بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

من باختم

فکر نمیکردم روزی برسه که وقتی میبینم داره از خونه میره بیرون احساس آرامش بیاد سراغم....منی که زمانی نه خیلی دور آرزوی قلبیم بود یک روز کامل خونه باشه و زودتر برسه خونه و کنارم باشه. 

امروز در حالیکه روی کاناپه دراز کشیده بودم و با صدای بلند گریه میکردم، به این فکر کردم که اگر شرایط خونه پدریم خوب بود، احتمالا راضی نمیشدم با هر شرایطی ازدواج کنم، شاید انقدر تقلا نمیکردم که مثلا برم سر خونه و زندگی خودم، شاید ازدواج برام اولویت نمیشد، شاید انقدر برام اهمیت پیدا نمیکرد که  یه وقت مجرد نمونم و حرف مردم چی باشه و حسرت به دل بمیرم.... شاید فکر میکردم میتونم یه مجرد خوشبخت باشم، و مسیر زندگی بدون ازدواج هم قابل ادامه دادن هست....، من که حتی قبل ازدواج یه خونه کوچیک هم خریده بودم. شاید اگر در خونه پدری احساس سربار بودن نداشتم با دقت بیشتری انتخاب میکردم، شاید احساس نمیکردم سنم بالا رفته و گزینه دیگه ای ندارم...

گریه کردم و زار زدم و اینا رو تو دلم خطاب به خانوادم و بخصوص پدرم گفتم.ایکاش حداقل با این شرایط بچه دار نمیشدم، اونم دو تا....من عاشق مادرشدن بودم و این عشق باعث شد با خودخواهی من دو موجود بیگناه پا به این دنیا بذارند و من درمانده باشم از اینکه خوشبختشون کنم. اونا که گناهی نداشتند!

احساس یه پرنده تو قفس رو دارم، احساس یه زندانی که داره مجازات گناه و اشتباه خودش رو میده. دیوارهای خونم گاهی شبیه میله های زندان میشن، همینقدر ترسناک.

این روزها همش داد میزنم، فریاد میزنم، سر بچه ها، سر همسری که برام غریبه شده و تو دلم دنبال عشق و علاقه ای که یه زمانی به وفور نسبت بهش تو قلبم حس میکردم میگردم. پرخاشگر و عصبانیم و حتی دست روی بچه هام بلند میکنم، منی که بارها متهم میشدم که زیادی با بچه ها مدارا میکنم و لوسشون میکنم به این درجه رسیدم. باورم نمیشه کارم به اینجا رسیده باشه. همسرم هم قطعا گزینه های بهتری داشت اگر من سر راهش قرار نمی‌گرفتم، به هر حال اونم مرد بدی نبود، مهربون و بااحساس بود، فقط ما جفت هم نبودیم انگار. دلم برای اونم میسوزه با تمام خشمی که ازش دارم. همین الان بعد اینکه کلی غصه تو دلم انداخت منو ماساژ داد و بوسید و رفت اما دیگه هیچ چیز قرار نیست درست بشه، من چشمام رو بستم و پرچم سفیدو به نشانه تسلیم بالا آوردم و می‌دونم هیچ چیز تغییر نمیکنه.

کلی درد تو دلمه که کاش میشد میتونستم بنویسم اما از ترس اینکه اینجا به ناشکری کردن و حساسیت بیجا و بیش از حد گله و شکایت کردن متهم بشم ترجیح میدم سکوت کنم.

خسته تر از اونیم که بخوام خودمو توضیح بدم. که بخوام مدام توجیه بیارم. گاهی به این فکر میکنم اینجا رو تعطیل کنم و قید همه چیو بزنم. 

از خدا خواستم زمانیکه بچه هام کمی بزرگتر شدند و نیازشون به من کمتر، این دنیا رو ترک کنم... الان فقط به اونا فکر میکنم. بدون من نمیتونند...

ممنونم بابت دعاهایی که در حق خواهرم کردید. تو کامنتهای پست قبل درمورد وضعیتش توضیح دادم، با شرایط خاص مرخص شده اما همه چی نامعلومه، دو ماه پیش برای بچش چند تا لباس دخترونه خریدم، میخواستم قبل دچارشدنش به این وضعیت، با یه سری لباسها و وسایل نیلا که نو و سالمه بهش هدیه بدم  اما راستش دلم نمیاد، میترسم خدای نکرده اتفاقی بیفته و دیدن اون وسایل و لباسها ....

آخ که چقدر دلم میخواست حرف میزدم و خالی میشدم... یه عالم درد و غم تو دلمه، قرار نبود اینطوری بشه، قرار نبود این بشه وضع و اوضاع من و زندگیم و بچه هام....

دخترم کمتر از دو ماه دیگه 5 ساله میشه، پسرم یک و نیم ساله شده و پریروز واکسن 18 ماهگیشو زدم، چقدر تب کرد و حالش بد شد و با این اوضاع خودم و زندگیمون چقدر سخت بود رسیدگی بهش. بچه هام دارند بزرگ میشن و من براشون مادر خوبی نیستم، من به هیچ جا نرسیدم، لیاقت اونا بیشتر از من بود، گناه داشتند طفلیا، خدایا عاقبتشونو به خیر کن.

احساس تنهایی، احساس بغض تو سینه، احساس حرفهایی که نمیتونم بنویسم، خوره شده تو وجودم و داره از درون متلاشیم میکنه.

یه مدت نمیتونم بنویسم.

 اینجاست که باید بگم من باختم، بد هم باختم.

نظرات 37 + ارسال نظر
آرزو چهارشنبه 19 مهر 1402 ساعت 01:52 http://arezoo127.blogfa.com

اوهوم متوجه شدم عزیزم
میدونی حداقل این نوشته هات باعث شد ماها بیشتر بفکر مادرایی باشیم که بچه کوچیک دارن
گاهی به عنوان کمک بچه رو براشون نگه داریم تا کمی استراحت کنن
من خودم شخصا تا جایی که تونستم کمک حال زن داداشام بودم مثلا مهرسا که به دنیا اومد و رفتم پیشش یه شبایی ساعت دو سه شب بیدار میشد ولی زن داداشم خوابش میومد چند بار شد گفتم بچه رو بده به من تو بخواب
یا برادرزاده ی دیگم کوچولو بود و دم عید،مریض شد دو سه روز رفتم پیش زن داداشم تا کمک حالش باشم حتی کمک کردم خونه تکونی کردیم و ‌...
ولی در کل سعی میکنم بازم بیشتر هواشونو داشته باشم و درکشون کنم هرچند الان دورم ولی خب وقتایی که اصفهانم میشه یه کارایی کرد هرچند کم و کوچیک

ای جانم
بهترین نتیجه گیری رو کردی از حرفهام آرزو.
تو که همیشه حواست به برادرزاده هات بودی و من خیلی وقتها تو وبلاگت خوندم چقدر بهشون اهمیت میدادی و کمک حال بودی.
به خدا من مادر فقط نیاز دارم گاهی فقط گاهی در حد نصفه روز یکی پیش بچه هام باشه که بدونم عین خودم بهشون میرسه و مثلا من پاشم برم باشگاه یا کافی شاپ یا با همسرم رستوران یا سینما و...
انشالله اگر فرزند خواهرم صحیح و سلامت به دنیا بیاد (آمین) اگر خواهرم کمکی نیاز داشته باشه من دریغ نمیکنم حتی با وجود بچه های شیطون خودم (ولی خب بعید میدونم خواهرم ازم درخواست کمک کنه)

غ ز ل چهارشنبه 19 مهر 1402 ساعت 00:07 https://myego.blog.ir/

مرضیه جون .این حسن نظرته
منم خیلی وقتا تو سکوت میخونمت مگر حس کنم حرفم حالتو ذره ای بهتر کنه

تو هم میرسی به اون صلح منتها تو الان تو شرایط سختی هستی تا بچه هات کمی از آب و کل در بیان و تو فرصت کنی کمی برای خودت زمان بزاری
از طرفی کار میکنی و همه اینا توجه و زمان تو رو می طلبه
منم گاهی مثل تو بهم میزیزم
منم گاهی میشه که به نظرم توهم صلح داشتم و جا میزنم
ولی چند روز بعد که آرومتر میشم می بینم اونقدرم وضع اسفبار نبوده

ولی به خودت حق بده
خودتو سرزنش نکن
داشتن دو تا بچه تو آرومترین زنکیها هم چالشای زیادی به همراه داره
چه رسد به خونه شما که مشکل کار سامان و درگیریهای خودتون هم بهش اضافه بشه

خودتو بغل کن و کودک درونتو نوازش کن

من از ته دل گفتم چون سیر تکامل تو به سمت روشنایی و مثبت اندیشی رو تو این سالها شاهدش بودم.
بله حرفت درسته، من الان هرچقدر هم روی خودم کار کنم که حالم رو خوب نگهدارم اما با دیدن شرایط روحی همسرم یا خدمت 24 ساعته به بچه ها عملا خیلی جاها شاید شکست بخورم و احساس بی کفایتی بهم دست بده، به قول تو باید زمان مناسبتری به فکر این تحولات باشم....
وای از این کودک درون آسیب دیده که خیلی زیاد بهش ظلم شده تمام این 39 سال

نگار سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 18:03

مرضیه جان نکنه حامله ای که میگی نمیتونم دارو مصرف کنم؟؟؟؟؟آره به خدا فضول نیستم ولی چون نوشتی به دلایلی تا چند ماه نمیتونم دارو مصرف کنم این فکر اومد تو ذهنم.

وااای خدا نکنه نگار جان
ببین من حتی یه ذره هم شک ندارم که حامله نیستم اما الان که بی دلیل سه چهار ماهه پ نشدم، ناخواسته یه ترسی تو دلم اومده! هر جور هم حساب کنی این ترس بی پایه و اساسه چون میدونم که هیچ حرکت اشتباهیی انجام ندادیم این چند وقت و پیشگیری داشتیم اما خب بازم گاهی ترس برم میداره...نمیدونم چرا، حتی میگم بیبی چک بگیرم اما میدونم نباید اینکارو کنم چون هیچ دلیلی نداره که نگران بارداری باشم (ما این مدت رابطه زیادی نداشتیم).
راستش رو بخوای علت اینکه نمیخوام دارو بخورم اینه که من یه رژیم لاغری گرفتم و بابتش هزینه دادم و چند وقتیه شروعش کردم، چون واقعا اضافه وزن خیلی به جسمم فشار آورده بود و دردهای زیادی داشتم، بعد خب داروهای اعصاب چاق کننده ان، من دیدم نمیشه هم رژیم بگیرم هم اون داروها رو مصرف کنم که عملا شاید رژیمم رو خنثی کنه و حتی چاقترم کنه، فکر کردم حالا که دو ماهه رژیمم رو شروع کردم یه مقدار لاغر بشم و وضعیت سلامتیم بهتر بشه (روحیم هم با لاغرتر شدن بهتر میشه همیشه) بعدش داروها رو شروع کنم و حواسم به اضافه وزن باشه...
احساس کردم اگر این دلیل رو اینجا بنویسم یه سری دوستان بگk روح و روانت مهمتره از چاق شدن ,,و الان دارو واجبتره، اما حقیقت اینه که چاقی خیلی روی روحیه من تاثیر بدی میذاره و هم اینکه به کمر و گردن و زانوم هم خیلی فشار میاره و در هر حال من الان دو سه ماهه که رژیمم رو شروع کردم و نمیشه یهویی جا بزنم وسطش یا به خاطر داروها نتیجه نگیرم.
این بود دلیلش، تا سه ماه دیگه رژیمم رو سعی میکنم تموم کنم و انشالله نتیجه بگیرم بعد داروها رو شروع کنم (البته اگر تا اون موقع خود به خود بهتر نشده باشم.)
اما راستش اون موضوعی هم که شما گفتی ناخواسته تو فکرم میاد و میره درحالیکه میدونم نباید نگران باشم اما خب گاهی نگران میشم، وسواس گرفتم درموردش بی دلیل

مریم سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 10:05

مرضیه جان برامون بنویس .به هر حال تو خودت نگه ندار.اتفاقا تو مادر خیلی خوبی برای بچه ها هستی . فقط کمی روحیه ات را باختی . من مطمئنم که بزودی حالت بهتر میشه و میایی مینویسی .
برایت آرامش و شادی از خدا طلب دارم.

سلام مریم جان
من که نمیتونم از نوشتن فاصله بگیرم، گاهی انقدر حرف تو دلمه و انقدر دوست دارم هر چی تو ذهنمه بریزم بیرون اما خب یکم از قضاوت شدن میترسم راستش.
یکم که نه خیلی روحیم رو باختم مریم جان، خیلی آشفته ام، نمیدونم تا کی این وضع ادامه داره، یه روز بهترم و باز فرداش...رابطه من و شوهرم هم تو حال فعلیم بی تاثیر نیست و البته به هم ریختگی هورمونی که دوستان اشاره کردند و من کمتر بهش فکر کرده بودم.
ممنونم دوست مهربونم، فدای تو

نسترن سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 08:43 http://second-house.blogfa.com/

سلام عزیزم
امیدوارم بهتر باشی
مرضیه جان پیام من ثبت نشده؟

سلام عزیز دلم... نسترن جان پیامت رسیده فقط به خاطر مریضی نویان متاسفانه نشده همه پیامها رو تایید کنم، امروز همه رو تایید میکنم.
اتفاقا دیروز تو وبلاگت بودم و چند تا پست که این چند وقت نشده بود بخونم رو با هم خوندم، پای بی معرفتیم نذار اگر پیام یا کامنتی نمی‌ذارم عزیزم.
مرسی که هستی

مینا سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 00:05

سلام عزیزم
خدا قوت
فقط خواستم بگم تنها نیستی و من تا یکماه پیش دقیقا همین احساس خشم زیاد ، نا امیدی و بی کفایتی رو بشدت در ارتباط با همسر و پسر کوچولوم تجربه کردم و میدونم که چقدر تلخه و چقدر اشک ریختم
اما رفتم مشاور و دکتر و دارو مصرف کردم
علیرغم منع هایی که داشتم اما دیدم دارم به خودم و اطرافیانم بخصوص پسرم ظلم میکنم
دارو به من کمک کرده
آرومم الان و در مواقع بحرانی رفتار بهتری دارم
تو هم حتما کمک پزشکی بگیر
فقط به خاطر خودت عزیزم

سلام مینا جان
ممنونم
چقدر عالی که حالت بهتره عزیزم، خیلی خوشحالم برات
من قبل بارداری دومم بابت وسواس و افسردگی دارو مصرف میکردم، تا سه ماه اول تاثیر خاصی نبود و حتی در شرایطی بدتر هم شده بودم، از یه جایی داشت حالم بهتر میشد انگار که خیلی یهویی نویان رو حامله شدم و داروها رو قطع کردم، یعنی تجربه من میگه گاهی بعد مصرف دارو ممکنه حال آدم بدتر هم بشه و بعد مثلا داروها عوض بشن یا بدن به سازگاری با اون داروی خاص برسه و تاثیرگذاریش شروع بشه، من دو یا سه بار در مقاطع مختلف دارو استفاده کردم و این تجربه من بوده، خیلی خوبه که برای شما انقدر زود تاثیر گذاشته...
من شدیدا عصبی و پرخاشگر شدم و کنترلم رو از دست دادم، حتما استفاده میکنم فقط خب دو سه ماه دیگه انشالله، خدا رو چه دیدی، شاید تا اون موقع وضعیتم بهتر شد، اخه میدونی من حالم با همه چالشهای ریز و درشت خیلی هم بد نبود، شاید تو وبلاگم بعضاً به نظر شرایط خیلی بغرنج میرسید اما در واقعیت انقدرها هم حالم بد نبود تا همین چند روز قبل که یهویی از همه جا و همه کس بریدم و شدیدا به هم ریختم، بخش بزرگیش هم به خاطر همسرم بود... و البته شروع فصل پاییز هم که هر ساله تاثیرات منفی روی من میذاره اما امسال انگار بیشتر هم بود

نگار دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 20:59

سلام.واقعا ناراحت شدم پست جدیدت را خوندم.نمیدونم چی بگم.کاش داروهات را استفاده میکردی.و یا چند روزی تنها میرفتی خونه مادرت که استراحت کنی یا یه جایی که کمی آرامش بگیری. تر خدا یه فکری به حال خودت بکن اینجوری ذره ذره خدای نکرده آب میشی از بس حرص و جوش میخوری. شاید دلیل حال بد نویان هم ناراحتیهای تو باشه. امیدوارم زندگیت بیفته روی غلتک و از این حال و هوا بیرون بیای.به خودت تلقین نکن که افسردگیت اوج گرفته به خدا خوب نیست.زیادی داری خودت را از پا در میاری.هم برای شوهر هم بچه.هم خونه و زندگی.به خدا تهش هیچی نیست.ما هم کردیم الان بعد از چندین سال متوجه شدیم که فقط در حق خودمون ظلم کردیم و به تنها کسی که فکر نکردیم خودمون بوده و بس.

سلام نگار جان
دارووهام رو به دلایلی تا دو سه ماه دیگه حداقل نمیتونم استفاده کنم، بعد میدونی من حالم خیلی بهتر شده بود و حس میکردم خودم از عهده شرایطم برمیام اما الان واقعا احساس ناتوانی میکنم، رفتارهای همسرم و تنشهای بین ما هم بی تاثیر نیست چون وقتی با هم خوبیم منم حالم خیلی بهتره.
حرص و جووش که خدا شاهده منو از پا در آورده، انقدر آستانه تحملم پایین اومده که حد نداره.
متاسفانه خونه مادرم که میرم معمولا حالم بهتر نمیشه، نه به خاطر مادرم ، کلا شرایط یه طوریه که مثلا آرامشم بیشتر نمیشه و خونه خودم راحتترم، تنهایی و بدون بچه ها هم که نمیشه رفت.
منم تازگیا فهمیدم زیاده از حد مایه گذاشتم نگار جان، من واقعا تصمیم گرفتم خودخواه باشم! میدونم درمورد بچه هام خب نمیتونم اما حداقل در مورد همسرم حس میکنم کمکهایی که کردم عملا منو از پا درآورد و شرایط هم هیچوقت بهتر نشد...
اتفاقا الان سر یه دوراهی هستم درمورد کمک به همسر که شاید درموردش نوشتم.
کلاً روی من فشار زیادیه نگار جان، به نظرم بخش زیادیش هم به خاطر روحیات خودمه و مثلا فکر نمیکنم هر مامانی که دو تا بچه داره اینطوری باشه! خیلی خودمو سرزنش میکنم

سارا دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 19:47

عزیزم من همیشه تو رو توانمند و با اراده شناختم.دختری که رو پاهای خودش ایستاده و زندگیشو ساخته...میدونم خسته ای و این حالت تبعات حنگیدن واسه زندگیه.هر کدوم از ما یه جور درگیریم و ساز روزگار بروفق مرادمون نیست...ولی موفقیتهاتو دست کم نگیر.یادت نره که کی بودی و به کجا رسیدی.گاهی لازمه از خودت تشکر کنی بابت اینکه چیزی واسه زندگیت کم نذاشتی.میدونم مثل من حامی نداری و گاهی تمام جیزی که میخوای اینه که ساعتی رو واسه خودت باشی...کاش میتونستم برات کاری کنم...من بارها و بارها صفحه وبلاگت رو باز میکنم و پیگیر احوالت هستم...

