بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

پست موقت

خیلی ناراحتم خیلی... بلاگ اسکای از چند ساعت قبل دچار اختلال شده و کل نوشته ها و پستهای من پریده، دقت کردم مال همه دوستانم هم همینطور شده.

من از نوشته هام بک آپ ندارم و هیچ جا هم ذخیره نکردم. خدا کنه درست بشه خیلی نگرانم. یکبار کل آرشیو وبلاگ من در پرشین بلاگ که مربوط به دوران مجردیم بود از بین رفت و حالا هم اینطوری. خدا نکنه تکرار بشه اون ماجرا.

من اینجا تازه کلی دوستان خوب و جدید پیدا کردم، از صبح درگیر نوشتن یه پست بلند بالا بودم و میخواستم فردا صبح منتشر کنم، الان میبینم وبلاگهای بلاگ اسکای و قسمت نظراتشون کاملا مختل شده.

خدا نکنه یکبار دیگه کل خاطراتی که اینجا ثبت کردم از بین بره. حتی تصورش هم دیوونم می‌کنه.

دوستان عزیزم آدرس اینستاگرام من roozanehaye.marzieh 

هست . الان به اینستاگرامم وصل نمیشم و مشکل دارم اما بزودی درستش میکنم. لطفا اگر این پست رو تونستید ببینید منو اونجا فالو کنید تا ارتباطمون قطع نشه و اگر خدای ناکرده مجبور به کوچ از بلاگ اسکای شدم بتونم آدرس جدیدمو به دوستانم بدم. 

خدا کنه کار به اونجا نرسه، از ته دل از خدا می‌خوام این مشکل موقتی باشه و هر چه زودتر وبلاگهامون درست بشه، اینجا خونه امن منه، بخش بزرگی از وجودم بهش گره خورده، کاش مشکل هر چه زودتر حل بشه.

خب من تقریبا مطمئن بودم به محض نوشتن پست قبلی قراره یه بحث جدی بین من و همسرم پیش بیاد، که اومد.آخه تو تمام این سالها هربار پیش دوستان یا همکاران تعریف این مرد رو کردم یا تو وبلاگم از خوبیاش گفتم یا حتی تو ذهن خودم به بعضی خوبیاش فکر کردم و به روش آوردم، به شب نرسیده یه بحثی چیزی پیش اومد.

دیروزم سر یه موضوع مسخره جروبحث بدی کردیم، من میخواستم برم دندونپزشکی تو بیمارستان مخصوص خودمون و ساعت یک و نیم ظهر وقت داشتم، سامان نیلا رو از مهد کودک آورد  و قرار بود پیش بچه ها بمونه که من برم و بیام، منم از صبحش کلی کار کرده بودم و وقت کم آورده بودم و خیلی دیرم شده بود و میترسیدم از وقتم بگذره و دکتر بره (تو بیمارستان مربوط به محل کارم باید همیشه آنتایم باشیم و دیرکردن قابل قبول نیست) ، هی دل  دل میکردم با اسنپ برم یا نه، خب دیدم نرخ کرایه نسبتا بالاست و چون مسیرم هم سرراست بود با خودم میگفتم زور داره الکی پول بدم و شاید اگر به موقع هم برسم دکتر  به خاطر مریضهای قبل من، کلی منو معطل کنه و خلاصه شک داشتم ماشین بگیرم یا نه (با توجه به موجودی کم حسابم و اینکه اختلاف زمان رفتن خودم با گرفتن اسنپ نهایت یربع بود مثلا خلاصه زورم میومد)، سامان گفت تو  چیکار به پولش داری من میگیرم، من احمق هم برگشتم گفتم خب اگر پول تو هم تموم بشه باز فرقی نداره، من باید جور کنم و بذارم روش... سامان هم چندباری اصرار کرد و تهش سر همین مسائل و حساب و کتاب کردن من یهویی عصبانی شد و یه کلمه توهین آمیز گفت، منم بدترشو گفتم و خلاصه دعوا شد. میدونم خیلی اشتباه کردم و باید میذاشتم اسنپ رو بگیره! واقعا اشتباه کردم...اصلا اونم نمیگرفت من نوزده ساله دارم کار میکنم و درآمد مستقل دارم، بعضی همکارهای من هر روز برای اومدن سر کار و رفتن به خونه اسنپ میگیرند، یکیشون روزی نزدیک 150 بلکه بیشتر پول اسنپ میده و از شش سال قبل که ازدواج کرده من میبینم هر روز اینکارو میکنه، اونوقت من دلم نمیاد برای خودم خرج کنم. خب درسته موجودی حسابم هم جالب نبود اما اعتراف میکنم حتی وقتی پول کافی هم دارم خیلی راحت برای بچه ها و شوهرم و خریدهای خونه و کادوی خواهرزاده و دوستان و یه سری وسایل تزئینی و.... خرج میکنم حتی هزینه های بالا و غیرضروری و حساب کتاب نمیکنم  اما به خودم که میرسه دو دو تا چهار تا میکنم، امسال عید از حقوق خودم برای سامان و بچه ها کلی خرید کردم و حتی برای مادرشوهرم کادو و آجیل و... گرفتم و به بچه ها عیدی دادم و ... اما زورم اومد برای خودم هزینه کنم. البته نه که برای خودم چیزی نخرم، چیزهایی که خیلی چشمم رو بگیره میگیرم و نمیذارم حسرت به دلم بمونه اما خب دقت کردم اولویت رو دارم به بقیه میدم.

قدیمها میگفتند زنی که خرج نداره ارج نداره، فکر کنم درمورد منم صادق باشه،خلاصه قبول دارم خیلی اشتباه کردم و باید میذاشتم سامان برام اسنپ بگیره (یا خودم بگیرم) اما مثلا ملاحظه جیب اونو هم کردم و گفتم اینهمه دنده میزنه که دو قرون جمع کنه قرضهاش رو بده، نخواد برای من خرج کنه (حتی برای خرج خونه هم میگم از حساب من استفاده کن که درآمد اون از اسنپ رفتن بمونه برای پرداخت بدهیهای خودش) به خدا ملاحظه همه رو میکنم الا خودم رو و آخرش هم گاهی خودم بده میشم....میدونم اگر اجازه میدادم اون برام اسنپ بگیره یا هزینه کنه (کاری که تمام این سالها ازش نخواستم انجام بده، البته اگرم میخواستم  خب دستش خالی بود و شرمنده میشد در هر حال) احتمالا خودش هم حس خوبی داشت و فطرت و ذات مردانه با خرج کردم برای زن و بچه احساس غرور و اقتدار میکنه. به هر حال صددرصد پیشمونم و اشتباه منه که خودمو اصلا تحویل نمیگیرم و با وجود شغل و درآمد خودم رو اغلب اولویت آخر قرار میدم و بدبختی گاهی اصلاً به چشم هم نمیاد. همیشه تلاش میکنم به راحتی همه فکر کنم و ملاحظه همه رو بکنم مبادا کسی ناراحت نشه اما میبینم برای بقیه خیلی وقتها حس من مهم نیست.

حالا بگذریم، سامان دو تا توهین بد در واکنش به حساب کتابای من گفت و منم حسابی عصبانی شدم و حرفهای بدتری بهش برگردوندم و دعوا شد، منم دیگه یکدل شدم و قید اسنپ رو زدم و کیفمو برداشتم که برم دندونپزشکی و زنگ هم زدم  درمانگاهمون و گفتم بیست دقیقه دیرتر میرسم و لطفاً وقتمو نگهدارید. موقع بیرون رفتن از خونه به سامان گفتم الکی به من زنگ نزن تا شب من برنمیدارم و دیر هم میام!

دیگه اینبار به جای اینکه غصه بخورم، بعد اینکه کارم تو دندونپزشکی تمام شد، یکم تو بلوار کشاور که درمانگاه مخصوص کارمندان اداره ما اونجاست پیاده روی کردم، بعد هم رفتم میدون انقلاب که بعد سالهای سال (پنج سال و اندی تقریبا) برم سینما! فکرم صددرصد پیش خونه و بچه ها بود اما با خودم گفتم مرضیه به خودت فکر کن! آخرش که چی...ناهار و شام بچه ها  و ناهار سامان رو هم گذاشته بودم و میدونستم گرسنه نمیمونند. زنگ زدم آرایشگاه و دیدم اون روز تعطیلند،تصمیم گرفتم برم فیلم ببینم و یه عالمه خوراکی هم ببرم داخل سینما بخورم که دیدم سینما مرکزی تو میدان انقلاب کلا تعطیل شده!سینما بهمن هم که باز بود سانس فیلمهاش یکساعت و نیم بعد شروع میشد و من نمیتونستم اینهمه تو خیابون بمونم خلاصه قید سینما و فیلم دیدن رو زدم و رفتم نشستم تو یه فست فود خیلی شلوغ و نه چندان تمیز همون حوالی (به سبک فست فودیهای میدون انقلاب) و ساندویچ ژامبون تنوری با قارچ  و پنیر سفارش دادم. بین کافی شاپ رفتن و رستوران رفتن شک داشتم که از شدت گرسنگی همون دومی رو انتخاب کردم. بماند که کافی شاپ رفتن تنهایی رو هم خیلی دوست دارم (مجرد بودم دو سه برای تنهایی میرفتم). 

بعد خوردن ساندویچم فکر کردم شاید صبر کنم تا فیلم شروع بشه و برم سینما اما دیدم دل نگران بچه هامم و دلم نمیاد اینکارو کنم، خلاصه راه افتادم سمت خونمون اما خب نمیخواستم برم خونه، غرورم اجازه نمیداد چون بعد بحثمون به سامان گفته بودم تا شب نمیام شایدم کلاً نیومدم و بهم زنگ هم نزن و خب نمیخواستم زیر حرفم بزنم (وقتی حرفی میزنم باید روش بمونم ولو اشتباه و از سر عصبانیت باشه اینم یکی از ایرادات منه)، به ناچار زنگ زدم به سمانه، دوست  و همسایه واحد بغلیمون و پرسیدم خونست که برم پیشش و باهاش هماهنگ کردم، دیگه به جای خونه خودمون رفتم واحد کناریمون. البته خیلی بی سر و صدا و آهسته رفتم داخل خونش که سامان متوجه نشه من خونه همسایه بغلی هستم. همشم گوشم به صداهای داخل خونه خودمون بود که ببینم بچه ها یه وقت گریه نکنند یا اذیت نباشند....

این وسط سامان هم دو سه باری زنگ زد و جواب ندادم.  چندتایی پیامک دادیم با لحن تند  و تهدید آمیکهو یه جا گفت که جالبه که به فکر بچه هات نیستی و نیلا بهونه تو رو میگیره و... حالا لجنش هم خوب نبود،منم گفتم پیش غریبه که نذاشتمشون قبلاً  هم بارها پیشت موندند و همچنان تاکید کردم فعلا نمیام. تو دلم غوغا بود بابت بچه ها اما سعی کردم حالم رو خراب نکنم،  حرف توهین آمیزش خیلی ناراحتم کرده بود. دیگه با سمانه سبزی خوردنی رو که برای هردومون تو مسیر خونه گرفته بودم پاک کردیم و حرف زدیم و حدود هشت شب رفتم خونه، بماند که اگر به خاطر بچه ها و دل نگرانیم بابت اونا نبود و سامان دوباره با لحن عصبی زنگ نمیزد که بگه بیا، ترجیح میدادم اصلا  خونه نمیرفتم، اما فکر و ذکرم پیش بچه ها بود، خب درسته سامان بعد رفتن پرستار بچه ها و قبل دورکارشدنم سه چهار ماهی پیششون بود  و میدونستم از عهده کاراشون برمیاد، اما خب بازم خیالم راحت نبود بخصوص بابت نیلا که میگفت بهونمو میگیره.

دوساعتی هم با خانم همسایه نشستیم و کلی باهام حرف زد و درددل کرد و بعد آروم و بی سرو صدا رفتم خونه خودمون، چون خیلی بد میشد اگر سامان میفهمید من اونجا بودم. وقتی هم وارد خونه شدم، علیرغم اون پیامکهای تند، هیچ حرفی رد و بدل نکردیم و سلام هم نکردیم، فقط با یه خونه ترکیده و یه عالم ظرف روبرو شدم که احتمالا از سر لجبازی نشسته بودشون (آخه اغلب تا موقع رسیدن من نظافت میکنه خونه رو و ظرفها رو میشوره.)

حالا در کل درسته دعوا کردیم و الان هم هیچکدوم با هم حرف نمیزنیم و شدیدا به خونش تشنه ام، اما خدایی اگر میشد ما خانمها یه روز کامل بچه ها رو به فرد مطمئنی بسپریم و برای خودمون باشیم و خیالمون از بابت بچه ها و خونه راحت باشه و با دوست یا حتی تنها بریم بیرون چقدر خوب میشد. اتفاقا سمانه خانم همسایه هم میگفت کاش بتونیم دو تایی با هم بریم بیرون و بچه ها رو بسپریم به مردها آخه سمانه با اینکه از من کوچیکتره سه تا بچه داره بماند که داره یه اشتباه بزرگ میکنه و علیرغم اینکه همسرش کارمند دولته، با هزار سختی داره تلاش میکنه خودشم بره سر کار درحالیکه سن بچه هاش 7 سال، 4 سال و دو سال هست (سه تا دختر)!

خلاصه که قبل نوشتن پست پیشبینی میکردم قراره دعوا بشه، نه که بگم حالا چشم خوردیم و اینا، نه، کلاً وقتی کوچکترین تعریفی حتی تو ذهن خودم یا حتی پیش مادرم از سامان یا حتی بچه ها میکنم، به شب  یا روز بعد نرسیده یه مشکلی پیش میاد و همه چی به هم میریزه! مشکل از خودمه اساساً! قبلاً هم خاطرتون باشه یه پست در این خصوص نوشتم، فعلاً که قهریم و صحبت نمیکنیم! اعصابم خراب شده و تا خودش پیشقدم نشه باهاش حرف یا کاری ندارم.

++++ از دو ماه قبل عید شروع کردم به درست کردن و ترمیم دندونام، شش یا هفت تا از دندونام ترمیم شدند و پروژه پر کردنها و رفع پوسیدگی تموم شد، فقط یکی از دندونهام رو ایمپلنت کردم و کار اون هنوز ادامه داره و 27 خرداد باید برم برای مرحله قالب گیری، ولی غیر اون خدا رو شکر همشون درست شدند. 

هم روز شنبه و هم یکشنبه وقت دندونپزشکی داشتم، دیروز زود نوبتم شد اما شنبه خیلی دیر شد و منم بعد دندونپزشکی باید میرفتم اداره واسه دادن گزارش کار بیست روز قبلم به معاون مدیر کل و استرس داشتم دیر بشه، نگران بچه ها هم بودم، یه خانمی بود چادری بود بهم گفت 21 صلوات نذر حضرت ام البنین کن زود نوبتت میشه و کارت راه میفته، خب من لبخند زدم و گفتم ممنون چشم و دلشو نشکوندم، اما خیلی برام جالب بود که مثلاً بنده خدا واسه موضوع به این سادگی که در هر حال دیر یا زود درست میشد و اتفاق میفتاد میگفت اینکارو انجام بده، منم به نشونه احترام به صحبت اون 21 صلوات رو فرستادم و ازش تشکر کردم، خب من کلاً به نذرکردن و جواب گرفتن اعتقاد دارم اما برای مسایل به این سادگی که قطعیه، اینکارو نمیکنم اما خب این 21 صلوات (حالا چرا ۲۱ تا؟) کار سختی نیست و الان که یاد گرفتم برای موارد مهمتر ازش استفاده میکنم.

یاد شوخی سامان افتادم، بهم میگه چون تو مثلا واسه چیزای ساده مثل افتادن بچه و... هول میکنی و مثلا یهویی با صدای بلند میگی یا خدا یا مثلا یا فاطمه زهرا و خیلی هم این موضوع تکرار میشه، دیگه خدا و فاطمه زهرا و .... شنیدن صدای تو براشون عادی شده و توجه نمیکنند و جدی نمیگیرند و میگن ولش کن بابا باز این دختره اومد، اما من چون مثلا سالی یکبار خدا رو صدا میکنم، خدا گوشاشو تیز میکنه و کنجکاو میشه ببینه بعد اینهمه مدت چکارش دارم و چی می‌خوام بگم و تو رودربایستی گیر میکنه و حتماً هم درخواستمو برآورده می‌کنه. پسره مسخره! از این مسخره بازیا خیلی درمیاره شوهر من! حالش که خوب باشه کلی شوخیهای این مدلی میکنه! فعلاً که میخوام سر به تنش نباشه و چشمم بهش نیفته!

از گوشه و کنار

(این پست رو دو روز پیش نوشتم و امروز بعد تکمیل منتشر میکنم.)

دیشب که خسته و کوفته از سر کار اومد خونه، موهامو کنار زد و سرمو‌ بوسید و یکم نگام کرد و گفت تو چقدر خوشگلی! 

خب برام دلنشین بود، مدتی بود نشنیده بودم بهم بگه زیبایی، شنیدنش رو دوست داشم، مدتها بود از کس دیگه ای هم نشنیده بودم و برای منی که اعتماد به نفس پایینی درمورد خودم، چه ظاهری و چه شخصیتی و... دارم شنیدن گاه به گاه این تعریف‌ها دلنشینه.

چند روز پیش هم گفت چقدر تو سفیدی و اندامت خوبه! نمی‌دونم منظورش از اندام خوب چیه اما دوازده کیلو اضافه وزن و قد نسبتا کوتاه و شلی بدن بعد زایمان و ناشی از وزن زیاد و کم کردن های پشت سر هم و داشتن شکم و ...رو چطوری به اندام خوب تعبیر می‌کنه جالبه برام... میدونم هم اهل چاپلوسی و زبان بازی نیست و نظر واقعیشو میگه، برای همین جالبه این تعریفاش چون به نظر خودم اینطور نیست و مثلاً اندام من بخصوص این چند ماه اخیر اصلا تعریفی نداشته (البته این سیاست رو دارم که هیچوقت اینو به خودش نمیگم و در برابر تعریف کردنش فقط لبخند میزنم اما حقیقتیه که خودم خوب میدونم).سفیدی پوست رو راست میگه اما با اینهمه جای جوش و لک روی صورتم بازم برام عجیبه چطور هیچوقت هیچ اشاره ای بهشون نمی‌کنه درحالیکه کاملا واضحه و از همون 12 سالگی گرفتارش بودم تا الان و درمان هم فقط موقت جواب داده و الان حتی دنبال درمانش هم نمیرم چون بیفایدست، سامان تو این هشت سال و اندی هیچوقت اشاره ای به جای لک و آکنه ها نکرده، نه که حتی نخواد ناراحتم کنه، به نظر میرسه خودش هم نمیبینه و ذره ای بهش اهمیت نمیده، اصلا انگار متوجشهون هم نمیشه و اگر خودم هم بهش اشاره کنم میگه اصلا مهم نیست، برعکس همیشه میگه چقدر پوست صورتت نرمه (حالا مگه مال بقیه زبره ). خب این یکی از ویژگی‌های خوب همسر منه... 

سالهاست بخصوص بعد تولد نیلا تو خونه آرایشی نمیکنم و گاهی انقدر خسته ام که یادم میره موهامو یه شونه بزنم و فقط پشت سرم میبندم که اذیتم نکنه، لباسهای جدید و خیلی خاص  و شیک هم تو خونه نمیپوشم و سفیدی موهام هم که بزنه بیرون مدتها بعد رنگ میکنم،  نمیگم کار خوبیه اما حقیقته، اما سامان نه تنها هیچوقت حرفی نزده و انتقادی نکرده بلکه تعریف هم کرده. حتی لاک هم نمیزنم به خاطر محدودیتهای محل کارم و اینکه حوصله پاک کردنش رو ندارم و اتفاقاً دو روز پیش که بعد مدتهای زیاد لاک زدم اونم لاک نیلا رو (قبلش برای نیلا زده بودم و یهویی برای خودم هم زدم) سامان که دستمو دید، جلوی مامانم زد به مسخره بازی و گفت دو روز بذار دورکار بشی بعد از اینکارا بکن و به شوخی گفت مرضیه آب نمیبینه شناگر ماهریه و خلاصه مسخره میکرد، آخرش هم گفت خیلی قشنگ شده، طفلی انقدر ندیده لاک بزنم سریع به چشمش اومده بود. بعد زایمان که شدیدا نسبت به بخیه سزارین و جاش که خیلی بد مونده بود حساس شده بودم و میخواستم برم کربوکسی تراپی که درستش کنم، گفت نمیخواد و برای چی بری  و اصلا هم بد نیست و پول بیخود نده و وقتی دیدم اون اصلا حساس نیست، فقط یک جلسه رفتم و ادامه ندادم.

خب اینجا زیاد راجب بحث و دعواها و مشکلات بینمون می‌نویسم ، هنوزم این بحث و جدلها هست و به خاطر اختلافات دیدگاههای مذهبی و فرهنگی و  و حتی سیاسی زیاد پیش میاد حتی همین دیروز هم بحث داشتیم اما انصاف نیست به  جنبه های مثبت شخصیتش اشاره نکنم. اینکه خیلی وقتها پیش میاد بی دلیل منو ببوسه یا بگه دوستم داره و وسط روز بهم زنگ بزنه بگه دلش برام تنگ شده یا بهم پیامک بده و بگه دوستم داره و عاشقمه.

خب ما به دلیل شرایط خاص زندگیمون و خدمت رسانی 24 ساعته به بچه ها و ساعت خواب نامنظمشون  شاید نتونیم روابط خصوصی زیادی به اون معنا داشته باشیم اما ارتباطات فیزیکی در حد بوسه ها و نوازش ها و بغل های گاه وبیگاه و بی مقدمه و فارغ از بعد جنسی همچنان این نوید رو بهم میده که دوستم داره...این موضوع اونجایی برام بولد شد که امروز وبلاگی میخوندم که از بی احساس بودن همسرش و اینکه بزور دو کلمه باهاش حرف میزنه و هیچوقت حتی دستشو هم نمی‌گیره حتی تو خونه خودشون نوشته بود و بعد خوندنش واقعاً یک لحظه خدا رو شکر کردم چون همیشه حس دوست داشته شدن برای من مهم بوده. به ذهنم رسید این رفتار سامان و این توجه های اینجوریش و گفتن چند باره اینکه منو دوست داره و دلش برام تنگ شده یه موهبتیه که تو شلوغی های زندگی و مشغله های ذهنیم گاهی برام کمرنگ میشه و قدرشو کمتر میدونم اما مثلا اگر همین سامان چندوقتی کمتر توجه نشون بده کاملا برام ملموس میشه. 

به هر حال ما دو تا بچه کوچیک داریم و گرفتاریها هم کم نیست منم انتظار ندارم مثل اوایل ازدواج 24 ساعته همدیگه رو بغل کنیم و عاشقانه رفتار کنیم (همون موقعش هم بحث داشتیم اما کمتر بود)، اعتراف میکنم گاهی انقدر خسته و کلافه ام  و کار خونه و آشپزی و کارهای بچه ها سرم ریخته که حتی حوصله اون رفتارهای عاشقانه رو هم ندارم و اگه خیلی بخواد بهم نزدیک بشه و به قولی بهم بچسبه حتی عصبی هم میشم بخصوص تو دوران ماهانه و.... اما خیلی وقتها هم برعکس نیاز دارم بغلم کنه و سرمو بذاره روی سینش و بگه دوستم داره و بهم محبت کنه. 

