بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

آتش بس

بهم میگه من هر کاری میکنم تو بازم ناراضی هستی و ایراد میگیری، دقیقاً من چطوری باید باشم؟ تو چجور آدمی میخواستی واقعاً؟

میگم راستش یه آقای هفتاد ساله هست که دقیقا مشخصات شوهر دلخواه منو داره، اگر بخوای بهت معرفی میکنم ببینی چجوریه! 

یه ذره مکث میکنه میگه تو نمیخوای بدونی همسر دلخواه من کیه و چه شکلیه؟ با اینکه میشناسمش که خیلی شوخه و الکی میگه اما باز یه ذره مردد میشم ، میگم خب بگو!

میگه یه پیرزن که هشتاد سالشه، حیف که بهم ندادنش. اعصاب خوردی و دلخوری ای که دارم تبدیل  به خنده میشه... میگم مسخره! ببین دیگه چه مدلی هستی که پیرزن هشتاد ساله هم زنت نشد.... اونم می‌خنده و بعد لیست خریدو بهش میگم که سر راه بخره بیاره خونه به روال این چند وقت اخیر که با اسنپ کار می‌کنه و خریدای روزمره رو ازش درمیاره.

پیرو پست رمزدار قبلی که نوشتم (مدام تو دلم یه حالت عذاب وجدان دارم که مبادا همسرم رو تحقیر کرده باشم یا اطلاعاتی داده باشم که خودش راضی نبوده باشه و نگاه دوستان بهش عوض شده باشه)، دو شب بعدترش اومد خونه و در حالیکه من و بچه ها رو بغل میکرد و میگفت دلم براتون تنگ شده بود، بهم گفت مرضیه مردها مثل زنها نمیتونند صحبت کنند و دردهاشون رو بریزند بیرون، تو ذاتشون نیست، اما من میخوام برات یکم دردل کنم با اینکه حرف زدن برام راحت نیست، ببین من از اینکه میبینم اینهمه زحمت کشیدم و تهش به هیچ جا نرسیدم، اینکه میبینم اینهمه وقت و انرژی میذارم و آخرش هیچی به هیچی، اینکه دوست دارم برای آیندم یه کاری کنم اما همونم پول میخواد و من میبینم ندارم، اینا منو از پا درآورده، وقتی احساس میکنم نمیتونم نیازهای شماها رو برآورده کنم حالم خیلی بد میشه، تو هر چقدر هم درآمد داشته باشی من میخوام درآمدت مال خودت باشه و تو زندگی نیاری، همه هزینه ها رو دوست دارم خودم بدم، وقتی نمیتونم اینکارو کنم، احساس مردونگیمو از دست میدم، غرورم خورد میشه مرضیه، هیچی از غرورم دیگه نمونده، اصلا فکر نمی‌کردم تو این سن وضعم اینطور باشه. 

بهم گفت تو بارها دقت کردی وقتی مدتی خودم خرج زندگی رو میدم و تو ازم تشکر میکنی انقدر احساس خوبی بهم دست میده که دلم میخواد ده برابر بیشتر کار کنم و هزار بار بیشتر انگیزه میگیرم، اما چه کنم هر چی میدوئم به هیچ جا نمیرسم و حتی نمیتونم بدهی های خودمو بدم.

گفت مرضیه فکر میکنی من خودم نمیدونم وقتی میام میگم بریم خونه رو بفروشیم حرف بچه گانه ای هست؟ بهانه گیریه؟ یا وقتی میگم بریم وام بگیریم که تو حساب بذارم؟ اینا به این خاطره که دیگه به ته ته خط میرسم و هر گزینه ای رو بررسی میکنم به هیچ جا نمیرسم یهویی سرم داغ میکنه و انگار آخرین راه حلمه و یه دفعه ای در اوج ناراحتی و استیصال میگم اصلا بریم خونه رو بفروشیم! آخه واقعا نمیدونم دیگه باید چیکار کنم، هر چقدر هم بدوئم حتی نمیتونم بدهی هامو بدم چه برسه به دوره های آموزشی و مخارج دیگه. گفت من مرد این خونه ام، وظیفه منه همه مخارج رو بدم، تو یکبار دیدی من پولی در بیارم و برای خودم خرج کنم؟ اونم هر چی بوده دادم به تو یا خرج خونه کردم، دیدی یکبار برم یه جفت کفش برای خودم بخرم؟ گفت من دلم میخواست میتونستم برات یه انگشتر طلا بگیرم یا کادوهای خوب یا خیلی کارهای دیگه بکنم اما همیشه دستم خالی بود، هیچوقت نتونستم.

اینا رو در حالیکه دستمو گرفته بود تو دستاش و بغض داشت میگفت، گفت تو توی این زندگی خیلی زحمت کشیدی، من خیلی شرمنده تو هستم، قدردان زحمتات هستم، خیلی هزینه ها کردی، واسه من واسه بچه ها، من اینا رو میبینم، اما منم تا جایی که تونستم و در توانم بود همه کار کردم و هر چی درآوردم دادم به خودت، اینکه کم بود یا حقم رو ندادند دست من نبود، اینکه اینهمه زحمت کشیدم و چند برابر بیشتر از تعهداتم همه جا و سر هر کاری مایه گذاشتم (مهندس که بود واقعا بیشتر از وظایفش کار میکرد) اما پولمو ندادند، تقصیر من نبود، اینکه به جایی نرسیدم و حقمو ضایع کردند دست من نبود، من خیلی زحمت کشیدم و تو این سالها بیکار ننشستم اما نشد.(این وسط من میگفتم حرفات درسته  اما سهم خودت رو هم بپذیر، شاید مثلا باید مسیرتو عوض میکردی یا سر کارت با سیاست تر رفتار میکردی یا مثلا آزمون استخدانیها رو شرکت میکردی و...) 

بهم گفت خودت شاهدی من تو این سالها حتی کارهایی کردم که هیچ فرد تحصیلکرده ای راضی به انجامش نمیشد (خدایی راست می‌گه، با همه غرورش یه کاری انجام داد که دوست ندارم اینجا بگم اما بعید میدونم کسی با سابقه کار یا تحصیلات همسر من راضی به انجامش میشد)، هر کاری کردم بلکه زندگیمو عوض کنم، الان سرخورده شدم، تو منو درک کن، اگر حرفی میزنم، عصبانی میشم، داد میزنم، درکم کن، خودت میدونی هیچی تو دلم نیست و از تو و بچه ها عزیزتر تو این دنیا ندارم، تو همه کس من هستی، دوست داشتم برات خیلی کارها کنم که نشد، تو ببخش.

خیلی حرفهای دیگه هم زد، منم خیلی حرفها زدم، سعی کردم برای بار هزارم بهش امید بدم، گفتم هنوزم فرصت هست، کم کم بدهیتو میدیم و...این حرفها یه مدت موثره اما خب باز تاثیرش  رو از دست میده. قرار شد بره برای اون دوره چهل تومنی که گفتم بپرسه ببینه قسطی میشه پرداخت کرد یا مثلا چک سه ماهه داد، خلاصه که خیلی صحبتها شد اما تهش شبکه آی فیلم لعنتی، پدرسالار گذاشت و چون سامان خیلی دوست داره این فیلم رو ببینه گفت خب مرضیه جان مغز من در همین حد جواب میده من دیگه برم :) برعکس من که ده ساعت هم حرف بزنم خسته نمیشم، سامان تهش بتونه یربع بیست دقیقه حرف بزنه. 

البته این بار اولی نبود این حرفها رو بهم میگفت، تو این سالها بارها بهم حرفهایی با همین محتوا زده، خدایی تو این سالها درسته خیلی هزینه ها با خودم بوده ولی هر مبلغی از حقوقش دستش اومده یا همین درآمد اسنپ رو ریخته به حساب من یا خرج خونه کرده، (جدای از دادن قسطهای خودش و بدهیها)، درسته زیاد نبوده نسبت به هزینه های زندگیمون اما دریغ نکرده، هیچ موقع یادم نمیاد از اول ازدواجمون ازم پرسیده باشه چقدر حقوق میگیرم یا تو حسابم چقدر پوله یا پرسیده باشه چقدر طلا داریم یا کادوی تولد بچه ها چقدره و از این جور سوالات، خدایی هیچوقت نپرسیده و روش حسابی نکرده حتی اگر تو اوج نداری بوده. هر موقع پولی خواسته در حد یکی دو میلیون قبلش کلی مقدمه چینی کرده که اگه میشه بهم بده و تا چند روز دیگه برمیگردونم (اینکه نتونسته پس بده باز شرایط ایجاب کرده)، یعنی اینطور نبوده هیچ موقع از درآمد من سو استفاده کنه، اما خب اینکه خیلی وقتها مجبور شدیم هشتاد نود درصد از درامد من خرج اموراتمون بشه، دست اون نبوده  و اینطور نبوده مثلا تنبلی کنه یا بیخیال باشه، واقعاً چاره ای نداشته، البته که خب تهش هم دلش گرم بوده منم حقوق و درآمدی دارم اما خب مثلا می‌دونم اگر درآمدش کفاف میداد نمیذاشت هیچ خرجی بر عهده من باشه.

همه اینا درست اما خب منم از یه جایی وقتی میبینم هشت نه ساله ازدواج کردیم و همچنان اوضاع فرق نکرده و حتی بدتر هم شده، صبرم تموم میشه، به هر حال منم زنم و هرچقدر هم فرضاً بتونم با حقوق خودم مخارج رو تامین کنم، باز حس زنانگی و فطرت زنانه جوری نیست که بتونه برای اینهمه مدت امورات اقتصادی خونواده رو دست بگیره، یه جا کم میاره و روحیش رو میبازه و حتی حس اقتدار شوهرش در نظرش می‌شکنه و آخرش نتیجه میشه حال روحی داغونی که الان دارم، مرد هم خب همینه، از یه جایی وقتی ببینه ناتوانه در تامین زندگی، غرور و اقتدارش رو از دست میده و از یه مرد قوی و با روحیه و شاداب تبدیل میشه به همسر من که اعتماد به نفسش رو بطور کامل از دست داده و حس میکنه به هیچ جا نرسیده و حال و روزش همینطوری میشه، من حس میکنم سامان افسردگی بدی گرفته و باید درمان بشه اما خب از طرفی میبینم وقتی یکم درآمدش بالاتر میره حالش هم بهتر میشه و پشت بندش حال من و زندگیمون هم بهتر میشه یعنی شاید هیچکدوم افسرده به معنای روانشناسی نیستیم فقط شرایط زندگیمون ما رو به این حال و روز انداخته...

اینکه من میگم شک دارم که داروهای اعصابم رو دوباره شروع کنم یا نه به این خاطره که خب میبینم مثلا وقتی حال همسرم بهتره و روحیش خوبه، خود به خود حال من هم خیلی بهتر میشه، با بچه ها حسابی خوش میگذرونم و در کل احساس خوب و خوشبختی میکنم، به محض اینکه همسرم به هم میریزه من بدتر از اون میشم و زندگی بهم زهرمار میشه، یعنی با خودم میگم حال من تابع شرایط بیرونیه و در حالتی که همسرم حالش بهتره حال من هم بهتره و اوضاع زندگیم هم بهتر، با همین سن به اهداف جدید فکر میکنم و کلی انگیزه دارم، امان از روزی که حال و روز همسرم به این حد از وخامت برسه، حال من بدتر میشه، سر بچه ها داد میزنم و عین دیوونه ها میشم و حتی نمیتونم به کارهای خونم برسم چه برسه کارهای اداره....حالا فعلا اوضاعمون بهتره و حال همسرم هم بهتر شده، باید یه برنامه بریزم که قرضهاش رو بدیم و حتی به فکر درآمدهای دیگه باشیم، مثلا من شغل دومی داشته باشم یا آنلاین شاپ داشته باشیم یا یه همچین چیزایی که بشه کم کم اون دوره آموزشی رو هم ببینه.

راستش منم یه جاهایی تو این زندگی با زبون تند و نیش و کنایه ها غرورش رو شکوندم، اما خب باز همش برمیگشت به اینکه توازن زندگیمون به هم خورده بود و من رسماً خودم رو از همون اول مسیول همه چی میدونستم و این بار روی دوشم بدجور سنگینی می‌کرد (و می‌کنه)، در نهایت هم باعث آسیب روحی شدیدی شده که گریبان شوهر و بچه هامم گرفته متاسفانه. باید درستش کنم تا دیر نشده... خیلی به این فکر میکنم که چطوری اوضاع رو بهتر کنم و تغییر رویه بدم، می‌دونم نمیشه اینطوری ادامه داد، بچه ها این وسط خیلی اذیت میشن خودمون بیشتر.

بگذریم، دیروز بهم یه پیام عاشقانه داد، نوشت منتظرم زودتر بیام خونه دلم براتون خیلی تنگ شده، بخصوص برای تو عشقم، در جوابش گفتم ممنونم عزیزم لطفا داری میای ارده  و شیر خشک هم بخر...  (به خدا حالت عادی جواب پیامهای اینطوریش رو خیلی گرم و عاشقانه میدادم اما اون موقع واقعا نمیتونستم. مردها یا حداقل همسر من خیلی زود همه چیو فراموش می‌کنه و عادی میشه، من نمیتونم)

در جوابم از این شکلک ها که دهنشون یه خط صافه گذاشت و نوشت : چه پاسخ سرد و ناهمترازی!!!

خندم گرفت، باز در جوابش گفتم تازه نون هم نداریم بخر! با یه شکلک خنده.

چند دقیقه بعد دوباره براش نوشتم نیاز به فرصت دارم تا روزهای قبلی و حال بدی که بهم دادی برام کمرنگ بشه و کمی بتونم فراموش کنم. 

اینم از این، حالا مثلا دیروز و بعد اینکه با هم بهتر شدیم، حال منم بهتر شد و یکم خونه رو مرتب کردم و آشپزی کردم و با بچه ها حسابی بازی کردیم و شعر خوندیم و خندیدیم حتی یکم رقصیدم!، یعنی حال من به حال اون وابسته هست و حال بدش بدجور تو ضمیر ناخوداگاهم تاثیر میذاره.

امروز صبح که نویان بیدار شد حسابی بغلش کردم و بوسش کردم و براش یه توپ دارم قلقلیه میخوندم و اون با ملودیش همراهی میکرد! اونم کلی منو به شیوه خودش میبوسید...انقدر بوسش میکنم گاهی که لپش قرمز میشه و تا چند روز قرمز میمونه، آخه این پسر خود خود عشقه به قران. البته که نیلا هم دست کمی نداره، اونم خیلی شیرین زبونه، البته اگر مشکلاتی که بعضاً داره رو نادیده بگیریم. نمی‌دونم چرا بچه هام هر دو لاغر شدند، نویان که بعد تب و استفراغ و بیرون روی اخیرش قشنگ ششصد هفصد گرم کم کرد بچم (این بچه دم به ساعت مریض میشه)، نیلا هم که کلا خیلی ریزه و روز به روز به کلی بزرگتر شدن داره آب می‌ره، یکم نگرانم راستش. باید یه فکری کنم نیلا یکم قد و وزنش رشد کنه، قشنگ از همین و سالاش خیلی ریزتره و حتی یکی دو سال کوچیکتر از سنش به نظر میاد. درسته که خب به منم رفته و طبیعتاً نمیتونه خیلی درشت بشه، اما بازم به نظرم جا داشت جثش بزرگتر باشه اونم منی که انقدر به هر دو تاشون میرسم.


اون فرد هفتاد ساله که اول پستم نوشتم حقیقت خارجی هم داره، با این تفاوت که هفتاد ساله نیست و خیلی کمتره، الان شاید 50  و اندی باشه، اما خب نمیخواستم سنش رو کمتر بگم با این تصور که شاید شوهرم جدی بگیره و ناراحت بشه، ضمن اینکه سامان هم فکر میکنم فکر کرده من شوخی میکنم و اون فرد ما به ازای خارجی نداره، اما حقیقت اینه که واقعیت داره، پسر عمه من فردی بود که من همیشه بهش حس خیلی مثبتی داشتم، همسر داشت اما دوران مجردی وقتی مثلا مادرم ازم میپرسید چجور مردی تو میخوای (که مثلا جواب رد به فلان خواستگار که خوبه میدی) میگفتم مثل بیژن (پسرعمم)باشه با سر قبول میکنم..خب اون زن داشت و مثلا من که ذره ای عاشقش نبودم فقط فکر میکردم مرد رویایی برای من که بیاد خواستگاریم یکی مثل بیژن هست، تحصیلکرده، مهربون، آروم، با احساس، با فهم و شعور، مذهبی اما نه خشکه مقدس...

بیژن پسرعمم سی سال پیش بورسیه شد و برای تحصیل همراه برادر کوچکش که اونم بورسیه شده بود رفت کانادا و هنوزم همون جاست و الان استاد دانشگاه اوتاوا تو رشته مهندسی برق هست... تو یه برهه ای از زمان برای اینکه تو دانشگاه شریف یا شهید بهشتی (دقیق نمیدونم) تدریس کنه، میومد ایران و میرفت، چند ماه اینجا بود و دوباره برمیگشت، من تو اون زمان که سال 88 بود برای کارهای پایان نامم یک ماهی که ایران بود باهاش در ارتباط بودم و بهم کمک میکرد، همیشه ازم تعریف میکرد، خیلی بهم اعتماد به نفس میداد، حتی یکبار بهم گفت اگر بخوای میتونم کمک کنم بیای کانادا برای دکترا ادامه تحصیل بدی،  من جدی نگرفتم، به این فکر کردم خب برم کانادا پیش اون و زنش و بچه هاش بمونم؟ من که پولی ندارم جدا خونه بگیرم و... تو تمام این پروسه من فکر میکردم ایشون متاهله، نگو مدتیه جدا شده، اگر میدونستم جدا شده، قطعا رفتار و روشم متفاوت بود، وقتی هم بعد چند ماه دوباره برگشت کانادا، با هم با ایمیل در ارتباط بودیم...چه روزهایی بود. بعدتر عمه من به پدرم گفته بود دوست بیژن عید نوروز میاد ایران (دو ماه مونده بود تا عید)، مرضیه قبول میکنه باهاش ازدواج کنه برن کانادا؟؟؟

الان شک ندارم و مطمئنم منظور عمم پسر خودش بود و دوستی در کار نبود، پدر من بدون اینکه حتی به من بگه بهش جواب رد داده بود! در حالیکه حتی با اینکه جدا شده بود و بچه داشت (بچه ها با مادرشون بودند) من حاضر بودم باهاش ازدواج کنم! ربطی هم به اینکه کانادا بود نداشت (با اینکه خودم یه مدت خیلی به مهاجرت فکر میکردم) این فرد حتی اگر تهران هم زندگی میکرد من باز راضی بودم باهاش ازدواج کنم بسکه به من روحیاتش شباهت داشت و من بهش احترام میذاشتم، اما پدرم حتی به من نگفت و حق انتخاب نداد!!! بعدتر که فهمیدم (تو حرفهایی که یبار بابام به مامانم زده بود به یقین رسیدم موضوع حقیقت داشت) خیلی ناراحت شدم و خیلی دلم سوخت! آخه مادر من که میدونست بیژن دقیقا همون مردی بود که من میخواستم؟ حالا چون از من 15 ۱۶ سا ل بزرگتر بود یا جدا شده بود پدرم حتی موضوع رو به من نگفت؟ حداقل تصمیم رو به عهده من میذاشت، قطعا اگر من میدونستم بیژن جدا شده میتونستم بفهمم دلیل توجهاتش به من علاقه ای هست که بهم داره و منو برای زندگی میخواد و برای همینم پیشنهاد داد برای دکترا کمک میکنم بیای کانادا، افسوس که تو تمام اون چند هفته ای که هفته ای سه چهار روز هم رو بابت پایان نامه من میدیدیم (داخل یا بیرون خونه) من فکر میکردم متاهله و دلیل توجهاتش شباهت های فکریمون هست و نسبت فامیلی نه چیز دیگه...

من همسرم رو دوست دارم حتی زندگیمو (علیرغم همه چالش هاش)  اما خب به نظرم باید اون موقع بابام بهم میگفت موضوع خواستگاری رو، قطعا الان زمین تا آسمون شرایطم تغییر می‌کرد، البته که خب تهش به تقدیر و قسمت هم باور دارم اما بابد سهم خودمون رو هم تو سرنوشتمون بپذیریم.

به هر حال که گذشت، یک سال یا دو سال بعد بود که بیژن اومد ایران و اینبار با یه پزشک فوق تخصص قلب ازدواج کرد! یه خانم خیلی خیلی زیبا و خوش اندام با پوست روشن و زیبا که به نظرم از من خیلی سرتر بود...امیدوارم هر جا که هست خوشبخت باشه، گاهی هنوز بهش فکر میکنم، البته نه از بابت احساسی از اون جهت که آیا میتونه کمک کنه بهمون برای مهاجرت؟ اما خب من حتی شماره تماسی هم ازش ندارم و ایمیلهامون که قبلا به هم می‌دادیم هم پریده و عملا راه تماسی باهاش ندارم، نمیخوامم از فامیل شمارشو بگیرم، پس دیگه هیچی...

بعدها شاید یه سری از خاطرات گذشتم رو بنویسم، من از فروردین 92 وبلاگ داشتم، یعنی دو سه سال قبل ازدواجم، قبلتر هم دفتر خاطرات داشتم (از 13 سالگی) خیلی چیزها رو نوشتم و ثبت کردم، هر دو وبلاگم قبل این وبلاگ از دست رفتند متاسفانه و من از این بابت خیلی ناراحتم...

زندگی من پستی و بلندی خیلی خیلی زیاد داشته، حرفها و خاطراتی دارم که میدونم هیچیک از دوستانم اینجا نمیتونند حتی تصورش رو هم بکنند، حماقتهای زیادی داشتم، اشتباهات زیاد و خب تصمیمات درستی هم یه جاهایی گرفتم، ولی خب در همه مراحل متوجه بودم که یه دست غیبی از اون بالا حواسش به من بوده و منو به حال خودم رها نکرده. امیدوارم نظر لطفش از من و زندگیم برنگرده، این روزها خیلی به کمکش نیاز دارم که بتونم سر پا بشم و خودم و زندگیمو سر و سامون بدم.

بعداً نوشت: چند دقیقه پیش رسیده خونه با روی خوش، بغلم کرد و بوسید، بچه ها رو هم بوسید، بهم گفت یه آهنگ برات دانلود کردم که عالیه، دستمو گرفت و شروع کرد مثلاً تانگو رقصیدن با من! بعد هم بچه ها رو آورد و چهار تایی رقصیدیم و چرخیدیم!  تموم که شد به کنایه به بچه ها میگم بچه ها از حضور بابا امشب نهایت لذت رو ببرید، فردا شب که بیاد میخواد بره خونش روبفروشه بعذش هم بره پانصد میلیون وام بگیره اعصاب هم ندارهیه جورایی از این فضای مثبت استفاده کردم برای نشون دادن رفتار خنده دارش موقعی که خیلی ناراحته.حالا شاید اسمش بشه کنایه زدن اما دیدم خدا رو شکر سرحال تره اینو گفتم که بفهمه چقدر حرکتش ناشیانست (حالا هر چقدر هم که مشکلات بهش فشار آورده باشه)، خودشم همراهی کرد با حرف و شوخی کنایه آمیز من  و خندید.

دوستان عزیزم پست قبلی رو رمزدار نوشتم،  اما خب راستش هنوز مطمئن نیستم میخوام نگهش دارم بمونه یا نه...همش میگم بهتره هر چیزی رو ننویسم و یه سری چیزهای خصوصی تر رو تو وبلاگم باز نکنم و خودمو در معرض آسیب ها یا قضاوتها قرار ندم، البته پست قبلی  بیشتر تخلیه خشم بود و مطلب خیلی خصوصی نداره اما به هر حال شاید تا فردا که آرومتر شم پاکش کنم، اگر همچنان تا فردا شب گذاشتم بمونه، رمزش رو به همه دوستانی که میشناسم و درخواست میکنند، میدم.

لطفا همینجا بگید که بهتون رمز بدم، اگر هم وبلاگ ندارید لطفا به به پیج اینستاگرام من پیام بدید عزیزانم، آخه یه مقدار ارسال رمز با ایمیل برام سخته مگه اینکه چاره ای نباشه.

متاسفانه به دلایلی نمیتونم برای پستهای رمزدار رمز ثابت بذارم که نخواسته باشم برای ارسال مجدد رمز وقت بذارم، از طرفی هم خب نمیخوام بعضی پستها رو احیانا آشنایی بخونه و یا اینکه بصورت عمومی بعدها همش جلوی چشم خودم و بقیه باشه و برای همین رمزدارش کردم (خودم هم با توجه به اینکه رمزها یکی نیستند پستهای رمزی گذشته تر ها رو بعضا نمیتونم باز کنم مگه اینکه کلی وقت بذارم و از قسمت مدیریت سایت برم تو همون نوشته قدیمی و رمزش رو پیدا کنم).

 یهویی نصفه شبی انقدر عصبی شدم که فقط چاره رو دیدم که بنویسم بلکه کمی آروم بشم وگرنه که محتوای خیلی خصوصی هم نداره.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من میفهمم افسردگیم شدت گرفته و توان فعالیتهای روزمره رو ازم گرفته، حالم در بدترین حالت ممکنه، من  دیگه فکر نمیکنم که مادر و همسر بدی هستم، مطمئنم که همینطوره! مطمئنم!

همسرم هم فکر نمیکنم پدر و همسر بدی باشه، مطمئنم که همینطوره!

خیلی کم آوردم، همش داد میزنم و پرخاش میکنم و خدای من شاهده که دست خودم نیست، از خودم سلب مسیولیت  نمیکنم اما به خدا واقعا دست خودم نیست. خیلی عذاب وجدان دارم. لعنت به من.‌ نمی ‌دونم چرا اینطوری شدم، من  هیچوقت این درجه از خشم رو تجربه نکرده بودم... از طرفی خدا شاهده کامنتهای پست قبل رو که خوندم (من همه پیامها رو تقربیا بلافاصله میخونم و روزی چند بار چک میکنم اما خب پاسخ ‌ دادن و انتشارشون به خاطر گرفتاریها چند روز طول میکشه)، بعد خوندن پیامها کلی با خودم تصمیمات جدید گرفتم و کلی سعی کردم شرایط رو بهتر کنم اما فقط یکی دو روز موفق شدم....

خیلی پیامهای خوب و مفیدی گرفتم، بخصوص برخی پیامها خیلی خوب بودند که نمیخوام اسم بیارم اما کلی خدا رو شکر کردم که اگر در زندگی واقعی دوست  و دلسوز زیادی ندارم اینجا خیلیا هستند که براشون مهمه حال من خوب باشه، اون حس محبت طلبیم رو یکم ارضا میکنه راستش،  واسه همینه که تو این سالها خیلی وقتها تصمیم گرفتم اینجا رو تعطیل کنم اما تهش نتونستم و فقط بین نوشته هام یکم فاصله بیشتری افتاد.

 تا فردا انشالله همه پیامها رو که نزدیک سی پیامه پاسخ میدم، در کنار این حال بد، خیلی هم سرم شلوغه، نویان بیرون روی و استفراغ داره و وضعیت اصلا جالب نیست، دو روز بعد ‌واکسن ۱۸ ماهگیش تب داشت و حالا هم استفراغ و بیرون روی ( نمی‌دونم به واکسن ربط داره یا بیماری جداگانه ای هست) ، البته  الان بهتر شده اما هنوزم ادامه داره. صبح هم دیدم یکم سرفه می‌کنه انگار!!! خسته شدم بسمه شستمش و تمیزش کردم و لباسهاش رو عوض کردم. هیچی هم نمیخوره! کار اداره هم هست و باید تا فردا یه پروژه ای رو بعد یک هفته تحویل بدم،خودم هم عاجزم از انجام کارهای خونم و آشپزی و به زور یه چیزی سمبل میکنم و روزگارم کلا خوب نیست. احساس پوچی و بیهودگی میکنم  و روزها‌ به بطالت میگذرند. نیلا و نویان همش در حال دعوا هستند و عصبی ترم میکنند و کارم میرسه به داد زدن و گاهی ناسزا و حتی زدنشون که دست از سر هم بردارند! نویان موهای نیلا رو  میکشه و گازش میگیره! نیلا وسایلش رو بهش نمیده و همش جنگ و دعوا دارند. اعصاب نذاشتند برام. 

همچنان دل خوشی از همسر ندارم و حس میکنم چقدر دلم میخواد از هم دور باشیم البته که به قول سارینا یه روز این حال رو داریم و روز بعد وضعیت فرق میکنه، برای منم تو این هفته اخیر همینطور بوده اما احساس همین الانم دقیقا نیاز به دوری هست. خسته ام از جنگ اعصاب و داد و بیدادی که خودم هم توش خیلی مقصرم. صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم شرایط رو تغییر بدیم و حتی روی یخچال از جهت یادآوری به هردومون یه یادداشت گذاشتیم اما نتونستیم موفق بشیم. راستش خودم هم امیدی نداشتم‌ به تغییر. از بچه هام و بخصوص نیلا شرمنده ام... خیلی اذیت میشه تو این زندگی. حقش بیشتر از اینا بود. 

به دلایلی که نمیتونم بنویسم فعلا امکان خوردن دارو برای افسردگیم رو ندارم اما اگر به این منوال ادامه پیدا کنه، تا دو ماه دیگه حتما شروع میکنم  مگر اینکه شرایط عوض بشه و خودم از عهدش بربیام.(داروها رو از قبل دارم و نسخه دکتر تغییری نکرده. تو آخرین ویزیت که داشتم و هنوز شیر میدادم گفت بعد پایان شیردهی همون داروهای قبل  بارداریت رو استفاده کن. ) خاک بر سرم کنند که این ژنهای مسخره رو انتقال هم دادم به بچه هام! نیلا که مشخصه مثل من شده، خدا عاقبت نویانم رو به خیر کنه.

سعی میکنم تو اینستاگرام شخصیم roozanehaye.marzieh چند تایی عکس بخصوص از بچه ها بذارم بلکه کمی سرگرمم کنه و منو از این حالت دربیاره....خدا میدونه حتی پست گذاشتن تو اینستاگرام هم برام کلی سختی به همراه داره، فقط به خاطر اینکه از بچه ها یادگار مطمئنی داشته باشم که همیشه بمونه و گاهی به عشق دوستان همینجا اونجا گه گاه فعالیت میکنم...هر بار که استرس و ناراحتی بهم فشار میاره میرم تو اینستاگرام و یکم میچرخم و فکرم منحرف میشه، نمیشه هم همش از معایب اینستاگرام گفت، برای من با این حال و روزم خیلی هم بد نیست اما خب تاثیرات مخربش هم ناخواسته روم اثر گذاشته مثل مقایسه کردن خودم و شرایطم با بقیه...

یکم که بهتر شدم میام و مینویسم...الان بخوام بنویسم همش باید احساسات منفی رو منتقل بدم و شاید حال اونایی رو که میخونند بد کنم، نمیخوام این اتفاق بیفته، صبر میکنم یکم اوضاعم بهتر شد مینویسم. شایدم رمزی نوشتم نمیدونم....

باید یه جوری این روزها رو بگذرونم، خیلی فشار رومه، فکرهای احمقانه زیاد میکنم.... انسان خوبی نیستم و اینو خیلی خوب میفهمم... حالا هر چقدر هم بقیه بهم حق بدند و بگن طبیعیه و این روزها میگذره، من واقعا خودم رو ناکافی میدونم و احساس گناه و سرزنش کردن خودم تمامی نداره. ترسهام تمومی نداره و از سر تا پام تشویش و دل نگرانی هست بابت اتفاقاتی که افتاده و اتفاقات آینده...خیلی بده. 

حالا باز فردا میشینم موقع تایید پیامهای پست قبل، دوباره از اول میخونمشون و سعی میکنم یه سری تغییر و تحولات ایجاد کنم، هر چند که حداقل الان و همین لحظه خودم رو ازش عاجز میدونم.

من باختم

فکر نمیکردم روزی برسه که وقتی میبینم داره از خونه میره بیرون احساس آرامش بیاد سراغم....منی که زمانی نه خیلی دور آرزوی قلبیم بود یک روز کامل خونه باشه و زودتر برسه خونه و کنارم باشه. 

امروز در حالیکه روی کاناپه دراز کشیده بودم و با صدای بلند گریه میکردم، به این فکر کردم که اگر شرایط خونه پدریم خوب بود، احتمالا راضی نمیشدم با هر شرایطی ازدواج کنم، شاید انقدر تقلا نمیکردم که مثلا برم سر خونه و زندگی خودم، شاید ازدواج برام اولویت نمیشد، شاید انقدر برام اهمیت پیدا نمیکرد که  یه وقت مجرد نمونم و حرف مردم چی باشه و حسرت به دل بمیرم.... شاید فکر میکردم میتونم یه مجرد خوشبخت باشم، و مسیر زندگی بدون ازدواج هم قابل ادامه دادن هست....، من که حتی قبل ازدواج یه خونه کوچیک هم خریده بودم. شاید اگر در خونه پدری احساس سربار بودن نداشتم با دقت بیشتری انتخاب میکردم، شاید احساس نمیکردم سنم بالا رفته و گزینه دیگه ای ندارم...

گریه کردم و زار زدم و اینا رو تو دلم خطاب به خانوادم و بخصوص پدرم گفتم.ایکاش حداقل با این شرایط بچه دار نمیشدم، اونم دو تا....من عاشق مادرشدن بودم و این عشق باعث شد با خودخواهی من دو موجود بیگناه پا به این دنیا بذارند و من درمانده باشم از اینکه خوشبختشون کنم. اونا که گناهی نداشتند!

احساس یه پرنده تو قفس رو دارم، احساس یه زندانی که داره مجازات گناه و اشتباه خودش رو میده. دیوارهای خونم گاهی شبیه میله های زندان میشن، همینقدر ترسناک.

این روزها همش داد میزنم، فریاد میزنم، سر بچه ها، سر همسری که برام غریبه شده و تو دلم دنبال عشق و علاقه ای که یه زمانی به وفور نسبت بهش تو قلبم حس میکردم میگردم. پرخاشگر و عصبانیم و حتی دست روی بچه هام بلند میکنم، منی که بارها متهم میشدم که زیادی با بچه ها مدارا میکنم و لوسشون میکنم به این درجه رسیدم. باورم نمیشه کارم به اینجا رسیده باشه. همسرم هم قطعا گزینه های بهتری داشت اگر من سر راهش قرار نمی‌گرفتم، به هر حال اونم مرد بدی نبود، مهربون و بااحساس بود، فقط ما جفت هم نبودیم انگار. دلم برای اونم میسوزه با تمام خشمی که ازش دارم. همین الان بعد اینکه کلی غصه تو دلم انداخت منو ماساژ داد و بوسید و رفت اما دیگه هیچ چیز قرار نیست درست بشه، من چشمام رو بستم و پرچم سفیدو به نشانه تسلیم بالا آوردم و می‌دونم هیچ چیز تغییر نمیکنه.

کلی درد تو دلمه که کاش میشد میتونستم بنویسم اما از ترس اینکه اینجا به ناشکری کردن و حساسیت بیجا و بیش از حد گله و شکایت کردن متهم بشم ترجیح میدم سکوت کنم.

خسته تر از اونیم که بخوام خودمو توضیح بدم. که بخوام مدام توجیه بیارم. گاهی به این فکر میکنم اینجا رو تعطیل کنم و قید همه چیو بزنم. 

از خدا خواستم زمانیکه بچه هام کمی بزرگتر شدند و نیازشون به من کمتر، این دنیا رو ترک کنم... الان فقط به اونا فکر میکنم. بدون من نمیتونند...

ممنونم بابت دعاهایی که در حق خواهرم کردید. تو کامنتهای پست قبل درمورد وضعیتش توضیح دادم، با شرایط خاص مرخص شده اما همه چی نامعلومه، دو ماه پیش برای بچش چند تا لباس دخترونه خریدم، میخواستم قبل دچارشدنش به این وضعیت، با یه سری لباسها و وسایل نیلا که نو و سالمه بهش هدیه بدم  اما راستش دلم نمیاد، میترسم خدای نکرده اتفاقی بیفته و دیدن اون وسایل و لباسها ....

آخ که چقدر دلم میخواست حرف میزدم و خالی میشدم... یه عالم درد و غم تو دلمه، قرار نبود اینطوری بشه، قرار نبود این بشه وضع و اوضاع من و زندگیم و بچه هام....

دخترم کمتر از دو ماه دیگه 5 ساله میشه، پسرم یک و نیم ساله شده و پریروز واکسن 18 ماهگیشو زدم، چقدر تب کرد و حالش بد شد و با این اوضاع خودم و زندگیمون چقدر سخت بود رسیدگی بهش. بچه هام دارند بزرگ میشن و من براشون مادر خوبی نیستم، من به هیچ جا نرسیدم، لیاقت اونا بیشتر از من بود، گناه داشتند طفلیا، خدایا عاقبتشونو به خیر کن.

احساس تنهایی، احساس بغض تو سینه، احساس حرفهایی که نمیتونم بنویسم، خوره شده تو وجودم و داره از درون متلاشیم میکنه.

یه مدت نمیتونم بنویسم.

 اینجاست که باید بگم من باختم، بد هم باختم.

ممنونم از دوستان عزیزم که با دیدن پست قبلی دلداریم دادند و برای خواهرم دعا کردند. خدا رو هزار بار شکر فعلا گفتند میشه بچه رو نگهداشت تا کمی بزرگتر بشه.

من به شخصه خیلی  زیاد به تاثیر دعا اعتقاد دارم، مثلا همسرم اینطور نیست و میگه علم پزشکی هست که خیلی از معادلات رو عوض میکنه، اما من میگم در کنار علم پزشکی و کمک پزشکان، قطعاً دعای از ته دل میتونه تقدیر رو عوض کنه، این باور قلبی منه و بهش ایمان دارم.

واااااااای

خدایا داشتم شروع میکردم که بگم چه اتفاقاتی افتاد و چطوری خدا بچه خواهرم رو به ما برگردوند و کامنتهای پست قبل رو جواب بدم که همین الان دوباره در حد چند ثانیه خواهرم زنگ زد و با اضطراب گفت مرضیه دعا کن میخوان ختم بارداری بدن....

حتی نمیتونست صحبت کنه....دارم دیوونه میشم، به خدا قسم انتظارشو نداشتم، میخواستم یه پست طولانی بنویسم از اینکه رفتم سر مقبره شهدای گمنام در پارک محلمون و دعای توسل خوندم و  یه جزء قران رو به نیت سلامتی خودش و بچش شروع به خوندن کردم و به سمانه دوستم گفتم به خانمهای مسجد محله بگن برای خواهرم و بچش دعا کنند و فرداش خدا خیلی خیلی رحم کرد و یه دکتر مهربون اومد و گفت میشه بچه رو فعلا نگهداشت....میخواستم از تاثیر دعاهام و اینکه هنوز اندک آبرویی پیش خدا دارم بگم، میخواستم بگم چطور توسل به حضرت زهرا و معصومین دوباره راهگشا شد که همین الان، درست همین الان که دو خط بیشتر ننوشته بودم رضوانه زنگ زد و گفت مرضیه میخوان  معاینم کنند و بچمو سقط کنند....حتی نمیتونست از اضطراب حرف بزنه...گفت دعا کن برام، خدایا باورم نمیشه، دارم دیوونه میشم.

خیلی ناراحتم، از استرس حتی نمیتونم بنویسم دیگه. انگار بچه خودم باشه، من حتی این دو روز با بچه تو شگم خواهرم حرف زدم و گفتم مقاوم باش دخترم، ما منتظر اومدنتیم، حالا همین الان خواهرم از بیمارستان زنگ زده اینطوری گفته...خدایاااا چرا اینطوری شد یکدفعه؟ من که اینهمه امید داشتم، من که امیدوار شده بودم و دلم روشن بود این بچه میمونه.

به خواهرم دیروز حرفهایی که سارینا و یه سری دوستان دیگه گفته بودند گفتم، دلداریش دادم، گفتم اصلا خودم با بچه هام میام خونت و بهت میرسم که حتی تکون نخوری، که بچه بزرگتر بشه و بشه تو دستگاه زنده بمونه، دلشو قرص کردم، گفتم دعا برات کردم، قران برات خوندم، به حضرت زهرا و شهدای گمنام متوسل شدم، تو فقط آروم باش و توکل کن، آرومش کردم و همین الان که خواستم پست بنویسم و بگم خدا فعلا رحم کرده و دعاهام مستجاب شده، یکباره در حد چند ثانیه زنگ زد و با استرس گفت مرضیه میگن باید معاینه بشی و ختم بارداری بدند....

خدایا من نمیدونم چطوری باید ازت بخوام به خواهرم و بچش رحم کنی، به قران خواهرم توانش رو نداره، آخه اون از نظر جسمی و روحی خیلی ضعیفه، نیلای من خیلی از مشکلات وسواس و اضطرابش جدای از خودم به همین خواهر کوچیکم رفته. خدایا خودت بهش رحم کن، هر تصمیمی که میگیری فقط حواست به خواهرم باشه که چقدر دلش کوچیکه....

دوستان حالم خیلی بده، من مادرم، دو بار مادر شدم، دو تا بارداری داشتم، اولین بارداریم که خیلی سخت هم بود، میدونم چی میکشه خواهرم....این بچه انگار این دو روز شده بود بچه سوم خودم، کلی باهاش حرف میزدم میگفتم دخترم مقاوم باش، مادرت منتظرته. خدایا بهشون رحم کن. خدایا ما جز تو کسی رو نداریم، به خواهرم کمک کن، هر تصمیمی میگیری فقط کمکش کن...

عزیزانم فکر کنید این بچه ، بچه خودتون و یا خواهرزادتون هست، دعا کنید به خیر بگذره، حتی اگر موندنی نیست، خدا خودش به خواهرم کمک کنه، به خدا خیلی مریضه خواهرم, اصلا ظرفیت روحیشو نداره... خدا جونم کمکش کن.

تپش قلبم بالا رفته و نمیتونم حتی به بچه هام برسم.... دستم به جایی بند نیست، نمی‌دونم الان در چه حاله خواهرم. نمیتونم زنگ بزنم یا از کسی خبر بگیرم. از اضطراب حتی نمیتونم گریه کنم بلکه آروم بشم. فقط یخ کردم..

پیامهای پست قبلی رو بدون پاسخ تایید میکنم، به خدا میخواستم پست بنویسم و خبر خوب بودم و بعد همه پیامها رو تک به تک جواب بدم، هم پست قبل و هم قبلترش، اما تو شرایطی که هستم میدونم اگر بدون پاسخ تایید نکنم و منتطر باشم حالم بهتر بشه و پاسخ بدم خیلی طول میکشه، همینطوری تایید میکنم، ممنونم که انقدر دعا کردید، برام خیلی ارزشمنده به خدا، الان اصلا شرایط روحی خوبی ندارم، دستام یخ کرده، من هنوزم میگم به قدرت دعا ایمان دارم، دعا کنید هر چی خیره همون بشه، فقط خدا به خواهرم کمک کنه، خیلی از نظر روحی ضعیفه خیلی. از بچگی همینطور بوده....


 دوستان عزیزم خواهش میکنم برای خواهرم و بچش دعا کنید...

کیسه آبش پاره شده و گفتند اگر تا فردا اوضاع بهتر نشه بچشو سقط می‌کنند....

ازتون می‌خوام دعا کنید، من که دو تا بارداری پشت سر گذاشتم می‌دونم چقدر سخته اینکه پنج ماه با بچت زندگی کنی و از دستش بدی... 

با هر دین و مذهبی که هستبد، به هر چی که اعتقاد دارید برای سلامتی خواهرم و بچش دعا کنید بلکه دعای شما بگیره و خداوند فرزند خواهرم رو سلامت نگاه داره...

به پهنای صورتم دارم اشک میریزم. از شدت استرس حتی نمیتونم دعا کنم. خدایا اینطوری ما رو امتحان نکن، خواهرم خودش اضطراب شدید و ناراحتی روحی داشته از بچگی، اینطوری با بچش امتحانش نکن، تحملش رو نداره خواهرم...خیلی ظرفیت روحی خواهرم پایینه. خودت کمکش کن خدایا.... تو رو قسمت میدم به بزرگی خودت بچشو بهش ببخشی... گناه داره به خدا.


در جستجوی حال خوب :)

یه سری دوستان در پست قبلی بهم گفتند که بهتره بیشتر قدر نعمتهای خداوند رو بدونم و تلاش کنم حالم رو خوب نگهدارم، خب من فکر میکنم در عین صحبت از سختیها و ناراحتیها، خدایی کم هم نبوده وقتهایی که بابت خیلی اتفاقات ریز و درشت مثبت شکر خدا رو به جای آوردم، اینطور نبوده که همش ناشکری کنم و نداشته هام رو ببینم اما خب قبول دارم که بهتره گاهی بیشتر نیمه پر لیوان رو ببینم و شکرگزارتر هم باشم، البته باید تاکید کنم که افسردگی فصلی که من این موقعها هر ساله دچارش میشم لزوماً ارتباطی به قدرندونستن و شکر نعمت به جا نیاوردن و ندیدن نعمتهای خداوند در زندگیم نداره، یه جور اختلاله که وقتی میاد سراغ آدم، براحتی نمیتونی باهاش مبارزه کنی، حتی اگر خوشبختترین و پولدارترین هم باشی زیاد فرقی نمیکنه چون به نقص در کارکرد مغز مربوط میشه.... یه غم عمیقی چنگ میندازه به جونت و انگیزه و میل به زندگی رو ازت میگیره، من دارم این روزها تلاش میکنم باهاش بجنگم و یه جاهایی هم موفق شدم، هرچقدر هم سخت باشه، نباید تسلیم این شرایط بشم، نظرات دوستان هم بهم اراده بیشتری میده برای اینکه تلاش کنم روحیم رو بهبود ببخشم.... من اینجا کمتر از لحظات خوب مینویسم، اما راستش من و بچه ها طی روز خیلی زیاد با هم بازی میکنیم و میخندیم وسر و صدا میکنیم و در کنار مشکلات، از حضورشون در زندگیم بینهایت لذت میبرم، همسر هم بعضی وقتها که حالش خوب باشه حسابی با بچه ها بازی میکنه و به حرکات و بامزگیهاشون دوتایی میخندیم، یه وقتها عصرها یا آخر شبها بخصوص بعد خوابیدن بچه ها من و همسرم تو اینستاگرام کلیپهای مسخره میبینیم و کلی میخندیم، یا گاهی حتی به بدبختیهامون تو این مملکت و به بی پولی سامان هم میخندیم، گاهی پیش اومده مثل همین دو روز پیش همسر یه آهنگی رو خونده و من و نیلا و نویان شروع کردیم به رقصیدن با آهنگ، یعنی خب فکر نمیکنم مثلا وبلاگ جاش باشه بیام بنویسم همسرم آواز شاد خونده منم بلند شدم با بچه ها همراه آهنگ رقصیدم و کلی خندیدیم به حرکتهای رقص نیلا و نویان (خودمم همچین از اونا بهتر نیستم!) یا مثلا ناراحت بودم  از دست همسر و برای آشتی بغلم کرده و بلندم کرده و به شوخی گفته دست بزن به لوستر ببینم قدت میرسه! و من اون بالا تو بغلش از ترس افتادن دست و پا زدم و جیغ و داد کردم که منو بذاره زمین. خب من نمیام اینا رو تک به تک بنویسم، به نظرم میاد وبلاگ جاش نیست، حالا اگر کسی هم می‌نویسه نظرش محترمه. در کل باید بگم درسته زندگی من خیلی راحت نیست و گره های روحی و مشکلات شخصی زیادی دارم اما اینطور هم نیست که بگم از زندگیم صد در صد ناراضی هستم، خدایی اینطور نیست. خیلی وقتها زیر لب شکر خدا رو به جا آوردم، فقط خب احساس میکنم اگر من و همسرم مشترکات بیشتری داشتیم یا مثلا بچه ها اجازه میدادند بیشتر با هم وقت صرف کنیم یا مثلا شرایط شغلی همسر و وضعیت مالیش بهتر بود و به همین واسطه روحیه بهتری داشت و انقدر از درون حالش بد نبود، حس رضایت از زندگیمون بیشتر میشد، از طرفی هم خب به دلیل اینکه رفت  و آمد خاصی با خانواده و فامیل و دوستان نداریم و خیلی از مسئولیتهای زندگی با خودمه و یه سری آرزوهایی دارم که برام دست نیافتی به نظر میرسند، از یه سری احساسات خوشایند در زندگیم به دور موندم و از این بابت افسوس میخورم.

همسرم هم انسان بدی نیست، پشت بند خیلی دعواها و حتی بد و بیراه گفتن، بهم محبت میکنه و بغلم میکنه، از احساس و عاطفه برام کم نمیذاره و خیلی وقتها در حضور بچه ها منو میبوسه، همچنان بعد هشت سال به هم پیامکهای عاشقانه میدیم اون حتی بیشتر از من، خیلی زیاد تو کار خونه بهم کمک میکنه و به نظرم سهم اون از نظافت خونه و ظرف شستن و حتی گردگیری و  نظافت یخچال و.... از من بیشتر باشه، اما خب زیاد هم بحث داریم، به نظرم یه جاهایی خودم باید صبوری و سکوت رو تمرین کنم و وقتهایی که کلافه و عصبیه یا خستست یا عقاید و افکارش با من همخونی نداره حرف نزنم و سکوت کنم، میدونم که  اگر من اینکارو کنم، خودش آروم میشه و بعدش قدردان من هم هست و زندگیمون هم خیلی آرومتر میشه، اما این تمرین سکوت برام اصلا راحت نیست، خدایی خیلی سخته ولی خب دارم تمرین میکنم، حداقل به خاطر بچه ها، بخصوص نیلا که بزرگتر شده و قشنگ دعواکردن و جرو بحث ما رو متوجه میشه و روش تاثیر میذاره، یعنی من به این نتیجه رسیدم اگر خودم به تنهایی هم سهم خودم رو به عهده بگیرم، خود به خود خیلی از کشمکشها و عصبانیتها در زندگیمون کمتر میشه و فضای زندگیمون آرومتر، حتی اگر اون سهمش رو به عهده نگیره.

بگذریم، همسایه واحد بغلی ما به اسم سمانه یکی از دوستان خیلی خوب و صمیمی من هم هست، با همه تفاوتهایی که با هم داریم خیلی خوب همو درک میکنیم، از من یازده سال کوچیکتره اما خدایی هیچوقت متوجه این اختلاف سنی نمیشم بس که پخته و عاقل و خانمه، سه تا دختر داره (دختر دومش حلما که روی نیلای من تاثیر خیلی بدی داشته، باید معرف حضور خواننده های قدیمی باشه)؛ چادریه و روحیات مذهبی داره، وقتی با همیم اشک و خنده با همه و خیلی خیلی باهاش راحتم، یعنی منی که برام سخته دوستی کردن با افرادی که از من کوچیکترند، با سمانه که یازده سال از من کوچیکتره جوری سازگار و مچ و راحت هستم که خودم متعجب میشم، پیشش خود خودمم و حرفامون تمومی نداره،هر موقع فرصت مناسبی باشه بدون بچه ها میرم خونش و یکی دو ساعتی پیشش میمونم و با هم از هر دری حرف میزنیم و چای خوش طعم و گاهی هات چاکلت با بیسکوییت و کیک میخوریم.

سمانه اغلب شبها همراه بچه های قد و نیمقدش میره مسجد محل، زمستون و تابستون هم نداره، چندباری به منم گفته بود بیا، پارسال یکی دو بار به اصرار اون بعد سالها رفتم مسجد و خوب بود (به جز البته رفتار نیلا که باعث نگرانی من شده بود اون موقع)، چند روز پیش بهم گفت برای چند روز آخر ماه صفر مسجد محل برنامه های مذهبی داره و با نیلا بیا، خب سامان که زیاد موافق نیست نیلا از این دست جاها بیاد و یا شخصیتی مشابه شخصیت بچه های سمانه داشته باشه. خب سمانه دختر بزرگش رو که هفت سالشه از الان یاد داده چادر سرش کنه و بقیه رو هم که چهار ساله و دو و نیم ساله هستند داره همزمان به این سمت و سو سوق میده ، سامان از این کار بیزاره، خودم هم البته اصلا دوست ندارم این حرکت رو، به خود سمانه هم حتی گفتم. البته سمانه اصلا و ابدا در ظاهر خشک مقدس نیست (چند ماه پیش بهم گفت  حافظ کل قرانه و کلی متعجب شدم!!) و ما 24 ساعته با هم شوخی میکنیم و مسخره بازی درمیاریم (در عین درددل کردنها) اما خب یه سری رفتارهاش رو من درک نمیکنم و قبول ندارم و با خودشم مطرح کردم اما خب در مجموع به هم احترام میذاریم و با هم هماهنگ هستیم و از جهات دیگه در عین اختلاف نظرها و حتی تفاوتهای فرهنگی (سمانه لر خرم آباد هست)، مشترکات زیادی داریم اما خب سامان به شدت نسبت به اینکه نیلا و حتی نویان با بچه های سمانه ارتباط داشته باشند بیزاره و اجازه نمیده نیلا رو ببرم خونشون و اصلا دوست نداره بچه های اون بیان خونه ما، اما خب وقتی من بهش بگم جایی میرم که بچه های سمانهه هم هستند و میگم که  نیلا رو هم میبرم با اینکه زیاد موافق نیست اما مخالفت شدید هم نمیکنه یعنی من راضیش میکنم و میگم برای روحیه نیلا خوبه و اونم قبول میکنه. خلاصه که الان دو شبه که با بچه ها رفتیم مسجد، یک شبش فقط نیلا رو بردم و نویان پیش سامان بود، یک شب که دیشب باشه هم نیلا رو بردم و هم نویان رو و بچه ها حسابی تو مسجد بازی کردند، خب انگیزه من برای رفتن به مسجد بابت خودم نبود، بیشتر بابت نیلا بود، آخه بچه های مسجد موقع نماز همگی تو یه اتاق که تجهیز شده و میز و صندلی و تخته داره جمع میشن  و یه خانم معلم بازنشسته هم بهشون آموزش میده، دلم میخواست به خاطر همین هم که شده نیلا رو ببرم که هم بچم از تنهایی دربیاد (نیلا یکماهه مهد کودک نمیره بچم) هم اینکه بودن در جمع رو یاد بگیره....دیگه این دو شب که رفتیم به نیلا حسابی خوش گذشته، برای خودم هم بد نبوده و روحیم رو بهتر کرده، البته خب من که میرم مسجد پوششم مثل بقیه نیست ( یعنی مثلاً موهام بیرونه و با مانتو هستم و کمی آرایش دارم)اما همه خوب و مهربونند و با احترام برخورد میکنند.

دو شب پیش خیلی یهویی داخل مسجد و موقع شام (به مناسبت ایام سوگواری اخیر شام نذری میدادند) سمانه همین دوست و خانم همسایه بهم گفت خیلی دلم گرفته، میای فردا حمعه بچه ها رو بذاریم پیش همسرامون و یک روزه صبح تا ظهر بریم قم؟ خب خیلی یهویی این پیشنهادو مطرح کرد و من خیلی جا خوردم، یه لحظه فکر کردم دیدم اتفاقا برای فردا هم نیلا و هم نویان و هم سامان صبحانه و ناهارشون تکمیله و شرایطم خوبه ( هر جایی میخوام برم و بچه ها رو پیش همسرم بذارم، صبحانه و ناهار نیلا و نویان و ناهار سامان رو براشون آماده و تو ظرفهای جدا میذارم که خیلی کار سخت و زمانبری هم هست اتفاقا) از قضا، دیدم نویان برای صبحانه حریره بادوم داره، نیلا و سامان هم ناهار استانبولی با گوشت دارند و نویان هم که شوید پلو با گوشت، همه این غذاها مال روز قبل بود و بچه ها دوست داشتند و هنوزم تازه بود و میتونستند بازم روز بعدش بخورند، دیدم دردسر غذا آماده کردن رو ندارم و صرفا باید غذاهایی رو که دارم تو ظرفهاشون بریزم و آماده بذارم، این شد که از سامان پرسیدم مشکلی نداره من برم؟ اونم گفت نه برو (خدایی اینجور وقتها هیچوقت نه نمیاره و غر نمیزنه و گاهی حتی استقبال هم میکنه من با دوستانم وقت بگذرونم).

دیگه فردا صبحش حدود ساعت شش صبح با سمانه دو تایی اسنپ گرفتیم پیش به سوی قم و حرم حضرت معصومه، قرار بود یکی از دوستان سمانه هم باهامون بیاد که دقیقه نود کنسل کرد و دیگه دوتایی رفتیم، با اسنپ خیلی راحت رسیدیم قم و حرم، زیارت کردیم و بعد هم صبحانه تو صحن حرم نون و پنیر و گوجه و خیار خوردیم و ساعت یازده و نیم هم اسنپ گرفتیم به سمت تهران، بیست دقیقه ای معطل اسنپ شدیم و دیگه حدود دوازده راه افتادیم و یک و نیم ظهر هم رسیدیم خونه، خیلی خوب بود....اصلا فکرشو نمیکردم اینطوری طلبیده بشم حرم حضرت معصومه، خب سامان علاقه ای به رفتن به اماکن مذهبی نداره، میدونستم اگر بهش بگم بریم قم منو میبره اما احتمالا خودش زیارت نمیکنه و این برای من حس خوبی نداشت (یکبار اول ازدواجمون رفتیم مشهد و سامان حاضر نبود بیاد داخل حرم زیارت کنه و همین باعث کلی ناراحتی شد تو سفرمون)، ترجیج میدادم همون خودم تنها برم. اینکه دغدغه بچه ها رو هم نداشتم و یک روز صبح تا ظهر رفتیم و برگشتیم خیلی خوب بود، تو صحن حرم هم از هر دری صحبت کردیم و چندتایی هم عکس گرفتیم و برگشتیم....

آخرین بار که قم رفتم شاید ده سال قبل بود و اون سفر هم خیلی عجیب و اتفاقی بود، خیلی دوست داشتم درموردش بنویسم اما از ترس قضاوت شدن نمینویسم چون خب همسفرم فرد معقولی نبود و اشتباه بود همسفرشدن باهاش، قبلتر هم شاید خیلی جوون و زیر بیست سال بودم که با پدر و مادر و خواهرام رفتیم قم و یادمه چقدر تو راه گرما زده و تشنه شده بودیم  و به نظرم خیلی طولانی اومده بود مسیرمون....آخ که چقدر دلم برای بابام تنگ شده. ۱۲ شهریور هم سالگرد فوت خواهر عزیزم بود، ۲۱ سال به همین سرعت گذشت و من تقریبا هنوز اغلب روزها به یادش هستم. اگر زنده بود یکسال از من کوچیکتر و الان ۳۸ ساله بود. مطمینم خداوند بهترین تصمیم رو براش گرفته و من راضیم به  رضای خدا. حتی درمورد پدر عزیزم هم که جاش خیلی خالیه همینو میگم. امیدوارم جایگاه خواهرم در اون دنیا به اندازه لیاقت و خوبیش در همین دنیا خوب و باشکوه باشه و روح پدرم هم در جوار رحمت خدا و در آرامش ابدی باشه. آمین

این شهریور ماه من به چهار نقطه کشور سفر کردم، سمنان (مراسم سالگرد دایی)، نوشهر (سفر سه روزه و ویلایی که ادارمون در اختیارمون گذاشته بود)، رشت (فوت عزیزجون سامان) و سفر نصفه روزه به قم تنهایی بدون همسر و بچه ها.... اولین بار بود که یه راه طولانی بدون بچه ها میرفتم، دلم میخواد فرصتی بشه و از این جور سفرهای کوتاه یک روزه بازم با سمانه برم، گاهی حتی دلم میخواست خیالم از بابت بچه ها راحت باشه و مثلا دو روز با همین سمانه میرفتیم شمال و ویلای نوشهر اما خب میدونم نمیشه...

راستش دلم میخواد یک سفر یک روزه هم  همین شهریور ماه همراه سامان و بچه ها بریم  یه جای نزدیک مثل کاشان یا طالقان، تا الان کاشان یا طالقان نرفتم و حس کردم الان که هوا بهتر شده، یه سفر یک روزه کوتاه به یه شهر نزدیک که تا الان ندیدیم داشته باشیم خوبه، البته به سامان پیشنهادش رو ندادم اما میدونم ازش بخوام نه نمیگه و همیشه پایه هست. مثلا صبح ساعت هشت بریم، تا هشت و نه شب هم برگردیم و ناهار هم اونجا بخوریم و دو سه جای تاریخی و دیدنی رو هم ببینیم و برگردیم....

راستش دنبال دلخوشیهای کوچیک برای خودم هستم که حال دلم بهتر بشه و فکر و خیالاتم کمتر. از این فضای ناامیدی که تو جامعه و تو خونه خودم هست خیلی ناراحتم و از ته دلم از خدا میخوام حال دل خانواده من و همه خانواده ها و مردممون خوب باشه.

پی نوشت ۱: هفته پیش قرار بود با مدیر کل جدید جلسه آشنایی و معارفه داشته باشم و گزارش کارهای قبلی و کارهای در دست اقدام و پیشنهاداتی که دارم رو بهش بدم که بهم یکساعت قبل قرار زنگ زدند و گفتند بیمار شده و کنسل کردند که راستش تو ذوقم خورد چون هم میخواستم زودتر تکلیفم معلوم بشه و هم اینکه بابت گرفتن وام بانکی در هر حال باید بچه ها رو خونه پیش سامان می‌ذاشتم و بیرون میرفتم و دلم میخواست هر دو کار یک روز انجام بشه که نشد و فقط کار بانکی رو انجام  دادم. حالا مجددا تماس گرفتند که زمان جدید جلسه با مدیر جدید رو با من هماهنگ کنند و قراره اطلاع بدم که شنبه بعدازظهر برام مناسبتره یا یکشنبه صبح. امیدوارم خدا کمک کنه و مدیر جدید نگاه مثبتی به من داشته باشه و به لطف خدا همکاری کنه که من دورکاربودنم ادامه پیدا کنه و بتونم بیشتر در کنار بچه هام بمونم. ممنون میشم دعا کنید برام.

پی نوشت ۲: رها جان دوست قدیمی و عزیزم (رها مامان نبات منظورم شما نیستی عزیزم، البته عرض سلام و ارادت)، از دیدن پیامهات بعد اینهمه مدت خیلی خوشحال شدم، فکر میکردم دیگه اینجا رو نمیخونی. کاش پیامها رو به جای قسمت "تماس با من" تو قسمت کامنتها مینوشتی که بقیه دوستان هم ببینند و منم بتونم همونجا پاسخ بدم. حالا اگر فرصت شد خودم با اجازه پیامها رو برای پست قبلی و در قسمت نظرات ارسال میکنم. من واقعا با دقت پیامهات رو برای دو مرتبه خوندم و فقط میتونم اینو بهت بگم که حرفات مثل همیشه منو تحت تاثیر قرار داد و تلنگر خوب و بجایی بود و خیلی بهشون فکر کردم. ممنونم که انقدر دلسوزانه وقت گذاشتی و برای من نوشتی رها جان. من یکبار به پیشنهاد و معرفی تو به روانشناس و زوج درمانگر مراجعه کردم و میخوام بدونی حرفهایی که میزنی همیشه برای من حایز اهمیت بودند و سعی کردم در حد ممکن بهشون فکر کنم و پایبند باشم. ممنونم دوست خوبم. زندگیت آروم و در پناه خدا باشی.

 

روح خسته

اغراق نکردم اگر بگم بدترین سفر عمرم به شهر مادری همسر یعنی رشت و بدترین بیماری زندگیم رو اونجا تجربه کردم، خدا برای هیچکس نخواد! چی کشیدم طی این یک هفته ای که اونجا بودیم! فقط دو روزش رو در حد دو سه ساعت بیرون رفتیم و عملا از شدت بیماری خودم و بچه ها حتی نمیتونستم تا سر کوچه برم چه برسه بیرون! چه هوای خوبی بود و چقدر حیف شد فرصتی که از دست رفت. درسته که به خاطر عزیز منصوره سامان اینهمه راه رفته بودیم، اما چقدر دوست داشتم حالا که رفتیم یکم جنبه تفریحی سفر هم مطرح باشه یا لااقل بتونیم درست و حسابی همه مراسمات عزیز رو شرکت کنیم اما نشد که بشه، همینکه تو یه مراسم هم شرکت کردیم جای شکر داشت با اون وضعیتی که دچارش شدیم، بچه هام هم چه عذابی کشیدند، چه تب بالایی داشتند و من با اون حال وحشتناک که گاهی حتی فکر میکردم نکنه دارم میمیرم باید به اونا هم میرسیدم و بدجور استرسشون رو داشتم، انقدر عرق میریختم و سرفه میکردم و ضعف داشتم که اگر به خاطر بچه ها نبود حتی نمیتونستم از جام بلند شم، حالا فکر کنید که بخوام به دو تا بچه اونم بچه مریض برسم و مدام پاشویشون کنم و بهشون دارو بدم و ببرمشون دکتر.... هر چی از عذابی که کشیدم بنویسم کمه. 

دیروز یعنی یکشنبه صبح برگشتیم، اصلا قرار نبودیک هفته بمونیم! نهایتا سه چهار روز تو برناممون بود اما مریضی من و بچه ها و ترس از شلوغی جاده  و گیر افتادن با دو تا بچه مریض باعث شد اونجا موندگار بشیم و ریسک موندن تو جاده رو به جون نخریم، میترسیدم بیفتم تو جاده، نویان و نیلا هر دو تب خیلی بالا داشتند و نویان هم بیرون روی و پاهاش بدجور به خاطر بیرون روی زخم شده بود و حتی خون میومد! (الهی بمیرم بچم چقدر بابت سوزش پاهاش اذیت شد)، وضعیت خودم هم اصلا خوب نبود، به زور سرم زدن کمی سرپا شده بودم اما همچنان در بدترین شرایط ممکن بودم. متاسفانه دو روز قبل برگشتنمون به تهران مامان و بابای سامان رو هم مبتلا کردیم، مادر سامان که همینجوری بدن ضعیفی داره و همیشه بیمار میشه اینبار که دیگه از همیشه بدتر. این مدت هم به خاطر بیماری عزیز سامان  و  بعد فوتش  هیچ استراحتی نداشت و حسابی خسته و ضعیف شده بود، دیگه مریضی من  و بچه ها هم بهش سرایت کرد و الان هم که ازش خبر دارم واقعا حالش خرابه و خیلی نگرانشم، وضعیت باباش هم تعریفی نداشت، اونم تب بالا کرده بود و نصفه شب که به خاطر بچه های خودم نمیخوابیدم یا صدبار تا صبح بیدار میشدم سراغ بابا  و مامانش هم میرفتم و به اونا هم دارو میدادم و بابای سامان رو هم پاشویه میکردم چون خیلی تبش بالا بود و اینا همه در حالی بود که خودم حالم خیلی بد بود و همچتان مریضی تو بدنم بود و خیس عرق بودم و گوش درد و سرفه امونمو بریده بود.... سه شب تمام نخوابیدم و پرستاری بچه ها و بابا و مامانش رو میکردم، یک روز قبل برگشتنمون هم که سامان مریض شد و تب و لرز کرد، هنوزم ادامه داره و با همین حال امروز رفته اسنپ، وضعیتش خوب نیست و رفته سرم زده! خدایا این چی بود افتاد به جون خانواده ما؟ مطمئنم سرماخوردگی و آنفلانزا و .... نبود، یا کرونا بود یا یه جور ویروس جدید، هر چی بود بدترین مریضی عمرم بود، یکی دو روز که بویایی و چشایی من رفت و چند روز هم هست که گوشهام گرفته، همینطوری هم عرق میریزم و جون توی تنم نیست، خدا رو شکر بچه ها از دیروز بهترند اما حال من و سامان و مادر و پدر سامان خوب نیست، از بد هم اونورتر، البته من یه زمانهایی بهتر میشم باز حالم بد میشه و کلاً متغیره اوضاعم.... خدایا این مریضی رو ازمون دور کن، خیلی سخته برام خیلی. 

یعنی هر چی تاکید کنم چقدر رشت که بودیم بهم سخت گذشت کمه! حالا تو این وضعیت خودم باید هوای مامان و بابای سامان رو هم میداشتم، دو روز آخر  با وجود مریضی خودم و رسیدگی به بچه ها، مشغول آشپزی کردن  و رسیدن به کارهای خونه مامانش بودم چون بنده خدا حتی نمیتونیست از جاش بلند بشه، سونیا خواهرشوهرم اومد و برای بابا و مامانش و سامان سرم زد بلکه حالشون بهتر بشه، اما تاثیر زیادی نداشت، و فعلا که هیچکدوم خوب نیستند. منم همچنان حال خوشی ندارم فقط نسبت به چند روز قبل کمی بهترم، هنوزم این مریضی لعنتی از بدنم بیرون نرفته.  خدایا هیچ نعمتی از سلامتی مهمتر نیست، از ما نگیرش و کمک کن زندگیم به حالت عادی و قبل رفتن به رشت و این مریضی لعنتی برگرده....

اما این روزها در کنار حال بد جسمی، طبق معمول هر ساله، افسردگی فصلی لعنتیم که معمولاً از اواسط شهریور و با تاریک شدن زودتر هوا شروع میشه و تا آذرماه ادامه داره، شروع شده، همش گریه میکنم، دست خودم نیست، انگار همه غمهای دنیا روی سینه من نشسته، یاد خاطرات گذشتته، یاد اموات و یاد مشکلات مادر و خواهرام میفتم و همش بغض میکنم....نمیدونم چطوری به این حال غلبه کنم، حال و روز خودم و زندگیم اصلا خوب نیست.... امروز داشتم فکر میکردم هیچ دوست ندارم عمرم بیشتر از این ادامه پیدا کنه و فقط دل نگران بچه هامم. 

دختر سه ساله یکی از بلاگرهایی که تو اینستاگرام دنبال میکنم خیلی ناگهانی فوت کرده و من بارها در طول روز به یاد اون بچه بغض میکنم و با دیدن فیلمها و عکسهاش گریه میکنم، وقتی خبرش رو فهمیدم از ته دل زار زدم، نه یکبار که هزار بار.... 

از شدت غم و ناراحتی به همسرم پناه میبرم، منو در آغوش میگیره و تلاش میکنه حالم رو خوب کنه، بچه هام و شیرین زبونیاشون دلخوشیهای بزرگ این روزهامند اما هیچی نمیتونه غم درون من و افسردگی این روزهام رو درمان کنه، فقط شاید تسکین موقتی باشه...

امروز که از خواب بیدار شدم حال جسمیم حتی از دیروز هم بدتر بود، ساعت یازده صبح از اداره زنگ زدند و گفتند مدیر جدیدمون قصد داره با تک تک کارمندان بصورت انفرادی صحبت کنه، مسئول دفتر مدیر از من خواست فردا ساعت یازده محل کارم باشم، گفت گزارشی از کارهایی که این مدت انجام دادی، کارهای در دست اقدام و پیشنهاداتی که برای آینده داری آماده کن که در جلسه ارائه بدی، راستش ترجیح میدادم این هفته با این وضعیت جسمی بد با من تماس نمیگرفتند و از خونه بیرون نمیرفتم، آمادگیشو نداشتم، اما دیگه چاره ای نیست، دارم  مرور میکنم که به مدیر جدید چیا بگم و گزارش کارم رو هم آماده میکنم، یه چیزهایی از قبل آماده دارم و باید بروزرسانیش کنم، از طرفی با خودم گفتم شاید این فرصت مناسبی باشه که به امید خدا بتونم برای ادامه دادن دورکاری با مدیر جدید صحبت کنم، خدایا یعنی میشه مدیر جدید هم موافقت کنه و من بتونم مدت بیشتری در کنار بچه هام بمونم؟ خدایا خودت میدونی این دو بچه همه زندگی منند و هیچکس به خوبی من نمیتونه ازشون مراقبت کنه، خودت راهی باز کن که بتونم خودم بالای سرشون باشم و از گرفتن پرستار بی نیاز بشم.

میشه لطفا دعام کنید که بتونم موافقت مدیر جدید با ادامه دورکاریم رو جلب کنم؟

و میشه بازم لطفا دعام کنید که بتونم بر این غم درونم غلبه کنم و اتفاق مثبتی بیفته و حال دلم بهتر بشه؟

خونمون رو هم که نتونستم بفروشم و امسال هم همینجا هستم، میدونم اگر اینکارو انجام میدادم حال و روزم بهتر بود اما نشد... از خونمون انرژی بدی میگیرم، کوچیکه و وسایل بچه ها و خودمون زیاد و و همش ریخت و پاشه، باید تغییراتی توش بدم حالا که بازم اینجا موندگارم، چاره ای نیست...چقدر خوب میشد تو دورانی که دورکار بودم میتونستم جابجا بشم، انگار طلسم شده فروش این خونه! بازم شکر خدایا، شاید بهترشو برام در نظر داری، فقط یکاری کن دلم  دوباره کمی گرم بشه به این خونه، درست مثل زمانیکه بالکن این خونه رو تزیین کردم و شبها میرفتیم توش مینشستیم و خوراکی میخوردیم.

این مدت انقدر گرفتار مریضی خودم و بچه ها و گرفتاریهای ریز و درشت بودم که نشد کامنتهای چند تا پست قبلتر رو پاسخ بدم، الان هم به نظرم موضوعیتش رو از دست داده و با عرض شرمندگی همینطوری بی پاسخ میذارم بمونه، انشالله سعی میکنم از این به بعد بیشتر بنویسم و پیامها رو هم زودتر پاسخ بدم، خواهش میکنم برام بنویسید، خدا رو هزار بار شکر که شماها رو دارم من....به خدا قسم انقدر از اینکه میبینم سراغی از من میگیرید و خوب و بد حالم براتون مهمه احساس خوبی میکنم که قابل بیان نیست.... من دوستان زیادی ندارم، شما جای خالی دوستانم در دنیای واقعی رو برای من پر کردید.

خدایا خودت میدونی چقدر حالم بده، خودت دستمو بگیر، خودت بلندم کن و مرحمی بر روح خستم باش، هوای من  و زندگیمو خودت داشته باش...

هوا اینجا چقد دلگیره و دل سیره انگار و یه بارونی دلم میخواد...

با هزار بدبختی یکشنبه ظهر خیلی یهویی راه افتادیم سمت رشت که تو مراسم سوم عزیز سامان (اسم قشنگش منصوره بود و بچه ها صداش میکردند عزیز منصوره) شرکت کنیم،  انگار خود عزیز ما رو طلبید، به خدا که هیچ امیدی نداشتم با شلوغی شهریور ماه و حرفهای اطرافیان که جلوتر رفته بودند رشت و از شلوغی جاده میگفتند ابدا به مراسم سوم برسیم، برای خاکسپاری هم شرکت  نکرده بودیم و برام مهم بود این مراسم رو باشم. خب من در خوشبینانه ترین حالت فکر میکردم سر خاک عزیز بعد مراسم و برای فاتحه خوانی و یا برای شام بعد مراسم میرسیم، اما دوازده و نیم ظهر و طی یه تصمیم ناگهانی و با کلی اذیت و بدو بدو و حاشیه و بگو مگو (روال همیشه) راه افتادیم و ساعت پنج و نیم عصر و در  حد نیمساعت چهل دقیقه مراسم رو رسیدیم که شرکت کنیم ‌ (مراسم از ساعت پنج تا شش عصر بود) . تو جاده که بودیم ، خودم تو دلم با عزیزجون صحبت کردم و با بغض و گریه بهش گفتم من خیلی دوستت داشتم عزیز جون و خودت خوب می‌دونی میدونم که تو هم منو دوست داشتی و تعریفم رو همیشه میکردی، دعا کن بتونم حداقل کمی از مراسمت رو برسم بیام و حضور داشته باشم، از خدا هم کمک خواستم. خدا شاهده از همیشه جاده بهتر بود و راحتتر از دفعات قبل هم رسیدیم و از ترافیک به جز پنج دقیقه اونم تو رودبار دیگه خبری نبود، تازه بیست دقیقه هم به استراحت سامان وسط جاده گذشت و با این حال به نیمساعت شرکت در مراسم و رفتن سر خاک و باقی چیزها رسیدیم. تو ماشین در حال حرکت هم لباس بچه ها رو  تنشون کردم و  نویان رو تعویض کردم و موهای نیلا رو هم دم اسبی و بالا درست کردم و خودمم مانتوی سیاه مجلسی و شال حریر مشکی و کفش مجلسی پاشنه بلندم رو (بعد سالها شاید) پوشیدم و جورابمو هم که تازه گرفته بودم عوض کردم و موهامو هم شونه زدم و یه آرایش خیلی خیلی ملایم در حد کرک پودر و پنکیک و یه رژ خیلی کمرنگ زدم و کمی مداد مشکی داخل چشمم کشیدم که به عنوان عروس خانواده که بعد سالها همه اقوام شوهرش رو یکجا میبینه به نظرم لازم بود چهرم از ماتی و بی‌حالی دربیاد و در عین حال نشون نده آرایش خاصی کردم. جالبه که تا الان فقط در حالت توقف ماشین اینکارها رو میکردم (به جز مثلا آرایش ملایم) و انگار با دو تا بچه خوب پیشرفت کردم تو شرایط اضطراری! مانتوم رو شانسی شب قبلش از خواهرم مریم امانت گرفته بودم (فکر نمی‌کردم فرداش ممکنه بریم) و تیپم در کل بد نبود با همه هول هولکی شدنها و به نظرم خوش قیافه شده بودم و از غذا یکی دو نفر جلوی مادرشوهرم تعریفمو کردند. تو پرانتز بگم برای اولین بار تو عمرم ده روز قبلترش رفتم کاشت مژه کاملا طبیعی و کلاسیک ( شبیه ریمل زدنه) انجام دادم و یک روز قبل رفتن به رشت هم بعد اینکه رفتم به دندانپزشکی و مرحله آخر ایمپلنت دندانم رو انجام دادم، بابت اونهمه موهای سفیدی که رو سرم بود و مدتها احساس نیاز میکردم باید رنگ بشه و حال و انگیره اینکارو نداشتم، رفتم آرایشگاه و ریشه موهامو رنگ کردم (البته رنگ اضافه اومد و بخش بیشتری از موهام رنگ شد و موهای صدرنگم از چندرنگی درومد، تازه به خاطر براشینگ بعد رنگ مو، موهای زبرم حالت دار و زیبا شد و دو سه روزی حالتشو حفظ کرده بود و تو مراسم خوش حالت بود). قبل عید هم خب رفته بودم و یه خط چشم خیلی خیلی نازک تتو کرده بودم و پیشونیمو هم بوتاکس زده‌بودم و اینکارها به نظرم روی چهرم تاثیر خوبی گذاشته بود و اینو من بی اعتماد به نفس میگم، فقط امان از این پوست داغون و درست نشدنی و البته اضافه وزن زیاد و قد متوسط رو به کوتاه که همچنان باعث میشه ظاهرم رو متوسط رو به پایین بدونم خیلی اقوام رو هم بعد سالها دیدم و مادر سامان به من معرفی کرد و اتفاقا خیلی با نظر لطف با من برخورد میکردند و بهم احترام میذاشتند. چقدر توضیح اضافه دادم! برگردم سر اصل موضوع، خدا رو شکر به اصل  مراسم و فاتحه خوانی سر مزار عزیزجون و شام بعدش هم رسیدیم و به نظرم خود عزیز ما رو طلبید و رسیدنمون به موقع خیلی عجیب بود، اینو منی میگم که تو این سالهای بعد ازدواجم دست کم سی چهل باری رشت رفتم و یه برآورد نسبتا دقیقی از شرایط جاده دارم، واقعا قرار بما و مقدر بود ما سر خاک عریز برسیم و تو مراسمش باشیم. بماند که بچه ها کمی اذیت می‌کردند بخصوص نویان کوچولو و منم که خسته راه... 

اما چشمتون روز بد نبینه درست و دقیقا فردای رسیدنمون به بدترین شکل ممکن که تو چند سال اخیر بی سابقه بوده مریض شدم، این شدت بیماری در این چند سال اخیر سابقه نداشته. سردرد و کمردرد و پادرد و تب بالا و فشار خون خیلی پایین و آبریزش بینی و سرفه های وحشتناک و بی حالی و ضعف بدنی خیلی شدید و رنگ پریدگی صورت. خودم حدس میزنم کرونا بوده باشه، سویه جدیدش دقیقا با علایم من همخوانی داره اما دکتری که تو رشت بعد گذشت دو روز از مریضیم بهش مراجعه کردم حرفی راجب کرونا نزد.

تمام دل نگرانی من بابت سرایت مریضی من به بچه هام بود که از صبح امروز چهارشنبه و بعد حدود سه روز بالاخره این اتفاق افتاد، انتظارشو هر لحظه داشتم چون بچه هام خیلی خیلی به من وابسته اند و مدام به من میچسبند و میان بغلم.‌ ماسک هم که نمیشه ۲۴ ساعته زد و تازه نویان از صورتم میزنه کنار و برمیداره. با این حال امیدداشتم شاید خدا کمک کنه و اتفاقی برای بچه ها نیفته که خب نشد که بشه. خلاصه که از صبح امروز چهارشنبه هردوتاشون تب بالا کردند و عذر میخوام نیلا هم اسهال و دل پیچه، نویان هم سرفه و تب و و سردرد و بی‌حالی شدید و شاید هم گوش درد با توجه به اینکه دکتر اطفال تو کلینیک کودکان رشت امشب گفت گوشش کمی التهاب و چرک داره و البته گلوش هم... 

این دو سه روزه با حال مریض خودم بدترین روزها رو گذروندم تک و تنها، چون مادر و پدر سامان تقریبا بیشتر ساعتها خونه نبودند و خونه عزیز و در حال رسیدگی به مهمانها بودند.‌...سونیا هم که خب به دلایل مبهم نتونست کمکی بکنه و از بچه ها اندازه دو ساعت نگهداری کنه. مامان و بابای سامان چند روزه صبح و ظهر و شب خونه عزیز خدابیامرز سامان میرن که تو یه روستا نزدیک رشت هست. مدام مهمان میاد به صرف شام و ناهار و برای من جالبه که این رسم هنوز هم در یه سری روستاها ادامه داره و البته  به شخصه چندان موافقش نیستم هر چند خب مزایایی هم داره.

این چند روز خیلی احساس تنهایی کردم و همسرم هم شدیدا مایه اعصاب خوردیم بود. گاهی می‌خوام سرشو از تنش جدا کنم! تا من برم دکتر و بفهمم چه مرگمه و سرم بزنم بیشتر از دو روز تو حال مرگ بودم با فشار ۸ روی ۵! نیمه شب دیشب چهارشنبه ساعت یک تازه اومدیم درمانگاه شبانه روزی و نزدیکای سه شب ویزیت شدم. سامان و دو تا بچه هام تو ماشین و در حال بیقراری و گریه! و منی که تب و لرز داشتم و بدجور می‌لرزیدم و سامان که از خستگی نگهداشتن بچه ها تو ماشین همش غر میزد و آخرش هم بدجور دعوامون شد با اون حال مریض من و فشار خیلی پایین... وای که چقدر همه چی سخت و عذاب آور میشه گاهی تو زندگیمون! آخرش هم دکتر سرم نوشت اما با قاطعیت و دلخوری به سامان گفتم الان سرم نمی‌زنم و بچه ها دیگه تحمل ندارند و برگشتیم خونه مامان سامان (بدون حضور خودشون)، تازه عصر  امروز چهارشنبه با بابای سامان رفتیم درمانگاه سرم زدیم که البته بعدش هیچ بهتر نشدم، فقط مریضی بچه ها اضافه شد و بدجور منو دل نگران و کلافه کرد. آخه چطوری با این حال بد خودم که تقریبا رو به قبله بودم بهشون می‌رسیدم؟؟؟ چرا هیچ جا ما هیچ کمکی جز خودمون و خدا نداریم آخه!؟
الان ساعت سه صبحه و من بیماری وحشتناک خودم و هزار تا مشکلم رو فراموش کردم و نگران از اینکه تب بچه ها بالا نره نمیتونم بخوابم. البته تازه مسکن دادم و می‌دونم دو سه ساعتی تب نمی‌کنند اما خب بازم نمیتونم بخوابم از ترس اینکه خوابم ببره و تبشون بالا بره و خدای نکرده خطرناک باشه بخصوص درمورد نویان.‌ حالا ساعت گوشیم رو هم هر یکساعت تنظیم میکنم که منو بیدار کنه که بچه ها رو چک کنم اما خب فعلا که بیدارم.‌
اینم زهرمارترین سفر عمرم شد، درسته به نیت شرکت تو مراسم مادربزرگ سامان که واقعا دوستش داشتم و عزادارش هستم اومدیم و قصد سفر تفریحی نداشتیم اما اگر حالم انقدر بد نمیشد یا دست کم بعد من بچه هام مریض نمی‌شدند شاید اگر شرایطش بود دوری هم اطراف شهر می‌زدیم که بچه ها هم لذتی ببرند که با شرایطی که پیش اومد نمی‌شه، فقط سه شنبه ظهر بردمشون کنار ساحل تو بندر انزلی درحالیکه بیماری امونمو بریده بود و به زور سر پا بودم و بچه ها رو تر و خشک میکردم و لباسهای خیسشون رو درمیاوردم و لباس جدید میپوشوندم و غذا میدادم و...... فقط به عشق بچه هام با اون حال خرابم بلند شدم به سختی حاضرشون کردم راه افتادیم، بچه ها کنار دریا حسابی آب بازی کردند، بخصوص نویان که بدون ترس حسابی تو آب دریا کیف کرد. متاسفانه نیلا خیلی یهویی از دیدن پرواز پاراگلایدر تو آسمون و‌ شنیدن صداش وسط آب بازی دچار استرس و شوک عصبی شد و گوشاشو گرفته بود و با گریه میخواست برگردیم. دیگه شرایط رو که دیدیم بعد دو ساعت از انزلی راه افتادیم رشت سمت خونه مامان سامان (البته خودشون نبودند و خونه عزیز جان بودند). در کل بد نبود و  یکم حالمو بهتر کرد. امروز هم باز  به عشق بچه ها و با وجود وضعیت بد خودم، بعد دادن دارو به هر دوشون  (میدونستم دو سه ساعتی بعد خوردن دارو و تا وقتی اثرش هست حالشون خوبه و مشکلی نیست ببرمشون بیرون هوا بخورند) بردیمشون سمت فومن و صومعه سرا دوری زدیم، بماند که با وجود بحث های همیشگی سیاسی و مذهبی بین من و سامان تو ماشین باز جر و بحثمون شد و طبق معمول کوفتمون شد!!!
برای اولین بار به شدت احساس سربار بودن و مزاحم بودن بهم دست داده اینجا. بخصوص که حس میکنم یا وجود مریض شدن من و بچه ها از همون اول راه باری شدیم روی دوش خانواده همسر اونم بین اینهمه دغدغه‌ای که بابت مراسمات مادرشوهر و اومدن مهمونها و... دارند بخصوص که بابای سامان هم از جمله بزرگان جمع هست. هر بار که میایم با یه سری حاشیه های  جدید گند می‌زنیم به حال خودمون و این بدبختها و میریم. هر بار چیزی پیش میاد و حاشیه ای. طوری شدم که دیگه نه تو خونه خودم دلم خوشه نه جای دیگه ‌. نه دوست دارم برگردم تهران و به خونه خودم، نه دوست دارم اینجا بمونم. دلم میخواد فرار کنم از این حجم مسئولیت که حتی تو بدترین و سخت‌ترین بیماری خودم باید سر پا باشم و هیچکس هم کمکی بهم نمیکنه، همسر درسته کمک حاله اما تهش کم میاره و عصبی میشه و غر میزنه و چرت و پرت میگه... یکی غیر خودمون دو تا نیست که گاهی کمکی بهمون بده تو نگهداری بچه ها..
همیشه در نظر خودم شدیدا بدشانس و بداقبال بودم و برای بار هزارم بهم ثابت شد که اشتباه فکر نمیکنم و بحث مسخره انرژی منفی دادن به کاینات مطرح نیست! یکم هم مدتیه خرافی شدم و میگم نکنه چشم و نظری در کار باشه..آخه با حال خیلی خوب اومدیم اینجا و یک دفعه به این روزگار افتادیم (من و بچه ها تو سمنان و نوشهر کاملا خوب بودیم و سلامت) نمی‌دونم یهویی چی شد که از همون روز اول به این حال رو روز خراب افتادم، اول من و الانم که بچه هام.
خواستم چند خطی بنویسم و خبری از احوالات داغونم داده باشم... نوشتن این متن کمی از نگرانیم بابت بچه ها کم کرد و زمان خیلی زود گذشت چون الان که ساعت شش صبح پستم رو تموم میکنم حتی ثانیه ای چشم روی هم نذاشتم و مراقب بچه ها و کنترل تبشون و دادن دارو و پاشویه بودم. 

اعصابم خراب و خط خطیه... بیماری خودم، اخلاق گند همسر و اخلاق نه چندان خوب خودم و درک نکردن همدیگه و تفاهم نداشتن به معنای واقعی کلمه، رسیدگی به بچه ها که اگر مریض هم نبودند با حال جسمی وحشتناکم، خیلی سخت بود چه برسه به الان که مریض هم شدند، آینده نامعلوم  خودم از  حیث ادامه یا عدم ادامه دورکار بودنم و فکر گرفتن پرستار جدید برای بچه ها و هزار تا چیز دیگه، فروش نرفتن خونه و موندگار شدنم اینجا یکسال دیگه با وجود کوچیکی خونه و وسایل زیاد، آینده کاری نامعلوم همسر و درآمد ناچیز و نامشخص و احساس همیشگی نگرانی و الان هم که ظاهراً افسردگی فصلیم داره نشونه هاش میاد، سریع و بیرحم! ( معمولا هر سال از اواسط شهریور شروع میشه تا اواخر آبان و یا اوایل آذر معمولا و هر سال نسبت به سال قبل شدت و ضعف داره).

الان هم که اینجا تو رشت گیر افتادیم، بچه ها مریضند و اگر تعطیلات سه روزه هم نبود باز جاده های شمال تو شهریور ماه شلوغ بود چه برسه به الان که چهارشنبش هم تعطیل بوده، منم نمیتونم ریسک کنم و با حال خراب خودم و مریضی بچه ها بیفتیم تو جاده شلوغ و ترافیک چند ساعته وگرنه تصمیم داشتیم فردا پنجشنبه آخر شب برگردیم. 
الان که بالا سر بچه ها با دل نگرانی بیدارم و هر چند دقیقه دمای بدنشون رو چک میکنم این پست رو با گوشیم و از منزل مادر همسر نوشتم. 
کامنتهای پست قبلی رو هم فعلا بدون پاسخ تایید میکنم تا انشالله تو اولین فرصت بعد برگشت به تهران پاسخ بدم. اینجا تو این وضع و با گوشی نه چندان مناسبم خیلی برام سخته تایپ کردن و پاسخ دادن. شرمنده  تک تک شما عزیزانم هستم. تا جایی که بشه اغلب دوستان وبلاگیم رو میخونم اما خب بی صدا و خاموش. بازم هزاران بار شرمنده ام. شرایطم اصلا خوب نیست. 
خدایا هوای بچه هام رو داشته باش و کمک کن تا فردا حالشون بهتر بشه و حال من هم بهتر بشه و این بیماری لعنتی تموم بشه تا بتونم به بچه ها برسم و مراقبشون باشم...

الان که از سر شب تا الان (ساعت هفت صبحه) بالای سر بچه هام بیدارم و  در حالیکه حال خودم هیچ تعریفی نداره ثانیه ای چشم روی هم نذاشتم، برای هزارمین بار بهم ثابت شده که چقدر سخته مادر بودن، خیلی خیلی سخته و کار هر کسی نیست واقعا. الان کاملا حق میدم به یه سری زوجها که تصمیم میگیرند هیچ وقت بچه دار نشند چون آمادگیشو در خودشون نمی‌بینند، قبلاً درک نمی‌کردم و یه جور لوس بازی میدونستم. بچه خیلی خوب و شیرینه اما با خودش هزاران هزار وظیفه و تعهد مادام العمر میاره و هیچگونه قدردانی و پاداشی در کار نیست. همینکه فردا روز بچه ها  طلبکار و نمک نشناس نباشند و بابت خیلی مسایل ریز و درشت مایه آزار مادر و پدر رو فراهم نکنند، ته خوش اقبالیه برای والدین. از الان برای خودم پیش بینی میکنم این روحیات احتمالی رو که به وقتش راحتتر بپذیرم، همه محبتها و‌ کارهام رو بی چشمداشت انجام میدم و جز سلامتی و خوشبختیشون هر جا که هستند انتظاری ندارم، چون قبول دارم که قطعا خودخواهی من هم برای چشیدن طعم مادری در به دنیا آوردنشون خیلی نقش داشته‌ . راستش از اونا و خدا ممنونم که بهم این اجازه و فرصت و توفیق رو دادند که مادرشون بشم با همه سختی‌ها اما خب الان خیلی راحتتر حق میدم به زوج‌هایی که تصمیم به باروری نمیگیرند با اراده و تصمیم خودشون اما در عین حال می‌دونم که احساسات نابی رو در عین  سختی‌ها از دست میدند و باید همه جوانب رو در نظر بگیرند. به هر حال من هیچ طلبی از بچه هام در آینده ندارم و از الان دارم تمرین میکنم. فقط می‌خوام همیشه خوشحال و سلامت باشند و خوب و سالم زندگی کنند و انسانهای دوست داشتنی و موفق و خوبی برای جامعشون بشند‌، خدای من هم بزرگه. گاهی فکر میکنم اگر من بمیرم کی میتونه مثل خودم هوای بچه هام رو داشته باشه؟ خدایا نذار اتفاقی برای من و همسرم بیفته، بچه هامون بهمون نیاز دارند... من علاقه ای به عمر طولانی ندارم اما به خاطر بچه هام همیشه از خدا خواستم هم من و هم سامان سلامت باشیم و در عین سلامتی سالهای سال سایمون بالای سرشون باشه که هیچکس نمیتونه جای پدر و مادر واقعی آدم رو بگیره، الهی که هیچوقت به خاطر پیری و مریضی باری روی دوششون نباشیم و محتاج کمک بچه ها نشیم که از کار و زندگی و لذتهای دنیوی به خاطر رسیدگی به ما محروم بشند حتی اگه در حد چند ماه کوتاه باشه. الهی آمین.

پی نوشت ۱: محض اطلاع دوستان عنوان پست بخشی از آهنگی از تتلو هست بنام «مهمونی»:


« هوا اینجا چقدر دلگیره و دل سیره انگار و یه بارونی دلم میخواد

چقدر تنها بده هر جا میرم غم پیشمه و من یه مهمونی دلم میخواد»

(فقط همین قسمت از آهنگ با احوالات من تناسب داره و بقیش ربطی نداره حقیقتا خودتون خواستید برید آهنگ رو گوش کنید به اسم مهمونی از امیر تتلو البته اون عبارت «من یه مهمونی دلم میخواد» آخر هم در حال حاضر و با این حال داغون خودم و تب و مریضی بچه ها تو سفر و وضعیت نابسامان زندگیم موضوعیتی نداره و آخرین چیزیه که الان بهش نیاز دارم!!!


پی نوشت ۲:  و باز منی که تو  خلوت  و تاریکی شب گاهی به زندگی جدا از همسرم و آینده پیش رو فکر میکنم... اینکه شاید برخلاف تصور عموم این کار به نفع بچه هامون هم باشه، ما برای هم ساخته نشده بودیم، هنوزم همو دوست داریم و به هم میکنیم اما عشق و علاقه بینمون چیزی رو عوض نکرد و حریف تفاوتهای ریشه دار فکری بینمون نشد. حتی پول زیاد هم بعیده چیزی رو تغییر بده دیگه...اعتراف سختیه، نوشتنش هم برام سخته اما فکر میکنم یه حقیقت تلخه که باید برای همیشه بپذیرم. عشق گویی ناجی زندگی ما نبود...

خسته و بی رمقم. بیشتر از اونچه که بشه تصورشو کرد...