سارای عزیزم مرسی قربونت برم، خیلی خوب میفهمی منو، من خیلی خیلی جنگیدم برای اینکه اوضاعم رو عوض کنم، از بچگی که فکر میکردم چون صورت زیبایی ندارم و قدم هم بلند نیست، پس باید انقدر به موفقیت برسم که اون موضوعات رو پوشش بده، مجرد که بوودم یه جور همیشه در حال مبارزه بودم و الان هم که متاهلم و بچه دارم، چالشهای بزرگتر و سختتر، یه جاهایی هم به موفقیت های بزرگی رسیدم اما االان که درست وسط یه زندگی هستم که حال مرد خونه توش خیلی بده و مادر خونه هم کلاً از همه چی بریده و حوصله خودشو هم نداره، موفقیت هام از همیشه بی اهمیت تر میرسن.... آدم که به حدودای چهل سالگی میرسه بیشتر از هر چیزی موفقیت رو تعریف میکنه در رسیدن به آرامش و رضایت و گهگاه خوشگذرونی که در مورد من چندان صادق نیست، البته که بچه هام زیباترین بخش زندگیم هستند اما خب همونا خوودشون کلی برام نگرانی و تشویش از آینده به همراه دارند و البته عذاب وجدان از بابت کوتاهی هایی که در حقشون به عنوان والدین میکنیم.
من اگر فقط کمی آرامش خاطر داشته باشم به خدا خیلی توقع بالایی از زندگی ندارم، با کوچیکترین چیزها خوشحال میشم و قانعم اما خب اون آرامش لعنتی نیست، خودم هم بخوام آروم باشم همسرم اینطور نیست و حالم رو بدتر میکنه.
تو خیلی به من لطف داری دختر مهربون، منم گاهی کامنتهاتو تو وبلاگهای دیگه میخونم و همه جا این احساس بهم دست میده که تو چقدر از خودت گذشتی و چقدر مثل من دیده نشدی...
ایشالا خدا برات جبران میکنه سارا جان

آرزو دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 16:41 http://arezoo127.blogfa.com

پست جدیدتُ خوندم و قشنگ حس استیصال و خستگیت توش موج میزد
هم کار خونه هم دورکاری هم مراقبت از بچه ها
مرضیه جان بنظرم بد نیس هزینه کنی و پرستار بگیری،حقوق پرستارم با شوهرت تقسیم کن که به هیچ کدوم فشار نیاره نصفشو تو بده نصفشو همسرت
عوضش پرستاری بچه ها رو میکنه و تو کمی استراحت میکنی،تازه یه همدمم پیدا میکنی
اینجوری درسته هزینه میدی ولی عوضش زندگیتون سالمتره،بچه هات سالم تر و شاداب تر خواهند بود خودت روحیه ت بهتر میشه فقط کار خونه رو انجام میدی و دورکاری،گاهی میری بیرون گاهی تو خونه استراحت میکنی و خلاصه که بنظرم بهترین کمک برای زندگیتونه
کاش برای خودتم که شده اینکارو انجام بدی

آرزو جان درست میگی، از همیشه خسته تر و مستاصل تر هستم، حال زندگیم خوب نیست.
والا آرزو جان بخوام اگر پرستار بگیرم که طبیعتا برمیگردم سر کار، اگر خاطرت باشه من نه ماه بعد زایمانم، به دلیل اینکه به پرستار بچه ها همچنان باید حقوق میدادم گاهی بهش میگفتم بیاد خونمون، البته نه بابت کمک، بیشتر اینکه حالا که حقوق میگیره حداقل از باب هم صحبت هم که هست بیاد و پیشم باشه، چون خب افسردگی بعد زایمان داشتم، اما با اینکه با هم دوست بودیم، وقتی خودم خونه بودم انگار برام سخت بود یه نفر دیگه کنارم باشه و رسماً میشه گفت کمک خاصی بهم نمیکرد، بلکه روزهایی که نبود انگار راحتتر هم بودم.
من نهایت کمکی که نیاز دارم آرزو جان اینه که مثلا خواهری، مادری، خواهر شوهری، عمه یا خاله ای نزدیکم بودند و انقدر باهاشون راحت بودم که هفته ای مثلا سه چهار ساعت بچه ها رو بسپرم بهش بدون اینکه نگران تغذیشون و تعویض پوشک و ... باشم و برای خودم یکم وقت بذارم اصلا برم بشینم توی پارک مثلا......
ضمن اینکه خب عزیزم به فرض هم که میخواستم پرستار بگیرم حداقل هشت تومن حقوقش بود و خودم هم تو دورکاری حقوقم کمتره، وضعیت همسرم هم که معلومه، حسابی برامون سخت میشد و جور دیگه اذیت میشدم، من همون یه فامیل نزدیک یا یه دوست صمیمی داشتم که بهش اطمینان داشتم برام کافی بود آرزو جان

مریم دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 13:50 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی عزیزم
امیدوارم الان بهتر باشی
من پستت رد همون لحظه خواندم اما خب خودمم شرایط روحی خوب نداشتم و نتونستم برات کامنت بزارم
خب آدمی که خودش یجورایی غرق افسردگی و حال بد قطعا نمیتونه یکی دیگه رو نصیحت کنه
اما
الان خواستم بگم
مرضیه جان تو اصلا آدم بازنده ای نیستی
اتفاقا از دید من یه خانم موفق هستی
بدون تعارف و اغراق حرف میزنم
فقط خسته ای
کاش یجورایی یه استراحتی به خودت میدادی
برات دعا میکنم قلب مهربونت آرامش بگیره

سلام مریم عزیزم
امیدوارم خودت و کیان جان خوب باشید
مدتی بود که ازت بیخبر بودم و بهت فکر میکردم اما وبلاگت برام باز نمیشد.
تو خیلی بهم لطف داری دختر، به نظر من هم تو با وجود شرایط سختی که همسرت از همون اول برات درست کرد، خیلی زن قوی و شجاعی بودی
ایکاش روزی این شجاعت رو در تو با جدا شدن از کسی که به نظرم ذره ای لیاقت زنی مثل تو رو نداره ببینم.
منم برات خیلی دعا میکنم، تو مشکلاتت از من بزرگتره، خیلی خانمی و میدونم چقدر احساس تنهایی میکنی، از ته دلم برات دعا میکنم روزگارت بهتر بشه.

غ ز ل یکشنبه 16 مهر 1402 ساعت 06:44 https://myego.blog.ir/

مرضیه جان
کاش میتونستم کمی از غم دلت کم کنم
اگر نوشتن سبکت میکنه بنویس ولی رمزدار
همه که قضاوت نمیکنند
میدونی همه ما گاهی تو نقطه ای از زندگی گیر می کنیم که به نظرمون اون دیگه ته خطِ

امیدوارم زودتر روبراه بشی

غزل جانم همینکه دوستان خوبی مثل خودت دارم که باهام همدردی میکنند برام خیلی خوشاینده.
من خیلی وقتها در سکوت تو رو خوندم و از اینکه دیدم تو این چندساله چقدر با خودت به صلح رسیدی کلی حظ کردم و تحسینت کردم، کاش منم میتونستم همین مسیر رو برم.
فدات عزیزم، مرسی

نسیم شنبه 15 مهر 1402 ساعت 09:33


چی شدی دختر
اوضاع با زمان و صحبت و مشاوره بهتر میشه
یکم به خودت فرصت بده

هیچی نسیم جان
آدمی که روان پریشه چی میخواد بشه
به نظرم میاد من واقعا آدم نرمالی نیستم! حالا چرا اینو نوشتم خندم گرفت نمیدونم
زمان آره اما مشاوره خدایی نمیدونم چرا نمیتونم ارتباط بگیرم نسیم جان، حس میکنم خودمون با این سن و سال و اینهمه تصمیمات گنده هیچکاری نتونستیم بکنیم مشاور دقیقا میخواد چیکار کنه؟ یکبارم تجربه کردیم و موفق نبود

نازنین جمعه 14 مهر 1402 ساعت 22:28

دلم شکست چون عمیقا درکت میکنم خودمم تو همین وضعم منتها باعث و بانی شرایط من مامانمه که واگزارش میکنم به خدا ...
شاید اگر مامانم باهام عین دشمن برخورد نمیکرد الان وضعم این نبود خدا میدونه چقدر غصه شو خوردم ،چقدر دلسوزی،کمک،مهربونی،گذشت و.....ولی جوابم چی بود؟ بدترین رفتارا ،بی چشم و رویی ،واگزارش میکنم بخدا

الهی بگردم... انقدر ناراحت شدم از پیامت...
میدونی نازنین جان یه جایی خوندم که فقط والدین نیستند که میتونند فرزدنشون رو به اصطلاع عاق کنند، فرزندان هم میتونند و اینطور نیست که همه مادر و پدرها مقدس باشند...
مادر من زن خوبیه اما خب همیشه این احساسو داشتم که اندازه خواهران دیگم دوستم نداره ولی خب یقینا تو ناراحتی های خیلی بزرگی از مادرت داری که اینطوری ازش حرف میزنی، هیچ فرزندی به راحتی نمیتونه بگه مادرت رو به خدا واگذار میکنم و میدونم پشت این حرف چه کوهی از غم و رنج نهفته هست.
قرار نیست همه مادرها مقدس باشند. از خدا میخوام دلت رو آروم کنه، با همه وجودم درکت میکنم عزیزم و خیلی ناراحتت شدم

آبی جمعه 14 مهر 1402 ساعت 18:56

عزیزم
تو تمام وجود و تلاشت رو گذاشتی برای بچه‌هات، برای بهتر کردن اوضاع، زندگی. از وقتی که نوجوون بودی کار کردی و الان هم هم مخارج خونه رو درمیاری و هم مراقب بچه‌هایی و این کار خیلی خیلی بزرگیه. و الان خسته‌ای و تمام حق توی دنیا رو داری که خسته باشی. فشار کار، خانواده، و اخیرا استرس بزرگی که برای خواهرت بهت وارد شد این‌ها خیلی زیاده. تو زن خیلی خیلی قوی‌ای هستی. شاید این رو توی زندگی روزمره‌ت یادت بره ولی برای منی که داستان زندگیت رو از دور دنبال می‌کنم و می‌دونم که قطعا هزاران چالش دیگه رو هم پشت سر گذاشتی که توی وبلاگت درموردش ننوشتی، این رو به وضوح می‌بینم که چقدر قوی هستی. مگه بچه‌ها چه چیزی بیشتر از یک مادر می‌خوان به جز تویی که تمام وجود و عشقت رو داری براشون میذاری. همه آدما اشتباه می‌کنن، همه آدما خسته میشن، عصبانی میشن، کارهایی انجام میدن که دست خودشون نیست و دوست ندارن ولی به خودت حق بده که بعد از این همه فشار خسته‌ای، با خودت مهربون باش، کاش فرصتی میشد که استراحت کنی و ذهنت استراحت کنه. خیلی مراقب خودت باش. برات از ته دل آرزو می‌کنم که بهترین‌ها برات اتفاق بیفته و سختی‌های زندگیت کمتر بشه

سلام دوست مهربون من، چقدر این پیام دلمو آروم کرد، ممنونم که اینا رو به من گفتی...
میدونی من خیلی زیاد دوست داشتم آدم نرمالی باشم و یه زندگی نرمال برای خودم بسازم، اما خب از وقتی یادمه ذهن پریشونی داشتم و تلاش میکردم با افکارم بجنگم، وقتی بچه دار شدم تلاشمو خیلی بیشتر کردم، با روحیه کمالگرایی افراطیم سعی کردم مامان خیلی خوبی برای دخترم باشم، اما خب همیشه احساس ناکافی بودن داشتم، الان که دو تا بچه دارم این احساس به اوج خودش رسیده، مدام در حال مقایسه خودم و بچه هام با بقیه هستم.
خدای من شاهده من به قول شما از قبل 20 سالگی کار کردم و هرگز پول تو جیبی به اون معنا از پدرم نگرفتم، سختیهای خیلی زیادی در مجردی کشیدم و آسیب های روحی بدی به من وارد شد، خیلیهاش رو به قول شما در اینجا ننوشتم، .بعد ازدواج هم انگار قسمت نبود زندگی راحتی داشته باشم و باز میدونستم باید کار کنم و درآمدم رو بیشتر کنم، با همه اینا شکایتی نداشتم، اما الان که میبینم زندگیم تا این حد آشفته هست و رابطم با همسرم پر از تنش و بالا و پایین (در عین علاقه نیم بندی که وجود داره) حس میکنم تو تربیت بچه هام کوتاهی کردم مدام خودم رو سرزنش میکنم که چرا نمیتونم رفتار بهتری نشون بدم و هر چقدر میخوام تغییر کنم نمیشه ، همش هم میگم یکی مثل تو چرا باید بچه میاورد؟ درحالیکه میدونم اگر بچه ای نداشتم حال و روزم هزار بار از این هم بدتر بود.
راست میگی، باید به خودم حق بدم خسته باشم، اما چطوور به خودم حق بدم که داد و بیداد کنم و صدام کل خونه رو برداره و بچه هام بترسند؟ خدا شاهده من هرگز تا این درجه خشمگین نبودم.
میدونی آبی جان گاهی میگم زندگی من انقدرها سخت نیست، من دارم سختش میکنم، گاهی هم مقایسه میکنم و میبینم خب من خیلی چالشهای بیشتری نسبت به همکارانم یا حتی خواهران خودم در زندگی داشتم، در کنارش موفقیتهایی هم داشتم اما خب همیشه دست کم گرفتمشون...
به خدا من عاشق بچه هامم، روزی هزار بار میبوسمشون، کاش بزرگتر که شدند شرمندشون نباشم
(ببخش که حرفام زیاد به هم مرتبط و منسجم نیست)

فاطمه زهرا جمعه 14 مهر 1402 ساعت 18:26

تو این شجاعتو داشتی که وارد زندگی شدی و این شجاعت که پذیرفتی مادر دو تا فرشته بشی.دست از سرزنش کردن خودت بردار.همه ماها گاهی وقتا تو سیاهچاله فرو میریم اما تهش از اون در میایم...تو برای بهتر شدن حالت نیاز به مرگ نداری،نیاز به کمی استراحت داری.میدونی منم اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم.مادرم مجبورم کرد البته همسرم انتخاب خودم بود اما اگه مادرم مثل الانِ من برای کیانا بود ساید من هیچ وقت تن به ازدواج نمیدادم.تا از ارشد فارغ التحصیل شدم تو گوشم خوند که تو مانع ازدواج دو تا خواهر کوجکترت هستی.نمیخواست جلو لمه هام و فک و فامیل کم بیاره.تازه برنامه چیده بودند که من با پسر یکی از دوستان پدرم که کلا خط فکریش با من فرق میکرد ازدواج کنم شانس آوردم تو جلسه خواستگاری پسر رو پروندم با حرفهایی که رک و راست زدم.همسرم مرد بسیار خوبیه خیلی باجنبه و نمیدونم پیج جدید اینستای منو داری یا نه از بس باهاش شوخی می کنم.اما گاهی وقتها فکر می کنم من زن زندگی متاهلی نبودم.من دلم میخواد گاهی وقتها برا خودم تنها باشم تنها لش کنم رو مبل و کتاب بخونم یا مسافرت رو دوست دارم یا کار کردن و ادامه تحصیل اما به خاطر دخترک و دست تنها بودن تو غربت ازشون چشم پوشوندم.هم مامان من و هم مامان تو راستش رو بخوای آدمهای حمایتگر نبودند و نیستند.که یه روز خودشون بیان دست بچه هامون رو بگیرند بگند حالا تو با همسرت برو تفریح یا مسافرت...نمیدونم مدر و مادرهای الان چرا اینطوری اند...به جای اینکه حامی باشند خودشون نیاز به حمایت بچه ها دارند.شاید زیادی رک هستم اما اون نقش حمایتگر پدر و مادرها الان برعکس شده.من حتی میرم خونه مادرم یهو می بینم مادرم تا می بینه یکی هست که غذا بپزه سریع میره باغ و بیرون!واسه همینه دادم خونه شمال رو میسازم که از این به بعد برم خونه خودم تا بتونم استراحت کنم.متاسفانه ماها فقط دلمون مهربون بود و اونجور که شایسته قلب ما بود با ما رفتار نشد.در مورد همسرت بیشتر روی خودتون کار کنید.رو برخورد با بچه هات هم کار کن.منم شده چند بار دختر بیچاره امو زدم و بچه از ترس گریه میکرد اما خیلی وقته اینفدر رو خودم کار کردم که تو هر شرایطی که صدام کنه میگم جان.بچه ها نیاز به محیط آرام دارند که متاسفانه به خاطر برخوردهای بین تو و همسرت بچه ها از پس تحمل اون شرایط بر نمیان.باید وقتی بچه ها خوابند به صورت جدی در این مورد با همسرت صحبت کنی و از طرفی همسرت رو بپذیر.مشکل تو اینه که زن بسبار باهوش و آگاهی هستی و همین فهمیدنها و درک کردنهات که شاید بیشتر از همسرته اذیتت می کنه.منم اینطوری ام.اما به یه مرز پذیرش رسیدم.امیدوارم دلت آروم بشه فقط کافیه کمی استراحت کنی البته به شرط اینکه یه روز فقط زندگیت رو بسپاری به یه ادم مطمئن و امن

سلام عزیز دلم، به خدا که تک به تک حرفات درست هست...چقدر منو خووب میشناسی...مدتها بود ازت بیخبر بودم، نه عزیزم من پیج جدیدتو ندارم و مدتهاست ازت بیخبرم، اتفاقا چند وقت پیش بهت فکر میکردم که یهو چی شد این دختر و کجا رفت
فاطمه جان من خیلی خیلی خسته شدم، از اینکه بدون اینکه درک بشم و بدون اینکه حتی یه نفر کمک داشته باشم که گاهی فقط گاهی بتونم چند ساعت تمام بچه ها رو بسپرم بهش و با خیال راحت برای خودم باشم واقعا اذیت هستم...
به خدا گاهی دیوونه میشم، من آدم بدی نیستم اما الان حس میکنم برای شوهرم یه همسر بد و برای بچه هام یه مادر بد هستم.... از خودم عصبانی و ناراحتم و کنترلم رو روی رفتارم از دست دادم...
فاطمه جان فایده ای نداره صحبت من و همسرم، ما از این دست صحبتها تو خلوت خیلی کردیم، بی فایدست، شاید اغراق آمیز باشه این حرفم اما فکر میکنم تنها راه جدایی باشه و بس، که اونم هزار و یک مشکل داره و خیلی میترسم ازش، اما باز گاهی حس میکنم شاید برای بچه ها حتی بهتر باشه، آخه قرار نیست لزوما آدم به خاطر بچه هاش زندگی کنه، گاهی باید به خاطر بچه هاش جدا بشه....من که جراتش رو ندارم و میدونم آخرش هم نمیشه، اما عین حقیقته.
من خیلی حرفها دارم که بزنم در جواب پیامت اما راستش حالتم جوریه که انگار تمرکز ندارم روی گفته هام و حرفهام منظم و منسجم نیست....
من نیاز به کمک دارم، واقعا نیاز به کمک دارم، میفهمم افسردگیم عود کرده اما به دلایلی که نمیخوام اینجا بگم نمیتونم دارو استفاده کنم....
چقدر خوب منو میشناسی، میدونی من یه عمر حسرت یه خانواده حمایتگر رو خوردم، الان حتی دیگه گله ای هم ندارم اما خب فشارهای روحی و روانی تو این سالها منو خیلی از پا درآوردند

آرزو جمعه 14 مهر 1402 ساعت 12:59 http://arezoo127.blogfa.com

بعضی از خواننده ها چه میکنن با نویسنده ی یک وبلاگ که دیگه نمیتونه بنویسه من خودم چون قبلا وبلاگ داشتم درک میکنم
دوس داشتی رمزی بنویس اما در همین حدم که نوشتی واقعا ناراحت شدم که به این نقطه رسیدی و امیدوارم نزدیک پریودیت باشه و تحت تاثیر هورمونات باشی و‌ واقعیت زندگی این نباشه

آرزو جان
خدایی اینجا فضا همیشه خوب و مثبت بوده، من گله ای از کسی ندارم اما خب چون مثلا دوستانی هستند که کلی وقت میذارند و بهم میگن مثبت فکر کن و حالتو خوب نگهدار و تغییرات مثبت کن و منم خب به حرفاشون خیلی فکر میکنم بعد خب راستش مثلا معذب میشم همون دو سه روز بعد بخوام پستی بنویسم که اون خواننده دلسوز فکر کنه حرفاش هیچ فایده و اهمیتی نداشته، متوجه منظورم میشی آرزو؟ این میشه که خب یه مقدار جلوی نوشتن از ناراحتیهام رو میگیره وگرنه که خب دوستان از روی دلسوزی برام نظر میذارند.
راستش دست روی دلم نذار، من ماههاست پریود نشدم و اصلا نمیدونم چرا اینطوری شد... الان که خوب فکر میکنم میبینم احتمالا تغییرات هورمونی هم بی تاثیر نیست چون واقعا یه وقتها اصلا رفتارهام دست خودم نیست انگار تحت کنترل من نیست اصلا

