سلام به دوستان عزیزم
دو سه هفته ای از پست قبلی میگذره. انگیزه نوشتن نیست. این مدت درگیریهای خودمو داشتم و همزمان پیگیر دوره آموزشی خودم هم بودم و زمان زیادی در هر روز صرف همین موضوع میشد (و همچنان هم میشه)و میتونم بگم در حال حاضر به اولویت بزرگی برام تبدیل شده.
++++++ به احتمال زیاد تا یکماه آینده و شاید کمی بیشتر نتونم این وبلاگ رو بروز کنم. خواستم همینجا اطلاع بدم بهتون برای اون دسته از خوانندگان عزیزی که شاید پیگیر نوشته های من باشند.
این مدت به ناچار دوستان قدیمی خودم رو خاموش و با گوشی میخوندم و نمیشد کامنت بذارم بخصوص که کامنت های من اغلب طولانی هستند و وقتی فکر میکنم با گوشی نمیتونم حق مطلب رو ادا کنم صبر میکنم تا به سیستم وصل بشم و پیام بذارم و همین باعث میشه چند روز از خوندن مطلب دوستان بگذره. خلاصه میبخشید به بزرگی خودتون که یه مقدار در وبلاگهاتون کمرنگ شدم اما تقریبا هر روز به تک تک دوستانم و بخصوص یه سری دوستان خاص بطور ویژه سر میزنم. از سمیه جون (مامان خانومی عزیز) و مهتاب جان هم که نشد در پست قبل پاسخ کاملتری بهشون بدم و قرار بود دو سه روز بعد پاسخ کامل بدم و متاسفانه باز مقدور نشد عذرخواهی میکنم و پاسخ پیامشون رو بالاخره بعد اینهمه روز تاخیر دادم ممنون میشم بخونند (احتمال میدم یادشون رفته باشه).
کلی حرف دارم برای نوشتن اما این پست رو اونقدرها هم نمیتونم طولانی و با جزئیات بنویسم. خلاصه وار از دو سه هفته اخیر میگم و میرم که به کار و زندگیم برسم.
+++++ پنجشنبه 27 دی ماه تولد خواهرزادم بود و دخترکمون یکساله شد. خوب بود و خوش گذشت، اما یه موضوعی باعث ناراحتیم شده بود و دلم میخواست همون موقع اینجا مینوشتمش اما شرایطش نبود. موضوع این بود که همونطور که پیش بینی میکردم، عملاَ بچه های من در خانواده خودم کمتر از قبل مورد توجه و محبت لفظی قرار میگیرند و این موضوع کمی ناراحتم میکنه و در جشن تولد هم این مسئله بیشتر از همیشه خودنمایی میکرد. صد البته خودمو به حق توجیه میکردم که طبیعیه که بچه کوچیکتر مورد توجه بیشتری باشه و اصلاَ غیر عادی نیست اما باز هر طور که نگاه میکردم میدیدم از بابت حفظ ظاهر هم که شده به هر حال باید توجهی هم اندازه قبل به بچه های من میشد بخصوص نویان عزیزم که هنوز دو ماه تا سه سالگیش مونده و هنوز خیلی کوچوولوئه و اتفاقاَ اوج شیرین زبونیش هم هست و مطمئنم اگر بابت بچه کوچیکتر نبود به شدت مورد محبت قرار میگرفت بابت اینهمه حرفهای بامزه ای که میزنه.
بعد مهمونی همش با خودم فکر میکردم مرضیه بیخیال شاید تو حساس شدی و اصلاَ بهش فکر نکن، اما وقتی برگشتیم خونه سامان هم بی مقدمه ,و بدون اینکه من شخصاَ هیچ اشاره ای بکنم، به همین موضوع اشاره کرد و تازه فهمیدم احساسم درست بوده و حساسیتی در کار نبوده. درسته که توجهات به بچه های دیگه با حضور بچه کوچیکتر کمتر میشه و موضوع غیر عادی نیست و اتفاقاَ کاملاَ هم تا حدی طبیعیه اما میشه لااقل اگر به اندازه قبلتر بهشون توجه نشون داده نمیشه باز به اندازه خودشون مورد توجه باشند بخصوص که هنوز هر دو کوچیکند، نه اینکه مثلاَ خواهرزاده بزرگم که زمانی جونشو برای نویان من میداد و ماه به ماه براش کلیپ های مناسبتی میساخت و پسرکم هم به شدت بهش علاقه داره و مدام میره تو بغلش، الان پسرکم بیاد و چندین بار در مهمونی صداش کنه و خواهرزاده من حواسش بهش نباشه که جوابشو بده و یا اینکه تمام محبت خواهر بزرگم معطوف به دختر خواهرم باشه و توجه کمتری به بچه من بکنه. همین خواهرم که زمانی فقط و فقط برای دیدن نویان میومد خونمون، تو مهمونی نویان من چندبار صداش میکرد و حواسش نبود که درست و حسابی بهش جواب بده و تحویلش بگیره و هر بار من باید یادآوری میکردم که خاله نویان باهات کار داره یا نویان داره صدات میکنه.
موضوع دیگه ای در تایید همین موضوع اینکه خواهر بزرگم فردای همون شب تولد روشا و روز بعدش برای تولد روشا کوچولو هم پست و هم استوری اینستاگرامی گذاشت اما برای تولد دختر و پسر من تمام این سالها هرگز چنین کاری نکرده بود و برای تولد دخترم نیلا که یکماه و نیم قبل هم بود و خودم ازش خواسته بودم بچه رو سورپرایز کنند نه امسال و نه سالهای قبل هیچ حرکت این چنینی (مثل گذاشتن پست و استوری) انجام نداده بود یا حتی موقع به دنیا اومدن نیلا و نویان هم هیچ موقع پست یا استوری نذاشته بود در حالیکه چه برای به دنیا اومدن دختر کوچولوی خواهرم و چه تولد یکسالگیش چندین پست و استوری گذاشته بود. من حتی به این موضوع پست و استوری فکر هم نمیکردم و برام تو این سالها اهمیتی نداشت بخصوص که خودم هم اهل استوری گذاشتن نیستم، اما وقتی بعد برگشتن از جشن تولد دیدم برای تولد روشا کوچولو هم پست گذاشته و هم استوری اما برای بچه های من حتی یکبار هم طی این سالها چنین کاری نکرده ته دلم یه جوری شد.
البته خب تا قبل تولد دخترکوچولوی خواهرم، هر دو تا بچه هام و بخصوص نویان به شدت مورد توجه بودند و خواهرم هم عاشق هردوشون و بخصوص نویان بود و براشون کادو میگرفت و ... اما این تغییر رفتار ناخواسته و تبعیضی که الان در مقایسه با روشا کوچولو تا حدی نسبت به بچه های من به وجود اومده کمی دلگیرم میکنه. به نظرم هر مادر دیگه ای هم شاید همین احساسو داشته باشه، البته خب در حد غصه خوردن نیست که بگم میشینم غصه میخورم و ... نه واقعاَ اونقدرها مهم نیست و بهش فکر نمیکنم، اما به هر حال میتونه تا حدی ناراحت کننده باشه.
اینو باید تاکید کنم که خواهر بزرگم موقع مریضی بچه ها یا مشکلات مختلف خیلی هوای ما و خانواده رو داشته و بچه های منو هم خیلی دوست داره و کلاَ منکر دلسوزیش و کمکهاش برای خانواده نمیشم اما این تبعیض رفتاری اخیر برام خوشایند نیست و اتفاقاَ اگر در خاطر دوستانم باشه و پست یکسال و نیم قبل منو خونده باشند (مربوط به اعلام خبر بارداری خواهر کوچیکم) قبلتر هم پیش بینیشو میکردم و بازم میگم به نظرم غیر عادی نیست اما در هر حال به عنوان یک مادر از این موضوع حس خوبی نمیگیرم.
خدا خودش شاهده که ذره ای بحث حسادت مطرح نیست، من که دختر کم سن و سال و خامی نیستم، از طرفی خودم هم جونمو برای دختر کوچولوی خواهرم میدم اما ته دلم حس بدی داشتم بابت این اتفاق و راستش هم من و هم سامان تصمیم گرفتیم برای اینکه از بابت این موضوع ناراحت نشیم تا جایی که ممکنه در چنین فضایی قرار نگیریم و ترجیحاَ وقتهایی بریم به مامانم سر بزنیم که فقط خودمون تنها باشیم. آخه ما تازگیها معمولا وقتهایی میریم خونه مامانم که خواهر کوچیکم هم اونجاست یا مثلا وقتی میریم خونه مادرم به خواهر بزرگم و دخترش هم زنگ میزنیم که بیان ( خونشون نزدیک خونه مامانمه و گاهی جور میشه و میان و گاهی هم نمیشه) اما تصمیم گرفتیم دفعات بعد که میریم ترتیبی بدیم که مادرم تنها باشه و فقط به دیدن اون بریم، مگر اینکه مثلا تولد یکی از بچه ها یا ایام عید و نوروز باشه که دیگه اون موقع قضیه فرق میکنه.
احساس ناراحتی من و همسرم در این مورد قابل انکار نیست و خب چرا باید در چنین شرایطی قرار بگیریم که احساس ناخوشایندی بهمون دست بده.؟اتفاقاَ همین امروز به سامان گفتم بریم خونه مامانم؟ سامان هم گفت اگر خواهرات هم هستند بهتره روز دیگه ای بریم و کلاَ ترجیح میده وقتی بریم که قراره فقط خودمون و مامانت اونجا باشیم و خواهرا نباشند و اینطوری بهتره. اینم بگم که سامان عاشق خواهرا و خانواده منه و اینو تا الان هزار بار بهم گفته چقدر خواهرا و مامانمو دوست داره و همش دنبال فرصتیه که اونا رو ببینه خواهران من هم سامانو دوست دارند و براش احترام زیادی قائلند و این حس متقابله (حتی من گاهی به شوخی بهش میگم تو بیشتر از من خواهرامو دوست داری!) میخوام بگم که تا قبل دیدن این تغییر رفتار برعکس هر بار میرفتیم خونه مامانم، همسرم به اصرار با خواهر بزرگم تماس میگرفت که اون و بچه هاش هم بیان یا مثلاَ از حضور خواهر کوچیکم خونه مامانم یا رفتن به خونه خواهرام به شدت استقبال میکرد اما این سری آخر و بعد جشن تولد به طور کامل تغییر موضع داد و گفت بهتره زمانی بریم که خودمون و مامان تنها باشیم و کسی غیر ما نباشه و منم باهاش موافقم.
شام تولد هم سمبوسه و کباب کوبیده و خورشت قیمه بود. دست خواهرم و همسرش درد نکنه. خواهر بزرگم هم از ظهر رفته بود کمکش و در کل بهمون خوش گذشت. چندتایی عکس از این تولد در پیج اینستاگرام مربوط به وبلاگم قرار میدم برای دوستانی که شاید مایل به دیدنش باشند،البته یه سری دوستان که در پیج دیگه من هستند این عکسها رو قبلتر دیدند اما برای یادگاری در پیج وبلاگیم هم قرار میدم.
++++++ پنجشنبه هفته قبل یعنی چهار بهمن ماه هم همونطور که در پست قبلی نوشتم رفتیم خونه ماریا خانم پرستار سابق بچه ها به عنوان مهمونی شب نشینی. یه جعبه شیرینی تر هم گرفتیم و بردیم. برعکس شب تولد خونه خواهرم، هر چقدر از محبت و قربون صدقه رفتن ماریا و دخترش عسل و شوهرش نسبت به بچه هام بگم کم گفتم.... عکس دخترکم نیلا هنوز که هنوزه روی در یخچال خونه ماریا بود و عسل دخترش. هزار بار گردن و سر و صورت دختر منو بوسید و ماریا و شوهرش هم که جوری قربون صدقه نویان میرفتند که من از بابت دیدن اینهمه توجه و محبت نسبت به بچه هام حض میکردمو نسبت به من و سامان هم بینهایت محبت داشتند و ماریا جوری منو تو بغلش فشار میداد و با محبت میبوسید که دلم حسابی گرم میشد. با اینکه مهمونی شب نشینی بود اما پذیرایی خوبی ازمون کردند و شب خوبی بود. خونه کوچیکشون رو هم بازسازی کرده بودند و نسبت به قبل خیلی بهتر و تمیزتر و نوسازتر شده بود. دعوتشون کردم که اونا هم در اولین فرصت بیان منزل ما. در نبود خانواده هامون در نزدیکیمون چاره ای نیست جز اینکه ارتباطم رو با این خانم که هم من و هم بچه هامو خیلی دوست داره و نهایت احترام و محبت رو برای ما قائل میشه حفظ کنم. تمام مدتی که اونجا بودیم حس خوبی داشتم و از اینکه انقدر مورد توجه و محبت هستیم لذت میبردم و سامان هم بعد مهمونی بهم گفت من تو خونه ماریا خانم خیلی احساس راحتی میکنم و دوست دارم رفت و آمد داشته باشیم.
++++++ چندین و چند فکر و برنامه تو سرمه و فرصتم برای رسیدن بهشون کم... باید تا قبل عید آزمونهای ضمن خدمت اداره رو بدم و اصلا براش آمادگی ندارم. از طرفی دوباره فکر فروش خونه افتاده تو سرم و به شدت بابتش استرس دارم بسکه همیشه دچار مشکل شدم. فکر فروش یکی از ماشینهامون (ماشین پراید قدیمی که بیشتر از هفتاد هشتاد تومن هم نمیشه) هستیم و همینطور کاغذ دیواری کردن بخشی از خونمون و یه سری تعمیرات ظاهری که شاید در فروش خونه موثر باشه. از طرفی باید وام هم بگیریم و سامان بیشتر از هر زمانی دنبال اینه که بتونه وام بگیره و نمیدونم باهاش چیکار کنه!
این روزها شدیدا در حالت سردرگمی به سر میبرم، همچنان وقت زیادی رو برای آموزشهای مالی سپری میکنم و نمیدونم قراره در نهایت به جایی برسم یا نه اما حداقلش میدونم تلاشمو کردم. سر همین موضوع بچه هام هم حسابی اذیت میشند و راستش اعصابم تحت تاثیر قرار گرفته چون مجبورم با یه دست چند تا هندونه بردارم اما خدا میدونه که چاره دیگه ای هم ندارم و فرصت عمر هم محدوده.... نویان شدیدا حساس شده و همش میگه مامان درست کی تموم میشه؟طبیعیه که نمیتونم مثل قبل براش وقت بذارم اما چه کنم که برای من این موضوع خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم جدی شده.
++++++ بیخوابیهای شبانه خیلی بهم فشار میاره و وضعیت سلامتیم تعریفی نداره، احساس خستگی خیلی زیادی میکنم و فشار زیادی هم به خودم بابت آموزش و سایرکارها میارم. این روزها بیشتر از هر وقت دیگه احساس میکنم دارم برای همسر و بچه هام کم میذارم اما بازم میگم چاره ای ندارم و ایشالا بعدها بتونم براشون جبران کنم کم کاریهای این چندوقت رو.
++++++ دل و دماغ بیرون رفتن و تقریبا هیچکاری ندارم. قرار شده بعد مدتها ظهر جمعه بریم و در رستوران طرف قرارداد محل کارم که محوطه تفریحی بزرگی هم داره ناهار بخوریم و بچه ها هم بازی کنند. نیلا خیلی بابت بیرون رفتن اصرار میکنه و البته که حق هم داره بسکه ما همش تو خونه ایم و نیلا هم فقط بابت پیش دبستانی هر روز میره بیرون. اگر به خاطر اصرارهای نیلا نبود بازم دلم نمیخواست از خونه برم بیرون و یه عالمه کار داشتم اما دیگه نتونستم دربرابر گریه ها و اصرارهاش مقاومت کنم.
+++++ بابت آموزش همون دوره مالی و یه سری مقدماتش، مجددا دو سه روز پیش از خانم دوست سامان و شوهرش خواستم بیان منزلمون و ساعت ده شب اومدند و چهار صبح رفتند! نمیدونم ته این مسیر چیه اما من به تلاشم ادامه میدم و توکلم به خداست. هر چقدر هم که سخت باشه تا آخرش میرم و سعی میکنم ناامید نشم با اینکه هر روز و هر لحظه از مسیری که شروع کردم منصرف میشم و با خودم میگم بابا ولش کن انقدر خودتو عذاب نده و برو سراغ زندگیت اما باز به هر ضرب و زوری که شده باز خودمو جمع میکنم و ادامه میدم.
++++++ چند روزیه متوجه موضوعی در دخترکم نیلا شدم و از بابت اون خیلی نگرانم و در حال پیگیری فعلاَ نمیخوام چیزی راجبش بگم آزمایشاشو دادیم و باید ببرم دکتر ببینه ایشالا که بتونیم مشکلو حل کنیم. از طرفی هم رفتارهاش باعث نگرانی من از آینده میشه (نمیتونم اینجا و الان بیشتر از این باز کنم موضوع رو). از خدا میخوام نگرانیهام با بزرگ شدن بچه ها کمتر و کمتر بشه.
نویان پسرکم معصوم ترین،مهربان ترین و با احساس ترین فرد زندگی من در حال حاضر هست و از بابت وجودش در زندگیم هزاران بار شکر گزارم. هیچ وقت فکرشو نمیکردم پسر داشتن انقدر شیرین باشه و پسرها انقدر با احساس باشند. انشالله که خوشبختی هر دوشون رو ببینم و لطف خدا شامل حالمون بشه و بتونیم زندگی بهتری براشون درست کنیم.
لطفاَ دعام کنید. خیلی بهش نیاز دارم.
سلام مرضیه جان..میدونم که نوشتی یه مدت نمیای..ولی هرروز اینجا سرمیزنم بهت..♥️♥️
سلام صدف جانم
ممنونم عزیزم
خیلی بهم لطف داری. باعث قوت قلب منه...
خیلی زیاد گرفتارم این روزها. ایشالا بتونم تا یکی دو هفته دیگه چیزی بنویسم
عزیزمی
سلام مرضیه جان خوبی؟ پیام رو کوتاه مینویسم که برات زحمت تشهد جواب دادنش فقط خواستم حالت رو بپرسم یه پیام دیگه هم با این مضمون نیستم ولی فکر میکنم ارسال نشد ایشالا همه تون خوب باشید
سلام افروز جان
ممنونم گلم که به فکرم هستی
من واقعا از دیدن پیامهای دوستان کوتاه یا بلند خوشحال میشم.
مرسی بابت احوالپرسیت. پیام دیگه شما هم رسیده بود گلم فقط این مدت نتونستم برم سراغ وبلاگم...
راستش اصلا خوب نیستم...
روزهام سخت میگذره.... دوست ندارم انرژی منفی بدم اما....
سلام مرضیه جان خوبی؟ من صرف اینکه سرت شلوغ هس پیام کوتاه مینویسم که جواب دادنش اذیتت نکنه فقط خواستم حالت رو بپرسم ایشالا که همه تون خوب باشید
سلام عزیز دلم

پیام دومت رو پاسخ دادم
مرضیه جانم، ممنونم از این همه لطفی که من داشتی و داری عزیزدلم

ان شاءالله همون بشه که دلت میخواد عزیزم و برای خودت و خانواده ت پر از برکت و شادی هم باشه، منم ان شاءالله حتما برات دعا می کنم دخمل گل و مهربون خودم 


قربونت برم عزیزم


فعلا که دنیا سر سازگاری با ما نداره و منو در حسرت خیلی چیزها گذاشته اما ناشکری نمیکنم و سعی میکنم باهاش کنار بیام
قربون دل و قلب بزرگ و زلالت
مرضیه جانم
خیلی خیلی ممنونم که اینقدر کامل و دلسوزانه برام نوشتی ، واقعا قدردانم
دقیقا به اشکالات من اشاره کردی. من از آبان ماه دو روز رژیم دارم سه روز دو برابر میخورم، صبح تا ساعت ده شب رعایت میکنم ،ده تا دوازده شب دیوانه وار میخورم یه هفته رژیمم بعد بی دلیل ناامید میشم و دقیقا دلیلش ورزش نکردن، وزن کردن مداااام حتی روزی چند بار و توقع کم کردن حداقل هفته ای یک کیلو و....
وزنم خیلی بالا رفته و دلم بچه ی بعدی رو میخواد و باااید وزن کم کنم
برام دعا کن
ممنونم از جواب عالی و همه جانبه ات
انشاءالله دلت شاد و لبت خندان باشه
سلام عزیزم
میبخشید که پاسخ به پیام دومت انقدر طول کشید. راستش حالم زیاد خوب نبود این چندوقت
خواهش میکنم عزیزم. به خدا اگر کسی ازم راهنمایی بخواد با جون و دل انگار که خواهر خودم چیزی ازم خواسته راهنماییش میکنم البته در حد وسع و دانشم...
تمام این ایرادات رو من هم داشتم برای همین درکت میکنم. خواهش میکنم یکبار برای همیشه تک تک این اشتباهات رو کنار بذار تا بتونی نتیجه بگیری. در هر شرایطی که هستی روزی ۴۰ دقیقه پیاده روی داشته باش (میتونی جمعه ها رو فاکتور بگیری) و همزمان از رژیم خودت تخطی نکن و اگرم کردی سعی کن ناامید نشی و خودتو سرزنش نکنی و سریع برگردی به روال خودت..
من هم سر بارداری اولم دکترم گفت باید ده الی پانزده کیلو کم کنی تا باردار بشی و منم همینکارو کردم.
سر بارداری دومم هم اتفاقا وزن کم کرده بودم برای سلامتی خودم (نه برای بچه دار شدن)اما باز طوری شد که بدنم آمادگی بارداری مجدد رو پیدا کرد و در کمال تعجب مجددا باردار شدم و خدا نویان عزیزم فرشته مهربونم رو بهم داد. قطعا داشتن بچه دوم میتونه انگیزه خوبی برای شما باشه عزیزم...فقط ناامید نشو و ادامه بده. اونقدرها هم کار سختی نیست. نمیگم راحته اما با برنامه ریزی میشه انجامش داد. تو این مسیر هر جا کم آوردی روی من حساب کن زهرا جان.
منم حتما از ته دلم دعات میکنم. لطفا شما هم دعام کن که خیلی بهش نیاز دارم.
ممنونم ازت عزیزم
سلام مرضیه جان
ایشالا که اوضاع بهتر شده باشه و الان حالات روحی خوبی رو تجربه کنی
میشه از تجربه ی کاهش وزن و رژیمت بگی؟ وقتی کم میاوردی و ناامید میشدی چه کار میکردی؟ چجوری انگیزه تو تقویت میکردی؟ بنظرت مهمترین عامل تو موفقیت رژیم چیه ؟
سلام زهرا جان
امیدوارم خوب و سلامت باشی.
ممنونم حال روحی من معمولا خیلی متغیر و وابسته به شرایط زندگی و همسرم و ... هست.
والا نمیدونم دقیقا چطوری جواب این سوال رو بدم. خب در مورد آدمهای مختلف جواب به این سوال متفاوته...خیلی وقتها بخصوص وقتی میبینی علیرغم تلاشت اونقدر که باید در کاهش وزن موفق نیستی به شدت بی انگیزه میشی و حتی لجت میگیره و موقتا بیشتر هم میخوری! یعنی درمورد من گاهی اینطوری میشد که وقتی میدیدم مثلا بعد یکماه فقط هشتصد گرم کم کردم کلی ناراحت میشدم و گاهی حتی گریه میکردم! چون خیلی زحمت کشیده بودم....حتی مثلا وقتی اینطوری میشد تا یکی دو روز بیخیال ررّیم میشدم و یکی دو روز بیشتر هم میخوردم اما باز سعی میکردم با تحقیق بیشتر و شناسایی جاهایی که احتمالا ایراد کارم بوده و از طرفی کم کردن توقعاتم از کاهش وزن سریع و بی دردسر دوباره خودمو تو مسیر قرار بدم...
من هر روز ۵۰ دقیقه و گاهی تا یکساعت و بیشتر و دیگه حداقل حداقل ۴۵ دقیقه در روز پیاده روی میکردم اونم تو خونه کوچیک زیر هفتاد مترم.... از طرفی مصرف برنج رو به هفته ای سه روز رسونده بودم و طبق تجربه رژیم سالها قبلم مقدار نون و آیتمهای دیگه رو اندازه گیری میکردم و مصرف میکردم....تا هشتاد نود درصد به قانون رژیمم پایبند بودم و یک شب در هفته و فقط به مدت یک ساعت طبق دستور رژیمی که سالها قبل از لیمومی گرفته بودم وعده آزاد داشتم و تو اون یکساعت هر چی میخواستم به هر مقدار میخوردم و این خودش یه جورایی برام انگیزه بود که آخجون مثلا دو شب دیگه شب وعده آزاد من هست....
شبها قبل خواب و گاهی ناشتا صبح سرکه سیب استفاده میکردم و زرشک پلو با مرغ و خیلی غذاها رو تنها با یکی دو قاشق روغن درست میکردم (برای بچه ها و همسرم جداگانه روغن بیشتری میریختم) اما به نظر خودم در کنار همه اینها پیاده روی از هر اقدامی بیشتر موثر بود.
الان خودم به واسطه دوره آموزشی که میگذرونم ساعتها در روز در حال آموزش و پای لپ تاپ هستم و دو سه ماهی هست که پیاده روی نکردم و متاسفانه کمی وزنم برگشته اما همچنان سعی کردم تا هفتاد درصد رژیمم رو رعایت کنم....
به نظر خودم مهمترین عامل موفقیت رها نکردن هست و بس....یعنی ناامید میشدم و حتی گریم میگرفت از تلاش بیهودم اما باز بعد دو روز تصمیم میگرفتم که بر ناامیدی غلبه کنم و روشهای دیگه ای رو هم امتحان کنم و مثلا ادویه جدیدی استفاده کنم یا مثلا قرص لاغری بخورم (البته قرص لاغری برای من تاثیر خاصی نداشت شاید کمتر از ۵ درصد و به نظرم صرفا یه جور حس تلقین به آدم میده که قراره لاغر تری بشی البته قرصهای لاغری خوبی هم وجود دارند اما من ترسیدم مصرف کنم و نوع گیاهیشو استفاده میکردم که بازم میگم تاثیر بسزایی نداشت صرفا در کنار رژیم و پیاده روی شاید مثلا درصد کمی موثر بود...
به نظرم پله پله برو جلو.... نهایت کاهش وزنی که هر ماه از خودت انتظار داشته باش یک و نیم تا دو و نیم کیلو باشه و حتی اگر در ماه دیدی فقط یک کیلو کم کردی بازم ناامید نشو و ادامه بده.... بدن آدمها به یه شکل به رژیم لاغری جواب نمیده. بعضیها خیلی زودتر نتیجه میگیرند بعضی ها مثل من متوسط نتیجه میگیرند و بعضی ها هم خیلی دیر....از خودت توقع نداشته باش مثلا تو یکماه ۵ کیلو کم کنی،آهسته و پیوسته برو جلو. وقتی توقعت از خودت زیاد نباشه ناامیدیت هم کمتره. مثلا فکر کن به جای چهارماه و شش ماه قراره در هشت ماه و حتی یکسال نتیجه بگیری...خیلی هم فرقی نمیکنه. مهم رسیدن به نتیجه هست. اتفاقا وقتی کاهش وزن اصولی و با سرعت معقول و متوسطی باشه برگشتش هم دیرتر و سختتر اتفاق میفته. حتما رژیمی که میگیری شامل همه مواد غذایی باشه و چیزی حذف نشه (به جز البته کیکها و شکلات و شیرینی جات و سس ها و ...که البته من باز به شیوه خودم تا حدی استفاده میکردم اما کنترل شده) همه مواد غذایی رو در بربگیره اما به اندازه که روحیت هم ضعیف نشه بابت نخوردن چیزهایی که دوست داری.
پایبندی و ادامه دادن به رژیمت حتی با وجود ناامیدشدن های پی در پی و کمتر کردن توقع از خودت برای کاهش وزن خیلی بالا و زمانبندی مناسب که مثلا قراره در شش ماه یا یکسال کم کنم و عجله ای ندارم و در عین حال انجام تنها ۴۰ دقیقه پیاده روی روزانه و حذف نکردن کامل چیزهایی که بهشون علاقه داری (مصرف کمتر از قبل و کنترل شده) همه اینها میتونه موثر باشه و البته زودتر خوابیدن شبها و مصرف نکردن خوراکیها بعد ساعت نه یا ده شب (البته من شبها خیلی دیر میخوابیدم و گشنم میشد بعد ده هم چیزهایی استفاده میکردم اما خب در حد رفع گرسنگی اما نه سیر شدن که البته بهتر بود همینو هم انجام نمیدادم و میشد زودتر بخوابم که چیزی نخورم که متاسفانه تو شرایط من امکان زودتر خوابیدن وجود نداشت)
آهان نکته مهم اینه که اگر خواستی خودت رو وزن کنی اینکارو در کمترین حالت بیست روز یکبار انجام بده و مثلا نیا بعد پنج روز خودتو وزن کن...خود اینکار ممکنه در کاهش وزنت خلل ایجاد کنه و استرس بیخودی بهت بده و مدام ناامیدت کنه و همین استرس و ناامیدی خودش در کاهش وزن ایجاد مشکل میکنه ضمن اینکه خیلی وقتها نتایج اولیه رژیم ها بعد بیست روز و یکماه مشخص میشه و زیاده از حد وزن کردن خودت نتیجه خوبی نداره...
و درنهایت داشتن کسی که حمایتت کنه یا درصورت امکان در رژیم باهات همراه باشه خیلی میتونه موثر باشه..
امیدوارم تجربیاتم به دردت خورده باشه...اتفاقا خودم هم تصمیم دارم بعد پایان دوره آموزشی دو سه کیلوی دیگه وزن کم کنم که البته امیدوارم ماه رمضان و روزه داری هم موثر باشه (البته به نظرم تاثیر روزه داری در کمتر شدن وزن موقتی هست و تا یکماه بعد برمیگرده اما باید سعی کنم همونطوری حفظش کنم)
کمک یا حمایت یا راهنمایی دیگه ای خواستی در حدی که در توانم باشه دریغ نمیکنم عزیزم
خدا کمکت کنه عزیزدلم

محتاجم به دعا، حتما برات دعا میکنم عزیزم 

عزیزدلم میدونم قصدت بهتر کردن شرایط خانواده ست، ولی شاید باید فقط تلاش کنی از هر آنچه که داری بیشتر لذت ببری. من واقعا تلاشت رو تحسین میکنم و واقعا ماشاالله داری 

ولی انقدر نگران آینده نباش، بچه های شما پیش خدا رزق خودشون رو دارن و وضعشون همون میشه که تلاش کردن و خدا خواسته. شما خونه تون کوچیکه قبول دارم، ولی ماشاالله حداقل هارو دارید، از همین حداقل ها کمال لذت رو ببر و دست از کمال گرایی بردار
نمیدونم شاید من زیادی رخوت گرام
و خداییش به جایی هم نرسیدم
ولی حقیقتا دیگه یکم آرامش حق توئه عزیزم 

خدا در همه اهدافت یارو یاورت باشه ان شاءالله 


ممنونم عزیر دلم

مرسی که برای من دعاهای ارزشمند میکنی. خدا به اندازه دلت بهت ببخشه.
الهی بگردم؟ به نظرم تو به جاهای خیلی بلندی رسیدی، اینو شعاری و از روی اغراق نمیگم به خدا، آدمی که به در جه ای برسه که جز خیر برای کسی نخواد و به داشته هاش راضی باشه و خدا رو بابتش شکر کنه به آرامشی دست پیدا میکنه که از هر مقام و پست و ثروت و جایگاهی بالاتره. به خدا از ته دلم میگم.
بله من حداقل ها رو دارم شکر خدا.... اما متاسفانه همسرم فکر میکنه حداقل ها رو نداره و این دوسال اخیر پر از حس حسرت و بدبختیه و مدام این احساس رو به من هم منتقل میکنه جوری که منم نمیتونم از داشته هام لذت ببرم...از طرفی هم باید اعتراف کنم وقتی در خانوااده ای زندگی میکنم که عموها و پسرعمو دخترعموهام وضع مالی خیلی خوبی دارند و قابل مقایسه با خانواده من و خود من نیست ناخواسته شاید داشته هام رو کمرنگ تر ببینم اما خدا میدونه برای تک تک اینها از جون و دل جنگیدم و سختی کشیدم خیلی خیلی بیشتر از همسن و سالهای خودم...
اما از ته دل میگم حق با شماست....من باید بتونم یه تعادلی بین آرامش و راضی بودن به شرایط و لذت زمان حال رو بردن و در عین حال دست برنداشتن از تلاش برای رسیدن به پیشرفت برقرار کنم.... راستش اگر این دوره آموزشی رو تمام کنم و بتونم خونه ام رو هم جابجا کنم خود به خود قدم بزرگی در مسیر آرامش برداشتم...البته خب احتمالا بعدش هم دغدغه های جدید پیش میاد اما باور کن همین دو تا هم به سرانجام برسه به شرط سلامتی خودمون و بچه ها من بلندپروازی بیشتری حداقل تا چندسال بعدش نخواهم داشت.
ممنونم از این دعای خیر خط آخر....خدا بهت سلامتی بده و خوشبختیت مستدام باشه مهربونم
به نظرم رفتار خانوادت طبیعیه و اصلا رابطه ات رو کم نکن یا حتی محدود نکن به ثبتهایی که خواهران نیستن. خوب بچه نوزاد و نوپا خیلی شیرینه و بچه های بزرگتر هم جای خودشون محبت و توجه دریافت کردن. خود ما هم تو بچگی این روند رو طی کردیم که با اومدن بچه های کوچیک تر توجه بیشتر رفته سمت اونا. اگر بخوایم بچه هامون رو از هر ناراحتی کوچیکی محافظت کنیم بعدا که بزرگتر شدن خیلی شکننده میشن! همه که ما رو نمیخوان. تو اجتماع و محیط کار و رابطه با جنس مخالف از هر ده نفر شاید یک نفر رفتارش مطابق میل ما باشه.
سلام عزیزم
بله من هم قبول دارم که بچه کوچیکتر بیشتر مورد توجه قرار میگیره اما خب چون پسرکم همیشه در مرکز توجه بود وقتی دیدم بارها خواهر و خواهرزادم رو صدا میکنه و حواسشون نیست که جواب بدند دلم گرفت... به نظرم با اینکه حرف شما درسته و منم خودم قبول دارم و در پستم هم همینو تایید کردم اما دست خود آدم نیست یکم ته دلش ناراحت میشه.... اما درمورد ارتباط رو کمتر کردن راستش نظر همسرم هم همین بود...اما حقیقت اینه که ما در حالت عادی هم نهایتا هر دو سه ماه همو ببینیم و الان که فکر میکنم میبینم اساسا از این کمتر دیگه اسمش ارتباط نمیشه اصلا.
جمله های آخر شما هم کاملا درسته. اتفاقا دختر من مدام بهم میگه فلانی با من دوست نمیشه و فلانی منو دوست نداره و ... یعنی همین الان که پیش دبستانی هست یه مقدار روی روابط با همسن و سالانش حساسه و امروز میگفت تو کلاس خمیر بازی یکی از بچه ها بهش گفته تو بلد نیستی شکل قشنگی درست کنی و دختر منم شروع کرده گریه کردن! خیلی ناراحت شدم از این بابت و مدام دارم تلاش میکنم حس اعتماد به نفس و دوست داشتن خودش و اینکه قرار نیست همه آدمها خوب و مهربون باشند رو بهش القا کنم. درمورد بچه ها این توضیحات کار راحتی نیست اما به زبان خودش به شکلهای مختلف بهش میگم که قرار نیست همه دوستش داشته باشند اما مهم اینه که خودش خودشو دوست داشته باشه و خانواده و پدر و مادر و برادرش دوستش داشته باشند...در عین حال گفتم دختر خیلی خوب و دوست داشتنی هستی اما خیلی وقتها پیش میاد که بعضی آدمها باهات دوست نشند و .... حالا البته باید بصورت دقیقتر و روانشناسانه تر و با مطالعه بیشتر و کمک از مشاور تلاش میکنم که این ذهینیت و این زودرنجی و حساسیتش نسبت به رفتار اطرافیان رو کمتر کنم و عزت نفسشو هم تقویت کنم که مثل من نشه. امیدوارم موفق بشم
سلام مرضیه جان
من اصولا ادمی نیستم که کامنت بذارم و اکثرا خاموشم ولی توی جوابت به مامان خانومی چیزی دیدم که گفتم شاید گفتنش به دردت بخوره
منم در کودکی وضع مالی خانوادم خوب نبود البته نه خیلی بد ولی چون ۳ تا بودیم خیلی نمیشد راحت زندگی کرد
پدر من اون موقع ها ما رو کلاس زبان ثبت نام میکرد یا تشویق میکرد مهارت های مختلف یاد بگیریم و خودش توی درس و مشق همراهی مون میکرد با بازی و سر حوصله. البته خیلی وقتا ماموریت شهرستان میرفت و نبود ولی مامانمم همینطور خیلی با حوصله بود با ما. بابا همیشه میگفت این چیزا هزینه نیست سرمایه گذاریه. من چندین سال بعد وقتی بزرگ شدم به حرفش رسیدم بابا الان بازنشسته است و تقریبا هیچ کمک و حمایت مالی نمیتونه از من بکنه ولی من تا مقطع دکترا دانشگاه دولتی خوندم بدون هیچ هزینه شهریه و بین این سال ها مشغول به کار شدم و موقع ازدواجم حتی یک ریال برای جهیزیه ازش نگرفتم چون همه چیز رو با پس انداز و درامد خودم مدیریت کردم و الانم هرجا ببینم به کمک مالی نیاز دارن کمکشون میکنم
میخوام بگم آینده ساختن برا بچه ها معنیش پول جمع کردن براشون نیست. این وظیفه خودشونه. وظیفه پدر مادر رشد دادن بچه توی محیط آروم و سالمه تا بعدها خودش بتونه بالغانه زندگیشو مدیریت کنه و از پس مشکلاتش بربیاد.
برای همین پیشنهاد دوستانه من اینه که اگه میخوای آینده خوبی داشته باشن، زمان حال رو براشون درخشان کن با سلامتی و آرامش خودت
سلام گلم

ممنونم که نظرتو برام نوشتی و خوشحالم که برام پیام گذاشتی برای اولین بار...
میدونی عزیزم وضع مالی خانواده من هم در بچگی خیلی متوسط بود و یه جورایی تا وقتی سر کار نرفتم و مستقل نشدم حسرت خیلی چیزها رو داشتم و حتی وقتی درآمد مناسبی هم داشتم بازم ترس از فقر باعث میشد خرجهام رو کاملا کنترل شده انجام بدم. ما فقیر نبودیم اما به دلایلی عملا امکان پوشیدن بهترین لباسها یا خرج کردنهای بی مهابا رو نداشتیم.
ببین اونجایی که در جواب سمیه جون نوشتم دیدگاهم نسبت به خیلی چیزها عوض شده دقیقا منظورم از تغییر دیدگاه به همین صحبت شما بود.... من همیشه میگفتم بچه ها اگر در محیط خوب و آروم و همراه با عزت نفس بزرگ بشند خودشون راهشونو پیدا میکنند و بی نیاز خواهند بود و خودم هم انتظاری از پدر و مادرها برای حمایت مالی بچه ها نداشتم و میگفتم وظیفه ای ندارند....اما با گذشت زمان دیدم و تجربه کردم که هر چقدر هم فرزندان در محیط بالغانه و پر آرامشی بزرگ بشند در نهایت جامعه رو چه میشه کرد؟ مگه میشه در ایران زندگی کرد و صرف اینکه در محیط خوب و آرومی در خانواده بزرگ شد و پروش پیدا کرد بدون حمایت خانواده راه روشنی در آینده با این وضعیت کشور در پیش رو داشت؟
مگه همسر من در بهترین و آرومترین و بالغانه ترین خانواده بزرگ نشده بود مهی جان؟ با یه پدر و مادر مهربان و عالی و با امکانات مناسب اما تهش چی شد؟ مگه تلاششو نکرد؟ مگه اینهمه ندوئید؟ در نهایت محیط خوب و آروم و پر از عزت و احترام خانواده نسبت به بچه ها تضمینی برای موفقیتش و پیشرفتش نبود. ته تهش فقط کافی بود اندک حمایت مالی از طرف پدرش میداشت (بنده خدا پدرش که من عاشقشم از عهدش برنمیومد و البته ما هم هرگز چشمداشتی نداشتیم خدا خودش شاهده) اما کلی و عمومی دارم میگم، اگر وضعیت مالی طوری بود که مثلا همسر من که فقط لنگ صد تومن پول هست میتونست این پول رو داشته باشه (البته منظورم قرض هست نه حتی همینطوری بلاعوض) شاید خیلی چیزها عوض میشد... البته تاکید میکنم خانوادش در حد وسعشون موقع ازدواج کمک و حمایتش کردند اما منظورم اینه که اگر مثلا من یا همسرم ذره ای پشتمون به حمایت مالی خانواده ها قرص بود ( بازم تاکید میکنم منظورم گرفتن قرض هست نه حتی بلاعوض چون اصلا وظیقشون نمیدونم) شاید شاید زندگیمون با آرامش بیشتری جلو میرفت و همسرم احساس بی پشتوانه بودن بهش دست نمیداد و اینهمه روح و روانش به هم نمیریخت و زندگیم اینطوری نمیشد....
میدونی گلم پسرک من اگر در سالم ترین محیط و آرومترین محیط ممکن هم بزرگ بشه وقتی به سن ۳۰ سالگی و زمان ازدواجش برسه اگر در این مملکت و با اوضاع وحشتناکی که داره بخواد ازدواج کنه و خونه و ماشین تهیه کنه و شرایط کاری متوسط رو به بالایی هم داشته باشه نمیگم غیر ممکنه اما واقعا بدون حمایت پدر و مادر خیلی خیلی سخته حتی اگر خودشم جنمشو داشته باشه اما بازم به خاطر شرایط کشور که شرایط آدمها تابع تلاش و شایستگی و استعدادشون نیست و به هزار و یک چیز دیگه مثل رابطه و پارتی و .... وصله هیچ تضمینی نیست که بتونه زندگی با آرامشی با همسرش داشته باشه...من وظیفه خودم میدونم الان که هنوز جوونترم و شاید شاید بتونم هنوز به پیشرفت در زندگی از بعد مالی فکر کنم نهایت تلاشم رو بکنم که لااقل فردا بتونم در شرایط سخت دست پسرمو بگیرم تا اعصاب اون آرومتر باشه و بتونه زندگی آرومتری با همسر و بچه هاش داشته باشه و اینطوری مثل همسر من و خود من فرسوده نشه. البته در مورد دخترم هم این حمایت کاملاَ صادقه اما پسر طبیعتا به خاطر مسئولیتهای اجتماعی و عرف جامعه بیشتر ازش انتظار میره....
اینکه گفتم دیدگاهم عوض شده از اون جهت بود که من همیشه میگفتم آدم باید صفر تا صد روی پای خودش بایسته و از هیچکسی کمک نگیره حتی میگفتم حتی اگر پدرم خودش هم بخواد بهم پول بده قبول نمیکنم و اتفاقا تمام سالها مثل خود شما روی پای خودم ایستادم و جهیزیم رو هم خودم خریدم و شغلم رو هم خودم جور کردم و حتی در مجردی خونه کوچیکی خریدمو همه جوره مستقل بودم همیشه افتخار زندگیم به این بود که ذره ای از کسی کمک نگرفتیم اما الان میبینم در سختترین شرایط مالی هم که باشم حتی نمیتونم به قرض کردن از کسی و پس دادنش ظرف سه ماه بعد هم امیدوار باشم و اینجاست که میگم داشتن خانواده ای که اینجور مواقع کمی کمک حال آدم میبود میتونست خیلی کمک کننده باشه و باعث آرامش روان بشه.
الان هم همچنان از هیچکس توقعی ندارم (اگر هم میداشتم خانواده هیچکدوم ما پولدار نبود) اما حداقل سعی میکنم برای بچه هام شرایط بهتری ایجاد کنم یا حداقل اگر هم موفق نشم لااقل میگم تلاشمو کردم! برای همین هست که تمام انرژیم رو گذاشتم سر این موضوع بلکه بتونم شرایط آیندشون رو به امید خدا بهتر کنم. اگر هم نشه که لاااقل بعدا نمیگم دست روی دست گذاشتم.
اما کلیت حرف شما کاملا درسته و اتفاقا الان و بعد خوندن پیام شما با خودم فکر کردم شاید باید بهتر زمانم رو مدیریت کنم و در امر آموزش و پیگیری مسائل مالی کمتر افراط بکنم و در حضور بچه ها کمتر از مسائل مالی و خرید خونه حرف بزنم و کمتر تلفن دستم بگیرم و آموزشم رو هم با برنامه زمانی بهتری جلو برم که بتونم وقت بیشتری برای بچه ها بذارم و آرامش خودم هم بیشتر باشه.... البته این وسط همسر من هم سهم بزرگی داره که متاسفانه سهمش رو اصلا انجام نمیده و برعکس آرامش منو هم میگیره وگرنه در حالت عادی من با وجود همه سختیها دارم تلاشمو میکنم که برای بچه هام کم نذارم! خیلی چیزها گفتنی نیست عزیزم.
ممنونم که تجربتو باهام به اشتراک گذاشتی
مرضیه جون باید یکم خوددار تر باشی برای فروش

ما 5 سال صبر کردیم
چند بار تا پای امضا رفتیم
چند ماه پیش امضا کردیم
طرف چک داد
چند روز بعد،پشیمون شد
میخوام بگم نباید عجله کنی باید سر صبر بری جلو
املاک خوب و مطمئن پیدا کنی
ما 5 سال با این املاکی پیش رفتیم
تهش پول خوبی با کمال رضایت بهش دادیم.
انشالله وقتش برسه جور میشه.من به این خیلی اعتقاد دارم.
درباره خواهرت هم بگم، واقعا بچه کوچیک آدمو جذب میکنه
همین الان مامان من میگفت پسر کوچیکه رو توروخدا بیار
دلم براش تنگ شده
نه اینکه اولی رو دوست نداشته باشه، این دومی کوچیک و خوشمزه س.
یا خواهرم برای تولد دومی، شوهرش جدا کادو گرفت.چون کوچیکه هی زنگ میزنه میگه فلانی کجایی، دوست دارم قطع میکنه
دیگه همه شون بزرگ میشن.همسرت رو حساس نکن. ببخشید مستقیم نظر دادم
فقط حس کردن تجربه ست
سلام نجمه جان
به خدا من خوددار بودم.... الان سه ساله اقدام کردم فط چون پارکینگ نداریم و خونه ما شش طبقه چهارواحدی هست فروش نمیره که نمیره. البته وقتی شما و دوستان دیگه میگید همین مشکل رو شما هم داشتید یکم دلم قرص میشه که ایشالا برای منم اتفاقات خوبی میفته اما تا اونموقع خیلی اذیت میشم چون هر روز و هر روز قیمتها بالاتر میره و رشد قیمت خونه من متناسب با رشد قیمت جایی که میخوام بخرم نیست (تو منطقه خودمون فقط کمی بالاتر) و اینطوری هر روز و هر روز از هدفم دورتر و دورتر میشم و مجبورم به شرایط بدتری تن بدم. از طرفی هم کاری از دستم برنمیاد تا اینجا فروش نره...خیلی مستاصل شدم. تمام این فشار فقط و فقط روی دوش منه و من از همیشه خسته ترم.
چه جالب که ۵ سال با همین املاک جلو رفتید.. برام جالب بود.
بله وقتش باید برسه اما خب من اگر بدونم وقتش حالا حالا ها نیست هر بار انقدر اذیت نمیشم ولی خب هر بار به امید اتفاقی که دنبالشم بین اینهمه کارهای ریز و درشتم سه چهار ماه از زندگیمو تعطیل میکنم و آگهی میذارم و میرم بازدید و مشتری راه میدم خونه و آخرش هیچی به هیچی....تو رو خدا دعا کن منم موفق به معامله بشم بعد اینهمه منتظر موندن... دیگه خسته شدم. اما اینبار سعی میکنم اگر نشد زیادم خودمو ناراحت کنم.... کاری ازم برنمیاد. همینکه بدونم تلاش کردم و نشد باعث میشه کمتر بعدها حسرت بخورم.
خدا پسرهای قشنگتو حفظ کنه. آره خب بچه های کوچیک همیشه بیشتر مورد توجه هستند و من با این موضوع اوکی هستم اما به عنوان یه مادر یکم برام سخته که پسرک شیرین زبون من که زمانی مرکز توجه بود الان حضورش و حرفهای بامزش خیلی کمتر به چشم بیاد. البته بازم میگم اونطوری نیست که خیلی هم غصشو بخورم فقط یکم دل چرکین میشم.... اما حرف شما هم درسته. البته من همسرم رو حساس نکردم خودش متوجه این موضوع شده بود و اتفاقا من سعی کردم یکم موضوع رو توجیه کنم اما در کل درست میگی و منم در این مورد کمتر حساسیت به خرج میدم.
کلا خونسردی و راحت گرفتن زندگیو در تو خیلی دوست دارم نجمه
سلام مرضیه جان خوبید ؟
اتفاقا من چندبار کامنت هارو خوندم دیدم جوابی ندادی گفتم دیگه حتما بی خیال جواب دادن شدی ممنون که فراموش نکردی و جواب دادی . خب خودت هم میدونی که بچه های کوچولوتر همیشه تو جمع بیشتر مورد توجه هستن حتی وقتی بچه ۱ ساله و دوماهه یک جا باشن دوماهه بیشتر مورد توجه قرار میگیره پس خودت رو از این بابت ناراحت نکن اگر بچه هات به این موضوع حساسیتی نشون ندادن اما اگر بچه ها عنوان کردن یا ابراز ناراحتی کردن خب به خواهرات بگو بچه ها به دل گرفتن و ناراحت شدن لطفا تو جمع به اینها هم توجه کنید .
امیدوارم این دوره رو با موفقیت سر کنی و به نتایج خوب برسی و به منم مشاوره بدی ، اما این پیج ها یکم بزرگنمایی هم میکنن تو نتایج مثلا تاحالا دیدی از ضررها عکس بذارن ؟! یا مثلا دوساله که صاحب پیج داره میگه این آخرین دوره ای هست که با قیمت یک میلیون دارم میذارم و دوره بعدی میشه ۵ میلیون ! هرماه با همین جمله قطعا کلی درآمد کسب میکنن فقط با چند تا فیلم ضبط شده که بعضی ها میگن دیگه این استراژی ها منسوخ شده ! توروخدا حواست رو خیلی جمع کن و بی گدار به آب نزن و جو گیرانه وارد کار نشو من پارسال وقتی صفر شدم نشستم سود و ضررم رو حساب کردم دیدم ۱۵ میلیون در عرض دوماه ازدست دادم سود صفر . اما من یه جاهایی اشتباه کردم مثلا دمو یک هفته کار کردم دوست داشتم زود واقعی معامله کنم ، قطع شدن یهویی نت که اصلا دست من نبود تو یک معامله ۲ تومان ضرر زد بهم ، یا یه جا من اشتباهی دکمه رو زده بودم درحالیکه فکر میکردم نزدم یهو دیدم ۸۰۰ ضرر کردم و حواسم نبوده .... اینارو گفتم که حواست جمع باشه و اما سلامتی سلامتی سلامتی بزرگترین نعمت مرضیه ازش غافل نشو به خاطر پول بیشتر اونو از دست ندی یا روح و روان خودت و خانوادت آسیب نبینه . من روحیه جنگنده بودن و قوی بودن و خستگی ناپذیری و پیشرفت طلبی ت رو تحسین میکنم اما راستش گاهی که پست هات رومیخونم با خودم فکر میکنم میگم مگه ما آدمها چقدر قرار زندگی کنیم یا زنده ایم ؟ از کجا معلوم که یک دقیقه دیگه عمرمون به دنیا باشه وقتی مرضیه خونه داره ماشین داره دوتا دسته گل سالم داره خودش شغل خوب و دولتی با یه حقوق متوسط حالانمیگم بالا چون من نمیدونم چقدر درآمد داری ، داره ... چرا اینقدر باید به خودش و جسم و روحش فشار بیاره و فرصت زندگی کردن و آرامش رو از خودش و بچه هاش و همسرش بگیره ؟! خیلی از ما متاسفانه شرایط اقتصادی مون در حد عالی نیست و با مشکلات ریز و درشت دست و پنجه نرم میکنیم و معتقدیم اگر بیشتر تلاش کنیم بهترمیشه ولی باهمه اینها وقتی تلاش مضاعف و کارکردن بیشتر و رفاه بیشتر بنا باشه آرامش و سلامتی رو ازمون بگیره به نظرم هیچ ارزشی نداره . امیدوارم زندگیتون پراز اتفاقات خوب و خوشایند و بر وفق مراد باشه . در مورد نیلا بنویس حتما نگرانش شدم امیدوارم مساله مهمی نباشه
سلام سمیه جان
ممنونم از احوالپرسیت راستش حال و روزم تعریفی نداره و مدتیه سراغ وبلاگ نمیام. ممکنه برای همیشه از دنیای مجازی خداحافظی کنم.
میبخشید که بازم دیر پاسخ میدم.
قطعا اگر ببینم این موضوع از الان پررنگ تر بشه عنوان میکنم ولو اینکه همون فردای مهمونی با خواهرم کم و بیش مطرح کردم و اون گفت هر گل یه بویی داره. بر اساس شناختی که این سالها از روحیات خودم و همسرم و خانوادم به دست آوردم به نظرم میاد اگر این موضوع ادامه دار بشه به جای اینکه عنوان کنم که لطفا به بچه های منم توجه کنید باید از جمع فاصله بگیرم و در موقعیتی قرار نگیرم که همه خواهرها و نوه ها باشند، این روش برای ما بهتره چون اگر حرفهایی که شما میزنید رو بزنم متهم میشم به اینکه خیلی حساسیت بیخودی دارم و زیادی روی بچه هام حساسم ولو اینکه از خواهرم زیاد شنیدم.البته من درک میکنم که همیشه بچه کوچیکتر مورد توجه بیشتری هست اما نویان من هم فقط یک سال و نه ماه از روشا جون بزرگتره و اونم هنوز بچست و حس جالبی نمیگیرم از بابت اینکه اون حجم از توجه قبلی انقدر کمتر بشه، البته از طرف مادرم اونقدرها نیست بیشتر خواهر بزرگم و خواهرزادم.
درمورد این دوره سمیه جان من خیلی خوب دست این مدل پیجهایی که میگی برام رو شده و فریب اغراق و بزرگنماییشون رو نمیخورم و به لطف خدا با یه آدم درست شروع کردم.... اونیکه میگه فقط این ماه یک میلیون هست آراد نیست؟ البته آراد هم تحلیلهای خوبی میکنه اما دوره آموزشی اون هم یک میلیون هست و البته همیشه میگه ابا تخفیف ثبت نام میکنم و به مدت محدود
خب من هنوز دارم روی دمو کار میکنم. دو ماه هست که روی دمو موندم و تصمیم ندارم تا بعد عید ریل کار کنم. اما برام خیلی جالبه که وارد این حوزه بزرگ شدی. اصلا فکرشو هم نمیکردم بخصوص که درموردش چیزی هم نگفتی و ننوشتی هیچ موقع.
درمورد نداشتن تجهیزات و لچ تاپ مناسب و ... که صد درصد درست میگی و الان از بزرگترین مشکلات من همین نداشتن تجهیزات مناسب هست و اینکه با نت گوشیم به لپ تاپ وصل میشم. اما خب طبق گفته استادم نمیخوام با گوشی معامله کنم و به نظرم شما هم نباید اینکارو میکردی و بزرگترین ایرادت هم این بوده که سریع وسوسه شدی که بری سراغ حساب ریل قبل اینکه به استراتژی شخصی خودت برسی.
درمورد حرفهای پایانی که گفتی هم باید بگم به خدا درست میگی و خودم هم خیلی بهش فکر کردم اما الان بزرگترین مشکل زندگی ما چیزهایی هست که شاید با حمایت مالی اندکی که میداشتیم هرگز دچارش نمیشدیم.
من بابت نعمتهایی که خدا بهم داده شکرگزارم اما همسرم رو چکار کنم سمیه؟ کی از زندگی من خبر داره؟ مگه من سراغ این پروژه بزرگ نمیرفتم الان آرامش میداشتم؟ من الان اگر درآمد خودم از حقوق ماهانه خودم سه برابر الان هم بود باز نمیتونستم آرامش داشته باشم.
خیلی چیزها گفتنی نیست. عمر و جوونی من تموم شد اما دلم میخواد روزگار پسرم شبیه همسرم نباشه و اگر به هر شکلی نتونست اونطور که باید از عهده مخارج و درآمد بربیاد من حمایتش کنم.... دیدگاهم نسبت به خیلی چیزها عوض شده، معتقدم باید آینده بچه هام رو بسازم....
فشاری که ازش صحبت کردی من یک دهمش رو در وبلاگم ننوشتم....به خدا قسم خودم هم بریدم اما چاره ای هم ندارم...
امکان نداره که آدم بخواد به هدف مهمی برسه و این وسط چیزی رو فدا نکنه....برای من قطعا گذشتن از زمان باکیفیت با بچه هام یا عدم رسیدگی عالی به خونه و زندگیم و حتی چاق شدن به دلیل بیخوابی زیاد و نشستن زیاد پای لپ تاپ بوده...
گاهی با خودم میگم ایکاش هرگز به این دنیا نمیومدم.... کاش فقط یک نفر منو میفهمید و دستمو میگرفت. این جمله آخرو با گریه نوشتم.
درمورد نیلا نگران نباش عزیزم. موضوع مهمی نیست اما شاید درموردش در یه پست خصوصی نوشتم... فعلا که راستش انگیزه نوشتن و اصلا حوصله فضای مجازی رو ندارم....
سلام مرضیه جون عزیزم ان شالله که حال خودت و خانواده خوب باشه گلم. پروسه فروش تو این بازار خیلی سخته من الان چند ماهه گذاشتم برای فروش متاسفانه انقدر عرضه زیاده و از طرفی همه رفتند سراغ طلا و دلار و دارند سود می کنند حاضر نیستند پول رو بیارن توی مسکن تازه هی توی سر مال میزنند. پس صبوری کن به لطف خدا ان شالله خیلی زود یه مشتری دست به نقد برات پیدا میشه خیلی قشنگ کارت پیش میره و به همون چیزی که تو دلت هست برسی یه خونه بزرگ و عالی. در مورد کم توجهی خواهرات به بچه ها بنظر من عزیزم خواهرت کاملا بدون منظور این کارو کرده احتمالا دلخور نشو و حتما غیرمستقیم با خنده و شوخی بگو بهش و من مطمئنم خواهرت رفتارشو اصلاح میکنه چون بقول خودش هر گل یه بویی داره عزیزم. مواظب خودت باش
سلام آرام جان
میبخشید که دیر پاسخ میدم.
وقتی میشنوم دوستانی هستند که عین خودم مشکل خرید خونه رو دارند از طرفی ناراحتشون میشم و خیلی خوب درکشون میکنم از طرفی هم آرامش بیشتری سراغم میاد که خب مرضیه فقط تو نیستی که این شرایط رو داری و فکر نکن ایرادی به خونه تو وارده.
به خدا خیلی وقته صبوری کردم. دست کم سه سال.... چه میشه کرد. الان ده روزه مجددا گذاشتم برای فروش. مشتری میاد و میره اما اینبار هم چشمم آب نمیخوره و دیگه حتی مثل قبل ناراحت هم نمیشم.
ممنونم که انرژی مثبتی با حرفهات بهم دادی. جداَ احساس بهتری پیدا کردم بخصوص که الان خیلی زیاد غمگین و مضطربم.
بله عزیزم رفتار خواهرم کاملا بدون منظور بوده و من شک ندارم و اتفاقا تا حدی هم عادی و طبیعی میدونم امابه هر حال یکم دلم شکست وقتی دیدم پسرکم خیلی کمتر از قبل مورد توجه هست...منم دلخوری ازشون ندارم و صرفا اگر ببینم مجددا این رویه ادامه دار هست سعی میکنم تا وقتی که بچه ها بزرگتر بشند هر سه خواهر با هم جمع نشیم و هر بار دوتامون با هم باشیم.
قربونت عزیزم
سلام عزیزم

خدا کمکت کنه ان شاءالله 
بابت اومدن بچه جدید و جلب شدن توجه بقیه به اون بچه، خب قضیه طبیعیه و تصمیم شما هم تصمیم درستیه 
امیدوارم برنامه آموزشیتون با موفقیت به سرانجام برسه ولی بازم فکر می کنم شما به استراحت بیشتر نیاز دارید 
ان شاءالله نیلا جان سلامت باشن و نتیجه آزمایش ها هم عالی باشه 
مراقب خودت باش عزیزم 


سلام سمیرا جان





ممنونم عزیزم. بله رفتار خواهر و خواهرزادم غیر طبیعی نیست و معمولا بچه های کوچیکتر بیشتر مورد توجه قرار میگیرند اما پسرک من هم هنوز تا سه ساله شدن هم فاصله داره و دوست دارم همچنان اون توجه رو نسبت بهش ببینم....
بله من به استراحت بیشتر نیاز دارم. به استراحت خیلی خیلی بیشتر.... اما چطوری میتونم استراحت کنم؟؟؟؟ من از پا افتادم رسماَ. هیچ حمایت و کمکی از هیچ مدلی ندارم...جز خودم و خدا هیچکس رو ندارم سمیرا جان و فقط از خود خدا خواستم دستمو بگیره که زمین نیفتم.
میشه لطفا من دلشکسته رو دعا کنی؟
دوباره سلام
مرضیه جان اگر وقت کردی اون جریان طلا رو برام توضیح بده
من اینجا هم طلای دست دوم دیدم ولی حداقل ۴ درصد از روش برمیداشت و بعد می فروخت
البته فعلا پول چندانی تو دستم نیست ولی اگه آگاهی داشته باشم خوبه شاید بعد از عید پول داشته باشم
سلام سارینا جان
در دایرکت اینستاگرام طی یکی دو فایل صوتی برات توضیح میدم
سلام مرضیه جان
انقدر خوشمزه میاد برات مهمه که یادت موند گفتی مفصل تر میگی و این کارو کردی مرسی
من آدم آیه یاس خونی نیستم
اون چیزی که قلبت بهت میگه رو برو به قول خودت پیش خودت عذاب وجدان نداری کاش تا تهش رفته بودم
برای خرید خونه کاش تا قبل عید سخت پیگیر بشی ۶ ماه اول سال معمولا گرونتر میشه
۶ ماه دوم معمولا یکم ارزونتر
به زمانبندی خدا شک نکن به وقتش اون خونه مناسبتون میاد سمتتون ولی حالا اقدامتم کن
در مورد مهمونی خواهرت میگی شوهرت رابطه خوبی داشت باخواهرت به نظرم نذار قطع شه متوجهشون کن بگو نیلا و رویان بعد مهمونی گفتن چرا دیگه هیچی به ما توجه نکرد همین حرفا رو از زبون بچه ها بگو تا جبهه نگیرن چاره ای نیست گاهی اینجوری متوجه بشن
نرفتن و ندیدن چاره کار نیست!
ولی من حستو درک میکنم واقعا ولی خیلی وقتا آدما متوجه حرفا و حرکاتشان نیستن گفتن بهتره اینجوری که نرید بیاد متوجه نمیشن از چی دلخوری
چقدر ماریا و دخترش مهربونن واقعا هنوزم عکس نیلا رو داشتن خوبه باهاشون بیشتر ارتباط بگیرین
انشالله هرچیزی در مورد نیلاست خیر باشه
سلام مهتاب جان
خب وظیمه
من اصلا یادم نمیره وقتی حرفی میزنم و اینکه وقتی نمیتونم به موقع بهش عمل کنم همینطور تو ذهنم هست که شاید بنده خدا دوباره برگشته جواب کاملشو بخونه و من هنوز چیزی ننوشتم براش. اینطوریه که حسابی فکرم مشغول میشه تا وقتی به قولم عمل کنم یعنی هیچوقت از یادم نمیره.
بله دارم تلاشمو میکنم و خیلی وقت میذارم. توکل به خدا
والا من دوباره به یه بنگاه خونه رو دادم برای فروش اما چشمم آب نمیخوره...ضمن اینکه یادم افتاد چون میخوام وام اوراق مسکن بگیرم حداکثر باید تا یک اسفند مبایعه نامه خونه جدید دستم باشه که برم دنبال کارهای وام (بعد یک اسفند تا حدود اردیبهشت وام اوراق مسکن نمیدند) که اونم خیلی بعید میدونم تا اونوقت هم خونه رو فروخته باشم هم خریده باشم! کاش زودتر حواسم به همین یک اسفند بود و مثلا دو سه هفته قبل استارت کارو میزدم! خودم میدونم الان خریدن خیلی بهتره اما چه کنم که کاری از دست من برنمیاد متاسفانه.
درمورد خواهرم هم یه جورایی غیر مستقیم به خواهر بزرگم موضوع رو گفتم و اونم گفت هر گلی یه بویی داره و انکار کرد اما این روشی هم که شما میگی اگر ببینم کم توجهی ها زیادتر شده میتونه روش خوبی باشه ولی خب ته تهش حس میکنم همه آدمها این بدیهیات رو میدونند و اگر قرار باشه بی توجهی زیاد بشه (الان اونطوری نیست واقعا فقط تبعیض هست) کمتر کردن رابطه برای من یکی روش بهتری هست تا بعدتر که بچه ها بزرگتر بشند و این حس فعلی کمتر بشه. البته الان خیلی هم بچه ها مورد بی توجهی نیستند فقط خب بیشتر توجه معطوف به کوچولوی جدید هست اما اگر این فرق گذاشتن چشمگیر بشه فکر دیگه ای میکنم طبیعتا.
ضمن اینکه ما در حالت عادی هم اونقدرها هم رو نمیبینم و شاید مثلا هر دوماه یکبار این دیدار میسر بشه و در کل رفت و آمد زیادی با خانوادم ندارم من.
آره از همون زمانی که پرستار نیلا بود و خودش و دخترش عاشق نیلای من بودند عکسشو گذاشتند روی یخچالشون و تا الان هم برش نداشتند حتی با اینکه دو سال از آخرین موقعی که پیش ما بود گذشته.
انشالله عزیزم. ممنونم
سلام
وبلاگت رو امروز خوندم
بابت حساسیتت به رفتار خانواده ات راستش منم جایی که بچه هامو تحویل بگیرن و بهشون توجه بشه حس بهتری دارم و بچه ها هم تمایل بیشتری دارن که اونجا باشن
البته الان دیگه در مورد پسر کوچکم این موضوع بیشتر صدق می کنه
به نظرم حست رو تا حدی با خواهرت در میون بذار اگر صلاح می دونی. بگو که تو هم عاشق روشا هستی ولی خوب در کنار توجهشون به روشا یه نیم نگاهی هم به نویان داشته باشن چون اون عادت داره به توجه و محبتشون
مرضیه جان بیشتر مردم به خاطر نیازشون به بچه کوچیک به اونا توجه می کنن نه به خاطر خود بچه کوچک
خواهرشوهر بزرگه من عاشق پسر اولم بود غش می کرد براش
هر موقع من می رفتم کرج شده یه روزم بیاد از اراک میومد و بچه رو کلی بغل می کرد و قربون صدقه اش می رفت و برمی گشت خونشون
ولی پسرم دو ساله بود که اون خودش بچه دار شد
از اون به بعد تبدیل شد به یه عمه سختگیر
بچه من تو خونشون اگه به یه وسیله دست می زد بر می گشت یه چیزی می گفت
کلا رفتن به خونشون برام خیلی سخت شد بعدش
یا تند تند می گفت یه وقت چیزی نریزی کف زمین
در حالی که قبلش هر وقت می رفتیم می گفت من همه چیزو جمع کردم بچه راحت باشه
کلا هیچ توجهی نداشت به پسرم
البته من درسته که اونجا اذیت می شدم ولی از اینکه سرش گرم شده خوشحال بودم
چون قبلش حتی مسافرتم می خواست بره به زور می خواست من و پسرم رو هم ببره و دیگه خیلی زیاده روی می کرد
با تولد بچه اش منو یه خرده رها کرد و از این بابت راضی بودم
البته در کل میگذره و عادت می کنی به شرایط جدید
امیدوارم مشکل نیلا حل بشه
موفق باشی
سلام سارینا جان
به نظرم که حس کاملا طبیعی از طرف همه مامانا و حتی باباهاست
درمورد پیشنهادت که با خواهرم مطرح کنم غیر مستقیم گفتم (البته خودش حرفی زد که باعث شد من این مووضع رو مطرح کنم) و اون گفت هر گلی یه بویی داره. گفتم نیلا و نویان خیلی تو و عسل (دخترش) رو صدا میکردند و شما حواستون نبود، اونم گفت عسل که سردرد خیلی بدی داشت و غیر اون نیلا و نویان گاهی خیلی زیاد یه چیزی رو تکرار میکنند و آدم ناخواسته توجهش کمتر میشه (این تکرار حرف رو البته درست میگه)
مشابه رفتار خواهرشوهرت رو چندین باری دیدم. راستش من حتی وقتی خونه خواهر کوچیکم میرم چه قبل بچه دار شدن و چه بعدش با اینکه خیلی هم بچه های منو دوست داره اما از همون اول انقدر میگفت مواظب باش بچه ها نریزند و ... که من اصلا احساس راحتی نمیکردم اونجا به بچه ها شام بدم و همش نگران بودم مثلا راه برند و لقمه از دهنشون بریزه. البته خواهر من با خواهرشوهر شما اصلا شبیه هم نیستند اما این مدل رفتار رو خوب میفهمم چقدر میتونه آزاردهنده باشه. ولی من زمانیکه بچه های خواهرام میان منزل من یا هر بچه دیگه ای اصلا برام اهمیتی نداره ریخت و پاشهاشون و تذکر نمیدم و بعد رفتن مهمونا به هر سختی هم که باشه جمع میکنم. کلا همه تلاشم رو میکنم که مهمونام در منزلم همه جوره احساس راحتی کنند.
انشالله عزیزم. امروز برم دکتر ببینم نظرش درمورد آزمایشات و عکس دخترم چیه.
سلام خوبی؟ مرضیه جان ان شالله تو مسیر جدید که شروع کردی موفق باشی، قطعا اوایلش سخته ولی مطمینم پیروز میشی با همتی که داری

از بابت دلخوریت حق داری، نمیدونم چه حکمتیه، بچه ی جدید که به دنیا میاد، به یکباره بچه قبلی انگار بزرگتر نشون داده میشه ناخواسته جمع میرن به سمت کوچیکا
ان شالله همیشه شاد باشی
سلام الهام جون
امیدوارم خوب و سلامت باشی کنار جوجه های قشنگت.
خدا از دهنت بشنوه، مرسی که امیدواری میدی. خودم گاهی خیلی ناامید میشم اما رهاش نمیکنم.
وای دقیقا. با تولد بچه جدید حتی بچه قبلی برای مادر و پدر خودش هم بزرگتر نشون داده میشه چه برسه بقیه،برای همین هست که میگم چیز غیر عادی نیست اما هر چی که هست حس خوبی نمیگیرم.
ممنونم الهام عزیز. زنده باشی
مرضیه جان
تولد خواهرزاده گلت مبارک باشه. حقیقتش من بهت حق دادم که نسبت به کم توجه ای خواهرت به خانواده خودت ناراحت بشی. ولی به خاطر این موضوع خودت را کنار نکش و سعی کن با دادن هدیه به بچه هاش رابطه بچه ها را با هم بهتر کنی.
از اینکه با پرستار ارتباط گرفتی خیلی خوبه .
امیدورام که این دوره آموزشی برات مفید واقع بشه.
برای سلامتی نیلا جان دعا میکنم . حتما خبر بده بهمون . مراقب خودتون باشید
سلام مریم جان

یه دنیا ممنون
والا مریم جان کنار کشیدنی که در کار نیست ما همینطوری هم اونقدرها همو نمیبینیم. مثلا در حالت عادی من شاید خواهرم رو هر دو ماه یکبار در حد دو سه ساعت ببینم و تمام.... بیشتر منظورم این بود که زمانی نرم که هر دو تا خواهرام هستند و فعلا تا وقتی که بچه خواهرم کمی بزرگتر بشه یه جوری تنظیم کنم که یا با مادرم تنها باشیم یا فقط با یکی از خواهرا همزمان باشیم.
ممنونم دوست خوش قلبم. امروز ببرم آزمایشات و عکس نیلا رو نشون بدم ایشالا که خیر باشه. البته خدا رو شکر موضوع خطرناکی نیست اما باعث نگرانی زیادی در من شده. شاید بعدتر راجبش نوشتم.
شما هم مراقب خودت باش عزیزم
سلامعزیزم. خسته نباشی. تو واقعا نمونه ی کامل یه زن قدرتمند و مادر کامل هستی. امیدوارم به زودی همه ی دغدغه هات برطرف بشه ونتیجه ی زحماتت رو هم ببینی. چه بد که دیگه کم مینویسی. ما رو از خودت بیخبر نذار
سلام نگین جان
شما خیلی لطف داری اما راستش از خدام بود همینطور باشه که میگی، بیشتر برعکسش رو فکر میکنم به شخصه. همیشه تلاش کردم همه چیو کنار هم داشته باشم اما خیلی وقتها بدست آوردن یه چیزی به منزله از دست دادن چیز دیگه ای برای من تموم شده و برای همین در کنار دستاوردهام کم کاریهای خودمو هم دیدم و بابتش افسوس خوردم.
چشم عزیزم. خیلی زود مجددا مینویسم. مرسی که همراهمی
سلام مرضیه جان.
احساست در مورد تبعیضی که بین بچه ها قائل میشن درک میکنم. خوشبختانه خودت هم گفتی در اون حد نیست که غصه بخوری ولی حسیه که هست و واقعیته.
خوشحالم که خونه ماریا بهتون خوش گذشته.اونا خیلی دوستتون دارن. به نظر من اون کاری که در حقت کرد رو سعی کن فراموش کنی. میدونم بهت ضرر زد. ولی از روی بدخواهی نبوده و اونم دو دو تای زندگی خودش رو کرده ظاهرا.
کارهای خونه و آموزش هات هم آرزو میکنم براتون کلی خیر و برکت داشته باشه
سلام دوست خوبم
خوبه که درک میکنید. اغلب مادرها میتونند با من در این مورد همذات پنداری کنند ولی همونطور که گفتم اونقدرها به این حس منفی بها نمیدم که غصه بخورم ولی نمیتونم هم انکارش کنم و سعی میکنم شرایطی ایجاد کنم که با این حس منفی کمتر روبرو بشم.
من خیلی دارم سعی میکنم حرکت ماریا خانم رو فراموش کنم اما راستش ته دلم مثل یه نقطه تاریک باقی مونده و امیدوارم با گذشت زمان و افزایش ارتباطات هر روز اون نقطه تاریک کوچیک و کوچیکتر بشه. البته الان هم به اندازه دو سال قبل برام بولد نیست اما همچنان فراموش نشده فقط دارم از زوایای بیشتری بهش نگاه میکنم و سعی میکنم از نقطه نظر اون هم به قضیه نگاه کنم.
ممنونم شقایق بهار عزیز. عاشق این اسمی که گذاشتی هستم.
سلام مرضیه جان.میخونمت منتها فرصتم انقدر محدوده که گاهی نمیرسم کامنت بگذارم.علاوه بر شلوغی کار و مدرسه مشکلاتی با خانواده برام پیش اومد که چندماهه قهریم.یعنی من قهر نکردم اونا دسته جمعی تصمیم گرفتن باهام قهر کنند.البته که من مدتهاس از خانواده بی هیچ گناهی دور انداخته شدم و به صورتهای مختلف بهم حالی میکردن که نیا خونمون.بگذریم...گاهی باورم نمیشه یه روز و روزگاری زیر یک سقف با اینها زندگی میکردم.حیف از پدرم کاش بود و این حجم از تنهاییمو می دید...
سلام سارا جان
کجایی دختر؟ دلم برات تنگ شده خیلی. امیدوارم مشغله هات از سر خیرباشه.
آخه قهر برای چی؟ انقدر عصبانی میشم راجب خانوادت و رفتارهاشون میشنوم! آخه من هر جور که نگاه میکنم در تو جز مهربونی و اخلاق خوب چیزی نمیبینم...
الهی بمیرم! بیخیال سارا جان! میدونم به حرف راحته اما در عمل سخت اما تو رو خدا تو رو خدا یکبار بذار این ته مونده رشته پوسیده هم پاره بشه و تو رو به خیر و اونا رو به سلامت!
اینو بر اساس شناختی که ازت به دست آوردم این مدت و اینکه میبینم هر چی تلاش میکنی فایده ای نداره میگم وگرنه در حالت کلی که آدم باید هر طور هست خانوادش رو برای خودش نگهداره و نذاره رشته پیوند گسسته بشه اما انگار درمورد تو هیچ میل و اراده ای از سمت طرف مقابل نیست!شاید اینکه خودتو ازشون بگیری بهتر باشه! البته الان اینو از روی ناراحتی نوشتم و بر اساس حرفهایی که قبلا ازت شنیدم...شاید درست نباشه حرفم ولی واقعا حرص میخورم به خاطرت
سلام مرضیه جان نگران نیلا جان شدم انشالله که چیزی نباشه و سلامتی و دل خوش شامل خودت و خانواده عزیزت بشه
سلام عزیزم
ممنونم از دعای خیرت.
امروز آزمایشات و عکسشو میبرم پیش دکتر ببینم چی میگه. چیز خطرناکی نیست اما واقعا باعث نگرانیم شده و امیدوارم قابل پیگیری باشه.
سلام مرضیه جان..دقیقا درست میگی.ادم فکر میکنه پسر بچه ها زیاد احساساتی نباشن.ولی اینطوری نیست معمولا..ایشالا مشکل نیلا چیز جدی نباشه و هر چه زودتر نگرانیت برطرف بشه.خود آقا سامان علاقه ای به دوره مالی نداره؟با توجه به اینکه این جور کارها یه مقدار اضطرابش بالاست میگم..ایشالا یه خونه خوب نصیبت بشه امسال .همونجوری که میخوای..دوره های ضمن خدمت رو اگه آزمون آنلاین میگیرن ببین با همکارهای دیگه که دارن هماهنگ کن اونا با یوزر تو وارد شن آزمون بدن.
سلام صدف جان
من واقعا با نویان خیلی بیشتر دنیای پسرها رو شناختم. البته میدونستم خیلی به مادرشون وابسته هستند اما به عینه دیدم محبت واقعی و بی قید و شرط این بچه به من رو. امیدوارم البته در بزرگسالی و بعد ازدواج هم مادرهاشون رو فراموش نکنند (البته نه که وابسته افراطی هم باشند.)
والا سامان علاقه داره به این امور اما اندازه من پشتکارشو نداره که درسها و آموزشهاشو ببینه و تکمیل کنه و همش میخواد سریع وارد بشه که به نظرم خیلی خیلی خطرناک و پرریسک هست.
والا قضیه خونه انگار برای ما قفل شده و هر کاری میکنیم قسمت نمیشه. نمیدونم حکمتش چیه.
درمورد آزمونهای ضمن خدمت هم با خوندن پیام شما یادم افتاد یکی از همکاران همین پیشنهادو داده بود. حتما تا هفته بعد باید برنامه ریزی کنم و یه جوری از شر این آزمونها خلاص بشم!
مرضیه جون، نسبتا هرروز به وبلاگت سر زدم، و کامنت ها رو خوندم، اون حس و حال طبیعیه که در مورد خواهرزاده ات، من هم یکی دوبار تجربه کردم، البته شاید به شرایط روحی خواهرت برگرده که خواستن بیشترین همراهی و توجه رو داشته باشند ، هر کاری که فکر میکنی به نفع زندگی و روابط و بچه هاتونه انجام بده، در مورد خونه متاسفانه تغییرات ظاهری خیلی در قیمت موثر نیس، مگر اینکه بخوای خیلی هزینه کنی، ولی در مورد تهاتری ملک همون شکلی برداشته میشه، و مثلا شش ماهه تا زمان تحویل شما میتونید پول رو جور کنید، طلا بفروشید ، ماشین.. البته در تهران ، باید دست به عصا تر راه رفت ، کارفرما رو شناخت، با وکیل قطعا پیش رفت ، ما در رشت این کارو کردیم چه برسه به تهران ، و در نهایت انشالله همه چی عالیه.. هر تغییری ولو کوچیک خوبه، برو جلو و نگران نباش..
میشه دیر به دیر ننویسی، من دلم برای نوشته هات تنگ میشه، گاهی شاید نشه کامنت بزارم، اما بیادتم
سلام محبوبه عزیز
من به شدت این روزها درگیر دوره آموزشی مالی هستم و برای همین عملاَ همه کارهای زندگیم تحت الشعاع قرار گرفته اما حتما سعی میکنم کمتر از یکماه بعد دوباره بنویسم و انشالله آموزشهام که کامل شد بیشتر و زودتر هم مینویسم.

ممنونم که انقدر همراه هستی. باعث افتخار منه.
نه ارتباطی به شرایط روحی خواهر من نداره چون بعد سقط خدا رو شکر روحیاتش معمولی شد اما خب برمیگرده به همون اصل همیشگی که با تولد بچه جدید، بقیه بچه ها بزرگتر به نظر میان و یه جورایی از سکه میفتند. حالا البته منظورم از نظر رفتار ظاهری هست وگرنه که خب خانواده من قلباَ خیلی زیاد بچه هامو دوست دارند.
منم معتقدم تغییرات ظاهری فقط کمی مشتریا رو بیشتر ترغیب به خرید میکنه اما این حقیقت که مثلا خونه ما چهار واحدی هست (شش طبقه چهارواحدی) و این یه جور ایراد در منطقه ما به حساب میاد و فروشش سخت میشه رو تغییر نمیده، یا مثلا همین ایراد پارکینگ و انباری نداشتن که خودش باز یه ایراد بزرگ دیگه هست.
والا محبوبه جان این چیزی که شما میگی با روحیاتی که من و همسرم داریم و تجربیات قبلی که اغلب آدمها در این شهر درندشت فکر سود خودشون هستند بخصوص تو حوزه املاک برای من یکی خیلی پر دلهره هست و فکر نکنم از عهدش بربیام. من حتی از پیش خرید هم خیلی ترس دارم. باز به نظرم در شهرهای غیر تهران بهتر جواب میده.
جالبیش اینه که خونه من خیلی هم خوش نقشه هست با وجود کوچیک متراژ بودن اما اون ایرادات خیلی بیشتر از نقشه خوب خودشو نشون میده متاسفانه. ایکاش به گذشته برمیگشتم و حواسم بود که خونه ای بخرم که فروشش راحتتر باشه.
عزیز دلم ممنونم که هستی