من و همسرم قطعاً اگر قبل ازدواج مشاوره رفته بودیم شک ندارم همه مشاوره ها میگفتند برای هم مناسب نیستیم و نباید ازدواج کنیم چون تشابهات زیادی نداریم و عقایدمون و فرهنگمون صددرصد متفاوته اما همیشه یه رشته محبتی بوده که یه جوری ما رو تو این سالها بهم وصل کرده، ولی خب نتیجه اون عدم تناسب فکری و فرهنگی و مذهبی و ...در کنار عصبی بودن و تندخوبودن هر دوی ما و مشکلات ریز و درشت خانواده و جامعه باعث شده دعواها و بحث ها و به قول معروف کل کل هامون خیلی زیاد باشه...اما همه اینا نباید باعث بشه از کنار یه سری خوبیهاش بگذرم، مثل کینه ای نبودنش، یا پیشقدم شدنش برای آشتی حتی اگه خود من مقصر باشم، یا چشم پاک بودن و اعتقادش به حلال و حرام (علیرغم نداشتن اعتقادات مذهبی) و دلسوز و مهربان بودنش و سواد خیلی خیلی بالاش تو همه زمینه ها و بینهایت شوخ طبع بودنش (همه دوستاش به همین میشناسنش بماند که به خاطر فشارهای روحی ناشی از بی پولیش الان مثل قبل شوخ و سرحال نیست). اینکه ذره ای پول دستش برسه به من میده یا برای ما خرج میکنه، حسود نبودنش، غیبت نکردنش، رفیق باز نبودنش و خانواده دوست بودنش و اینکه اصلا ازم توقع شام و ناهار درست کردن نداره و مدام میگه نمیخواد هیچی برای من درست کنی و فقط به بچه ها و کار خودت برس، اینکه کمک خیلی زیادی تو کارهای خونه میکنه  در حدیکه اغلب شستن ظرفها و جارو کشیدن با اونه و مدام میگه تو نمیخواد ظرفها رو بشوری از سر کار اومدم خونه میشورم، قدرشناس بودنش، بی مناسبت کادوخریدنهاش (البته الان خیلی کمتر شده نسبت به گذشته و بهشم به شوخی یادآوری کردم) اینکه ذره ای چشم‌داشت به حقوق من نداشته و نداره و حتی یکبار تو این سالها نپرسیده حقوقت چقدره، اینکه با رفتارهای وسواسی من کنار اومده و گاهی واسه آرامش دل من همراه میشه با حساسیت هام (مثل رعایت نجس و پاکی و...) و یه سری ویژگیهای مثبت دیگه که گاهی به خاطر کشمکشهای زیادی که بینمون پیش میاد برام کمرنگ میشه اما وقتی پای صحبت وبلاک نویسهای دیگه یا دوستانم میشینم میبینم که باید بابتش خدا رو شکر کنم، بدترین ویژگیش هم همین زود عصبانی شدن و اینکه تو عصبانیت فریاد میکشه و بددهنی میکنه (منم البته جواب میدم و کم نمیارم که ایکاش میشد گاهی سکوت کنم!) و اینکه دو ساله به خاطر فشارهای عصبی سیگاری شده، اینکه دو سه سالیه خیلی سرش تو گوشیشه و خب بیکار بودنش که روی روح و روانش تاثیر منفی گذاشته و روحیه سابق رو اصلا نداره برعکس چندوقتیه که پر از خشمه.

خب من خیلی بهش غر میزنم راستش، یعنی خسته که میشم سر اون خالی میکنم و خیلی وقتها تقصیرات رو گردنش میندازم و اونم بیزاره از اینکه سرزنش بشه  یهویی جوش میاره و دعوا میشه، من خودم زود عصبانی میشم، شوهر من از منم بدتره (البته از حق نگذریم یه وقتهای کمی هم  پیش میاد خودشو خیلی کنترل میکنه در برابر نق زدنهای من) بماند که چند دقیقه بعد آروم و حتی پشیمون میشه و به اصطلاح منت کشی میکنه و ناز میکشه و انقدر میچسبه بهم و منو بغل میکنه و مسخره بازی درمیاره که برای اینکه بیخیال بشه و دست از سرم برداره آشتی میکنم،) راستش مطمینم اگر سامان همسری داشت که برخلاف من موقع عصبانیت اون سکوت میکرد و چیزی نمی‌گفت و کشش نمیداد، دعواها و کشمکش ها به حداقل می‌رسید اما متاسفانه با یکی طرفه که نمیتونه زبون به دهن بگیره  بارها بهم گفته (حتی زمان آشنایی قبل ازدواج) که من میدونم زود جوش میارم و اخلاقم گاهی تنده تو یکم سکوت کن، منم جواب میدم به خدا منم نمیتونم سکوت کنم و دست خودم نیست! خب تو تلاش کن زود جوش نیاری یا وقتی اعصابم خورده و چیزی میگم عصبانی نشی و تحمل کنی و یهویی داد نزنی، گاهی خب هر دومون یکم کوتاه میایم به خاطر بچه ها و تحملمون رو میبریم بالا و اوضاع بهتر میشه، گاهی هر دو خیلی بچه گانه رفتار میکنیم، خلاصه زوجی هستیم که تو سر و کله هم میزنیم اما تهش بهم وصلیم، یه روز عاشق یه روز فارغ، خداییش این چندسال اخیر اغلب دعواهامون سر بچه ها بوده، برعکس اوایل ازدواج که بیشتر سر همون اختلافات فکری و مذهبی و حتی سیاسی بحثمون میشد.

سامان هم این روزها خیلی خستست، یه مبلغی قرض داره که باید حتما تا آخر خرداد پرداخت کنه، اون مبلغی که دوستانم بهم محبت کردند تعهد پرداختش با منه و ربطی به سامان نداره و منتظر وامم هستم که ایشالا تا هفته اول تیر بهم میدن، اما سامان خودش دو ماه قبل حدود ۱۸ تومن قرض کرده و بایدتا 20 خرداد پس بده و خیلی تحت فشاره و استرس داره... منم نمیتونم کمکش کنم چون همه وامی که میگیرم  بابت قرض جدیدی که دوستانم تو گرفتاریم لطف کردند کمکم کردند می‌ره و چیزی نمیمونه که بهش کمک کنم... خدایی اندازه وسعم تو چند ماه گذشته از پس اندارم بهش دادم و بیش از این در توانم نیست (15 تومن همین دو ماهه بهش دادم) اما اگر ازم بربیاد بازم بهش کمک میکنم.

همچنان مدیون محبت دوستانم بابت قرضی که بهم دادند هستم اما کلا قرض و بدهی خیلی روی آدم سنگینی می‌کنه ،من  که اینطوریم خودم و وقتی قرض دارم تا قرضم رو ندم انگار یه بار سنگین روی دوشمه و اجازه هیچ تفریح یا خرج اضافه ولو کم رو به خودم نمیدم، الهی که هر چه زودتر بدهیای هردومون تسویه میشه و راحت میشیم.

چند دقیقه پیش بهش پیامک دادم و نوشتم "از اینکه برای زندگیمون زحمت میکشی و منو دوست داری و هر روز صبح ظرفها رو میشوری و خونه رو مرتب می‌کنی ازت ممنونم عزیزم" 

آخه من و سامان هر دو انقدر خسته میشیم که برخلاف گذشته ها که هیچ ظرف نشسته ای رو شب نمیذاشتیم تو سینک ظرفشویی بمونه، دیگه شبها نمی‌تونیم ظرفها رو بشوریم یا خونه رو مرتب کنیم، سامان هم از سر کار که میاد (اسنپ) از خستگی چشماش باز نمیمونه و مدام چرت میزنه و خوابش میبره (همینم کلی حرصم رو درمیاره دوست دارم سرحالتر باشه و یکم با هم وقت بگذرونیم)  و نمیتونیم زیاد به خونه و زندگی برسیم، اینه که سامان صبحهای زود حدود ساعت پنج و نیم شش ساعت می‌ذاره و بیدار میشه و نزدیک یکساعت تمام ظرفهای شب قبل رو که زیادم هست میشوره و خونه رو کم و بیش مرتب می‌کنه و بعد می‌ره سر کارش. صبح که بیدار میشم و میبینم آشپزخونه تمیزه و خونه هم کم و بیش مرتبه حالم خوب میشه، برعکس اگر یه روز اینکارو نکنه اول صبحی با دیدن اون آشپزخونه نامرتب خیلی حالم گرفته میشه و خودم باید کلی وقت بذارم و تمیزش کنم.

در جواب من سامان هم یه پیام عاشقانه از پشت فرمون فرستاد و ابراز محبت کرد، حالا همینو داشته باشید شب که بیاد خونه با کوچکترین تلنگری هر دو جوش میاریم، این رویه تمام این سالها بوده، یه مدت چند جلسه پیش مشاوره خانواده هم رفتیم (آنلاین و حدود چهار جلسه فکر کنم) اما تهش تاثیر خاصی نداشت چون مشکل ما بیشتر همون زود عصبانی شدنمون و عدم مدیریت خشم هست وگرنه کینه ای به اون معنا نداریم و خدا رو شکر مسایل شک و خیانت و بدبینی و ... هیچوقت بینمون نبوده فقط تفاهم فکری نداریم که اونم دیگه کاریش نمیشه کرد، هر کدوم تو یه فرهنگ و خانواده  و با عقاید خودمون بزرگ شدیم، قطعاً مشاوره قبل ازدواج اگر رفته بودیم میگفت ازدواج نکنید که خب کردیم، الان هم دیگه نمیشه کاریش کرد و مثلا من نمیتونم به اون بگم حواست به آهنگ گذاشتن تو ایام تاسوعا و عاشورا باشه (آخه آهنگ میذاشت  بی هوا و اگه تذکر میدادم بحثمون میشد) و اونم نمیتونه به من بگه روزه نگیر یا فطریه نده و فلان عقیده رو نداشته باش... هر دومون از یه جایی داریم سعی میکنیم کمتر بهم گیر بدیم، یعنی چاره ای هم نداریم دیگه، هیچکدوم نمیتونه اون یکی رو قانع کنه (البته سامان دلایل متقاعد کننده ای میاره اما من اگر ته ذهنم هم موافق نظرش باشم چندان به روم نمیارم)دیگه خوب و بد هشت ساله ازدواج کردیم و باید بسازیم، درسته گاهی انقدر عصبی و ناراحت میشم که حتی به جدایی فکر میکنم و تو عصبانیتم بهش میگم عجب اشتباهی کردم و  بیا جدا شیم و خودمونو راحت کنیم اما تهش بعید میدونم با وجود همه این اختلافات بتونیم جدا از هم دووم بیاریم یا مثلا با فرد دیگه ای خوشبختتر بشیم، سامان که میگه غیر من نمیتونسته با کسی زندگی کنه، منم به شوخی میگم آره خدایی غیر من هیچکس نمیتونسته تحملت کنه.

کاش منم یاد بگیرم یکم کمتر غر بزنم بهش. آخه یه سری کارهاش واقعا عصبیم می‌کنه، سیگار کشیدن‌هاش اونم وقتی تا همین دوسال پیش سیگاری نبود و اینکه تو حموم میکشه (مثلا یواشکی!) و لباسش و بدنش بوی سیگار میده، اصلاح نکردن صورتش به خاطر خستگی زیاد، خواب آلودگیش، سرسری گرفتن و عقب انداختن یه سری کارها، فکر اقتصادی نداشتن و بخصوص  رفتارهای نادرستی که با بچه ها و بخصوص نیلا داره...  البته که عاشق نیلاست و روز دختر با وجود جیب خالیش براش هدیه خرید و مدام بغلش میکنه و قربون صدقش میره، اما خب گاهی نمیدونه چطوری با بچه رفتار کنه و نیلا رو عصبی می‌کنه و منم عصبانی میشم و بحث بالا میگیره چون انتظار داره در برابر  رفتارهای گاها بی منطقش  در برابر نیلا هیچ حرفی نزنم و کوچکترین دفاعی از بچه نکنم، منم گاهی هیچی نمی‌گم چون قبول دارم نباید هیچکدوم از والدین پشت اون یکی رو خالی کنه اما یه وقتها که میبینم بی منطق بچه رو سرکوب میکنه یا مثلا ضربه ای بهش میزنه، طاقت نمیارم و چیزی میگم و اوضاع حسابی متشنج میشه، یعنی الان بالای هشتاد نود درصد دعواهای ما بابت بچه هاست.
در هر حال یه چیزو می‌دونم،اگر همسر من جیبش خالی نبود ۱۸۰ درجه بهتر از اینی بود که هست، یه روز که میره اسنپ و کار و درآمد خوبه کلی با انرژِی و سرحال میاد خونه و با بچه ها بازی میکنه و با من خوش و بش میکنه، اما اغلب تو زندگیش درآمد درست و درمانی نداشته، خودش میگه هیچوقت نشده حتی یک میلیون تو حسابش بمونه و پول تو جیبش باشه و براش شده حسرت و آرزو، یه وقتها خیلی خیلی دلم براش میسوزه خدایی، به هر حال من سالهاست درآمد ماهانه دارم و تو حسابم اغلب پول بوده و تونستم جدای از مخارج زندگی پس انداز هم بکنم اما اون هیچوقت نتونسته...خدایی بهش خیلی وقتها حق میدم، من که زنم اگر شرایط اونو داشتم خیلی حالم بدتر از از این بود.
با این حال سامان اگر یه قرون داشته باشه همش رو برای ما خرج می‌کنه. خدا خودش کمکش کنه بتونه بدهی‌هاش رو بده و شغل درخوری پیدا کنه و به آرامش برسه...
+++ مادرم سه روزی خونه ما بود و دیروز صبح زود رفت، سه روزی پیشم بود. بودنش خوب بود و وقتی رفت دلم گرفت.
دو هفته پیش هم با کارت رستوران که اداره داده بود با خانواده رفتیم بیرون... اونم خوب بود فقط چون از طرف اداره بود باید همگی حجاب کامل می‌داشتند، که خب از قبل با خواهرهام طی کرده بودم و حرفی نداشتند. میشد غذا بگیریم و بریم بیرون بخوریم اما خب اونجا راحتتر بود و همه امکانات رفاهی برای بچه ها هم فراهم بود و دیگه همونجا موندیم. اینبار اگر کارت رستوران شارژ بشه، شاید پسرخاله سامان و همسرش و یه زوج دیگه رو (باجناق پسرخالش) دعوت کنم بیان خونمون و از اون رستوران غذا سفارش بدیم، آخه حدود یکماه پیش همین پسرخاله و خانمش زنگ زدند و ما رو دعوت کردند بریم باغ باجناقش برای ناهار و اونجا هم به ما خوش گذشت، بخصوص که کمتر پیش اومده اینطوری جایی دعوت بشیم و برام خیلی ارزشمند بود،  نیلا هم حسابی با دو تا پسرهای پسرخاله سامان و باجناقش بازی کرد و بهش خوش گذشت، خب منم عادت ندارم لطفی رو بی جواب بذارم و الان حس میکنم باید منم دعوتشون کنم خونمون، اگر بدونم مجددا کارت رستوران شارژ میشه کارم راحت میشه و حداقل آشپزی تعطیله یا مثلا فقط یه پیش غذا مثل سوپ یا کشک بادمجون یا میرزا قا سمی و از این جور چیزها میذارم و غذای اصلی رو از رستوران میگیریم؛ حالا ببینم کی فرصتش میشه و میتونم دعوتشون کنم.
+‌++ با اینکه در مجموع از دورکارشدنم راضیم اما متاسفانه اصلا نمیتونم به پروژه های کاریم برسم، دو سه روز پیش در تماس با اداره متوجه شدم دورکاری من رو تا اول مرداد تایید کردن و بعد مجدد باید درخواست بدم که تمدید بشه، قرار بود مدتش شش ماه باشه و بعد قابل تمدید بود که الان شده سه ماه... همش نگرانم مبادا عملکردم خیلی خوب نباشه و برای تمدید دورکاریم هر سه ماه به مشکل بخورم، باید بیشتر تلاش کنم و وقت و زمان جور کنم تا مدیرم از عملکردم راضی باشه و اجازه بده همچنان دورکار بمونم چون باید هر دو هفته هم برم اداره و گزارش کار بدم، اما متاسفانه موقع بیدار بودن بچه ها اصلا نمیشه کار کرد، بچه ها تا بیدارند اجازه نمیدند لپ تاب بیارم جلو (بخصوص نویان) و وقتی هم که میخوابند خودم از خستگی به زحمت چشمام باز میمونه... اما اگر بخوام پیش بچه هام بمونم و فعلا دورکار باشم، باید هر طور هست برنامه ریزی و مدیریت کنم و یه کاری کنم ازم راضی باشند. بازم خدا خیر بده مدیرم رو که با دورکاریم موافقت کرد. در حقش خیلی دعا کردم، فقط خب اینکه احساس میکنم دیگه به عنوان یه نیروی کار مفید در محل کارم حسابم نمیکنند یه مقدار حس بد و بی ارزشی میگیرم اما خب دیگه نمیشه همه چیو با هم داشت... ایشالا بچه هام که بزرگتر شدند بتونم بیشتر خودمو ثابت کنم. 
خدا رو شکر نیلا که مهد کودک میره و نمیذارم ظهرها هم بخوابه شبها زودتر میخوابه، نویان هم نیمساعت یکساعت بعد نیلا میخوابه و الان چندشبیه حدود ده و نیم یازده شب میخوابند و منم یکی دو ساعتی بعد خوابیدن بچه ها میرم به کارهای اداره میرسم فقط کاش انقدر خسته نبودم که زود خوابم بگیره و بیشتر میتونستم بیدار بمونم.
+‌++ پست بعدی باید راجب حرکات و رفتارهای بامزه نویان و نیلا بنویسم که اینجا ثبت بشه؛ گاهی انقدر شیرین و بامزه اند که غرق لذت میشم و تو ابرها سیر میکنم بسکه دوستشون دارم، نویان که دیگه عجیب شیرین شده و اصلا میخوام براش بمیرم، انقدر در طول روز میبوسمشون و بغلشون میکنم و بهشون میگم دوستشون دارم که حد و حساب نداره. حالا حتما باید یه پست جداگانه راجبشون بنویسم، شاید برای خواننده ها خیلی هم خوندنشون جالب نباشه اما من هنوزم که هنوزه وقتی راجب مثلا رفتارهای نیلا که تو یکسالگی داشت و اینجا نوشتم میخونم کلی خاطره برام زنده میشه و لبخند میزنم و واسه همین دوست دارم درمورد هر دو  و بخصوص نویانم بنویسم.
+++ وزنم خیلی زیاد شده بخصوص بعد دورکار شدنم، دو سه هفته پیش یه رژیم آنلاین گرفتم و هزینش رو هم دادم اما همت نکردم شروع کنم، یعنی خب هم اشتهام این روزها خیلی زیاده هم اینکه وقتی آدم خونست ناخواسته بیشتر هم غذا میخوره، تازه پیاده روی هم ندارم و تو برنامه رژیمم روزی 40 دقیقه پیاده روی هست، باید دیر یا زود شروع کنم چون قشنگ احساس کسالت و سنگینی میکنم و دردهای شدید جسمانی دارم و همش هم فکر میکنم قند خونم بالاست، احساس میکنم اگر هفت هشت کیلو وزن کنم، خیلی بهتر بشم، کی همت کنم  و شروع کنم خدا میدونه.
++ +اینم از احوالات ما این روزها، مثلا قرار بود این یه پست کوتاه چند خطه باشه و باز اینهمه نوشتم، چکار کنم دست خودم نیست، هر کار میکنم نمیتونم کوتاهتر بنویسم! دلم میخواد مثل بعضی وبلاگ نویسها تند تند اما کوتاه بنویسم اما اصلا نمیتونم! یه مقدار پرحرفم و خودمم راضی نیستم ولی دیگه پذیرفتم نمیتونم کاریش کنم. دیگه شما ببخشید اگر خسته کننده میشه گاهی نوشته های طولانیم. خودم عاشق نوشته های طولانی هستم اما خب میدونم خیلی ها هم حوصلشون سر میره.
پی نوشت: یه سری حقایق راجب من و زندگیم هست که یه جورایی حکم راز رو داره و همسرم هم ازش بیخبره... شاید یه روز تو یه پست رمزدار نوشتم. یکیش همین نحوه آشنا شدن من با شوهرم که بعید میدونم هیچکدوم از دوستانم حتی بتوانند حدس هم بزنند، و رازهای دیگه ای که ضرورتی برای گفتنش نیست اما فکر میکنم اگر روزی اینجا بنویسم باعث تعجب بشه و برای دوستانم جالب باشه. اگر بتونم خودمو راضی کنم مینویسم.

دوستان مهربونم خیلی دوستتون دارم خدایی، چه اونایی که برام مینویسید و نظر میدید و چه اونایی که خاموش میخونید و موقعیکه نیاز به کمک داشتم روشن شدید و دستمو گرفتید....واقعا دوستتون دارم، اینو شعاری نمیگم، از ته دلم میگم.

یه دوستی داره سامان حدود 45 ساله مجرد، وضعیت مالی مناسبی داره و به واسطه شغل جدیدی که راه انداخته، ظاهرا یه دفتر تو کیش گرفته و همزمان هم مشغول ساخت و ساز تو استان گیلانه، در واقع مثل همسر من گیلک حساب میشه و هم استانی هستند. تا همین یکی دو ماه پیش تهران بود اما الان مدام در حال رفتن و اومدنه و اغلب تهران نیست، سامان ازش خیلی خوشش میاد و تعریف میکنه، اما الان هر سری میاد تهران (تا همین دو سه ماه پیش تهران زندگی میکرد) یا اون زنگ میزنه به سامان بیا ببینمت، یا سامان زنگ میزنه! یه مقدار اعصاب خوردی برای من درست شده، خب همسر من اصلا و ابدا رفیق باز نبوده و الانم نمیگم هست، اما جدیداً با این دوستش خیلی میاد و میره. دوست دیگه ای هم داره که درواقع همکار سه چهار سال پیشش بوده و الان شده رفیقش، خونشون نزدیک خونه ماست و به همین واسطه هر از گاهی در حد یکساعتی میرن و میان، این دوستش هم نهایتا تا مرداد با خانمش میرند آلمان...

حالا دو سه روز پیش سامان زنگ زده و بعد کلی قربون صدقه و... میگه یه خواهش خیلی خیلی بزرگ ازت بکنم عشقم؟ میشه خانمی کنی، تاج سری کنی، بزرگواری کنی و جواب نه ندی نفسم؟ (البته با لحن نیمه شوخی نیمه جدی اینا رو میگفت)، گفتم چی شده؟ گفت اجازه میدی پنجشنبه شب پیش دوستم بمونم و شبو پیشش بخوابم؟ میگفت خود این دوستش که اسمش کوروش هست ازش خواسته...خب من راستش خوشم نیومد، گفتم الان من بگم نه تو نمیری؟ گفت به خدا نمیرم اما تو ذوقم میخوره، با دلخوری گفتم چطور یه مرد مجرد به خودش اجازه میده به تویی که زن و دو تا بچه داری بگه بیا پنجشنبه شبو کلاً پیش من بمون و بخواب؟ گفتم اصلا کار متعارفی نیست و اگر این دوستت خودش زن و بچه داشت (البته سالهاست با دختری دوسته هشت سالش رو من می‌دونم فقط) و مثلا خود تو ازش چنین درخواستی میکردی بعید میدونم قبول میکرد ...و اصلاً خود تو هم به خودت اجازه نمیدادی وقتی میدونی خانواده داره، بهش بگی بیا کل شب رو بمون و همینجا بخواب.

بهش گفتم اگر خیلی دلت میخواد بری برو، اما اگر واقعیتش رو بخوای به شخصه خیلی از نفس این کار خوشم نمیاد. گفت اگر تو راضی نباشی دلم رضا نمیده برم و بذار ببرمت خونه مادرت که تنها نباشی، گفتم نه اونجا با وجود بچه ها سختمه و خونه میمونم و تو برو اما از این روند که این آقا هربار میاد تو باید بری بهش سر بزنی و اغلب تا آخر شب بمونی چندان حس خوبی ندارم.

سامان هم گفت اگر واقعا راضی نیستی نمیرم گفتم بگم نه و نری هم باز خلقت می‌ره تو هم و میخوای هی یادآوری کنی، ولی ته دلم از اون آقا عصبانیم که چنین پیشنهادی میده و ملاحظه شرایط زندگی تو رو نمیکنه.

حالا همسر من که اصلا اهل رفتن و اومدن با دوستاش به اون معنا نبوده، همین چند ماه اخیر علاقمند شده به رفتن و اومدن با این دوستش کوروش اما واقعا با خودم فکر میکنم چقدر بی فکرن مردایی که بی ملاحظه و بدون رضایت همسرشون هر موقع بخوان با دوستاشون قرار میذارن و میرن اینور و اونور و فکر زن و بچه رو نمیکنند و همسرشونو عذاب میدن. خدا رو شکر همسر من تا الان اینطور نبوده.

اینم بگم که من به شخصه معتقدم و حتی دوست دارم همسرم زمانهایی برای خودش باشه و با دوستانش وقت بگذرونه و میدونم برای بهتر شدن روحیه خودش هم خیلی خوبه، قبلا  هیچ گونه حساسیتی نداشتم و حتی خودم تشویقش هم میکردم و میگفتم اگر حالت خوب نیست میخوای با دوستات بری بیرون یا حتی زور میکردم مثلا بره استخر و... اما امسال عید که رشت بودیم و اتفاقا هر دو تا از این دوستاش هم رشت بودند (هم این آقای مجرد، هم دوست متاهلش که دارند مهاجرت میکنند) سامان یکبار با همین کوروش تو رشت قرار  گذاشت و بعد هم زنگ زد که اگر دوست داری تو هم بیا، من خونه مادرش بودم با بچه ها، دو سه ساعتی بود که رفته بود و قشنک حس میکردم چقدر پدر و مادرش ناراحتند که ما رو گذاشته رفته، آخرش مادرش بهم گفت زنگ بزن و یه دروغ مصلحتی بگو که داره فلانی میاد عید دیدنی و تو هم بهتره باشی و هر طور هست بگو بیاد خونه و چه معنا داره شما رو بذاره و بره و نذار عادتش بشه، می‌گفت بابا (یعنی پدرشوهرم) با این سن حتی یکبار با دوست یا رفیقی بیرون نرفته بدون ما، گفتم مامان خیلی مشکل ندارم و به نظرم براش لازمه گاهی و مادرش میگفت نه مامان جان اینو نگو و نباید بذاری این روند براش باب بشه و اصلا نباید الانم میذاشتی بره. تهش هم که سامان از پیش دوستش اومد مامانش یه چیزی در همین مورد به عنوان انتقاد گفت و یه جرو بحث بدی راه اقتاد و همسر من هم با ناراحتی رفت تو اتاق و خلاصه بین سامان و مامانش دلخوری پیش اومد و سامان گفت یعنی با این سن نمیتونم قدر دو سه ساعت با دوستم برم بیرون و..‌.

حالا دیروز که دوباره بحث رفتن با دوستش کوروش (همین که رشت  هم رفت پیشش) و شب موندن خونشون پیش اومد و من یکم عصبی شدم و گفتم این چه پیشنهادیه که میگه شب بیا پیش من بخواب و .... بین من و سامان هم کمی بحث پیش اومد و سامان گفت اون بگه من شب نمیمونم تا ده شب برمیگردم اما تو هیچوقت حساسیتی نداشتی  و حتی خودت منو تشویق میکردی گاهی باهاشون برم، این موضع جدید تو بابت حرفای مامانم تو عید هست و همش تقصیر مامانمه و بهش میگم 

منم گفتم نه اینطور نیست و من حتی قبل حرفهای مادرت هم یکی دو باری که دیر از پیش این آقا اومدی ناراحت و کلافه شده بودم و حتی یادت باشه نشون هم دادم، بهش گفتم من همپنان نظرم اینه با افردای که حالت رو بهتر میکنند در ارتباط باش و بیینیشون و ازدواج کردن که محددیت و بردگی نیست و گاهی مردهای متاهل به این بیرون رفتنای تنهایی با دوستاشون نیاز دارند اما نباید این آقا به خودش اجازه بده بگه شب بیا پیشم بمون و...گفتم همین یکماه پیش هم من خودم بهت گفتم برو پیش کوروش اما دیگه نمیشه هر بار که از کیش یا شمال میاد بخوای بری خونشون و این ربطبچی به حرفهای مادرت نداره.

خلاصه که امشب داره می‌ره اما گفته تا یازده برمیگرده.  من عتقدم مردهای متاهل گاهی نیاز دارند با خودشون یا دوستانشون خلوت کنند اما حقیقتش اصلا راضی نیستم بخواد شب پیشش کلا بمونه و مبادا بشه براش عادت چون معمولا یه چیزی یکبار اتفاق بیفته ممکنه بعدش بازم اتفاق بیفته و عادی بشه، کلا نمیدونم چرا از اینکه تنها با این دوستش بره حس خوبی نمیگیرم حتی با اینکه میدونم هیچ کار خلاف یا ... هم انجام نمیشه، پسر بدی نیست و خیلی با معرفته البته می‌دونم مشروبات استفاده می‌کنه اما به من مربوط نمیشه، الان میبینم اغلب آدمها براحتی مصرف می‌کنند حتی بعضی مذهبی ها اما خب موقع ازدواجمون این موضوع برام خط قرمز بود و خب همیشه هم برام سواله چرا با دوست دخترش بعد اینهمه سال (که گفتم حداقل هشت سالش رو که من و سامان ازدواج کردیم من می‌دونم ) ازدواج نمیکنه. با هم مسافرت و همه جا میرن اما ازدواج نمی‌کنند. 

و خب خودمونیم برخلاف حرفی که به سامان زدم، حرفهای مامان سامان هم کم و بیش روم تاثیر گذاشته که گفت بهش اجازه نده و ناراحتیتو نشون بده و نذار شوهرت به این روند عادت کنه. خب من همیشه فکرم اینه که لازم نیست زن و شوهر 24  ساعته ور دل هم باشند و گاهی خوبه تنها یا با دوستاشون وقت بگذرونند، همین چند وقت پیش اداره بهم بلیط استخر داده بود و من وقتی دیدم سامان حال روحیش بده دادم به اون و اصرار کردم با دوستش هماهنگ کنه و بره، اما حرفهای مامان سامان که تو رشت و زمانی که پسر خودش با دوستش چند ساعتی با هم بودند بهم زد و توصیه کرد نذارم تنهایی و بدون زن و بچه بره، هم یه جورایی در ضمیر ناخوداگاهم رفته و برعکس سابق یه مقدار حساس شدم، البته از حق نگذریم سامان هیچوقت اهل وقت گذروندن افراطی با دوستاش نبوده (البته حضوری منظورمه وگرنه تو فضای مجازی خیلی هم در ارتباطند) اما از این میترسم حساسیت نشون ندم و عادی بشه براش و بعدها خودم اذیت بشم.

فعلا که همش ناراحته  و میگه پنجشنبه تو تنهایی و برو خونه مادرت یا مادرت بیاد اینجا و خیالش راحت نیست من و بچه ها تا دیروقت تنها بمونیم. باز همینکه عذاب وجدان داره و صد بار اصرار میکنه تنها نمونم تو خونه جای شکرش باقیه و به نظرم یه ویژگی خوبه. تازه دو سه باری هم که قبلاً رفته و با دوستاش غذا خوردند برای من هم چیزی گرفته آورده و وقتی هم رسیده خونه و من خواب بودم بیدارم کرده و کلی قربون صدقم رفته و آی دلم برات تنگ شد و  ببین برات چی گرفتم و غذا بهم داده بخورم ( حالا مثلا دو نصفه شب  بهم سوخاری داده بخورم!)

اگر مادرم فردا شب بیاد خونمون (ربطی به رفتن سامان نداره و از قبل هماهنگ شده بود) تنها نیستم اگر نیاد که تا دیروقت با بچه ها تنهاییم ( الان که پست رو منتشر میکنم قراره مادرم بعد از ظهر بیاد). راستش اگر مادرم هم بیاد دوست ندارم سامان جلوی مادرم شب دیرقت برسه آخه روند همیشگیش نیست و خیلی کم اینطور پیش میاد پس چه لزومی داره مادرم متوجه بشه، اما خب از طرفی هم از قبل بامادرم هماهنگ کردم و سامان هم که از قبل قول داده به دوستش. سامان هم از اینکه مادرم میاد و تنها نیستم خوشحاله و عذاب وجدانش کمتره. دیشب که فهمید ممکنه مامانم نتونه بیاد خیلی ناراحت شد و گفت تو تنها میمونی امشب و من سختمه... بازم شکر به این چیزها فکر می‌کنه و در این مورد تنها موندن من بیخیال نیست.

کلا دوست دارم بدونم کار درست اینجور وقتها  چیه...کلا که نظرم اینه هر کس رو از اول هر جور عادت بدی همون میشه، تا الان سامان عادت نداشته با دوستاش بره و بیاد و منو تنها بذاره، الانم دوست ندارم باب بشه این موضوع، خود سامان هم مرد بیخیالی نیست اما اگر من خیلی شل بگیرم و خودم ترغیبش کنم، ممکنه مثلا تغییر رویه بده یا عادی‌تر بشه براش.

این روزها که من خونه میمونم و سامان می‌ره اسنپ، یه مقدار حال روحیش بهتره، نیلا هم که پاره وقت می‌ره مهد کودک دارم عادتش میدم تا ده و نیم بخوابه و نویان هم همون حدودا می‌خوابه و این زود خوابیدنه تو آرامش ما من و بیش تاثیر گذاشته. بعد خپلببذن اونا شام میخوریم و سامان می‌خوابه (خیلی خسته میشه بیرون خونه) یا بیدار باشه می‌ره سراغ گوشیش و منم میرم به پروژه اداره میرسم و حدودای ساعت دو هم می‌خوابم....رپرها هم با بچه ها و کار خونه حسابی مشغول میشم و به کار اداره تقریبا نمی‌رسم، در مجموع اینکه خودم پیش بچه ها هستم خیالم خیلی راحت تره البته گاهی خیلی دوست دارم بتونم برم بیرون و دلتنگ میشم اما بازم شکر. امیدوارم حقوق این ماهم رو که می‌ریزند بابت دورکاری خیلی متضرر نشده باشم، اما هر چی هم که باشه بابت اینکه خودم کنار بچه ها هستم میرزه. ‌ الهی شکر... 

خدایا ممنونتم که هوامو داری و بیشتر از لیاقتم حواست بهم هست. این روزها خیلی دلم میخواد انسان بهتری بشم و روی شخصیتم بیشتر کار کنم و ایراداتم رو بخصوص زود عصبانی شدنم رو بر طرف کنم، از اینکه حس کنم خدا از من راضیه حس خیلی خوبی می‌گیرم و به آرامش میرسم، اما خب سخته و براحتی نمیشه تغییر کرد.... واقعا دوست دارم پخته تر و آروم تر بشم و کمتر مضطرب و نگران باشم و عزت نفسم رو بیشتر کنم و بیشتر به خدا توکل کنم... دلم میخواد بهترین مادر و همسر دنیا باشم اما الان به نظرم خیلی باهاش فاصله دارم، تلاشمو میکنم اما  همچنان اونی که می‌خوام نیستم و گاهی دلسرد میشم. کاش بتونم به تصویری که تو ذهنمه و دوستش دارم روز به روز نزدیکتر بشم. 

بچه هام با همین سن عشقشون رو خیلی بهم نشون میدند حتی نویان و این برای من ته ته لذت و آرامشه... با هم خیلی دعوا می‌کنند اما خیلی همدیگه رو دوست دارند و دیدن بازی کردنشون با هم منو غرق لذت می‌کنه. همین الان نیلا تو بغلمه و داره دستامو با محبت فشار میده و شیرین زبونی می‌کنه. 

کاش قدرشونو بدونم. خدایا شکرت.

سپاس فراوان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

احتیاج...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خورشید جانم ببخشید نگرانت کردم، فقط و فقط به خاطر کامنت مهربانانه خودت هست که اومدم از خودم بنویسم و برم وگرنه که راستش شرایطم اجازه نمیده این روزها. چقدر خوبه که هستی و یادم می‌کنی رفیق قدیمی.

خب باید روند این وبلاگ رو عوض کنم، پستهای کوتاه بنویسم اما به فواصل کمتر، هم به خاطر خودم که حرفهام روی هم تلنبار نشه هم برای دوستان عزیزی که بهم سر میزنند  و شاید منتظر خبری از من باشند.
این مطلب رو از خونه و با گوشی می‌نویسم. تقریبا میشه گفت شکر خدا دورکار شدم و از شش اردیبهشت سر کار نرفتم، البته هنوز جلسه دورکاری برگزار نشده، منظورم کمیته دورکاری تو منابع انسانی هست که باید دستور نهایی رو میداد و حکم جدیدم مبنی بر دورکاری رو صادر می‌کرد که این موضوع دو سه هفتست عقب افتاده و من صرفا با موافقت مدیر مستقیم و با رایزنی با یکی از مدیران اداری سر کار نرفتم. مدیرم که خیلی وقت بود موافقت کرده بود اما باید حکمم هم صادر می‌شد که این موضوع منوط به جلسه دورکاری در اداره منابع انسانی و موافقت مدیر کل منابع انسانی هم بود.  با اون مدیر اداری که خانم هم بود تماس گرفتم و با ناراحتی بهش گفتم اوضاع زندگیم خیلی به هم ریخته و بیش از این نمیتونم منتظر جلسه دورکاری باشم، قبلاً هم دو سه باری حضوری باهاش صحبت کرده بودم و از مشکلاتم گفته بودم، با کمک همین مدیر که گفت تو برو خونه و ایشالا که تو جلسه دورکاری  مشکلی پیش نیاد و من ازت  دفاع میکنم و فعلا نمی‌خواد بیای اداره و منتظر جلسه باشی، دیگه بیشتر از این سر کار نرفتم. خدا خیرش بده چون اگر قرار بود تا موقع جلسه دورکاری صبر کنم تا الان هم باید میرفتم اداره و سامان حتی یک روز هم تحمل نداشت دیگه.هنوزم جلسه برگزار نشده و احتمالا هفته بعد باشه (البته اگه باز عقب نیفته) .فقط من با پارتی بازی خونه موندم و ایشالا که هفته بعد حکم دورکاریم صادر میشه و مشکل خاصی پیش نمیاد. الان ده روزه خودم پیش بچه ها و خونه هستم و طبق درخواست مدیر کل مستقیم حوزمون  هر دو هفته باید برم اداره و بهش گزارش کار بدم....
نمی‌گم بده، به هر حال الان پیش بچه هام هستم و خیالم راحت تره اما متاسفانه این چند روز از اداره انقدر کار سرم ریختند و من با وجود دو تا بچه کوچیک مریض تو خونه که نمیذارند پای لپ تاب بشینم به قدری سردرگم و عصبی شده بودم که با خودم میگفتم عجب غلطی کردم دورکار شدم!حجم کارم که الان خیلی هم بیشتر از زمان حضوری رفتن شده و راستش استرس زیادی گرفتم، با خودم میگم ایشالا عادت میکنم اما واقعا امیدوارم مدیران درک کنند که با دو تا بچه کوچیک امکان انجام این حجم کار در این مدت کم نیست! اما خب آقایون چه می‌دونند بچه داری یعنی چی؟ حالا زوده واسه قضاوت کردن، اما مثلا دو شب پیش تا سه صبح مشغول کارم بودم، بچه ها تا نزدیک یک شب بیدارند، تازه اون موقع که از خواب می‌خوام غش کنم باید به فکر کارهای اداره باشم چون موقع بیداری بچه ها واقعا نمیشه کار زیادی انجام داد، حالا ناشکری نمیکنم، واسه دورکار شدنم خیلی پیگیری کردم و ایشالا به مرور قلق امور دستم میاد، فقط می‌خوام بگم دورکاری اصلا به معنای بیکاری و تعطیل بودن نیست. 
این مدت که نبودم یه سری اتفاقات ریز و درشتی به جز همون دو کار شدنم افتاده که متاسفانه چون نیلا و نویان دوباره مریضند و یکی دو ساعت دیگه باید ببریمشون دکتر امکان توضیح ندارم، با این گوشی‌ و با یه بچه گریون مریض هم که تایپ کردن سخته، اما مهم‌ترینش تصادف ماشین‌مون بود تو بزرگراه شیخ فضل الله ساعت دوازده شب، سامان تنها بود و فقط خدا بهمون رحم کرد که اتفاقی برایش نیفتاد و به یک موتوری که کنارش با سرعت حرکت می‌کرد نزد، قسم میخورد که تقصیر اون نبود و یه ماشین با سبقت غیرمجاز باعث شد منحرف بشه و فقط چند سانت فاصله داشت که به یه موتوری که کنارش بود بزنه که واسه اینکه به اون برخورد نکنه خورد به جدول وسط اتوبان... فقط خدا بهمون رحم کرد که خودش آسیب ندید و به موتوری هم نزد چون با اون سرعت حتما  اتفاق بدی برای راننده موتور میفتاد، ولی ماشین گیر کرده بود تو بلوار وسط اتوبان و اون موقع شب با جرثقیل بیرونش آوردند و کلی هزینه جرثقیل شد (یک و خورده ای)... غیر اون هم ده تومن هزینه تعمیر ماشین و تعویض سپر و صافکاری شد اونم با وجود درآمد نداشتن سامان...باز خوبه شاسی و موتور سالم بودند وگرنه که معلوم نبود چقدر هزینش بشه. تازه دو سه روز بود دورکار شده بودم و سامان میخواست با همون ماشین بره سر کار که اینطوری شد. خودش خیلی غصه میخورد و داغون بود ولی دیگه کاری بود که شده بود، ماشین هم دو سه روزه درست شد اما خب زور داشت تو این وضعیت ما اینهمه هزینه کردن، بازم شکر اتفاق بدتری نیفتاد.
الانم درگیر مریضی بچه ها هستم، خودم هم دو روز گلودرد وحشتناک داشتم و همچنان حالم مساعد نیست. پای راستم به شدت درد می‌کنه و ورم زیادی کرده، گردن درد و شونه درد هم که همراه همیشگیم شده... راستش سخته، اگه ازم بپرسی چی بیشتر از همه خوشحالم می‌کنه میگم خواب...، یه خواب راحت بی دغدغه و بدون بیدار شدن با گربه های بچه. از کم خوابی شبانه رمق برام نمونده و عاصی شدم از مریض شدنهای پی در پی نویان... همینطوری بچه داری سخته، مریض که بشن ده برابر سخت‌تر میشه. 
دورکار که شدم تصمیم گرفتم نیلا رو بذارم پاره وقت مهد کودک، فعلا سه روزه رفته، و باباش صبح می‌بره و نزدیک ظهر میارتش، بینش هم خودش می‌ره اسنپ، اما اگه شغل ثابت پیدا کنه مجبور میشم برای بچه سرویس بگیرم چون نمیتونم صبح و ظهر با وجود نویان تو گرما و سرما ببرم و بیارمش. حس کردم باید بچه بره مهد کودک و براش از جهت ارتباط گیری و... خوبه و دوستی پیدا می‌کنه و از تنهایی درمیاد، یکی دو روز اول دوست داشت و استقبال کرد اما بعد سه روز از دیشب گریه می‌کنه میگه نمیرم! نمی‌دونم چرا.... فکر میکنم به خاطر اینه که من نمیبرمش مهد و با باباش دوتایی می‌رن، مدام میگه تو هم با ما بیا.  صبح بیدار شدن از خواب هم براش سخته چون حالت عادی نیلا تا یازده و دوازده صبح می‌خوابه. یا مثلاً میگه خاله محبوبه (مربی مهد) «نمیذاره بیام بیرون و همش منو می‌بره تو کلاس»، انگار حوصله موندن طولانی مدت تو محیط بسته اتاق رو نداره. حالا امیدوارم عادت کنه چون شهریه مهد کودک رو دادیم و دیگه زور داره نره، فکر میکنم برای خودش هم خوب باشه، انصافا مربی مهربون و خوبی هم داره. فقط امیدوارم نیلا سرماخوردگیش بابت مهد کودک نباشه، نیلا بگیره میده به نویان ‌ و برعکس. البته نویان حتی قبل مهد رفتن نیلا هم خیلی سرحال نبود و نمیتونم بگم از نیلا گرفته، به نظرم بیشتر برعکس میرسه، هر چی که هست حسابی خستم کرده. 
فعلا منم و یه بچه مریض که روی پاهام داره غر میزنه و ۲۴ساعته میخواد بغل بشه. منتظرم سامان بیاد ببریمشون بچه ها رو دکتر یا شایدم نویان رو برای اولین بار تنها با باباش فرستادم دکتر. تا حالا درمورد هیچکدوم از بچه ها اینکارو نکردم، خودم حتما باید باشم و خیالم راحت نیست که سامان همه سوالات رو بپرسه و دقیق اطلاعات بده و بگیره اما شاید امروز به خاطر کارهایی که دارم تنها بگم ببرتش. فعلا وضعیت نیلا اونقدرها هم بد نیست و منم کلی کار تو خونه دارم، بچه ها هیچکدوم غذا ندارند و خونه واقعا نامرتبه. وای که چقدر خوب میشد یه کمک داشتم من... خداییش با ۳۹ سال سن بچه داری سخته، تازه الان که خودم هم سرحال نیستم.
این بچه مدام گریه می‌کنه و بی‌قراره و نمی‌ذاره بیشتر از این بنویسم. حاضرش کنم که سامان بیاد و ببرتش دکتر، همون تنها بره بهتره (الان که پست رو منتشر میکنم باید بگم سامان بچه رو تنها برد دکتر  اما دکتر نبود‌ و برگشت! یعنی هیچی به هیچی، خودم به بچه دارو بدم. تازه قبل رفتنش هم سر یه موضوع مسخره دعوامون شد).
مثلاً امشب قرار بود با مادر و خواهرام و خانواده بریم یه مجتمع تفریحی شام بخوریم. اداره بهم یه کارت تخفیف غذا به ارزش حدود ۱.۵۰۰ میلیون تومن داده و من میخواستم با خانواده ازش استفاده کنیم و قرار بود امشب بریم سمت لواسون که با بیماری بچه ها و بخصوص نویان عملا کنسله... تا آخر اردیبهشت وقت دارم ازش استفاده کنم، از طرفی ۲۱ اردیبهشت تولد رادین پسر خواهرم هست و گفتم هم شام بخوریم هم یه تولد کوچیک براش بگیریم.
سعی میکنم از این به بعد کوتاهتر اما به دفعات بیشتر بنویسم.
می‌بخشید کامنتها رو یه مقدار دیر تایید میکنم، همون لحظه میخونمشون اما خب پاسخ دادنم و تاییدش طول میکشه شرمنده.
مریم جان وبلاگت برام باز میشد اما متوجه شدم نوشته های جدیدت رو نمی‌بینم (آدرسی که ازت سیو کرده بودم باعث میشد آخرین نوشته ها رو نشونم نده) که با کامنتی که دادی متوجه شدم عزیزم. ایشالا که حال دلت خوب باشه.

روزگار غریب

دوستان عزیزم وضعیت زندگیم به شدت آشفته و درهمه... تو اداره هم سیستمم مشکل فنی پیدا کرده و شاید چند روزی طول بکشه درست بشه. خب من همیشه پستهام رو از اداره می‌نویسم و کامنتها رو هم از همون سیستمم جواب میدم که الان تو اداره هم سیستم ندارم متاسفانه، برای همین با عرض معذرت فعلا کامنتهای دو پست قبلی رو بدون پاسخ تایید میکنم و اگر شرایطش بود بعداً پاسخ میدم و اگر نه که در هر صورت می‌بخشید. 

این مطلب رو هم با گوشی تایپ میکنم و کلا نوشتن و تایپ کردن با گوشی برام خیلی سخته و اذیت میشم، راستش حتی اگر سیستم اداره هم برقرار بود و یا تو خونه هم شرایط نوشتن رو داشتم باز هم میلی به نوشتن نداشتم، دوست دارم چند وقتی نباشم و هیچی از خودم و وضعیت پریشونم نگم چون با گفتن و نوشتن چیزی تغییر نمیکنه، یه مدت برم تو سکوت و وقتی یکم اوضاع آرومتر شد برگردم، خدا رو چه دیدی شاید مثلا شد یه هفته دیگه شاید یکماه دیگه...به هر حال اغلب حس نمیکنم نوشته هام چیز خاصی برای گفتن و جذب شدن داره و نبودنم خیلی هم جامو خالی کنه. این چندوقت هم که اغلب از ناراحتیها و نگرانیهام نوشتم، نه اینکه بگم هر روزم خیلی سخت میگذره اما واقعاً این ماه‌های اخیر و بخصوص یکسال اخیر با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کردیم و زندگیم و روابطم با همسر و ... دستخوش شرایط نابسامانی شده. 

نویان هم که خیلی مریض میشه و رسما چند روز خوبه بعد دوباره یا درد دندون درآوردن یا بیرون روی و استفراغ یا بیماری ویروسی و....‌این چند روز اخیر رو هم که بچم اوریون گرفته بود و تب داشت و بیقرار بود و دو روز بابت مریضی بچه مرخصی گرفتم و برخورد سرد مدیر بالادستی رو تحمل کردم (البته به اون ارتباط نداشت و با بالاتر از اون هماهنگ کرده بودم اما به هر حال). نمیدونم چرا این بچه انقدر مریض میشه، خیلی ناراحتشم، دوره بیماری اوریون و ورم شدید صورتش رو طی کرده انگار و الان عذر میخوام دچار یه بیرون روی وحشتناک و سوختگی پاهاش و بیقراری هست. نمیفهمم چشه این بچه، نیلا هم زیاد مریض میشد اما اون میرفت مهدکودک و از وقتی براش پرستار گرفتم دیگه اصلاً مریض نشد اما نویان خیلی مریض میشه، وقتهایی که حالش خوبه انقدر بامزه و شیطون و دلبره که حد و اندازه نداره، اما امان از وقتی که مریض میشه.۲۴ ساعته میخواد تو بغل باشه و اصلا زمینش نذاریم و رسما برای من و سامان کمر نمونده! عشقش هم که باباشه و روزی ۱۰۰۰ بار صداش می‌کنه و فقطم باید اون بغلش کنه و راهش ببره و براش آهنگ بذاره تا شبها بخوابه، خیلی بهش وابستست خیلی. خدایا مواظب پسرم باش، فقط یکسالشه و انقدر تحمل درد و مریضی رو نداره. خودم هم نه خواب درست و حسابی دارم نه توان جسمی برای رسیدن به زندگی و بچه ها...شاید تو این دوسه روزه مجموعاً شش ساعت نخوابیده باشم.

خدا رو شکر شب 23 ماه رمضان نویان بدخواب من همکاری کرد و تونستم برعکس دو شب قبلی ار برکاتش استفاده کنم، برای دوستانم در اینجا هم دعا کردم اگر قابل باشم. به جز نه روز اول که مسافرت بودیم، باقی روزه ها رو گرفتم، بماند که این چند روز اخیر حسابی کم آوردم... دیگه چیزی نمونده و این دو سه روز باقیمانده رو هم میگیرم.

اینستاگرامم بالا نمیاد و هیچ فیلترشکنی رو گوشیم جواب نمیده، وگرنه رمز پست قبلی رو به دوستانی که وبلاگ نداشتند میدادم، به دوستان وبلاگ نویس هم در حد چندنفر رمز رو دادم و معیارم اعتمادبیشتر  و ... هم نبود چون چیز خاصی هم ننوشتم، فقط دو سه نفری که یادم بود و دو سه نفری که درخواست رمز کردند، بعدش انقدر گرفتار مریضی نویان و دغدغه های ریز و درشت زندگی و حال بد خودم بودم که حتی شرایطش جور نشد به بقیه رمز بدم.پست خاصی هم نیست و موضوع ویژه ای توش ننوشتم و برعکس پستهای همیشگیم کوتاهه، کسی اگر رمز خواست تقدیم میکنم، البته شاید هم بعداً پاکش کردم نمیدونم، از پستهای رمزدار خوشم نمیاد اما گاهی راحت نیستم هرچیزی رو اینجا بنویسم، یعنی به کلیات تو نوشته هام اشاره میکنم اما مثلا مصداقها و جزئیات رو راحت نیستم که بیان کنم و ترجیح میدم یا رمزی بنویسم یا اصلا وبلاگ دیگه ای در کنار وبلاگ فعلی بزنم و اونجا راحتتر بنویسم، البته در کنار همین وبلاگ.

اون بنده خدایی که قرار بود برامون ماشین بگیره انقدر دست دست کرد که ماشین کلی اومد روش و اصلا منصرف شدم ماشینمون رو بفروشم.... به خدا وقتی کسی از من یا سامان چیزی میخواد نهایت تلاشمون رو میکنیم در اولین فرصت و با اولویت کارشو پیگیری کنیم، منم خب انقدر بابت این معامله کردنها استرس دارم و بعضاً دچار مشکل شدم که خواستم اینبار خودم نرم جلو و مثلا به این بنده خدا که کارش اینه و چندبار ماشین خرید و فروش کرده بسپرم که هم ماشین خودمون رو بفروشه و هم یه ماشین بهتر برامون پیدا کنه که اونم اینطوری دست دست کرد و الانم که هر ماشین چندمیلیون اومده روش.... ماشین رو برای شغل سامان میخواستم که اینطوری شد (یه شرکتی راننده میخواست اما ماشین مدل بالا میخواستند)! حالا باز میگه تا آخر هفته برات پیدا میکنم اما الان دیگه چه فایده...اینجاست که میبینم هر کاری رو باید خودم برم جلو حتی اگر ترس برم داره که نکنه مشکلی پیش بیاد یا .... با پنجاه تومن وامی که به خاطر ماشین گرفتمو پس اندازی که خودم جمع کردم تصمیم دارم برم طلا بگیرم یعنی چاره دیگه ای نیست، یکی هم بهم گفت سپرده نکن بذار بانک و دیگه تنها گزینه میمونه همون طلا...نمیدونم به صلاحه یا نه. دیگه توکل به خدا.

امروز جلسه دورکاری برگزار میشه و فقط دعا کنید همه چی خوب پیش بره و هر چه سریعتر دورکار بشم و حقوق و مزایام هم تغییر زیادی نکنه چون با شرایط کاری سامان درواقع بیکاری، برام مهمه که حقوق و مزایام خیلی هم کم نشه....البته همینکه پول پرستار نمیدم خوبه اما به هر حال گرفتاریها زیاده و من به حقوقم خیلی نیاز دارم.

ممنونم که همیشه همراهمید، حال روحی و جسمیم خوب نیست و دیشب رسماً از خدا خواستم خودش مواظب بچه هام باشه و منو به پدر و خواهرم برسونه بلکه آرامش بگیرم. تا قبل این به خاطر بچه هام هم که شده از خدا عمر و سلامتی میخواستم.انقدر دیشب از تنهایی خودم و دست تنها بودنم دلم گرفت که حد نداشت، اینکه اگر خودم مریض باشم و سر پا نباشم هیچکسی نیست که ولو برای چندساعت کمک حالم باشه و بچه ها رو بهش بسپرم. سامان هم که دیگه حسابی خسته شده و توان نداره و گاهی تو عصبانیت میگه چه غلطی کردیم بچه دار شدیم و ... صددرصد از ته دلش نمیگه و عاشق بچه هاست اما یه وقتها فضای خونه خیلی خیلی متشنج میشه، هیچکدوم خواب درست و حسابی نداریم، نویان که تا صبح چندبار بیدار میشه و دوباره باید بخوابونیمش و کلاً خیلی بدخوابه و خواب راحتی نداره، نیلا هم که خیلی دیروقت میخوابه و اونم تا صبح دو سه باری بابت آب خوردن و... بیدار میشه. گاهی فکر میکنم یعنی همه وقتی دو تا بچه به فاصله کم دارند انقدر اذیت میشن؟ یا ما اینطور هستیم و فقط بچه های ما اینطورند و انقدر ما رو اذیت میکنند؟ البته که جونشون سلامت، برام خیلی خیلی عزیزند و سر کار کلی دلم براشون تنگ میشه  اما خب اعتراف میکنم فکر نمیکردم انقدر سخت باشه. نیلا بچم خیلی رفتارهاش بهتر شده اما همچنان بابت یه سری موارد روحی و روانی نگرانشم. اگر دورکار بشم حتماً به هر سختی هم که شده میذارمش یه سری کلاسها که با بچه ها ارتباط بگیره و اگر هم لازم بود با یه روان درمانگر کودکان بابت یه سری موضوعات مشورت میکنم، بچم خیلی شیرین زبون شده و به معنای واقعی کلمه عاشقشم و دوستش دارم اما خوب میفهمم که یه سری پیگیری ها درموردش لازمه و من به عنوان مادرش موظفم نهایت تلاشم رو بکنم تا مطمئن شم همه چی خوبه. در کنار همه اینا، رسیدگی به وضعیت رابطه من و سامان که این چندماهه خیلی بد و فاجعه بار شده هم مهمه که البته انگار از هر دو طرف اراده کافی وجود نداره و من الان خسته ترین مادر و همسر دنیام و گاهی فقط دلم میخواد برای چندروز یا حتی چندساعت از همه چی و همه کس دور باشم. به خدا که غرغر الکی نمیکنم، واقعاً شرایطم سخت و دردناک شده.