آتوسا جمعه 14 مهر 1402 ساعت 12:57

مرضیه جان امیدوارم تا الان بهتر شده باشی. واقعا شرایطت سخته. مسئولیت بچه‌ها و زندگی و اختلاف‌های که پیش میاد و هزارتا چیز دیگه که آدم رو از لحاظ عاطفی و روحی درگیر میکنه هر روز. ولی باور کنی یا نه هممون همینیم. یک روزهایی انقدر حالمون بده که آرزوی نبودن می‌کنیم. من که بعضی وقتها انقدر از همسرم ناراحتم که نمی‌تونم‌ یک لحظه تحملش کنم. ولی یک جایی با خودم گفتم آیا با وجود بچه حاضری جدا شی و آیا انقدر مشکلاتمون بزرگه که نتونیم ادامه بدیم؟ وقتی دیدم جدایی ممکن نیست فقط فکر کردم حساسیتمو کم کنم و سعی کنم آرامش بیشتری تو زندگی داشته باشیم. باور کن هیچکدوممون زندگیمون گل و بلبل نیست، همه اختلاف فکری فرهنگی مالی دارند ولی باید ساخت و راه دیگه‌ای وجود نداره چون اونورش خیلی ترسناک‌تره. تصور کن دو تا بچه رو تنهایی بخوای بزرگ کنی با تمام مسئولیتها و مشکلاتی که برای خودت و بچه‌ها در پی داره، اصلا ارزششو نداره که بخاطر اختلاف نظرهاتون همچین شرایطی رو برای خودتون ایجاد کنید. لطفا یک خط قرمز برای خودت بذار که در هر شرایطی هر چقدر عصبی شدی دست رو بچه‌ها بلند نکنی. عواقب اینکار خیلی بدتره. می‌دونم که خودت هم چقدر عذاب وجدان می‌گیری بعدش ولی باید یک خط قرمز پررنگ‌ باشه برات. فقط برات آرامش و صبر آرزو می‌کنم. این روزها می‌گذره و همه چی بهتر میشه مطمئن باش

والا آتوسا جان منم به همین حرفهایی که اینجا نوشتی بارها فکر کردم، خب شاید یه مقدار منم مقایسه گریم زیاد شده و همش فکر میکنم بقیه زوجها و خانواده ها شرایط خیلی بهتری نسبت به ما دارند یه حداقل زن و شوهر انقدر به هم جلوی بچه ها توهین نمیکنند، این قضیه منو خیلی دلسرد کرده.
منم اتفاقا خیلی وقتها فکر کردم ممکنه بخوام با وجود دو تا بچه جدا شم؟ خب جوابم این بود که خیلی خیلی قراره شرایط سختی پیش بیاد اما اگر بدونم مثلا آسیبی که به بچه هام تو زندگی من با باباشون میرسه بیشتر هست از زمانی که از هم جدا باشیم انتخابم کدومه؟ آیا سختیهای بیشتر رو به خاطر آرامش بیشتر بچه هام انتخاب میکنم یا نه؟ نمیدونم متوجه منظورم میشی؟ یعنی یه وقتها میگم شاید بچه هام خوشبختتر باشند اگر انقدر در معرض دعوا و داد و بیداد و اختلافات ما نباشند و استرس نکشند، بخصوص خب وقتی میبینم هیچی قرار نیست تغییر کنه و ما آدم عوض شدن نیستیم و این روند تا آخرش همینقدر معیوب میره جلو! تناقض بدیه آتوسا جان.
والا منم همیشه برام خط قرمز بوده به خدا که دست روی بچه هام بلند کنم، اما واقعا فشارهای خیلی زیادی روی منه و این بچه ها هم همش دعوا و کتک کاری دارند و نویان هم همش مریضه و منم هورمونام انگار به هم ریخته، گاهی از دستم خارج میشه! تا قبل باردارشدنم برای نویان، من از گل نازگتر به نیلا نمیگفتم.... هر چقدر اختلاف سنی کم در ظاهر برای خود بچه ها خوب باشه (اینطور میگن اما نمیدونم چقدر درسته!) برای مادر و پدر و بخصوص مادری که شاغله خیلی سختی به همراه داره.
ممنونم عزیزم، بله منم امیدوارم شرایط بهتر بشه اما خب تا اون موقع بعید میدونم یه موی سیاه روی سر من مونده باشه!!!

ترانه جمعه 14 مهر 1402 ساعت 09:31 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

مرضیه جونم خودت بهتر میدونی احساساتت موقتیه و مربوط به دوره ی افسردگی فصلیت هست.
انقدر خودت رو سرزنش نکن.تو مادر خوبی هستی،فقط خسته شدی یکم،کم نیار.میگذره این روزها. همسر خیلی خوبی هم هستی.حتی از تو وبلاگ هم متوجه ی حمایتهات از آقاسامان تو هر شرایطی شدم‌.زندگیه دیگه،قرار نیست هیچوقت بدون سختی باشه.میدونم جر و بحث زیاد دارید تو خونه تون،متاسفانه تنها عیب شما و آقا سامان زودجوشی بودنتونه،اگه یکیتون حتی یکم صبورتر بود انقدر احساس بد الان پیدا نمیکردی.
نمیدونم برای چی بحث کردید اما خدا نکنه ببازی،اصلا چرا ببازی؟؟؟!!!
درسته کمی مشکلات مالی دارید اما خدا رو شکر شغل تو هست و میگذرونید روزها رو.بیخیال دو دوتا چهارتای زندگی شو که کدوم بیشتر درآمد داره.این حساب کتاب کردنهاست که مسموم میکنه فضای زندگی مشترک رو.شما رفیق روزهای خوب و بد همید.به عنوان یه زن میفهمم چی میخوای و توقعت چیه اما خوب زندگی هیچوقت به میل ماها که پیش نمیره.همسرت بنده خدا آدم تنبلی نیست،بد آورده.خیلی از مردها هستن تو این شرایط وضعشون مثل همسر شماست.
هم من میدونم و هم خودت که احساساتت موقتیه.البته طبیعی هم هست.تو زندگی مشترک که هر لحظه نمیخوای جونت رو بدی به طرف،یه لحظه عاشقی و یه لحظه متنفر و یه لحظه ی دیگه خنثی‌‌.مخصوصا ما خانومها که به خاطر هورمونها ماهی ده بار مودمون عوض میشه.باز مردها احساساتشون ثبات بیشتری داره.در مورد تو،افسردگیه یکم بیشتر رو حست تاثیر میذاره.
من قبول دارم حداقل تو شرایط الانت یکم همدلی و صبوری بیشتری از طرف آقا سامان احتیاج داری ولی متاسفانه زود جوش آوردن ایشون هم کار دستتون میده و اوضاع رو یکم از کنترل خارج میکنه.
دختر خوب یکم بلند شو و بخند.بچه هات به لبخندت احتیاج دارن.میگذره این روزها.بهت قول میدم یه چند سال دیگه که بچه ها بزرگتر بشن و وابستگیشون بهت کمتر بشه حالت خیلی بهتر بشه.متاسفانه تایم خالی برای خودت نداری،حتی تایم خالی برای دو نفره هاتون هم ندارید‌.بچه ها خیلی عزیزن،یه لحظه کنار آدم نباشن دلتنگشون میشیم اما از طرف دیگه این فول تایم بودنشون کنار آدم خیلی فشار روانی درست میکنه.تو و آقا سامان یادتون رفته دو نفره هاتون چقدر بهتون آرامش میداده و چقدر از لحاظ روحی قویترتون میکرده.
بی ادبیه اینو میگم و حتی خنده دار.به خدا یه زمانی تو دستشویی بودن حس آرامش میداد بهم که حتی برای دو دقیقه بچه ها بهم وصل نیستن،همونم البته پشت در دستشویی نشسته بودن و میکوبیدن بیا بیرونمخصوصا پسر بچه که وابستگیش به مادر خیلی بیشتره.اما این شرایط موقتیه.درست میشه خوشگل خانوم

ترانه جان کامنت تو رو بلافاصله بعد اینکه برام نوشتی خوندم و عجیب روی من تاثیر مثبت و خوبی گذاشت، یعنی خب دیدم حرفات درست و واقع بینانه هست و منم مجبورم بپذیرم که این شرایط یه جورایی تقدیر منه، منظورم وضعیت همسرمه، البته من به شکل احمقانه ای هنوز امیدوارم روزی شرایطش بهتر بشه!!! حالا اصلا مسائل مالی به کنار، لااقل روحیش بهتر بشه، والا همسر من اینطوری هم نبود! به نظرم اون الان حتی از منم بیشتر افسرده هست! منم نمیتونم کمکش کنم چون وضعیت خودم بهتر نیست و اونو هم مقصر میدونم در حالات و روحیات منفی خودم، جالبه که وقتی عقد کردیم یکی از فامیلهای سامان بهم گفت با سامان قراره تا آخر عمرت بخندی بسکه شوخ و بامزه بود! الان یه جورایی انگار شده یه مرده متحرک، دنبال اینه که من کمکش کنم اما حقیقتا از منم دیگه کاری برنمیاد، راستش رو بخوای حتی ترجیح میدم بیشتر از این خودم رو قاطی مشکلاتش نکنم، متوجه شدم اعصاب خراب من بخشیش بابت کمکهای بی فایده ای هست که به همسرم کردم و ناخواسته تو عصبانیت منت هم میذارم اما خب منم یه جاهایی محقم که در برابر کمکهایی که بهش کردم دنبال نتیجه باشم نه فقط اتلاف پول و پس اندازم که بهش دادم! میخوام از این به بعد خودخواه بشم یکم!
خیلی خوبه که مادرایی مثل خودت میان و میگن اوضاع در آینده بهتر میشه، ترانه جان به خدا من فقط یکم برای خودم مرخصی لازم دارم! اصلا دلم میخواد بتونم شبها کنار همسرم بخوابم به جای اینکه 5 ساله کنار بچه ها خوابیدم! دلم میخواد گاهی نصفه شبها بغلم کنه! به قول تو یادم رفته یه زمانی این دو نفره ها چقدر برای من روحیه بخش بود...
نمیدونم چی قراره بشه، سعی میکنم امیدوار باشم، اما خب تو این سالها خیلی وقتها امیدم ناامید شده.
وای اون دستشویی رو خوب اومدی! گاهی دلم میخواد همونجا بمونم! اصلا همونجا بمیرم اما نیام بیرون
جدی هم پسربچه ها وابستگی بیشتری به مادر دارند! من اینو قشنگ در مورد نویان و مقایسش با نیلا تو همین سن میفهمم! انقدر این بچه میچسبه به من و همش بغلم میکنه و نازم میکنه و به موهام دست میزنه و به شیوه خودش منو میبوسه که اصلا گاهی تعجب میکنم، چون خب من خودم سه تا خوواهر داشتم و با پسرها ارتباط نداشتم برام خیلی جالبه.
مرسی از پیامت ترانه جان، تاثیرش خوب بود اما خب تا وقتی که همسرم دوباره اعصابم رو قهوه ای نکرده بود (ببخشید البته)

آیدا سبزاندیش جمعه 14 مهر 1402 ساعت 08:43 http://sabzandish3000.blogfa.com

ممنونم مرضیه جان.
من خیلی دعات کردم و از خداوند خواستم که به آگاهی برسی نور به مسیرت بتابه و راه درست رو پیدا کنی و تصمیم عاقلانه بگیری.
یک مدت سعی کن کمتر با همسرت بحث کنی منم مثل خودت هستم سریع واکنش منفی نشون میدم جنجال درست میکنم اما تو زندگی مشترک میگن که باید گاهی خویشتندار باشیم.
میدونی اگر همسرت سر کار میرفت کار ثابت و درامد کافی داشت واقعا نود درصد مشکلات بینتون حل میشد هم خودش اعتماد به نفس و روحیه و انگیزه میگرفت هم خودت امیدوار تر میشدی.
خدا کنه از یک راهی یک کاری پیدا کنه همسرت.
من سعیدو ترک کردم رهاش کردم به این نتیجه رسیدم ذات بد نیکو نگردد زان که بنیادش بد است. اینم خب عمریه عرق و الکل خورده نمیاد که فقط به خاطر من ترکش کنه که.

آیدا جان من همیشه به یادتم و برات آرزوهای خوب میکنم و دلم روشنه که مسیر پیش روت خیلی موفق و عالیه...
بیخیال آیدا جان من و همسرم کارمون از این حرفها گذشته، همش تصمیم گرفتیم و یکی دو روز تلاش کردیم و |آخرش هیچی، آدم از همون اول باید رفتارها و اخلاقش به طرف مقابلش بخوره، وگرنه اینکه تلاش کنه تغییر کنه خیلی سخته، البته که راستش تقصیرات ما با هم برابره و مثلا اون بیشتر از من مقصر نیست...
والا یه کار با درآمد ناچیز براش درست شده اما باز به خاطر این درآمد کم و قرض و قوله هاش همش حالش بده و روحیه نداره! منم تصمیم گرفتم خودمو بکشم کنار آیدا...
کار درستی کردی، کاش اصلا باهاش بیرون هم نمیرفتی، امیدوارم تحت هر شرایطی بهش برنگردی عزیزم

رابعه پنج‌شنبه 13 مهر 1402 ساعت 22:40

هر چی خیرته مرضیه جان امیدوارم از سوی خداوند بهترین ها برات برسه.

ممنونم رابعه جان، مرسی از دعای خیرت. بهترینها برای تو باشه عزیزم

رهآ پنج‌شنبه 13 مهر 1402 ساعت 18:55 http://Ra-ha.blog.ir

مرضیه عزیزم باز هم داری اشتباه میکنی، اشتباهت اینجاست که فکر میکنی اگر باز هم از غم و غصه بنویسی، محکوم به ناشکری و ... میشی. اینجا وبلاگ توست، هر چی دوست داری، باید بنویسی. من فکرمیکنم وبلاگ برای غر زدن و خالی شدنِ. اگر پست‌های قبل من یا دوستان حرفی زدیم به خاطر خود تو بود، قصدمون ناراحت کردن و ته‌ش خودسانسوری تو نبود.

نه قربونت برم حرفات خیلی هم درست و بجا بود، من در جواب آرزو توضیح دادم، خب وقتی میبینم دوستانم وقت میذارن و با نیت خیر و از روی دلسوزی و مهربانی حرفهایی میزنند که به من کمک کنه، راستش بعدش معذب میشم مثلا بخوام همون رویه قبل رو ادامه بدم و با خودم میگم الان اونا فکر میکنند حرفاشون وقت تلف کردن بوده...
من مریضم رها جان، تعارف که نداریم، مریض روحیم، نه خودم که کل خانوادم این ژن لعنتی رو دارند!
من باید دوباره داروهام رو شروع کنم اما خب یه موضوعی فعلا مانع هست تا سه چهار ماه دیگه، تو این فاصله باید یه جوری بگذرونم، البته که دارو هم معجزه نمیکنه اما خب شاید ظرفیتم رو بالاتر ببره....یه زمانی حالم بهتر شده بود اما الان انگار دوباره به هم ریختم. یکبار یکی از روانپزشکها برای من تشخیص افسردگی دو قطبی داده بود، داروهایی برای تثبیت خلق بهم داده بود، حالا نمیدونم چقدر درست بود نظرش اما به نظرم بیراه هم نگفته بود...
راستی دکتر شریعتمداری که بهم معرفی کرده بودی چند روز پیش متوجه شدم همشهری خودم بوده و پدرش یکی از مشهورترین پزشکان سمنان بوده که همه میشناختنش و همین یکی دو هفته قبل فوت شد... برام جالب بوود، کاش همون موقع که پیشش میرفتم میفهمیدم اینو

نسترن پنج‌شنبه 13 مهر 1402 ساعت 17:53 http://second-house.blogfa.com/

مرضیه ازت خواهش میکنم سفت و سخت دنبال درمان باش همه ی نوشته ت بوی افسردگی داره اول از همه بخاطر خودت که لذت زندگیت رو ببری
تو لیاقت زندگی خوب و با نشاط رو با تمام سختی هاش داری
مرضیه اول از همه و آخر از همه بخاطر خودت
این حالت رو منم داشتم ، تو تغییر کنی همه تغییر میکنن خواهش میکنم باور کن

سلام نسترن جان
بله درسته حرفت، یه مدت من میدیدم که حالم بهتره و حتی زندگی برام شیرین شده بود، به نظرم رسید از عهده شرایط برمیام و نیازی نیست دوباره داروها رو مصرف کنم و حالات خواب آلودگی داشته باشم یا چاق بشم...
الان هم در عین اینکه میفهمم افسردگیم شدید شده اما باز میبینم مثلا وقتی حال همسرم بهتره و دعوا نمیکنیم حال منم بهتره، میگم شاید بخشی از حالات الانم به خاطر شرایط بیرونی باشه که اگر درست بشه، منم بهتر بشم...
حالا در هر حال میدونم که به دارو نیاز دارم اما خب یه مانعی هست این دو سه ماه آینده، بعدش اگر شرایطم مثل الان باشه صددرصد شروع میکنم نسترن جان
حداقل به خاطر بچه هام.

لیلا پنج‌شنبه 13 مهر 1402 ساعت 12:52

سلام.باید بگم من هم فکر نمی کردم که روزی آرزو کنم همسرم ساعت های کمی توی خونه باشه و برای تعطیلات عزاداری کنم. ولی به نطر میاد یک روند طبیعی هست که برای عاشق ترین ادمها هم پیش میاد والان هم با این مشکلات زندگی که دیگه نور علی نور. از نظر من مهم ترین دلیلش هم وجود لچه ها هست که تنش و اختلاف ایجاد می کنه. زیاد بهش فکر نکنید برای همه کم و بیش پیش میاد. خودتون رو اذیت نکنید.

میدونی سه سال از ازدواجمون گذشته بود و با وجود همه بحثها و اختلاف نظر ها من همیشه با خودم میگفتم پس چی میگن علاقه کم میشه بعد چند سال و ...من که هنوزم دوستش دارم و وقتهایی که خونست برام لذت بخشه، اما افسوس که الان به اینجا رسیدم و به نظر خود من هم دلیلش تنشها و اعصاب خوردیهایی هست که بچه ها با خودشون دارند بخصوص اگر دو نفر رویه یکسانی تو تربیتشون نداشته باشند. البته در مورد ما اینکه روحیه همسرم بعد شکستهای پی در پی به هم ریخت و حال بدش رو به منم منتقل کرد بی تاثیر نبوده و اینکه خب از یه جایی احساس کردم قرار نیست هیچوقت هیچی درست بشه.

شکوفه پنج‌شنبه 13 مهر 1402 ساعت 10:41

سلام مرضیه جان.
انشالله حالت بهتر شده باشه.اینجا وبلاگ تونست هرچی دلت میخواد بنویس.ناشکری نیست .درد دل هست.خواهش میکنم اینجا رو ترک نکن .دلمون برات تنگ میشه

سلام گلم
نه من نمیتونم اینجا رو ترک کنم فدات شم، فقط چون دیدم اگر این روزها بنویسم همش باید حال بدم رو منتقل کنم، گفتم چند روزی ننویسم.
من واقعا به اینجا و دوستانم وابستگی دارم شکوفه جان

سارینا۲ پنج‌شنبه 13 مهر 1402 ساعت 08:28 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام مرضیه جان
ببین آدم بعد هر دلخوری شدید این احساساتی که شما گفتی رو تجربه می کنه
بعد چند روز درست میشه
راستش به نظرم هیچ ازدواجی ایده آل نیست. هر کدوم یه مشکلی دارن. شاید بهترین گزینه برای اینکه آدم هیچ تنشی تو زندگیش تجربه نکنه همون مجرد موندن باشه ولی از اون طرفم زنان سن بالای ازدواج نکرده رو می بینم ، زندگیشون رو دوست ندارم. یعنی خیلیاشون حاضرند هر باجی بدن فقط یه مرد تو زندگیشون باشه. کلا همه چیز انگار از دور قشنگه و از نزدیک خوب نیست
من خودم توی دلخوری اخیرم از همسرم می خواستم ننویسم
بعدش که نوشتم یکی دو ساعت بعدش تصمیم گرفتم پاکش کنم. ولی خوب چند تا کامنت داشتم و دیدم نمیشه پاک کرد مطلب رو.
ولی به نظرم وبلاگ تنها جاییه که آدم می تونه احساسات واقعیش رو بیان کنه چون اطرافیانش اونجا رو نمی خونن و تو دنیای واقعی همچنان می تونه با ماسک زندگی کنه
به نظرم نوشتن تو وبلاگ حتی اگر بعدش آدم متهم بشه هم بد نیست و اشکال نداره
وبلاگ مثل اینستا نیست که فقط لحظات ناب و ایده آل زندگیتو توش نمایش بدی
ولی نوشتن آدمو آروم می کنه
فکر آدمو متمرکز می کنه
قضاوت دیگران هم مهم نیست
اگر هم خواستی می تونی مطلب رو عمومی ننویسی و فقط خودت دسترسی داشته باشی. ولی اگر می تونی بنویس

در مورد اختلاف با همسر جالبه که دقیقا همین حس شما رو، همین احساس شکست و تسلیم شدن رو پریروز منم داشتم ولی به همسرم بروز ندادم
الان بهترم البته

سلام سارینا جان
درست میگی، منم یک روز بعد گذاشتن این پست پشیمون شدم بخصوص وقتی حالم بهتر شد و همسرم از دلم درآورد اما الان که دارم پاسخ پیامت رو میدم دقیقا دوباره همون حالی رو دارم که موقع نوشتن این پست داشتم.
میدونی منم با همه سختیها نمیتونم بگم اگر مجرد بودم خوشبخت تر بودم، اون موقع هم قطعا حسرت همسر و مادر بودن یه جور دیگه حالم رو میگرفت، ولی خب آخه من با شرایط خیلی خاصی ازدواج کردم، راستش اگر خودم تلاشهایی نمیکردم هرگز نمیتونستم ازدواج کنم و قطعا الان مجرد بودم اما اون تلاشهایی که کردم از ترس این بود که نخوام تا ابد خونه پدر و مادرم بمونم...الان هم نمیگم پشیمونم که ازدواج کردم اما خب این عذاب وجدان لعنتی بابت زندگی که برای خودم و بچه هام ساختم خیلی آزارم میده، نمیدونم چطوری منظورمو برسونم....
من الان ذهنم اصلا آروم نیست که بتونم بنویسم، به محض اینکه کمی آرومتر شدم مینویسم، من اینجا نمینویسم که فقط تعریف بشه ازم، همه دوستام هم برام عزیزند خدایی و حس میکنم هیچ بدخواهی اینجا ندارم فقط خب معذب میشم از ناراحتی هام بگم، چون خب مثلا دوستان بهم پیام میدن که خودتو جمع کن و منم خب تلاشمو میکنم وقتی میبینم نمیشه و باز قراره بیام از اعصاب خوردیهام بنویسم معذب میشم...
آره مینویسم، شاید رمزدار نوشتم فقط برای خودم...
شما خیلی خویشتنداری، واقعا صبور و باگذشتی، من مثل تو نیستم سارینا، اصلا لعنت به من (نمیدونم چرا یهو گریم گرفت همش گریه میکنم این روزها)

سمیرا چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 23:52

من احساس می کنم این مدت فشار زیادی روت بوده عزیزم، فوت مادربزرگ همسرتون، مریضی خودتون و بچه ها، مشکلات خواهرتون، و تمام این مشکلات پشت سر هم بهتون فشار زیادی آورده و کاملا حق دارید، چون خییییلی بهتون جسمی و روحی فشار اومد. خب شما مادر ایده آل گرایی هستید با دو تا بچه کوچیک و سرکار هم میرید، چرا یکم به خودتون ارفاق نمی کنید، یکم هم دلسوز خودتون باشید و نخواهید بهترین مادر و بهترین همسر باشید عزیزم، ما باید هوای خودمونم داشته باشیم به عنوان فردی که راه نرفته شما یعنی ازدواج نکردن رو در پیش گرفته، باید بهتون بگم چیز زیادی رو از دست ندادین خب ازدواج نمی کردین که تهش چی میشد الان این تاج افتخاری که بر سر من هست رو با عشق به شما تقدیم می کنم شوخی می کنم عزیزم، ولی به نظر من شما راه خوبی رو رفتید، ماشاالله همسر نسبتا مقبول و بچه های دوست داشتنی دارید، خب سخت هم هست قبول دارم ولی اینکه زندگیتون هدفمنده خیلی ارزشمنده، اینکه بزرگ شدن بچه ها رو می بینید و احساس می کنید یه کاری کردید یکم استراحت کن، بچه ها رم زدی، فدای سرت، دست مادری مثل شما بچه رم بزنه، تبرکّه ماشاالله

درست میگی دوست من، اون قضیه خواهرم تو ناخوداگاهم خیلی تاثیر منفی گذاشت، درسته که موقتا به خیر گذشته اما خیلی روحمو خراش داد و هنوزم نگرانیم برطرف نشده، اما میدونی چیه سمیرا جان اگر تو همین شرایط یکم حال و روز شوهرم بهتر بود و با هم بیشتر سازگاری داشتیم میدونم به این درجه از وخامت نمیرسید حال من....
این ایده آل گرا ر و خوب گفتی عزیزم، من واقعا همش در حال مقایسه خودم با بقیه هستم و همیشه احساس میکنم میتونستم خیلی خیلی مادر بهتر، همسر بهتر و اصلا آدم بهتری باشم!
من تو این سالها خیلی خیلی سختی کشیدم و الان به شدت شکننده شدم و انگار مقاومتم شکسته شده راستش...
چقدر بامزه نوشتی آخرش رو، تاج افتخار و... جمله آخرت هم که نیشمو تا بناگوش باز کرد! زدی فدای سرتبه خدا انقدر عذاب وجدان میگیرم که حد نداره، آخه من اینطوری نبودم، رسمازده به سرم!
ولی سمیرا جان به خدا حرف شعاری نمیخوام بزنم، اینهایی هم که درمورد خانواده و بچه ها و هدفمندی و ..... گفتی همه درسته ، نمیخوام هم مثل بعضی از این متاهل ها بگم خوش بحالت مجردی و ... چون خودم تو مجردی بابت خیلی مسائلی که وجود داشت دوست داشتم ازدواج کنم ، اما در عین حال اینو بگم که اگر یه دختر با خودش به صلح برسه و درآمد مناسب و خانواده حمایتگری داشته باشه، ازدواج هم نکنه چیزی رو از دست نداده، استرس ها و تنش های متاهلی خیلی زیاده مگه اینکه همسر همه چی تمومی داشته باشی که همه جوره پات باشه که معمولا زیاد اتفاق نمیفته.
من برات از خدا کلی اتفاقای خوب میخوام

سارا چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 22:15

مرضیه جان عمیقا غمگین شدم با خوندن حرفهات....نوشتن راهیه برای آروم شدن.مهم نیست به ناشکری متهم بشی.گاهی آدم احتیاج داره به اینکه فقط شنیده بشه تا آروم بگیره.غم و ناراحتی جزیی از زندگی ما آدمهاست و با انکارش نمیتونیم بگیم من خوشحالم...یاد برنامه خندوانه افتادم که توی اوج غم و کرونا هی رامبد میگفت حالتون چطوره؟و یه عده داد میزدن عااالی!!
من چقدر دلم میخواست کنارت بودم.همسایه بودیم و از نزدبک جویای احوالت میشدم...خیلی بهت فکر میکنم.خیلی...چون میفهمم جنس غمت رو...
کاش دیر ننویسی برامون

میبخشید که ناراحتت کردم سارا جان
منم راستش همین نوشتن و درددل کردن و اینکه ببینم باهام همدردی بشه ناخواسته کلی روی من تاثیر مثبتی میذاره...
حرف خوبی زدی، اینکه با انکار ناراحتی نمیشه گفت تبدیل شدیم به آدمهای خوشحال، من خیلی وقتها خیلی چیزها رو که ناراحتم میکنه اینجا نمینویسم، آخه راستش من یکم حساس و شکننده ام و از اینکه مثلا مورد قضاوت نادرست قرار بگیرم و بخوام توضیح بدم اذیتم میکنه، واسه همین خیلی چیزها رو نمینویسم... گاهی دلم میخواد از خاطرات و اشتباهات مجردیهام بگم، شاید برای بعضی ها کمک کننده باشه اما باز این ترس از قضاوت شدن نمیذاره.
اون تیکه برنامه خندوانه همیشه برای من چندش آور بود راستش! و مسخره!
منم از خدام بود یکی مثل تو کنارم بود و گاهی با هم حرف میزدیم، میخندیدیم یا اصلا گریه میکردیم...البته که فکر کنم تو هم تهران هستی (البته میدونم اهل شهر رشتی) اما خب به هر حال نزدیک نیستیم....همینکه همینجا دوست و همراهمی ممنونتم

سرخی خانوم چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 19:18

مرضیه جان عزیزدلم میدونم روزهای خیلی سختی رو تجربه میکنی و واقعا متاسفم که انقدر غمگین و ناراحت هستی. به عنوان کسی که خودش افسردگی داره و داشته و دکتر داروساز هست و میدونه که چقدر درمان کمک ساز هست ازت خواهش میکنم که دواهات رو شروع کن. هم دوا هم مشاوره. میدونم چندبار دوستان گفتن و گفتی که میخوای صبر کنی ولی عزیزدلم حیف خودت و زندگیت هست که اینجوری اذیت بشی. قبلا هم گفتی که چقدر خوردن دوا برات کمک ساز بوده. درمان مشکلات رو حل نمیکنه ولی با کنترل کردن اضطراب و وسواس فکری باعث میشه که آرامش بیشتری داشته باشی و بهترین تصمیم ها رو بگیری. برات بهترین ها رو آرزو میکنم عزیزم

سلام گلم
میدونی عزیزم منم تجربه استفاده از دارو و تاثیرات مثبتش رو دارم، اما این روزها تردیدهایی از بابت استفاده ازش دارم، خب تا قبل اینکه انقدر با همسرم دچار مشکل بشیم من حالم بد نبود انقدر، همش با خوودم میگم اگر با هم خوب باشیم و یه سری شرایط کاری اون خوب بشه و روحیش بهتر بشه منم خود به خود خوب میشم، آخه چند ماه بود بدون دارو هم به هر حال سر پا بودم و فکر نمیکردم احتیاج ضروری بهش دارم، الان خب برعکس فکر میکنم نیازه ازش استفاده کنم اما یکی دو تا مانع هست و بهتره دو سه ماه دیگه صبر کنم، من الان به شدت احساس خشم و پرخاش دارم، عقب افتادن عادت ماهانه هم شاید موثر باشه، به هر حال تا دو ماه آینده رو نمیتونم دارو بخورم، بعدش اگر شرایط روحیم همین باشه، حتما حتما شروع میکنم
ممنونم بابت پیام دلسوزانت و دعای خیرت عزیزم

ارغوان چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 18:51

سلام عزیزم
خواستم بهت بگم‌توروخدا کم نیاریا
یه بارم قبلا بهت گفته بودم که چقدددر شبیه همیم
منم عین خودتم منتها خیلی وقت هست که دستامو‌به علامت تسلیم بالا اوردم ولی توروخدا این حرفارو نزن
زندگی همینه با همه سختی هاش هر وقت به چشمای پسرم نگاه میکنم توش به دنیا نیاز میبینم و‌هر وقت تو چشمای شوهرم نگاه میکنم یه دنیا توقع و پر رویی
تازه تو خیلی از من جلوتری چون شوهرت احساس داره و‌خیلی وقتا حداقل از نظر احساسی همراهته که‌شوهر من فقط پر روتر میشه

سلام ارغوان جانم...
چقدر تلخه که حس کنم یکی دیگه شبیه خودم هست، آخه من خودمو زیاد دوست ندارم...
میدونی خیلی وقتها امید داشتم شاید چیزی تغییر کنه الان فقط فکر میکنم باید به سازگاری برسم و بپذیرم تا آخرش همینه که هست!
من دلم خیلی برای بچه هام میسوزه، همش حس میکنم با خودخواهیم به دنیا آوردمشون، اما خدا میدونه که فکر نمیکردم اینهمه دچار سختی و بحران بشم، نه بحرانهالی مالی و .... اینا که به نظرم یه جوری قابل مدیریت هست بیشتر از بابت بحثهای ارتباطی با همسرم و مشکلاتی که فکرشم نمیکردم دچارش بشیم.
والا اون احساسو نمیخوام!!! انقدر ازش زده شدم که دیگه هیچ رفتاریش برام مهم نیست! حتی همون ابراز احساس! یه زمانی آغوشش برام آرامش بخش بود، الان اون خودش دنبال آرامشه و من نمیتونم بهش بدم!

نگین چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 18:49

چقدر ناراحت شدم

ببخشید مهربونم

متین چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 18:48

گاهی اوقات تغئرات هورمونی باعث میشه با کمترین تنش و ناراحتی امواج تفکرات منفی و سخت میاد تو رهنمون ،این ذات و طبیعت زن هست ، این روزهاتونو یاد داشت کنید و جلوی این فکرهایی که باعث این رفتارهانون میشه رو مدیریت کنید ،سخته اما شدنی مطمعن باشید همه خانمها این دوران دارند با توجه به نوع زندگی و حمایت اطرافیان کم و زیاد هست اما مشگل همه هست

متاسفانه چند ماهه مجددا پ نشدم، یه مدت منظم شده بود، الان که فکر میکنم میبینم اینکه میبینم اصلا رفتارم ذره ای دست خودم نیست و انگار هیچ کنترلی روش ندارم ممکنه به خاطر همین موضوع هم باشه،
من راستش امیدی ندارم چیزی درست بشه دیگه، همینجوری دارم سر میکنم تا بگذره متین جان، شاید گذشت زمان یه سری چیزا رو بهتر بکنه، شاید...

سمیه س چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 15:47

شرایطت رو درک می کنم، بچه دار شدن برای من هم شبیه زلزله ای بزرگ در روابط من و همسرم بود، مشکلات مالی و ... تشدیدش می کرد. شما دو بار این شرایط رو تجربه کردید، دوران بحران رو میگذرونید

الان که دخترم هشت ساله شده تازه تازه روابطمون داره بهتر میشه، اون هم نه مثل قبل بچه دار شدن، اینها همه ش دروغه که زندگی بعد بچه بهتر میشه،اتفاقا بچه می تونه آتیشهای خاموش رو روشن کنه، عدم درک و تفاهم در مورد بچه چند برابر می تونه نمود پیدا کنه، تازه ما زندگی خوبی داشتیم، کم دعوا و مهربونانه
هر چی بگذره اوضاع بهتر میشه، به شرطهایی البته، که از هم نگذرید، عشق رو نکشید، اهانت نکنید و البته که مشاور می تونه خیلی کمکتون باشه

دنیا دنیا آرامش برات آرزو می کنم

سلام سمیه جان، پیام شما رو که خوندم از اینکه یکی به من میگه بخشی از این شرایطی که توش هستیم طبیعیه و قراره در آینده بهتر بشه اوضاع امیدوار میشم، آخه میدونی چیه من همش به خودم و همسرم میگم هیچ پدر و مادری مثل ما انقدر جلوی بچه هاش دعوا نمیکنه و هیچ پدر و مادری مثل ما والدین بدی نیست و همش خودمون رو تخریب میکنم، گاهی سامان هم معترض میشه و میگه یعنی مثلا همه زندگیها گل و بلبله؟
خیلی درست گفتی! تو زندگی ما بچه ها کلی شیرینی و حال خوب به همراه داشتند اما دقیقا آتیش خاموش تفاوتهای خیلی زیاد من و همسرم رو روشن کردند و به بحثهای فرسایشی و عدم تفاهم و پرخاشگری و کلافگی دامن زدند.
نتیجه گیری صحبت هاتون رو دوست داشتم، منم به خدا قسم دلم نمیخواد دچار جدایی عاطفی بشیم اما خب نمیدونم چطوری جلوش رو بگیرم وقتی اصلا نمیتونیم با هم صحبت کنیم....حالا همه اینا در حالیه که همچنان وقتی با هم خوبیم بوسه و آغوش و نوازش و حرفهای عاشقانه هم داریم اما چه فایده وقتی هر روز یه جوریم. بچه ها هم تو این محیط خیلی آسیب میبینند.
ممنونم عزیزم

هدا چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 14:44

عزیزم، خیلی ناراحت شدم
حتما خیلی تحت فشار هستی مرضیه جان، کاش بتونی کمی واسه خودت وقت بذاری، پیش مشاور بری و دارو بخوری و کاهی تنها باشی
خستگی خیلی آدم ها رو رنجور می کنه و شما خیلی خسته ای

هدا جان خستگی جسمی به مراتب کمتر از خستگی روحی و تشویش و استرس آدم رو درگیر میکنه، شاید باورت نشه ولی الان حتی اگر یه عالمه هم وقت داشته باشم انقدر عاجزم از انجام هر کاری که شاید فقط برم تو اینستاگرام و پشت سر هم چایی بخورم! به همین مسخرگی!
میدونی گاهی میگم تو تنها کسی نیستی که بچه کوچیک داری و یکم خودتو جمع کن، به خدا وظایف اصلیمو انجام میدم در بدترین حال هم که باشم اما خب اینکه انقدر این روزها عصبی و پرخاشگرم اصلا دست خودم نیست و انگار یه عالمه عوامل دست به دست هم دادند و اینطوری شدم

Enamel چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 14:21

مرضیه
این پستت از عمق وجودت بود
دلم گرفت
حرفات خیلی روی من تاثیر گذاشت
ای کاش می شد ببینمت
یا باهات صحبت کنم
الهی که به زودی آرامش و خوشحالی مهمونی همیشگی خونه ت بشه
تو زن قوی و محکم و موفقی هستی
خواهش می کنم خودتو دست کم نگیر

سلام مینای مهربونم
آره خدایی، خیلی خیلی غمگین بودم، احساس میکردم همه چیو باختم، میدونی مینا جان برام مهمه به شماهایی که مجردید و ممکنه مثلا تصورات خیال گونه از ازدواج داشته باشید بگم به صرف بالارفتن سنتون از معیارهای مهم نگذرید، البته من بطور کلی میگم وگرنه خب همسر من زمانیکه با هم آشنا میشدیم واقعا تا این حد سردرگم و کلافه و بی روحیه نبود و فکر میکردم بهتر با هم کنار میایم، تفکراتش هم اینطوری نبود یا شاید من متوجه نمیشدم. به هر حال شرایط من خیلی فرق میکرد اون زمان و بهترین گزینه برای من همون موقع هم ازدواج بود، اما خب شماها اگر مثل من تحت فشار نیستید بدون سختگیری افراطی، سعی کنید ازمعیارهای مهمتون کوتاه نیاید.
البته که میدونی چیه مینا جان من حالم از درون خوب نیست و این عوامل بیرونی فقط تشدیدش میکنه.
ممنونم از تعاریفی که کردی، ایکاش بتونم یکبار برای همیشه خودم رو بپذیرم و دست از کمالگرایی افراطی بردارم
برات از خدا بهترین روزگارو میخوام دختر خوش قلب

Reyhane R چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 13:26 http://injabedoneman.blog.ir/

عزیزم...
خدا به دلت آرامش بده

ممنونم ریحانه جان، مدتها بود پیامی ازت نداشتم، وبلاگت رو هم گم کرده بودم، ایشالا که خوب و سلامت باشی

الهام چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 13:15

مرضیه جان خیلی ناراحت شدم
کاری از دستم برنمیاد جز دعا
الهی که دلت یه روزی شاد و روشن باشه
مراقب بچه ها باش که به همون دردی که میگی فرار از خونه ، دچار نشن
تو هم گناه داری ولی مسئولیت ما در برابر این بچه ها که به خواست خودمون به این دنیا اومدن رو، فراموش نکن قشنگم
بنویس اگه خالی میشی . مردم همیشه قضاوت میکنن چون فک میکنن عقل کل هستن
قطعا تو خودت برای زندگیت دلسوزتری
خدا بهت کمک و توان بده ان شالله بحران رو حل کنی با مدیریت

فدات بشم عزیزم
من خودمو جمع و جور میکنم، خوبیش اینه که متوجه میشم تغییرات روحیم رو و بعد چند روز سعی میکنم به فکر تغییر شرایط باشم، خب الان اگر به خاطر بچه ها نبود شاید حتی به بهتر شدن حالم هم فکر نمیکردم، میدونی چیه الهام جان حال و روحیه من خیلی وقتها به همسرم هم وابسته هست، وقتی حال و روزش رو میبینم نمیتونم به هم نریزم.
حتما مینویسم، فقط احساس کردم بهتره از شرایط روحی خیلی بدم زیاد هم اینجا ننویسم هم بابت انرژی منفی که به بقیه میدم و هم اینکه خب بعضی حرفها گفتنی نیست.
ممنونم دوست خوبم

گلپونه چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 13:14

عزیزم.واقعا تلخه این شرایط.کاش مینوشتی و خالی میشدی.کاش بنظرم حداقل چندماهیی اصلا بیخیال بشی و هیچچچی برات مهم نباشه از همسرت هم بخوای اصلا نه حرفی نه تصمیمی انجام نشه وراکد و ساکت شاید بتونی دوباره از نو شروع کنی خودت رو حداقل.فقط از خدا برات آرامش میخوام عزیزم

سلام گلپونه جان
راستش خودم هم گاهی به همین فکر میکنم، برای من گاهی اینکه در کل هیچ اتفاقی نیفته و حرفی زده نشه و زندگی یکنواخت بگذره بهترین چیزه.
ممنونم عزیزم، باید خودمو جمع و جور کنم، دنیا خیلی بی ارزش تر از اونه که اینطوری بگذره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد