بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

گزارشی از این چند روز اخیر...

این مدت زیاد حال و حوصله ای برای نوشتن نداشتم

اتفاق خاص  و ویژه ای هم نیفتاده بود که قابل گفتن باشه، اما خب دلیل اصلی کمرنگ شدنم این موضوع هم نبود چون من اغلب اوقات زندگی خیلی پرهیجان و پر از اتفاقات جالبی ندارم و همیشه هم از همین روزمرگیها نوشتم...

اما خب  گاهی سرم با بچه ها و کار خونه و مریض شدن های گاه و بیگاه نویان و دغدغه های ریز و درشت زندگی خیلی شلوغ میشه و بعضی وقتها اصلا دل و دماغ نوشتن نیست یا گاهی حتی فکر میکنی چه چیزهای بی اهمیتی مینویسی و چقدر مگه اینا برای بقیه مهمه و اصلا که چی بشه اینا رو مینویسی و....

بگذریم، یه گزارشی بدم از این دو هفته ای که ننوشتم، بماند که چیز قابل عرضی هم نیست، اما مطمئنم همون هم طبق روال همیشه، یه پست طولانی میشه آخرش. 

+++++++ بالاخره ضامن دوست و همکارم شدم، کلی ماجرا داشتم سر همین ضمانت، اما راستش الان صحبت کردن ازش هم اذیتم میکنه، حتی ترجیح میدم شما دوستان عزیزم هم  دیگه بهم نگید نباید اینکارو میکردی و... به هر حال انجام شده و تمام شد رفت! واقعا تو کار انجام شده قرار گرفته بودم و اگر انجامش نمیدادم، شاید از بار یه ضمانت بزرگ خلاص میشدم اما احتمال اینکه رابطم با همکار و هم اتاقیم برای همیشه به هم بخوره و با اینکه تو یه اتاقیم همیشه معذب باشم، یا اینکه بعدها خودم هم نتونم در عالم همکاری، درخواست یا کاری ازش داشته باشم زیاد بود...

این همکارم خانم 54 ساله ای هست که از همسرش سالهاست جدا شده و یه پسر 31 ساله داره، خانم زیبایی هست که اصلا چهره و روحیات پرشورش به سنش نمیخوره. الان هشت و نیم ساله همکار هستیم، جشن عروسی من و تولد نیلا هم دعوت بود و سر  به دنیا اومدن هر دو بچه ها هم همراه با دو تا دیگه از همکاران اومد منزلمون دیدن بچه ها، خانم بدی نیست اما خب یه مقداری زود عصبانی میشه و واکنش نشون میده، متوجه شدم با رئیس و معاون بانک سر همین وام چندباری بدجور دعوا کرده و حتی تهدیدشون کرده که به بازرسی شکایت میکنه! و پرسنل بانک کاملاً از دستش ناراحت و عاصی شده بودند!

قسمت جالب ماجرا این بود که وقتی 5 شنبه پیش برای ضمانت این خانم رفتم، (بماند که چقدر تا لحظه آخر تلاش کردم بلکه کنسل بشه و نگرانیهام رو بهش گفتم اما خب بازم تاکید داشت مشکلات احتمالی رو برای وام سال بعد خودم حل میکنه) هم رئیس و هم معاون بانک با روشهای غیر متعارف و حتی غیرقانونی تلاش کردند منو از ضمانت این خانم منصرف کنند! از اون جهت میگم  غیر متعارف چون مثلا مسئولین بانک که نباید به کسی که ضامن شده بیان و بگن مطمئنی میخوای ضمانت این مبلغ رو قبول کنی؟ مبلغش بالاست ها، بهتره احساسی برخورد نکنی! یا مثلا ازم بپرسند این خانم رو چقدر میشناسی و ازش مطمئنی؟ هنوز امضایی نکردی و اگر بخوای میتونی منصرف بشی! دقیقا همینا رو گفتند و نهایت تلاششون رو کردند که من ضامن نشم. به من گفتند ما شما رو ضامن اصلی میدونیم چون ضامن دیگه این خانم 60 سالشه و به زودی در حال بازنشسته شدن هست و اگر مشکلی برای پرداخت وام این خانم پیش بیاد طرف حساب ما شمایید!

همون موقع از لحن و گفتارشون فهمیدم به دلیل مشاجراتی که این خانم با مسئولین بانک داشته و تهدید به شکایت و .... اینا باهاش زاویه زیادی پیدا کردند و دارند تلاش میکنند هر طور هست این وام رو بهش ندند... من بهشون گفتم راجب اینکه این خانم اقساط رو بده شکی ندارم و سالهاست با هم همکاریم و ازش شناخت دارم، اما نگرانیم بابت ضمانت سال آینده خودم برای گرفتن اوراق مسکن هست (حدود 560 تومن) و اینکه مبادا بابت این ضمانت، اون قضیه  وام خودم به مشکل بخوره، معاون بانک میگفت فکر کردی اگر به مشکل بخوری، ایشون صددرصد کمک میکنه، مردم خرشون از پل میگذره بیخیال بقیه میشند و.... عوض کردن ضامن هم اونطور که فکر میکنی نیست و کلی دنگ و فنگ داره و ... آخرشم گفت بازم فکراتو بکن، مبلغ وام بالاست و هنوز اتفاقی نیفتاده احساسی تصمیم نگیر! حالا نه من این افراد رو دیده بودم نه اونا من و طبیعیه که از روی دلسوزی برای من نمیگفتند، ولی خب با اینکه من میدونستم معاون بانک این حرفها رو بابت دعوایی که با این خانم داشته میزنه اما ته تهش بازم نگرانیهام بیشتر شد و ته دلم دوباره خالی شد، آخه خیلی سعی کرده بودم به این قضیه فکر نکنم دیگه...از بانک اومدم بیرون و زنگ زدم به همکارم و غیر مستقیم یه جوری که ناراحت نشه گفتم معاون بانک اینطوری میگه و من میدونم بابت دعوایی که باهاشون کردی این حرفها رو میزنه، درواقع میخواستم حرف معاون رو بهش رسونده باشم که این خانم، نگرانیهای خود من رو از زبان معاون بانک متوجه بشه و حرفهایی بزنه و منو مطمئن کنه که مشکلی پیش نمیاد و از طرفی بدونه چقدر مهمه که اقساط بانک رو به موقع بده، حتی بهش گفتم این آقا میگه هیچ معلوم نیست برای وام سال بعد شما مشکلی پیش نیاد و این خانم اون وقت بتونه کمکی به شما بکنه و .... درواقع حرفهای خودم رو هم به این طریق به گوشش رسوندم، پرسید مرضیه تو به من اعتماد داری یا نه؟ میدونی من این قسطها رو به موقع میدم و به من مطمئنی؟ آخرش میخوای ضامن بشی یا نه و یه حالت ناراحتی و عصبی بودن تو صداش بود آخه برای گرفتن این وام خیلی به دردسر هم افتاده بود، بهش گفتم به تو اعتماد دارم اما نگران وام سال بعد خودم هستم و ... گفت اون رو که قبلاً گفتم و حرف زدیم که من اگر مشکلی پیش بیاد به وقتش حل میکنم، ضامن جدید میبرم و تو رو آزاد میکنم و ....اصلا نباید اجازه بدی معاون و رئیس بانک باهات حرف بزنند و ... کارشون قانونی نیست و باید قاطعانه جوابشون رو بدی! بگو منو میشناسی و به من اعتماد داری و نگران نیستی! نذار به حرف بگیرنت! گفت کارشون خارج از مقررات هست و من وامم رو بگیرم اینها رو پیگیری میکنم! البته حساب کنیم راست هم میگفت، معاون و رئیس بانک نباید ضامنی که مراجعه کرده برای امضای مدارک و مشکل ضمانت از جهت حقوقی هم نداره به صحبت بگیرند و بخوان منصرفش کنند بابت ضمانت کردن! این کار اصلا متعارف نیست! یکی اومده ضامن بشه، اگر مشکلی از جهت قانونی نداره، شما فقط باید مدارک رو بدی بهش و تمام! درواقع از لج این خانم و دعواهایی که کرده بود میخواستند سنگ اندازی کنند و خب انگار زورشون هم میومد هفصد تومن وام بدن به این خانم! دیگه من هر کار کردم بلکه خود این خانم از خیر من بگذره و دنبال ضامن دیگه ای بره، نشد که نشد! آخرش به سامان که یه جا نزدیک بانک پارک کرده بود، (سامان منو برده بود) زنگ زدم و گفتم سامان مسئولان بانک اینطوری میگن، این خانم اینطوری میگه، من نه راه پس دارم و نه راه پیش! سامان هم گفت آره دیگه، از اول نباید به تو میگفت و ایکاش بیخیال تو میشد! کاش قید تو رو میزد، اما از طرفی هم یه عمر همکارید و چاره ای هم نیست، انجامش بده بره!!!

خلاصه برگشتم تو بانک و گفتم لطفا مدارک رو بیارید امضا کنم ....امیدشون ناامید شد، فکر میکردند شاید منصرف شده باشم، آخرش با یه حالت بدی ازم پرسیدند شما چند سال سابقه هستید و قراردادتون چطوریه و استخدام رسمی هستید یا نه (حالا همه اینا رو کاملا از قبل میدونستند و همه مدارک و مشخصات من رو کاملا بررسی کرده بودند) آخرش هم وقتی دیدند هیچکاری نمیتونند بکنند و من تصمیم گرفتم امضا کنم و ضامن یشم گفتند، باید چک بدید! گفتم اولا من چک ندارم دوماً مگه ضامن چک میده؟ من خیلی جاها ضامن شدم بانک از ضامنین چک نمیگیره که! رئیس بانک با یه لحن عصبی گفت اون برای مبالغ کم هست نه این مبلغ! گفتم هر چقدر هم که مبلغش باشه ضامن که چک نمیده، این خانم اومده بیشتر از مبلغ وامی که میگیره به شما سفته داده من و ضامن دیگش هم امضا کردیم پایین سفته ها رو، دیگه چک چرا باید بدم!  الان ضامن دیگش هم به شما چک داده؟ گفتند از اون هم باید بگیریم! (همش سنگ اندازی بود)، بعد گفتند اگر چک ندارید، پس باید حساب جاری باز کنید گفتم من اینجا دو تا حساب مختلف تو همین بانک دارم چرا باید حساب جدید باز کنم؟ بچه هام تنها خونه هستند و اصلا هیچ فرصتی ندارم (صبح زود رفته بودیم و بچه ها خواب عمیق بودند، به همسایمون سپردم حواسش به خونمون باشه که با سامان نیم ساعته بریم امضا کنم و برگردم، در واقع پیشنهاد سامان بود خودش منو ببره و برگردونه)...دیگه گفتم ببخشید من اصلاً فرصت ندارم ، با خود این خانم اگر مشکلی هست مطرح کنید و از بانک اومدم بیرون، بعد امضا  و تو راه برگشت به خونه هم مجددا به همکارم زنگ زدم و بصوت غیر مستقیم تاکید کردم که حواسش باشه قسطهاش یک روز هم دیر نشه چون بانک روش حساس شده و دنبال بهانه هستند و اینکه من سال بعد باید دنبال وام خودم باشم و مبادا مشکلی پیش بیاد ..... به خدا با اینهمه دغدغه ای که من مطرح کرده بودم، شاید اگر من بودم میگفتم پس ولش کن دنبال ضامن دیگه ای میرم اما خب آخرش هر چی میگفتم یه جوری میگفت من حلش میکنم و اگر مشکلی پیش بیاد، ضامن جدید به جای تو میبرم و بذار مشکل پسر من حل بشه و ... هی.... کاش اصلا سراغ من نمیومد! به هر حال این کار انجام شد، امیدوارم هرگز مشکلی پیش نیاد، این خانم حقوق کافی داره و اقساطش رو میده و بدحساب نیست اما میشناسمش، گاهی حواسپرتی داره و ممکنه مثلا سه چهار روز دیرتر بشه، بهش تاکید کردم در همین حد هم نذاره دیر بشه و بانک دنبال بهانه هست که به اون یا ضامن گیر بده! و اینکه حواسش به وام خودم سال آینده باشه و ....

اینم از این! ایکاش که از اول به من رو نمینداخت، به هر حال اون میدونست من شرایط ضامن شدن رو از جهت قوانین دارم، نمیشد بگم مثلا سقف ضمانتم پره، فقط به عنوان بهانه، وام سال بعد خودم رو مطرح کردم و بهش گفتم با توجه به مبلغ بالاش دیگه نمیتونم ضامن کس دیگه ای از خانواده خودم و ... بشم که در هر مورد گفت مشکلی پیش بیاد درستش میکنیم و .... عملا کاری ازم برنمیومد، یه سری دوستان اینجا بهم گفتند بگو همسرم راضی نیست اما خب این خانم و سامان شماره تلفن هم رو دارند و چندباری با هم تلفنی حرف زدند و یکی دو باری بابت یه سری کارها، این خانم با سامان ارتباط گرفته، حتی پیج اینستاگرام هم رو دارند و بارها این خانم از سامان تعریف کرده و .... عملا این گزینه هم قابل انجام نبود، شاید اگر غریبه بودند، میشد اینکارو کرد...

به هر حال من مجبور شدم اینکارو انجام بدم، خب اگر این خانم قسطها رو به موقع بده مشکلی پیش نمیاد، اما به هر حال ته دلم یه سری نگرانیها دارم، هم بابت وام سال بعد خودم (البته زنگ زدم ادارمون گفت برای وام خودت بهت کسر از حقوق میدیم، اما به جز اون دیگه نمیدیم، امیدوارم تا اون وقت سر حرفشون باشند) هم بابت اینکه به هر شکلی ارتباطم با این خانم قطع بشه، مثلا بازنشسته بشه یا مهاجرت کنه و نتونم باهاش در ارتباط باشم و .... دیگه توکل به خدا، بیشتر از این کاری ازم برنمیومد، نمیشد بگم نمیخوام ضامنت بشم که.... به خدا ته دلم هم مشکلی نداشتم و دلم میخواست کمک کنم و تا جایی که بشه و کاری ازم بربیاد به همه کمک میکنم (بماند که ازش دلخور بودم بابت همون قضیه اینستاگرام) اما خب نگرانیم بابت آینده و وام خودم و مسائل دیگه هم بود، به هر حال مبلغ بالایی بود و نگرانی هم داشت...به هر حال گذشت، ممنون میشم از دوستان عزیزم که الان که کار تموم شده، به من نگید اشتباه کردی و باید بهانه میاوردی و قبول نمیکردی و .. چون فقط نگرانیهام بیشتر میشه و بیشتر اذیت میشم...من به هر راهی متوسل شدم و نشد، انشالله که تهش خیر باشه و خدا هم هوای من رو داشته باشه...

اینم از قضیه ضمانت که باید اینجا مینوشتم...بگذریم از این موضوع! نوشتنش هم عصبیم کرد!

+++++++  بالاخره سرخ کن بدون روغن خریدم، مارک گوسونیک 9 لیتری دوقلو یعنی دو تا مخزن 5/4 لیتری، این مدت هم که نبودم بخشیش بابت تحقیق برای خرید سرخ کن و سفارش دادن و بعدش هم یادگیری کارکردن باهاش بود که برای هر دو مرحله کلی وقت اختصاص دادم و وسواس نشون دادم! یه سرگرمی جدید شده بود برام، قیمتش به نسبت خیلی برندهای مطرح مثل فیلیپس و کن وود و دلونگی و نینجا ارزونتر بود و تو دیجی کالا دیدم نظرات مثبت  زیادی براش ثبت شده (البته دیجی کالا گرونتر میداد و من ازش نخریدم و حضوری از بازار امین حضور خریدم) ، برام مهم بود که بتونم براحتی باهاش کار کنم و ضمن داشتن قیمت مناسب کیفیتش خوب باشه، همون شب اول که سفارش دادم باهاش سیب زمینی سرخ کردم که تا غافل شدم و رفتم بچه ها رو بخوابونم نود درصدش سوخت! بعدا فهمیدم دما و مدت زمانش زیاد بوده (دمای پیش فرض خودش گذاشتم اما باید تغییرش میدادم و به اون دمای خودش اعتماد نمیکردم و یا لااقل بیشتر سرکشی میکردم) و اینکه باید وسط کار تکون میدادم سبد رو و من اینکارو نکرده بودم، خلاصه که همون اول کاری کلی ناامید شدم، بلافاصله بعدش دوباره سیب زمینی جدید ریختم توش و اینبار بهتر سرخ شد، اما بازم راضی نبودم...حالا همه اینکارها ساعت یک شب! روزهای بعدش مدت خیلی زیادی صرف کردم برای خوندن روش کار با دستگاه و جستجو در نت و اینستاگرام برای بررسی نحوه پخت و درجه و زمان پخت مناسب مخصوص هر ماده غذایی و خوندن دفترچه راهنمای خود دستگاه  و ... فردای  روز خرید باهاش کیک درست کردم و با اینکه  همیشه با قابلمه کیک های خوبی درست میکنم و از نحوه پخت و ترکیب مواد کیکم مطمئنم اما تو دستگاه خراب شد! داخلش خمیر موند و بیرونش خشک، حسابی ناامید شدم اما من این مدلیم که دست از تلاش برنمیدارم و مجددا همون موقع دوباره سعی میکنم،  بخصوص که برام مهم بود هر طور هست قلق درست کردن مواد غذایی مختلف تو سرخ کن دستم بیاد و مطمئن بشم دستگاه خوبی خریدم... یکساعت بعد یه کیک دیگه با دمای جدید اما حجم کمتر درست کردم و این دفعه خیلی بهتر شد، بماند که گاهی سامان مسخره میکرد و میگفت سرخ کن شده برات اسباب بازی و همه فکر و ذهنت شده این سرخ کن و شما زنها چه موجودات عجیبی هستید!  بهش گفتم اگر من کارکردن باهاش رو یاد بگیرم میتونم کلی چیزهای خوشمزه رو تو زمان کمتر درست کنم! فرداش باهاش دو تیکه مرغ سوخاری و کمی هم مرغ بریان درست کردم (البته تیکه های کوچیک که اکر خراب شد یا سوخت، موادم حروم نشه) و سبزیجات کبابی و .... خدا رو شکر مرغم برای بار اول خوب شد اما خب به نظرم جا داشت بهتر مغرپخت بشه! سبزیجاتم هم کمی خشک و چروک شدند و اینبار باید با روش دیگه ای درست کنم اما مجموعا برای بار اول بد نبود، دیگه این دو روز اخیر هم برای بار سوم باهاش سیب زمینی سرخ کردم برای خورش قیمه که اینبار طبق فیلمی که از نت دیدم جلو رفتم و عالی شد، دیروز هم یه کیک بزرگ درست کردم و اونم خیلی خوب شد (نصف بیشترش رو دادم به همسایه)، دیشب هم باهاش برای اولین بار پیتزا درست کردم که به نظرم اونم عالی شد و خلاصه بعد کلی بالاپایین کردن و چندبار شکست احساس میکنم کم کم کار باهاش رو دارم یاد میگیرم و برام خیلی جذابه و از خریدش پشیمون نیستم، حالا درست کردن مرغ بریان درسته و کامل و مرغ شکم پر و ماهی و میگو و لازانیا و شیرینی هم جز برنامه های آیندمه....البته باهاش غذاهای منجمد و یخچالی و غذای بچه ها رو هم گرم میکنم و حس میکنم از مایکروفر خطرات کمتری از حیث سلامتی داره.

+++++++ این مدت دو سری از اینستاگرام لباس بچه هم سفارش دادم، برای خودم قبلا چندباری خرید آنلاین انجام بودم اما اولین بار بود برای بچه ها اینترنتی سفارش میدادم، به نظرم قیمتش خیلی مناسب اومد، یکم نکران بودم مبادا نرسه یا دیر برسه و ... که خدا رو شکر رسید و خیلی هم راضی بودم از جنس و کیفیت کار.... دیگه دیروز یه سری دیگه هم سفارش دادم که تقریبا نود درصد خرید عید بچه ها تکمیل بشه، خب از قبل هم طی این دو سه ماه اخیر و بخصوص قبل تولد نیلا یه سری لباس خونه و دو تا پیراهن بلند برای نیلا و دو دست بلوز شلوار برای نویان گرفتم که فکر میکنم کافیه، حتی زیاد هم هست، البته باید برای هر دو کفش بخرم و برای نویان هم یه شلوار بیرون.... خودم فکر میکنم خرید زیادی نداشته باشم، این دو سه ماهه چنددست لباس تو خونه و یکی دو تا لباس مهمونی طور برای خودم خریدم، از قبل هم دارم، با توجه به اینکه جای خاصی نمیریم و ماه رمضان هم هست و من هم روزه میگیرم، ترجیح میدم به جز کیف و کفش که اصلا ندارم و کهنه شدند و یکی دو دست لباس خونه چیز دیگه ای نگیرم، مانتویی که پارسال برای عید گرفتم فقط یک جا پوشیدم، به نظرم همون مناسب باشه (بماند که زیاد هم دوستش ندارم و از خریدش راضی نیستم اما بهتره امسال ولخرجی نکنم)، الان هم که دیگه بیشتر شومیز مد شده و شاید برای خودم یکی گرفتم نمیدونم، سامان هم کفش و تیشرت و یه شلوار میخواد، باید ببینم وقت میکنم بچه ها رو بذارم و برم خرید....غیر از لباس یه سری وسایل بهداشتی و آرایشی و ماسک مو و... احتیاج دارم که احتمالا خیلی گرون بشه، دیگه باید حداقل سه تومن برای همین لوازم بهداشتی کنار بذارم.

+++++++ با اینکه برنامه رفت و آمد و سفر خاصی به جز همون همیشگی ها نداریم، اما خب برای عید وقت چند کار زیبایی از آرایشگاه گرفتم، 18 اسفند رنگ مو شایدم هایلایت (هنوز تصمیم نگرفتم با توجه به هزینه بالای هایلایت وگرنه ترجیحم اینه بعد مدتها هایلایت کنم موهام رو)، 24 اسفند کاشت مژه (سه بار قبلاً انجام دادم و راضی بودم)، 25 اسفند کاشت ناخن (درواقع ترمیم چون ناخنام چندماهیه که کاشت هست) و البته کراتین مو که مدتها بود تو فکرش بودم... اینکه میگم هنوز شک دارم موهام رو رنگ کنم یا هایلایت بابت همین هست که هزینه کراتین بالاست، شامپو و ماسک موی مخصوص موی کراتینه هم هزینش جداست. هایلایت هم بکنم حسابی هزینه هام بالا میره، یکم هم مرددم که رژ لب دائم بزنم یا نه که خب بیشتر نظرم منفیه بابت اینکه محل کارم اجازه اینکارها رو نمیده و بخوام کمرنگ هم بزنم که دیگه فایده نداره.... احتمال زیاد انجام نمیدم، تازه قصد دارم هفته بعد برم مزونیدلینگ پوست صورتم بابت لکهای بارداری و البته بوتاکس که این دو تا به تنهایی و بدون کرمهای پوستی که بعدش باید بگیرم دو تومن میشه.... خلاصه سالی یکبار انجام یه سری کارهای پوستی برام لازمه، ، بماند که تو این گرونی، هزینه هاش کم نیست اما خب منم اینهمه سال دارم کار میکنم که بتونم گاهی از این دست کارها انجام بدم.

+++++++ برای عید احتمالا بریم رشت و شاید اگر شد یکی دو روزی سمنان، اما اینکه چطوری بریم یا اصلا حتما بتونیم بریم معلوم نیست، بخصوص که مادرشوهرم اینا منزلشون در رشت رو فروختند و الان دنبال پیداکردن خونه جدید هستند، البته میگه برای عید جابجا نمیشند و احتمالا اواخر فرودین بشه، اما خب بازم مشخص نمیکنه، باید ببینیم چطور میشه. از طرفی بعد دو سال که سامان ایام عید بیکار بود، الان 4 فروردین باید بره سر کار و باید هر جایی باشیم برگردیم، قضیه تمدید دورکاری خودم  برای سال بعد هم آخر اسفند به امید خدا معلوم میشه که انشالله که به خیر بگذره و ادامه دار باشه و ایام عید امسال دغدغه سر کار رفتن نداشته باشم انشالله، (هفته دیگه یکشنبه باید برم سر کار بابت گزارش کار و صحبت راجب ادامه دورکاری، الهی که خدانظر کنه و به خاطر بچه ها هم که شده چند ماه دیگه هم دورکار بمونم انشالله.) ماه رمضان هم که هست و چون من روزه میگیرم دلم نمیخواد بابت سفر طولانی، مدت زیادی از روزه گرفتن عقب بمونم....یعنی مدت سفرمون کوتاه هست، حالا ببینیم چطور پیش میره. الهی که با وجود دورکار بودنم، دریافتی اسفندماهم خوب باشه (سال قبل عالی بود شکر خدا) و بتونم به همه هزینه ها برسونم و مثل سال قبل پس انداز هم بکنم...

+++++++ تا آخر سال باید یه سری آزمون آنلاین هم برای سر کارم بدم، کار راحتی نیست و باید جزوه ها رو از نت دانلود کنم و بخونم و امتحان هم تستیه، از همکارم خواهش کردم یه روزی که برای اون هم مناسب باشه، برم اداره و با کمک هم آزمون آنلاین رو انجام بدیم، باید سعی کنم تا آخر سال صد ساعت آموزشیم رو بگیرم و سال بعد هم صد ساعت دیگه که انشالله تا سال 1404 یه ارتقای رتبه داشته باشم و یه مقدار کمی حقوقم اضافه بشه... امیدوارم از عهدش بربیام.

+++++++ برنامه رژیمم رو همچنان دارم، وزنم به آهستگی پایین میاد اما خب بازم مقدار قابل قبولی کم کردم البته زحمت زیادی هم کشیدم...همچنان میخوام سه کیلوی دیگه کم کنم، بعد اون میام اینجا بیشتر راجب کاهش وزنم و مقداری که کم کردم مینویسم. فعلا دوست دارم هدفم محقق بشه و بعد درموردش بیشتر بگم.

+++++++ درمورد خونه تکونی نمیدونم کار خاصی امسال انجام بدم یا نه...راستش انگیزش رو ندارم، دو سال گذشته نسبتا خوب خونه و زندگی رو نزدیک عید مرتب کردم، اون سال که نویان رو باردار بودم که دیگه در حد خیلی زیادی خونه تکونی کردم که اتفاقاً خطرناک هم بود برام اما امسال که خونه هم هستم اصلا حوصلش رو ندارم، بچه ها حتی یک هفته هم نمیذارن خونه تمیز بمونه...از طرفی همش میگم خدا رو چه دیدی شاید اوایل سال بعد جابجا شدم و خلاصه انگیزم کمه، راستش انقدر کار بچه ها و رسیدگی به امورات اونا و آشپزی و کارهای متفرقه خونه و اداره و ... وقتم رو میگیره که جون و حال و حوصله خونه تکونی عمیق رو ندارم، بخصوص که بچه ها هم در عرض چند روز خونه رو همون طوری میکنند که بود!  وقت اضافه هم داشته باشم ترجیج میدم برای خودم برم تو اینستاگرام یا کتاب بخونم یا با بچه ها بازی کنم یا به نیلا آموزش بدم.... حالا از 15 اسفند به بعد ذره ذره یه سری تمیزکاریهایی میکنم اما اینکه مثل سالهای قبل وقت و انرژی زیادی بذارم فکر نکنم بتونم بخصوص که سامان هم دیگه توان و انرژی سابق رو نداره که کمکم کنه....دیگه تا چی پیش بیاد.

+++++++ نیلا همچنان کلاس نقاشی و موسیقیش رو میره، کلاس نقاشیش رو سه جلسه ست رفته و خدا رو شکر راضی کننده هست، اما کلاس موسیقی رو که دو جلسه رفته متاسفانه نه، مربیش میگه از بقیه بچه های کلاس عقبه، سامان چندباری تلاش کرد بهش بعضی چیزهای مربوط به موسیقی بلز رو که معلمش فیلمش رو فرستاده یاد بده اما اصلا تمرکز نمیکرد و همش حواسش اینور اونور بود و سامان حسابی ناامید شده بود که این بچه موسیقی یاد بگیره! مربیش هم میگفت از بقیه کلاس عقبه (البته دو جلسه رفته کلاً) و راستش منم یکم ناراحت و دلسرد شده بودم که شاید مشکل یادگیری داره اما الان یکی دو دفعه هست که خودم باهاش یکم تمرین میکنم، میبینم نسبت به تمرین کردن سامان باهاش، بهتر تمرکز میکنه و خود سامان میگه انگار با تو بهتر یاد میگیره...انگار سامان همراه با آموزش دادن، یکم بهش استرس میده.... حالا واقعا نمیدونم آیا بچم مشکل تمرکز یا نقص توجه داره یا نه، هنوز زوده ناامید بشم، خودم باهاش کار میکنم و الان چند تا فیلم آموزشی دیدم که بتونم با نیلا تمرین کنم، امیدوارم بچم منو سربلند کنه و نگرانیهام بابت تمرکز نداشتنش از بین بره به امید خدا، البته تمرین کردن با نیلا با وجود نویان خیلی سخته! همش ساز رو از دستش میگیره و میخواد خودش بزنه و باید صبر کنیم نویان آخر شب بخوابه بعد تازه با نیلا  کار کنیم که اون موقع خود نیلا هم هم خسته و خواب آلوده... به هر حال کاریه که شروع کرده و دلم نمیخواد ازش ناامید بیرون بیایم، اینبار که مربیش گفت با نیلا بیشتر تمرین کنید و از بچه ها عقبه، هم من و هم سامان خیلی ناراحت شدیم، انگار اولین شکست ما به عنوان والدین بود، اما تصمیم گرفتیم این ناامیدی رو به بچه منتقل نکنیم و الان هم تمرینات آموزشیش رو خودم عهده دار شدم (تا الان چون سامان میبرده  کلاس و میاورده و خودش میرفته سر کلاس موسیقیش برای ضبط فیلم آموزشی برای تمرین با نیلا، سامان خودش با نیلا تمرین میکرد و من فقط گوش میکردم و خب پیشرفت خاصی هم نیلا نداشت اصلاً).

اما خب مربی کلاس نقاشیش که باهاش صحبت کردم گفت نیلا عالیه و خیلی راضی بود.... ایشالا سال بعد در کنار این دو کلاس، یه کلاس ورزشی هم میفرستمش، فعلا تمرکزم رو همین دو تا کلاس هست که ایشالا بچم بتونه فضای کلاسی رو تجربه کنه و دوستانی پیدا کنه و انشالله مهارتهاش بیشتر بشه، نمیخوام برنامه هاش رو زیاد هم شلوغ کنم، بخصوص که تازه هم کلاسهای آموزشی رو شروع کرده، فعلا که خودش از هر دو تا کلاس خیلی راضیه و ذوق رفتنش رو داره شکر خدا. خودم هم گاهی تو خونه باهاش به انگلیسی حرف میزنم و یادگیریش هم خوبه، گاهی موقع مسواک زدن با هم به انگلیسی شعری درمورد مسواک زدن میخونیم و یه سری دستورات رو بهش به زبان انگلیسی میدم...اما خب نمیخوام در این زمینه یادگیری زبان دوم فشار بهش وارد کنم یا مثلا تمرینات اجباری داشته باشم و ... فعلا در حد تفننی هست و از این جهت که خودش هم علاقه نشون میده به زبان انگلیسی و بخصوص زبان عربی (نیلا به واسطه دیدن شبکه جم عربی شدیداً به زبان عربی علاقمنده!) جلسات مشاورش هم هر دو هفته یکبار در جریانه، نه میتونم بگم خیلی موثر بوده و نه خیلی بی تاثیر، فعلا که تلویزیون همچنان قطعه و استفاده از گوشی هم به حداقل رسیده، اونم بیشتر برای آهنگ یا موقعیکه به نویان غذا میدم، اما خب اینکه بگم تاثیرش خارق العاده بوده نه اینطور نیست اما یه نشانه های مثبتی هم میبینم که منو به ادامه مسیر امیدوار میکنه، هرچند که تحمل نبود تلویزیون برای من همچنان راحت نیست اما کم و بیش عادت کردم و از روزهای اول بهتره، شبها هم گاهی با سامان رادیو آوا گوش میدیم و یه جوری میگذرونیم اما خداییش هیچی تلویزیون نمیشه، بدون تلویزیون خونه خیلی دلگیر میشه، اما خب حداقل تا عید یا ماه رمضون این روند بی تلویزیونی رو ادامه میدیم و بعدش هم انشالله سعی میکنم با مدیریت زمان، تلویزیون رو بذارم روشن بشه. امیدوارم که بتونم. در حال حاضر روزی چند صفحه از کتاب "دویست راه تقویت عزت نفس در دختران" رو میخونم و دارم تلاش میکنم نکاتی رو که میگه در ذهن بسپرم.

+++++++ نویان هم ماشالله روز به روز بزرگتر میشه و الان حرف زدنش خیلی بهتر شده و یه سری جملات و کلمات رو خیلی خوب ادا میکنه. عاشق وقتی هستم که منو "مرضی" صدا میکنه یا با صدای بلند و کشدار موقع عصبانیت میگه "مرضیییه"... حرفهام رو خیلی خوب متوجه میشه و دستوراتی که میدم رو انجام میده، خیلی از جملات و عبارات دستوری رو هم بیان میکنه و منظورش رو میرسونه، مثل "بدار (بردار)، بذار، بده، تمام شد، "خه یاب شو" (خراب شد) درس کو (کن)، خاموش شو (شد)، باز کو (باز کن) نخو (نخور), بوخو (بخور وقتی چیزی میذاره دهن من) روشن شو، بالا، پایین (یعنی منو بالا بذار یا بیار پایین)،  بگل کن (بغل کن) آب بده، آب بیریز، شیر بده، گذا بده (غذا بده،)، دس بده (دستمال بده موقعیکه مثلا چیزی میریزه روی فرش و کثیفش میکنه و میخواد خودش پاک کنه که من عصبانی نشم!)، "شیر باخ" (شیر ریخت)، "انداخ" (انداخت).  بداش (برداشت) حممو (حموم)، "دشویی" (دستشویی)، "آب بایی" (آب بازی) "دائه" (داغه)، باشه (موقع تایید حرفی که بهش میزنم) ماشین، "زن زد" (زنگ زد)، قط شد" (تلفن)، "بابا رفت"، "بابا کیجاعه " (بابا کجاست)، «,تمام شد» (بعد تموم شدن شیشه شیرش)، "کیکا به», (کیک بده،)، «خاکا» یعنی خودکار، پیشی ، هاپو، دایی (چایی).... صدای گربه و سگ و کلاغ رو هم خیلی بامزه درمیاره. یکی از بامزه ترین رفتارهاش وقتی هست که پیپی کرده و مثلا پاش سوخته، خیلی مظلوم طور میگه "مامان پی پی" یعنی پی پی کردم! یه وقتها که دراز کشیدم و چشمام رو بستم، میاد بوسم میکنه و دستم رو میگیره و میگه "مامان پاشووو" انقدر مظلوم طور میگه که دلم نمیاد به دراز کشیدن ادامه بدم و پا میشم بغلش میکنم، هر چیزی که میخواد دستم رو میگیره و منو به سمتش میبره که بهش بدم، عاشق اینه که بشینه رو اسب چهارچرخش و یه کلید هم دستش بگیره و به من سلام کنه بعد فوری بگه "خدافس" (خداحافظ) و بای بای کنه و با اسبش دور بشه.... الهی دورش بگردم انقدر شیرینه.

هر کاری میخواد بکنه قبلش اجازه میگیره و اینو هم از نیلا یاد گرفته، مثلا میگه «مامان بخوابه؟» یعنی مامان بخوابم؟ یا «مامان بخویه» یعنی مامان بخورم؟ بازیها و رفتار نیلا رو عیناً تقلید میکنه که گاهی خوبه گاهی بد! مثل نیلا، ادای سوارشدن داخل آسانسور رو در میاره و آهنگ داخل آسانسور رو با دهنش درست می‌کنه و آخرش میگه «طبگه ششو» یعنی طبقه ششم که خونه ما هست! 

به شدت احساسی و مهربون و با محبت و البته مشخصه مثل باباش عصبی دلسوز (چه تناقضی).... نیلا که از بلندی یا روی اوپن آشپزخونه بالا میره سریع میاد به من گزارش میده و میگه "مرضی آبی بایا رف!" (آبجی بالارفت!) صداش که میکنم خیلی بلند جواب میده "به یه" یعنی بله! عاشق بیه گفتنش هستم! بعد بهش میگم نویان چکار میکنی؟ میگه "بازی کنم" یعنی دارم بازی میکنم! عاشق حرف زدن با تلفن هست و با هر کی حرف میزنه اولش میکه "سیام" یعنی سلام و بعد میگه "خوبی؟" خیلی با نمک "خوبی" رو میگه نمیتونم اون لحظه بوسش نکنم! به نظر میرسه خیلی به کتاب خوندن علاقه داره و با اشتیاق نگاه میکنه و ورق میزنه و ازم میخواد براش بخونم. گاهی برای اینکه ازم امتیاری بگیره منو به اصطلاح خودمون به خوشی میگیره و با لحن و صدای خاصی با من حرف میزنه و منو میبوسه و بغل میکنه و نازم میکنه. گاهی به تقلید نیلا که روزی چندبار به من و باباش میگه دوستت دارم، نویان هم میگه مرضیه "دوس کاپه" یا گاهی «دوستاپه» (یعنی دوستت دارم!)، یه وقتها که از دست نیلا عصبانی میشم و مثلا بلند باهاش حرف میزنم فوری با لحن بامزه ای میگه "چیکا کد؟" یعنی (چیکار کرد؟)، یا وقتی نیلا عصبی میشه و منو یه کوچولو میزنه، فوری میرسه و میگه "ماما زد"! یا گاهی وقتی کاری میخواد انجام بده و من مانعش میشم، با صدای یکم بلند میگه "نکن بابا عهههه!" و این "عه روغلیظ و کشدار میگه، درست مثل خودم! کلمه بابا هم اینجا کاربردش همون ای بابا هست که من زیاد استفاده میکنم و نویان هم که خدای تقلید!

یه کلمه ای که همین دو روز اخیر یاد گرفته و من اولش باورم نمیشد "بیشور" (بیشعور) هست! اولش فکر کردم اشتباه میشنوم اما این دو روز چندباری تو عصبانیت تکرار کرده، همین چندقیقه پیش بهم گفت "نکن بیشور" اولش خندم گرفتم چون خیلی زوده واسه یادگرفتن چنین حرفی! بعدش یکم ناراحت شدم، بیشتر بابت اینکه احتمال زیاد از من یا باباش شنیده دیگه. خلاصه که اولین حرف بد زندگیش رو این بچه پریروز زد!   هر چی هم بهش بگیم مثل طوطی تکرار میکنه. تا عدد ده یکی در میون می‌تونه بشمره، الفبای انگلیسی رو به تقلید از نیلا خیلی شبیه به خودش و با آهنگ مخصوص میخونه، آهنگ «بیبی شارک دو دو دو دو»  که مامانا احتمالا شنیده باشند رو زیر لب با خودش زمزمه می‌کنه. یه وقتها که بهش محبت میکنم یا چیزی که میخواد رو بهش میدم بهم میگه «مسی» یعنی مرسی! اصلا می‌خوام قورتش بدم اون موقع، گاهی هم که من بهش میگم مرسی اون بهم جواب میده «خاش» همون خواهش میکنم !  موقع خوابیدن بهمون میگه "شب ب خر" (یعنی شب بخیر) و برامون بوس میفرسته و حتما باید من و نیلا رو بغل کنه و بره بخوابه (بیشتر وقتها شبها سامان میخوابونتش) .... با دست و دهنش برامون موقع خوابیدن یا بیرون رفتن و خداحافظی، بوس میفرسه که سامان از این کارش خوشش نمیاد و میگه یه کار دخترونست و نمیخوام بچم مثل دخترها بشه! اما من عاشق همین کارش هستم، به نظرم خیلی زوده که سامان از الان نسبت به این رفتارهاش حساسیت نشون میده، در کل که این بچه خیلی دوست داشتنی شده و به معنای واقعی کلمه براش میمیرم من،یک ماه و اندی دیگه 2 سالش تموم میشه، هنوز بهش شیر خشک میدم اما بعد عید قطع میکنم، فقط کاش میشد زودتر از پوشک بگیرمش، عجله ای ندارم و مدت کافی صبر میکنم تا آمادگیشو پیدا کنه، اما دلم میخواد هر چه زودتر از شیر خشک و پوشک خلاص بشم! امیدوارم این مراحل به راحتی برام بگذره. حالا ایشالا بعدترها یه پست اختصاصی بنویسم راجب شیرین کاریها و بامزگیهای بچه ها که بمونه و ثبت بشه....


فعلا همینا.... خواستم یه گزارشی بدم از اوضاع و احوالم این روزها بعد از دو هفته که ننوشتم. یه سری برنامه هایی برای سال بعد دارم که از الان بهم نگرانی میده اما دارم سعی میکنم با توکل به خدا، برم جلو و انشالله که به خوبی از عهدش بربیام. شما هم برام دعا کنید.

 امیدوارم این روزهای آخر سال برای همگی خوب بگذره، برای ما هم....

پسرکم طبق معمول مریضه! و من خسته از اینهمه مریض شدنهای پشت سر همش! بازم گوشش عفونت کرده! دکتر براش عکس لوزه نوشته چون امسال بار سومه گوشش عفونت میکنه و دکتر میگه شاید لوزه سوم داشته باشه و باید بریم پیش متخصص گوش و حلق و بینی بررسی بشه..... تازه باید یه سری هم ببرمش پیش متخصص چشم پزشک که چشمانش رو هم بررسی کنه مبادا مشکل مادرزادی چشم نیلا رو خدای ناکرده خدای ناکرده داشته باشه! دوبار نوشتم خدای ناکرده چون خیلی این موضوع نگرانم میکنه! کم سختی نکشیدم سر عملهای جراحی چشم نیلا! دو تا عملش در زمان بارداری نویان بود!

نیلا هم خیلی سطحی سرما خورده و سرفه و عطسه داره اما انگار خیلی جدی نیست، البته امیدوارم! خودم هم انگار دارم مریض میشم. بدترین حالت اینه که مادر مریض باشه و بچه هاش هم مریض باشند!

 خیلی ناراحت پسرکم هستم، با همه مقاومت و نفرتی که از دارو خوردن داره همش باید به زور و اجبار بهش دارو بدیم و خیلی زیاد این مریضی ها براش پیش میاد! یکی از سختترین کارهای دنیا، دارو دادن به بچه ای هست که به سختی دارو میخوره! البته خب حق هم داره!  آدم بزرگش هم از اینهمه داروخوردن خوشش نمیاد چه برسه بچه کوچیک! 

چرا انقدر این بچه مریض میشه آخه! نیلا هم خیلی تو همین سن مریض میشد اما خب نیلا تا 20 ماهگی مهد کودک میرفت و دوره دندون درآوردنش هم که یکم ایمنی بدن رو پایین میاره و  طبیعتاً بچه بیشتر مریض میشه طولانی تر از نویان بود، نویان حدود 15 ماهگی همه دندوناش کامل بودند پس این مریضی های پشت سر هم نه به خاطر مهدکودک رفتنه نه دندون درآوردن، ما هم که انقدر بچه ها رو بیرون و تو جمع نمیبریم از کجا میگیره خدا میدونه! خیلی مستاصل شدم.... البته دوست گلم فاطمه جان که همیشه با حرفها و راهکارهاش بهم راهنمایی و آرامش میده، بهم پیشنهاد کرد سال بعد برای هر دوتاشون واکسن آنفلونزا بزنم! اگر شرایطش باشه حتما اینکارو میکنم، حداقل برای نویان!

جمعه با سامان و بچه ها رفتیم سمت شهرک غرب که بچه ها برای اولین بار برف ببینند! آخه سمت خونه خودمون برف ننشسته بود اصلا! دلم میخواست بچه ها برف بازی کنند. نیلا شاید یکسالش بود که تو هوای برفی میبردمش مهد کودک و خاطره ای از برف نداشت و فقط تو کارتون دیده بود، نویان هم که اصلا برف رو ندیده بود، خواستم از نزدیک بازی کنند و تجربه کنند و حال و هوامون هم عوض بشه، هزار جور لباس بهشون پوشوندم و رفتیم برف بازی حاشیه اتوبان نزدیک شهرک غرب، خوب بود و بچه ها حسابی کیف کردند، یه آدم برفی ناشیانه هم درست کردیم که سامان گفت خرابش کن آبروریزیه از طرف اتوبان دید داره من حسابی بچه ها رو پوشونده بودم، اما بازم از همون فرداش یعنی شنبه دیروز مریض شدند ! الان عذاب وجدان اومده سراغم که حالا لازم بود حتماً ببرمشون بیرون ؟ از طرفی خب میگفتم بچه ها باید تجربه کنند و بسه هر چی خونه موندند، بذار برن بازی کنند و خوش بگذرونند، از طرفی حال نویان رو که میبینم خیلی ناراحت میشم و احساس گناه میکنم.... واقعا آدم نمیدونه درمورد بچه ها چه کاری درست تره! 

بعد از برف بازی هم رفتیم سمت فروشگاه اتکا که محل کارم باهاش قرارداد داره (حکمت کارت) ببینم میتونم با موجودی کارتم که از چند ماه قبل داخلش مونده بود و پس انداز شده بود (البته اعتباریه و قابل برداشت نیست) یه سرخ کن بدون روغن بردارم که متاسفانه متصدی فروشگاه گفت هیچکدوم از فروشگاههای اتکا سرخ کن رژیمی ندارند و از سه ماه پیش دیگه براشون نیومده، حالا من موندم و مبلغ پولی که اعتباری تو کارت هست، به سرم زد از همونجا توستر برقی رومیزی بگیرم چون تو خونه فعلی که گاز رومیزی داشت، فرگازم رو از خونه قبل نیاورده بودم و جای فرتوکار هم نداشتیم، برای همین کیک یا غذاهایی که با فر درست میشه  رو تو قابلمه به روش خودم درست میکردم، گفتم حالا که سرخ کن ندارند، بذار  با مبلغ کارت، اون توستر رومیزی بگیرم، اما ته تهش دیدم هم تو آشپزخونه کوچیک من جا گیره هم اینکه خب تهش دلم با همون سرخ کن رژیمی بود و میدونستم بعداً میخوام اون رو هم بگیرم، من سرخ کن معمولی دارم و اتفاقا میخوام بفروشمش چون استفاده نمیکنم اصلا! حتی یکبار هم روشن نکردم (اگه کسی خریداره بهم بگه) اما بدون روغنش رو میخوام! دیدم تهش بخوام توستر هم بگیرم دلم با سرخ کن رژیمی هست، پس منصرف شدم! حالا باید ببینم کسی  مثلا مامانم یا همکار و... هست کارت من رو بگیره و بره فروشگاه اتکا خرید کنه پولش رو نقدی بده به من که برم از بیرون یه سرخ کن رژیمی بگیرم...آخه به نظرم برای منی که مدتهاست رژیم دارم و سامان که چربی خونش بالاست و اینکه خودم اصلا غذاهام رو پرچرب نمیکنم و خیلی تو پخت و پزهام رعایت سلامتی غذا رو میکنم، خیلی وسیله خوب و کاربردی هست. تازه فکر میکنم بتونم باهاش کیک و غذاهایی که با فر درست میشه هم درست کنم، البته امیدوارم. 

بعد از فروشگاه اتکا هم رفتم یکی دو ساعتی خونه مادرم، چقدر هم که هوا سرد بود و برای نیسماعتی که بخاری ماشین خراب شد داشتیم یخ میزدیم! خواهر کوچیکم هنوز با بچش خونه مامانم بودند و قرار بود فردا شبش برگردند خونه خودشون، دلم میخواست قبل اینکه برن خونه خودشون، خواهرزاده قشنگم رو یکبار دیگه ببینم چون خب خیلی راحت نیست بخوام برم خونه خودش، دیگه  ساعت هفت و نیم رسیدیم و ساعت نه هم برگشتیم، تو این تایم کلی قربون صدقه روشا جانم، خواهر زاده قشنگم رفتم ! عشقش تو دلم داره هر روز بیشتر میشه. مادرم هم از قبل یکی دو تا غذا تو فریزر داشت که داد بهمون آوردیم (شوهرخواهرم براش میاره اغلب از محل کارش) البته سامان همونجا شامشو خورد اما من چون رژیم بودم و نمیخواستم غذای برنجی بخورم، شام نخوردم.

خواهرم از نظر روحی خیلی به هم ریخته بود، کلی باهاش صحبت کردم و بهش دلداری دادم و گفتم من دقیقا نگرانیهات رو میفهمم، بهم گفت میشه لباس بچه رو عوض کنی، من میترسم! پشت و پایین  لباسش به خاطر جیش کردن خیس شده و میترسم سرما بخوره! داشتم لباسش رو عوض میکردم و رویی رو هم عوض کردم (بماند که خیلی هم اعتماد به نفسش رو نداشتم با وجود دو تا بچه ای که بزرگ کردم!) که دیدم این بچه اصلا لباسش خیس نیست! خواهرم که بدتر از خودم وسواس داره، همش فکر میکرد خیسه و میترسید مریض شه بچه! همش هم میپرسید مطمئنی خیس نیست؟ مریض نمیشه؟ مطمئنی بدنش ایمنی داره و سرما نمیخوره؟ دستت رو قبل عوض کردن لباسش شسته بودی؟ مطمئنی چشماش مشکلی نداره و اینجوری نگاه میکنه طبیعیه؟ و منی که خودم از این جنس وسواسها و سوالهای این مدلی رو سر هر دو تا بچه و بخصوص موقع نیلا تجربه کرده بودم، سعی کردم درکش کنم و سرزنشش نکنم و فقط تایید کنم که اصلا لباسش خیس نیست یا چشماش سالمه و طبیعیه تا قبل 40 روز بچه مستقیم به چشم آدم نگاه نکنه  و یکم چشماش انحراف داشته باشه. 

باهاش کلی صحبت کردم و بنده خدا وسطش هزار بار چشماش خیس  اشک میشد! تو اون مدت کم که اونجا بودیم چندبار آروم و به پهنای صورت اشک میریخت! میپرسیدم چیه به من بگو! میگفت نگرانش هستم همش! یا میگفت نمیتونم تنهایی برگردم خونه و دلم میخواد مامان بیاد و میترسم! نمیتونم کارهاش رو بکنم! بهش گفتم به خدا قسم من عین همین ترسها رو داشتم، با این تفاوت که من خیلی زودتر از تو با بچه تنها شدم! سر دومی که همه کارهاش از اول با خودم بود! بهش گفتم من سر هر دو بچه وقتی مادرشوهرم بعد ده روز برگشت رشت، جوری تمام وجودم رو ترس و اضطراب گرفته بود که زار زار گریه میکردم و میگفتم خدایا بگو من چکار کنم؟ خدایا من نمیتونم! من از عهدش برنمیام! حتی گاهی چشمام رو میبستم و عین دیوونه ها با خودم حرف میزدم و میگفتم مرضیه شاید داری خواب میبینی و بچه ای هنوز نداری، انقدر نگران نباش! بعد چشمام رو باز میکردم که مطمئن شم همه چی واقعیه یا نه!!! یا از دستشویی میومدم بیرون و میرفتم نگاه میکردم ببینم بچه من واقعا تو اتاقه و من واقعا مادر شدم؟ تا این حد نگران بودم و تا این اندازه خودم رو باور نداشتم! همه این حرفها و تجربیاتم رو بهش گفتم و تاکید کردم خودش رو سرزنش نکنه بابت این احساسات و  کاملا طبیعیه اما از یه جایی سعی کنه به خودش مسلط باشه و امور رو به دست بگیره و به این احساسات و ترسها بیش از حد اهمیت نده و نذاره تجربیات من براش تکرار بشه ، بهش گفتم اتفاقا بهتره بره تو دل ماجرا و هر چه زودتر خودش با بچه تنها بشه تا ترسش کمتر و کمتر بشه و کارهاش رو مستقلا خودش انجام بده و قلق زندگی سه نفره با د اشتن یه نوزاد هر چه زودتر دستش بیاد، بهش گفتم اینطوری اتفاقا بعد چند روز حالش خیلی بهتر میشه و این روزها برای همه مامانها بوده و گذشته! بعد یکی دو ماه که روش کارها دست آدم میاد حالش هم بهتر میشه اما باید مواظب افسردگی بعد زایمان هم باشه.... بهش گفتم حالا دو روز تنها برو خونت اگر دیدی خیلی سختته دوباره برگرد یا بگو مامان بیاد اونجا، اما هر چه زودتر با ترسها و نگرانیهات روبرو بشی برای خودت بهتره.

خلاصه که کلی باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم. دیشب برگشته خونه خودش، نمیدونم آخرش مامانم هم باهاش دوباره رفته یا نه، باید زنگ بزنم بپرسم....

پیرو پست قبلی، اینو بگم که من تصمیم گرفته بودم یه کمی بعدتر به خواهرم دلخوریم رو بگم بابت انتقاد از لباسم و .... اما سه چهار روز پیش و قبل اینکه شنبه شب بریم دیدن بچه، خیلی یهویی دیدم یه پیامک برام فرستاد، نوشته بود:

"سلام خواهر جان، پیام دادم بازم تشکر کنم بابت لباسها و وسایل نینی که بهم دادی، خیلی به دردم میخوره و برام تجربه شده که چه لباسهایی بیشتر به کارم میاد که بعدتر خودم برای روشا بخرم، الهی خیر ببینی. انشالله خدا به خودتون و بچه ها سلامتی بده، دخترم نیلا هر روز بهتر و بهتر از قبل بشه. خدا دلتون رو شاد کنه"...

انقدر حس خوبی از این پیامش گرفتم که نمیتونم بیان کنم، دلم گرم شد اصلا، به خودش هم گفتم دلم گرم شد با پیامت که جواب داد ایشالا دلت همیشه گرم باشه! آخه خواهرم ازم قبلاً بابت این وسیله ها تشکر کرده بود اما اینطور گرم و صمیمانه نه! راستش زیاد انتظار چنین پیامی رو ازش نداشتم و کلاً آدمی نیست خیلی اهل ابراز احساسات باشه، کلاً آروم و کم حرفه.

اینم بگم که من در دوران بارداری پرخطر خواهرم براش نذر پول برای سفره حضرت رقیه که مادرشوهر سونیا (خواهرشوهرم) میندازه، کرده بودم (200 تومن)، خود سونیا بهم پیشنهاد داد و منم قبول کردم،  البته نذر امامزاده صالح و یکی دو تا نذر دیگه هم کرده بودم، بهش گفتم یکی از نذرهاش رو انجام دادم و در سفره ای که انداخته میشه سهم داره و ایشالا که همین عزیزان، حافظ دخترش باشند. کلی تشکر کرد و جواب داد "ایشالا هر چی برامون دعا و نذر کردی به زودی خدا با چندبرابرش خوشحالتون کنه و زندگیتون پر از آرامش و سلامتی باشه."

خلاصه که انقدر با این پیامها دلم گرم شد که راستش دیگه منصرف شدم که بخوام بعدها اون قضیه (درمورد انتقاد از لباسم) که ناراحتم کرده بود رو یادآوری کنم، به هر حال قبلا هم گفتم، خواهرم نیت و منظور بدی نداره، همیشه راحت حرفش رو زده، اهل حاشیه و مقدمه چینی و .... نبوده اصلاً خیلی مثل من احساساتی حرف نمیزنه و عمل نمیکنه و به قول معروف زبون باز نیست،  برعکس من کم حرفه و زیاد درمورد موضوعات زندگیش صحبت نمیکنه... یعنی میخوام بگم یه سری ویژگیهای خاص رفتاری داره اما مجموعاً دختر بدی نیست و ذات خوبی داره.

 اما خب همچنان  پیرو پست قبلی روی حرفم هستم که از این به بعد تمام تلاشم رو میکنم که اگر مسئله یا حرفی ناراحتم میکنه، همون موقع واکنش مناسب نشون بدم که بعداً خودخوری نکنم. یادم باشه که از این به بعد اولویت اصلی رو به خودم و همسر و بچه هام بدم (خدا میدونه همیشه با رودربایستی بیخودی خودمون رو اولویت آخر گذاشتم که اشتباه بزرگی بوده) و نگران قضاوت های بقیه درمورد خودم هم نباشم و بابت ترس از تنهایی، محبت رو بیخودی گدایی نکنم با محبت یک طرفه خودم! فقط خدا کنه موفق شم، چون قبلا هم این تصمیم رو گرفتم و مثلا با کوچکترین محبتی که بهم شده از طرف دوستان و همکاران و خانواده و آشنایان، دوباره برگشتم به همون آدمی که خواسته ده برابر جبران کنه، از الان باید بیشتر حواسم باشه به رفتارهام و بیشتر از این، محبت افراطی و بیجا نکنم و خیلی بیشتر قدر و ارزش خودم و همسر و بچه ها رو بدونم و اجازه ندم کسی هر جور که دوست داشت با من رفتار کنه! باید به اندازه ای به بقیه بها بدم که بهم بها و ارزش میدند نه بیشتر! باید قدرت نه گفتن رو یاد بگیرم! هر طور که هست! 

خدا کنه موفق شم چون اگر شکست بخورم احساس ضعف شخصیتیم خیلی بیشتر میشه و سرخورده میشم! پس برای اینکه این اتفاق نیفته اینبار از همیشه جدیتر شروع میکنم و توکلم به خداست که بتونم موفق بشم! حتی اگر این موفقیت 50 درصد هم باشه خیلی بهتر از اینه که به این رویه اشتباه ادامه بدم.

در همین راستا همون دوستم که قراره ضامنش بشم (اصلا نشد از زیرش شونه خالی کنم) چند تایی بابت کارهای اداری ضمانت بهم پیام داد و من برعکس همیشه که ته پیامهام یه عزیزم یا گلم یا جان میذارم، کوتاه و بدون این کلمات همیشگی جواب دادم، (به دنبال جواب سرد و کوتاهش به پیام گرم و صمیمی من پای پست اینستاگرامش) تا همینجا از خودم راضی هستم! نمیشه قدمهای خیلی بزرگ بردارم! اینطوری احتمال شکست و سرخورده شدنم بالاتر میره...

راستی این هفته بالاخره نیلا رو دو تا کلاس ثبت نام کردم، کلاس نقاشی که دوشنبه ها و چهارشنبه ها میره از ساعت 6 تا هفت غر وب، کلاس موسیقی (بلز) که 5 شنبه ها از ساعت ده تا یازده میره، هفته قبل هر دو تا کلاس رو برای اولین بار رفته و دوست داشته، از همون آموزشگاه هم براش دستگاه بلز خریدم  و خیلی باهاش سرگرم میشه! البته باید متوجهش کنیم که این یه جور آموزشه و صرفاً اسباب بازی نیست. امیدوارم بتونه با کلاس ارتباط بگیره و انشالله موفق بشه. دلم میخواست میشد کلاس ژیمناستیک یا تکواندو یا کلاس شعر و قصه هم ثبت نامش کنم اما خب متاسفانه هیچکدومشون تایم عصر نداشتند و فقط صبحها بودند، منم که نمیتونم با وجود نویان زمستونی صبحا ببرمش و بیارمش، میخواستم جوری باشه که سامان بعد از سر کار ببرتش و بیارتش، حالا جلسه اول کلاس نقاشی و موسیقی رو خودم باهاش رفتم که شرایط رو ببینم و با معلمش و محیطش آشنا بشم، از جلسات بعد سامان میبره و میاره، اینطوری بچم کمی از تنهایی درمیاد و حالا که تلویزیون قطعه، و استفاده از گوشی هم به حداقل رسیده، سرش گرم میشه، خدا رو چه دیدی شاید این وسط یکم هم شرایط روحی و استرسهاش بهتر شد، بماند که همین جلسه اول که سامان نرسید بیاد و مجبور شدیم با اسنپ بریم و بیایم، از شدت استرس اینکه ماشین خودمون نیست و نمیدونم چی چی جلوی آینه ماشینش آویزون کرده و به آقای راننده بگو برش داره چطوری دچار ترس و وحشت و گریه شد و چه بلایی که به سرم نیاورد! تازه من نمیگم اینا راننده های غریبه هستند، میگم دوست باباش اومده دنبالمون! با اینحال خیلی میترسه و حسابی اعصابم رو خورد میکنه!

بچه ها چند دقیقه پیش بیدار شدند، نویان کل لباسهاش پس داده و خیسه و باید مثل خیلی از اول صبحهای دیگه که بیدار میشه پوشکش و کل لباسهاش رو عوض کنم! بیرون روی هم داره و کارم چندبرابر شده.

برای ناهار هم باید  زرشک پلو با مرغ درست کنم، برای بچه ها هم سوپ مقوی بذارم، البته که نیلا خانم دستور ماکارونی داده و خوشبختانه از جمعه ماکارونی مونده که همون رو بهش میدم بخوره، اما خب ترجیح میدادم به جاش سوپ بخوره که براش الان بهتره...نیلا خیلی میونه خوبی با سوپ نداره اما هر طور هست گهگاه برای شام بهش میدم. یکم خونه رو هم مرتب کنم به روال هر روز، بماند که حتی دو ساعت هم تمیزی موندگار نمیونه! بچه ها در عرض یکساعت دوباره خونه رو به همون شکل قبل درمیارند! دیگه بچه داری همینه دیگه! خدا به همه مامانا قوت بده! خدایی خیلی سخته! 

فقط امیدوارم مریضی نویان خیلی هم ادامه دار نشه! من این زمستونی 24 ساعته مریض داری کردم! 

مرسی بابت پیامهای پست قبل و حرفها و راهکارهایی که بهم دادید دوستان عزیزم

یه تصمیم مهم تو زندگیم گرفتم و هر طور هست باید عملیش کنم، این تصمیم نه مالی و مادیه نه مربوط به شغل و اهداف آینده و بچه ها، درمورد خودم هست و اشتباهاتی  که تو تمام این سالهای عمرم انجام دادم! تصمیم درمورد تغییر رفتار و شخصیت!

اینجا هم مینویسم تا ثبت بشه و یادم بمونه! از این به بعد به همه آدمها، از دوست و آشنا و همکار گرفته تا اعضای دور و نزدیک خانواده به اندازه ای بها میدم که بهم بها میدند! و اینکه اجازه نمیدم صرفا برای اینکه انگ حساس و زودرنج  بودن بهم نخوره، اجازه بدم هر طور میخوان باهام رفتار کنند، بدون اینکه گله و شکایتی بکنم یا پاسخ متقابلی بدم!!! انقدر برام مهم نباشه که مورد تایید  بقیه باشم و بگند وای مرضیه چه دختر خوبیه و به همین دلیل ناراحتیهامو بروز ندم و در جا پاسخ جسارت ها و توهین ها رو ندم و بعدا خودخوری و احساس حماقت کنم! این موضوع درمورد همه صدق میکنه، حتی خانواده خودم (درمورد مادرم سعی میکنم استثنا قائل بشم).

چند تا سناریوی مختلف این مدت و طی این ده روز اتفاق افتاده که به من فهمونده متاسفانه برای بقیه آدمها اهمیت چندانی ندارم و براشون مهم نیستم و حالا که با قاطعیت تمام به این موضوع پی بردم و حتی شک هم ندارم و دبگه مطمئنم ناشی از افکار منفی یا بدبینی من نیست (حتی سامان هم تایید میکنه) به این یقین رسیدم که ایراد از خودمه و بس و باید همینجا این داستان تکراری و چرخه باطل رو تموم کنم بلکه این چند صباح باقیمونده از عمر لااقل پیش وجدان خودم شرمنده نباشم!

مورد آخری که اتفاق افتاده مربوط میشه به چند روز قبل که رفتم اداره بابت آزمون ضمن خدمت و پیش همکارهام هم رفتم که یه سری بهشون بزنم، بهشون هم گفتم دلم براشون تنگ شده بود، دو تا دیگه از همکارانم برای یکی دیگه از بچه ها که تولدش بود و اتفاقا از دوستان صمیمی من هم هست  (در این حد که حتی تولد نیلا هم بین شش خانواده ای بود که دعوتش کرده بودم)، جشن تولد غافلگیرانه و یه کیک تولد گرفته بودند، منم اتفاقی همون موقع اونجا رسیدم و بغلش کردم و تولدش رو تبریک گفتم، بعد هم یکم مسخره بازی درآوردیم و رقصیدیم و خندیدیم و چند تایی عکس گرفتیم! موقع بریدن کیک که شد همون دوستم که تولدش بود گفت بچه ها اگه کیک رو نمیخورید بذاریم تو یحچال برای فردا که فلان خانم هم که امروز غایبه جضور داشته باشه و با اون هم چند تا عکس بگیریم و ... (آخه اون خانم مرخصی بود و تلفنی تماس گرفته بود و گفته بود خیلی دلش میخواسته اونم تو جمع باشه  که البته یه جور تعارف هم  بوده وگرنه خیلی با همکاران صمیمیتی به اندازه من نداره). خلاصه این مثلا دوست و همکار قدیمی یهویی گفت پس کیک رو بذاریم فردا که اون خانم هم باشه! حالا قبل بریدن کیک و قبل تماس این خانم، من با دیدن کیک گفتم  به به چه کیکی! چه روز خوبی اومدم! بعد این دوست و همکارم یهویی اینطوری گفت که کیک باشه برای فردا ! درحالیکه اون همکاری که غایب بود نصف صمیمیت و سابقه کاری من با این خانم رو نداشت! این مثلا دوست من با خودش نگفت خب مرضیه که فقط همین امروز هست و فردا دیگه نیست و هر دو ماه یکبار هم میاد اینجا و امروز هم برای دیدن ما اومده! من با یه حالت لوس و با یه لحن شوخی گفتم ئه خب من کیک میخوام من که فردا نیستم شماها هستید!   این خانم در جواب گفت خب آخه تو که رژیمی و میخوای یه ذره بخوری همونم نخور که کیک دست خورده نشه!!!! آخرش شاید فکر کرد حرفش خوب نبوده یا چی برام یه برش کوچیک گذاشت کنار (خودم از قبل گفته بودم به خاطر رژیم یه کوچولو میخورم) و به منی که میگفتم ولش کن نمی‌خواد گفت دیگه اینطوری کیک خراب نمیشه و فردا هم که خانم فلانی میاد میشه باهاش عکس گرفت و برشش تو عکس دیده نمیشه!!!! الان دلم میسوزه که چرا من خاک بر سر اون برش کوچیک کیک رو خوردم! وسط خوردنش بود که اصلا یه مدلی شدم و نصف همون برش رو گذاشتم بمونه و الکی گفتم دلم رو زد و باقیش رو نخوردم!!! یکبار هم به شوخی گفتم حالا آه و نفرین پشت این یه ذره کیک نباشه که اونم کاملاً شوخی طور گفتم کاش یکم جدیت پشتش بود!

من  ته دلم خیلی ناراحت شدم از اینکه حتی اندازه یه برش کیک ارزش نداشتم بعد اینهمه سال! خدا شاهده من برای این همکارم حداقل سه سال پشت سر هم کادوی تولد خریده بودم و حتی کادوی بی مناسبت هم به خودش و هم به دخترش که همسن نیلاست داده بودم!  به باقی همکارانم هم بی مناسبت کادو دادم و حتی اونها هم نگفتند حالا یه ذره کیکه ارزشی نداره که! بعد همین خانم حتی  یکبار هم به من کادوی تولد نداده تو این سالها! اما من باز سال بعد براش کادو میگرفتم چون کادو دادن و خوشحال کردن آدمها رو دوست دارم. من حتی  توقع هم نداشتم اون متقابلا برام کادو بگیره (همون تبریک تولد برام بس بود خیر سرم و انگار خیلی بهم بها داده شده بود که یادشون نرفته)، اونوقت این خانم به منی  که بعد دو ماه میدیدمشون و باز میرفت تا یکی دو ماه بعد که برم بهشون سر بزنم خیلی راحت گفت اگر رژیمی و میخوای کم بخوری دیگه همونم نخور که دست نخورده بمونه برای فردا که خانم فلانی هم باشه و دوباره با اون هم عکسهای جمعی بگیریم! و من چقدر حس کوچیک شدن کردم! بازم میگم خاک بر سرم که همون برش کوچیک کیک رو هم خوردم!!! اینکه نصفشو گذاشتم هم دیگه فایده ای نداشت!

اون روز بهش گله و شکایت خاصی نکردم، تو دلم ناراحت شدم، اما بعد گفتم حالا خیلی هم مهم نیست بیخیال و شاید هر کس دیگه ای هم بود همینو بهش میگفت و لابد من الکی حساس شدم و انقدرها موضوع مهمی نیست! شب که برای سامان تعریف کردم انقدر عصبانی شد و گفت تو هیچی نگفتی؟ من اگر بودم جوری برخورد میکردم که بفهمه شدیدا ناراحت شدم و همون موقع از اتاق میومدم بیرون و میگفتم پس بذار کیک بمونه فردا با همون خانم فلانی بخور و لب به کیک نمیزدم  و اونجا رو فورا با عصبانیت تمام ترک میکردم! تو برای چی همون نصفه رو خوردی؟ کسی که بعد هشت سال همکاری  ودوستی و اینهمه محبتی که تو بهش کردی و من تو این سالها بارها شاهدش بودم (خرید هدایا، دعوت به خونمون و ...)، به خاطر یه تیکه کیک اینکارو میکنه اونم برای همکاری که تازه دوساله اومده بخش شما، باید بدترین برخورد رو باهاش میکردی و نشون میدادی چقدر ناراحت شدی اونوقت برداشتی همون کیک لعنتی رو هم خوردی! وقتی این آدم براحتی حرف از این میزنه که کیک خراب نشه و بمونه برای فردا که دوباره با اون خانم هم باهاش عکس بگیرند تو چطور لب به اون کیک زدی و خودت رو کوچیک کردی!!! گفتم خب از شدت ناراحتی نصف همون برش کوچیک رو خوردم، و گفتم بیشتر نمیتونم بخورم! گفت همینکه خوردی اشتباه کردی! مگه اون می‌فهمه چرا نصفشو گذاشتی و نخوردی! حالا من بدبخت دلم نمیخواست مثلاً با همکارها دچار تنش بشم یا بگن چقدرحساسه و بی ظرفیته و ... الان هم ناراحتم که چرا همون موقع واکنشی نشون ندادم... حاضرم قسم بخورم اگر جای من هر کدوم از بقیه همکارام بودند امکان نداشت این خانم  چنین رفتاری کنه! من بعد تولد نیلا یه عالمه کیک و غذا و خوراکی دادم این خانم برای شوهرش برد! در حالیکه جشن کلا زنانه بود. این مدل رفتارها از این خانم قبلا هم سابقه داشته اما من اغلب کوتاه اومدم تا اختلافی پیش نیاد و من در محیط کارم تنها نشم و به حاشیه رونده نشم!

مورد بعدی که مال همین دو سه روز پیشه، باز مربوط میشه به یکی دیگه از همکاران مثلا صمیمیم (اونم تولد نیلا دعوت بود!) که با مادر پیر و مریضش یه عکس سلفی گرفته بود و گذاشته بود تو پیج اینستاگرامش، افراد زیادی براش کامنت نگذاشته بودند، اغلب لایکش کرده بودند، اما من طولانی ترین و زیباترین کامنت (به گفته سامان) رو براش نوشتم، نوشتم براش : الهی! چه قاب دوست داشتنی و زیبایی! چه بانوی  زیبا و بزرگواری! الهی که سایه مادر عزیزمون صحیح و سلامت سالهای سال بر سر شما و پدر مستدام باشه و در کنار هم همیشه شاد و درآرامش باشید". در جواب این پیام من فکر میکنید چی نوشت: فقط نوشت "آمین". تا اینجای کار مهم نیست و شاید به نظر بی اهمیت برسه، اما غیر من ده نفر دیگه هم براش پیام گذاشته بودند، نهایتا در حد "خدا حفظشون کنه و سلامت باشند" کامنتشون بود! خدا شاهده در جواب تک تک اونا نوشته بود "عشقمی، عزیز دلمی، خدا شما رو حفظ کنه ، خدا به شما و خانواده عزیزتون سلامتی بده، ممنون از محبت شما و ..." و هزار جور تشکر گرم و صمیمی برای کامنت های نهایتا سه چهار کلمه ای بقیه نوشته بود!!! جالب اینکه سامان هم پیج این همکارم رو داره و اون هم براش کامنت زیبایی گذاشته بود در جواب اون هم فقط نوشته بود «سلامت باشید» در حالیکه سامان  همینکه براش کامنت گذاشته بود و  مثل خیلیها به لایک خالی اکتفا نکرده بود خیلی بهش احترام گذاشته بود!!!  همیشه هم سامان نهایت احترام رو بهش می‌ذاشت و قبلا هم پیگیر یکی دو تا از کارهای شخصیش شده بود.

من اصلا  پیگیر باقی کامنت ها نشده بودم و به  جوابهاش به بقیه دقت نکرده بودم تا اینکه دیدم سامان بهم زنگ زد و با عصبانیت گفت چقدر دوستان و همکاران بیشعوری داری و حیف تو که این متن زیبا رو برای این آدم نوشتی و حیف تو که اینهمه به اینا محبت کردی.... گفتم چی شده سامان چرا انقدر عصبانی هستی؟ گفت رفتی ببینی جوابش به بقیه کامنت ها رو؟! من که یه جورایی با تماسش از خواب ظهر پریده بودم، گفتم حالا مگه چقدر مهمه؟، لابد حوصله نداشته، گفت برو جواب این خانم به کامنت های دو کلمه ای بقیه رو بخون بعد جوابش به کامنت طولانی و زیبای خودت و کامنتی که من نوشتم رو بخون بعد بگو حوصله نداشته! تازه اون وقت رفتم و کامنتها رو خوندم و دیدم همسرم راست میگفته!  تازه این خانم هیچوقت برای پستهایی که من میذارم کامنت نمیذاره، گاهی لایک هم نمیکنه، اون وقت من این پیام زیبا رو نوشتم و در جوابش فقط یه "آمین" سرد گفته بود و بس!

حالا بماند که همین خانم درست دو هفته قبل بهم زنگ زد و ازم خواست ضامن وام هفصد میلیونیش بشم!!! فکر کنید هفصد میلیون وام! گفت که برای تسویه بدهکاری پسرش که پرونده دادگاهی داره میخواد، منم به خاطر مبلغ بالاش و بازپرداختش که نزدیک یک میلیارد هست یکم ترسیدم! اما نتونستم نه بگم، به هر حال کار پسرش گیر بود و دچار مشکل بزرگی شده بود، از طرفی هم دلم میسوخت و میخواستم کمک کنم، هم اینکه خب کلاً بلد نیستم نه بگم! حالا این خانم وقتی قبول کردم ضامن وام پسرش بشم، برای اخرین پست من که مربوط به تولد خواهرزادم بود بعد سالها که تو پیج منه، برای اولین بار یه کامنت کوچیک گذاشت، اما بعد اینکه خرش از پل گذشت و ضمانتش رو قبول کردم، باز همین کارو برای پست بعدی من که راجب پدر مرحومم بود نکرد و حالا هم در جواب پیام من پایین پستش اینطوری سرد واکنش نشون داد! به خدا اگر به بقیه هم همینطوری پاسخ میداد اصلا دلم نمیسوخت و میگفتم لابد مدلشه! اما فقط درمورد من و بعد هم سامان اینطوری جواب داده بود! کاش میشد عکس پیامها و پاسخهایی که بهشون داده بود رو اینجا میذاشتم! حالا خدا شاهده هیچ دعوا و اختلافی هم از قبل نبوده و در ظاهر خیلی هم خوبیم! حتی جواب سامان رو هم درست و حسابی نداده بود درحالیکه مثلا سامان میشد شوهر همکار این خانم وانسبت نزدیکی باهاش نداشت و از روی محبت و احترام براش پیام گذاشته بود که بعداً بهش گفتم اصلا تو نباید پیام می‌ذاشتی براش! 

خدا میدونه که من جواب تمام دوستان و آشنایانی رو که برام تو اینستاگرام پیام میذارند در نهایت صمیمیت و ادب میدم، حتی پیامهای کوتاه و در حد استیکر رو هم به گرمی  جواب میدم! کسی که برام طولانی کامنت بذاره سعی میکنم به اندازه همون کامنت و درخور وقتی که برام گذاشته پاسخ بدم چه تو اینستاگرام که فعالیت زیادی هم توش ندارم و چه تو وبلاگم! اونوقت در جواب پیام من که بلندترین و گرم ترین پیام در واکنش به عکس این همکارم و مادرش بود صرفا نوشت "آمین"! من حتی نوشتم خدا مادرمون رو حفظ کنه! یعنی انگار مادر همه ماست نه فقط مادر شما! سامان خیلی زیاد عصبی و ناراحت شده بود و اعصابش خیلی خورد بود! میگفت من به خاطر خودم ذره ای ناراحت نیستم، به خاطر تو حرص میخورم که اینهمه به اینا محبت کردی و آخرش اینطوری رفتار میکنند و ذره ای بهت بها و اهمیت نمیدند! آخرش هم سامان آنفالو کرد این خانم رو ! از سامان پرسیدم به نظرت دلیل این رفتارهایی که با من میشه چیه؟ وقتی دعوا و اختلافی نیست و وقتی من اینهمه محبت میکنم و رفتار خیلی خوب و صمیمانه ای هم باهاشون دارم؟ بهش گفتم دیگه الان حتی مطمئنم از سر حسادت هم نیست، پس اخه چرا؟ جواب داد خیلی سادست! بهت اهمیت نمیدند و براشون مهم نیستی، غیر از این نیست!!! آخرشم گفت خواهش میکنم اینا رو بذار کنار و عین خودشون رفتار کن باهاشون! 

اینا فقط دو تا سناریوی آخر این ده روز اخیر بود، موردهای قبلی رو بارها ضمن پستهام نوشتم، مثلا مورد خواهرم که فردای بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شده بود و عصرش رفتم دیدنش خونشون با همه اون دردی که داشت، گفت الان لباسهای به این قشنگی پوشیدی و تیپ به این خوبی زدی، چرا تو بیمارستان لباسهات خوب نبودند؟ آخه دوستانش هم تو بیمارستان اومده بودند عیادت و فکر میکرد تیپم خوب نبود! همون جا هیچ جوابی ندادم و برعکس رفتم تو حالت دفاعی که نه بابا اتفاقا بهترین لباسم رو پوشیده بودم و ممطمئنی یادته و اشتباه نمیکنی؟ لباسام واقعا بد بودند؟ میخوای عکسشو نشونت بدم؟  و حتی دنبال تایید از مادر و خواهر بزرگم هم بودم که مامان لباسهام مگه بد بودند که رضوانه میگه؟؟؟ عکس لباسهام رو هم نشونشون دادم که ببینید اینا، این لباسها بدند؟!!! آخرش خواهر کوچیکم گفت به نظر من که بعدا تو عکس دیدم زیاد جالب نبود و ایکاش همین رو که الان پوشیدی، بیمارستان هم میپوشیدی! بعدا که موقعیتش پیش اومد و به سامان گفتم شدیدا عصبانی شد! با همه علاقه ای که به هر دو تا خواهرام داره (حتی بیشتر از علاقه خودم به اونا، سامان بهشون علاقمنده) گفت تو وایستادی و هیچی نگفتی؟ بهش نگفتی من با هزار بدبختی  بچه ای رو که استفراغ کرده بود و نیلایی رو که حاضر نیست سوار هیچ ماشینی غیر از ماشین خودمون بشه و استرس میگیره، برداشتم و اسنپ گرفتم که بیام بیمارستان دیدنت فقط به خاطر احترامی که بهت میذاشتم و عشقم به خواهرزاده جدیدم، (در حالیکه هیچ انتظاری از من با دو تا بچه کوچیک نمیرفت و  میشد فرداش برم خونش دیدنش)، اونوقت اینا رو ندیدی و تو اون وضعیت درد بعد زایمان، لباس های منو دیدی؟ سامان میگفت باید اینا رو میگفتی با لحن محکم و جدی! اما من بازم اون وقت جواب مناسبی ندادم! کاش اینا رو گفته بودم! اما هم میخواستم تو اون وضعیتش ملاحظه کرده باشم هم اینکه خب به این مدل اخلاقهاش طی این سالها کم و بیش عادت کرده بودم و نمیخواستم دهن به دهن بشم و آخرش هم مثلا مادرم بگه حالا مگه چی گفت و تو حساسی و.....حالا به هر حال این خواهرمه و دوستش دارم اما باید حتما واکنش نشون میدادم! حداقل میگفتم لباس یه چیز سلیقه ای هست و مهم خودم هستم که لباسم رو دوست داشتم! قرار نیست با تو هماهنگ کنم چی بپوشم! کاش لااقل یکی از اینا رو میگفتم به جای اینکه همش دنبال این باشم که باور کن لباسم بد نبوده! و عکس اون روز رو  روی گوشیم زوم کنم نشونش بدم! و بدتر از همه حتی بعدتر از لباسهای خودم زده بشم! البته خب خواهرمه و دوستش دارم،  برای تولد دخترش هم انصافا سنگ تموم گذاشتم،  نمیخوام هم اینجا قضاوتش کنم اما خدایی چرا باید به راحتی این حرفها رو به زبون بیاره؟ چقدر من حرفهایی رو که به زبون میارم رو مواظبت میکنم که دلی نشکنه، چقدر بابت هر کار کوچیک بقیه تشکر میکنم و در صدد جبران هستم و.....

نمونه این موارد خیلی زیاد برام اتفاق افتاده، آمارش از دستم در رفته! این تصمیم جدید رو بر همین اساس گرفتم! من باید جواب هر بی احترامی رو همون موقع بدم! به  آدمها بیش از حد بها ندم! دلیلی نداشت برای همکاری که حتی یه تیکه از کیک تولدش رو ازم دریغ میکرد، بارها و بارها هدیه تولد بخرم و هر بار که زنگ میزنه حتی اوایل تولد نویان که اونهمه کار سرم ریخته بود بدون ثانیه ای مکث جواب تلفن رو بدم! به کادو دادن به خودش و بچش ادامه بدم بدون اینکه حتی یکبار اون به من کادویی بده و دلم خوش باشه که مثلا امسال اول فروردین تولدم یادش بوده و تبریک گفته! من نباید چندبار دعوتش میکردم خونمون یا جشن تولد نیلا در حالیکه اون هیچ موقع دعوتم نکرده بود!!! اینا همه و همه تقصیر منه و بس! فقط هم بر اساس اون کیک قضاوت نمیکنم، گفتم که بارها رفتارهای این مدلی دیدم ازش (البته رفتارهای خوب هم داشته انکار نمیکنم اما به شدت متناقض بوده رفتارهاش و ایکاش من زودتر می‌فهمیدم از این آدم دوست درنمیاد). 

تکرار و یادآوری این موارد و نوشتنش برام راحت نبود و به هم ریخت منو، اما باید اینجا مینوشتم که یادم بمونه! الان هم اینو می نویسم و ثبت میکنم که از این به بعد بقیه آدمها رو به همون اندازه ای به قول معروف تحویل میگیرم که اونا بهم بها میدند! قدر و ارزش خودم رو پایین نمیارم، هر موقع کسی پاشو از گلیمش دراز کرد (حتی اگه روانشناس نیلا باشه که اتفاقا پیش هم اومده) همون جا جواب میدم و اعتراضم رو نشون میدم و جلوی خودم رو نمیگیرم از ترس اینکه مبادا به تصویر خوبی که از من در ذهن ها هست (که اونم مطمئن نیستم باشه) خدشه ای وارد بشه! این تصمیم مهم منه و هر طور هست عملیش میکنم!! ترک عادت خیلی سخته اما باید از عهدش بربیام! دیگه بسمه به خدا!  لطفا اگر راه رو به خطا رفتم و شما از نوشته هام متوجه شدید باز هم دارم رفتار گذشته رو تکرار میکنم، این تصمیم منو بهم یادآوری کنید.

قرار نبود پستم اینطوری شروع بشه اما انقدر سر این موضوعات این چند روز اخیر ناراحت بودم و عصبی که گفتم بنویسمشون!  همش هم از دست خودم که ببین چطور رفتار کردم که بقیه به راحتی به خودشون اجازه این مدل رفتارها رو میدند! از این به بعد و درست در آستانه 40 سالگی این روند رو هر طور هست تغییر میدم! من آدم ارزشمندی هستم! تمام سالهای کودکی و نوجوانیم در حسرت محبت و بدون اعتماد به نفس گذشت و نتیجه شد این موجودی که الان هستم! خود کم بین و بی عزت نفس و همچنان دنبال تایید و جلب محبت اطرافیان و ترس از تنهاتر شدن، اما از الان به بعد این روند رو باید متوقف کنم! شما هم کمکم کنید با توصیه هاتون یا معرفی کتاب یا بازم میگم حتی در حد یادآوری این تصمیم مهم به خودم بعدتر ها.   

بگذریم، جمعه رفتیم خونه خواهر کوچیکم به مناسبت 10 روزگی تولد روشا جونم خواهرزاده قشنگم... غیر از مادرم و خواهر بزرگم و شوهرش و بچه هاش، عمم و شوهرعمم و دخترعمم و شوهر و دخترش و پسرعمه کوچیکم هم بودند (عمم میشه مادرشوهر خواهرم ، آخه خواهرم و شوهرش دختردایی پسرعمه هستند). خدا رو شکر حال بچه ها هم بهتر شده بود و دغدغه ای از جهت مریضی بچه ها و امکان سرایت کردن به بقیه نداشتم. عمم به مناسبت ده روزگی تولد روشا جانم، یه عالم غذا درست کرده بود (کله پاچه و مرغ شکم پر و...) خلاصه دور هم خوش گذشت و برای مایی که مدتها بود مهمونی در این حد و اندازه نرفته بودیم خیلی خوب بود، نیلا هم با نوه عمم که یکسال از نیلا کوچیکتر بود، کلی بازی کرد، یه عالمه هم عکس گرفتیم و بعد هم کیک رو بریدیم و هدایای نینی رو دادیم، خانواده عمم هم سنگ تموم گذاشتند و هم عمم و هم دخترعمم طلاهای سنگین به نینی هدیه دادند، (وضع عمم اینا خیلی خوبه شکر خدا)، البته خانواده ما و مادر و خواهرم هم همگی طلاهای خوبی دادند و خلاصه الان نینیمون وضعش خیلی خوبه ماشاله... اگر عکسهایی رو که گرفتیم و الان دست دختر عمم هست، بهم دادند ایشالا تو پیجم میذارم که بمونه به یادگار.

خبر دیگه اینکه دیروز ماریا، پرستار سابق نیلا و عسل دخترش عصر اومدند خونه ما! مدتها بود عسل دختر ماریا میگفت به شدت دلتنگ نیلاست و روزی نیست که یاد نیلا نیفته و عکس نیلا هنوز روی یخچال خونمونه و امکان نداره روزی من و مامان فیلمهاش رو نبینیم و قربون صدقش نریم! دو سه روز پیش زنگ زد که تو رو خدا نیلا رو بذار بیاد خونمون و دلم براش خیلی تنگ شده، بهش گفتم نیلا متاسفانه خودش تنهایی نمیاد و استرس داره، برای منم مقدور نیست بیام، بهش گفتم اگر دوست داری تو بیا که برای نیلا هم بعد یکسال و خورده ای دوری، یادآوری بشه. بهش گفتم اگر بعد دیدن دوباره تو و یادآوری گذشته ها حاضر شد تنهایی بیاد اونجا، خودمون میاریمش، بماند که سامان اصلا موافق نیست و میگه الان هیچ نسبتی بین ما نیست و برای چی بره، منم موافق رفتنش تنهایی نیستم اما خب در برابر اینهمه اصرار عسل دختر ماریا و حتی خود ماریا و همسرش موضع نرم تری نسبت به رفتن نیلا به خونشون دارم، و میگم یه جورایی حکم فامیل رو برای نیلا دارند، اما خب خود نیلا به هیچ عنوان حاضر نیست تنهایی بره و دلیل عجیبی هم براش داره که الان وقت گفتنش نیست.

خلاصه دیروز ساعت چهار و نیم عصر اومدند، نیلا کاملا هردوشون رو یادش بود (یکسال و دو ماه گذشته و حتی تماس تلفنی هم به جز یکبار نداشتند)، حتی خواهرهای ماریا رو که زمانیکه اینجا پرستار نیلا بود و نیلا عادت داشت اغلب باهاشون تلفنی حرف بزنه رو کامل به خاطر داشت، انگار همین دیروز نیلا و اونا همدیگه رو دیده بودند! ماریا و دخترش هم کلی برای نیلا خوراکی خریده بودند و یه جعبه شیرینی تر هم آورده بودند، به نظر من ارزش گذاشتن به آدم همینه، همینکه دست پر و با شیکترین لباسها و با آرایش زیبا و ... اومده بودند و هزینه کرده بودند، برای من خیلی ارزشمند بود، البته برام جالب بود که ماریا هم با دخترش اومد، اخه من هر بار که با عسل دخترش صحبت میکردم و میگفت نیلا رو بیار خونمون، بهش میگفتم تو خودت بیا تا برای نیلا تجدید خاطر بشه، هیچوقت نمیگفتم مامانت هم باهات بیاد! حتی برای جشن تولد نیلا هم فقط عسل  رو دعوت کردم که البته نتونست بیاد چون شیفت بیمارستان بود، (البته یه جوری به عسل القا کردم که فقط دخترها و جوونترها هستند و مثلا همسن مامان حضور ندارند، با همه ناراحتی که  ماریا برام ایجاد  کرده بود دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و فکر کنه اون دعوت نیست، یه جوری نشون دادم انگار جشن فقط برای جوونترهاست، اما حقیقت این بود که دوست نداشتم دعوتش کنم و ازش خیلی دلگیر بودم، اینم بگم ماریا ۴۶ سالشه و عسل دخترش ۲۱)...

من هنوز که هنوزه دلم با این زن صاف نشده، درسته که مجموعا آدم خوب و قابل اعتمادی بود و با نیلا و نویان هم بی نهایت مهربون بود و کاملا بهش اعتماد داشتم، اما رفتارش و جداشدنش از ما، درست یک هفته قبل برگشتن من سر کار (بعد تموم شدن مرخصی زایمانم) اونم زمانی که طی نه ماه مرخصی زایمانم حقوقش رو هر ماه پرداخت کرده بودم، هرگز فراموشم نمیشه و نمیتونم ببخشمش ، اما خب وقتی چندبار تماس گرفته و خودش با من حرف زده بود یا دیروز که با کلی خوراکی و شیرینی اومده بودند خونمون و کلی بچه ها رو تحویل گرفت و بوسید، با همه دلخوری که ازش دارم و اصلا هم فراموشم نمیشه، به عنوان یه مهمون نمیتونم ذره ای سر سنگینی یا کم محلی کنم... خیلی دلم میخواست بهش میگفتم رفتارش هنوز تو دلم مونده و نمیتونم ببخشمش، اما خب وقتی مهمان منزلم هستند جز رفتاری توام با احترام و صمیمیمت نمیتونسم  رفتار دیگه ای داشته باشم.

دو ساعت قبل رسیدنشون کیک قابلمه ای درست کردم و خیلی هم خوشمزه شد، همراه با چای و میوه و بیسکوییت و شکلات و البته کیکی که پخته بودم و شیرینی که خودشون آورده بودند پذیرایی کردم، موقع رفتن هم نصف شیرینی هایی که آورده بودند و  بیشتر کیکی که خودم پخته بودم رو بهشون دادم که با خودشون ببرند، آخه من که رژیمم و سامان هم که چربیش بالاست و کلا شیرینی برامون خوب نیست... بماند که طاقت نیاوردم و سه چهار تا از شیرینی ترها رو خوردم و کلی بعدش عذاب وجدان داشتم.

خانواده ماریا بینهایت عاشق بچه های من هستند، قسم میخورند هنوز که هنوزه بعد یکسال و اندی جدایی کامل، هر روز حرف نیلا رو تو خونشون میزنند و فیلماشو میبینند، خب آخه نیلا رو مدت طولانی تری باهاش بودند نسبت به نویان، دیگه ازم قول گرفتند که گاهی نیلا رو ببرم اونجا و البته خودمون هم بریم، عسل گفت خودش با ماشینش میاد دنبال نیلا و میبرتش خونشون، بماند که نیلا به جز ماشین خودمون حاضر نیست با ماشین فرد دیگه ای جایی بره و دچار استرس خیلی زیادی میشه،... اومدنشون به خونمون باعث شد نیلا خاطرات قدیم براش زنده بشه و امروز از صبح چندبار گفته زنگ بزن با خاله ماریا و عسل صحبت کنم و حتی دلش میخواد بره خونشون و موضعش عوض شده که میگفت تنها نمیرم، دیگه بعد اینهمه اصراری که کرد، آخرش تسلیم شدم و زنگ زدم به عسل و عسل گفت همین امشب هم اگه شرایطش رو داشته باشید، میام دنبالش که  بهش گفتم امشب اصلا نمیشه و تا جمعه شرایطش نیست ایشالا هفته بعد. حالا دیگه باید ببینم چی میشه.... نیلا هم که بچم جایی رو نداره بره، دیگه شاید باید یکمی کوتاه بیام و سعی کنم یکم گذشت کنم و یذره دلم رو با ماریا صاف کنم! نمیدونم بتونم یا نه، اما میدونم حتی اگر هم ببخشمش، هرگز دلم باهاش بطور کامل صاف نمیشه!

انشالله از فردا نیلا رو میبرم کلاس نقاشی، شاید کلاس موسیقی هم بردمش، دوره ارف، بیشترین چیزی که برام مهمه اینه که بچم تو جمع باشه و تنها نباشه، این قضیه از جنبه آموزشی کلاسها هم برام مهمتره...

کمتر از نیمساعت دیگه هم جلسه چهارم مشاوره با روانشناس نیلا شروع میشه و من منتظرم سامان بیاد، دو سه جلسه دیگه به این منوال ادامه میدم و شاید بعد اون جلسات رو متوقف کنم یا روانشناس جدیدی انتخاب کنم....به نظرم روانشناس خوبیه اما درمورد کارآمدی روشهایی که بهمون میگه مطمئن نیستم، خودم هم بابت نداشتن تلویزیون خیلی اذیت میشم، حالا یکم دیگه فرصت بدیم ببینیم در نهایت چی میشه، امیدوارم این همه هزینه و وقتی که میذاریم بیهوده نباشه.

خودم و بچه ها بخصوص نویان دوباره مریضیم، اوضاع خودم بعد سه روز گلودرد یکم بهتره اما نویان همچنان مریضه، البته حال عمومیش بد نیست و تب هم نداره اما خب میترسم به روال گذشته بدتر بشه. این زمستون با اینکه زیاد بیرون نرفتیم و رفت و آمدی هم نداشتیم خیلی زیاد مریض شدیم! بعد قرنی جمعه دعوت شدیم مهمونی خونه خواهر کوچیکم! البته نه که اون مهمونی داده باشه، مادرشوهر و پدرشوهرش که میشن عمه و شوهرعمه من، به مناسبت روز دهم تولد خواهرزاده قشنگم مهمونی دادند و قرار کله پاچه و چیزهای دیگه درست کنند و بیارن اونجا و خواستند همه جمع باشیم، حالا با نویانی که مریضه و منی که خودم هم سرماخوردم و نیلا هم سرماخوردگی خفیف داره، نمیدونم میتونیم بریم یا نه! امیدوارم تا اون موقع همگی بهتر بشیم. دلم میخواد خواهرزاده قشنگم رو ببینم، همینطوری بی بهانه نمیتونم برم خونه خواهرام ، باجناقها رابطه خیلی خوبی ندارند، یعنی نمیشه مثلا به سامان هر وقت شد بگم بریم خونه رضوانه که روشا جانم رو ببینم (اسمش هم که شد روشا :)  یا مثلا وقتی نیلا بهانه میگیره بره خونه خاله مریم، بگم خب عصری بریم یه سر بزنیم بهشون! اینم شانس ماست دیگه، البته خودم هم ترجیح میدم سامان کمتر باهاشون در ارتباط باشه و کلاً تجربه ثابت کرده دوری و دوستی حتی درمورد ما خواهرها هم بیشتر جواب میده، اما خب اینبار که دیگه یه مهمونی گرفتند و عمم اینا و دخترعمم هم هستند نمیشه که ما نباشیم، حیفم میاد، دلم میخواد برم هم بابت دیدن خواهرزاده عزیزم هم اینکه خب ما خیلی کم جایی مهمونی میریم و رفت و آمدی به اون معنا نداریم! دلم گاهی میخواد تو جمع باشیم، اما خب الانم با ای وضع مریضی نویان، نمیدونم بشه بریم یا نه! خدا کنه تاجمعه بهتر بشه. البته که میدونم قراره همسر اونجا دوباره به حاشیه رونده بشه و یه گوشه دور از اون دو تا دامادها بشینه! اما دیگه اینبار که دعوت شدیم باید بریم (البته به شرط بهتر شدن حالمون)، از دفعات بعد باید یه طوری برنامه بریزیم که سامان حتی الامکان با اونا یه جا نباشه، یامثلا من تنها برم و اون بالا نیاد و تو ماشین بمونه یا بره به کارهاش برسه بعد بیاد دنبالمون. چاره چیه؟! چقدرم بده اینطوری، اما بهتر از اینه که به آدم بی احترامی بشه.

دیشب هم از ترس اینکه نویان حالش بدتر نشه، با اینکه سرحال بود و حسابی هم بازی میکرد، بچه رو دام سامان که ببره دکتر، نکران بودم مثل دفعات قبل که اولش خوب بود و بعد یهویی حالش خیلی بد میشد، اونطوری بشه. درست وقتی کاملا حاضرش کردم، هر چی خورده بود بالا آورد روی خودش و لباسهاش و روفرشیمون! درست مثل دفعه قبلی که خواستیم بریم بیمارستان دیدن نینی خواهرم و لحظه آخر قبل رفتن استفراغ کرد! اینبار هم بالا اورد و کل لباسهاشو کثیف کرد! خوب شد این روفرشی  رو پارسال خریدم و انداختم روی فرش ! به خاطر نو موندن فرشمون نمیگم، زیاد اعتقادی به این کارها و روفرشی و کاور و ... ندارم، بابت اینهمه کثیف کاری که روش میشه و نمیشه دم به ساعت هم که داد قالیشویی و شست این روفرشی خیلی غنیمت بود اینجوری هر دو ماه یکبار میدم خشکشویی،. بچم نویان خیلی زیاد از همون اول پوشکش پس میداد و فرش رو نجس میکرد! از طرفی خیلی هم پیش میاد که یهویی بالا بیاره! البته الکی هم نیست بالا آوردنش، معمولا موقع شروع شدن مریضیش استفراغ میکنه! اما خب گاهی بی دلیل هم میشه، مثلا وقتی زیاد بهش غذا دادم، یا وقتی غذاش خیلی له نیست یا  غذاشو دوست نداره! یه وقتها هم که هیچکدوم نباشه خودش یه کاری میکنه بالا بیاره! مثلا وقتی ظرف غذا رو توی دستم میبینه که میخوام بهش غذا بدم عوق میزنه و گاهی این وسط بالا هم میاره! یا گاهی دیده شده من خودم دارم غذا میخورم یا به نیلا غذا میدم و کاری به اون نداریم، از دیدن غذاهای ما عوق میزنه! مسخره!  شانس منه! اینهمه زحمت بکش و غذا درست کن بعد وقتی میبینه عوق میزنه! از الان میزان قدرشناسیش منو کشته! وای که قربونش برم من، انقدر این بچه بهم محبت میکنه میخوام براش بمیرم! هی بوس هی بغل هی نوازش هی سلام و خدافظی دادن بهم موقع بازی! فقط  نمیدونم چرا میونه خیلی خوبی با غذاهام نداره! به خدا تعریف از خود نباشه آشپزیم بد نیست، نمیدونم چرا اینطوری میکنه!مامان خانومی نمیدونم تو چطوری به فسقلت غدا میدی! من که کم آوردم جداً! نیلا بچم ولی هر چی بهش میدم کلی تشکر میکنه و میگه مرسی که انقدر برامون غذاهای خوشمزه درست میکنی و همه چیز برامون درست میکنی و دستت درد نکنه چه مامان خوبی هستی! بماند که آخرش نصف بشقابشو هم میذاره و میره  پی کارش 

قربون نویان برم با اون طرز حرف زدنش! میخواد بگه باز کن میگه "بازکاپه" میخواد بگه بغلم کن میگه "بگاپه" میخواد بگه درست کن میگه "درس کاپه" میخواد بگه کلید بده میگه "کی بابه" میخواد بگه ماست بده میگه "ماس بیده" شیشه شیرش که تموم میشه و بازم دلش میخواد بهم میگه «,باز بیده» یعنی بازم بده، همش می‌پرسه بابا کو جا عه؟ هر کی زنگ میزنه بهم بعد اینکه قطع میکنم با لحن بامزه میگه کیه؟ یعنی کی بود زنگ زد؟ یا همش میگه «مامان در قوفه»، یعنی در قفله! چون در خونه و دستشویی حمام رو بخاطرش همش قفل میکنیم! نیلا هر کار که میکنه میاد بهم گزارش میده! وقتی مثلا نیلا گوشیم رو برمیداره که به باباش زنگ بزنه میاد بهم گزارش میده و با لحن بانمکی میگه " مامان زنگ زد" و « س و ز» ش مثل بچگی نیلا میزنه!یا وقتی نیلا میره بالای مبل که بپره پایین، اشاره می‌کنه به نیلا و میگه "مامان بالا" یعنی رفته بالا! روزی چندبار گوشی رو میده دستم و میگه "بابا بیگی" یعنی بابا رو بگیر و خیلی چیزای دیگه که الان وقت نمیشه بگم! کم کم داره به حرف میفته و نهایت بامزگیش هست و من عاشق حرکات و طرز حرف زدنش هستم!!! البته لجبازی هم زیاد میکنه! نیلا  بچم هم  مثل داداشش خیلی بامزه و مهربونه اما خب خواهر و برادر زیاد با هم نمیسازند، بیشتر نیلا که این چند وقت اصلا به برادرش محل نمیده و به قولی قاطی آدم حسابش نمیکنه و احساس میکنه که یه مزاحم تو خونست که وسایلش رو میخواد استفاده کنه و مزاحم آرامششه! اینطوری نبودا! از آخرین باری که رفتیم خونه سمانه، دوست و خانم همسایه و بچه هاش اونطوری بد با نیلای من رفتار کردند  و زدنش و هلش دادند نیلا همون رفتار ها رو داره با داداشش میکنه! حریف اونا نمیشه و مات و مبهوت نگاشون میکنه یا میزنه زیر گریه، اما عین اون رفتاها رو داره با داداشش میکنه! همون ادبیات! همون هل دادن! لعنت به من که میذارم اینا همو ببینند! هر بار میگم بار آخره، باز دلم میسوزه واسه بچم وقتی اصرار میکنه که برم پیش مهیا و حلما و هلنا! (سه طفلان همسایه، به ترتیب 8 ساله، چهار و نیم ساله و دو سال و نه ماهه) بار  هزارمه که از اون بچه ها کتک میخوره و من پشت دستمو داغ میکنم دیگه نبرمش بازم چند وقت قبل دلم میسوزه و میبرمش! اینبار باعث شد من به دوست و همسایمون سمانه اعتراض کنم و بگم واقعاً این چه رفتاریه که بچه های تو دارند؟ بی دلیل میزنند و هل میدن و حرفهای بد میزنند؟ بهش با عصبانیت گفتم تو برام خیلی عزیزی و دوستت دارم اما بهتره بچه ها دیگه هرگز همو نبینند! بماند که سمانه هم خیلی عذرخواهی کرد و گفت خودش هم از دست رفتار بچه هاش شرمنده و خجالت زده میشه خیلی جاها و نمیدونه چکار کنه! حتی بار آخری خودش به خاطر اینکه بچه هاش نیلا رو زدند و بهش فحش دادند، با خط کش دو تاشون رو زد! که البته من اصلا راضی به اینکار نبودم و دلم سوخت و گفتم ولشون کن اینطوری منم ناراحت میشم و راضی نیستم، اما خدایی رفتارشون خیلی خیلی بد و لج درآره! الان که فکر میکنم حق میدم گاهی سمانه اونا رو میزنه یا سرشون داد و بیداد میکنه! اوایل که تازه اومده بودیم اینجا، تو دلم همش قضاوتش میکردم! الان میفهممش! تازه گاهی خودم هم پیش میومد همونطوری سر بچه ها داد میزدم که البته بخشیش هم بابت دیدن رفتارهای مداوم اون و صدای فریادش سر بچه ها بود که تو خونه ما خیلی راحت شنیده میشد و بصورت ناخوداگاه روی منم تاثیر گذاشته بود!

من احمقم که از سر اینکه نیلا همش تنها نباشه گاهی ماهی دو سه بار میذاشتم با هم بازی کنند! آخه نیلا با همه اذیتهایی که اینا میکنند خیلی دوستشون داره! خیلی زیاد حرفشون رو میزنه! گاهی التماس میکنه بره خونشون! یا اونا بیان اینجا! گاهی آخر سر تسلیم میشم! نیلای من هم که بدجور تو سری خوره و یه ذره از خودش دفاع نمیکنه! حالا نیلا خانم عین اون رفتارهایی که باهاش میکنند رو داره با داداشش انجام میده و من بدجور ناراحت و مستاصل شدم! نمیدونم چه رفتاری باید بکنم! صبحها که نیلا بیدار میشه و معمولا نویان یک ساعت قبلترش بیدار شده، پسرکم با دیدن خواهرش یه عالمه ذوق میکنه و پشت سر هم میگه "سیام سیام" (سلام) و میخواد نیلا رو بغل کنه اما نیلا به زور و اصرار من جواب سلام بچم رو میده یا به زور بغلش میکنه! قبلا اصلاً اینطوری هم نبود، دعوا میکردند اما خیلی هم با هم بازی میکردند و با هم خوب بودند، دقیقا از بار آخری که رفت پیش بچه های سمانه، رفتارش خیلی با برادرش بد شده! عین مدل رفتارهای اون بچه ها رو که حریف اونا نمیشه سر داداشش پیاده میکنه و همش میگه پیش من نیا باهات دوست نیستم! باهات صحبت نمیکنم! تو پسر بدی هستی و ...! وسایلش رو بهش نمیده و گاهی هلش میده و بهش حرف بد میزنه، البته خب نویان هم بلده از خودش دفاع کنه و گاهی کتک کاری میکنند! دیروز انقدر عصبانی شدم که گفتم اگر داداشتو نمیخوای شب میگم خاله مریم بیاد ببره پیش خودش! اونا خیلی نویان رو دوست دارند! میگم بره پیش اونا تا هر وقت دوباره دوستش داشتی برگرده! کلی التماس که تو رو خدا نبرش و ببخشید و من دوستش دارم و داداشمه و .... اما نیسماعت بعد همون آش و همون کاسه! به خدا متنفرم از اینکه اینطوری باهاش حرف بزنم یا تهدید کنم، اونم نیلایی رو که همینطوری پر از استرسه و سریع به هم میریزه، اما دیگه دیروز بریده بودم و اینطوری بهش گفتم و تهدیدش کردم یکبار دیگه اینطوری با برادرش رفتار کنه میبرمش پیش خالش یا من و نویان میریم تو اتاق و در و قفل میکنیم اون تنها بازی کنه که نویان مزاحمش نباشه! 

خدایی اینا مدتی بود خیلی با هم خوب بودند و بازی میکردند!  کلی هوای برادرش رو داشت و مواظبش بود! منم خیلی ذوق میکردم! دقیقا از بار آخری که نیلا اون بچه ها رو دید و اینطوری باهاش رفتار کردند، اینم این مدلی شده! حتی نحوه حرف زدنش هم همون مدلی شده! "با تو دوست نیستم، ازت بدم میاد! برو پیش من نیا! مامان اینو بگیر"! اه!  لعنت به من که اجازه دادم این دو سه سال بچم کنار این بچه ها باشه! فقط چون دلم میسوخت همبازی نداره و تنهاست! چه خسارتی به روح و روان بچم زدند این بچه ها تو این سالها! که همش تقصیر خود احمقمه! همش میگفتم بچه باید این مدل رفتارها رو هم ببینه و راستش گاهی ته دلم میگفتم شاید از اونا یاد بگیره انقدر هم مظلوم نباید باشه، اما الان پشیمونم که چرا باید بچم رو کنار این بچه ها قرار میدادم! هر چقدر سمانه رو دوست دارم و بودنش در همسایگیمون برای منی که همیشه تنها بودم و خانوادم دور بودند، غنیمت بوده، الان نسبت به بچه هاش خشم عجیبی پیدا کردم!

 سال بعد از اینجا میرند، بابت نبودن سمانه دلگیرم  و جاش خیلی خالی میشه، اما بابت اینکه حداقل نیلا میدونه بچه هایی اون بغل نیستند که گاهی بهونشون رو بگیره، خوبه، بلکه کلاً فراموش کنه اونا و رفتارهاشون رو و از یادش بره، انقدر جذب اونا و بخصوص دختر بزرگه شده (بارها نیلا رو همون دختر بزرگه زده و هل داده و حرفهای بد بهش زده و مثلا گفته چقدر لباست زشته چقدر موهات بده و...) که میگه اسم من نیلا نیست به من بگید مهیا!!! اسم همه عروسکها و دوستان خیالیش هم مهیاست!24 ساعته از اون حرف میزنهو به معنای واقعی کلمه براش الگو هست، همش میگه اینکارو کنم شبیه مهیا بزرگ میشم! اونکارو مهیا میکنه منم بلد شدم و... جوری که گاهی جوش میارم و میگم میشه انقدر اسم اونو نیاری! سامان از همون اول خیلی از این بچه ها بدش میومد و هزار بار بهم میگفت باهاشون نرو و بیا! اما من بهش ایراد میگرفتم که هر چی هم باشه بچه اند و  خشم تو خیلی عجیبه نسبت به این بچه ها و داری تند میری!... اما الان خودم هم به همون اندازه خشم دارم...

بگذریم! یادآوریش هم عصبیم میکنه! فقط باید نذارم به هیچ عنوان هم رو ببینند که متاسفانه گاهی اجتناب ناپذیره، مثلا میان چیزی میدن بهمون یا ما مجبوریم در بزنیم و اونا باز میکنند و ....ضمن اینکه خود سمانه خیلی برام عزیزه و دوستش دارم و خیلی جاها کمک حالم بوده. نمیشه اونو کنار بذارم!  چی میشد بچه ها هم خوب بودند و میتونستیم تا ابد با هم رفت و آمد کنیم؟ دیگه همیشه باید یه جای کار ما بلنگه.

 دوشنبه رفتم محل کارم بابت یه آزمونی که اداره گذاشته بود و امتیاز داشت، ساعت آموزشی امسالم بابت دورکاریم کمه و باید تا آخر سال پرش کنم، ضمن اینکه اگر تا آخر سال 1403 بتونم 200 ساعت آموزشی داشته باشم، یه ارتقای رتبه هم دارم و مبلغ کمی هم به حقوقم اضافه میشه، نمیدونم بتونم یا نه، حالا باز تلاشم رو میکنم. اسم آزمون، "قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران" بود، سامان مرخصی گرفته بود که پیش بچه ها بمونه من برم آزمون بدم! شب قبلش کلی با سامان بحث و دعوا کرده بودیم سر چیزای بیخودی و معمولا هم شیطنت و شلوغی آخر شب بچه ها، اون شب قرار بود بچه ها که خوابیدند بیدار باشم و تا نیمه شب بخونم، اما انقدر اعصابم خورد شد که  همراه با بچه ها خوابیدم البته قبل اینکه حسابی از خجالت همسر درومدم و یکمی اشک ریختم! نصفه شب ساعت دو بیدارم کرده با کلی ناز و نوازش و بوسه که پاشو عشقم منم باهات بیدارم بیا درستو بخون برو امتحانت رو بده! با بیتفاوتی و سردی گفتم خیلی خوابم میاد نمیخونم و یکم مثلا ناز کردم  اما خیلی اصرار کرد که پاشو بخون قبول میشی! آخرش گفتم برو الان خیلی خسته ام، یکساعت دیگه صدام کن! اما خب بعدش بدخواب شدم و استرس امتحان رو هم داشتم، دیگه ساعت سه و نیم بلند شدم و تا صبح خوندم، امتحانم رو هم که تستی بود قبول شدم و بعد امتحان یک ساعتی هم پیش همکارانم رفتم. جشن تولد یکیشون بود و همکاران دیگه براش کیک خریده بودند، یکم آهنگ گذاشتیم و در اتاق رو بستیم و کمی رقصیدیم و بعد هم برگشتم خونه.. البته در همین اثنا متوجه شدم تغییرات زیاد و جابجایی های زیادی هم در محل کارم اتفاق افتاده، مثل رفتن دو تا از همکارهای خانم و اضافه شدن یکی دو نفر همکار جدید و تغییر اتاق سابقم و... که کمی منو نگران کرده اما خب فعلا وارد این موضوعات نمیشم، انشالله که هر چی هست خیر باشه، من الان فقط برام مهمه که بتونم چند ماه دیگه پیش بچه هام بمونم تا کمی بزرگتر بشند، این اولویت الان من هست...

خلاصه که به لطف خوندن امتحانم نیمه شب، قبول شدم. تا صبح سامان چندبار ازم پرسید درستو خوندی؟ تموم شد؟ بعد امتحان هم براش مهم بود که قبول شده باشم (البته سامان تحت تاثیر بزرگنمایی خودم، زیادی امتحان رو جدی گرفته بود و درواقع انقدرها هم مهم نبود) و همش زنگ میزد اما من جواب نمیدادم! نمیدونم این چه زندگی هست که ما داریم، نمیخوام ناشکری کنم به خدا اما آخه اصلا مدل زندگی ما رو هیچکسی تجربه نکرده! شب دعوا و گاهی حتی کتک کاری، نصفه شب دو سه ساعت بعد تو خواب همسرت بیاد بغلت کنه و بوست کنه و قربون صدقت بره و عذرخواهی کنه و برات خوراکی بیاره! بعد هم نصفه شبی خونه رو برات تمیز کنه که صبح پا میشی ببینی و خوشحال بشی! این چه مدلشه خدایا؟! نمیدونم چی بگم! نمیدونم چکار کنم، به خدا موندم تو کار خودم و زندگیم!

دیروز با یکی از دوستان سابق مجازی که خیلی قدیمیه و سالها قبل با هم دردل دل میکردیم، تو دایرکت اینستا صحبت میکردم! خداشاهده که زندگیشون همیشه الگوی من بود، همسری به غایت با سواد، تحصیلکرده، موفق، بی نهایت خوش قیافه و خوش تیپ و قد بلند که کمتر مردی رو به اون زیبایی و تیپ و قیافه دیدم، از همه مهمتر به گفته این خانم به شدت خوش اخلاق و محترم و مودب و عاشق، همیشه میگفتم مرد همه چی تمام دقیقاً همینه! زندگی خوشبخت دقیقا همینه! یعنی اینهمه سال که با هم زندگی کرده بودند ذره ای به هم بی احترامی نکرده بودند، این خانم خودش چند سال قبل به من میگفت گاهی دلم میخواد دعوا کنیم، بعدش آشتی کنیم! همه چیز یکنواخته و گاهی از این حجم از عشقی که به من میشه کلافه میشم! میگفت همیشه با هم عاشقانه رفتار میکنیم عین روز اول آشنایی، همیشه اونه که کوتاه میاد، همه کار برام میکنه، کادوهای قشنگ برام میخره، نوشته های عاشقانه برام مینویسه! البته این خانم هم خدایی براش کم نمیذاشت. من پست های اینستاگرامی عاشقانه این آقا خطاب به همسرش  که دوست قدیمیم هست رو چندباری خونده بودم! انقدر لطیف و با احساس براش مینوشت که من در هیچ مردی چنین چیزی ندیده بودم، در کل من خانواده ای خوشبختتر از اینا ندیده بودم، یه پسر هفت ساله هم داشتند، اما دیروز در کمال تعجب بهم گفت از هم جدا شدیم!!! اگر بگم دهانم از تعجب باز موند بی راه نگفتم! تمام این 12 سال ذره ای از زندگی عاشقانشون کم نشده بود، هیچ چیز عادی نشده بود، میگفت هنوز در حضور جمع کفشهای من رو جفت میکرد و برام میوه پوست میکند جوری که زندگی ما الگو و زبانزد فامیل و دوست و آشنا بود! اما خیلی اتفاقی فهمیده بود سالهاست داره بهش خیانت میکنه!!! فهمیده بود دچار یه بیماری روانی عجیب هست و تمام این سالها با زنهای زیادی رابطه داشته! عجیب که بعد 12 سال فهمیده بود!!! آخر هم بهش گفته بود من دروغ نگفتم و دوستت داشتم همیشه، اما بعضی از رفتارهام هم ظاهرسازی بوده و بابتش خیلی عذاب میکشیدم! گفته بود من بهت علاقه داشتم اما نمیتونستم با زنهای دیگه نباشم و باهاشون حرف نزنم و رابطه نداشته باشم !!!  گفته بود تمام این سالها از شدت عذاب وجدانی که نسبت به تو و زندگیمون داشتم بارها خواستم خودکشی کنم! اما باز هم نتونسته بوده دست از خیانتها و رفتارهاش برداره! آخرین بار زمانی که همین دوستم متوجه حالات بد روحی همسرش و میل به خودکشیش و کابوسهای شبانش میشه در حالیکه فکر میکرده زندگیشون از عالی هم عالیتره و چرا باید همسرش به چنین حال و روزی بیفته، به اصرار خودش و انکار شوهرش، میبرتش پیش روانپزشک و اونجا همه چیز مشخص میشه! خود آقا اعتراف میکنه! دیروز من و این دوست مجازی بعد سالها که فقط در حد لایک و کامنت اینستاگرام ارتباط داشتیم، یکساعتی چت کردیم و اون باید میرفت چون سر کارش بود و صداش کردند! الان یه سمت مدیریتی تو یه کارخونه داره و خودش هم دکترای شیمی داره و به شدت موفقه، منو با کلی سوال و ابهام در ذهنم تنها گذاشت!!! من خیلی بلاگرها رو دیدم که تظاهر به عشق و خوشبختی میکنند اما دوست من بلاگر نبود، 200 تا فالور بیشتر نداشت! شب و روز خدا رو بابت خوشبختی و همسر خوبش شکر میکرد، نمیدونست چه خبره پشت پرده، میگفت بارها تو این سالها سر کارش پیشنهادهای عاشقانه داشته اما ذره ای به همسرش خیانت نکرده و همیشه متعهد بوده، حتی عشق قدیمیش بعد جدایی از همسرش بهش پیشنهاد داده بوده بیا دوباره با هم باشیم، اما این جواب رد داده و گفته من عاشق همسرم هستم! اونوقت تمام این سالها این آقا در حال خیانت بوده، حتی در حد رابطه جن.سی! من هنوزم نمیتونم باور کنم! میگفت الان همسرش داره با منشی شرکتش زندگی میکنه و مطمئنه که به اون هم خیانت میکنه چون بیماری روانی داره و کاری هم نمیشه براش کرد! اصلا این سناریو از ذهنم بیرون نمیره و باورش برام خیلی مشکله! 

یکی دو ماه قبل هم دوست دیگم کتی  که هم دانشگاهیم در دوره فوق لیسانس (سالهای 86 تا 88) بود بهم گفت که از همسرش بابت همین خیانت هایی که بهش میکرده و یه دفعه همش براش رو شده جدا شده!!! اینجا هم نوشتم، میگفت هنوز عاشقشه و تمام زندگیش و رویاهاش رو با رفتنش از دست داده و آرزو و حسرت بچه دار شدن به دلش مونده! اما دیگه نمیتونستند زندگی کنند، شوهرش نمیخواسته بیشتر انگار، با اون هم کوتاه و در دایرکت صحبت کردم و کلی سوال بی جواب تو ذهنم موند.

حالا همسر من چشمانش از گل پاکتره، به شدت مهربون و دلسوزه، طاقت دیدن ناراحتی و غصه خوردن من رو نداره، نسبت به زن و بچش خیلی مسئولیت پذیر و متعهده، ما رو به دوستانش و همه کس ترجیح میده و حاضر نیست بره پیش دوستاش به قیمت تنها شدن ما و دو سه باری که اینکارو کرده بدجور دچار عذاب وجدان شده و هزار بار منو بوسیده و عذرخواهی کرده و بعدش برام خوراکی های دلخواهم رو خریده که از دلم دربیاره، خیلی وقتها بهم پیامکهای عاشقانه میده  و صدام میکنه عشقم بخصوص پشت تلفن! خیلی از دوستانم که سامان رو میشناسند، انقدر به خوبیش ایمان دارند که وقتی پیششون میگم مثلا بحثمون شده، میگن این پسر بیچاره رو انقدر اذیت نکن! اما من و اون نمیتونیم مسالمت آمیز زندگی کنیم... به خدا نمیتونیم! نمیدونم چرا ولی نمیتونیم!!! انگار با هم نمیتونیم کنار بیایم! وقتی این ماجرای خیانتها رو میخونم، هزار بار شکر میکنم که ذره ای از این جهت ها به همسرم شک ندارم، حتی یکبار هم هیچ نشانه ای حتی از نگاه کردن به زنهای دیگه در این مرد ندیدم، اما افسوس که انگار وجود ما در کنار هم کامل نیست! نمیتونیم با هم خوب زندگی کنیم، زندگیمون و رفتارمون بعضی وقتها، خیلی هم عاشقانست اما تهش همه چی به مو بنده، همش در حال تغییر از خوب به بدیم و خیلی زیاد این سیکل معیوب تکرار میشه! این وسط قطعا بچه ها آسیب میبینند....

چه میشه کرد، نه راه پیش هست و نه راهی به جلو....انقدر حرف برای گفتن دارم، اما ترجیح میدم بیشتر از این وارد جزئیات خصوصی زندگیم نشم....

چقدر کار دارم تو خونه، سبزی ها رو پاک کنم و ناهار درست کنم و به کارهای اداره و بچه ها برسم! به وبلاگ دوستانم هم باید سر بزنم، مرسی بابت پیامهاتون در پست قبلی،  گاهی این وبلاگ وقت زیادی از من میگیره اما دوستش دارم، خیلی زیاد هم اینجا رو هم دوستان خوبم رو 

خوش اومدی دختر قشنگم...

خواهر زاده عزیزم 27 دی ماه متولد شد، الهی شکر که با همه خطراتی که خواهرم در زمان بارداری باهاش مواجه شد و چندین بار بهش  گفته شد باید ختم بارداری بدن یا بچه رو زودتر به دنیا بیارن و برای مادر خطرناکه، اما در نهایت دختر گلمون در 38 هفته و یک روزگی به دنیا اومد. این مدت بارها ازتون خواسته بودم برای سلامتی خواهرم و نینی دعا کنید و به لطف خدا در نهایت خواهرم نینی رو به موقع به دنیا آورد، حال خودش هم بد نیست، البته درد خیلی خیلی شدیدی داره که خب برای زایمان سزارین طبیعیه و منم دو بار کشیدم و میفهمم چقدر الان عذاب میکشه و سختشه اما بازم خدا رو شکر که جوری نشد که بخواد طبیعی زایمان کنه!  برای دختر کم بنیه و کم روحیه و مضطربی مثل خواهر من، زایمان طبیعی اصلا گزینه خوبی نبود...

دختر گلمون هزار ماشالله زیباست، قبل زایمانش رضوانه خواهرم میگفت دعا کنید هم سالم باشه هم قشنگ،خدا رو شکر همینم شد هرچند که خب سلامتی از هر چیز مهمتره، چهرش به نظرم برای یه نوزاد زیباست ماشالله.... اسمش هنوز صددرصد مشخص نیست و خواهرم بدتر از من کلی وسواس داره تو انتخاب کردن، اما به نظر میرسه انتخاب نهایی "روشا" باشه تا حالا ببینیم شناسنامه رو چی میگیرند....

وقتی اولین بار دیدم بچه رو، از ته دلم قربون صدقش رفتم! اصلاً پر کشیدم براش! عجیبه که با اینکه منم دو تا زایمان طی همین 5 سال داشتم اما همش میگفتم یعنی بچه های من هم انقدر ریز بودند؟؟؟ انقدر کوچولو بودند؟؟؟؟ پس من چطوری بهشون رسیدم؟؟؟ تازه نینی جدیدمون قد و وزنش استاندارده، سه کیلو و صد گرم وزنش و قدش هم 50  یعنی یه کوچولو از نیلای من هم بزرگتره (وزن نیلا هم همینقدر بود، البته 20 گرم کمتر اما قدش 48 بود، نویان هم وزنش 2/940 بود یعنی 150 گرم هم کمتر از نینی جدید و قدش هم 47 بود بچم) میخوام بگم هر دو بچه هام از نینی جدید کوچولوتر بودند اما وقتی نینی خواهرم رو دیدم باورم نمیشد من نینی های انقدری به دنیا آوردم و بغل کردم و بزرگ کردم! یعنی حتی یه خورده میترسیدم نینی رضوانه رو بغل کنم!!! خنده دار اما واقعی! عجب آدمی هستم من ها....دو تا بچه بزرگ کردم اما هنوز اعتماد به نفس ندارم!!! کلاً همه جا باید این خودمو دست کم گرفتن یه جوری خودش رو نشون بده!

مریم خواهر بزرگم از صبح همراه خواهرم بیمارستان رفت و تا آخر شب پیشش بود برای شب هم خواهرشوهرش اومد و موند، منم ساعت ملاقات با هزار بدبختی اسنپ گرفتم و رفتم و سامان هم از محل کارش اومد بیمارستان، البته خیلی گفت من بیام دنبالتون اما چون محل کارش خیلی نزدیک به بیمارستان بود و بیمارستان هم به خونه ما خیلی دور بود، بهش گفتم هم سختت میشه هم دیر و هم باید مرخصی بگیری که بیای دنبالمون، همون اسنپ میگیریم تو خودت از اونور برو (سامان ترجیج میده زن و بچش رو خودش همه جا ببره و کار به اسنپ گرفتن نرسه)، بماند که چقدر عذاب کشیدم تا حاضر شیم و راه بیفتیم! نویان لحظه آخر و قبل اینکه بخوام اسنپ بگیرم  بالا آورد و تمام لباسها و سر و صورت خودش و من رو کثیف کرد! و مجبور شدم کل لباسهاش رو دربیارم و لباسهای جدید بپوشونم و خودشو تمیز کنم و فرش رو پاک کنم و .... اسنپی هم به جرات میگم بدترین ماشین اسنپی بود که به عمرم سوار شدم!!! من کلی دیرم شده بود اما وسط راه رفت بنزین زد بدون اینکه حتی به من بگه و قبلش اجازه بگیره! ده دقیقه هم تو صف بنزین بود!!!!! تو ماشینش بوی گند سیگار میومد و داخل ماشین هم کثیف بود و نون خرده ریخته بود روی صندلی عقب! وسط زمستون پنجره باز بود حتی وقتی رفتیم داخل تونل که آلودست هم پنجره رو نبست! صدای موسیقی هم خیلی بلند! سنش هم 75 اینا بود و با اینکه من دو سه باری بهش اعتراضم رو نشون دادم اما نمیتونستم زیاد هم باهاش دهن به دهن بشم میترسیدم مثلاً واکنش بدی نشون بده چون زیاد به نظر خوش اخلاق نمیرسید! الان پشیمونم چرا حداقل نگفتم توی تونل شیشه ماشینو بالا بکشه به خاطر بچه هام! الان هم حس میکنم نیلا سرماخوردست و میترسم تو همین مسیر بیمارستان گرفته باشه! یک ساعت و ربع تو راه بودیم و کل این تایم من عذاب کشیدم و خودخوری کردم!  سامان وسط راه گفت شمارش رو بده بهش زنگ بزنم اما گفتم ولش کن سنش بالاست! میخواستم امتیازش رو صفر بدم و حتی زنگ بزنم اسنپ اعتراض اما در نهایت مگه من میتونم چنین کاری کنم؟؟؟ از من برنمیاد!  از ترس اینکه مبادا برای کارش مشکلی پیش بیاد از 5 امتیاز 3 بهش دادم! با همه ناراحتی و عصبانیتم نتونستم کمتر بهش بدم!!! فکر کردم با این سن داره کار میکنه لابد نیاز داره..... ولی خداییش خیلی بی مسئولیت بود و از طرفی دوست ندارم بقیه هم تجربه منو داشته باشند، هرچند لابد بار اولش هم نیست...

بیمارستانی که نینی هم به دنیا اومد خیلی  شیک و تمیز بود و رضوانه هم اتاق وی آی پی گرفته بود، هزینه بیمارستان هم حدود 30 تومن شد بدون هزینه های جانبی و دارو و ....، به نظرم خب زیاده، منم هر دو تا بچه ها رو بیمارستان خصوصی به دنیا آوردم، نیلا رو بیمارستان عرفان که بیمارستان گرونی هم هست، اما خب به نظرم باید هزینه زایمان رو پایینتر بیارند اینا که انقدر دنبال افزایش جمعیت و این حرفها هستند! بماند که بعید میدونم کسی که نخواد بچه دار بشه با این ترفندها هم بچه دار بشه...

دیروز 5 شنبه 28 دی ماه خواهرم و نینی از بیمارستان مرخص شدند و رفتند خونه، زودتر از اونا مامانم و خواهر بزرگم مریم رفتند که خونه رو آماده کنند و غذایی درست کنند و ....خانواده شوهرش هم که میشن عممم اینا، اومدند و گوسفند قربونی کردند.ما هم عصری رفتیم، دلم میخواست زودتر برم و عمم اینا رو هم ببینم اما واقعا با بچه ها معمولاٌ نمیشه زودتر از 5 عصر راه افتاد، سر راهم به خونشون رفتم و برای نینی کادوش رو خریدم، مامان و خواهرم و خود رضوانه گفتند تو اینهمه وسایل نوی نیلا رو دادی دیگه نیازی نیست کادوی تولد هم بدی ( من کالسکه و کریر و روروئک و آغوشی و.... که همشون کاملا نو بودند و خیلی کم استفاده شده بودند، کالسکه که حتی مشماش هم روش بود! همینطور یه سری وسایل نوزادی و چند جفت کفش که بچه ها اصلاً نپوشیدند و لباسها و پیراهن های نوی نیلا و نویان و .... برای خواهرم برده بودم، اینطوری شد که خواهرم پول سیسمونی که مادرم بهش داده بود که هر چی خواست خودش بخره، رو تا حد زیادی پس انداز کرد). خلاصه بابت این وسایلی که براش بردم  بهم گفتند دیگه نمیخواد کادوی جدا بدی، تازه من یک دست لباس خیلی زیبا هم جداگانه برای خواهرزاده عزیزم خریده بودم و دو ماه قبل تولد نینی بهش داده بودم که مامانم میگفت بذار بعد تولدش بده که من دیگه زودتر دادم که بچینه تو کمدش، با اینحال دلم نیومد بعد تولد بچه دست خالی برم، رفتم و از اسباب بازی فروشی بزرگ نزدیک خونمون، یه ماشین بزرگ سوارشدنی که برای سن 2 تا 4 سالگی مناسبه خریدم! خواهرم از دیدنش خیلی خوشحال شد و گفت اتفاقا میخواسته از دیجی کالا سفارش بده و... البته اینجور جاها من نمیتونم چیزی برای بچه های خودم هم نخرم، برای نیلا هم یه بازی فکری ساده خریدم که در نبود تلویزیون سرگرم بشه همراه یه اسباب بازی کوچولوی دیگه... جالبه هیچی هم تخفیف نداد و البته منم آدمی نیستم زیاد چونه بزنم. غیر اینها گن بعد زایمان که سر تولد نویان خریده بودم و قابل استفاده بود هم براش بردم و سفارش کردم هر چه سریعتر استفاده کنه که شکمش زودتر جمع بشه . 

دیگه ساعت هفت و ربع رسیدیم خونشون، رضوانه هم اومد استقبالمون، خیلی درد داشت اما همینکه دیدم روی پاش ایستاده خوشحال شدم، شوهر خواهر بزرگم هم یکساعت بعد ما رسید و خب طبق معمول سامان و اون هیچ حرفی نزدند و فضا سنگین بود!  فقط به هم گفتتند سلام، خیلی سرد و همین! جقدر دلم میخواد ما که جایی میریم اون نباشه اما نمیشه! همیشه هم هست! حالا خوبه ما زیاد دور هم جمع نمیشیم! سامان حتی با شوهر خواهر کوچیکم هم خیلی گرم نمیگیره، اونم همش با داماد بزرگه صحبت میکنه و بیشتر به اون احترام میذاره و تحویلش میگیره ... تازه همسر من به شدت آدم گرم و اهل معاشرت و بگو بخندی هست، اما خداییش بهش حق میدم اینطوری رفتار کنه، حتی راستش قبل دیدنشون خودم بهش تاکید میکنم باهاشون گرم نگیریها، حتی با شوهرخواهر کوچیکه هم گرم نگیر! باز حالا دومی بهتره اما خب اونم یه سری رفتارها نشون داده (به خصوص تحویل گرفتن بیشتر شوهرخواهر بزرگم در حضور سامان) که به سامان سفارش کردم با اون هم خیلی گرم نگیره! حتی گفتم اگه اونا هم در آینده گرم گرفتند تو باز سرسنگین بمون! در این حد! بسه دیگه انقدر زیاده از حد به آدمها بها دادیم من و سامان!!! معمولاً هم اینجور وقتها به آدم کمتر بها میدن! یعنی هر چی صمیمی تر باشی انگار کمتر تحویلت میگیرند! عجیب اما واقعی! حداقل تجربه خودمون اینو میگه!

مریم خواهرم هم شام آبگوشت گذاشته بود با گوشت قربونی، طفلک اینجور وقتها همیشه هوای خانواده رو داشته، درسته که من و اون هیچوقت به معنای واقعی کلمه خواهران صمیمی نبودیم و من به شخصه ازش ناراحتی های عمیقی دارم اما همیشه اینجور وقتها خیلی کمک حال بوده، طفلی کمردرد خیلی شدید هم داره و انقدر وضعیت کمرش بده که دکتر گفته احتمال داره نیاز به عمل داشته باشه! با اینحال بیشترین مسئولیت نگهداری نینی و رسیدگی به رضوانه رو اونه که داره انجام میده به زور هزار تا مسکن و آمپول، به هر حال من که شرایطم اجازه نمیده، تازه اجازه هم بده، رضوانه خواهرم، مریم رو بیشتر از من قبول داره و از اون جاییکه رضوانه در کل آدم رک و بی رودربایستی هست (خیلی وقتها ناراحتم کرده این رفتارش)، بهم مستقیم هم گفته که مریم واردتره تو کارها، یعنی وقتی بهش گفتم اگر خودت بخوای و مشکلی نداشته باشی ده روز اول  با بچه ها میام خونت که کمک تو و نینی باشم، خیلی راحت گفت نه، خب مریم واردتره! حالا مثلاً اینو نمیگفت نمیشد؟ مثلا به جاش میگفت همینکه با دو تا بچه داری بهم پیشنهاد میدی خیلی ارزشمنده، اما تو خودت گرفتاری داری و مریم دستش بازتره و ممنون که گفتی  و.... به خدا که من خیلی سعی میکنم مراعات کنم تو حرفهایی که میزنم. تازه وقتی تو بیمارستان با هزار بدبختی رفتم بهش سر زدم، اولش که گفت چرا اومدی و برای تو سخته و انتظاری نداشتم، اما همین دیشب که بعد مرخص شدنش، رفتم خونشون  دیدن نینی، اولین حرفی که زد این بود که الان لباس به این قشنگی پوشیدی، کاش دیروز هم همینو میپوشیدی تو بیمارستان، آخه لباست خیلی خوب نبود و کاش با همین میومدی!!! آخه اون روز دوستش هم اومده بود بیمارستان دیدنش، شاید برای اون میگفت! حالا به نظر خودم خیلی هم لباسم خوب بود!!! بعد اصلا تو اون وضعیت چطوری لباس منو دیده بود! البته میگفت از عکس دو نفره ای که روی تخت با هم گرفتیم نگاه کرده... چی بگم والا، تو این سالها عادت کردم به این مدل رفتارش، دهه هفتادیه دیگه اما خب خیلی وقتها هم دلم گرفته، بخصوص وقتی حس کردم چقدر من همیشه سعی کردم کمکش کنم اما گاهی با حرفاش منو رنجونده.... در هر حال اینو نمیگم که قضاوتش کنم، اونم دختریه که سختیهای زیادی کشیده و روحیه ضعیفی داره و ذات خوبی هم داره اما خب خیلی راحت حرفشو میزنه. فکر کنم همه جا من هستم که باید سعی کنم به دل نگیرم و درون خودم ناراحتی کنم و سعی کنم بروز ندم! چاره ای هم ندارم، آدم عادت نمیکنه اما چاره ای هم نداره، نمیشه که همش تذکر داد و ناراحتی رو نشون داد...

خدا رو شکر که نینیمون به دنیا اومد،  یه نفس راحت کشیدم، شب قبلش به رضوانه پیام دادم و گفتم براش دعا میکنم و ایشالا همه چی خوب پیش میره، اونم کلی تشکر کرد و برای سلامتی و خوشبختی بچه هام دعا کرد، خیلی نینیمون رو دوستش دارم خیلی زیاد، وقتی میبینمش غرق لذت میشم، اما نمیدونم چطوری یه موضوعی رو بگم که مورد قضاوت قرار نگیرم، خب من راستش همیشه احساس میکردم خیلی مورد علاقه اعضای خانوادم نیستم، شاید اشتباه بوده این حسم (شاید هم نبوده) اما به هر حال طی این سالها این احساس رو داشتم، گاهی در زمانهایی پررنگ تر شده و گاهی کمرنگ تر، اما همیشه بوده، وقتی که نیلا و بعد نویان به دنیا اومدند، بخصوص وقتی میدیدم چطوری مامان و خواهر بزرگم عاشق بچه هام هستند (و بخصوص نویان رو که خب کوچیکتره و طبیعتا شیرینی بیشتری داره الان) یه جورایی انگار جبران احساس کمبود محبتی که خودم همیشه داشتم برام میشد، انگار کمبود محبت خودم رو پشت محبتی که به بچه هام میشد قایم میکردم و محبت به اونا رو محبت به خودم میدیدم، الان که نینی خواهرم به دنیا اومده، با همه حس عمیق و قشنگی که بهش دارم، اما ته دلم یه احساس غمگینی هم دارم....

 نمیدونم چطوری بگم! من اینجا از همه احساساتم بی پرده نوشتم، اینو هم مینویسم، به خدا بحث حسادت یا بدذاتی نیست، خودتون شاهدید من اینجا چقدر برای حال بد خواهرم در زمان بارداری بیقراری کردم و چقدر ازتون التماس دعا داشتم که نینی بمونه و به موقع بیاد و چقدر نذر و نیاز کردم، همه اینا یه طرف، الان هم با همه وجودم عاشق نینی جدید هستم اما ته تهش حس میکنم شاید دیگه بچه های من مثل قبل محبوب نباشند، طبیعی هم هست که وقتی نینیمون (اسمش که هنوز صددرصد مشهص نیست نمیتونم اسمش رو بگم) بزرگتر بشه و بعد چندماه شیرینیهاش خیلی بیشتر بشه، احتمالا بیشتر از نویان من که الان نهایت شیرینی و بامزگی رو داره مورد توجه مادر و خواهر بزرگم باشه و بچه های من مثل قبل در مرکز توجه نباشند، البته اینا حدسای منه،... خب این منو ناراحت می‌کنه... البته که یه فرایند طبیعی هست و من اعتراضی ندارم اما خب دست خودم نیست که دلم بگیره. شاید دارم خیلی بچه گانه حرف میزنم، شاید با نزدیک 40 سال سن، دارم مثل دختربچه های نوجوون فکر میکنم، شاید کوته بینم، نمیدونم، خیلی خودم رو سرزنش میکنم، فکر میکنم احساساتم پخته و بالغانه نیست، خودم ناراحتم از اینکه الان باید در روزهایی که کلی خوشحال باشم که همه چی به خیر گذشته، ته ذهنم این غم و نگرانی عجیب عذابم بده! هنوز که تازه این بچه دو روزه شده، من دیشب که در جمع خانواده بودم، همش نگاه میکردم ببینم هنوز همونقدر قربون صدقه نویان من میرن؟ میدونم اینم در راستای همون رفتارهای وسواس گونه منه، یا حتی همون کمبود محبتی که همیشه احساس میکردم، یعنی خودم رو میفهمم و درک میکنم، حتی یه جاهایی هم به خودم حق میدم اما اون حس عذاب وجدان و خودسرزنشگری شدیدتره. حتی الان که دارم مینویسم عین بچه ها گریم گرفت! خنده داره واقعا!!! حس میکنم من یه بیمار روحی هستم! عین بچه ها دارم اشک میریزم! مسخرست!

نویان بیدار شده و  سطل ماست رو از یخچال برداشته، ازش گرفتم و به جاش یه کاسه ماست جلوش گذاشتم داره میخوره و  شیرین کاری میکنه! باهام به روش خودش حرف میزنه و الانم که ماستش تموم شده، اومده میگه «باز ماسته بیده»!  (بازم ماست بده) اما من دارم اشکهام رو پاک میکنم! تمام صورت و هیکلش ماستی شده، الان باید ببینمش و بهش بخندم و قربون قیافه بامزش برم، اما دارم گریه میکنم....

نمیدونم درسته اینا رو مینویسم یا نه، خدا شاهده هیچ کجا از این احساساتم نگفتم، نمیتونم هم بگم، خودم هم مدام احساس گناه میکنم و خودم رو سرزنش میکنم و عذاب وجدان دارم، اما اگر اینجا ننویسم کجا تخلیه کنم این حجم از احساسات منفی که سراغم اومده و بابتش شرمسارم؟ قطعاً کمبودهای درونی زیادی در من جمع شده، هرگز بروزشون ندادم، اما ته دلم میدونستم هستند... انشالله که این احساسات با گذر زمان کمرنگ بشند، از ته دلم امیدوارم اینطور بشه، اما فکر میکنم همیشه ته ذهنم موقعی که با هم جمع میشیم در حال مقایسه رفتاری باشم که قراره با نویان و  نینی جدید بشه....حتی اعتراف میکنم گاهی با خودم میگم بهتره همین دورهمی های محدود رو هم کمتر داشته باشیم تا نخوام در مرحله مقایسه قرار بگیرم و خودمو عذاب بدم،بخصوص عذاب وجدان که از همه عذابها بدتره، عذاب وجدان از اینکه چرا باید اصلا چنین حسی داشته باشم و اینطور نابالغانه رفتار کنم با این سن؟ البته که به هیچ عنوان به هیچ عنوان اجازه نمیدم بقیه حتی ذره ای  متوجه این احساساتم بشن، هیچ حساسیتی در جمع نشون نمیدم و مطمئنم بیشتر از بقیه هم به نینیمون محبت میکنم و از ته دلم دوستش دارم، خدا شاهده  اولین بار با دیدن نینی خواهرم از ته ته دلم قربون صدقش رفتم و هزار بار دعا کردم بچه خوب و آروم و سالمی باشه، برای تولدش از جون و دل مایه گذاشتم و بی منت هر چی که داشتم در اختیار خواهرم گذاشتم و برای سلامتیش نذرهای زیادی کردم اما ته دلم نمیتونم احساس ناامنی نکنم از اینکه بچه های من به حاشیه رونده نشن... به هر حال من این سالهای اخیر جبران کمبود محبت خودم رو در محبت به بچه هام میدیدم... آخ که چه میکنه عقده های درونی که از بچگی در آدم جمع میشه. هیچ درمانی هم براش نیست، خدا خودش منو ببخشه.

نمیدونم درست بود اینا رو نوشتم یا نه؟ یه بخشی از وجودم میگه پاکش کنم اما خب اینجا وبلاگمه، تنها جایی که میتونم خود خودم باشم، دوستی های اینجا برای من واقعی تر از دوستی های دنیای واقعی بودند، به خدا که همینطور بوده! یادم نمیره زمانیکه نیاز به کمک داشتم و چطوری دوستان اینجا بی منت کمکم کردند، هیچوقت اینجا بهم توهین و بی احترامی نشده، شاید انتقاد شده، که با جون و دل پذیرا بودم اما بی احترامی نه، الهی هزار بار شکر....خدا شاهده که برای من نوشتن طولانی اینجا خیلی سخت و زمانبره، نه که منتی بذارم، خودم نمیتونم کوتاهتر بنویسم و کوتاهتر حرف بزنم، اما به هر حال خیلی زمان زیادی از من میبره و از کارهای دیگم میمونم گاهی، اما من همیشه با خودم میگم شاید یکی میاد اینجا که ببینه من در چه حال و روزیم و نباید کسی رو منتظر بذارم، خودم هم عاشق اینم که احساسات و روزمرگیهام رو ثبت کنم اما اگر انگیزه اصلیم دوستانم که اینجا هستند نبودند شاید خیلی دیر به دیر مینوشتم....

نویانم چند دقیقه پیش رفت و به ماکارونیهای تو قابلمه داخل یخچال دستبرد زد، کلی هم ریخت و پاش کرد، خودش هم شروع کرد نچ نچ کردن که یعنی کار بد کردم! براش به بشقاب مپچول و ریختم که بخوره هر چند که می‌دونم فقط ریخت و پاش و بازی می‌کنه، تازه صبحانش رو هم که فرنی هست بهش ندادم. نیلا بچم هنوز خوابه، شبها خیلی دیر می‌خوابه، به خدا که هر چی از شیرینی این دو تا بچه بگم کم گفتم، سخته بزرگ کردن بچه ها، لااقل برای من که خیلی سخته، اما شیرینیشون هم کم نیست، دلم میخواست بیشتر از شیرینی ها و بامزگیهاشون مینوشتم، اما وقت نمیشه واقعا، شاید برای بقیه خیلی هم جذاب نباشه نوشتن از بچه ها!  گاهی حس میکنم نویان با نمک ترین بچه دنیاست! نه که مادرش باشم اینو بگم، واقعا خیلی بانمک و بامزست! با بچه هایی که دیدم فرق داره، خیلی زیاد عاشق منه، مهربونه، خیلی زیاد از الان دلسوزی میکنه برای من! جایی بخواد بره حتما قبلش با من خداحافظی میکنه، اگر ببینه داریم حاضر میشیم و میریم بیرون و مثلا من داخل اتاقم و مشغول آماده سازی و کارهای قبل رفتن، میاد سراغم که مبادا جا بمونم، نگران میشه که مبادا من نیام.... همش منو میبوسه و موهام رو ناز میکنه و میاد بغلم و دندوناش رو به هم میسابه از روی محبت (نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه) گاهی عصبانی میشه و یکی منو میزنه، بعد بلافاصله میاد بغلم میکنه و نازم میکنه و منت کشی میکنه، حتی به یه ثانیه هم نمیرسه! به خدا هر کی میبینه این بچه رو جذبش میشه،  یه جوری اسم منو صدا میکنه که قند تو دلم آب میشه! مرضیه گفتنش خیلی بامزست! خودش میدونه وقتی میگه «مضیه یا مامان مضی » من چطوری دیوونش میشم، گاهی همینطوری صدام میکنه و منتظر واکنشم و قربون صدقه هام میشه!!! الهی بگردم، تو خونه با کارهای بامزش کلی عشق میکنم، (البته یه سری رفتارهای شبیه نیلا هم داره نشون میده که نگرانم میکنه و الان وقت گفتنش نیست)  نیلا هم خیلی عشقه به خدا، اصلا این بچه ها نفس من هستند، من باید خیلی بیشتر از اینا احساس خوشبختی کنم اما الان با اینکه در ظاهر اوضاع از گذشته آرومتره، اما ته دلم یه غم عمیقه، خیلی عمیق....

 خیلی وقتها از خدا میخوام این غم رو از من بگیره، از خدا میخوام بهم آرامش بده، ازش میخوام من و گناهانم رو ببخشه و به قلبم آرامش بده....

آخرین بار که با روانشناس نیلا صحبت کردیم، خیلی حالم بد شد، بیشتر از هر وقت دیگه عذاب وجدان سراغم اومد، متاسفانه از همون اول صحبت خواسته و ناخواسته رفتارهای من بیشتر سوژه بحث و گفتگو بود و از یه جایی به شدت ناراحت شدم و واکنش نشون دادم، الان جای گفتن و نوشتنش نیست.... از اون روز به بعد احساس ناراحتی و مادر بد بودن و عذاب وجدان  و این غم عمیقی که ازش حرف زدم، عمیقتر هم شده و حال و روزم خوب نیست...نزدیک نهصد تومن هم هزینه جلسه شد! اینطوری اصلا نمیصرفه! هر چقدر هم خوب باشه بازم به نظرم منطقی نمیاد این مبلغ بالا هر هفته! منشیش تا دقیقه های پرت هم باهامون حساب می‌کنه و این خوب نیست... اینبار هم ازش یکم دلخور شدم اما دارم مقاومت میکنم که باهاش ادامه بدم.

موضوعاتی هم هست که اینجا نمیتونم بنویسم و ناراحتم میکنه، خیلی خصوصیه اما ناراحتم میکنه....شاید تو یه پست خیلی خصوصی و برای خودم و  شاید یکی دو نفر دیگه نوشتمش، اما چه فایده داره؟ 

من حس میکنم خیلی خیلی خسته ام، نیاز دارم چند روز حتی چند ساعت از همه چی استعفا بدم، از مادری، از همسری، حتی از خودم بودن! برم یه جای خیلی خیلی دور، مثلا تو یه کلبه وسط یه جنگل در حالیکه بیرون داره برف میاد و داخل کلبه با هیزم گرم شده....من روی یه صندلی راکر نشستم و آروم تکون میخورم، کتاب میخونم، یا اصلا گوشیم رو چک میکنم! چند روز اونجا باشم، انواع غذاهای خوشمزه هم باشه و من نگران چاق شدن نباشم!!! خودم باشم و خودم....بدون ترس و نگرانی از اینکه بچه ها در چه حالند یا اداره و کارم و مسائل مالی چی شد....

نمیخواستم پست مربوط به تولد خواهرزاده قشنگم اینطوری تموم بشه، به خدا نمیخواستم، اما وقتی که شروع به نوشتن میکنم، همینطوری دستام روی کیبورد تند و تند میرن و خودم متعجب میشم از چیزهایی که آخر سر نوشتم....

الهی که دختر قشنگمون خوشبخت و عاقبت بخیر باشه، خدا رو شکر که بعد اینهمه سختی که خواهرم کشید به موقع به دنیا اومد، خیلی زیاد شیرینه این بچه برام، راستش نمیدونم بگم یا نه، از این واقعیت فرار میکنم و به زبون نمیارم، اما به شدت شبیه خواهر مرحومم ریحانه هست، مادرم هم میگه ریحانه که به دنیا اومد دقیقا همین شکلی بود، اما هیچکدوم این موضوع رو اصلا پیش خواهرم که مامانش باشه نمیگیم،به من که مامانم اولین بار گفت دیدم واقعا درست میگه، تو صورت معصومش، چهره زیبا و معصوم خواهرم ریحانه رو میبینم، امیدوارم بزرگتر که بشه این شباهت از بین بره، دلم نمیخواد هر بار که میبینمش یاد ریحانه عزیزم بیفتم، الهی که هر چی خاک خواهر عزیز و مرحومم هست، عمر نینی ما باشه، الهی قربونش برم من... امروز یا فردا در اولین فرصت عکسش رو میذارم تو پیج اینستاگرامم، ( آدرس پیجم roozanehayemarzieh@  برای دوستان تازه وارد)

برم به پسر قشنگم که الان داره اسب سواری میکنه و مدام از دور بهم میگه سیام (سلام) بعد فوری میگه با بایی (یعنی بای بای) و دستاش رو به نشانه خداحافظی تکون میده و با اسبش دور میشه  صبحونه بدم.... قربونش برم، مشغول پست نوشتن بودم و از وقتی بیدار شده هنوز بوسش نکردم، اخه صبحها که بیدار میشه کلی همو بوس میکنیم و بغل میکنیم و قربون صدقه هم میریم و اصلا یه وضعی خدایا من چقدر عاشق این بچه هستم!

چند روزه که بیقرار و ناآرومم، خدایا دل بی قرار منو آروم کن، من جز تو پناهی ندارم، منو ببخش و هوای دل شکسته منو داشته باش، جز تو هیچکس نمیتونه آرومم کنه.

سومین سال رفتن بابا جانم

21 دی ماه سومین سالگرد درگذشت پدر مرحومم بود، اعتراف میکنم با اینکه از هفته ها قبلترش یادم بود و به این فکر میکردم باید حتما تو اون تاریخ سر خاکش برم (شهرستان) اما از یک هفته مونده به سالگرد، انقدر درگیر کارهام بودم که روز سالگردش از یادم رفته بود و با تماس خواهرم شب قبلش یهویی یادم افتاد...

 روز قبلش برای ملاقات با مدیر جدید و دادن گزارش کارها رفته بودم اداره و حدود 5 غروب رسیدم خونه، البته طبق معمول بعد یه سری خرید کردن سر راهم به خونه برای خودم و بچه ها،  از چند روز قبلتر به نیلا قول داده بودیم ببریمش خانه بازی، بعد رسیدن به خونه، تند تند کارها رو انجام دادم و دو ساعت بعد حاضر شدیم و رفتیم خانه بازی،  وسط بازی کردن نیلا بود که خواهر بزرگم زنگ زد برای فردا چیکار میکنید؟ میاید سمنان؟ که یهویی یادم افتاد ای وای سالگرد بابامه، خوبه باز جمعش کردم و متوجه نشد یادم رفته، من از دو سه ماه قبلتر و حتی یک هفته قبلترش خیلی خوب یادم بود سالگردش رو، حتی هفته قبل  به سامان گفته بودم باید بریم سر خاک، اما عجیب بود که از دو روز قبل از ذهنم رفته بود، شاید به خاطر رفتن به سر کار و دغدغه های ریز و درشت مربوط به بچه ها بود...یکم تو دلم عذاب وجدان گرفتم، آخه من خیلی خیلی زیاد به پدرم فکر میکنم بخصوص این اواخر و نمیدونم چرا از دو سه روز قبل کلا از یادم رفته بود سالگردش رو.... باید فردای اون شب قبل ظهر راه میفتادیم سمت سمنان که تا قبل سه و نیم چهار برسیم مزار، ما هم تا دیروقت بیرون و خانه بازی بودیم و من دل نگران بودم که آیا به موقع حاضر میشیم و راه میفتیم؟ دیگه از لحظه ای که برگشتیم خونه شروع کردم جمع کردن وسایل و فردا صبح هم زودتر بیدار شدم و وسایل و خوراکیها و ناهار تو راه رو آماده کردم (آماده شدن ما برای رفتن به سفر معمولا خیلی زمان بره و من کلی وسواس دارم تو جمع کردن وسایل خودمون و بچه ها و بردن غذای مخصوص بچه ها تو ظروف مخصوص و آماده کردن ساندویچ برای تو راه خودم و سامان و ....) سامان هم ماشینش کلی نیاز به تعمیر داشت و صبح زود رفت انجام داد.

دیگه حدود ساعت یک ظهر راه افتادیم، خیلی دیر بود اما واقعا زودتر نمیشد، ساعت حدود چهار و نیم بود که رسیدیم مزار، خیلی دیر بود! من خیلی حرص خوردم، دلم میخواست زودتر سر خاک پدرم و خواهرم ریحانه میرسیدم، حداقل دو تا آدم میدیدم و میفهمیدند برای سالگرد بابا اومدم، ما که رسیدیم افراد کمی داخل مزار بودند و همه رفته بودند، حتی مادر و خواهرم هم 5 دقیقه قبل رسیدن ما رفته بودند خونه بابا که همون نزدیکی هاست، خب اونا نزدیک یک ساعت و نیم مزار بودند و نمیشد بیشتر از اون تو سرما بمونند، دیگه همینکه ساعت چهار و نیم رسیدم شیرینی که برای خیرات خریده بودیم رو باز کردم و  سامان به چند نفری تعارف کرد و گذاشتم سر خاک، مامان اینا هم خودشون خیرات آورده بودند، هوا خیلی سرد بود و نگران بچه ها بودم که تو خاک و سرما راه میرفتند. من عادت دارم مدت طولانی سر خاک عزیزانم میمونم، براشون قران میخونم و باهاشون حرف میزنم و درددل میکنم، دیگه از اونجا که نزدیک اذان مغرب بود نشد خیلی زیاد بمونم، اما تو همون نیمساعتی که اونجا بودیم  با پدر و خواهرم کلی حرف زدم و گریه کردم...خیلی دلتنگشون شده بودم، چهار ماه بود که سرخاکشون نیومده بودم. خلوت بودن مزار یه لطفی که داشت همین بود که تونستم بی دغدغه و بدون نیاز به سلام و احوالپرسی کردن با فامیل و آشنا، پیش دو تا از عزیزترینهای زندگیم بشینم و باهاشون حرف بزنم. بعد از اون هم سر خاک سایر عزیزانم رفتم، مادربزرگ مادری که عین مادرم دوستش داشتم، دایی عزیزم که هشت سال تمام تو بستر بیماری، بین مرگ و زندگی عذاب کشید و رفت ، مادربزرگ پدری، دو تا پدربزرگهام، عمه و زنداییم (خانم همون دایی مرحومم) و سایر عزیزانی که زمانی با همشون خاطره داشتم اما دیگه پیشم نبودند... خدا همشون رو رحمت کنه انشالله. آمین.

بعدش هم رفتیم خونه بابام همون نزدیک مزار و یک شب اونجا موندیم و جمعه بعد از ظهر برگشتیم سمت تهران، مریم خواهرم تنهایی با بچه های خودش و مادرم اومده بودند سر خاک و شوهرش باهاشون نبود، من و سامان هم کلی خوشحال بودیم که همسرش باهاش نیومده اما حدود ساعت هشت شب بود که دیدیم یکی در زد! از اونجا که هیچکس خبر نداره ما کی میریم سمنان و چه زمانی اونجا هستیم، اولش تعجب کردیم اما خواهرم فوری گفت حتما فلانیه (شوهرش) و طاقت نیاورده پا شده اومده که ببینه چه خبره!!! آخه خواهرم مدتهاست که درمورد رفت و آمدها و خیلی چیزهای مربوط به خانواده ما به شوهرش عمداً هیچ توضیحی نمیده و خود خواهرم میگفت اومده که ببینه چه خبره و کی هست کی نیست و .... خلاصه که خیلی زیاد تو ذوق من و سامان خورد! شاید اگر میدونستیم اون میاد، یراست از سر خاک برمیگشتیم تهران، در این حد دوست نداشتیم باهاش تو یه خونه باشیم، ما فکر میکردیم اون نیست و قراره دور همی خوش بگذره اما با اومدن شوهرخواهرم همه چی خراب شد، سامانی که قبلش داشت کلی بگو و بخند با مادر  و خواهرم میکرد رفت تو یه اتاق دیگه و تمام مدتی که سامان و شوهرخواهرم بودند دو تاشون کلمه ای با هم حرف نزدند، در واقع بیشتر سامان کم محلی کرد که کاملا هم حق داشت و منم موافق بودم.

 جالب اینکه خود مریم خواهرم یکبار بعد شب یلدا که دورهم جمع شده بودیم، بهم زنگ زد و یه سری گلایه ها از شوهرش کرد و بهم گفت سامان خیلی خوب کاری میکنه به فلانی |(شوهرش) محل نمیذاره و حقشه! میگفت تو به سامان از طرف من نگو اما بذار همینطوری ادامه بده و این آدم حقشه بهش محل نذارند، بگو با همین فرمون بره جلو! (اینو تاکید کنم که سامان در نهایت ادب و احترام با همه و از جمله باجناقها برخورد میکرد اما این دو سه بار هر دو به نحوی با رفتارشون به ما بی احترامی کردند اونم بدون هیچ دلیل مشخصی و ما هم تصمیم گرفتیم عین خودشون برخورد کنیم بخصوص با داماد اولی، درسته برامون سخته اما بهترین راه همینه.)  خلاصه که فضا منفی شد با اومدن یهویی شوهرخواهرم، به سامان گفتم اون از خداشه تو بری تو یه اتاق دیگه و تو جمع نباشی، اما اینکارو نکن، بیا بشین تو همین اتاق و دور هم باشیم اما با مادرم و خواهرم حرف بزن و بخند و شوخی کن اما به اون کاری نداشته باش، سامان هم تا جایی که میشد همینکارو کردو با خواهر و مادرم گرم گرفت بدون اینکه به شوهرخواهرم نگاه کنه، اما خب از یه جایی دیگه رفت تو یه اتاق دیگه، نمیشد مدت طولانی با هم یه جا بمونند در حالیکه کلمه ای حرف نمیزنند. خدا رو شکر فردا صبحش بعد صبحانه شوهرخواهرم رفت یه سر به فامیل خودش بزنه و دیگه تا موقع برگشتن ما به تهران برنگشت. ایکاش کلاً نمیومد، خیلی بیشتر خوش میگذشت، هوا هم خیلی سرد و در عین حال فوق العاده تمیز بود و دوست داشتیم میشد بیشتر بمونیم، شب بچه ها خیلی خوب خوابیدند و نویان که معمولا چندبار تا صبح بیدار میشه اونجا فقط یکبار اونم شش صبح بیدار شد، منم خیلی خوب خوابیدم... 

فرداش جمعه ساعت یربع به چهار راه افتادیم سمت تهران، من از سامان خواهش کردم قبل رفتن یکبار دیگه بریم سر خاک، سامان هم هیچوقت اینجور وقتها نه نمیگه، اما خب تاکید کرد زیاد معطل نکنم چون بچه ها تو ماشین بند نمیشند و خب نمیشد هم آوردشون بیرون، هم سرد بود و هم خاکی و دردسرش زیاد بود، دیگه یکبار دیگه رفتم سر خاک، غروب جمعه بود، حتی یک نفر هم مزار نبود، چندمتر اونورتر یه سگ سفید و تمیز نشسته بود و داشت بهم نگاه میکرد، ترجیح میدادم بلند شه و بره چون از سگ میترسم و نمیتونستم تمرکز کنم برای خوندن فاتحه و قران، اما خب آزاری هم نداشت، یکم نگاهم کرد و راهشو کشید و رفت، نم نم بارون بود و سوز زمستون و یه مزار کاملاً خالی، به قبر پدرم و خواهرم نگاه کردم، تصاویر روی قبرشون رو نگاه کردم و یاد کردم از روزهایی که با هم زندگی میکردیم، دلم میخواست همه چی به گذشته برمیگشت و میتونستیم جور دیگه ای زندگی کنیم، تو چشماشون خیره شدم، انگار یکبار دیگه تو اون خلوت قبرستان بهم القا شده بود این دو نفر عزیزترینهای زندگیم بودند که حالا زیر خروارها خاک سرد مدفون شدند و بازگشتی هرگز در کار نیست، فضای خالی و سرد قبرستان رو با چشمام از زیر نظر گذروندم، خطاب به پدر و خواهرم و در حالیکه به چشمان توی عکسشون روی قبرها نگاه میکردم گفتم باباجان، ریحانه آبجی شماها اینجا چکار میکنید؟ اینجا تو این قبرستان سرد و خالی!!! شما و اینجا؟ چی به سرتون اومد؟ شما نباید اینجا میبودید! من چطوری شماها رو اینجا گذاشتم و رفتم پی زندگیم؟ سرمو گذاشتم روی قبرشون و عکس روی قبرها رو بوسیدم،  باهاشون گریه میکردم و صحبت میکردم! میگفتم داغ شما تا ابد تازست، دلتنگی من برای شما تمومی نداره، به بابام گفتم دختر ته تغاری محبوبت به زودی مادر میشه! به ریحانه گفتم میدونم که خبر داری قراره دوباره خاله بشی، مبارک باشه آبجی، ازشون خواستم برای خواهر کوچیکم دعا کنند، خواستم برای من و بچه هام هم دعا کنند! گفتم همیشه به یادشونم و معذرت خواستم که نمیتونم زود به زود بهشون سر بزنم.... روز قبلش هم سر خاک پدرم و خواهرم از نیلا خواستم به هردوشون سلام کنه، قبلا راجبشون با نیلا صحبت کرده بودم، گفته بودم بابا رضا و خاله ریحانه رفتند آسمونها پیش خدا، نیلا که بهشون سلام کرد، معتقد بودم روحشون حی و حاضر من و بچه هام رو میبینه و لبخند میزنه و جواب سلام بچم رو میده.... تک تک این جملات رو که مینویسم اشک امونم نمیده، خیلی سخته عزیزترینهات رو از دست بدی و بدونی تا قیام قیامت نمیبینشون، شاید حتی اون دنیا هم نبینیشون...هیچ تضمینی نیست جایگاه من با اونا یکی باشه، چه سخته محکوم به زندگی کردن باشی درحالیکه عزیزانت زیر خروارها خاک خوابیدند،   یه جایی خوندم که نوشته بود اگر عزیزی از اعضای خانوادت رو از دست ندادی، هزاران مشکل هم داشته باشی، صد هیچ جلوتر از کسی هستی که داغ عزیزی رو تا ابد به دوش میکشه و من این داغ جگرسوز رو دوبار با پوست و گوشتم در زندگیم احساس کردم، دوشیزه هفده ساله ای که از دنیا خیری ندید و رفت و پدر 64 ساله ای که هنوز دوست داشت زندگی کنه اما تقدیر نذاشت.... آهوان گم شدند در شب دشت، آه از آن رفتگان بی برگشت...

 میشه خواهش کنم فاتحه ای به نیت عزیزانم بخونید تا بهشون برسه و شاید من دینی ادا کرده باشم؟ ممنونتونم. خدا رفتگان همه رو رحمت کنه.

نمیخوام بیشتر از این با یادآوری خاطرات تلخ فضای نوشته ام رو منفی کنم، باید این بغض لعنتی رو قورت بدم و ادامه نوشتم رو بنویسم. باید بگم خواهر کوچیکم به امید خدا 27 دی ماه زایمان میکنه، هنوز مشخص نیست طبیعی یا سزارین، خودش مایل به سزارینه و نظر من هم همینه، اما خب دکترش میگه یه مقدار دهانه رحم باز شده و با توجه به اینکه بچه اوله، زایمان طبیعی کنه بهتره، اما خب من همچنان معتقدم سزارین بهتره، هرچند زایمان طبیعی حسن های زیادی داره اما خب راستش روحیه پایین خواهرم نمیدونم اجازه اینکارو بده یا نه، بخصوص که کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی هم شرکت نکرده، دلم نمیخواد خدای نکرده درد زایمان طبیعی رو بکشه و آخرش سزارین بشه، امیدوارم در نهایت همون سزارین بشه، هرچند مادرم و خواهربزرگم بیشتر طرفدار زایمان طبیعی هستند اما من ترجیجم سزارین هست، البته خواهر بزرگم خودش هر دو تا بچش رو سزارین کرده و بعید میدونم تصوری از درد زایمان طبیعی داشته باشه که الان برای خواهرم زایمان طبیعی رو میپسنده، دیگه هر چی خدا بخواد، 27 دی ماه میشه 38 هفته و یک روز و همش رضوانه میگه دلم میخواست بچه یکم بیشتر بمونه و بزرگتر بشه؛ اما من بهش گفتم برای زایمان سزارین سن بارداریت خوبه و دکترش هم گفته اگر بخواد حتی تا یک بهمن صبر کنه (خودش ترجیحش یک بهمنه) با توجه به اینکه فشارش بالاست و دردهای زایمانی هم سراغش اومده خطرناکه و به ریسکش نمیرزه،... انشالله که با اینهمه سختی که کشیده بتونه به راحتی و سلامتی زایمان کنه و نینی صحیح و سلامت به دنیا بیاد، لطفاً خیلی دعا کنید دوستان عزیزم، طفلک دوران بارداری خیلی خیلی سختی داشته، امیدوارم بچش به راحتی و سلامت به دنیا بیاد و خدای نکرده نیاز به دستگاه و هیچی نداشته باشه و بچه خوب و آرومی باشه... به زودی زود یه عضو جدید به خونوادمون اضافه میشه، راستش هنوز احساس خاصی بهش ندارم اما مطمئنم به دنیا که بیاد کلی عاشقش میشم، سالهاست غیر از بچه های خودم نوزادی تو خانواده ما به دنیا نیومده، مطمئنم حس و حال خوبیه، انشالله که خواهرم بتونه از بحرانهای بعد تولد بچه به خوبی بربیاد و مادر خوبی برای دختر گلمون بشه.

موضوع آخر هم اینکه چهارشنبه هفته قبل بیست دی و یک روز قبل سالگرد بابام، رفتم اداره و برای بار دوم با مدیر جدید ملاقات کردم، کارهایی که این مدت انجام داده بودم نشونش دادم که مورد توجهش قرار گرفت و استقبال کرد اما در مورد یکی دو تا از کارها گفت نیازی به انجامش نبوده و بهتر بوده با من هماهنگ میکردید و اینهمه زحمت نمیکشیدید که بهش گفتم من طی دو ماه اخیر چندبار از دفتر شما خواهش کردم وقت ملاقات بده بابت هماهنگی کارها و متاسفانه این اتفاق نیفتاد، وگرنه خودم هم میخواستم با شما هماهنگ باشم و چون  نتونستم باهاتون ملاقات کنم، همون پروژه هایی که قرار بود زمان مدیریت قبلی تحویل بدم و در حکم دورکاری من قید شده بود، همون رو جلو رفتم که وقتم به بطالت نگذره (به نظر خودم خیلی هم کار به درد بخوریه و هر کی دیده همینو گفته اما مدیر جدید برخلاف مدیر قبلی علاقه زیادی به پروژه های این مدلی نداره)، خلاصه قرار شد از این به بعد یکشنبه اول هر ماه با ایشون ملاقات داشته باشم بابت هماهنگی های کاری و ارائه گزارش کارها. 

دو بار تو صحبتهامون من اسمشو اشتباهی اسم مدیر قبلی صدا زدم! اما خب خیلی زود خودمو جمع کردم و با این ادبیات "که این دومین باره من توفیق زیارت شما رو پیدا کردم و جسارت و کوتاهی منو بابت اشتباه صدا کردن اسمتون ببخشید و بذارید پای حواس پرت بنده" خودم رو جمع و جور کردم و در عین حال تاکید کردم چه نام فامیل برازنده ای دارید و اتفاقا با همسرم حرف این بود که نام فامیل شما چقدر زیبا وپرمغزه به هر حال باید یه جوری اشتباهمو ماست مالی میکردم دیگه اینجور موقعها من با ادبیات خاص خودم دل طرف رو نرم میکنم، البته که خدایی نام فامیلشون زیباست و من شب قبل واقعا به سامان گفته بودم ببین چقدر فامیلش قشنگه....  دیگه اینکه به مدیر جدید گفتم مدتیه کار کمی به من واگذار میشه و من آماده انجام هر کار و مسئولیتی که ایشون بگند هستم و برام مهمه کاری  حتما بهم واگذار بشه و حقوقم حلال باشه، بنده خدا گفت حلال و حرام حقوق شما پای منه که به شما کاری واگذار کنم یا نه.... بهم گفت برام مهمه شما به مسئولیتهای فرزندپروریتون بپردازید و اگر کاری باشه حتماخودمون واگذار میکنیم و من هم این مدت به انجام باقی کارهای واگذار شده قبلی بپردازم.

 خب من اول بهمن باید مجدد دورکاریم رو تمدید میکردم که خدا رو شکر به نظر میرسه تا آخر سال تمدید شده، یعنی میشه خدا کمکم کنه و بتونم سال بعد رو هم دورکار بمونم؟ یه بخش کار مربوط میشه به کل مجموعه اداره که اصلا سال بعد قانون دورکاری رو بذارند بمونه و لغوش نکنند و اجازه بدند همکارهایی که مشکل دارند دورکار بمونند، مرحله بعدی منوط میشه به نظر مدیر مستقیم خودم که موافقت کنه، الهی که خدا کمک کنه و در هر دو مورد با من یاری کنه و من بتونم یه مدت دیگه پیش بچه هام بمونم که هم نیلا و نویان و بخصوص نویان بزرگتر بشند و هم مشکلات روحی نیلا تا حد زیادی به امید خدا برطرف بشه و موقعیکه میره کلاس اول خیالم خیلی راحتتر باشه که تو مدرسه دچار مشکل خاصی نمیشه.، میشه لطف کنید در این مورد هم دعام کنید؟ این پست در پایان هر پاراگراف یه التماس دعا داشته چه کنم واقعا به تاثیر دعای اطرافیان در حق خودم و زندگیم خیلی باور و اعتقاد دارم، میدونم که شما هم همیشه تو دعاهاتون منو به یاد میارید، چه بسیار دوستانی که رفتند مشهد و کربلا و بهم پیام دادند که اونجا برای من و پدر و خواهر مرحومم دعا کردند، چی از این زیباتر به خدا؟ 

خدایا یعنی میشه سال بعد هم پیش بچه هام بمونم؟ یا حداقل نیمه اول سال رو؟ خدای بزرگ تو این سالها خیلی زیاد هوای من و زندگیم رو داشته، ما تو این سالهای بعد ازدواج صددرصد روی پای خودمون ایستادیم، نه ذره ای کمک مالی اطرافیان رو داشتیم نه به اون صورت کمک ویژه ای درمورد بچه ها و خب منم شاغل بودم و هزینه ها هم سرسام اور و خیلی وقتها هم همسر درآمد خاصی نداشت، اما به لطف خدا تا الانش رو گذروندیم از این به بعد هم میگذرونیم انشالله. خدا رو شکر سامان سه چهار ماهیه که حقوق سر وقتی داره، البته بازم میگم  حقوق پایینیه اما همینکه به موقع هست و میتونیم روش برنامه بریزیم، کلی باعث دلگرمیه، خودش هم به این واسطه وضعیت روح و روانش بهتره و من خدا رو شاکرم، امیدوارم شرایطش پایدار بمونه و انشالله از این بهتر بشه بلکه جبران تمام سختیهایی بشه که تو این سالها اول از همه خود همسر کشیده و بعد من.

حالا قراره اول بهمن دوباره برم سر کار و یه کاری که مدیر جدید ازم خواسته تحویلش بدم و بعد انشالله  ملاقات بعدی باشه برای اول اسفند.... البته حقوق من برای بهمن و اسفند نسبت به سال قبل با توجه به دورکاری مقدار قابل توجهی کمتره (ما دو ماه آخر سال و بخصوص اسفندماه حقوق نسبتا خوبی دریافت میکنیم) اما خب ارزشش رو داره بودن پیش بچه هام و رسیدگی بهشون. 

فردا دوشنبه ساعت 5 بعدازظهر جلسه سوم مشاوره نیلا هست و من و سامان باید یه سری حرفهایی رو آماده کنیم که به دکتر بگیم، نیلا همچنان استرس زیادی داره و خاموش کردن تلویزیون تاثیر خیلی زیادی نداشته شاید به این خاطر که هنوز نتونستیم گوشی موبایل رو ازش بگیریم، به جز این ما دستورات دکتر رو حداقل تا هفتاد درصد اجرایی کردیم و امیدوارم فردا هم نکات خوبی به ما بگه و حال دختر قشنگم خیلی بهتر بشه و در نهایت نیلای عزیزم بتونه مثل بچه های دیگه با آرامش و بدون دل نگرانی و وسواس زندگی کنه، میدونم نمیتونم انتظار داشته باشم که نتیجه صددرصد بگیرم، اما قطعاً اگر تا هشتاد درصد هم تغییر حاصل بشه من راضی و شکرگزارم. 

دنبال این هستیم که نیلا رو یکی دو تا کلاس ثبت نام کنیم، اما نمیدونم دقیقا چیا براش مناسبند و آیا تو کلاس میشینه و گوش میکنه و مثلا بفرستیم کلاس تکواندو، آموزش درست میبینه و همکاری میکنه و یاد میگیره؟ من و سامان داریم بررسی میکنیم که چه کلاسی و کجا بفرستیم که ایشالا طی همین روزها حداقل یه کلاس ثبت نامش کنیم، هم برای روحیش خوبه هم شاید دوستانی پیدا کنه و هم اینکه آموزشی ببینه، حس میکنم نسبت به بچه های همسنش، و مثلا بچه های دوستان و همکاران خودم، کلاسهای آموزشی کمتری رفته و از این بابت نگرانم و عذاب وجدان دارم، اما خب باید براش جبران کنیم که جلو بیفته، اونور سال که هوا بهتر بشه ، بیشتر هم در این زمینه پیگیری میکنیم که حتما دو تا کلاس مختلف حداقل بره، فقط خدا کنه دورکاری من ادامه دار باشه که بتونم خودم ببرمش و بیارمش.

همینا دیگه، فعلا برم و به کارهای خونه و درست کردن ناهار و امورات بچه ها برسم و چند تا تماس کاری مهم هم دارم که باید انجام بدم.

مرسی که پستهای طولانی منو میخونید و نظراتتون رو میگید و همراهم هستید دوستان عزیز من....

حال  جسمی و روحیم تعریفی نداره، چند روز سخت و کشنده رو گذروندم، زندگی بدون تلویزیون اصلا راحت نیست، همینکه صداش تو خونه هست انگار به خونه روح  و جلا میده حتی اگه تماشاش هم نکنی...به نظر شخص خودم روشن بودن تلویزیون تاثیر زیادی روی استرس نیلا نداشت، چون نیلا خیلی خیلی کم به تلویزیون نگاه میکرد، صرفا فقط روشن بود، ضمناً تمایلی به دیدن شبکه پویای بچه ها هم نداشت، علتش هم برمیگشت به یه موضوع عجیب درمورد دخترم، خلاصه بگم وقتی شبکه پویا برنامه پخش میکرد نیلا به شدت حساس بود که غیر از خودش هیچکس حتی چشمش هم به تلویزیون و کارتون ها و برنامه های شبکه پویا نیفته، انقدر رو این موضوع حساس بود که اگر حتی اتفاقی چشممون میخورد هزار بار میگفت نگاه نکن و گاهی بابتش جیغ میزد و گریه میکرد بخصوص وقته بچه تر بود، یکم بزرگتر که شد وقتی میدید ما حتی ناخواسته چشممون میفته و نگاه میکنیم کانال رو فوری عوض میکرد و میزد مثلا آی فیلم، به شدت دچار استرس   و وسواس بود بابت اینکه یوقت ما شبکه خودش رو نبینیم!غیر از شبکه پویا هم اجازه نداشتیم شبکه دیگه ای بزنیم و دچار به هم ریختگی میشد،  از یه جایی به بعد دیگه حتی نمیزد شبکه پویا و انگار اینطوری راحتتر بود! معلوم بود به خاطر اعصابی که بابت نگاه کردن اتفاقی ما ازش خورد میشه ترجیح میده کلاً  تلویزیون روی این شبکه نباشه، شبکه ماهواره ای جم کیدز رو بیشتر از شبکه پویا دوست داشت اما از یه جایی که ریسیور خراب شد و نشد ماهواره روشن باشه با همه علاقه ای که بهش داشت کم کم فراموشش کرد. سر همین موضوعات من همیشه معذب بودم مهمانی منزل ما بیاد چون دخترم اون موقع هم همکاری نمی‌کرد و من خجالت زده میشدم، خودم هم نمیتونستم هر جایی برم مهمونی هم سر موضوع تلویزیون هم سر یه سری موضوعات دیگه! باز خدا رو شکر رفت و آمد زیادی تو زندگیمون نداشتیم وگرنه خیلی سخت‌تر هم میشد و من بیشتر اذیت میشدم، تو این سالها من عملا خیلی خیلی کم تلویزیون یا ماهواره دیدم و همه چی دست نیلا بود تقریبا تا قبل همین یکسال اخیر. دیگه این اواخر یکم بیشتر همکاری میکرد به هر حال بزرگتر شده بود اما خب روند کلی همون بود.همین وسواس رو موقع لباس پوشیدن و تاب بازی کردن و آهنگ گوش کردن و.... به شکلهای مختلفی داشت، من مدارا میکردم و می‌فهمیدم این موضوع صرفا یه لجبازی بچه گانه نیست، اما خب ناخواسته خیلی تحت فشار قرار گرفتم تو این سالها، هیچکس نمیتونه درک کنه چقدر سختم بود...

 این چند ماه اخیر روی فلش یه سری کارتون و موزیک ریخته بودیم و 24 ساعته و بی وقفه همون روشن بود و عملاً تلویزیونی در کار نبود به جز ساعات محدودی آخر شب برای دیدن یکی دو تا از سریال های شبکه آی فیلم، همون کارتونهای فلش رو هم روش خیلی حساس بود ما نگاه نکنیم و هر بار میپرسید شما نگاه نمیکنی؟ شما علاقه نداری ببینی؟ و منی که باید هزار بار بهش اطمینان میدادم که علاقه ای به کارتونهاش ندارم و برام اهمیتی ندارند! هر کدوم از کارتونها رو 500 بار میدید و همه آهنگهاش رو مو به مو حفظ بود (کارتونها انگلیسی بودند)...دیگه این دو سه هفته آخری، کارتونهای فلش رو هم پاک کردم بسکه از صبح تا شب تکراری پخش میشد و الکی گفتم خودش پاک شده چون میدیدم روی اونا هم وسواس بدی پیدا کرده، و این چند هفته آخر فقط و فقط تلویزیون ما روی شبکه آی فیلم یا مثلا نسیم یا شبکه خبر بود همین (مدتهاست ماهواره رو جمع کردیم، بخصوص بعد خراب شدنش آخرین بار، به نظرم برنامه های اونم بیخودی بود)!

در کل دختر من به شدت اهل افراط و تفریطه و یه سری راهکارهای مدیریت زمان برای دیدن تلویزیون و مدیریت بحران براش جواب نمیده.... اما اصل حرفم اینه که دو هفته قبل اینکه تلویزیون رو کلا قطع کنیم و بگیم خراب شده، تلویزیون فقط روی شبکه آی فیلم بود و نیلا اصلا نگاه نمیکرد، فقط صداش تو خونه بود، اما خب در عین حال دوست نداشت لحظه ای خاموش باشه...برای همین اون اواخر که نه شبکه پویا نه جم کیدز و نه کارتونهای فلش براش پخش میشد به نظرم قطع تلویزیون اونم بطور کامل شاید با شرایطی که ما تو خونه داشتیم  درست نبود، بخصوص که بچه های من طفلیها نه زیاد جایی میرن نه کسی خونمون میاد به اون صورت که با بقیه بچه ها سرگرم بشن، خیلی دلم براشون میسوزه به خدا که انقدر تنهان، بخصوص برای نیلا بچم، اسباب بازی خیلی زیاد دارند اما بازم میبینم در نبود تلویزیون گاهی دور خودشون بی هدف می‌چرخند و کلافه اند. البته دکتر قطعا هدف خاصی رو دنبال میکنه اما اینو میدونم که این دکتر روانشناس از جزئیات موضوع خبر نداره و شاید اگر عین و واقعیت شرایط ما رو میدونست که این بچه واقعا همش تو خونست و جایی به اون صورت نمیره، حکم به قطع کامل تلویزیون نمیداد (شایدم بازم میداد نمیدونم)، به نظرم تاثیر مخرب موبایل روی نیلا و تاثیر بد کارتونهای فلش تو این سالها خیلی بیشتر بوده، متاسفانه این مدت گوشی رو نتونستیم بطور کامل ازش بگیریم فقط زمانش رو کمتر کردیم و من یه سری قفل روی برنامه ها گذاشتم و الکی گفتم خود به خود اینطور شده از بس تو و نویان دست زدید....

فعلا که با بی تلویزیونی روزهای کسالت باری رو میگذرونم، متاسفانه حتی اگر بخوام مواردی که در بالا درمورد نحوه تلویزیون نگاه کردن نیلا وجودداشت به دکتر توضیح بدی، در نهایت باید وقت و هزینه خیلی زیادی بابت همین صحبتها از بین بره و آخر سر هم دکتر بگه مقاومتتون در برابر پذیرش راهکارها زیاده و آخر هم عقیده خودش رو ارجح بدونه....به هر حال شاید هم حق با اون باشه و هنوز زوده برای قضاوت کردن. 

راستش برای دخترم خیلی خیلی نگرانم، دیدن استرسهای تمام نشدنیش و اینکه تازگیا خیلی حرص و جوش میخوره و حتی کلمات بد خطاب به من به زبون میاره یا نیشگونم میگیره روحیم رو خراب میکنه، پسرم هم به شدت دنباله رو خواهرش هست تو همه چی و از این واهمه دارم که همین دغدغه هایی که با نیلا داشتم رو با پسرم هم داشته باشم. از وقتی با این مشاورحرف میزنم خیلی بیشتر از قبل عذاب وجدان و احساس خودسرزنش گری دارم و بدجور حس میکنم مادر بدی برای بچم بودم... حس میکنم در حقش کوتاهی کردم و گاهی میگم من اصلا مناسب مادرشدن نبودم!!! مادرشدن حتی همسر شدن شرایطی میخواست که شاید من نداشتم! واقعا مادربودن کار خیلی سختیه و من به هر کسی توصیه نمیکنم.دلم برای بچه هام میسوزه و برای آیندشون خیلی نگرانم.... گاهی این نگرانی باعث تپش قلبم میشه.

جدای از این حرفها، پروسه قطع کامل تلویزیون شکر خدا اصلا به سختی که فکر میکردم نبود، بازم میگم برای خود من و سامان سختیش خیلی بیشتر بود، یکی از سیمها رو هفته قبل از مبدا قطع کردیم و صبح فرداش که نیلا بیدار شد بهش با ناراحتی گفتم مامان من خیلی ناراحتم تلویزیون خراب شده دیگه هم روشن نمیشه!خیلی متعجب شد، اولش گفت شب بابا میاد درست میکنه و عمو مهدی (شوهر سمانه همسایمون) بلده و درست میکنه و زنگ بزن بیاد و .... منم گفتم تو خواب بودی عمو مهدی هم اومد که درست کنه، حتی تعمیرکار هم اومد بازم درست نشد و گفت فعلا دیگه درست نمیشه! طی روز هم که کمی سراغش رو میگرفت با ناراحتی بهش میگفتم مامان من خیلی ناراحتم حالا دیگه چطوری فیلم ببینم؟ من حوصلم سر رفته چکار کنم؟ درواقع خودم رو ناراحت تر از اون نشون میدادم و میخواستم اون با من همدردی کنه و توپ رو انداختم تو زمین خودم! همش میگفتم الان حوصلم سر رفته چکار کنم و اون میگفت مامان فلان کارو بکن! یا میگفت نگران نباش یه تلویزیون جدید میخریم! میگفتم آخه پولش زیاده میگفت من پول دارم مامان بهت میدم! بهش میگفتم خیلی پولش زیاده باید من و شما و بابا همه با هم پولا  و عیدی هامون جمع کنیم بعد بتونیم بخریم، خلاصه هر بار حتی قبل اینکه نیلا سراغش رو بگیره من میگفتم مامان من از اینکه تلویزیون خراب شده خیلی ناراحتم و اینجوری نشون میدادم من از اون بیشتر اذیت میشم (واقعیت هم همین بود انگار!)، دو روزی سراغشو گرفت و الان بعد حدود 5 روز تقریبا حرفش رو هم نمیزنه! اما بازم میگم من خودم بیشتر از بچه ها بدون تلویزیون عصبی میشم و روحیم بدون سر و صدای تلویزیون خیلی خرابتر از قبل شده! حادثه کرمان رو بعد دو روز فهمیدم! در این حد عقب بودم از اخبار و همه چی و وقتی متوجه شدم خیلی خیلی ناراحت شدم.

در عین حال طبق توصیه دکتر این چند روز سعی کردم خودم بهش غذا ندم و دستشویی نبرمش... البته دستشویی رو نتونستم بطور کامل بذارم خودش بره، یعنی اصلا تحملش رو نداشتم کلا در این مورد ولش کنم بابت وسواس نجاست و پاکی که از مادرم به ارث بردم، اما خب نسبت به روحیه خودم نهایت تلاشم رو کردم. از طرفی این وسواس لعنتی و حس اینکه بچم هیچی نخورد (وقتی خودش به توصیه دکتر تنهایی غذا می‌خوره و طبیعتاً خیلی کمتر از وقتی که من بهش قاشق قاشق میدادم غذا می‌خوره) خیلی اذیتم می‌کنه یا مثلا فکر اینکه خونم نجس شد (بابت اینکه خودش دستشویی می‌ره و فکر میکنم خوب نمیشوره خودشو یا با پای مثلا جیشی میاد بیرون و...)  اعصابم رو خراب می‌کنه اما به خاطر بچم دارم مقاومت میکنم... 

من این روزها شرایط روحی اصلا خوبی ندارم، اصلا از شرایطی که تو زندگیم بهم تحمیل شده راضی نیستم، قطع تلویزیون هم حال منو بدتر کرده. برای روز مادر دو سه ساعتی رفتم خونه مادرم، براش یه شومیز بلند گرفتم با یه سینی خیلی خشکل زینتی (برای مادر همسرم هم مبلغی پول به عنوان هدیه روز مادر واریز کردم). از طرفی یه کادوی کوچیک برای خواهر بزرگم مریم (سطل کابینتی بزرگ) و یه پیرهن آبی روشن هم برای خواهر کوچیکم رضوانه که اولین سالی هست که قراره مادر بشه خریدم (متاسفانه اندازش نبود و دیروز رفتم عوض کردم و شومیز مانتویی صورتی روشن گرفتم). پنجشنبه که سامان تعطیل بود بابت چند تا کار بانکی از صبح از خونه بیرون رفتم و موقع برگشتن به خونه، رفتم و کادوها رو گرفتم. از کادو دادن به دیگران لذت میبرم، حتی اگر بعدها ببینم که من به اندازه ای که خودم به بقیه بها میدم، بهم بها نمیدند که متاسفانه همین هم هست...

قرار بود دو ساعت بیشتر خونه مامانم نمونم و قصدم هم موندن برای شام نبود، گفتم هم که برای شام نمیام اما خب مادرم از قبل غذا داشت و وقتی رسیدیم دیدم سفره رو انداخته، من که رژیم بودم و قرار بود شام نون و پنیر و سبزی بخورم، برای سامان هم مادرم سبزی پلو با ماهی آورد و البته عدس پلو هم سر سفره بود که به زور و بدبختیی چند قاشقی به بچه ها دادم، رضوانه خواهرم خونه مامانم بود و بیشتر به حالت خوابیده، همون روز با خواهر بزرگم مریم و دخترش و مادرم رفته بودند خرید یه سری وسایل واسه خواهرزاده جدیدم که انشالله اوایل بهمن به دنیا میاد، منم چند جفت کفش نو متعلق به نیلا و نویان و چند دست لباس دیگه برای خواهرم بردم که همراه کادوها بهش دادم. این مدت من وسایل خیلی زیادی مربوط به بچه ها که اغلب نو بودند، به رضوانه خواهرم دادم (کالسکه و کریر و رروئک و آغوشی و تعداد زیادی لباس و چند جفت کفش برای سنین مختلف و پیراهن های زیبای مهمانی نو و چند وسیله کاربردی نوزادی برای بچه). پولی که مادرم برای سیسمونی به رضوانه داده هشتاد درصدش برای خودش پس انداز شده، مادرم میگه تو کادوت رو پیش پیش دادی و خیلی بیشتر هم دادی و نیازی نیست دیگه برای بچه رضوانه کادو بگیری و رضوانه هم انتظاری نداره (خودم دلم راضی نمیشه نمی‌دونم چکار کنم)...گفتن نداره اما من میتونستم تک تک این وسایل رو تو سایت دیوار و شیپور  و... به قیمت معقولی بفروشم اما خب ترجیح دادم رضوانه برای بچش استفاده کنه، الان هم مبلغ خوبی براش پس انداز شده، جای دوری نمیره، ایشالا که نینی سالم و سلامت به دنیا بیاد.

خواهر بزرگم مریم خونه مادرم نبود، گفته بود شاید به خاطر دیدن بچه ها بیان خونه مامانم، اما انقدر خسته بود از خرید سیسمونی که دیگه رفت خونه خودش، از اونجا که نیلا چندباری سراغ خواهرزاده هام رو گرفت تماس گرفتم که اگر میتونه یه سر بیاد (خونشون 5 دقیقه با مادرم فاصله داره)، دیگه اونا هم اومدند و من کادوی هر دو تا خواهرام و مادرم رو دادم و خوششون هم اومد و خیلی تشکر کردند و گفتند نیازی نبوده و برای چی برای ما گرفتی و مادرم هم می‌گفت یه کادو بس بوده برای من و چرا دو تا گرفتی؟ فقط لباسی که برای رضوانه گرفته بودم اندازش نبود که بردم دیروز جمعه عوض کردم...

اصلا فکرشم نمیکردم خواهر بزرگم که میاد شوهرش هم باهاش بیاد، آخه شوهرخواهرم مدتهاست خونه مامانم نمیاد و علتش هم اینه که خواهر خودم هم بعد اختلاف جدی که چندسال پیش با خانواده شوهرش داشتند خیلی کم به اونا سر میزنه و اینطوری راحتتره (تو یه ساختمون  با خانواده همسرش هستند) دیگه برای همین همسرش هم زیاد نمیاد خونه مادرم یا خونه من و...  اتفاقا ما همه راحتتر هستیم (از اخلاقش خوشم نمیاد اصلاً)، خود مریم هم اینطوری راحتتره که شوهرش نیاد اما در کمال تعجب اون شب اومد (حتی شب یلدا هم تعجب کردیم اومد) و باز همون داستان تکراری به حاشیه رونده شدن سامان در حضور دو تا باجناقها و ناراحتی و عصبی شدن سامان که به نظرم حق هم داره...قبلش هم باز تو ماشین سر راه خونه مامانم سر یه موضوع خیلی بیخود کنتاک داشتیم و من بهش گفته بودم بار آخرمه با تو میرم خونه مامانم و هر بار خون به دلم میکنی و اینبار اسنپ میگیرم (اسنپ گرفتن از نظر سامان وقتی خودش هست شبیه فحش میمونه، انگار به غیرتش برمیخوره، حاضره همه جا خودش ما رو ببره و بیاره اما ما اسنپ نگیریم) واقعا هم همین تصمیم رو دارم، من خیلی به خونه مامانم سر بزنم هر دو سه ماه یکباره یا در بیشترین حالتش که کم پیش میاد ماهی یکباره، اینبار بهش نمیگم و اسنپ میگیرم و با بچه ها میرم، البته رفتن دفعه دیگه اونجا احتمالا مصادف میشه با تولد نینی جدید انشالله که احتمالاً خونه خواهرم جمع بشیم. در کل تصمیم دارم حتی برای ایام عید و اینجور مناسبتها تا جای ممکن جوری هماهنگ کنم که سامان با اون دو تا شوهرخواهرم یک جا نباشه، که خب سخت هم هست همین مقدار کم هم تو جمع خانواده خودم نبودن!؛قشنگ احساس میکنم باجناق ها احترام نگه نمیدارند، حالا نه فقط زبانی، رفتاری هم، سامان هم یه گوشه میشینه و کاری بهشون نداره، من خیلی اذیت میشم. راستش با خود  من هم برخورد خیلی خوب و گرمی ندارند، منظورم بی احترامی نیست، یه جورایی سرد برخورد کردن و ...‌ نمی‌دونم چرا من و سامان همیشه به حاشیه رونده میشیم!!! دلم برای خودمون میسوزه یه وقتها. خیلی برای بقیه مایه میذاریم و به همه محبت میکنیم اما اغلب برخورد مشابه نمی‌بینیم، عجیبه واقعا و ناراحت کننده. خیلی هم ناراحت کننده ولی چه میشه کرد...اتگار تو این دوره زمونه هر چی خودت رو بگیری و بدتر باشی بیشتر بهت بها میدن. به هرحال بهترین کار دوری هست  و بس! بماند که همین الان هم سالی سه چهار بار بیشتر نمی‌بینیم همو.

چقدر حال بدی دارم، واقعاً روزهای سختی رو گذروندم و دلم نمیخواد تعریف کنم، این روزها گاهی آرزوی مرگ کردم. یه روزهایی شدیدا از زندگیم راضیم و احساس خوشبختی میکنم، یه روزهایی حالم از زندگیم و همسرم خیلی خرابه! الان در حالت دوم هستم و راستش اینجور وقتها خیلی زیاد به جدایی فکر میکنم و برای خودم تصورش میکنم و با سامان هم مطرح میکنم که البته تنش رو چندبرابر میکنه، نمیدونم چرا هر بار بحث و دعوای جدی پیش میاد بیشتر پی میبرم چقدر دنیای ما با هم فرق داره و فکر جداشدن به سرم میزنه! بعید میدونم بتونم عملیش کنم با اینکه از نظر مالی کاملاً مستقل هستم، الان بچه ها مانع بزرگی هستند، از طرفی خودم هم نمیدونم آیا موندن بهتره یا رفتن...برای خودم میگم نه صرفاً بچه ها، اعتراف میکنم من آدمهای زیادی تو زندگیم نیستند که بتونم برای روزهای سخت بهشون تکیه کنم، حتی در حد درددل  و سبک شدن... نمیدونم قراره چطور با این شرایط پرتنش با همسر زندگی کنم و اگر هم روزی جدا بشم آیا بچه ها بیشتر آسیب نمیبینند؟ یا اینکه نه تو همین زندگی و با تنشهایی که من و همسر خیلی روزها باهاش مواجهیم آسیبی که بچه ها میبینند بیشتر از جدایی و زندگی با یکی از والدین نیست؟ نمیدونم! جوابی براش ندارم...

امیدوارم حالم بهتر بشه! از این شرایط روحی که باعث میشه حوصله بچه هامو هم نداشته باشم بیزارم! بیزار!!!

بعدا نوشت: طبق معمول بوسه و بغل و ماساژ و قربون صدقه و عذرخواهی ازطرف همسر بعد دعوای قبلی!!!!! خیلی مسخرست! بار روانی زیادی بهم تحمیل می‌کنه! چقدر این دو روز نسبت به بچه ها عصبی بودم. چند روز دیگه باز روز از نو روزی از نو! به نظرم زن و شوهرهایی که کلا با هم سردند و همیشگیه این موضوع و به  اصطلاح طلاق عاطفی گرفتند، لااقل تکلیفشون با خودشون مشخصه و حتی وضع بچه ها هم بهتره! چی بگم دیگه!

مادر و پدر همسر اومدند و رفتند، ظهر سه شنبه هفته قبل اومدند و غروب جمعه رفتند، کمتر از چهار روز موندند درحالیکه من انتظار داشتم بیشتر بمونند. حقیقتش علیرغم همه خستگیها با وجود نویانی که به شدت مریض بود، بازم دلم میخواست مدت بیشتری میموندند، اما خب مادرشوهرم مریضه و وضع جسمانیش تعریفی نداره، سرگیجه و دردهای بدنی و آرتروز شدید و مشکلات گوارشی امانشو بریده، اینبار هم اومده بود تهران که بره پیش دکتر مغز و اعصاب، انقدر سرگیجه داره که به سختی از جاش بلند میشه، یادش بخیر قدیمترها که میومد خونه ما و من سر کار میرفتم و نیلا رو پیشش میذاشتم، وقتی از سر کار میرسیدم خونه میدیدم غذای گرم و خوشمزه اغلب هم از نوع غذاهای گیلانی درست کرده و سفره رو انداخته و منتظر اومدن من از سر کار هستند، یا مثلا پدرشوهرم یکی از کارهای عقب افتاده خونه رو انجام داده، مثلا وسایلی که مدتها بود باید تعمیر میشد  و نشده بود درست کرده، یا حتی حمام  و دستشویی رو خیلی تمیز و عالی شسته، یا حتی قابلمه های رویی که دارم و خیلی هم کارکردن باهاشون رو دوست دارم اما داخل و زیرشون سیاه شدند رو سابیده و ماشینمون رو شسته و...، اما این روزها میبینم که هر دوشون پیرتر و شکسته تر و ضعیف تر شدند، البته پدرشوهرم اینبار هم مثل بارهای قبل یه سری کارهای عقب افتاده تعمیراتی خونه رو انجام داد، کشوهای تخت نیلا و خودمون رو که از جا درومده بود درست کرد، پایه یکی از مبلها که شکسته بود تعمیر کرد، چاه حموم رو که گیر داشت درست کرد، یه سری ظروف و قابلمه ها رو تمیز کرد و سعی کرد یکی دو تا چیز دیگه مثل درب کمد رو درست کنه که البته قابل درست شدن نبود و نیاز به ابزار خاص داشت، دستش درد نکنه، اما خب مادرشوهرم خیلی با دفعات قبل فرق داشت، از شدت سرگیجه حتی نمیتونست به راحتی تا دستشویی بره یا از جاش بلند شه و عملا بنده خدا نمیتونست هیچ کمکی کنه، منم هیچ انتظاری نداشتم، انقدر در گذشته بهمون محبت و کمک کرده که هر چقدر هم تلاش کنم قابل جبران نیست.

از سه چهار روز قبل اومدنشون حسابی تمیزکاری کردیم، دلم میخواست بعد بیشتر از یک سال و هشت ماه که میان خونه مرتب باشه، بماند که بعد تولد نویان و بخصوص طی همین امسال بابت شیطنت ها و خرابکاریهای بچه ها، خونمون از تمیزی و نویی سابق درومده بود و در و دیوارها مثل قبل نبود اما در حد توانم درها و دیوارها و هود آشپزخونه و در و دیوار آشپزخونه رو تمیز کردم و لکه های چربی پشت گاز رو پاک کردم و اتاق خوابها رو مرتب کردم و بالکن رو شستیم و...، البته سامان هم خیلی زیاد زحمت کشید و یک روز که من خونه مادرم موندم (فردای شب یلدا) کلی خونه رو نظافت کرده بود. شب قبل اومدنشون زنگ زدم تخلیه چاه بابت گرفتگی دستشویی که نزدیک دو ساله درگیرشیم، یه آقایی اومد و اول فنر زد گفت به دلیل رسوب زیاد فایده نداره و باز نمیشه و باید راه دیگه ای رو امتحان کنه، همون راه دیگه حدود دو تومن پیادمون کرد! وقتی که رفت دستشویی رو رسماً لجن گرفته بود، با سامان هم قبل اومدن این آقای چاه باز کن دعوای بدی کرده بودیم و با هم حرف نمیزدیم، چندباری غیر مستقیم ازش خواستم دستشویی رو بشوره اما سامان به شدت عصبانی بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد، آخرش مجبور شدم خودم تمیزش کنم! با عصبانیت رفتم دستشویی و یکم بد و بیراه بهش گفتم! اومد دستشویی که منو بیاره بیرون و خودش بیاد تو و دستشویی رو بشوره اما انقدر عصبانی بودم که دستشو پس زدم و گفتم فقط برو و اگر میخواستی بشوری اینهمه دیدی میخوایم بریم دستشویی و دستشوویی کثیفه میشستی و غیرتت اجازه نمیداد من این کثافتو بشورم! همزمان که گریه میکردم، دستشویی رو شستم، قشنگ یک ساعت طول کشید! خیلی خیلی کثیف شده بود! تا در و دیووارها فاضلاب و کثافت پاشیده بود و منی که همینجوریش هم به نجاست خیلی حساسم حالت تهوع گرفته بودم، آخرش هم اونی نشد که قبلتر بود اما کار بیشتری هم نمیشد کرد...جای دستگاه چاه باز کنی روی سرامیک افتاده بود و خراشش داده بود و دیگه هم نمیشه درستش کرد، از طرفی همینکه بالاخره این چاه لعنتی درست شد خیالم راحت شد، من و نیلا هر بار که دستشویی میرفتیم بابت بالااومدن چاه استرس میکشیدیم. بعد شستن دستشویی هم تا نیمه های شب بابت انجام کارها و تمیزکاری بیدار بودم و از اون طرف هم صبح زودتر بیدار شدم که برای ظهر سه شنبه که مادر و پدر سامان میان همه چی آماده و تمیز باشه، با سامان هم همون شب که پدر و مادرش اومدند آشتی کردیم، یعنی اون در حضور خانوادش منو بوسید و آشتی کردیم، خب اصلا خوب نبود اگر در بودن اونها ما با هم سرد و بدخلق بودیم و قطعاً بهشون بد میگذشت.

بنده خداها با خودشون یه عالمه خوراکی و کلی هم کادو برای بچه ها آورده بودند، خیلی هزینه کرده بودند طفلیها، مادرشوهرم حتی برای ناهار با خودش خورشت فسنجون به سبک آشپزی گیلانی ها آورده بود و من فقط برنج گذاشتم.م طفلک با همه بیماریش برای نیلا به عنوان کادوی تولد (البته اگر تولدش هم نبود بازم یه عالمه کادو میاوورد حالا که مناسبت تولد هم اضافه شده بود) دو سه تا عروسک (یه پیشی خیلی خشکل سفید که فقط همونو 400 تومن گرفته بود) و چند تا دستبند و گردنبند دخترونه و لیوان بچه گانه  و یه دمپایی خشکل گرفته بود، یه بلیز شلوارخیلی قشنگ با طرحهای خشکل دوخته بود و از همه بالاتر با همه مریضیش یه پالتوی پانچ خیلی زیبا برای نیلا دوخته بود که پارچش خیلی گرون بود، (مادرشوهرم در جوانی خیاط بوده)، برای نویان هم ماشین اسباب بازی و لیوان و یه دمپایی بامزه و یه سری هم عروسک و اسباب بازیهای بچگی سامان و سونیا که کاملا نو و سالم بودند آورده بود به همراه چند تا کیک و خوراکی برای بچه ها.  

برای خودمون هم سه مدل ترشی (ترشی بادمجون، ترشی فلفل، و ترشی سیب زمینی محلی که عاشقشم)، زیتون پروده، یه دبه بزرگ شور خوشمزه و برگ سیر سرخ شده برای درست کردن غذاهای گیلانی، و شیوید خشک و سبزی قرمه سرخ شده محلی و بادمجان کبابی ( این دو تا رو خودم سفارش داده بودم به آشنای مامانش اینا و باید حساب کنم باهاش هرچند ازم نمیگیره)، پیاز و سیر سرخ شده و حدود دو کیلو ماهی خام و یه عالم میوه و گوجه  و بادمجون و هویج و نخود و بادام زمینی و تخمه و ... چیزای دیگه آورده بود غیر همون خورشت فسنجون که برای ناهار آورده بود.هربار که میاد (یا  ما میریم اونجا) یه عالم چیز برامون با خودش میاره و تو یخچال و فریزرم جا کم میارم. الهی که تنش سالم باشه، هم اون هم پدرشوهرم که از ته دلم دوستش دارم و جای خالی پدرم رو برام پر کرده، گاهی همینطوری بابای سامان رو بغلش میکنم و بوسش میکنم یا موهاشو نوازش میکنم، ایکاش میتونستم وقتی پدرم زنده بود همینکارو با اون انجام بدم، اما خب پدر من حقیقتا روحیش فرق میکرد و به اصطلاح پا نمیداد، اما میدونم که اگر اینکارو هم میکردم حسابی خوشحال میشد و ذوق میکرد و الان حسرت میخورم که چرا اونطور که باید محبتم رو کلامی و عملی نشونش ندادم، البته سالهای آخر عمرش خیلی با هم بهتر بودیم و محبتم رو بیشتر نشون میدادم و الان دلم به همون خوشه، اونم بیشتر از قبل دوستم داشت و به خاطر دیدن نیلا خیلی بیشتر بهم سر میزد و من هربار ذوق اومدنشو داشتم، آخرین غذایی که خونم خورد کشک بادمجون بود و یکبارم وقتی بیمارستان بستری بود براش الویه درست کردم که خیلی دوست داشت ، بابام عاشق نیلا بود و خیلی دلتنگش میشد و ازمون میخواست بیشتر بهشون سر بزنیم... چقدر دلم براش تنگه خدایا و چقدر زود دیر میشهم. دیشب یکی از عکسهای نیلا رو برای پدرشوهرم تو پیج اینستاگرام فرستادم، همزمان همون عکس رو برای پدر خودم هم فرستادم و صورتم خیس اشک شد، نوشتم بابا جان ببین آخرین عکس نیلا هست.... آخ که دلم براش تنگ شده، خیلی بیشتر از اونچه تصور میکردم، بارها شده به بابام گفتم بابا تو نویان منو ندیدی، اگر میدیدیش نمیتونستی ثانیه ای ازش دل بکنی و همش بهم سر میزدی، کاش هنوزم بود و میتونستم بیشتر درکش کنم...یک هفته دیگه سومین ساگرد رفتنشه، دلم براش تنگه و خیلی وقتها به خاطرش اشک میریزم، خدا رو شکر که بابای سامان هست، با وجود اون هنوزم دلم گرمه که بابا دارم، هر چند هیچکس نمیتونه جای پدر واقعی آدم رو بگیره (هرچقدر هم رابطه پرتلاطم باشه) اما حضور بابای سامان باعث شده طعم یتیمی رو کمتر حس کنم.

مدتی که مادرشوهرم اینا بودند نویان باز هم مریض بود! این بچه یکماه تمامه که مریضه، از دو رووز قبل اومدنشون یکم آبریزش بینی داشت و صداش گرفته بود اما من جدی نگرفتم بسکه برده بودم دکتر و داروهای یکسان داده بودند و اینبار هم خب تب خیلی خفیفی داشت که زیاد نگرانم نکرد، خلاصه دکتر نبردم و خودم بهش داروهای مختلف میدادم، اما دو روز بعد اومدن مادرشوهرم بچه حالش خیلی بدتر شد، دماغش کیپه کیپ بود و کف دست و پاهاش داع، شبها اصلا نمیتونست بخوابه، دیگه بردمش دکتر و در کمال تعجب دکتر گفت گوش بچه عفونت زیادی کرده و گلوش هم شدیدا عفونیه! اصلا فکرشم نمیکردم پسرکم در این حد مریض باشه! ناراحت بودم از خودم که چرا سه چهار روز تعلل کردم! از کجا میدونستم اینهمه عفونت داره بچم؟؟ بخصوص که تب بالا هم نداشت! انقدر این بچه مریض میشه و میبرم دکتر و بعد میبینم همون داروهای خودم رو میدن اینبار که درگیر اومدن مهمونام بودم و حال عمومی نویان هم بد نبود در مجموع، دیگه دکتر نبردمش و دو سه شب بچم خیلی اذیت شد! الهی بمیرم! الان 4 روزه داره چرک خشک کن قوی میخوره همراه داروهای دیگه و هنوزم شدیدا آبریزش بینی داره، فقط دو شبه آرومتر میخوابه و دماغش کمتر میگیره. بچم چند روز هیچ اشتها نداشت و به زور بهش چند قاشق غذا میدادم، الان فقط یکم بهتره... گناه دارند بچه ها زبون ندارند دردشون رو بگن، طفلک بچم خیلی بیقراری میکرد و میخواست بغلش کنم، من گاهی عصبانی میشدم و سرش داد میزدم، احتمالا گوش درد داشته و گلودرد.... الهی بمیرم! از دو روز پیش و بعد رفتن خانواده همسر نیلا هم مریض شده، البته به شدت نویان نیست اما خب اونم آبریزش داره و چشماش قرمزه و خیلی هم سرحال نیست، دیگه فعلا نیلا رو دکتر نبردم، گفتم دو سه روز بگذره اگه بهتر نشد بعد ببرم، فعلا داروهای مختلف بهش میدم و انگار امروز بهتر شده. دکتر اطفال بهم گفت اگر این بچه زیاد عفونت گوش میگیره و به سه بار در سال میرسه، باید دکتر گوش و حلق و بینی بابت داشتن لوزه سوم معاینش کنه، آخه امسال بار دومه که گوشش عفونت کرده و فکر کنم پارسال هم یکبار اینطوری شده بود... حالا اگر خدای نکرده دوباره تکرار شد حتما پیش متخصص گوش و حلق و بینی میبرمش، البته که چشم پزشکی هم باید ببرمش از بابت معاینه چشمش که انشالله مثل نیلا جانم نباشه.

حدود نیمساعت دیگه جلسه دوم مشاوره با روانشاس نیلا هست، قرار بود طی این دو هفته پروسه قطع تلویوزیون و فضای مجازی عملی بشه که به خاطر حضور خانواده همسر و مشغله های دیگه عملی نشد، حالا قرار شده جلسه دوم رو هم برداریم و بعد اون استارت کارو بزنیم، امیدووارم نتیجه بخش باشه جلسات، یه سری روانشناس دیگه هم بهم پیشنهاد شده، نمیخوام از این شاحه به اون شاخه بپرم در عین حال هم اگر به هر دلیل بعد چهار پنج جلسه ببینم یه سری راهکارها جواب نمیده شاید روانشناس نیلا رو عوض کردم، فعلا باید به خودمون و این مشاور وقت بدم.

***خب بعد دو ساعت برگشتم که بنویسم، مجبور شدم به خاطر رسیدگی به کارهای بچه ها و غذادادن به نویان و تعویض پوشکش نوشتن رو متوقف کنم که به جلسه دکتر برسم، بقیه مطلب رو دارم بعد جلسه با دکتر مشاور مینویسم، حدود یک ساعت و نیم با دکتر جلسه داشتیم، حرفهای خوبی زده شد و منم به یه نتایجی رسیدم، از ابتدای باردارشدنم و استرسها و نحوه بارداریم پرسید تا نوزادی نیلا و مشکلاتی که داشتم و یه سری جزئیات و نکات خیلی زیر. برای رفع اضطراب نیلا یه سری راهنکارها بهمون داد که وظیقه من و سامان هست اجراییش کنیم، هیچ راه دومی نیست، درمورد نظر دوست عزیزم ثریا جان که تو پست قبلی کامنت خیلی خوبی گذاشتند و منم باهاش کاملا موافق بودم (اینکه تلویزیون یکبارقطع نشه و به تدریج باشه و...) با دکتر مشورت کردم و دکتر همچنان نظرش روی قطع یکباره به بهانه خرابی هست، حتی وقتی بهش گفتم از اینکه جایگزین کافی برای تلویزیون ندارم نگرانم و نمیشه یکهویی همه چیو قطع کنم، گفت اون مشکل تو نیست که جایگزین پیدا کنی، خود نیلا باید به هر طریقی که خودش میدونه این خلا رو جبران کنه. بهم گفت شما باید خیلی عادی برخورد میکنی، از من خواست به هیچ عنوان دیگه خودم نیلا رو دستشویی نبرم (حساسیتم رو راجب نجس و پاکی کم کنم) و مسواکش رو خودم نزنم بذارم خودش بزنه، به هیچ عنوان غذاش رو خودم بهش ندم و خیلی هم براش بکن نکن نیارم و دستوری صحبت نکنم  و حتی خیلی هم قربون صدقش نرم و باهاش درست مثل یه آدم بزرگ رفتار کنم و تحت نظر نگیرمش و بهش این احساس رو ندم که متفاوته و از عهده کارهاش برنمیاد و روش حساب نمیکنم و یه سری  نکات دیگه که نمیشه الان همش رو نوشت، بطور خلاصه قرار شده یکاری کنیم که نیلا کاملا مستقل از ما بشه و اعتماد به نقسش تقویت بشه و کم کم ترسها و اضطرابش کاهش پیدا کنه. از نوشتن جزئئات صرف نظر میکنم و سعی میکنم با توکل به خدا از فردا و اصلا از همین الان استارت کار رو بزنم، انشالله خدا خودش کمکمون کنه که از عهده سختیهای کار بربیایم و در نهایت نتیجه بگیریم و اینجا بنویسم، شما هم خیلی دعا کنید دوستان عزیزم. هزینه این جلسه هم به ازای یک و نیم ساعت 650 هزار تومن شد، جلسه قبلی 600 تومن  دادیم، به نظرم یه مقدار زیاده و ایکاش میشد هزینه خدمات روان درمانی برای اقشار جامعه و بخصوص اقشار متوسط کمتر میشد تا همه به راحتی از این خدمات استفاده میکردند. حالا از فردا باید این مسیر رو شروع کنیم، دروغ نگم برام اصلا راحت نیست اما چاره ای هم ندارم، الان که هنوز دورکاریم تمام نشده باید استارت کارو بزنم تا انشالله نیلا شرایط بهتری رو تجربه کنه....امیدم به خداست.

بگذریم، علیرغم درخواست مکرر من برای ملاقات با مدیر، متاسفانه از محل کار برای ملاقات و جلسه با من هیچ تماسی نمیگیرند و مثل گذشته کار زیادی بهم .واگذار نمیشه و وقتی هم تقاضا میکنم برای تحویل پروژه های قبلی حضورا مدیر جدید رو ملاقات کنم، بهم میگن وقت ملاقات رو اعلام میکنیم اما باز خبری نمیدند، این حالت اصلا خوب نیست، کاری هم از من برنمیاد، اگر سر من با کار شلوغ باشه حداقل میدونم روی من حساب میکنند و امکان تمدید دورکاریم بیشتره اما اینطوری....

به هر حال دست من نیست و باید منتظر بشم و ببینم چه تصمیمی میگیرند، اول بهمن باید دورکاریم مجدد تمدید بشه، در حالت خوشبینانه امسال هم دورکار باشم، درمورد سال دیگه خیلی مطمئن نیستم، اصلا میخواستم مدیر جدید رو ببینم و یه جورایی غیر مستقیم یا حتی مستقیم بفهمم آیا امکان داره که اجازه بده چند ماه دیگه دورکار بمونم و بتونم بیشتر مراقب دخترکم نیلا و رفع مشکلاتش باشم و به پسرکم هم که هنوز خیلی کووچیکه و برای مهد کودک رفتنش خیلی زوده رسیدگی کنم؟ و اینکه یه سری پروژه جدید برای خودم تعریف کنم که حداقل بدونم بطور کامل کنار گذاشته نشدم، مدیر قبلی مسئولیتهای خوبی بهم سپرده بود و من خیلی خوب کار میکردم و مرتب گزارش میدادم، اما وقتی رفت ظاهراً کارهای قبل برای مدیر جدید اهمیت زیادی نداره. به هر حال هیچی معلوم نیست، باید بسپرم به زمان و لطف خدا و نظرو تصمیم مدیر جدید که فقط یکبار در حد چند دقیقه دیدمش و بس.

همینا دیگه، من برم کم کم البته بعد نوشتن 4 مورد پی نوشت:

پی نوشت 1: دوست عزیزم فاطمه جان که برام پیام گذاشتید و از پدرتون که سرطان ریه دارند صحبت کردید و جویای جال پدر من شدید، عزیزم من به شما ایمیل زدم، به همون آدرس ایمیلی که باهاش پیامتون رو ارسال کرده بودید اما بعد چند روز متوجه شدم پیام براتون ارسال نشده و احتمال میدم آدرس ایمیلتون اشتباه بوده...خواستم بگم من بی تفاوت رد نشدم و خیلی به شما فکر میکنم و پیام نسبتا بلندی براتون ارسال کردم که متاسفانه نرسید، احتمالا شما از خوانندگان جدید هستید که جویای حال پدرم شدید و از وضعیتشون باخبر نیستید، شاید فرصت نکردید پست دی ماه سال 99 و ماههای بعدش رو بخونید، نمیدونم همچنان وبلاگ من رو میخونید یا نه، در هر حال من از صمیم قلبم برای سلامتی پدر عزیز شما دعا میکنم و از خدای بزرگ میخوام معجزش رو بهتون نشون بده. به یادتون هستم و اگر کار یا کمکی از من به هر نحوی برمیاد با کمال میل در خدمتم عزیزم. اگر اینجا رو همچنان می‌خونید، منو بیخبر نذارید لطفاً. با آرزوی سلامتی برای پدر بزرگوارتون.

پی نوشت 2: نگار جان دوست من پیام شما رو هم دریافت کردم اما چون گفتید منتشر نشه تایید نکردم، خواستم بگم پیامتونو دیدم و خوندم و متوجه توضیحات شما و سوء تفاهمات ایجاد شده هستم که امیدوارم خیلی زود برطرف بشه چون شما و طرف مقابل هر دو انسانهای فهیم و دلسوزی هستید و مطمئنم سوء برداشتی به وجود اومده و بهتره فراموشش کنید. براتون آرزوی موفقیت دارم.

پی نوشت 3: نبکا جان نمیدونم اینجا و این پست رو میخونی یا نه، برام پیام گذاشتی و بهم گفتی رشتت روانشناسی بوده و اطلاعاتی داری، من آدرس وبلاگت رو گم کردم و نتونستم پاسخ بدم بخصوص که تو قسمت تماس با من پیام گذاشته بودی و نه قسمت کامنتها، البته آدرس ایمیل گذاشته بودی فکر میکنم. در هر حال عزیزم ممنونم که به یادمون هستی، البته که خب فعلا تصمیم ندارم روانشناس نیلا رو عوض بکنم و با اینکه درمورد بعضی روشهاش مطمئن نیستم اما بهتره مدام تغییر مسیر ندم و از این شاخه به اون شاخه نپرم و حالا که این خانم رو انتخاب کردم بهش اعتماد کنم و فرصت بدم،فکر میکنم تو هم به عنوان روانشناس موافق این رویه باشی، قطعاً در آینده در صورت نیاز حتما مزاحمت میشم دوست قدیمی. در کل ضمن تشکر ازت، دوست داشتم آدرس وبلاگت یا پیج اینستاگرامت رو داشته باشم، یادمه قدیمترها خیلی بیشتر در ارتباط بودیم.

 پی نوشت 4: دوستان عزیزم من تک تک شما رو میخونم اما خدا می‌دونه شرایط کامنت گذاشتن با گوشی و با وضعیتی که دارم برای من راحت نیست. همیشه میخونمتون و کلی حرف برای گفتن دارم، بارها با خودم میگم بزودی برمیگردم و پیام میذارم اما باز فرصتش پیش نمیاد و شرمنده میشم و شما هم پست جدید میذارید، من اغلب همه دوستانم رو میخونم و برام تک به تک ارزشمندند. پیام نذاشتنم پای تک تک پستهاتون و اینکه گاهی پیامهای وبلاگ خودم رو هم دیر تایید میکنم پای بی اهمیت بودن نذارید، بذارید پای شرایطم. الان هم که به دستور دکتر نیلا باید در زمان بیداری نیلا کلاً گوشی موبایل دستم نباشه و یکم شرایط سختتر هم شده برام. به هر حال ممنون که درک میکنید و همراهم هستید همیشه.

حال روحیم دوباره خراب شده (البته الان از دو روز پیش که استارت نوشتن پست رو زدم بهترم اما خب همچنان خوب و عالی نیستم).

بخشیش برمیگرده به بحث و دعوای جدیدی که شب یلدا تو راه رفتن به خونه مادرم با همسر تو ماشین و در حضور بچه ها داشتیم و بعد مدتها که آرامش تو خونه حکمفرما بود دعوای خیلی بدی اتفاق افتاد و حرفهای بدی زده شد و داد و بیداد و اعصاب خوردی و توهین و نیلایی که اضطرابش شدیدتر شده بود و همش مییگفت دارید شوخی میکنید؟ آخه هر بار دعوا میکنیم بهش میگم شوخی بود اونم تازگی‌ها میگه مامان شوخی نکنید دیگه.

بعد سالها که خودمون دو تایی تو خونمون شب یلدا میگرفتیم مادرم ما رو دعوت کرد که با خواهرها و همسراشون دور هم جمع شیم که البته دعوایی که تو مسیر با سامان داشتیم (سر دیر راه افتادن و شیطنت بچه ها و...) از همون اول شب ما رو به گند کشید، بماند که قبل وارد شدن به خونه مامانم سامان دستمو گرفت و گفت بیا فراموش کنیم چه حرفهایی زده شده و من باید بیشتر خودمو کنترل میکردم و بذار خوش باشیم امشبو اما شب من به کل خراب شده بود و حاضر نبودم به حرفهاش گوش بدم، دستشو پس زدم و  گفتم تو آدم نمیشی و رفتم خونه مامانم اونم بعد چهار ماه شاید....

از همون اول که رسیدم فهمیدم که قرار نیست خوش بگذره بهم! همش هم سامان رو مقصر میدونستم که با داد و بیدادها و عصبانیش همه چیو خراب کرده بود و منی رو که بعد ماهها مهمونی میرفتم اینطوری به هم ریخته بود (بماند که گیردادن و غرزدنهای من استارت بحث و دعوا رو زده بود و من هم زیادی کشش داده بودم اما سامان هم خیلی بد ادامه داد). دو تا شوهرخواهرهام که بیشتر با هم صحبت میکردند و سامان رو خیلی داخل بحث نمیاوردند و این موضوع قبلا هم سابقه داشته، همون اول که رسیدیم خودم متوجه این فضا شدم و فهمیدم همین تحویل نگرفتن، قراره سامان رو که بابت دعوای تو ماشین حسابی  عصبی بود، عصبی تر هم بکنه که همین هم شد و سامان رسماً یه گوشه دور از دو تا باجناقها نشسته بود، منم انقدر اعصابم خورد بود که حال و حوصله هیچی رو نداشتم و افسوس میخوردم که شبی رو که میتونست بهمون خوش بگذره اینطوری خراب شده، حتی یه عکس درست و حسابی خانوادگی هم نگرفتیم و به نظرم مادر و خواهرهام فهمیدند با هم اوکی نیستیم چیزی که من بیزارم ازش و همیشه سعی میکنم اختلافاتمون رو نشون ندم در حضور خانواده ها.

مامان سبزی پلو ماهی درست کرده بود (البته در واقع خواهر بزرگم درست کرده بود) بعد مدتها رژیمم رو گذاشتم کنار و سعی کردم هر مقدار که دوست دارم بخورم. حال خواهر کوچیکم هم که ماه هشت بارداریشه خیلی خوب نبود اما حس کردم از دفعات قبل یکم بهتره شکر خدا، یه سری کتاب روانشناسی و مقابله با اضطراب و یکی دو تا کتاب درمورد فرزندپروری براش برده بودم که این ماه آخر بارداری بخونه.

 قرار بود شب رو خونه مامانم بمونم و ساما ن آخر شب برگرده خونه، چون میخواست روز جمعه کل خونه رو مرتب و تمیز کنه، و میگفت شما نباشید راحتتر میتونم جمع و جور کنم، از طرفی هم قالیچه ها و روفرشی و ... رو شسته بود و خونه خیلی جاهاش خالی بود و با وجود بچه ها سخت بود اونجا بمونیم، فکر کردیم تا موقع خشک شدن قالیچه ها خونه مادرم بمونم و سامان هم از نبود ما استفاده کنه و خونه رو مرتب کنه. خواهر کوچیکم رضوانه هم قرار بود چند روزی خونه مادرم بمونه...من به شخصه رغبت زیادی ندارم که غیر از خونه خودم جایی بمونم، یادم نمیاد آخرین بار کی خونه مامانم اومده بودم، حداقل چهار پنج ماه قبلترش بود، آخرین بار هم یک سال و اندی قبل بود که یک شب خونه مادرم موندم و خوابیدم...اینبار که خواهر کوچیکم هم بود.

طبق معمول یه سری حاشیه ها پیش اومد که غمگینم کرد، مثلا فشار خواهرم یهویی رفت بالا، بعد که با نگرانی از مادرم پرسیدم چرا اینطوری شد یهویی، گفت رضوانه باید جای کاملا آروم باشه و هیچ تنش و استرسی بهش وارد نشه و چون نیلا و نویان یکی دوبار نزدیک بوده به هم برخورد کنند یا دچار آسیب بشن  و سر و صداهاشون زیاد بوده ممکنه به خاطر اون فشارش بالا رفته باشه و خودش میگه به خاطر استرس بچه هاست و شاید بهتر باشه جوری هماهنگ کنید که با هم حضور نداشته نباشید...یه مقدار راستش بهم برخورد، خواهر کوچیکم خیلی زیاد خونه مادرم میمونه اما خب من بعد  ماهها اومده بودم و حالا مگه بچه هام چقدر شلوغ کرده بودند؟ بهش گفتم مگه من چند وقت یکبار میام که بخوام هماهنگ کنم؟ یا اینکه مثلا یهویی موقع شیطنت بچه ها خوردند به هم، مگه دست من بوده که بخوام کنترل کنم؟ و اینکه خب من از قبل گفته بودم به خاطر اینکه قالیچه های خونه جمع شده و زمینش خالیه، یه شب اونجا میمونم و خواهرم اگر واقعا اذیت میشده با حضور بچه ها میتونسته شب رو نمونه و بره خونه خودش...البته خواهرم مستقیم به من نگفت که بابت بچه ها استرسی شده، اما مامان وقتی ازش پرسیدم چرا فشارش رفته بالا گفت یه خورده به خاطر شلوغی فضا و شیطنت های خطرناک بچه هاست، به نظرم دلیلی نداشت این موضوع از طرف مادرم عنوان بشه و حس میکنم مادرم هم بعدش ناراحت شده بود از گفتنش...چون مثلا گفت درمورد بچه های مریم هم همینطوره و یکبار دعوا کردند و رضوانه فشارش بالا رفت و...

یبار دیگه هم باز سر موضوع دیگه ای حس اضافه بودن بهم دست داد، که دیگه حالا گفتنی نیست، ناخواسته بغض بدی گلوم رو فشار میداد و دلم میخواست برگردم خونه خودم، اما تحمل دیدن سامان رو هم نداشتم و ته دلم بهش فحش میدادم، از طرفی هم سامان هم داشت تمیزکاری میکرد و خونه حسابی به هم ریخته بود و نمیشد با بچه ها رفت خونه...با همه ناراحتی شدیدی که از همسر داشتم، اما حس کردم خدا چه لطف بزرگی به من کرده که سر خونه و زندگی خودم هستم، نه که خانوادم بد باشند نه، یه خانواده معمولی با مشکلات و دغدغه های معمولی، اما خب همیشه این حس اضافه بودن و معذب بودن رو داشتم، چیزی که مثلا خونه مادر و پدر سامان هرگز نداشتم طی این سالها و خیلی راحت بودم.

اینی هم که یهویی افتادیم به تمیزکاری، بابت اومدن پدر و مادر سامان به تهران بعد بیشتر از یک سال و نیم هست اونم به خاطر رفتن مادر سامان پیش دکتر مغز و اعصاب تو تهران، خب من مدتها بود دنبال این بودم که خونه رو حسابی مرتب و تمیز کنیم و کارگر بگیریم، اما با خودم گفتم بذاریم نزدیک عید که یهویی با خونه تکونی یکی بشه، اما اومدن خانواده سامان، باعث شد صبر نکنیم و تا جایی که بشه خونه رو که ماههاست نامرتبه، تمیز کنیم و قالیچه ها و روفرشی رو که حسابی کثیف شدند بشوریم، یعنی سامان تو حمام بشوره و روفرشی رو هم بدیم خشکشویی.(به خاطر کثیف کاریهای نویان و پس دادن پوشکش و بالا آوردنهای پشت سر همش تو مریضی و ... از عید سال گذشته روفرشی ۱۲ متری خریدم و روی فرشمون انداختیم.)

خلاصه یکروز خونه مادرم موندم و دیشب آخر شب سامان اومد دنبالمون و برگشتیم خونه، تو راه برگشت هم دوباره دعوامون شد و اوضاع خیلی بد شد، حتی یه جاغ نزدیک بود همو بزنیم!...نمیدونم چرا یهویی بعد چندهفته اینطوری دعوا کردیم، یکم داشتم به خودمون امیدوار میشدم!سامان میگفت گاهی از دست آدم درمیره و باید برگردیم تو مسیر، اما من انقدر ازش عصبانی و دلخور بودم و هستم که گفتم من اسم این وحشی بازی رو نمیذارم از دست آدم دررفتن! گفتم ما آدم نمیشیم و عوض هم نمیشیم  و حیف این بچه ها!

الان هم باهاش درست و حسابی حرف نمیزنم، عصر که اومد خونه منو بوسید و برام یه ادکلن هدیه گرفته بود که از دلم دربیاره، اما من ازش قبول نکردم و با بی اعتنایی گفتم نمیخوام و گذاشتمش کنار! اولین باره که کادویی میخره و پس میدم! خیلی زیاد دلم رو شکسته و حرفهایی زده و برخوردهایی کرده که نمیتونم فراموش کنم، درسته منم مقصر بودم و منم حرفهای خوبی نزدم وزبونم هم خیلی تنده و یه جاهایی حتی پای خانوادش رو هم از روی عصبانیت کشیدم وسط، اما حداقل مثل اون در حضور بچه ها داد و بیداد نکردم! 

دیشب که اومده خونه مامانم دنبالمون، با مامانم و خواهر کوچیکم حسابی شوخی میکرد و تو اثنای شوخیها یه جورایی به من توهین میشد! مثلا میگفت از صبح که خونه رو دارم تمیز میکنم فقط پشکل گوسفند از تو خونه درنیاوردم!!! میخواست بگه خونه انقدر کثیف بود! حالا مثلاً گفتن این حرف پیش مادر و خواهرم که همینجوریش هم تو تمام این سالها اونقدرها منو قبول نداشتند چه ضرورتی داره؟ اونم نه یکبار که سه بار! غیر اینه که من بده میشم و میگن چه بی سلیقست؟ یا مثلا یکبار به مامانم گفت من که تو این تهران جز تو کسی رو ندارم و مرضیه هم که هیچی، مثلا یه جورایی شوخی بود که بازم به نظرم مناسب نبود، البته مامانم گفت نگو اینطوری، دخترم به این خوبی. یا شوخیهای دیگه برای اینکه فضا شاد بشه و من اعصابشو نداشتم! نه به شب قبلش که در حضور دامادها یه گوشه نشسته بود و نمیومد جلو، (البته رفتار اونا هم جالب نیست) نه به شب دوم که اومده بود دنبال ما و ساعت 12 شب کلی شوخی و بگو بخند با مادرزن و خواهرزنش میکرد.

به هرحال من خیلی زیاد از دستش ناراحتم! از ته دلم دوست نداشتم کادوش رو قبول کنم و نکردم! برای اولین بار تو تمام این سالها! کاش الان که مادرش اینا بعد اینهمه مدت میان اینجا، این بحث و دلخوریها پیش نمیومد و آروم بودیم مثل این دو سه هفته قبل که مادر و پدرش متوجه نشند! 

مدتی بود حال روحی من بهتر شده بود که از شب یلدا به بعد و حاشیه های خونه مادرم و دعوای بدی که با سامان داشتیم همه چی خراب شد، تمام این دو روز رو بغض کرده بودم و دلم برای خودم میسوخت...حتی دلم برای بچه هام! حتی برای خود سامان! همش هم با بچه ها دعوا کردم و حتی یکی دو بار زدمشون بسکه عصبی و کلافه بودم و بچه ها هم که با شیطنت هاشون دیوانم کرده بودند.

 حالا باز یه سری دوستان میخوان بگن تو زیادی حساسی و ...هی چی بگم.، تا جای آدمها نباشیم درک کردنشون سخته.

++++بگذریم، اولین جلسه مشاوره روانشناسی بابت نیلا هفته پیش بصورت آنلاین انجام شد، سامان هم بیشتر جلسه حضور داشت و به حرفهای دکتر گوش میکرد و مشارکت میکرد،  خوشبختانه نویان خواب بود و نیلا رو هم به زور بیرون اتاق نگه داشته بودیم. به نظر دکتر خوبی میرسید، اما خب من مدام دنبال این بودم که بهم بگه بچم اختلال نقص توجه نداره! از یه جایی بهم گفت دختر شما اینهمه اضطراب درونی داره و شما فقط اومدید که من به شما بگم بیش فعالی و نقص توجه نداره؟! گفت مگه غیر اینه که اگر اونو هم داشته باشه ریشه اصلیش اضطرابه؟

یه جاهاییش یه انتقادهایی به من کرد که زیاد دوست نداشتم، اما اعتراف میکنم اشتباه نبود، یعنی بعدا که بهش فکر کردم دیدم بیراه نمیگفته! میگفت شما امید نداری که مشکل فرزندت برطرف بشه و با حس منفی اومدی تو این جلسه، فقط میخوای عذاب وجدان نداشته باشی که من بچمو به حال خودش رها کردم و بعدها بگی من پیگیری و هزینه کردم، اما ته دلت امید به درمان نداری و فکر میکنی مشکل بچت خیلی بزرگه! میگفت ناخواسته این حس رو به من هم منتقل میکنی.

جلسه اول رو بیشتر من حرف زدم و از مشکلات نیلا گفتم، سامان هم خیلی جاها حرفهای منو تایید میکرد، چند جلسه اول قرار نیست بچه حضور داشته باشه، فقط والدین باید باشند. حود دکتر گفت ما فعلا با بچه 5 ساله فعلا کاری نداریم، خیلی سوالات از من پرسید که بعضی هاش رو زیاد دوست نداشتم مثلا درمورد نحوه باردار شدن یا سختی های دوران بارداری و...(البته مطمئنم هدفی رو دنبال میکرده از این سوالات)، یه جایی بهم گفت مقاومتت یکم زیاده و قبل اینکه راه حلی رو امتحان کنی میخوای القا کنی که فایده نداره یا نشدنیه، اینم خب اعتراف میکنم کم و بیش درست میگفت...

در نهایت یک ساعت و نیم حرف زدیم! بیشترش هم من و 600 تومن پرداخت کردم، نمیگم ارزشش رو نداره اما خدایی یه مقدار زیاده، اونم زمانی که همش من خودم حرف زدم. تهش بهمون گفت روان دختر شما به شدت آشفته و پریشونه و فکرهایی تو سرشه که شما تصوری ازش ندارید، اضطراب خیلی بالایی داره و فعلا باید جلسات با والدین ادامه داشته باشه و من راه حل ها و نحوه ارتباط گیری با فرزند رو بهتون بگم و بعد در صورت لزوم حضوری بچه رو هم ببینم، آخر صحبتها راهکاری که ارائه داد این بود که بطور صددرصد  و کامل باید تلویزیون و گوشی موبایل از خونه ما حذف بشه! میگفت عامل اصلی خیلی از اضطرابها همین تماشای تلویزیون و  ورود به فضای مجازی هست که برای بچه ها سمه! گفت باید بطور کامل قطع بشه، یعنی تلویزیون بی تلویزیون حتی برای من و سامان! و کلی هم انتقاد کرد وقتی گفتم نیلا از بدو تولد جلوی تلویزیون بزرگ شده.

قرار بود جلسه دوم دوشنبه این هفته باشه، که با توجه به اینکه خانواده سامان میان تهران مجبور شدم کنسل کنم، از طرفی هم به خاطر حضور اونا نمیتونم تلویزیون رو بطور کامل قطع کنم، به هر حال پدرشوهر و مادرشوهرم سریال میبینند، بعد یکسال و هشت ماه اومدند و درست نیست به خاطر نیلا در زمان حضورشون تلویزیون رو قطع کنم، البته که درک می‌کنند اما خودم معذبم، صبر میکنم برگردند رشت، بعد دستور دکترو اجرا میکنیم، خیلی هم سخته، بخصوص که نویان با کارتونهای تلویزیون و گوشی غذاش رو میخوره، نیلا به شدت  معتاد به روشن بودن تلویزیون (حتی اگه نبینه) هست، باید دنبال بهانه ای برای قطع تلویزیون باشیم! خدا به دادمون برسه! از الان استرس زمانی رو دارم که باید به نیلا بگم دیگه تلویزیونی در کار نیست! امیدوارم همکاری کنه نیلا ....و اینکه باید به فکر جایگزین و اسباب بازی های فکری جدید باشم. 

بعد رفتن خانواده همسرم مجددا وقت میگیرم از این خانم دکتر، و البته قبل گرفتن وقت و جلسه مجدد، پروسه قطع کامل تلویزیون و گوشی رو استارتشو میزنم.

راستی اینم بگم که مسجد محلمون یک هفته بعد جشن یلدای قبلی، یه جشن یلدا داخل مسجد گرفتند که سمانه دوست و همسایه واحد کناری، اجرا کننده اصلی و هماهنگ کنندش بود، پیشنهاد داد با نیلا و نویان بریم و منم از هر فرصتی استفاده میکنم که نیلا رو میون بچه ها ببرم، خلاصه رفتیم و اتفاقا خوب هم بود، چیزی که خیلی منو متعجب کرد موقع خوندن شعر بود که دیدم یهوییی نیلا رفت جلو و میکروفون رو گرفت و با صدای بلند و رسا شروع کرد شعر آهویی دارم خشکله رو در جمع خوندن! قبلش البته بچه های سمانه (که خدای اعتماد به نفس هستند) رفته بودند شعر بخونند، نیلا هم اونا رو دید گفت منم میخوام بخونم! حتی یک درصد هم فکر نمیکردم واقعا بره جلو، گفتم باشه مامان برای من بخون! اما گفت نه میخوام برم جلو بخونم! گفتم خب برو اما یک درصد فکر نمیکردم پیش مامانا و بچه ها بخونه! چون آخه حتی پیش خانواده ها هم میگم یه شعری بخون با خجالت میخونه یا لحن صداش عوض میشه یا اصلا نمیخونه.... به معنای واقعی کلمه دهنم باز موند! شاید برای یه سری مامانا عادی باشه این موضوع، اما برای من واقعا عجیب بود، اولش هم پشت میکروفون به همه گفت سلام، خوبید؟ همه به حرفهای من گوش کنید و شروع کرد به شعر خوندن!!! خدا شاهده انقدر خوشحال شده بودم که حد و حساب نداشت! اصلا باورم نمیشد!!! ظرف یک هفته از جشن یلدای قبلی کلی منو سورپرایز کرد این بچه، یه نمایشی هم اجرا شد دوباره و نیلا آخر نمایش بهم گفت دیدی مامان نمایشو نگاه کردم!! اشاره به جشن یلدای خانه بازی یک هفته قبلش که بعد جشن دو سه باری بهش گفته بودم مامان من یکم از دستت ناراحت شدم که اصلا نمایش رو نگاه نکردی! اون موقع هیچ جوابی بهم نداد اما اینبار بعد نمایش داخل مسجد بهم اینو گفت و معلوم شد که حرف منو فهمیده.

البته من میتونم حدس بزنم اینکه یهویی شعر خوند بین اونهمه آدم دلیلش چی بوده، نیلا به شدت از بچه های سمانه تاثیر میگیره، بخصوص دختر بزرگش  که براش حکم الگو داره، خیلی وقتها به من میگه منو نیلا صدا نکن، صدا بزن مهیا (اسم دختر بزرگ سمانه که حدودا هشت سالشه)! از دختر دومیش هم که 6 ماه از نیلا کوچیکتره خیلی تاثیر میگیره، اما خب دختر اولی براش حکم الگو داره، وقتی دید اون دو تا رفتند جلو و شعر خوندند یکباره خواست مثل اونا بشه، اونم رفت جلو! اما من یک درصدم فکر نمیکردم چنین کاری کنه! فیلم گرفتم و صدبار فیلمش رو دیدم! حتی مادرم و خواهرم هم بعد دیدن فیلم متعجب شده بودند و من تا دو روز بعدش ذوق مرگ ترین بودم... خدایا خودت نظری کن و کمک کن اضطراب بچم و رفتارهای خاصش تعدیل بشه و عاقبتش به خیر باشه، آمین.

بعداً نوشت:

*** الان که با یکروز تاخیر پست رو منتشر میکنم باید بگم کم و بیش با همسر آشتی هستیم و تو پیامک عذرخواهی کرد و گفت از دستش دررفته و منم مقصر بودم ، گفت تو ببخش و بهتره فراموش کنی و اومدم خونه از دلت درمیارم و ببخش از بزرگانه! البته قبل این پیام منم طی پیامکهایی حسابی از خجالتش درومدم! به هر حال  کادوش رو هم ازش با اکراه قبول کردم، اما چون بوی ادکلن رو دوست نداشتم قرار شده ببره عوض کنه، آخرین بار بهش با مهربونی گفتم اگر خواستی دفعات بعد برای من هدیه ای بگیری ترجیحم یه گلدون خشکل با یه گیاه قشنگ آپارتمانی توشه، اما بازم فراموش کرد...  

الان با هم معمولی هستیم اما من به راحتی نمیتونم اون بحث وحشناک آخری رو فراموش کنم! چی میشد زن  و شوهرها همیشه در صلح و صفا بودند یا حداقل اگر هم بحثی داشتند، متمدنانه تموم میشد؟

+++مادرشوهرم  و پدرشوهرم بعد حدود یک سال و هشت ماه فردا یا پسفردا میان اینجا، خدا کنه بتونم علیرغم این حال بد جسمی و روحی ازشون خوب پذیرایی کنم، من زیاد آدم جون داری نیستم، برای همین برام سخته همزمان رسیدگی به بچه ها و مهمون داری بخصوص که میخوام همه چی هم عالی باشه، البته که خیلی خوشحالم از حضورشون، فقط امیدوارم بهشون خوش بگذره و از عهده رسیدگی و پذیرایی بربیام. از شانس بد نویان هم دوباره مریض شده و تب داره! این بچه همش مریض میشه! منم بابت اومدن خانواده سامان مشغول تمیزکاری خونه هستم و اعصابم هم سر جاش نیست، مریضی بچه هم شده مشکل جدید!

 از اداره هم با من تماس نگرفتند بابت دادن گزارش کار و وقت ملاقات با مدیر جدید، مدیر جدید علاقه ای به کارهایی که در زمان مدیر قبلی شروع کردم نداره، زیاد هم کار جدید بهم نمیده، هر قدر هم تماس میگیرم برای وقت ملاقات و دادن گزارش کار، مسئول دفترش میگه اطلاع میدم اما باز تماس نمیگیره... امیدوارم مدیر جدید اجازه تمدید دورکاریم رو بده، اینبار اگر وقت ملاقات بگیرم درموردش صحبت میکنم و گزارش کارهام رو هم میدم و سعی میکنم نظرش رو جلب کنم. توکل به خدا. الان که مشاوره های نیلا رو شروع کردم خیلی مهمه که خودم کنارش حضور داشته باشم، انشالله که همه چی درست بشه.

جشن یلدا + دل نگرانی

جمعه ای که گذشت نیلا رو بردم جشن یلدا تو همون خانه بازی که براش تولد گرفته بودم، مبلغ ثبت نام جشن 380 هزار تومن بود، من برای نویان ثبت نام نکردم حس کردم درکی از جشن نداره و اونجا دست و پاگیره و الکی بخوام دو تا مبلغ ثبت نام بدم و بچه هم  چیزی نفهمه کار بیهوده ایه. این شد که با سامان رفتیم و همسرم نویان رو تو ماشین نگهداشت که البته خوشبختانه خوابش برد و من و نیلا رفتیم جشن.

در مجموع جشن خیلی خوبی بود و ارزش رفتن رو داشت، پسر عمو قناد معروف، دی جی جشن بود و اجراهاش خوب و بانشاط بود و لذت بخش، نمایش عروسکی هم درمورد شب یلدا داشتند که به نظرم یکم مدتش زیاد بود،  40 دقیقه اما خب سرگرم کننده بود، یه عروسک بزرگ با تن پوش هم داشتند به اسم ننه سرما که یه پیرزن بود که حرکاتش سرگرم کننده بود و بچه ها از دیدنش ذوق کرده بودند، به همراه پذیرایی و یه گیفت بامزه به شکل گاری چوبی که به بچه ها دادند....خوب بود و من از دیدن ذوق نیلا و دست زدن و شادیش غرق لذت بودم و خوشحال که آوردمش، برام خیلی جالبه که لذت بردن من از جشن همه و همه منوط به لذت بردن نیلا بود، الان سالهاست که فقط جایی به من خوش میگذره که به بچم و بخصوص نیلا خوش بگذره و من تو این جشن فهمیدم چقدر به عنوان یه مادر با گذشته متفاوت شدم و چطوری دیدن ذوق بچم و دست زدن و بپربپرکردنش و خندیدنش منو غرق لذت میکنه، جوری که از لذت های شخصی خودم اینطوری لذت نمیبرم....

اما خب این همه ماجرا نبود، نیمساعت اول جشن خیلی خوب بود و من شاد از شادی نیلا، اما طولی نکشید که این شادی جای خودش رو داد به یه جور نگرانی عمیق، نیلا نمیتونست مثل بقیه بچه ها آروم بشینه و به حرفهای دیجی و مجری و .... گووش کنه، یعنی درست و حسابی حواسش رو جمع نمیکرد، 24 ساعته در حال جویدن ناخنش بود (ماههاست این عادت رو پیدا کرده) و همش تو حالت فکر کردن و نگاه به یه طرفی بود، وقتی که دیجی آهنگ بلند پلی میکرد  و بچه ها در حال جیغ زدن و شادی و بپربپر بودند، نیلا دستشو میگرفت روی گوشش و چشماش رو میبست و وقتایی که ننه سرما تلاش میکرد به بچه ها نزدیک بشه و باهاشون بازی کنه و قلقلکشون بده و بچه ها از خنده غش میکردند، نیلا میرفت تو فکر....

یا مثلاً وقتی که مجری و دی جی از بچه ها میخواست یه سری حرکات تند ورزشی انجام بدند، نیلا دیرتر و کندتر از بقیه بچه ها حرکات رو انجام میداد و وسطاش می ایستاد، مدام نگاه میکرد ببینه بقیه چکار میکنند و اونم انجام بده و درست و حسابی به حرفهای مجری که میگفت اینکاروو کنید اونکارو کنید گووش نمیکرد، منظورم اینه بچه ها از روی حرف و توضیح مجری شروع به انجام حرکتها میکردند اما نیلا  به حرف مجری و دی جی زیاد توجه نمیکرد و صرفا با دیدن بقیه سعی میکرد حرکات مشابه انجام بده، و بعضا اصلا نمیتونست هماهنگ رفتار کنه، انگار تمرکر کافی نداشت و حرکاتش دیر و کند بود، به جز البته بپربپر کردن و دست زدن که هماهنگ بود.

بدتر از همه موقع اجرای نمایش عروسکی بود که علیرغم توصیه اجراکنندگان که همه باید ساکت بشینند و نگاه کنند و کسی راه نره، نیلا تقریبا اصلا به نمایش نگاه نمیکرد و همش در حال تکون خوردن بود و اصلا گووش نمیکرد و به سوالات اجراکننده ها  و عروسکها جواب نمیداد، فقط حرکات تند و رقص و کتک زدن عروسکها براش جذاب بود و نگاه میکرد  میخندید، بعد دوباره بیخیال میشد و پیگیر نمیشد، مدام هم میرفت پیش بقیه بچه ها که در حال تماشای نمایش بودند و ازشون میخواست باهاشون دوست بشن، یا میخواست دستشون رو بگیره و با خودش ببره که با هم بازی کنند، درحالیکه مثلا بچه ها داشتند نمایش میدیدند و حتی یکیشون گفت برو اونور، نمیخوام دووست شم باهات، انگار که مثلا نیلای من مزاحمش شده باشه. درسته که نمایش عروسکی یکم طولانی بود و به نظرم ضرورت نداشت انقدر زمانش اونم برای بچه های زیر هفت سال زیاد باشه، اما با همه اینها اغلب بچه ها بیست دقیقه اول خوب تماشا میکردند درحالیکه نیلای من از همون اول براش جذابیتی نداشت.

من نشسته بودم و  به تک تک رفتارهای نیلا دقیق شده بودم و فیلم میگرفتم، البته نه که بخوام از نیلا فیلم بگیرم، دوست داشتم مثل بقیه مامانا فیلم از جشن و شادی بچم داشته باشم... اما بعداً فکر میکردم باید به همسرم هم نشون بدم که اونم ببینه و متوجه بشه چی میگم.

ممکنه بگید من یه مقدار حساس شدم، اما دوستانی که از گذشته با من هستند و نوشته های من رو از قدیم خوندند میدونند که من بابت یه سری رفتارهای خاص نیلا از دو سالگی چقدر پیگیری کردم و چقدر استرس و نگرانی کشیدم، یا ممکنه بگید بچه ها اینطوریند و بازیگوشند و  نمیشینند و.... اما حقیقت اینه که از حدود 20 تا بچه ای که تو جشن بودند من به وضوح میدیدم تقریبا همه بچه ها که حتی از بچه من کوچیکتر بودند حرفهای مجری رو اجرا میکردند و گوش میدادند و نمایش عروسکی رو هم خیلیها با دقت میدیدند و مثل دختر من مدام تکون نمیخوردند و دنبال اینور اونور رفتن نبودند من از همه صحنه ها فیلم دارم و قشنگ متوجه میشدم رفتار نیلا با بقیه متفاوته. نیلا اصلا توجه کامل نمیکرد و خیلی وقتها ناخن میخورد و همش چشمش دنبال من بود یا پی دوست شدن با بقیه بچه ها در شرایطی که قرار بود بشینه و نمایش ببینه. موقع عکس گرفتن  آخر جشن با ننه سرما  و عکس با دکور یلدا هم طبق معمول به زور عکس میگرفت و غر میزد و میخواست زودتر تموم بشه و به سختی نگاه دوربین میکرد...

راستش من خیلی نگران شدم، در گذشته هم سابقه این رفتارها رو تو جمع ازش داشتم، مادر و خواهرم هم چندباری ابراز نگرانی کرده بودند برعکس مادرشوهر و خواهرشوهرم که مدام تاکید میکنند نیلا کاملا عادی رفتار میکنه و همه بچه ها همینند و تو حساس شدی، اما مادرم که 30 سال معلم ابتدایی بوده اینبار به من گفت  نیلا خیلی باهوشه، اونم بچه های خیلی باهوشی تو کلاسش داشته که دوست نداشتن پشت میز بشینند و به درس گوش بدند، یا خواهرم بعد جشن تولدش که امسال تو همین خانه بازی گرفتیم، به من گفت نیلا اصلا توجه کافی نداره و با اینکه خیلی باهوشه اما به حرفهای اطرافیان زیاد دقت نمیکنه و به وضوع بهم گفت یکم با بقیه بچه ها فرق داشته و ممکنه فردا بره کلاس اول برات سخت بشه و نیلا ممکنه  سر کلاس نشینه و به درسش توجه نکنه و با وجود هوش زیاد از بقیه عقب بیفته و تو و معلمش و خودش اذیت بشید و باید پیگیری کنی.

تاکید میکنم نیلا دختر خیلی باهوشیه و براحتی همه چیزو یاد میگیره و براحتی میتونه حتی به زبان انگلیسی کلمات رو بگه یا بشمره، اما از بچگی هرگز دوست نداشت مدت طولانی بی حرکت بشینه و به حرفمون گوش بده یا مدت طولانی روی کاری مثل کتاب خوندن و ....تمرکز کنه (البته الان خیلی خیلی بهتر شده قبلترها اصلا نمینشست، الان خیلی بهتر شده و نقاشی می‌کشه و به داستانهام با علاقه گوش میده، اما از آموزش زیاد مستقیم حوصلش سر میره )، همش از سن کم دوست داشت روی تخت یا مبل بپربپر کنه و تو خونه و خیابون و مطب دکتر و بیمارستان و... بدو بدو کنه و از بلندی بپره و...حتی چندماهی هم که مهد کودک میرفت و مثلا کلاسی برای بچه ها میذاشتند، نیلا دوست نداشت بره سر کلاس و دلش میخواست فقط بدو بدو و بازی کنه، مربیش هم بهم گفته بود یکم حرکات دستش کنده و مثلا رنگ آمیزی کردنش از بقیه کندتره و مچ دستش ضعیفه و باید قوی بشه ، یا بهم گفته بود وقتی موسیقی بلند میذاریم گوشش رو میگیره یا خیلی استرس داره که مبادا کاری رو بد انجام بده و اعتماد به نفس نداره.

نیلا از بچگی به یه سری صداها حساس بود و به شدت مضطربش میکرد، الان هم همینه، مثل صداهای بلند مربوط به ساختن ساختمان که هر بار میریم بیرون ازم میپرسه الان ساختمون نمیسازند؟ منظورش اینه که صداها نیستند؟ یا از صدای آیفون از بچگی شدیدا مضطرب میشد و فرار میکرد میرفت کنار در بالکن و گوشاشو میگرفت و رنگش میپرید و من به همه میگفتنم کسی زنگ آیفون رو نزنه و به گوشیم زنگ بزنند درو باز میکنم (حتی به پیک دیجی کالا هم میگفتم، تا این حد اوضاع وخیم بود)،  اما الان تو 5 سالگی فقط گوشاش رو میگیره و دیگه فرار نمیکنه اما همچنان از صدای زنگ خونه استرس میگیره یا شبها حتما کنارش باید بخوابم یا ناخنهاش رو مرتب میخوره و ...

یا مثلا برای هر خطای کوچکی که انجام میده به شدت مضطرب میشه و پشت سر هم با رنگ پریده عذرخواهی میکنه و میگه عیب نداره اینطور شد؟ خیالم راحت باشه عیب نداره؟ این در حالیه که من بابت شیطنتهاش، اونطوری نبوده که خیلی برخوردهای خشنی بکنم یا بزنمش و....

و این در کنار خیلی مسائل ریز و درشت دیگه که از بچگی داشت و اینجا یا تو پیج اینستاگرامم هم نوشتم و وسواسهای فکری که در پست قبل کمی درموردش گفتم (موقع خوابیدنش یا موقع بیرون رفتن یا درمورد نوع لباسی که میپوشه) منو خیلی نگران کرده، پیش روانشناس هم تا همین دو سال پیش بردم اما تاثیر زیادی نداشت و همچنان نگرانی های من پابرجاست... البته یه سری نگرانیهام با گذشت زمان کمرنگ شدند خدا رو شکر (نگرانی از خدای نکرده اوتیسم و...)اما الان تقریبا مطمئنم که بچم با بقیه بچه ها تفاوتهایی داره.

رفتن به جشن و دیدن رفتارهای متفاوتش برای من حجت رو تموم کرد که باید یکبار دیگه ببرمش پیش یه روانشناس، راستشو بخواید چیزی که من با مطالعات خودم بهش رسیدم احتمال مشکل "نقص توجه و تمرکز" هست که میتونه با بیش فعالی همراه باشه یا نباشه...نیلا تا چیزی رو واقعا علاقه بهش نداشته باشه حاضر نیست روش تمرکز کنه، شاید خب درمورد ههمه آدمها اینطور باشه اما فکر میکنم مورد نیلا جدیتر باشه، نمایش عروسکی جذاب بود اما نیلا اصلا دنبالش نمیکرد، درحالیکه همه بچه ها نشسته بودند و نگاه میکردند حتی بچه های خیلی کوچیکتر از دختر خودم، دوسال دیگه نیلا میره کلاس اول و اونوقت اگر درسی براش جذاب نباشه مطمئنا بی قراری میکنه و گوش نمیده و از مدرسه بیزار میشه و با همه هوش بالایی که داره و گاهی منو متعجب میکنه، ممکنه خدای نکرده عملکرد ضعیفی از خودش نشون بده و آیندش رو تحت تاثیر قرار بده.

البته اینم بگم که خیلی از رفتارها و حرکات نیلا شبیه خود من در بچگی و همین بزرگسالی هست و شاید بعضی جاها من روی تاثیر گذاشته باشم، (خیلی هاش هم شبیه رفتارهای من نیست البته ) و من به خوبی درکش میکنم اما قطعا نمیشه از همه و مثلا معلمهای آیندش و دوستانش و ...همین انتظارو داشت...

بعد جشن موضوع رو با سامان درمیون گذاشتم و هر دو خیلی ناراحت و دمغ بودیم، گفتم من حدس میزنم فلان مورد رو داشته باشه اما با قطعیت نمیشه گفت و باید یه پزشک مطمئن تشخیص بده، تا شب خودخوری میکردم اما تهش به خودم گفتم ناراحتی بسه، الان موقع اقدامه، اگر این جشن هیچی هم نداشت حداقل تو رو به قطعیت رسوند که یه سری پیگیریها درمورد نیلا لازمه و هر چه سریعتر باید دوباره ببریش پیش روانشناس اطفال، البته خب مدتها بود میخواستم بابت استرس زیاد و ناخن جویدن و وسواس فکریش ببرمش پیش یه دکتر خوب، اما گزینه "اختلال نقص توجه و تمرکز" تو فکرم نبود، الان این موضوع بیشتر از همه چیز نگرانم کرده، چیزی هم نیست که من بخوام تشخیص بدم، باید روانشناس و وروانپزشک ماهر با تستهای مختلف یا حتی با گرفتن نوار مغزی تشخیص قطعی بدند، ممکنه اشتباه کنم و مثلا رفتار نیلا به خاطر استرس شدیدش باشه (که البته اونم  خیلی ناراحت کنندست و نیاز به درمان داره) یا مثلا اینکه اغلب تنها بوده  وهمبازی نداشته باعث شده باشه یه سری رفتارهاش متقاوت باشه، اما به هر صورت باید بیفتیم دنبالش و قبل اینکه این مشکل رو مثل من با خودش به بزرگسالی ببره، درمانش کنیم، البته که متاسفانه میدونم این موضوع درمان صددرصد نداره اما قطعا شرایطش رو در آینده نسبت به زمانیکه به حال خودش رهاش کنم بهتر میکنه....

یکم تو نت و اینستاگرام درمورد روانشناس اطفال جستجو کردم و سعی کردم خیلی هم وسواس نشون ندم و سختگیری نکنم که وقتمون بیشتر از این تلف نشه، در نهایت یه نفرو انتخاب کردم و تماس گرفتم که نیلا رو ببرم، اما گفتند وقت حضوریشون تا سه هفته دیگه پره و فقط وقت آنلاین میتونم بگیرم، ضمن اینکه جلسه اول کاری با کودک ندارند و فقط والدین باید حضور داشته باشند، دیدم اگر بخوام تا سه هفته دیگه صبر کنم، فرصتم از دست میره  و نگرانی هم دیوانم میکنه، دیگه گفتم بذار جلسه اول رو آنلاین بردارم و جلسات بعد رو حضوری و آنلاین تلفیقی...

این شد که امروز ساعت 4 بعداز ظهر وقت مشاوره دارم باهاش، قرار شده سامان زودتر بیاد که بچه ها و بخصوص نویان رو نگهداره تا من بتونم صحبت کنم، خدا کنه دکتر خوبی باشه و بیخودی وقت و پولمون هدر نره و نتیجه بگیریم....من خیلی نگران دخترم هستم، با همه همه شیرین زبونیا و هوش بالاش، میفهمم که تفاوتهایی با بچه های دیگه داره، اضطرابش اصلا نرمال نیست و رفتارهای وسواسیش هم نگران کنندست، اگر این احتمال جدیدی که دادم تایید بشه، راه درازی در پیش داریم و باید وقت زیادی بذاریم برای درمان، امیدوارم که اشتباه حدس زده باشم، به هر حال من و همسر به عنوان پدر و مادر بچه ها باید خیلی مراقب باشیم که بچه ها در فضای سالمی بزرگ بشن و این مدت خیلی تلاش کردیم دعواها و بحث هامون رو کمتر کنیم و خدا رو شکر تا حدی موفق شدیم،  اما غیر از این موضوع که وظیفه هر والدینی هم هست، باید تمرکز ویژه ای هم داشته باشیم روی مواردی که حس میکنم در دخترم با بقیه بچه ها متفاوته...درمورد نویان هنوز نمیتونم چیز خاص و خیلی متفاوتی حدس بزنم اما درمورد بدغذاییش و خوابش و یه سری موارد دیگه اثنای صحبتها چیزهایی مطرح میکنم.

دو ساعت دیگه وقت مشاوره آنلاین هست و باید زودتر بچه ها رو ناهار بدم، و یکم خودمو مرتب کنم و حرفامو جمع بندی کنم که به روانشناس بگم، خدا کنه بچه هام هم موقع مشاوره آنلاین همکاری کنند. امیدوارم صحبت با این روانشناس کمک کننده باشه، و کمی از نگرانی هام کم کنه و راهی جلوی پامون بذاره که بتونیم استرس زیاد نیلا و ناخن جویدن و وسواسش رو به حداقل ممکن برسونیم.... جون من به جون این بچه بستست، بین نیلا و نویان برای من فرقی نیست، اما عشقی که به نیلا دارم ریشه دارتره، 5 سال شب و روزم با این بچه گذشته، خیلی سختیها رو با هم پشت سر گذاشتیم، خوشبختی و آرامشش نهایت آرزوی منه.

لطفا دعامون کنید...