راستش بدم میاد که اغلب از نگرانیها و ناراحتیهام مینویسم، طبیعتاً همه وبلاگ نویسها فضای وبلاگ رو مامنی برای بیان دردها و درددلهاشون میدونند و منم مستثنا نیستم وگرنه که زندگی من هم خوبیهای خودش رو داره که کمتر اینجا بهش میپردازم، ولی اعتراف میکنم یه روزهایی  واقعاًکم میارم و سرسام میگیرم و حس میکنم دیگه نمیتونم ادامه بدم و وحشتزده به زندگیم از بیرون نگاه میکنم و میگم خدایا قراره من چطوری ادامه بدم و این زندگی و شرایط و بچه ها رو جمع و جور کنم؟ فکر میکنم قراره آینده چی بشه و ...

شاید مدتی ننوشتم و یکم که اوضاع آرومتر شد برگردم. بازم بابت تایید کامنتهای قبلی بدون پاسخ عذر میخوام، اگر نظرات این پست رو هم بدون پاسخ تایید کردم منو ببخشید و بذارید به حساب اینکه با گوشی هستم و اینکه شرایطم سخته، دوستا وبلاگ نویسم رو اغلب میخونم و تا وقت گیرم میاد میام سراغ وبلاگها ولو خاموش، دیگه شرمنده. اما خدا میدونه به یاد همتون هستم و از شما هم ممنونم که همراه و همدل من هستید.

دعا کنید دورکاریم با شرایط خوب عملی بشه، هرچند از خونه موندن هم بیزارم و افسردگی میگیرم (البته دورکاری به معنای بیکاری نیست، به معنای کار تو خونه و از راه دور هست که امیدوارم خیلی زیاد نباشه و اذیت نشم) اما تو شرایط فعلی بهترین کار همینه، صلاح بچه هام در اینه.

 خدایا افسار زندگیمو به خود میسپرم، جز تو کسی رو ندارم، هیچکس رو، خودت پناه من باش.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهای ماه رمضان برای من به سختی سپری میشن. تو محل کار من تقریباً هیچکس روزه نیست اما من همچنان با وجود همه سختیهایی که با وجود دو تا بچه متحمل میشم اما دلم نمیاد روزه نگیرم، نمیدونم کارم درسته یا نه. گاهی میگم شاید دارم سخت میگیرم و منم میتونم مثل بقیه که اغلب بی دلیل روزه نمیگیرند، باشم و روزه نگیرم، گاهی هم میگم به هر حال روزه گرفتن امر واجبیه و صرف اینکه به شدت اذیت و بیحال میشم یا اینکه دو تا بچه کوچیک دارم نباید قید روزه گرفتن رو بزنم، فعلا که دچار تناقضم. چیز زیادی هم از ماه رمضان نمونده و ایشالا که باقی روزها رو هم بگیرم، تازه من 9 روز اول رو نگرفتم و با اینحال انقدر کم آوردم.

یکی دو ساعت پیش سامان تماس گرفت و گفت دیگه نمیتونه پیش بچه ها بمونه و کم آورده و یا باید ببریم بچه ها رو بذاریم مهد کودک یا اینکه کسی رو بیاریم! عجب اشتباهی کردم به حرف این مرد گوش دادم و کسی رو همون سه ماه پیش نگرفتیم! خدا نگذره از اون زن  (ماریا پرستار بچه ها) که اینطوری ما رو اسیر کرد! بدبختی اینه که تکلیف دورکاری من معلوم نیست، احتمالش هست با نامه ای که دادم و مواردی که توش عنوان کردم با دورکاریم موافقت بشه اما باید منتظر اولین جلسه کمیته مربوط به دورکاری بشم که اونم مشخص نمیکنه کی برگزار میشه، میگن هفته دیگه شایدم هفته بعدترش! خب اگه بخوام برم دورکاری مثلا دو سه هفته دیگه چه کاریه بچه ها رو بذاریم مهد کودک یا مثلا  یه پرستار بگیریم؟ از طرفی هم شوهرم دیگه یک روز هم تحملشو نداره، موندم چکار کنم! همش بهم استرس میده. نمیگم حق نداره، به هر حال مرد که قرار نیست بشینه تو خونه و شغل هم نداشته باشه و بیکار باشه و بچه نگهداره، اما خب من چکاری ازم برمیاد؟ جز اینکه صبر کنم ببینم تکلیفم چی میشه...اونم نباید انقدر بهم استرس و تشویش بده اونم وقتی سر کارم.خیلی از دستش عصبانی و ناراحت و دلسردم.

بگذریم. تصمیم گرفتم ماشینمون رو بفروشم و یه ماشین دیگه بگیرم، یه مبلغی وام گرفتم و مقداری هم آخر سال گذشته پس انداز کردم که یه پژو بگیریم. خدا رو شکر دریافتی خوبی آخر سال پیش داشتم و با وامی که گرفتیم ایشالا با فروش ماشین خودمون بتونیم یه ماشین بهتر بگیریم. به همسر دخترخالم که سمنان زندگی میکنه سپردم اینکارو برامون انجام بده اما بعد دو هفته هنوز خبری نیست، قیمتها هم روز به روز بالاتر میره و من خیلی نگرانم، چون وام و پس اندازی که دستم هست ارزشش پایین میاد و قیمت ماشین هم بالاتر میره، نمیدونم کار درستی بود که سپردیم به این بنده خدا، از طرفی هم همش میترسیدم خودمون اقدام کنیم و ضرر کنیم (اعتماد به نفسم واسه خرید و فروش خیلی پایین اومده) و خلاصه که هنوز پا در هواییم، زنگ زدم دختر خالم و مجدد خواهش کردم اگر امکان داره به همسرش تاکید کنه و زودتر خریدمون رو انجام بدیم چون شرایط این مملکت اصلا قابل پیش بینی نیست. خدا کنه زودتر این کار انجام بشه، ایشالا ماشینمون رو بخریم بلکه سامان بتونه با یه ماشین مدل بالاتر تو شرکتی به عنوان راننده کار کنه (تنها کاری که میشه فعلا برای سامان در نظر گرفت با توجه به شرایطی که داره و اینکه نمی‌خواد به هیچ عنوان به شغل مهندسیش برگرده) یا در هر حال یه جور سرمایست دیگه. یکساعت پیش هم زنگ زده بهم که یه شرکت ساختمانی مهندس میخواد و برم یا نه، گفتم هر طور صلاح میدونی و اگه فکر می‌کنی خوبه برو (هر چند می‌دونم بازم حقوق معوق و حق خوری و...) اما اگه اون بره  سر این کار، تکلیف بچه هام چی میشه و تا وقتی تکلیف دورکاری من مشخص بشه بچه ها رو باید چکار کنم؟ باز اگر مثلا بدونم یک هفته دیگست و دورکار میشم یه چیزی اما مشخص نیست شاید هم طولانی تر بشه.... آخه کی حاضر کیسه مثلا واسه دو سه هفته یا تهش یکماه بیاد بچه هامو نگهداره؟ خدایا خیلی دلم گرفته خودت راهی پیش پام بذار، خودت بهم این بچه ها رو دادی خودتم گره گشایی کن. شوهرم دیگه نمیتونه نگهشون داره ولو واسه چند روز و اگر حتی خودشم بخواد دیگه خودم دلم نیست بچه هامو پیش اون بذارم چون می‌دونم هم خودش و هم بچه ها چقدر اذیتند، خیالم اصلا راحت نیست. خدایا راهی نشونم بده... کاش کسی رو داشتم فقط واسه چند روز کمکم میکرد...

همینا دیگه. کم کم آماده شم برم خونه، خیلی بی حال و بی جونم و دست و پاهام لمسه، گاهی سرم رو میذارم روی میز تو اتاقم و چرت کوتاهی میزنم و یکم حالم بهتر میشه وگرنه که خیلی اذیت میشم، بیشترین چیزی هم که اذیتم میکنه کم خوابی هست و اینکه خوابم ناقصه و شاید الان که روزه میگیرم فقط دو سه ساعت در کل شبانه روز بخوابم. بعد سحر یکی دو ساعت می‌خوابم و صبح که ساعتم زنگ میخوره و باید برم سر کار انگار کتکم زدند، غصم میگیره به خدا. اینکه نمیتونم چایی هم بخورم اذیتم میکنه. من معتاد چایی هستم اونم از نوع پررنگش...خلاصه که راحت نیست.

دو شب پیش برنجم که برای سحری و همراه خورشت پخته بودم برای اولین بار تو این سالها شفته شد، اونم چون برنج کاملا تازه بود و با پختش آشنا نبودم و خوابم هم برده بود و زیرشو خیلی دیر خاموش کردم. 4 پیمونه برنج حروم شد (دو وعده ای گذاشته بودم)، از اونجایی که اهل دور ریختن مواد غذایی نیستم و از اسراف بیزارم، دیشب با بخشی از اون برنج شفته کوکو درست کردم، کاملا خلاقانه. سامان خیلی خوشش اومد، خودم هم دوست داشتم، بخشی از کوکو رو که مونده بود امروز آوردم اداره که همکارانم که روزه نیستند به عنوان ناهار بخورند، نگفتم توش چیه، اونا هم خوردند و خیلی از طعمش تعریف کردند و بعد که گفتم با برنج شفته درست کردم کلی متعجب شدند....

اینم از خلاقیت ما پاشم برم خونه که کلی کار دارم. هنوز نرسیده دو تا بچه آویزونم میشن و سامان هم که باید کلی نازش رو بکشم بابت نگهداری از بچه ها. هرچند الان حوصله خودم رو هم ندارم. زندگیم خیلی خیلی با گذشته فرق کرده و گاهی باورم نمیشه این منم وسط این زندگی، این منم که این مسیر رو تا اینجا اومدم، عذابهای زیادی کشیدم اما گذشته. این دوران هم میگذره اما راستش گاهی حس میکنم جونی برام نمونده و بیش از توانم مایه گذاشتم،بخصوص که این روزها حس میکنم همسر همراه و همدلی هم ندارم و جای عشق رو تو زندگیم خالی حس میکنم. هر دوی ما بدجور خسته و شکسته شدیم و هیچکس انگار حوصله اون یکی رو نداره. کمتر با هم صحبت میکنیم و خیلی وقتها زندگیمون سرد و بی‌روح و اغلب پرتنش میگذره و من مدام تو خودم دنبال احساسات عمیق گذشته نسبت به همسرم میگردم و پیداش نمیکنم.

امشب شب قدره، شب نوزدهم رو که خیلی تلاش کردم ازش استفاده کنم، اما بچه ها نذاشتند و خودم هم از شدت حال بد و خستگی رو به موت بودم، البته که تا سحر فقط یکی دو ساعت خوابیدم اما برعکس هر سال جون نداشتم قران بخونم، فقط چند فراز از جوشن کبیر خوندم و باقیش رو دیگه نتونستم، چون هم نویان آویزون من بود و هم نیلا و باید هردوشون رو میخوابوندم و غذا میدادم و ... امیدوارم امشب بتونم بیشتر بهره ببرم، البته الان که جسمم به شدت خسته و ضعیفه، امیدوارم تا شب بهتر بشم.

التماس دعا دارم ازتون دوستان خوبم، امشب تو دعاهاتون منو فراموش نکنید.