بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

امروز سه شنبه ۲۵ دی ماه، روز پدر و روز مرد هست. روح تمام پدران آسمانی شاد باشه و البته روح بابای من هم در آرامش باشه انشالله.

 ۲۱ دی ماه چهارمین سالگرد فوت پدر مرحومم بود. به همین مناسبت با ماشین خواهر بزرگم و همراه مامانم و بچه هام راهی مزار پدرم و البته خواهرم ریحانه در شهرستان شدیم. سامان و همسر خواهرم سر کار بودند و نمیتونستند بیان و وضعیت جسمی رضوانه خواهر کوچیکم هم بابت موضوعی که در پست قبلی نوشتم و در ادامه هم باز بهش میپردازم اصلاَ خوب نبود و با اینکه خودش خیلی دوست داشت بیاد سر خاک، اما موند تهران و ریسک نکرد.

+++++ سامان صبح روز پنجشنبه  من و بچه ها رو برد خونه مادرم و دو ساعتی اونجا بودیم تا خواهر بزرگم و پسر ده سالش اومدند دنبالمون و بعد خریدن یه سری اقلام خوراکی و میوه و کیک یزدی به عنوان خیرات راهی سمنان و مزار پدر و خواهر عزیزم شدیم. از اونجا که پدرم عاشق سالاد الویه بود خواهرم به عنوان خیرات براش مقدار خیلی زیادی الویه درست کرده بود همراه با نون ساندویچی که به عنوان خیرات در کنار میوه و شیرینی پخش کنیم. فکر میکنم پارسال هم براش الویه درست کرده بود. یادمه پدرم که شیمی درمانی میشد دلش الویه میخواست اما براش ضرر داشت و نمیتونستیم براش درست کنیم، دیگه یادمه یکبار اون یکسال آخر براش درست کردم و براش بردم یا شایدم آخرین بار که اومد خونمون برای دیدن نیلا، براش ریختم تو ظرف برد. خوب یادمه چقدر نگران بودم که نکنه ذرتی که توش ریختم و از مدتها قبل تو فریزر داشتم مشکلی برای پدرم ایجاد نکنه و همونم با ترس و لرز بهش دادم و بعدش عذاب وجدان داشتم که ایکاش ذرت تازه میخریدی. چه روزگار بدی بود اون روزها. برای دشمنم هم آرزو نمیکنم.

 راستش در دوران مریضی بابا هیچوقت نتونستم امیدوار بشم که بابام خوب بشه، انقدر راجب بیماریش مطالعه کرده بودم که بدونم زنده موندش چیزی بیشتر از معجزه لازم داره. پدر من پر از شور و شوق زندگی بود (به جز دو سه سال آخر زندگیش که انگار افسردگی گرفته بود و الان میفهمیم که همون افسردگی یکباره هم به احتمال زیاد ناشی از پیشرفت بیماریش بوده که هنوز مشخص نشده بوده و احتمالاَ‌روی مغزش تاثیر گذاشته بوده). گاهی تو خوابم میبینمش اما اونقدری که دلم میخواد خوابشو نمیبینم یا گاهی خوابهایی راجبش میبینم اما بیدار که میشم چیزی یادم نمیمونه و فقط یادم میاد که تو خواب دیدمش همین. پدر من حالا حالاها جا داشت که زندگی کنه. ایشالا که روحش شاد و در آرامش باشه و از من راضی باشه. دلم براش خیلی تنگ شده خیلی بیشتر از اونچه فکر میکردم و البته دلم برای خواهر کوچیکم ریحانه که فقط ۱۸ سال فرصت زندگی کردن کنارشو داشتم چون ریحانه من در هفده سالگی آسمونی شد. فقط خدا میدونه که من چقدر ریحانم رو دوست داشتم. بهترین و صمیمی ترین خواهر من بود و ما از هم جدا نبودیم. کاش خودش هم اون بالاها یادش مونده باشه منو چون سالهاست به خوابم نیومده، اینبار که رفتم سر خاکش، نیلا بچم سرشو گذاشت نزدیک قبر و به درخواست من به ریحانه گفت بیا به خواب آبجی مرضیت. حس کردم اگر دخترمو واسطه کنم خبری بشه اما بازم خوابشو ندیدم. بمیرم برای آبجی کوچیکه مظلومم که هفده سالگی تنهام گذاشت و رفت. گاهی تو ذهنم سعی میکنم صدای قشنگشو بازسازی کنم اما هر چی که بیشتر میگذره صداش در ذهنم کم رنگتر میشه و نمیتونم خوب به یادش بیارم، فیلم یا صدای خاصی ازش ندارم چون اون موقع ها خانوادگی خیلی اهل عکس و فیلم گرفتن نبودیم و مثل الان هم گوشی و امکانات عکاسی و فیلم گرفتن در هر لحظه وجود نداشت. حدود ۲۳ سال ازش گذشته...یه عمره...دلم براش تنگ شده و امید دارم اون دنیا بتونم ملاقاتش کنم و صورت مثل ماهشو ببوسم.

++++++ پنجشنبه حدود دو ظهر رسیدیم سمنان و بعد ماهها رفتم سر خاک دو عزیز از دست رفته ام، کاش مزار عزیزانم بهم نزدیکتر بود اما میدونم که هردوشون دوست داشتند همونجا و در همون روستا آروم بگیرند (خواهرم که خودش دو روز قبل مرگش به زور از مادرم خواست که بریم اونجا)، پدرم هم که همیشه میخواست کنار خواهرم دفن بشه، همونطور که من هم دوست دارم بعد مرگم همونجا کنارشون دفن بشم و به سامان هم گفتم یه وقت فکر بهشت زهرا رو نکنه. البته کنار قبر پدر و خواهرم دیگه جایی برای قبر جدید نیست، اما همون اطراف و نزدیکشون هم باشم برام کافیه.

 بچه ها تو قبرستان حسابی آتیش سوزوندند و از روی قبرها میپریدند و تذکر هم بیفایده بود. برای نویان که یه سرگرمی خیلی جذاب بود و از یه جایی منم که مدام خواهش میکردم اینکارو نکنند و بیفایده بود، تسلیم شدم و اجازه دادم از این سرگرمی جدید لذت ببرند. با خودم فکر کردم خیلی بعیده که صاحب این قبرها از بابت این موضوع دلخور بشند،‌ شاید هم شور و نشاط کودکانه بچه های منو میدیدند و لذت میبردند و روحشون شاد میشد.

 بعد پخش کردن خیرات و فاتحه خونی، رفتیم خونه خاله بزرگم داخل شهر سمنان. خب مزار عزیزانم در داخل روستایی در بیست کیلومتری سمنان قرار داره و خونه روستایی  ما هم همون نزدیکی مزار هست اما فعلاَ در حال بازسازی هست و تا الان سیصد میلیون هزینه بازسازیش شده، و هنوز هم ادامه داره (به نظرم که اینهمه هزینه واقعاَ‌برای اونجا زیاد بود اما مگه نظر من مهمه؟). الان فکر میکنم بازسازی خونه به آخراش رسیده باشه، بعد مزار رفتیم به خونه سر زدیم و در کل خوب شده. خب هربار که ما میریم سر خاک بعدش میریم تو همین خونه روستایی که پدرم سالها قبل تو روستا خریده بود میمونیم. البته یادمه اون موقع همه چقدر مخالف خرید این خونه بودیم و میگفتیم خونه تو روستا میخواستیم چیکار؟ اما الان میفهمیم که چقدر وجود همین خونه بعد فوت بابا ارزشمند هست، بابام هم اینجا رو خرید که هر بار که میره روستا و به دختر مرحومش سر میزنه یا یه جورایی به وطن خودش میره، جایی برای سکونت داشته باشه (خونه پدریش در همون روستا متعلق به همه وراث بود و پدرم اونجا راحت نبود بابت حرف و حدیث ها) و دیگه اینجا رو خرید. خلاصه چون بازسازی خونه همچنان ادامه داره، بعد برگشتن از سر خاک نتونستیم طبق معمول همیشه بریم خونه روستایی، واسه همین رفتیم خونه خاله بزرگم در سمنان و شب رو اونجا موندیم. دخترخالم و شوهرش و بچه هاش هم بودند و دیگه دور هم شام خوردیم. صبح روز بعد یعنی صبح جمعه هم بعد صبحانه اول رفتیم خونه همین دخترخالم که به تازگی خونه بزرگ و دلباز و گرونی در یه محله خیلی خوب سمنان گرفتند و  یکساعتی نشستیم و مادر و خواهرم کادوی خونه جدیدشو دادند ( من گفتم بعداَ‌که با سامان بیایم خونتون کادوی خونه رو میدم آخه من اصلاَ خبر نداشتم که قراره یه سر به خونه دخترخالم هم بزنیم و از طرفی هم دست و بالم خالی بود) دیگه بعد یکساعت از خونه دخترخالم راهی تهران شدیم. 

++++++ گفتم خونه بزرگ، یه خونه ۱۸۰ متری نوساز و خیلی خوش نقشه با وسایل خیلی شیک.... دروغه بگم غبطه نخوردم، راستش دل منم میخواد تو خونه بزرگتری روزگارمو با بچه هام بگذرونم و هر چی که بچه ها بیشتر بزرگ میشند کوچیکی خونمون خودشو بیشتر نشون میده، اما یه جورایی انگار برام حتی فروش همین خونه فعلی هم رویا شده چه برسه گرفتن خونه بزرگتر. تازه اگر شانس بیارم و اینجا رو هم بفروشم در بهترین حالت بتونم تو این تهران خراب شده، سه چهار متر از اینجا بزرگتر بخرم (راستی محبوبه جان کامنت خصوصیت راجب فروش خونه رو هم خوندم و راجب چیزی که گفتی تحقیق کردم. ممنونم ازت عزیزم، لازم شد در این مورد بیشتر با شما صحبت میکنم). به نظر خودم خیلی از ماها تو تهران زندگی نمیکنیم بین اینهمه شلوغی و دود و آلودگی و تو خونه هایی که اندازه یه قوطی کبریتند، من حدود بیست سال سابقه کار دارم و همیشه با خودم فکر میکنم اگر دولت محترم به ما خانمها رحم کنه و ما رو ۲۵ سالگی بازنشسته کنه و نخواسته باشه سی سال کار کنم، بعد بازنشستگی من از این شهر فرار میکنم و اولین گزینه من برای زندگی اول رشت هست و بعد سمنان. البته خب سمنان رو بعید میدونم همسرم قبول کنه بیاد چون وطن خودش حساب نمیشه (همسرم کلاَ به اندازه من علاقه ای به خارج شدن از تهران نداره و متولد تهرانه و از بچگی تهران بوده و اینجا بزرگ شده، منم البته از بچگی تهران بودم فقط اینجا به دنیا نیومدم) اما من حاضرم برای زندگی برم رشت چون خاطرات خوبی از این شهر دارم و هرگز اونجا احساس غریبی نکردم بس که شهر زنده و جذابی هست، بخصوص اواخر سال و آخرین روزهای اسفند ماه که میشه تو میدون شهرداری رشت شور و هیجان زندگی لحظه به لحظه جریان داره. پارسال از دیدن اون شور و هیجان آخر سال محروم بودم چون خونه مادرشوهرم که در حال بازسازی بود آماده نبود و مادر و پدر همسرم خودشون هم خونه دخترشون بودند اما امسال اگر شرایطمون فراهم باشه برای اواخر اسفند و سال تحویل میریم رشت ایشالا.

+++++ امروز ۲۵ دی ماه روز مرد و روز پدر بود. هنوز به همسرم کادوی روز پدر رو ندارم. دیروز از سر کارش تلفنی تماس گرفت و گفت من پدر و همسر خوبی نبودم و خودم اینو میدونم، برای من کادو نگیرید و از قبل دارم بهت میگم که چیزی نگیری و تو زحمت نیفتی.... اینکه چیا در جواب گفتم بماند، زیاد حال و حوصله صحبت کردن و توضیح دادنو در این مورد ندارم بخصوص که تصمیم ندارم این پست رو رمزدار منتشر کنم (بابت درخواست یه سری دوستانی که رمز رو ندارند که گاهی بدون رمز بنویسم و برای همینه که پستهای اخیر رو رمزی ننوشتم) و برای همین نمیتونم راحت همه چیزو باز کنم. باید بگم خیلی وقته شور و شوق زندگی در نگاه همسر من رفته و من هم از اون بهتر نیستم.  مدتیه سردی و فاصله عجیبی نسبت بهش احساس میکنم. حتی وقتی بغلم میکنه و منو میبوسه نمیتونم رد پایی از عشق و علاقه سابقو پیدا کنم....مدتیه کلمات عاشقانه به هم نگفتیم و (همسرم همیشه ابراز احساسات کلامی و آغوش و ... زیاد داشته). هزار و یک دلیل میتونه در این موضوع دخیل باشه که به خوبی بهشون آگاهم اما راه حلی براش پیدا نمیکنم یا اگرم پیدا میکنم از عهده انجامش برنمیام و انگیزه ای هم برای بهبود رابطمون ندارم. میخواستم در این مورد یه پست خصوصی و رمزدار (با رمز متفاوت) بنویسم اما نتونستم و احساس کردم کسی نمیتونه کمکی بکنه. هنوز کادوی روز مرد رو بهش ندادم اما احتمالاَ در ادامه روز مبلغی پول به حسابش واریز میکنم، میدونم بیشتر از هر چیزی به پول نیاز داره.مدتیه نسبت بهش دلخوری ریشه داری دارم، مدتهاست زیاد با هم حرف نمیزنیم و انگار حرف زیادی برای گفتن نداریم نهایتاَ بتونیم چهار تا کلیپ خنده دار ببینیم و این بشه راهی برای ارتباط گرفتنمون، البته من گاهی خیلی تند و با هیجان باهاش در مورد موضوعات مورد علاقم مثل همین دوره آموزشی صحبت میکنم اما بی علاقگی و ناامیدیشو که میبینم به قول معروف ترمزمو میکشم و میرم پی کارم. خلاصه که یه غم و سکوت خاصی در رابطه ما برقراره. هر از گاهی جرو بحثی و دوباره سکوت. خیلی هم تلاشی نمیکنیم که شرایط رو تغییر بدیم. این سالها به هردوی ما به شکلهای مختلفی فشار اومده و من نمیدونم چطوری قراره اوضاع زندگیمون رو مدیریت کنیم.من خیلی زیاد دلم برای همسرم میسوزه و شاید همون اندازه برای خودم، نه که ایشون ترحم برانگیز باشه اما از دیدن استیصال و عجزی که این چندسال اخیر دچارش هست دلم خون میشه و وقتی ترحم بیاد وسط اون احساس خوب و عشق و علاقه کم کم رنگ میبازه و کم و بیش احساس اقتدار و غرور مردانه در نظر زن کمرنگ تر میشه و اون نگاه پر از غرور (غرور مثبت) رو به همسرش نداره. این نظر شخصی من هست و شاید برای همه اینطور نباشه. البته که به نظرم قابل ترمیم باشه اما فعلاَ نه من راه ترمیمش رو بلدم و نه راستش انگیزه ای برای ترمیمش دارم.

+++++ قضیه خواهرم خدا رو شکر ختم به خیر شد و تمام اون تردیدها و بلاتکلیفی ها هم تمام شد. در کامنت های پست قبل هم توضیح دادم. حاملگی خواهرم خارج از رحمی بود و وقتی عدد بتا بعد از چند روز افزایش قابل توجهی نداشت و داخل رحم هم ساک بارداری دیده نشد دکتر گفت که خارج رحمی هست و بهش آمپول فشار داد که تزریق کنه تا بعدش خود به خود دفع بشه (گفته بود اگر خود به خود این اتفاق نیفته ممکنه نیاز به جراحی باشه). بهش گفت باید بستری بشه بابت ریسکهای احتمالی و خدای نکرده از دست دادن لوله های رحمی اما خواهرم به خاطر نگهداری از بچش نخواست که بستری بشه و گفت هر موقع درد شدیدی گرفت خودشو سریع میرسونه بیمارستان. در نهایت دو روز بعد تزریق آمپول فشار بعد کلی سختی و عذاب و در حالیکه خواهرم اومده بود منزل مادرم که این چند روز قبل سقط رو تنها نباشه، سقط انجام شد. البته که نمیشه اسمشو از اساس گذاشت سقط و به نظرم واژه دیگه ای برای این موضوع مناسب بود چون حاملگی خارج رحمی بود و به هر حال بچه ای قرار نبود هرگز تشکیل بشه. خدا رو شکر میکنم که خواهرم در نهایت و در ادامه روزهایی که از زمان فهمیدن موضوع گذشت و قبل اینکه متوجه بشه خارج رحمی هست، تصمیم نهاییشو گرفته بود که بچه رو سقط نمیکنه (اعتراف میکنم منم با همین تصمیم موافق تر بودم) اما خب خیلی بابت این اتفاق و باردار شدنش ناراحت و سردرگم و پریشون بود بابت سن کم دخترش و عذابهایی که میدونست در انتظارشه، همسرش هم مثل اول مخالفت سفت و سخت نمیکرد که الا و بلا باید سقط کنی اما در نهایت  لطف خدا شامل حال خواهرم شد و بارداریش عملاَ خارج رحمی بود. خیلی نگرانش بودیم بابت خطرات احتمالی اما بازم خدا رو شکر که اتفاق بدی نیفتاد و درسته خیلی درد کشید اما در نهایت گذشت و تمام شد...  هم میتونم بگم خواهرم شانس آورد  و هم لطف خدا شامل حالش شد، البته خب با خودم فکر میکنم کاش لطف خدا از همون اول اول شامل حالش میشد و این بارداری با وجود پیشگیری اتفاق نمیفتاد اما به نظرم همین هم درسهایی برای خواهرم داشت و متوجه شد روشش اشتباه بوده و همینطور به قول خودش که همیشه میگفت باورش نمیشده کسی با وجود پیشگیری باردار بشه و گاهی قضاوت هم میکرده، الان به اون آگاهی رسیده که نه واقعاَ‌ امکانش هست و باید از روشهای ایمن تر استفاده کرد. خیلی بهش سفارش کردیم که خیلی بیشتر از اینا مراقب باشه چون اینبار هم یه جورایی خوش شانسی بوده که خود به خود تمام شده وگرنه چه بسیار زنهایی که تنها سه ماه بعد بچه دار شدنشون، بچه دوم رو باردار شدند (مادر خودم) و به دنیا هم آوردنش و کلی متحمل سختی و دردسر شدند. 

اتفاقاَ دوشنبه غروب با دختر کوچولوش اومد خونه ما و چند ساعتی بود تا همسرش از سر کار اومد دنبالش. داشتیم بابت موضوعی به هم پیامک میدادیم که گفت دلش گرفته و من بهش گفتم سامان میتونه بیارتش خونه ما (قرار بود سامان بابت تحویل یه امانتی بره پشت در خونشون) و خلاصه اومد، منم به مناسبت روز پدر و اومدن خواهرم یه کیک زعفرونی خوشمزه درست کردم.

 حرف از جشن تولد دخترکش روشا بود و به احتمال زیاد پنجشنبه همین هفته یه جشن تولد خانوادگی براش میگیره. مهمونها هم فقط خانواده خودمون هستند یعنی مامانم و من و خواهر بزرگم و شوهر و بچه هامون. به دلیل اختلافی که خواهر بزرگم با عمم که میشه مادر شوهر خواهر کوچیکم داره، نمیشد که دو تا خانواده رو با هم دعوت بکنه. دیگه یکم راجب مهمونی و اسباب پذیرایی حرف زدیم و من کمی راهنماییش کردم و یه سری از ظروف و لوازم تزئینی مربوط به جشن تولد نیلا رو هم بهش دادم که با خودش ببره. قرار شد برای شام شب تولد شوهر خواهرم آش رشته درست کنه (همسر خواهرم به آشپزی کاملاَ مسلطه بابت آشپزی هایی که برای هیات ها انجام میده) و کباب کوبیده هم از بیرون بگیرند. نیلا از الان لحظه شماری میکنه برای مهمونی پنجشنبه شب اما من مدتهاست هیچ ذوق و شوقی نسبت به هیچی ندارم، زیاد هم تمایلی ندارم که داماد بزرگه یعنی شوهر خواهر بزرگم رو جایی ببینم و کلاَ از بودن سه تا باجناقها کنار هم حس خوبی ندارم. کادوی تولد دختر خواهرم رو همون پاییز بهش دادم، یه پیراهن پاییزه گرم و خشکل که از قبل براش خریده بودم و چون با خودم فکر کردم ممکنه بخواد تو فصل سرد ازش استفاده کنه و ممکنه براش کوچیک بشه زودتر بهش دادم که از شروع پاییز استفاده کنه. طبیعتاَ‌نباید به فکر کادوی دیگه ای باشم چون کادوش رو زودتر دادم اما تصمیم دارم یکی دو دست لباس دیگه هم به عنوان کادو براش ببرم، البته یکی از لباسها رو از قبل داشتم و کاملاَ نو  و با مارک خودش هست و برای نویان گرفته بودم که کلاَ‌ حتی یکبار هم نپوشید. البته چون کادوی دخترکمون رو زودتر بهش دادم انتظاری برای کادوی جدید از من نمیره اما ترجیح میدم برای روز تولدش هم دست خالی نرم و هدیه ای براش ببرم.

+++++ یک هفته قبل یعنی سه شنبه پیش دوست سامان و خانمش رو به منزلمون دعوت کردم. اولین بار بود که میدیدمشون، خانمش از من ده سالی کوچیکتر بود اما همون دوره آموزشی که من در حال گذروندنش هستم رو گذرونده و به سود مالی هم رسیده و چون در یه سری زمینه ها به کمک و راهنماییش نیاز داشتم ترجیح دادم دعوتشون کنم منزلمون. زن و شوهر خونگرم و خیلی خوبی بودند و من و خانمش به واسطه تماس های تلفنی که از قبل داشتیم  (همگی مربوط میشدند به راهنمایی های این خانم در مورد دوره آموزشی که قبل من سپری کرده)، کاملا با هم صمیمی بودیم. البته خانمش همچنان من رو شما صدا میکرد اما در کل صمیمیت رفتارمون بیشتر از افرادی بود که برای اولین بار هست که همو میبینند. برای شام هم به پیشنهاد سامان چلوکباب سفارش دادیم، من میخواستم قرمه سبزی و سوپ درست کنم اما سامان گفت ولش کن خیلی کثیف کاری میشه و میخوایم دور هم باشیم  و حرف بزنیم،‌ دیگه لازم نباشه مدام بری آشپزخونه و ظرف کثیف بشه و.... دیگه خلاصه از رستوران طرف قرارداد محل کارم چلوکباب با مخلفاتش گرفتیم و من هم از قبل سالاد و ترشی و ماست و زیتون و نوشیدنی و اینجور چیزها رو آماده کرده بودم که دیگه بتونیم تمام وقت راجب مسائل آموزشی و موضوعات متفرقه صحبت کنیم. کیک هم درست کردم و با آجیل و شیرینی که از شب یلدا داشتم گذاشتم روی میز و به نظرم که مهمونی و پذیرایی خوبی بود... 

++++++ اما درمورد این دوره آموزشی که مربوط به بازارهای مالی هست باید بگم که متاسفانه به شدت ناامید شدم و با اینکه خیلی زیاد برای آموزش و تمرین وقت گذاشتم اما نتیجه دلخواهمو نگرفتم و هر لحظه بیشتر و بیشتر ناامید و بی انگیزه میشم از ادامه دادن مسیر و دارم به این فکر میکنم که همه چیو بذارم کنار. سه ماهه که من مشغول یادگیری و تمرین هستم و ساعتهای زیادی براش وقت گذاشتم اما بیفایده بوده...کم کم دارم دلسرد میشم و هر لحظه ممکنه کنارش بذارم اما حیفم میاد که بیخیال اینهمه زمانی که برای آموزش گذاشتم بشم. فکر میکنم بهتر باشه چندروزی کلاَ ازش فاصله بگیرم تا ببینم میتونم دوباره اون انگیزه ادامه مسیر رو در خودم ایجاد کنم؟ خیلی از بابت این حس ناامیدی بعد اینهمه زمانی که گذاشتم ناراحتم، من خیلی به نتیجه گرفتن از این دوره دل بسته بودم و الان هر چی که بیشتر میگذره میبینم خیلی سختتر از تصوراتم هست و ممکنه این وسط به جای رسیدن به درآمد، اندک سرمایم رو هم از دست بدم.

خانم دوست سامان در کنار فعالیت در بازارهای مالی،‌یه آنلاین شاپ لوازم آرایشی هم زده و منم به ذهنم رسید آیا ممکنه منم از عهدش بربیام؟ اما خب فعلا نمیخوام و نمیتونم با یه دست چندتا هندونه بردارم، فعلاَ سعی میکنم خودم رو در همین مسیری که چندماهه شروع کردم نگهدارم و اگر از یه جایی دیدم واقعاَ فایده ای نداره شده حتی موقتاَ کنارش بذارم و به گزینه های دیگه ای مثل همین فروش غیر حضوری فکر کنم.

+++++ امروز سه شنبه تعطیل بود و من به سرم زد برای شب نشینی بریم خونه ماریا پرستار سابق بچه ها. ماریا و دخترش و شوهرش برای تبریک تولد نیلا تماس گرفتند و با نیلا صحبت کردند و تولدشو بهش تبریک گفتند، خیلی اصرار کردند که بریم خونشون و حتی گفتند ما یکبار اومدیم (بعد قطع رابطه چندماهه اول،‌یکبار بعداز ظهر اومدند خونه ما با یه جعبه شیرینی) که بعدش شما هم بیاید اما خبری ازتون نشد و ما منتظر بودیم. من همچنان از این خانم خیلی ناراحتم و رفتار ناجوانمردانه اش از خاطرم نرفته، اما از طرفی به دلایل متعدد مجبورم دوباره ارتباطمو باهاش از سر بگیرم، حالا البته ارتباط خیلی نزدیک هم نه در حد مثلاَ یه شب نشینی و دلایل خودمو هم دارم. جدا از اینکه من به غیر از اون حرکت شدیداَ ناراحت کننده آخر،‌بدی دیگه ای ازشون ندیدم و خب الان اون کینه و ناراحتی اولیه برای من کمی کمرنگ تر شده (ولی از خاطرم نرفته!) از طرفی هم میزان علاقه اونا به دخترم و اصرار به رفتن ما به منزلشون رو میبینم (هنوز عکس نیلا رو از  روی در یخچالشون برنداشتند)  و مهمتر از همه اینکه سال دیگه نیلا میره مدرسه و من نمیدونم قراره بعد تعطیل شدن از  مدرسه در حالیکه من هم سر کار هستم نیلا رو کجا بفرستم! نه مادر خودم و نه مادرشوهرم نزدیک من نیستند و تازه اگر هم بودند باز امکانشو نداشتند که نیلا رو هر روز تحویل بگیرند، فکر کردم من که عملاَ هیچکسی رو ندارم و کسی رو هم نمیشناسم و به کسی هم اونقدر اعتماد ندارم که بچمو بفرستم پیشش،‌بهتره حالا که خانواده پرستار سابق انقدر نیلا رو دوست دارند و بارها اصرار کردند که بریم بهشون سر بزنیم، بابت مصلحت هم که شده دلخوریمو کنار بذارم و برم یه شب خونشون مهمونی شب نشینی که کمی رابطمون گرمتر بشه و سال بعد که نیلا میره مدرسه، مثلا ازشون خواهش کنم سرویس مدرسه نیلا  بعد از تعطیل شدن از مدرسه اونو ببره دم خونه ماریا تا من بعد تعطیل شدن از سر کار همراه نویان که میبرمش مهد کودک برم و نیلا رو از خونه اونا تحویل بگیرم یا مثلاَ‌در روزهایی که مدارس بابت آلودگی و سرمای هوا تعطیله بتونم نیلا (و شاید نویان) رو بذارم پیششون. البته تاکید میکنم نمیتونم از ته دل بی معرفتی این خانم رو ببخشم و همچنان حرکتی که انجام داد از خاطرم نمیره اما در ظاهر هم که شده چون از هر جهت به این خانواده اطمینان دارم و میدونم کاملاَ قابل اعتماد هستند، فعلاَ چاره ای جز این نیست که به دعوتشون پاسخ بدم و حالا که خودشون هم کلی اصرار میکنند، یه شب بریم دیدنشون.

 خلاصه امروز با خودم فکر کردم بهشون زنگ بزنم و ببینم شب و برای بعد شام میتونیم یکساعت بریم منزلشون که خودم دیدم حوصلشو ندارم و خلاصه بیخیال شدم. حالا طی همین یک هفته ده روز آینده یک شب هماهنگ میکنم و میریم دیدنشون. گاهی که فکر میکنم میبینم من و شوهر و بچه هام چقدر تنها افتادیم و هیچ کمکی از هیچ جهتی نداریم و همیشه باید به فکر راهکارهایی از این نوع باشیم که بتونیم از پس مشکلات زندگی و نگهداری از بچه ها بربیایم.... شاید اگر مثلا فقط یکی از مامانا یا یکی از خاله ها یا عمه بچه ها میتونست گاهی در حد نگهداری دو سه ساعته از بچه ها بهمون کمک کنه خیلی از مشکلات ما کمتر میشد. من و سامان سالهاست نتونستیم قدر دوساعت خلوت آسوده داشته باشیم یا با هم به سینما یا کنسرت یا کافه و رستوران بریم یا حتی آهنگهای مورد علاقمون رو گوش کنیم و به نظرم خیلی هم عجیب نیست که این روزها نسبت به هم احساس سردی و غریبگی میکنیم (البته بیشتر خودم رو میگم). ما طی این سالها از حداقل های یه رابطه دونفره محروم بودیم.

++++++ من برم دیگه. ممنونم بابت تک تک کامنتهای دلگرم کننده و صمیمی در پست قبلی. چندین پیام خصوصی از دوستان عزیزم در پست قبلی داشتم که چون خصوصی بود و از تجربیات شخصیشون صحبت کرده بودند، نتونستم پاسخ بدم اما هر کدوم به نحوی در ذهنم نگاه تازه ای رو ایجاد کردند. همیجا از تک تک این عزیزان بابت پیامهای مفید و دلگرم کنندشون تشکر میکنم. ممنونم که وقت گذاشتید و خواهرانه راجب موضوع خواهرم نظرتونو گفتید و راهنمایی کردید. 

نظرات 17 + ارسال نظر
صدف جمعه 12 بهمن 1403 ساعت 12:59

سلام مرضیه جان.خوبی؟

سلام عزیزم
خدا رو شکر بد نیستم
امروز پست جدیدی مینویسم گلم

سارینا2 چهارشنبه 10 بهمن 1403 ساعت 20:45

سلام مرضیه جان
خوبی؟
اوضاع بر وفق مراده؟

سلام سارینا جان خوبی؟
این مدت به شدت از جهات مختلف تحت فشار بودم و انگیزه ای برای نوشتن در وبلاگم نداشتم. با نت گوشی هم سختم بود در وبلاگ ها پیام بذارم (بسکه طولانیند پیامهای من!) و اینطوری شده که پست آخرتو هم در سکوت خوندم.... یکم حال و روزم خوب نیست و بابت فشارهای مختلف از هر جهت اذیت هستم (تلاش برای فروش مجدد خونه، گرفتن وام، فروش ماشین، مهمتر از همه دوره آموزشی، آزمون ضمن خدمت اداره، نگرانی جدیدم راجب نیلا، رسیدگی به بچه ها و ....)
امروز پست جدیدی مینویسم عزیزم هرچند از این گرفتاریها خیلی هم در پستم صحبت نمیکنم.

بهار دوشنبه 1 بهمن 1403 ساعت 17:36 http://Bahar1363.blogfa.com

سلام مرضیه جان
امیدوارم‌خوب باشی عزیزم
درگیر اسباب کشی بودم اصلا فرصت نمیکردم کامنت بگذارم برات اما همیشه پست های شما و سارینا جان را میخونم
برای خواهرتم آرزوی سلامتی دارم
روح پدر بزرگوار و خواهر عزیزت هم شاد

سلام بهار جان
خونه نو مبارکت باشه. اتفاقا چند روز قبل داشتم دو تا پست آخرت رو میخوندم و حسابی از توصیفی که از محیط داشتی لذت میبردم. واقعا واقعا خوش به سعادتت.
الهی الهی که یک روز قسمت منم بشه زندگی در دامان طبیعت.
روح رفتگان شما هم شاد باشه عزیزم. ممنونم

مامان خانومی دوشنبه 1 بهمن 1403 ساعت 13:54 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام مرضیه جان امیدوارم که ایام به کام باشه خدا پدرت و خواهرت رو بیامرزه و روحشون شاد باشه انشاءالله ، امیدوارم بازسازی خونه روستا هم به زودی و خوبی تموم بشه این همه هزینه کردزد حداقل استفاده کنید و لذتشو ببرید . درمورد مهاجرت بعد از بازنشستگی اتفاقا من همیشه پست هات رو میخونم میگم‌چرا مرضیه نمیره رشت زندگی کنه ؟ به هرحال اونجاخانواده همسرت هستن همسرت شاید دوست و آشناهای بیشتری داشته باشه و بتونه کاری برای خودش جفت و جور کنه توهم کارمندی میتونی مثلا انتقالی بگیری و بری اونجا مشغول به کار بشی ، خونه بزرگ و حیاط دار یکی از آرزوهای منه به قول تو الان که بچه ها دارن بزرگ میشن کمبود جا و خونه کوچیک بیشتر اذیتمون میکنه . رشت خیلی خوبه هم آب و هواش هم شهر بزرگی امکانات داره و چقدر شور زندگی داره من هروقت میرم رشت یا کلا شهرهای شمال لذت میبرم از جنب و جوش مردمش البته ماهم دوسه روزه همیشه رفتیم شاید زندگی کردن هم اونجا مشکلات خودش رو داشته باشه مثلا بعضی مواردش رو من دیدم که تهران خیلی قیمتها بهتر بوده تااونجا در این مورد نظرتو میخوام بدونم که به نظرت برای زندگی خوبه یا نه چون یکی از گزینه های ما برای کندن از تهران شمال و احتمال زیاد رشت یا یکی از شهرهای کوچیک اطراف رشت هست . در مورد خواهرت هم خداروشکر به خیر گذشته . میگم آخر شبها وقتی بچه ها خوابن نیم ساعت یک ساعت با همسرت خلوت کن بدون گوشی ، حرف بزنید یه چای باهم بخورید نذار سرد بشه رابطه تون مخصوصا رابطه جنسی تون حتما توبرنامه هات باشه خودش مهرو محبت به وجود میاره ووقتی نباشه کم کم سرد و بی تفاوت میشید نسبت به همدیگه . من ازت دورم بااینحال باور کن از ته دل میگم اگه خواستی جایی بری میتونی رو من حساب کنی در حد چند ساعت مراقب بچه هات باشم چون بچه ها باهم بازی میکنن و سرگرم میشن و زحمتی برای من نداره حتی اگه مایل باشی یه بار تو بیا با بچه ها که ببینیم میونه شون خوبه باهم یا نه اونوقت اگه جایی خواستی بری میتونی با خیال راحت بذاریشون اینجا مراقبشون هستم منم مثل خودتم هرجا بخوام برم سه تا دنبالم هستن حالا که با مادرشوهرمم رفت و آمدی نداریم فوقش خیلی گیر باشم از همسایه مون خواهش کنم در حد چندساعت مراقبشون باشه مثل موقعی که آیناز بستری بود بیمارستان . در مورد اون کارت هم حدس میزدم بازار مالی باشه چون تو یکی از پیج ها دیدم دنبال کننده ای حالا نمیدونم دقیقا همون دوره رو داری میگذرونی یا نه ؟ چون منم پارسال همین موقع ها بود استارتشو زدم و آموزش هارو دیدم ولی بعد که وارد شدم دیدم خیلی ریسکش زیاد و بدتر استرسی بود که در لحظه معامله به سراغم میومد تپش قلب شدید میگرفتم و بعضا اگه شکست میخوردم با بچه ها تندی میکردم و ... چون این کار به نظرم تمرکز و آرامش زیادی میخواد و البته تجهیزات خوب مثل لپ تاپ و اینترنت پرسرعت و ... که من ازش محروم بودم و فقط با گوشی انجام میدادم دست آخر هم یکی دوماه مشغولش شدم و هرچی پس انداز داشتم از دست دادم ! دیگه هم نتونستم پولی حمع کنم که دوباره استارت بزنم اینترنت و .. هم که جای خود داره هزینه زیادی میخواد امیدوارم تو تجربه بهتری کسب کنی و عجله نکنی بذار خوب مسلط بشی و بعد وارد شو ولی در کل به نظر من به اون راحتی که میگن و عکس و فیلمشو میذارن نیست . آنلاین شاپ ! گزینه خوبیه خیلی ها الان با یه پیج و کانال کلی درآمد دارن . برام‌جالبه که با وجود شاغل بودن باز دنبال شغل دوم هستی شاید چون الان اوقات فراغت داری ولی بخوای سرکار بری حضوری وقت کم میاری . منم دوست دارم ولی با وجود بچه ها و اینکه این مدل کارها باید مدام گوشی به دست مشغول باشی نمیتونم چون اونوقت بچه ها هم طلب گوشی میکنند الان در کل روز گوشی من رو یخچال که حتی نبینن گوشی رو .

سلام عزیزم
منو ببخش سمیه جان بابت اینهمه تاخیر در پاسخ دادن
واقعا شرایطشو این چند وقت نداشتم که بتونم به وبلاگم سر بزنم. خلاصه که شرمنده
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه انشالله
درمورد زندگی در رشت و اینکه ما خودمون چرا نمیریم اول از همه موضوع شغل من هست و اینکه محل کار من و ارگانی که در اون هستم (احتمالا شما میدونید) شعبه ای خارج از تهران نداره و در صورتی هم که بهم انتقالی بدند باید جایی به مراتب پایینتر از محل کار فعلیم و با حقوق کمتری برم و برای من پسرفت به حساب میاد. مورد دوم و اینکه گفتی اونجا همسرم دوست و آشناهای بیشتری داره هم باید بگم اتفاقا اصلا اینطور نیست چون همسر من متولد تهران و بزرگ شده تهران هست و خانوادش نزدیکای سال ۹۰ از تهران به رشت رفتند و اونجا ساکن شدند ولی همسر من همچنان در تهران با پسرخالش خونه ای اجاره کردند و در تهران موند و فقط شاید یکی دو سال طی این سالها در رشت زندگی کرده باشه. اونجا یکی دو تا دوست داره اما اونقدرها باهاشون صمیمی نیست و ارتباطی نداره و دوستانش همگی در تهران هستند. البته باز همچنان موضوع کار من و عدم امکان جابچایی مشکل بزرگتری هست وگرنه با وضعیت شغلی همسر من و کارهای پروژه ای شاید اونجا هم بتونه به شغلش ادامه بده ولی طبیعتا باز با حقوق کمتر. من در بدترین حالت ممکن ده سال دیگه بازنشسته میشم البته که امیدوارم با ۲۵ سال بازنشسته میکردند خانمها رو ولی در دولت جدید زیاد احتمال نمیدم. به هر حال بعد اون با اینکه به سن میانسالی رسیدم تصمیم میگیرم که بریم یا نه که باز اون موقع قضیه بچه ها پیش میاد و اینکه ممکنه مخالفت کنند و دوستانشون اینجا باشند و امکانات آموزشی بهتر باشه (البته رشت هم از جهت امکانات عالیه) و ... یعنی درمورد ما معلوم نیست صددرصد بشه یا نه. اما درمورد شما راستش من اگر بودم اصلا تردید نمیکردم. شما خودت شاغل نیستی و کار همسرت هم یه جورایی آزاد حساب میشه، بچه ها هم در شهری مثل رشت از کلیه امکانات آموزشی و رفاهی و ... برخوردار هستند و مثلا الان خیلی هم بزرگ نیستند که درکی از شهر محل تولد و دوستان صمیمی و ... داشته باشند، به نظرم شرایط شما از هر جهتی مساعد هست، چرا باید تردید کرد وقتی میتونی بچه ها رو در محیط بزرگتر و هوای بهتر و با امکاناتی فقط کمی پایینتر از تهران بزرگ کرد؟ حالا بعدتر که خودشون بزرگ شدند به هر دلیل برای دانشگاه و ... میتونند تصمیم بگیرند کجا باشند مثل اغلب اقوام سامان که فرزندانشون در تهران هستند و یا حتی ممکنه باز بتونید در بزرگسالی بچه ها برگردید تهران ولی حداقل چندسالی آرامش بیشتر و خونه بزرگتری داشتید.
درمورد شهر رشت به نظرم از هر جهت خوبه فقط دو سه ماه از سال هوا به شدت شرجی و گرم هست که میتونه برای کسی که عادت به این شرایط نداره سخت باشه اما باقی سال به نظرم خیلی هم خوبه. همونطور که گفتی فضای زنده ای داره و مردمش هم به نظرم خوب و صمیمی هستند (هرچند همه جا خوب و بد داره). پیشنهاد من اینه که مثل خواهرشوهرم عمل کنید، خونه تهران رو نفروشید که اونجا بخرید، اینجا رو رهن بدید و برید در یه جای مناسب در شهر رشت اجاره کنید و یکسال بررسی کنید ببینید چطوره و بعد تصمیم بگیرید که آیا خونه تهران رو میفروشید که در رشت بخرید یا نه (البته من به شخصه اعتقاد دارم آدم بهتره یه خونه تو تهران داشته باشه هرچند خب برای امثال ماها سخت میشه که هم در رشت خونه داشته باشیم و هم در تهران و شاید به ناچار مجبور به فروش بشیم). خلاصه که به نظرم تصمیم خیلی خوبیه عزیزم.
درمورد دوره آموزشی هم درست میگی، من هر چی بیشتر آموزش میبینم بیشتر میفهمم چقدر بازار میتونه بیرحم باشه و سرمایه ای که با خودت آوردی کم یا زیاد درون خودش ببلعه یا برعکس مهربان و دل رحم باشه و پول و سرمایه بیشتری بهت بده.
برام جالبه که شما هم شروع کرده بودی و ماشالله خوب همتی داری. من فعلا روی دمو کار میکنم و هنوز ضررده هستم و خب به نظرم طبیعیه چون اول راهم اما حتی وقتی روی دمو ضرر زیاد میکنم باز با بچه ها رفتارم عوض میشه چون حس میکنم نتیجه آموزشهام رو نمیتونم ببینم و ناامید میشم. بچه هام کلافه شدند بسکه مادرشون رو پای لپ تاپ و درس دیدند و احساس میکنم حسابی دارم براشون کم میذارم اما همش میگم اگر نتیجه بگیرم براشون جبران میکنم.
اینکه میگی تمرکز لازمه هم هزار درصد درسته چون من واقعا با وجود دو تا بچه اصلا نمیتونم به اندازه کافی روی آموزشم تمرکز کنم چه برسه به تمرین و ورود به بازار واقعی.
به قول شما تجهیزات ما هم ضعیفه و مثلا من در خونه وای فای ندارم و با نت گوشیم به لپ تاپ وصل میشم و لپ تاپم هم عالی نیست...هر چی بیشتر آموزش میبینم بیشتر میفهمم که چقدر پیچیدگی داره و اصلا کار راحتی نیست اما چه میشه کرد...تنها راه پیشرفت در زندگی ما فقط همین راهه و بس، نمیخوام رهاش کنم، تا وقتی که مطمئن بشم کار من نیست و اونوقت با خودم بگم تلاشتو کردی و نشد...بهتر از اینه که بگم به خاطر سختی مسیر با وجود دو تا بچه از همون اول سراغش نرفتی میدونی چی میگم؟
عزیزم درسته من شاغلم و حقوق متوسط و معقولی دارم اما به خاطر وضعیت شغلی همسرم عملا انگار فقط روی حقوق خودم میتونم حساب کنم و فرق زیادی با شما ندارم،‌همسر من که شرایط روحی و کاریش اجازه نمیده اندازه من وقت بذاره مجبورم یه جورایی خودم دست به کار شم و دو شغله بشم البته اگر بتونم موفق بشم....با وضعیت اقتصادی فعلی واقعا حقوق من و حتی حقوق متوسط همسرم نمیتونه باعث هیچ پیشرفتی بشه. مجبورم نهایت تلاشمو بکنم هر چقدر که گاهی کم میارم. واقعا از نظر روحی تحت فشار قرار میگیرم گاهی و خیلی خیلی بیشتر از حد تصور دارم روش کار میکنم و وقتی میبینم نتیجه دلخواه حاصل نمیشه (البته غیر عادی نیست که الان نتیجه ای نگیرم اما بازم بهم زور میاد) خیلی به هم میریزم...
بله درست گفتی اگر سر کار بودم اصلا نمیتونستم اینکارو انجام بدم فقط دلم میسوزه که چرا از اول دورکاری سراغش نرفتم چون الان به احتمال زیاد بعد عید باید برگردم سر کار....
درمورد پیشنهادت در مورد بچه ها واقعا واقعا ازت ممنونم. به خدا خیلی برام ارزشمنده که این پیشنهادو میدی.... همینکه نیتشو داری خدا به اندازه قلبت بهت ببخشه. در کل بد نیست یکبار بچه ها با هم روبرو بشند بخصوص که من و شما هم یکبار همو دیدیم و اونقدرها غریبه نیستیم (منظورم جدای از فضای مجازی هست) من الان خدا میدونه بیشتر از هر وقتی نیاز دارم که مثلا در حد دوساعت در روز بچه ها پیشم نباشند که روی دوره آموزشیم تمرکز کنم اما افسوس که هیچ موقع نمیشه. حتی بچه ها ظهرها یکساعت هم نمیخوابند که لااقل اونموقع یکم وقت آزاد و با تمرکزی داشته باشم.... حیف که از هم دوریم وگرنه پیشنهاد خوبی بود عزیزم و حتی منم میتونستم کمک حال شما باشم.... ایشالا هوا که بهتر شد بتونیم یکبار با بچه ها هم رو ببینیم.
لطفا خیلی خیلی برام دعا کن

سمیرا دوشنبه 1 بهمن 1403 ساعت 00:28

سلام عزیزم الحمدالله که قضیه بارداری خواهرتون و مشکلات بعدیش، ختم بخیر شد خداوند خواهر و پدر عزیزتون رو قرین نور و آرامش کنه عزیزم لطفا خیلی به خودت بابت چیزهای حاشیه ای مثل آموزش بازار مالی و... فشار وارد نکن، به نظرم همه جوره ماشاالله داری تلاش می کنی و واقعا به مختصر استراحتی که نصیبت میشه، نیاز داری عزیزم راستی، منم خیلی دوستت دارم دخمل مهربون

سلام عزیز دلم
الهی شکر واقعا. خدا به خواهرم و اصلا به هممون رحم کرد!
روح رفتگان شما هم شاد باشه سمیرا جان. ممنونم ازت
والا گلم خدا میدونه که چقدر برای من سخته اینهمه آموزش دیدن با وجود دو تا بچه و عملا نتیجه ای هم نگرفتن اما از طرفی هم برای من حالت حیثیتی پیدا کرده،‌انگار میخوام به خودم ثابت کنم که میتونم اما خیلی وقتها هم وسط راه ناامید میشم و میخوام همه چیو رها کنم.
راستش تو شرایط زندگی من تنها راه تغییر زندگیم همینه و بس. البته خیلی هم امیدوار نیستم که بتونم با این اوضاع ادامه بدم اما همینکه تلاشمو بکنم بازم فردا شرمنده خودم نمیشم.
عزیز دلمی سمیرا جان. شما خیلی خیلی مهربون و پاک هستی دختر خوب

مریم یکشنبه 30 دی 1403 ساعت 22:04

سلام عزیزم.کادوی روز مرد نخر براش.همین ک کنارش موندی بزرگ‌ترین کادو هست

سلام عزیزم.
نمیدونم شما کدوم مریم هستید چون من اینجا چندین مریم دارم
والا چی بگم. در نهایت مبلغی پول به حسابش واریز کردم به عنوان کادوی روز مرد.
اینکه کنارش هستم هم خب راستش به نظرم یه جورایی وظیفه هر زنی به حساب میاد، نمیشه که وقت گرفتاری شریک زندگیتو رها کنی همانطور که منم از ایشون همین انتظارو در مورد خودم دارم اما اینکه خیلی وقتها فشارهایی بهم وارد شده رو انکار نمیکنم و امیدوارم اوضاع بهتر بشه.

مریم شنبه 29 دی 1403 ساعت 11:16

مرضیه جان عزیزم . روح خواهر و پدرت شاد باشه .
برای خواهرت خوشحال شدم که خیال همه تون راحت شد.
مرضیه جان خیلی خوبه که با پرستار قبلی دوباره ارتباط بگیری . به هر حال بهشون نیاز پیدا میکنی
در مورد رابطه با همسر امیدوارم که هر چه زودتر اتفاقهای خوبی بیافته و بهبود پیدا کنه

سلام مریم جان. امیدوارم خوب و سلامت باشی.
ممنونم. روح رفتگان شما شاد و در آرامش باشه انشالله.
بله فکر میکنم مصلحت در این باشه که حالا که خودشون هم تمایل دارند مجددا ارتباط بگیرم هرچند هنوز شک دارم که کار درستی باشه یا نه.
ممنونم گلم. منم امیدارم. اون بنده خدا هم خیلی گرفتار شده. لطفا دعامون کن

نجمه شنبه 29 دی 1403 ساعت 07:54

سلام عزیزم
چطوری؟
روح پدر نازنین و‌ خواهر عزیزت در ارامش ابدی باشه.
طفلک ریحانه جان.حتما خیلی سخته ولی باز خداروشکر که مجبور نشد تصمیم سخت تری بگیره
چقدر خرج خونه شدمی ارزه واقعا؟؟؟
البته همه چی خیلی گرونه.حتی تعمیرات جزئی کلی هزینه دارن.
درباره بازار مالی به نظرم صبر کن، والا همکار من تو‌ بورس ورشکست خدا تومن سود کرد
خیلی چم و خم کار و یاد گرفت
همش تو سوده.
بعدم درباره انلاین شاپ، به نظرم بذار همسرت یکم سختی بکشه، یه فکری کنه
همش توووو؟
بخدا ماها اشتباه میکنیم انقدر ساپورت میکنیم
گند زدیم مرضیه جان.

سلام عزیزم
روح رفتگان شما هم شاد باشه انشالله.
فکر میکنم منظورت رضوانه بود،‌ریحانه اسم خواهر عزیزم بود که آسمونی شد.
بله خدا بهش رحم کرد که این قضیه بارداری خود به خود ختم به خیر شد.
به نظر من که نمیرزه اینهمه خرج کردن برای یه خونه روستایی و چندین بار هم گفتم اما مادر و خواهرم میگفتند لازم بوده. البته اونا هم فکر نمیکردند اینهمه خرجش بشه اما وقتی افتادند توش هر چی جلو رفتند هزینه های جانبی دیگه ای هم پیش اومد و تا الان اینهمه هزینه شده.
والا درمورد بازار مالی هم من هنوز در حال آموزش هستم و متاسفانه نتیجه خیلی هم باب میلم نیست اما فعلا دارم ادامه میدم. میگم شاید درست در نقطه ناامیدی لحظه تحول اتفاق بیفته.
والا من از خدامه همه چیو بسپرم به همسرم و خودم آسوده زندگی کنم اما وقتی میبینم خیلی کارها رو خودم بهتر میتونم مدیریت و پیگیری کنم چاره ای برام نمیمونه وگرنه که حرف تو کاملا کاملا درسته.
گندزدن رو که درست میگی! اما چاره دیگه ای هم داشتیم نجمه؟

مامان طلا خانوم شنبه 29 دی 1403 ساعت 07:51

سلام مرضیه جان
روح بابا و خواهر مهربونت شاد باشه
خدا به دلتون صبر بده

شکر که خیالتون بابت خواهرت راحت شد
از جهتی واقعا شانس بزرگی آورد

در مورد خونه و کار آفا سامان گفتنی ها رو خودت گفتی
امیدوارم بخاطر شادی نیلا و نویان هم شده بزودی
همون بشه که میخوای

سلام دوست مهربونم.
ممنونم. خدا رفتگان شما رو رحمت کنه انشالله.
خواهرم حسابی شانس آورد. بهش گفتم خیلی شانسی شده وگرنه بچه دوم بدترین اتفاق برای خواهرم میتونست در این مقطع باشه.
ممنونم از دعای خیرت عزیزم. لطفا خیلی خیلی منو دعا کن

شکوفه جمعه 28 دی 1403 ساعت 13:07

سلام مرضیه جان امیدوارم تا الان حال روحیت بهتر شده باشه.
وای یعنی دختر خواهرت یکساله شده؟شایدم من اشتباه میکنم

سلام شکوفه جان.
ممنونم عزیزم خوبم.
آره ماشالله یکسالش تمام شد ۲۷ دی. بچه ها زود بزرگ میشن اما پدر و مادرها و بخصوص مادرها حسابی فرسوده میشن

مهتاب پنج‌شنبه 27 دی 1403 ساعت 01:55 https://privacymahtab.blogsky.com/

سلام عزیزم
بابت خواهرت خوشحال شدم
روح پدر و خواهرت شاد باشه
مرضیه جان میخوام رک بگم حرف هام رو تجربه ها رو میگم از تجربه ها درس بگیر یه دور دیگه تو وقت پول اعصابت نذار
در مورد بازار مالی اگه بورس باشه نمیدونم!
ولی در مورد ترید کردن... همه با شکست مواجه شدن اطرافم ته ریال آخرشم باخت دادن رفت...
بهترین سود و سرمایه طلا خریدنه فقط
شده طلا بذار بانک کارگشا وام بگیر برو باهاش باز طلا بخر از همه چیز سودش بالاتره اول سال طلا ۴ بود الان ۵۲۰۰ کجا میشه انقدر سود کرد !! خواهر جاری خواهرم به قول خواهر در حد یه میخ طلا انقدر کوچیک هر ما میخرید یک گرم نیم گرم ولی هرماه بعد از چند سال همه رو فروخت یه ویلا تو آستارا گرفت این برای من درس شده واقعا نگاه به آدم های موفق کنم کدوم مسیر میرن معمولا ۹۰ درصد مردم فقط تقلیدانه میرن جلو ۱۰ درصد که حرفه ای هستن سود میکنن و حرف برای گفتن دارن
نه عوام که همه بریم آنلاین شاپ بزنیم همه بریم بازار مالی همه بریم ...
بازم آنلاین شاپ هم اطرافیان داشتن
اولا تمام وقت باید براش وقت بگذرونی خیلی حرفه ای فروش کنی از کجا جنس بخری سود خوب کنی تو این دریای آنلاین شاپهای اینستاگرامو سایت ها حرف برای گفتن داشته باشی عکاسی خوب داشته باشه از محصولات ۲۴ ساعته گوشی دستت باشه رقبا رو ببینی بتونی رقابت کنی با جدیدترین تولید محتواها جا نمونی تا دیده شی
اگه برای اطرافیان دوست هست بهت بگم نهایت یه بار تو رودربایستی بخرن برن یا اصلا حمایتت نکنن....
همه چی از دور قشنگه وقتی واردش میشی میبینی عه چه خبره
بعد احتمالا که بری سرکار چندین ماه دیگه وقت نمیکنی هیچکدوم ادامه بدی
خداروشکر که حقوق داری و بیمه
بابت این مدت هم که خونه ای وقت و انرژیت بذار برای خودت بچه ها بذار اصلا به بطالت بگذرون بیرون برو ولی برای سرک کشیدن پول و وقت ...نذار که و بگی برم ببینم چی میشه ،نرو هیچی نمیشه !
این سرگرمی کاری ها خستگی ذهنی داره فقط

سلام مهتاب جان
فردا یا پسفردا میام و مفصلتر پاسخ میدم. فعلا فقط در همین حد بهت بگم که به خدا قسم که برای من این کار ذره ای حالت سرگرمی و بطالت نداره مهتاب. من تمام نیرو و انرژیم رو گذاشتم وسط! خدا میدونه که تا ساعت سه صبح شبها بیدارم که بتونم مطالعه و تمرین کنم....از زندگیم افتادم. خیلی خیلی خسته شدم اما هر بار که ناامید میشم باز با خودم میگم شاید همینجا جایی باشه که تحول شروع میشه و باز به زور ادامه میدم با همه خستگیم.... برای من خیلی مهم شده. لطفا دعام کن ناامید نشم.

سلام دوباره مهتاب جان شرمنده که ادامه پاسخ به پیامت انقدر طول کشید. مشغله من این روزها خیلی خیلی زیاده و اصلا وقت نمیکنم بیام وبلاگم.
راستش اولش که پیام شما رو خوندم با خودم گفتم مهتاب راست میگه! بچه ها گناه دارند، احتمال موفقیتت کمه و الکی وقت و سرمایتو حروم نکن و شاید باورت نشه یکی دو روز هم سراغ آموزش نرفتم اما حقیقتش بعدش دیدم باید تلاشمو بکنم ولو اینکه تهش هیچی نباشه.... با خودم گفتم اینطوری حداقل تلاشتو کردی و بعدا خودتو سرزنش نمیکنی اما اگر بخوام بطور واقعی وارد بازار بشم صددرصد تلاش میکنم سرمایه اندکم رو حداقل از دست ندم سود پیشکش.
ولی راست میگی همه چی از دور قشنگه واردش که میشی میبینی اصلا راحت نیست. درمورد آنلاین شاپ هم کاملا درست میگی، تجربه دوست خودم دقیقا مشابه همین بود که توضیح دادی ولی خب از طرفی خانم دوست سامان شش ماه پیش شروع کرده و الان در باسلام غرفه داره و حتی میخواد دیجی کالا هم بره و پریشب میگفت که سودش خوب بوده براش.... یعنی نمیشه گفت همه یک تجربه یکسان دارند اما در کل موافقم که کار هر کسی نیست و توانمندی و وقت زیادی از آدم میگیره و خودم هم بعید میدونم دنبال چنین کاری برم فقط فکر کردم شاید مثلا برای همسرم موقعیت مناسبی باشه و مثلا من استارت بزنم و اون ادامه بده که در نهایت هم پشیمون شدم.
درمورد طلا که صددرصد درست میگی...من البته سعی کردم طی این سالها بخش کمی از پولم رو به طلا اختصاص بدم و کم و بیش سود کردم اما به شدت در خرید طلا زمانی که میتونستم مبلغ زیادی از حقوقم رو پس انداز کنم (مثل سالهای ۸۹ تا ۹۷) کوتاهی کردم و الان خیلی خیلی دلم میسوزه. به خدا اگر هر ماه با حقوق اون موقع خودم که معادل یک و نیم سکه تمام میشد حتی یک سکه تمام میخریدم الان بالای شهر تهران یه خونه صد متری به بالا داشتم! اینو بی اغراق میگم اما متاسفانه هیچ کس بهم راهنمایی نداد و الان خیلی حسرت میخورم خیلی.

الهام پنج‌شنبه 27 دی 1403 ساعت 01:42

سلام مرضیه جان، امیدوارم روزای خوبی به سر ببری و حال و احوالت بهتر باشه الان شرایط جوریه هممون افسرده و سرد شدیم،،،، ان شالله که روزای خوب برسه
تولد خواهرزادت هم مبارک ان شالله به نیلا جونی و‌نویان جونی خوش بگذره
ماریا هنوز سرکار میره بعد از خونه شما؟ اگه تمایل داشته باشه به کار، همین که مطمینی بهش یه نعمت همیشه خوب و‌خوش باشی

سلام الهام جان
ممنونم عزیزم امیدوارم شما و بچه ها هم در صحت و سلامت و آرامش باشید.
ممنونم از تبریکت. به بچه ها خیلی خوش گذشت شکر خدا ولی خب من بابت موضوعی یکم دل چرکین شدم که بعدا توضیح میدم.
نه دیگه سر کار نمیره. از وقتی از پیش من رفت مدت کوتاهی جایی مشغول بود و دیگه هیج جا نرفت.
بله بهش مطمئنم و امشب داریم میریم منزلشون. همین یکی دو ساعت دیگه. واقعا نمیدونم کار درستی میکنم یا نه...

صدف چهارشنبه 26 دی 1403 ساعت 20:20

سلام مرضیه جان..خداروشکر موضوع خواهرت ختم به خیر شد..واقعا شرایط سختی میشدبراش..روح پدر و خواهر عزیزت شاد باشه انشاا...
با توجه به مسایل این چند وقته شاید خیلی هم عجیب نباشه این حس خستگی که داری .کمی به خودتون فرصت بده.

سلام صدف جان
روح رفتگان شما هم شاد باشه عزیزم. ممنونم.
والا من فرصتی ندارم که به خودم فرصت بدم فرصت زندگی و پیشرفتم محدوده و برای همین دارم نهایت فشارو به خودم میارم. میدونم کار درستی نیست اما یه جورایی چاره ای ندارم انگار... این چندوقت به شدیدترین شکل ممکن به خودم فشار وارد کردم

A.p چهارشنبه 26 دی 1403 ساعت 19:38

سلام ، شما اگه خونتون رو اجاره بدید ، میتونید با پولش یه خونه تو رشت اجاره کنید ، به نظرم اومد شغلتون دولتیه ، نمیتونید خودتون رو اونجا منتقل کنید ، تا پایان ابتدایی دخترتون بعد میتونید خودتون رو جمع و جور کنید و برگردید، خونه ها هم هستن ، چیزی رو نفروختید که ضرر کنید . همسرتون هم شاید تونستن برای خودشون یه کاری راه بندازن .

سلام عزیزم.بله شغل من دولتیه اما متاسفانه تنها شعبه ای که محل کار من داره در تهران هست،‌البته میشه مثلا کلا مامور بشم به سازمان دیگه ای اما صددرصد حقوق من کمتر میشه و یه جورایی از نظر کاری و موقعیت شغلی پسرفت بزرگی برای من حساب میشه وگرنه من از خدام بود میشد از تهران برم. راستش این حدودا دوسالی که دورکار بودم گاهی با خودم فکر میکنم مثلا میشد خونمون رو رهن میدادم و میرفتیم رشت و بعد تموم شدن دورکاری برمیگشتیم اما احساس میکنم اینطوری حسابی سخت میشد برامون.
من از خدامه که ۲۵ سال بازنشسته بشم و بتونیم از این شهر بریم اما خب نظر همسرم و البته وضعیت بچه ها هم دخیله. ترجیح میدم بچه ها در نوجوانی و بزرگسالی در تهران باشند البته رشت هم امکانات خوبی داره همه جوره اما باز هم طبیعتا هیچ شهری با تهران در این زمینه رقابت نمیکنه.
هرچند که به نظرم از دست دادن یه سری مزایا به زندگی با آرامش بیشتر میرزه و در کل منتظرم ببینم بعد بازنشستگی میشه از این شهر بریم یا نه! یه جورایی داستان بزک نمیر بهار میاد شده برای من... امیدوارم شده برای دو سه سال هم از اینجا بتونیم بریم.
میبخشید باید تاخیر در پاسخگویی عزیزم

آرزو چهارشنبه 26 دی 1403 ساعت 16:58 http://arezoo127.blogfa.com

مرضیه جان چرا خواهرت فوت شدن؟ خوندنم و خیلی ناراحت شدم که ۱۸ سالگی فوت شدن
اختلاف سنی نیلا و نویان چند ساله؟
دوتا بچه واقعا سخته
میدونی یکی دوتا بلاگر هست میشناسمشون که از وقتی بچه دار شدن یا بچه پرستار داره یا کلا ۲۴ ساعته مادربزرگ بچه پیششون هست،برای خونه کارگر دارن و ... هردفعه میگم کاش همه میتونستن اینجوری بچه داری کنن!

سلام آرزو جان
ممنون میشم پاسخ من به خانم مریم معلم رو بخونی. اونجا توضیح دادم. متاسفانه خیلی ناگهانی آسمونی شد و هیچکس دقیقا نفهمید چه اتفاقی افتاد حتی پزشکان اما الان که خوب فکر میکنم میبینم علائم بیماری عفونی رو نشون داده بوده و کسی متوجه نشده بوده....خلاصه که خیلی حیف شد طفلکی من. هر چند در کل براش خوشحالم که در این روزگار زندگی نمیکنه و پیش خدای خودش روزگارشو میگذرونه.
نیلا و نویان سه سال و چهارماه اختلاف سنی دارند، شاید خیلی هم اختلاف کمی نباشه اما بابت مشکلاتی که با نیلا داشتم حضور یه بچه دیگه همزمان خیلی سختم شد.
به خدا که اون مادری که از این مدل کمکها داره نمیدونه چقدر خوشبخته! من که حسرت میخورم که حتی یکبار چنین مزیتی نداشتم. بچه داشتن اگر کمک درست و حسابی از طرف خانواده وجود داشته باشه اونقدرها هم سخت نیست اما تو شرایط من و با وحود شاغل بودن خیلی خیلی سخته. بازم خدا رو شکر الان شرایط بهتره نسبت به دو سه سال قبل.

سارینا2 چهارشنبه 26 دی 1403 ساعت 13:30

سلام مرضیه جان
خدا رو شکر که مشکل خواهرت حل شد اونم به این شکل
خدا خواهر عزیز و پدر بزرگوارت رو بیامرزه
خیلی سخته از دست دادن جوون 17 ساله
طفلک مادرت
****************
میگم به نظرم همون شغلت کافیه کافی نیست؟ اینجوری که انرژی نمی مونه برات که بخوای به بچه ها برسی
من فکر می کردم دوره آموزشی مربوط به شغلته
توی شغلت امکان ارتقا و کسب درآمد بیشتر نیست؟
آخه همینجوریشم درآمدت بد نیست و یه زن که نمی تونه این همه فشار به خودش بیاره
درسته که مردها هم گناه دارن و نباید همه بار روی دوششون باشه ولی نگهداری بچه و کار خونه و ... عملا بیشترش به عهده زنه
البته بازم هر طور خودت صلاح می دونی
ان شاالله موفق باشی
راستی نمی دونم چرا بلاگ اسکای روی گوشیم باز نمیشه و فقط با کامپیوتر می تونم باز کنم

سلام سارینا جان
میبخشید که با تاخیر پاسخ میدم. واقعا این روزها فرصت نمیکنم بیام وبلاگ. پیامها رو همون لحظه میخونم و اتفاقا پست شما رو هم روز اول خوندم اما اصلا جور نمیشه که بتونم اینجا بنویسم یا برای دوستانم کامنت بذارم.
ممنونم عزیزم خدا رفتگان و پدر شما رو هم بیامرزه. مادرم بابت از دست دادن خواهرم بدترین حالو پیدا کرد. اگر استفاده از داروهای قوی اعصاب و روان نبود معلوم نبود چه به سرش میومد.
سارینا جان شغل من به تنهایی کافی میتونست باشه اگر و فقط اگر همسرم بصورت منظم و ماهانه و بدون تاخیر یک درآمد ثابت به زندگیمون تزریق میکرد که تو این ده سال اخیر سابقه نداشت، مجبورم خودم به فکر شغل و درآمد دیگه ای باشم هرچند فعلا که اینهمه ساعت زمان و آموزش به جایی نرسیده.
در شغل من امکان ارتقا حداقل با شرایطی که من الان دارم و دورکارم و دو تا بچه و اینکه حتی نمیتونم اضافه کار بمونم اصلا نیست و تازه منم دنبالش نیستم و حقیقتشو بخوای ترجیح خودمم به اینه که کارشناس بمونم.
از فشار گفتی، واقعا داغون شدم و کیفیت زندگیم خیلی پایین اومده. صدبار خواستم کنارش بذارم اما باز فکر کردم شاید دقیقا همین نقطه ناامیدی جایی باشه که اگر رها نکنم به موفقیت برسم و باز به این بهانه ادامه دادم اما حسابی فرسودم کرده... از رسیدگی به زندگیم و وقت گذاشتن برای بچه هام افتادم خودم هم خیلی اذیت میشم اما ته تهش دارم این کارو میکنم بلکه بتونم به درآمد بیشتری برسم و کیفیت زندگیمون رو که روز به روز از نظر مالی پایینتر میاد ارتقا بدم... اگر بتونم که شکر نتونم هم لااقل تلاشمو کردم. راستش حاضرم قسم بخورم هیچ زنی در شرایط من اینهمه فشارو به خودش تحمیل نمیکنه! اما من همیشه با همه اطرافیان و زنهایی که میشناختم فرق داشتم. حس کمالگرایی و پشتکار من گاهی به ضرر و گاهی به نفعم تموم میشه..اینبارو نمیدونم فعلا که نتیجه نگرفتم. تا خدا چی بخواد.
منم گاهی با بلاگ اسکای مشابه همین مشکلو دارم، نمیدونم چشه. کلا مدتیه که سر ناسازگاری داره این سرویس وبلاگی!

مریم معلم چهارشنبه 26 دی 1403 ساعت 12:08

سلام مرضی جان
اعیاد گذشته مبارک
خدا پدر و خواهر نازنینت رو رحمت کنه و روحشون در آرامش باشه .
خداروشکر مشکل خواهر کوچیکت برطرف شد منم مثل شما هیچ وقت کمکی نداشتم و از داشتن خواهر و مادری که کنارم باشن در امر بچه داری محروم بودم و همیشه حتی دانشگاه و محل کارم دخترم در مواقع ضروری که مهد نمیشد بره یا مریض بود میبردم و خوشبحال اونایی که افرادی در کنارشون هست که به باری از دوششون برداره حالا یا با حمایت‌های مالی یا نگهداری فرزندان
متاسفانه که من از همش محروم بودم و احساس میکنم فشار زندگی روحم بیشتر از جسم و سنم پیر کرده.
راستی خواهرتون ریحانه چرا فوت شد اگه اذیت نمیشی بگو
من دوست دارم یه دوره برنامه نویسی پایتون شروع کنم اما میترسم زمان و هزینه مالی بزارم اما به هدف مالی دست پیدا نکنم خلاصه مرددم با این اوضاع مالی و تورم جامعه همه دنبال یه راهی اند اما معلوم نیست جواب بده

سلام مریم جان
ممنونم عزیزم
شرمنده بابت تاخیری که در پاسخ به پیامت داشتم.
ممنونم. خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
شما هم پس کمتر از من سختی نکشیدید. متاسفانه محل کار من طوری هست که حتی نمیتونم به اندازه یک ساعت بچم رو بیارم پیش خودم و حتی از این امتیاز خیلی کوچیک هم محرومم. من هم دقیقا احساس مشابه شما دارم. هیچ استراحت واقعی طی این سالها نداشتم و روحم و بدنم فرسوده شده و گاهی حس میکنم صورتم بیشتر از سنم پیر شده! احساس خودمه نمیدونم چقدر درسته.
دلیل فوت خواهرم هرگز مشخص نشد عزیزم. یک روز صبح از دلدرد شکایت کرد و مادرم فکر کرد درد عادت ماهانه هست و شب که شد با بدتر شدن حالش رفت سرم زد اما وضعیتش لحظه به لحظه بدتر شد و فردای اون روز رفت به کما و از دستش دادیم.... البته اینکه قبل اینکه بره به کما چه اتفاقی براش افتاد اصلا گفتنی نیست.... بدترین دوران زندگی من بود زمانی که فقط هجده سال داشتم.
والا مریم جان منم که الان چهارماهه شب و روزمو گذاشتم برای آموزش یه دوره مالی نتونستم به سود برسم. خیلی سخته به دست آوردن پول در این زمونه. گاهی خیلی ناامید میشم از طرفی میبینم با وضعیت اقتصادی این روزها و شرایط کاری همسرم هر طور هست باید ادامه بدم شاید بعد اینهمه شکست نهایتا راهی بروم باز بشه. برنامه نویسی بازار خوبی داره اما مثل خیلی از شغلهای دیگه در این کشور اشباع شده.
گاهی حس میکنم فقط مسخره بازی و بلاگری در اینستاگرام هست که پولسازه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد