کنه دست زدن. هر بار بهش آب یا شیر میدم لیوان یا شیشه شیرش رو بعد تموم شدن، میندازه تو ظرفشویی و برای خودش دست میزنه! عاشق اینه همه وسایل رو بندازه تو ظرفشویی! حالا قدش هم نمی‌رسه اما از اینکه پرت کنه داخل سینک و صداشو بشنوه و برای خودش دست بزنه خیلی لذت میبره! دیده شده حتی کلید خونه و دمپایی و این اواخر حتی گوشیم رو هم انداخته تو ظرفشویی و من به موقع به داد گوشیم رسیدم وگرنه که خیس و خراب می‌شد! گاهی می‌ره در یخچال می ایسته و از تو یخچال میوه و خوراکی برمیداره، بخصوص عاشق برنج سفیده و اگه قابلمه برنج دم دستش باشه همون جا درشو باز می‌کنه و شروع به خوردن می‌کنه! همین چند روز پیش فلفل سبز تند برداشت و گاز زد و یکساعت داشت گریه میکرد!!کلا این یخچال بدبخت ما از دست بچه ها آسایش نداشته این چند سال، همش درشو باز و بسته میکنند. نویان داروها و شربت ها رو از داخل یخچال برمیداره و اینور اونور میندازه و باید از تو خونه جمعشون کنم. ماجراها دارم با جفتشون و مدام در حال جمع و جور کردن ریخت و پاشها و اسباب بازیها هستم و یکساعت بعد باز همونه. الان نویان یک سال و هفت ماهشه و در اوج شیطونی و شیرینی، عاشق بیرون رفتن و گردش بخصوص همراه باباش. مدام از در و دیوار بالا میره و به روش نیلا تلاش می‌کنه از مبلها بپره. همین دیشب سرش ضربه خورد، کلا خیلی به خودش با شیطنتهاش آسیب میزنه، نیلا اینطور نبود با اینکه اونم شیطنت زیاد داشت، اما متاسفایه پسرکم یه وقتهایی هم خیلی ترسو هست، مثلا میبریمش شهربازی از خیلی از وسایل میترسه و وقتی سوارش میکنیم از ترس گریه میکنه، نیلا از این جهت شجاع تر بود، سامان خیلی ناراحته وقتی میبینه نویان بدتر از نیلا یه جاهایی خیلی ترسو هست.

سعی میکنیم ماهی دو بار ببرمیشون شهر بازی نزدیک خونمون و وسایل کودکان رو سوارشون کنیم، با همه اینا گاهی حس میکنم رفت و آمد بچه ها با همسن و سالهاشون و اقوام و فامیل خیلی کمه و این اصلا براشون خوب نیست و از نظر روابط اجتماعی عقب میندازتشون، نیلا همچنان شدیدا استرس داره و همش ناخوناش رو میجوئه، خیلی بده، با یه روانشناس از طریق اینستاگرام آشنا شدم، گفته به مدت سه ماه کمک میکنه وضعیت بچه بهتر بشه و حدود هشت تومن میگیره، از طرفی دلم میخواد هر چه سریعتر شروع کنیم، از طرفی هم این دوره کاملا مجازی و تو واتس آپ هست و نیازمند همکاری کامل پدر و مادر، اما وقتی میبینم من و همسر خودمون به سازگاری کامل نرسیدیم مردد میشم این دوره رو بگیریم یا نه (سوای هزینه البته) میترسم هزینه رو بدیم و ته تهش نتونیم توصیه های روانشناس رو عملی کنیم و با هم تفاهم و تعامل کافی نداشته باشیم و پولمون هم سوخت بشه، فعلا تردید دارم، اما میدونم که بیشتر از این نباید دست دست کنیم و قبل رسیدن نیلا به سن مدرسه باید یه سری مشکلات روانی مثل استرس شدید و جویدن ناخنها و وسواسش رو درمان کنیم. دلم میخواست از حرکات و رفتارهای بامزه نیلا هم بیشتر می‌نوشتم اما دیگه خیلی طولانی میشه، باشه برای بعدتر.

++++++ دیگه اینکه نیلا بچم دو سه باری بهم گفته برام جشن تولد بگیر، یکماه دیگه 5 سالش تموم میشه، تو این سالها هر سال براش در حد جشن کوچیک خانوادگی هم که بوده گرفتم اما خب امسال فکر کردم اگر بشه یکم مفصل تر بگیرم و چند تا از دوستان و اقوام رو که بچه دارند دعوت کنم، بیشتر فضای زنانه و بچه گانه، دلم میخواد نیلامو خوشحال کنم، اما خب نمیدونم از عهده جشن بزرگ بربیام یا نه، البته که هزینش بالا میشه اما خب براش یه مبلغ کنار میذارم و از اون جهت نگرانی ندارم، بیشتر از بابت حجم کارها با دو تا بچه بخصوص نویان نگرانم، طبیعتا روز تولدش که من باید تزیینات و خوراکیها رو آماده کنم و بچینم و هزار تا کار دارم میخواد خیلی مزاحم کارم بشه یا به وسیله ها و تزیینات و خوراکیها قبل رسیدن مهمونها دست بزنه، همه اینا یه طرف، بزرگترین مشکل من کوچیک بودن خونمونه، خب خونه ما کلا 66 متره و دو خوابه، طبیعتا سالن و پذیرایی کوچیکی داره و حداقل تعداد مهمونهای ما هم که حساب کردم (خانمها و بچه ها) 17 نفر هست و اگر بخوایم آقایون رو هم جمع ببندیم میشه 24 نفر (البته آقایون قرار نیست داخل خونه باشند شاید مثلا پشت بام صندلی بذاریم براشون با توافق مدیر ساختمان و بساط خوراکی و قلیون براشون فراهم بشه و....) خب واقعا فضا خیلی کوچیکه و همون خانمها و بچه ها هم باید به سختی سر کنند، فکر کردم مبلها رو ببریم اتاق خواب خودمون بذاریم بلکه کمی بیشتر فضا باز بشه اما مبلها خیلی بزرگند (چستر) بعید میدونم سامان بتونه ببره اتاق خواب، یعنی بعیده از در اتاق برن داخل، مبلها هم بخواد تو سالن بمونند فضا کوچیکتر هم میشه. از سامان پرسیدم با این شرایط جشن بگیریم؟ گفت چرا که نه، حتی گفت بخشی از هزینه ها رو خودش میده اما خب فعلا فضای کم خونه و مشکلات احتمالی برای تهیه و تدارک غذا و پذیرایی و ....با وجود دو تا بچه، بزرگترین مانع هست، حالا نمیدونم چکار کنم، هنوز دو دلم، قطعا اگر خونم بزرگتر بود حتما جشن میگرفتم اما الان به خاطر کوچیکی فضای خونه تردید دارم، مهمونها رو هم نمیتونم کمتر کنم، حتی فکر کردم مثلا برم تالاری جایی بگیرم دیدم هزینه ها سر به فلک میکشه، خلاصه که فعلا در حال ارزیابی شرایط هستم. بعید میدونم تو همین خونه خودمون هم جشن بگیرم زیر هفت هشت میلیون دربیاد، تازه لباس بچه ها و لباس خودم و سامان هم هزینه جداگانست چون هیچکدوممون لباس درست و حسابی نداریم، خلاصه یه جورایی جیب خالی پز عالی هست قضیه اما در عین حال به خاطر خوشحالی نیلا دلم میخواد یه جشن مفصلتر براش بگیرم امسال.

خواهر بزرگم میگه بذار سال بعد که نویان هم بزرگتر شده باشه، اما هر جور فکر میکنم مثلا نویان که الان یک سال و نیمه هست، نسبت به سال دیگه که دو سال و نیمه میشه زحمتش بیشتر نیست، منظورم اینه که مثلا دو سال و نیم هم که بشه باز بچست و دردسرهای خودشو داره و فرق زیادی نمیکنه امسال نسبت به سال بعدش، همین الان نیلا با اینکه نزدیک 5 سالشه، من خیلی کارهاش رو خودم میکنم و شیطنتهای خودش رو داره و مثلا قرار نیست نویان بزرگتر بشه کار من خیلی هم راحتتر بشه که بندازم جشنو برای سال بعد. خلاصه که باید ببینم چطور میشه و میتونیم جشن مفصلتری بگیریم براش یا  باید بازم به رسم هر ساله به همون جشن کوچیک خانوادگی هر سال (مادرم و خواهرام و شوهراشون یا مثلا مادرشوهر و پدرشوهرم و خواهرشوهرم) اکتفا کنیم؟

++++++ کلی کار عقب افتاده دارم که باید انجام بدم اما هم تنبلی میکنم هم اینکه خب سامان باید یکی دو روزی مرخصی بگیره که به همش برسم، مثلا باید برم بانک رسالت افتتاح حساب کنم و سپرده بذارم که وام بگیریم، لپ تابم که حسابی خراب شده رو باید بدم تعمیر که اتفاقا همین امشب بعد نوشتن پستم قراره سامان ببره بده به تعمیرکار و هزینش هم بالا درمیاد اما خب چاره ای هم نیست. چهار ماه پیش بعد اینکه آب ریخت روش و  مشکل پیدا کرد باید میبردیم برای تعمیر اما همش تعلل کردیم، به خاطر کارهای اداره بهش نیاز داشتم و میشد کژدار مریض باهاش سر کرد، بعد هم دو سه جایی رفتیم سفر و کلا جور نشد اون موقع بدم، ایکاش زودتر داده بودم چون الان هزینه تعمیرش بالاتر رفته و قشنگ باید بیشتر از یک میلیون اضافه تر از نرخ قبلی که بهم گفته بود بدم، احتمالا دو و نیم کمتر درنمیاد. 

یه کار دیگه هم که دارم اینه که یه وام کالا اواخر شهریور از بانک ملی گرفتم و باید ببرم بدم یکی برام با پز مغازه بکشه و مبلغش رو بهم بده چون نقدی نیست این وام و برای خرید کالاست، هر مغازه ای هم بکشه مالیات خودش رو کسر میکنه باقیش رو بهم میده و ممکنه مثلا یک تومن و بیشتر مالیات بشه و من بخوام پولش رو بدم صاحب مغازه، همین یه کار کلی دنگ و فنگ داره چون نمیدونم کیو از تو فامیل پیدا کنم که مغازه داشته باشه و این کارو انجام بده و الان وام همینطوری مونده دستم ، به محض اینکه استفادش کنیم ماهی 4 میلیون قسطش شروع میشه....23 درصد هم سودشه اما خب بهش نیاز داشتم بابت تسویه با مستاجر خونه سامان که دی ماه موعدش هست..

مهمتر از همه حتما باید برم دکتر زنان بابت عقب افتادن پ. راستی خدا رو هزار بار شکر تست بی بی چک منفی شد، مردم و زنده شدم تا تست رو انجام دادم! با اینکه میدونستم منطقا امکام بارداری نیست اما بازم خیلی استرسش رو گرفته بودم که خدا رو شکر به خیر گذشت، کاش زودتر گذاشته بودم و انقدر استرس نمیکشیدم اما حتی جرات اینکارو هم نداشتم.... فعلا که به خیر گذشت، چقدر خدا خدا کردم که چیزی نباشه...سامان که اگر خدای ناکرده این اتفاق میفتاد سکته میکرد و چه بسا میگفت حتما باید سقط بشه درحالیکه من اصلا موافق سقط جنین نیستم و ازم برنمیاد...

++++++ وضعیت خواهرم هم همچنان خوب نیست، استراحت مطلقه و در منزل و مدام درد و ترشحات عفونی داره، الهی که حداقل تا دو ماه دیگه بتونه بچه رو نگهداره و به سلامتی فارغ بشه، خیلی خیلی براش دعا میکنم اما همچنان نمیتونم وسایلی که برای نینی کنار گذاشتم و برای نیلا بودند و کاملا نو هستند براش ببرم. همچنان بلاتکلیفیم و دل نگران، تا انشالله به خیر بگذره و همه وسایل رو یکجا بردارم ببرم.

++++++ بین کارهای عقب افتاده رفتن به آرایشگاه و رسیدگی به خودم هم هست، الان دوماهه نرفتم آرایشگاه بابت ابروهام و حسابی بد شده، اگر صددرصد تصمیم بگیریم برای نیلا تولد بگیریم و قطعی بشه موهام رو کراتینه هم میکنم (برای بار دوم، بار اول مراقبت نکردم و زود از بین رفت)،  رنگ هم میذارم،  شهریور و مهر ماه دو سری رفتم کاشت مژه انجام دادم، خیلی خوب شده بود اما خیلی زود و در کمتر از دو هفته خیلی تارهاش ریخت و کم پشت شد، دیگه این ماه انجام ندادم و به نظرم من که همش تو خونه ام و روزی یکبار هم تو آینه نگاه نمیکنم چرا برم دوباره کاشت مژه؟ خلاصه فعلا دیگه کاشت رو نمیرم، اما اگر تولد گرفتن قطعی شد، در کنار کراتینه و رنگ مو، کاشت مژه هم دوباره انجام میدم و شاید هم کاشت ناخن، آخه به خاطر محل کارم و حساسیتهاش تا الان نشده حتی یکبار هم کاشت ناخن انجام بدم  و اگر اینبار انجام بدم اولین بارمه!

خلاصه که اینطور! چه دل خوشی دارم من با اینهمه دغدغه های ریز و درشت، اما خب به نظرم برای بهتر شدن روحیم هم که باشه، لازمه بعد مدتها یکم به خودم برسم بلکه حال دلم هم بهتر بشه....

فعلا همینا دیگه.مثلا حرف زیادی برای گفتن نداشتم و حتی نمی‌خواستم پستی بنویسم اما با همه اینا چقدر طولانی شد و چقدر از اینور و اونور و از موضوعات مختلف روزمره نوشتم... خداییش میدونم خیلی طولانی می‌نویسم به نسبت بقیه وبلاگها و واقعا نوشتن یه پست برای من خیلی وقت گیره، امیدوارم خواننده ها خیلی هم اذیت نشند و حوصله سربر نباشه. گاهی خودم هم معذب میشم با خودم میگم شاید خیلی خسته کننده میشن نوشته هام.

 من برم به بچه ها شام بدم و جمع و جورشون کنم، کلی کار مونده تا آخر شب و قبل خوابوندن بچه ها که باید انجامشون بدم.(پست رو پریشب نوشتم و امروز صبح منتشر میکنم.)


یکی از بزرگترین دغدغه های این روزهای من ترس از باردار شدن دوبارست، انقدر این ترس در وجودم زیاد شده که حتی اجازه نمیده بیبی چک بگیرم  و تست کنم.خب عملاً این اتفاق غیرممکنه با توجه به مراقبت شدید و پیشگیری، اما با عقب افتادن عادت ماهانه به مدت سه یا شایدم 4 ماه (سابقه داره این موضوع اونم خیلی زیاد، اما خب چندماهی بود کاملا به روال شده بود) از سه چهار روز پیش استرس خیلی وحشتناکی به جونم افتاده که حتی نمیخواستم با همسر مطرح کنم، یکی دو بار هم که از یکی دو هفته قبل مطرح کردم اهمیتی نداد و گفت غیرممکنه و جای نگرانی نیست، منم وسواس گونه هربار پرسیدم یعنی نگران نباشم؟ اونم قاطعانه میگفت نه آخه دلیلی نداره و من خودم به شخصه ته دلم با همسر موافق بودم و بیخیال میشدم، یعنی خودم هم ذره ای احتمال نمیدادم، اما نمیدونم چی شد که از دو سه روز پیش ترسش بدجور به دلم افتاده یعنی همش تو فکرمه و برام خیلی پررنگ تر شده، 

پریشب که همسرم از سر کار اومد بهش گفتم من خیلی نگرانم، میدونم خیلی خیلی بعیده اما بازم نگرانم، بهش گفتم در حالت خوشبینانه هم فکر کنیم، عقب افتادن عادت یه خانم اینهمه مدت اصلا خوب نیست، اگر یه در صد بچه ای باشه که دیگه بدبختیم! اینبار سامان هم انگار یکم نگران شد و با لحن نسبتا عصبانی گفت بهت بگم مرضیه یک درصد قرار نیست ما سه تا بچه داشته باشیم ها! حتی فکرشو هم نکن! من تحملش رو ندارم مرضیه (انگار من دارم حالا!)...بهش گفتم برو از داروخونه بیبی چک بگیر، گفت من خجالت میکشم بعد هم دلیلی نداره چون اتفاقی نیفتاده اما اگه میخوای من یه روز زودتر میام خونه تو برو از داروخونه بگیر، دیگه آخرش امروز قانعش کردم که خجالت نداره و خودت سر راهت بگیر برای من سخته (تو اینجور خریدها همسر من شدیدا خجالتیه).

دیگه امشب که اومد خونه گرفته بود اما با اینحال بازم جرات نکردم امتحان کنم، من هیچ علامتی جز همون تاخیر عادت ماهانه ندارم با اینحال خیلی یهویی دو روزه وحشت افتاده به جونم، خب من سالهاست عادت ماهانه منظمی ندارم اما عجییب بود که به مدت شش ماه کاملا مرتب شده بود، اما یهویی سه ماهه عقب افتاده! منم استرس گرفتم...الان حتی  بیبی چک هم دارم اما خدا شاهده جراتشو ندارم امتحان کنم، هر طور حساب میکنم امکان بارداری نیست، اما بازم جراتشو ندارم، امروز حالم اصلا خوب نبود و همش تو ذهنم فکر میکردم اگر خدای نکرده مثبت بشه من چه خاکی بر سرم بریزم؟؟؟؟ به خدا حتی فکرش هم تمام بدنم رو منقبض میکنه و وحشتزدم میکنه چه برسه واقعی بودنش.... حتی فکر کردم اگه یه در هزار هم باشه، الان دیگه بزرگ شده! یعنی تا اینجاشو هم فکر کردم! با همه اینا بازم هر جور حساب میکنم، امکانش نیست! خدایا یه جراتی بده برم تست کنم خیالم راحت بشه، بعد بیفتم دنبال درمان خودم بابت پ. نشدن.

خدایا در عین ناامیدی با وجود وضعیتی که من و همسرم داشتیم، بهمون دو فرزند دادی، تا آخر عمر مدیونتم اما راضی نشو فرزند سومی داشته باشیم که به خداوندی خودت از عهدش برنمیام من، نه من و  نه همسر....رسماً زندگیمون از هم میپاشه!

بگذریم به خاطر این قسمت از حرفهام که بالا نوشتم خواستم پست رو رمزدار کنم اما خب دیدم فعلا فرصت و شرایط دادن رمز به دوستان رو ندارم، از طرفی هم که اینجا تقریبا خواننده آقایی نداریم (به جز یک یا دو نفر آقا که خیلی کم پیام میذارند و خیلی پیگیر این وبلاگ نیستند) فکر کردم بذارم بمونه همه بخونند دو سه روز دیگه رمزیش کنم...شایدم رمزی نکردم آخه ادامه پستم حالت خصوصی نداره.

این روزها دلم برای کودکان غزه و مادران و پدران فرزند از دست داده خونه، گاهی به پهنای صورت و با صدای بلند براشون گریه میکنم، باورم نمیشه اینهمه قساوت قلب، درعین حال که زندگیم روال خودشو داره و با همسر خوبیم، اما بابت اتفاقات تلخی که داره تو دنیا و بخصوص تو غزه میفته خون گریه میکنم، خدایا به کدامین گناه؟ آیا راه نجاتی نیست؟ از این ناراحتم که هیچ کاری از من برنمیاد! فقط میبینم و اشک میریزم و به کودکانی که گریه میکنند از ته دلم میگم جانم مامان، جانم و دلم میخواست اونجا بودم و بغلشون میکردم که آرومتر بشن...لعنت به جنگ قدرت! لعنت به موشک که نمیفهمه داره خونه و آشیونه کی رو خراب میکنه و چه کودکان زیبا و معصومی و چه مادران و پدرانی رو با خودش میبره.... لعنت به انسانهایی که به جای قلب در سینه هاشون یه تکه سنگ هست! خدایا تاوان مظلوم رو بگیر! 

تازگیها وقت زیادی رو بخصوص شبها تو اینستاگرام سپری میکنم و این موضوع اصلا برام خوشایند نیست، دیروز داشتم با کتایون همکلاسی دوران فوق لیسانسم تو اینستاگرام صحبت میکردم اونم بعد 14  سال! دوران کارشناسی ارشد سال ۸۶ تا ۸۸ باهم همکلاس بودیم، هردو شاگرد ممتاز کلاس اما خب من رتبه ارشدم از اون بهتر بود، یه جورایی هم رقیب بودیم هم دوست اما نه مثلا خیلی صمیمی اما متاسفانه من یه سری از رازهای زندگیمو بهش گفتم و همون شد آفت جونم....به هر حال بعد اینکه پایان نامم رو دفاع کردم و سر یه سری موضوعاتی که تعریف کردنش خیلی زمان بر هست ما رابطمون بالکل قطع شد و دیگه ارتباطی با هم نداشتیم تا دو سال پیش که تو اینستاگرام هم رو پیدا کردیم و فالوش کردم، اما همچنان صحبتی بین ما رد و بدل نمیشد و در حد لایک کردن پستها بود صرفاً. کتایون اواخر دوران ارشد ازدواج کرد اما خب ازدواجش همیشه برای من عجیب بود با توجه به روحیاتی که ازش میشناختم که تمام هم و غمش درس و دانشگاه و گرفتن دکترا و عضو هیات علمی شدن بود، نه اینکه اینها منافاتی با ازدواج داشته باشه نه اما خب کتایون در حد خیلی افراطی به این مباحث علاقه نشون میداد و به شخصه حس میکردم تو خونه هم جز درس خوندن و پیگیری اهدافش (ولو به هر قیمتی) به چیزهای دیگه فکر نمیکرد...به هر حال که ازدواج کرد، من این اواخر تو اینستاگرام مدام میدیدم سفرهای تنهایی به خیلی از کشورهای خارجی میره و خیلی شادتر از گذشته هاست و یکم تو دلم بهش غبطه میخوردم، اما خب میدیدم عکس و تصویری از شوهرش نیست و حدسهایی میزدم اما خب نمیشد مطمئن باشم، دیروز برای اولین بار بعد یه استوری که گذاشته بود یه سوال ازش پرسیدم و بعدش یربعی صحبت کردیم! ازحرفاش خیلی متعجب شدم، افسرده بود و بی انگیزه و ناامید، میگفت رویاهاش به حقیقت نرسیدند، پدرش رو از دست داده، مادرش در بستری بیماریه و  خیلی درد میکشه و همین روزها ممکنه از دنیا بره، (البته اون گفت ممکنه بمیره!) گفت از همسرش جدا شده و حالش خیلی بده و از دلتنگی داره کم میاره و هنوز دوستش داره و ....خودش نمیدونم چی شد که دلیل جداییشون رو گفت، (من به خودم اجازه ندادم بپرسم)، گفت همسرش به روابط جنسی با زنان خیابانی معتاد بوده!!! خیلی متعجب شدم، چون اونا یک و نیم سال قبل جدا شدند، یعنی 12 سال زندگی کرده بودند، بهش گفتم متاسفم که انقدر دیر این موضوع رو فهمیدی! گفت نه همون شش ماه اول زندگیمون فهمیدم و هی به من قول داد و باز خیانت کرد و.... به خاطر همین هم نشد که بچه دار بشیم. شوکه شدم که این خانم با وجود چنین موضوعی که شوخی بردار نیست، میگف هنوز عاشقشه و دلش براش تنگه!!! میگفت از دلتنگی شبها گریه میکنم! میگفت بعد جدایی از اون بود که من برای اولین بار تو عمرم افسرده شدم، وگرنه من همیشه قبلش شاداب بودم!!! ازش پرسیدم میبخشید اما چطور میتونستی شاهد خیانتهای مکررش باشی و شادابتر از الانی باشی که اون مرد دیگه تو زندگیت نیست، فقط یه جمله گفت که بگذریم، خیلی پیچیده تر از این حرفاست و انگار علاقه ای به ادامه صحبت نداشت، منم اصراری نکردم!

فکر میکردم استاد دانشگاه شده باشه اما میگفت تو یه بانک کار میکنه و به آرزوش که استاد شدن بوده نرسیده، بهش گفتم راستش کتی اعتراف میکنم بارها با خودم فکر کردم کتی چقدر شادتر از گذشته هاست و چقدر خوبه خیلی کشورهای دنیا رو میبینه چیزی که من آرزوشو دارم! گفت مرضیه اینا همش ظاهره، من خیلی غمیگنم و حالم بده! دعا کن بمیرم!!!

تو صحبتهاش یه چیزو چندبار تکرار کرد! میگفت من آرزوم مادرشدنه، اما میدونم دیگه بهش نمیرسم! باز مثلا چند دقیقه بعد میگفت مرضیه دعا کن مادر بشم! من آرزوم بود سه تا بچه داشته باشم! به نظرم رفتارش خیلی عادی به نظر نمیرسید، یه بار وقتی از دوره های افسردگی خودم گفتم که باهاش همدردی کنم و بگم خیلی خوب درکش میکنم، گفت تو دیگه چرا؟ تو دو تا بچه داری لذتش رو ببر، من چی بگم؟

ناراحت کننده بود این همه غصه ای که بابت بچه نداشتن میخورد، براش آرزوهای خوب کردم و گفتم مطمئنم دری باز میشه و انشالله با مرد مناسبی آشنا میشی و فرزند سالم و خوبی به دنیا میاری، اما دیدم انگار ناامیدتر از این حرفاست و حرفهای من حالت شعاری براش داره، فقط گفتم هر موقع نیاز به صحبت داشتی بدون یه گوش شنوا اینجا هست...اونم تشکر کرد و رفت....

از صحبتهامون خیلی چیزها دستگیرم شد، اینکه اینهمه تصاویر سفر و خوشی و گردش تو اینستاگرام اصلا نشاندهنده خوشبختی آدمها نیست و چه بسا پشت این تصاویر افرادی مثل کتی هستند،

دوم اینکه چقدر باید خدا رو شکر باشم که همسر چشم پاکی دارم که ذره ای نگاه نادرست به جنس مخالف تو این سالها ازش ندیدم و اعتماد کامل بهش دارم، با اینکه سابقا با خانمهای  مجرد زیادی از همکارانش صحبت میکرد (و الان هم گاهی میکنه) اما من ذره ای احساس عدم امنیت نمیکردم و دلم قرص بود به من و زندگیمون وفاداره.

سوم اینکه خیلی آدمها در عین داشتن پول و امکانات، گاهی تمام چیزی که از دنیا میخوان داشتن فرزند هست، کتی دکترا داره، درامد خوب، سفرهای خارج، اما چندبار تو صحبتهامون گفت من دیگه شانس مادر شدن ندارم، دعا کن قسمتم بشه و مادر بشم....

فهمیدم که باید خیلی بیشتر از اینا شکرگزار خداوند باشم و احساس نکنم از زندگی و اهدافم عقب افتادم، چه بسا مثلا به درجات خیلی بالاتری میرسیدم  و در نهایت حسرت زندگی متاهلی و فرزند رو داشتم، مثل کتی...

و در نهایت فهمیدم که گاهی پیش میاد ما زندگی یه نفرو میبینیم و میگیم چقدر اوضاعش خوبه و زندگی بر وفق مرادشه و گاهی حتی غبطه میخوریم و حسودی میکنیم، بعد همزمان و در همون حال اون آدم با اونهمه رفاه داره به شرایط ما که مثلا مادر دو فرزند هستم غبطه میخوره. 

به هر حال صحبتهامون در همین حد بود و به نظرم میرسید کتی علاقه زیادی به حرف زدن نداره وگرنه خیلی سوالات دیگه از گذشته ها داشتم که ازش بپرسم، بخصوص بابت یه سوال بی جواب که تو ذهنمه همیشه، که آیا کتی بود که 14 سال پیش به فلان استادمون حرفهای من رو که به صورت خیلی خصوصی بهش گفته بودم منتقل کرد و باعث شد میانه من با استادی که همیشه خیلی به من علاقمند بود به هم بخوره؟ آیا اون هیچ موقع پیش همکلاسی دانشگام که بهش علاقمند بودم عنوان کرده بود که خانم فلانی به شما علاقمنده؟ (فقط کتی میدونست) حیف که به نظر نمیرسد خیلی حوصله چت کردن داشته باشه، اینجور مواقع من خیلی زود مکالمه رو تمام میکنم وگرنه که خیلی سوالات من بی جواب موند و دوست داشتم بیشتر حرف میزدیم که نشد.

این چند روزه اگر استرس شدیدی که بابت بارداربودن دارم رو نادیده بگیریم سعی کردم آرومتر و خونسرد تر باشم، حسابی با بچه ها بازی کردم و از حضورشون لذت بردم، هردوشون به یه نحوی شیرین و بانمک هستند، یادم باشه بزودی یه پست بنویسم از رفتارها و حرکات بانمکشون که اینجا به یادگار بمونه. البته یه سری نگرانی و دغدغه هم از بابت یه سری رفتارهاشون (بخصوص نیلا) دارم که اونم باید اینجا بنویسم، چند روز پیش با یه روانشناس درمورد نیلا صحبت کردم و بهم گفت ظرف سه ماه کاری میکنه که اوضاع خیلی بهتر بشه، حرفهای خوبی میزد و به نظر مسلط میرسید اما هزینش یه مقدار بالا بود. هفت و نیم میلیون میگیره برای سه ماه البته که میگه قسطی هم میتونید بپردازید اما بازم زیاده به هر حال....  ولی خب به نظرم ارزششو داشته باشه، انشالله که بتونم باهاش شروع بکنم. الان مسئله فقط پولش نیست، از اونجا که باید یه سری رفتارهامون با نیلا (و البته نویان) رو عوض کنیم و رفتارهای جدید جایگزین کنیم احساس میکنم باید صبر کنم یه مقدار شرایط زندگیمون و اوضاع رابطمون با همسر به ثبات برسه بعد برای خودم تکلیف جدید که تمرین رفتارهای جدید با نیلا هست و باید با همکاری کامل من وسامان باشه برای خودمون تعریف کنم، علت تعللم بیشتر همینه، البته که این دوره کاملا مجازی هست و قرار نیست نیلا حضوری پیش روانشناس بره، قراره این خانم دکتر به من و سامان بگه چه رفتارهایی در قبال استرس و ترس  و اضطرابش و بخصوص وسواس فکری نیلا داشته باشیم و هر عکس العمل یا رفتار جدید نیلا روبه ایشون گزارش بدیم و واکنشهاش رو برای خانم دکتر تعریف کنیم، برای همینه میگم الان با توجه به اوضاع ناپایدار رابطمون که یه روز خوبه یه روز بد، یه مقدار باید صبر کنیم بعد شروع کنیم، امیدوارم این دوره مفید باشه برای دخترم و نگرانیهای منو درمورد نیلا و البته بعضا نویان برطرف کنه، انشالله.

دیگه اینکه نیلا جانم برای اولین بار تو این سالها بهم گفت برای من تولد میگیری؟ و من به این فکر کردم تولد 5 سالگیش رو که یکماه دیگست مفصل تر بگیرم، سه چهار تا خانواده بچه دار رو دعوت کنم و بذارم به نیلام حسابی خوش بگذره.... از الان دارم تو ذهنم برنامه ریزی میکنم، انشالله که تا اون موقع شرایطش فراهم باشه و بتونم جشن خوبی برای دخترک عزیزم بگیرم. تولد نیلا 1 آذرماه هست.

حرفهای دیگه ای هم هست اما خیلی خسته ام، ساعت سه و نیم نیمه شب هست و من یکی دو ساعت قبلش از حموم اومدم بیرون، گفتم این پست رو بنویسم و بعد برم بخوابم که دیگه چشمام باز نمیشه.

پی نوشت:دوست عزیزی که تو پست قبلی پیشنهاد کاری برای همسرم داشتی، عزیزم من همون شب با همسرم مطرح کردم اما هیچ راه ارتباطی باهات نداشتم که یه سری سوالات ازت بپرسم اما در حالت کلی متاسفانه همسرم میگه با تجربیات تلخی که داشته دیگه حاضر نیست به عنوان مهندس کار کنه!منم از این بابت خوشحال نیستم اما بهش حق میدم بعد اینهمه تجربه تلخ که پشت سر گذاشته، تا الان پیشنهادات کاری زیادی رو به عنوان مهندس رد کرده،بسکه اذیت شده و بی اعتمادش کردند.

در هر حال خیلی خیلی ممنونم از محبتت و پیگیریت گلم. مرسی که به یادمون بودی.