احساس میکنم دارم به پایان دوران وبلاگ نویسیم نزدیک میشم! وقتی حتی شرایط و زمان نوشتن رو دارم اما نمیتونم قسمت یادداشت جدید وبلاگ رو باز کنم و پست جدید بنویسم، یعنی حوصله و انگیزش رو ندارم آیا به این معنی نیست که عمر وبلاگ نویسیم کم کم داره سر میاد؟ وقتی کامنتهای قشنگ دوستان رو میبینم و بلافاصله میخونم اما وقت و شرایط پاسخگویی بهشون رو ندارم آیا به این معنی نیست که بهتره موقت یا حتی برای همیشه از این فضا فاصله بگیرم؟ نمیدونم، فقط میدونم که دیگه در بهترین حالت هم روزانه نویسی و تعریف وقایع معمولی و بی هیجان زندگیم برای خودم جذابیتی نداره (و شاید برای خواننده ها هم)، حداقل الان اینطوره برای من. از طرفی دلم نمیخواد دوستان عزیزم در این فضا رو از دست بدم چون بالاخره اینطوریه که وقتی دوستان بارها به اینجا سر بزنند و ببینند خبری نیست و پست جدیدی در کار نیست، طبیعیه که کمتر و کمتر سر بزنند و اینطوری دوستانم رو ممکنه از دست بدم و این برام ناخوشاینده و همین باعث میشه که بطور کامل از این فضا فاصله نگیرم، بخصوص که من در مجموع آدمی نیستم که ارتباطات دوستی گسترده ای در فضای دنیای واقعی داشته باشم، خودم هم راستش در چهل سالگی تمایل زیادی به ارتباطات جدید ندارم و یه جورایی سرم به زندگیم و دایره روابط خیلی محدودم گرمه، یه زمانی دوست داشتم این روابط گسترده تر بشه، الان دیگه اینو هم نمیخوام و راضیم به اونچه که هستم و دارم...فقط خب گاهی پنجشنبه ها که میشه با خودم فکر میکنم چرا الان ما خونه هستیم و مثلا اگر بخوایم جایی مهمانی بریم کجا باید بریم و چرا گزینه ای نیست؟ البته آدمهایی هستند که بتونم دعوتشون کنم خونمون یا برم پیششون اما هر کدوم یه محدودیتی به همراه داره، مثلا سمانه دوست و همسایه سابق که بابت بچه هاش و آسیبی که به بچه های من میزنند رابطه حضوریمون به این راحتی امکانپذیر نیست و فقط وقتی میتونیم کنار هم باشیم که بچه ها نباشند و این اغلب ممکن نیست یا اقوام و فامیل سامان و همونهایی که برای تولد نیلا دعوت کردم که با اینکه همشون رو دوست دارم اما اینطوری نیست که مثلا یهویی بهشون بگم داریم میایم اونجاْ یعنی اونطوری راحت نیستیم یا مثلا فامیل و آشنایانی هستند که دوستشون دارم اما معذب هستم همینطوری بهشون سر بزنم و رودربایستی دارم (مثل خاله سامان) و یا گاهی حتی به صلاح نمیدونم برم خونشون مثل خاله کوچیکه خودم که با همه فامیل قهره و فقط من هستم که باهاش تلفنی هر از گاهی در ارتباطم و باهاش تماس میگیرم و خب همیشه تعارف میکنه بیا خونمون اما من معذوریتهایی دارم و در کل به صلاح نمیدونم، سر زدن به خواهرانم هم همیشه ممکن نیست بخصوص با توجه به روحیات یکی از شوهرخواهرام و خیلی هم با خانواده خودم یکجا جمع نمیشیم، خلاصه اینطوری میشه که ارتباطاتم محدود میشه، البته همیشه مشتاقم که مهمانهایی در منزلم داشته باشم اما چون خیلی وسواس و سختگیری دارم و میخوام همه چی در بهترین حالت خودش باشه، فشار زیادی بهم وارد میشه و تا چند روز بعدش خسته و بیجونم و همین انگیزه مهمانی دادن رو برام کمتر میکنه، الان مثلاَ مدتیه میخوام دوست سامان و همسرش رو دعوت کنم اما هر بار عقب میفته.... خلاصه میخوام بگم ارتباطات من اینطوری محدود و محدودتر میشه و برای من این محیط و این فضای مجازی خیلی وقتها جای خالی یه سری آدمها در زندگی واقعی رو پر میکنه، اما از طرفی هم نمیدونم چرا گاهی حتی انگیزه و حوصله اینجا نوشتن هم ندارم.
+++++++ معذرت میخوام بابت تاخیر زیاد در تایید و پاسخ دادن به پیامهای پست قبلی. هم پرمشغله بودم و هم بعد از وقفه طولانی مدتی که بعد از مهمونیهای تولد نیلا در دوره آموزشی که خودآموز میخوندم اتفاق افتاده بود سعی کردم مجدد استارت آموزش رو بزنم و دیدم چقدر این وقفه ایجاد شده به ضررم تموم شده و منو از اون فضای آموزشی دور کرده و اطلاعاتم فراموش شده و خلاصه تمام تلاشم رو کردم که برگردم به روال قبل و دوباره با جدیت و پشتکار شروع کنم. بعد اون هم که مادرم اومد خونمون و پنج روزی خونه ما بود و رفت و من درگیر مهمون داری بودم.
+++++++ شب یلدا(جمعه شب) تنها بودیم، قرار بود مادرم رو بیارم منزل خودمون یا من برم اونجا، چون خواهرانم هر دو قرار بود برند منزل مادرشوهرشون. من آزادتر بودم و نه جایی دعوت بودم و نه مهمانی داشتم با خودم گفتم یا میرم خونه مامان یا اونو میارم اینجا. در نهایت هم قرار شد مادرم برای شب یلدا بیاد که پنجشنبه یادش افتاد شنبه ظهر نزدیک خونشون وقت دکتر اعصاب و روان داره و صرف نمیکنه اینطوری بیاد و این شد که اومدنش افتاد برای شنبه، دیگه منم دیدم که داره شنبه میاد خونمون، جمعه شب و برای شب یلدا نرفتم اونجا که با شرایط روحی بدی هم داشت مزاحمش نباشم. این شد که شب یلدامون به تنهایی گذشت. بعد خوردن شام با نیلا یه میز معمولی چیدیم و من نیلا رو مسئول چیدن میز کرده بودم(اونم فقط به خاطر ذوقی که نیلا داشت و اینکه دلم میخواست این مناسبتها رو بشناسه و رسم و رسوماتش رو یاد بگیره وگرنه زیاد حوصلم نمیکشید تدارک خاصی ببینم و نه من و نه سامان اونشب میلی هم هم به تنقلات نداشتیم). محل کارم برای شب یلدا مقداری آجیل داده بود که گذاشتم سر میز در کنار شکلات و کیک و میوه و انار و تخمه و اسنکهای مختلف و این شد میز یلدایی ما. اونشب و شبهای قبلترش حال روحی همسرم اصلا خوب نبود و اینجور وقتها من همم دل و دماغی برام نمیمونه اما به عشق نیلا بلند شدیم و آهنگ گذاشتیم و چهارتایی چند دقیقه ای با آهنگهای یلدایی رقصیدیم و بعدش هم کمی خوراکی خوردیم. تمام تلاشم این بود که نیلا در این سن بفهمه چنین رسومات و جشنهایی هم داریم و براش مهم باشه و با دیدن ذوقش و اینکه هر چنددقیقه میپرسید کی شب یلدا تموم میشه؟ خیلی مونده؟ غرق لذت میشدم (دلش نمیخواست تموم بشه بچم و دلش میخواست بگم هنوز خیلی مونده که تموم بشه و حالا حالاها بیداری).
البته نیلا دوشنبه ۲۶ آذر هم در پیش دبستانیش یه جشن یلدا داشتند و خیلی به بچم خوش گذشته بود و درمورد شب یلدا و اینکه شروع فصل زمستان هست براش کاملا توضیح داده بودم اما دلم میخواست با وجود تمام بی حوصلگیمون و بخصوص حال بد همسرم، هر طور شده شب یلدا کاری کنم که بهش خوش بگذره حتی شده با خوردن خوراکیهای دلخواهش و رقصیدن با آهنگ مورد علاقش. برای من تو این سن و سال چیزی قشنگتر و لذتبخش تر از دیدن حال خوب بچه هام و بازی کردنشون با هم و آرامششون نیست. ایکاش که یه سری مشکلات همیشگی که در زندگی داشتیم کمرنگ تر میشد و میتونستیم با حال بهتری روزها و شبهامون رو بگذرونیم. بازم خدا رو شکر میکنم و راضیم به رضاش، ایشالا خودش گره از کار و مشکلات همه باز کنه و گرهی که در زندگی من و زندگی همسرم افتاده رو هم به لطف و بزرگواری خودش رفع کنه. آمین.
++++++ خلاصه که شنبه اول دی ماه همسرم رفت و مادرم رو بعد اینکه با خواهر بزرگم رفتنه بودند پیش روانپزشک و برگشته بودند با خودش آورد خونه....مادرم مدتی بود که سر خود قرصهای اعصابی رو که سی سال بیشتر هست استفاده میکرد قطع کرده بود با این بهانه که من وقتی اینا رو هم میخورم حال روحیم خوب نیست پس چه کاریه و دیگه کلاَ نخورم، اما بعد اینکه سر خود قطع کرد متاسفانه به بدترین حالت روحی گرفتار شد، طوریکه حتی نمیتونست تو خونه خودش بمونه یا بخوابه و به شدت بی قرار و کلافه و به هم ریخته بود و ذره ای اشتها نداشت و هیچی نمیخورد و اصلاَ صلاح نبود بمونه خونه خودش، با اینکه همیشه برای رفتن خونه دختراش که ما باشیم مقاومت داره و میگه بیام چیکار و خونه خودم راحتترم اما به قدری حالش بد بود که اینبار بدون مقاومت و تعارف خاصی اومد خونه ما و منم نهایت تلاشم رو کردم که آرامش داشته باشه و بهترین پذیرایی رو ازش بکنم، اونم در شرایطی که بابت یه موضوع مالی، این چندوقت یکی از سختترین دوره های زندگیمون رو از جهت مالی گذروندیم. مدتی هست که مادرم به شدت از غذاهای حاوی مرغ و گوشت و ماهی و ... در حد نفرت بدش اومده و فقط غذاهای گیاهی میخوره و منم این پنج روز سعی کردم به خواسته اش عمل کنم و فقط غذاهای گیاهی و دلخواهش رو براش درست کردم مثل الویه، سبزی پلو، باقالی خورشت گیلانی، یه غذای گیلانی به اسم شش انداز که تازه یاد گرفتم (شبیه فسنجون گیلانی فقط به جای گوشت یا مرغ، بادمجان سرخ کرده داخلش میریزند و من از اینستاگرام یاد گرفته بودم) پیتزا، آش رشته، سوپ سبزیجات، کوکو سبزی، کوکو سیب زمینی، و... البته جداگانه برای بچه ها خورشت و ... میذاشتم که حتی مادرم از دیدن گوشت داخل اون غذاها هم بدش میومد، در این حد از مرغ و گوشت نفرت پیدا کرده، کارم زیاد شده بود اما از اینکه حس میکردم حال مادرم نسبت به روز اولی که اومد خونمون بهتر شده، خوشحال بودم و دلم میخواست بیشتر نگهش دارم تا قرصهای جدیدی که روانپزشک جدید بهش داده اثر کنه و آمادگی بیشتری برای رفتن به خونه خودش و تنها موندن داشته باشه. طفلک با اینکه هیچ وقت اهل رفت و آمد به اون معنا نبود و همیشه بودن در خونه رو ترجیح میداد، الان طوری شده که تنهایی خیلی اذیتش میکنه و میگه زودتر هوا بهتر بشه بتونم غروب برم پارک. مادرم همیشه به تنهایی عادت داشت، حتی بعد فوت پدر مرحومم باز اونقدرها بهش فشار نمیومد و به تنهایی خودش حتی زمانی که پدرم در قید حیات بود عادت داشت و اونقدرها تنهایی بهش سخت نمیگذشت (عادت کرده بودچون پدرم هم هر هفته میرفت شهرستان) اما این روزها به شدت از تنها بودن در خونه فراریه و نمیتونه تحمل کنه که اونم مشخصاَ به بدتر شدن حال روحیش و قطع داروهای اعصابش برمیگرده و امیدوارم داروهای جدید هر چه زودتر اثر کنه و حالش بهتر بشه.
++++++ برای روز مادر برای مادر و مادرشوهرم هر کدوم یه شمش طلای دویست صوتی ۲۴ عیار گرفتم (به ارزش یک میلیون و هشصد هزار تومن هر کدوم). هدیه مادرم رو به همراه یه شاخه گل به همراه یه کرم آبرسان صورت پمپی به مادرم دادم (البته اهل این چیزها نیست اصلاَ). بنده خدا خوشحال شد و گفت تو این وضعیت مالی که الان هستید انتظاری نمیرفت و چرا زحمت کشیدید و ...(میدونست چقدر وضعیت بدی داریم بابت موضوعی که چند خط بعد میگم) به مادرشوهرم هم زنگ زدم و گفتم کادوی روز مادرش محفوظه و ایشالا ببینمش بهش میدم که اونم بارها میگفت هیچ انتظاری از ما نداره که میدونم از ته دل هم میگه. بنده خدا همچنان سرگیجه داشت و بهتر نشده بود. حالا باید به فکر کادوی روز مرد برای پدرشوهر و همسرم هم باشم که ببینم قراره چی بگیرم.
همسرم بابت بیکاری و حقوقی که
اینبار هم ازش ضایع شد به شدت از نظر مالی تحت فشار و بی پول بود و روز مادر ازم عذرخواهی کرد که نمیتونه کادویی
برام بگیره اما بعدتر دلش نیومد و رفت و یکم با ماشین کار کرد و مبلغی گذاشت داخل پاکت و در حضور مادرم بغلم
کرد و بهم داد و هر دومون هم گریمون گرفت و صحنه دراماتیکی درست شده بود. البته من انتظاری ازش نداشتم اما دروغه اگر بگم گاهی با دیدن کادوهای ملت که تو اینستاگرام تو چشممون فرو میکردند ته دلم یه جوری نمیشد.
هرچقدر هم بگیم فیکه و نمایشه به نظرم بعد مدتی تو ناخوداگاه آدم تاثیر میذاره.
++++++ شب روز مادر (سوم دی ماه) خیلی یهویی و ناگهانی خواهر کوچیکم رضوانه ساعت ده و نیم شب با یه سبد کوچیک گل که برای من گرفته بود در خونمون رو زد و حسابی با اومدنش منو سورپرایز کرد. اینطوری بود که شب قبلش (دوم دی ماه) و به مناسبت روز مادر، رضوانه و شوهرش و دخترشون برای دیدن مادرم و دادن کادوی روز مادر، بعد شام اومدند خونه ما، خب چون مادرم خونه ما بود اومدند اینجا وگرنه طبیعتا به جای خونه من ، خونه مادرم میرفتند، خلاصه کادوی مامانم رو بهش دادند و پذیرایی شدند (با همون خوراکیهای شب یلدامون) و دو ساعتی موندند و رفتند، ظاهراً خواهرم بعدا که رفته بوده خونشون، دلش سوخته بوده که اومده خونه ما برای دادن هدیه مادرم اما برای من چیزی نگرفته و دست خالی اومده، این شد که تصمیم گرفته بود فردا شبش هم برای دومین بار در دو شب متوالی بیاد خونمون که با اومدنش منو سورپرایز کنه و اینبار برام سبدگل گرفته بود که بنده خدا دست خالی اومدن دیشبش رو از نظر خودش جبران کنه. البته خدا شاهده من حتی یک ثانیه هم فکر نکرده بودم که چرا دست خالی اومده و اصلا لحظه ای به ذهنم هم خطور نکرده بود چه برسه بخوام توقعی داشته باشم (خیلی وقته توقعات اینطوری از کسی ندارم، در واقع هیچوقت نداشتم، شاید خودم رو هیچ موقع انقدر ارزشمند و لایق محبت ندیده بودم نمیدونم)، خلاصه که سامان و مادرم از اومدن دوباره خواهرم اینا خبر داشتند اما هیچ حرفی راجبش بهم نزدند که من سورپرایز بشم. دیگه ساعت ده شب که زنگ در خونمون رو زدند و دوباره برای دومین شب متوالی رضوانه رو پشت در با یه سبد گل دیدم از تعجب خشکم زد، هم بابت اینکه این کارها خیلی هم از خواهرم برنمیاد و یکمی ازش بعیده، هم اینکه من شخصاً تو زندگیم هیچوقت سورپرایز نشده بودم، البته به جز چند بار توسط همسرم که قبلش به شکلهای مختلف یا مثلاً از طریق لودادن برنامه توسط نیلا فهمیده بودم قضیه چه خبره (ماجرای سورپرایز تولد امسالم توسط سامان که در وبلاگم تعریف کردم) یعنی میشه گفت حدس زده بودم قراره چه اتفاقی بیفته و در واقع برای من سورپرایز به حساب نمیومد اما خود همسرم قصدش سورپرایز بود که تقریبا ناکام مونده بود.
خلاصه که اومدن یکباره خواهرم شد اولین سورپرایز واقعی زندگیم، عجیب اینکه همون روز در جمع سه تا از همکارانم با شوخی و خنده میگفتم من هیچوقت تو زندگیم سورپرایز نشدم و خیلی دوست دارم سورپرایز بشم، البته فضا، فضای طنز بود و من داشتم نمونه های شکست خورده سورپرایز شدن توسط سامان رو براشون تعریف میکردم و میخندیدیم که از قضا همون شب برای اولین بار این اتفاق افتاد و خواهرم با اومدن ناگهانیش اون موقع شب اونم وقتی شب قبلش هم خونه ما بودند حسابی غافلگیرم کرد، راستش با اینکه خیلی اتفاق ساده ای بود اما خیلی زیاد دلم گرم شد و حس خوبی گرفتم، چقدر قشنگه که آدمها با حرکتهای کوچیک دل بقیه رو شاد کنند ، به خدا من خیلی زیاد از این دست کارها کردم و با هدیه دادن ها و کارهای اینطوری دل دوستان و خانواده رو به دست آوردم، اما برای خودم از طرف بقیه خیلی کم این اتفاق افتاده.
++++++ روز زن و مادر جلسه ای هم در ادارمون و با حضور معاون جدید که تازه منصوب شده برگزار شد و از خانمها تقدیر به عمل اومد و بهمون یه شاخه گل و لوح تقدیر و مبلغی پول به عنوان کادو دادند که برای من تو شرایط خیلی بد مالی که بودیم همون مبلغ پول (سه تومن) خیلی خیلی کمک کننده بود... اینکه مدام میگم بدترین فشار مالی بابت این هست که همسرم یکسال پیش از طریق خواهر بزرگم مریم وامی گرفته بود که قسط ماهانه نداشت و باید سر سال تسویه میکرد (خواهر بزرگم این وامو روی طلاهاش گرفته بود و به سامان داده بود، ۲۵ تومن گرفته بود و باید یکسال بعد ۳۳ تومن پس میدادیم و سامان همون موقع همه وام رو بابت قرضهاش به مردم داده بود) یکسال تمام من به همسرم گفتم فکر تسویه وام هستی؟ و هر بار گفت مشکلی نیست و فکرشو نکن اما ته تهش وقتی به موعدش رسید از ۳۳ تومنی که باید تسویه میکرد فقط یازده تومنشو داشت! البته اگر حقوقی که اینبار هم کامل بهش داده نشد رو میگرفت به مشکلی نمیخوردیم و تقریبا نوددرصدش جور میشد اما اینبار هم بخشی از پولشو نگرفت و برای بازپرداخت وام همونطور که پیش بینی میکردم کلی به مشکل خوردیم و چند روز وحشتناک رو گذروندیم بخصوص سامان که از خواب وخوراک افتاده بود. نهایتا یک هفته وقت داشتیم که باقی پول رو جور کنیم و بدیم به خواهرم که وام رو که به اسم خودش بود تسویه کنه! خدا میدونه به چه سختی افتادیم تا ۲۲ تومن باقیمانده رو جور کنیم. سامان به هر کی که رو انداخت پولی نداشت که قرض بده و از جایی که دیدم این مرد به شدت احساس ضعف و درماندگی میکنه و حال روحیش خیلی خیلی داغونه، بهش گفتم دیگه به کسی رو ننداز خودم جورش میکنم (میتونستم همون اول بگم خودم جورش میکنم اما میخواستم خودش دنبالش بره و تلاششو بکنه که بدونه چقدر وام گرفتن با شرایط شغلی اون میتونه آزاردهنده باشه!) خلاصه که آخرش هم خودم وامو جور کردم، یعنی چاره دیگه ای نبود. این ماه اقساطم رو به جز یکی دو تاش که خیلی مهمتر بود نپرداختم و مبلغ رو با حقوق خودم جور کردم... از طرفی هم دیدم چند تا قسط باقیمانده هم هر کدوم یه جور مهمند و نمیخوام بدحساب بشم و دلم نمیادد عقب بندازم و پرداخت نکنم و این شد که ۵ تومن هم از مادرم قرض گرفتم که قسطهای باقیمانده رو بدم و خب این سه تومن کادوی روز مادر هم که اداره بهمون داد خودش خیلی کمک کننده بود وگرنه باید هشت تومن قرض میکردم.
من هرگز پیش نیومده که قسطهام حتی چند روز عقب بیفته (برعکس همسرم که از سر ناچار همیشه قرض و قسطهای معوق داره) و اینبار خیلی معذب بودم که نمیتونم قسطها رو بدم و دیگه تصمیم گرفتم از مادرم قرض کنم و قسطهای بانکیم رو بدم و الان به جرات میگم تو حساب بانکی من ۳۰۰ هزار تومن بیشتر نیست تا آخر ماه و عملاَ این ماه صفر صفریم. به شخصه خیلی به ندرت برام پیش اومده که اینطوری بشم! باز خوبه خریدهای خونه نداریم و منم بابت یه سری کارهایی مثل آرایشگاه و کوتاهی و رنگ مو و خرید لباس و ... فعلا دست نگهداشتم تا ماه بعد ببینم شرایط چطور میشه. امیدوارم پرداختیهامون تا آخر سال خوب باشه تا بتونم این مبالغی که بابت وام یکجا پرداخت کردیم جبران کنم (البته سامان گفته این مبلغ رو بهم پس میده و از نظر اون قرضی هست که بهش دادم و با اولین حقوقایی که در کار جدیدش میگیره بهم پس میده). وای که چه روزهای سختی رو از این جهت گذورندیم و چقدر بابت وضعیت روحی همسرم و ناراحتی عمیقش و غروری که خدشه دار شده بود غصه خوردم وعذاب کشیدم.
++++++ همسر پیگیر رفتن سر کار و پروژه جدیده و حال روحیش همچنان تعریفی نداره اما نسبت به دو هفته قبل بهتره چون به هر حال به هر بدبختی که بود مبلغ وام رو جور کردیم و دادیم به خواهرم، اما خب وضعیت روح و روانش هنوز هم بابت پیگیری وشکایت به اداره کار و پیگیری حقوقی که اینبار هم ازش ضایع شده (چهال پنجاه میلیون حدوداَ و حتی فکر گرفتن وکیل هم هست) و اینکه رسما دوماهه بیکار بوده و درآمدی نداشته و همچنان بلاتکلیفه و نمیدونه قراره سر چه کاری بره (دو تا گزینه داره و هر کدوم داستانی داره) تعریفی نداره. تازه الان خیلی بهتر شده. اینجور موقع ها من در بهترین حالت روحی هم باشم کاملاَ آشفته میشم و به هم میریزم که فکر میکنم در زندگی مشترک طبیعی باشه. حالا فعلاَ پیگیر بررسی دو تا موقعیت شغلی هست که یکیش رو قراره بهش خبر بدند که کی بیاد (هنوز خبری ندادند و همین خیلی اعصابش رو به هم ریخته و بلاتکلیفی اذیتش میکنه) و یکی دیگه هم اوکی هست و میتونه همین فردا بره اما چون فکر میکنه ممکنه هر لحظه برای موقعیت شغلی دیگه که منتظر تماسشون هست تماس بگیرند، برای رفتن سر این کاری که اوکی شده دست دست میکنه تا تکلیف اون یکی معلوم بشه.... خلاصه فعلا در این وضعیت هستیم.
++++++ روز مادر که با معاون جدید جلسه داشتیم، طی جلسه دو سه بار خیلی بی دلیل و تحت این عنوان که من اهل مزاح کردن هستم، خطاب به منی که اولین بار بود میدید حرفهایی زد که به شدت هر چه تمامتر دلم شکست و ناراحت شدم و تو جلسه بغض کردم، البته خودش متوجه شد و گفت به دل نگیرید و شوخی کردم اما من خیلی ناراحت شدم و واکنش نشون دادم (به نظرم حرفش شوخی نرسید اصلاَ اما درموردش توضیح نمیدم که الکی نوشته ام طولانی نشه) و واکنش نشون دادم، نمیدونم کارم درست بود یا نه،شاید باید هیچی نمیگفتم اما در اون صورت هم باز خودخوری میکردم که چرا هیچ حرفی نزدی. عجیب بود برام که فردی که تازه یک هفته هست منصوب شده و تا الان نه من و نه هیچ خانم دیگه ای رو ندیده و نمیشناسه و اولین جلسه مشترکش با خانمها . به بهانه روز زن هست بخواد اینطوری تحت عنوان شوخی به منی که هیچ جوره نمیشناسه و از گذشته شغلی من خبر نداره کنایه بزنه (شاید کسی پشت من حرفی زده باشه نمیدونم اما من دشمنی ندارم واقعاَ و همکاران خوبی دارم). مقام این فرد خیلی بالاست و حتی همون واکنش معمولی من به حرفهاش و دفاع از خودم هم شجاعت میخواست اما از طرفی هم باید بگم فرد به شدت متواضع و صمیمی بود که باعث شد من در همون حد هم واکنش نشون بدم وگرنه اگر خیلی جدی و خشک صحبت میکرد احتمالا با توجه به مقام بالایی که داشت تو خودم میریختم و نمیتونستم هیچ حرفی بزنم یعنی جرات نمیکردم...
معاون جدید تازه منصوب شده و معاون قبلیمون عوض شده و احتمالا با تغییر معاون، مدیر کل ها هم عوض میشند و مدیر مستقیم خودم هم که به واسطه اون من دورکار بودم تغییر میکنند. با تغییر معاون و اتفاقاتی که در جلسه افتاد و روحیه ای که از معاون جدید دیدم زیاد محتمل نمیدونم با درخواست مجدد دورکاری من موافقت بشه (باز هم قضاوت نمیکنم) که خب من هم پذیرفتم و سعی کردم آمادگی برگشت به کار رو از نظر ذهنی در خودم تقویت کنم، البته نه اینور سال که امیدوارم تا فروردین سال بعد این اتفاق نیفته چون هیچ جوره آمادگیشون ندارم، بلکه برای سال بعد و از ابتدای فروردین ماه.... به هر حال خدا رو شکر میکنم بابت همین مدتی هم که دورکار و پیش بچه ها بودم، البته که برای خودم هیچ راحت نبود و خیلی وقتها از نظر روحی با موندن در خونه و فشارهای بزرگ کردن دو تا بچه، در موقعیت خوبی قرار نداشتم اما باز هم هر طور حساب میکنم به نظرم بهتر از این بود که حضوری سر کار میرفتم و بچه ها رو میذاشتم مهدکودک یا درگیر گرفتن پرستار جدید میشدم.... با این اوصاف خدا رو شاکرم بابت همین فرصتی که در اختیارم قرار داد. البته از صمیم قلب دوست داشتم حداقل سه ماهه اول سال بعد هم دورکار بمونم (که نیلا پیش دبستانیش تموم بشه و شاید مجددا بتونم برای فروش خونه طی اون مدت اقدام کنم) و بعد با کمال میل برگردم سر کار اما احتمالش رو زیاد نمیدونم که سال بعد حکم دورکاری من بخصوص با تغییر معاون تمدید بشه. در هر صورت راضیم به رضای خدا و منتظرم ببینم چی پیش میاد.
++++++ حقیقتش یه سری حرفهای دیگه هم هست که میتونم بنویسم اما ترجیح میدم بیشتر از این نوشته ام رو طولانی نکنم و وارد جزئیات یه سری مسائل نشم....
یه موضوعی هست به شدت ذهنم رو مشغول کرده و نمیدونم اینجا بنویسمش یا نه... از دو شب پیش که متوجه شدم ثانیه ای از ذهنم بیرون نرفته.... مینویسمش شاید حرفهای شما عزیزان بتونه کمی به آرامشم کمک کنه و یا از تجربیات احتمالیتون بتونم استفاده کنم. این موضوع مستقیما به من و زندگیم ربطی نداره اما چه بخوایم چه نخوایم کل خانوادمون رو تحت الشعال قرار داده و هممون یه جورایی درگیر شدیم...
مینویسمش... دو شب پیش رضوانه خواهر کوچیکم زنگ زد و گفت اگر میتونی برو جایی صحبت کن که سامان نشنوه. رفتم تو اتاق خوابمون. بهم گفت یه اتفاقی افتاده! من دوباره باردارم! باورم نمیشد چیزی رو که میشنیدم! یه لحظه خودمو دیدم که نمیتونم کلمه ای حرف بزنم و مات و مبهوت تلفن دستمه.... چنددقیقه قبل اینکه بهم زنگ بزنه آزمایش خون داده بود و مطمئن شده بود. خدا میدونه با شنیدن این حرف چه حالی بهم دست داد. حال خودش که خیلی بدتر بود، میگفت حس میکنم خواب میبینم و اصلا تو دنیای واقعی نیستم و اینا همش خوابه مگه میشه یهویی باردار شده باشم.... منم خیلی ناراحت و نگران شدم. روشای قشنگم خواهرزاده نازم فقط یازده ماهشه. بچه تازه یک هفته هست راه افتاده، در اوج نیاز به توجه قرار داره و خیلی هم شیطونه. خواهرم بارداری خیلی خیلی سخت و خطرناکی رو گذروند و دوستانم در اینجا اگر پستهای قدیمی رو خاطرشون باشه میدونند از چی صحبت میکنم. چندبار بهش گفتند ممکنه بچه رو بابت وضعیتی که خواهرم داشت سقط کنند چون برای خودش خطرناکه اما در نهایت خدا کمک کرد و بارشو سالم زمین گذاشت، این بچه تا بشه یازده ماهش خیلی خواهرم اذیت شد، بابت رفلاکس و هزار و یک مشکلی که نوزادان دارند که با شرایط جسمی ضعیف خواهرم و اضطراب و نگرانی و وسواس فکری که اونم کم و بیش دچارش هست و همکاری نکردن شوهرش در امور بچه، روزهای سختی رو گذروند تا بچه نزدیک یک سالش بشه و الان متوجه شده دوباره بارداره! خدا میدونه که من خیلی خیلی ناراحتم، نه بابت اینکه فرزند دومی داشته باشه که دو فرزندی در کنار سختیهاش، در مجموع بد نیست و میتونه مزیتهایی هم بخصوص برای خود بچه ها داشته باشه اما با توجه به سن خیلی کم دختر کوچولوش و مهمتر از همه شناختی که از روحیات خواهرم و وضعیت جسمیش دارم و بدتر از همه بی حوصلگی همسرش که ذره ای به خواهرم در امورات بچه کمک نمیکنه، این وضعیتی که اتفاق افتاده کم از فاجعه نداره....
طبیعیه که تو این شرایط بحث س.قط حنین بیاد وسط و این الان موضوعی هست که فکر همه ما رو درگیر خودش کرده. متاسفانه همسر خواهرم که اتفاقاَ مذهبی هم هست به شدت هرچه تمامتر اصرار داره که هر چه سریعتر بچه س.قط بشه، اما خواهرم اصلاَ نمیتونه تصمیم بگیره. خودش میگه هنوز باورش نشده و انگار در دنیای دیگه ای سیر میکنه! خواهر من تصمیم گرفته بود برای همیشه تک فرزند بمونه و فکر بچه دوم نبود اصلاَ ، نه الان و نه هیچوقت دیگه، پیشگیری هم داشت و اصلا خودش هم باورش نمیشه چطوری بچه دار شده! این دو سه روز که متوجه شده مدام در حال گریه کردن هست و نمیدونه باید چکار کنه، همسرش که حتی ذره ای تردید نداره و میگه بچه رو نمیخواد، حتی با دعوا و اصرار میگه این اتفاق باید سریعتر بیفته و بچه س.قط بشه، خواهرم خودش به شدت مردده و چون ما خانوادگی اعتقادات مذهبی از نوع معمولی و متوسطی داریم، از بابت عذاب وجدان و گناه احتمالیش میترسه (حتی اگر بگیم روح تشکیل نشده و این حرفها)، از طرفی به شرایط زندگیش که نگاه میکنه و ضعف و بیجونی و بیحالی خودش رو که میبینه و سختی که این یکسال بچه داری کشیده و ترس دوباره از بارداری سختی که هنوز یکسال هم ازش نگذشته و سن کم دخترش و مهمتر از همه همراه نبودن همسرش در نگهداری از بچه و اصراری که شوهرش به س.قط داره همه و همه باعث شده فکر کنه شاید نباید بچه رو نگه داره اما بازم تردید زیادی داره و نمیتونه تصمیم بگیره و اصلا نمیدونه میخواد چکار کنه، موضوع اینه که الان حتی اگر خودش هم به فرض بخواد بچه رو نگهداره همسرش با جدیت تمام میگه الا و بلا باید س.قط بشه! حتی همسرش زنگ زده به پدر خودش (پدرشوهر خواهرم که میشه شوهر عمم که اتفاقا مرد خیلی خوبی هم هست و دانای فامیل به حساب میاد) و اونم گفته اصلا نباید به کسی و حتی به من که پدرتم میگفتی و باید خودتون بچه رو بی سرو صدا س.قط میکردید و این وسط شوهرخواهر من خیلی بیشتر هم مصمم شده که بچه نباید به دنیا بیاد! یعنی الان حتی قضیه تصمیم خواهر خود من هم نیست. همینجوریش هم سر بچه اول شوهرخواهرم کمکی به خواهرم نمیکرد و رابطه دو نفره خودشون هم خیلی عالی نیست و این وسط اگر بچه دومی هم بیاد معلوم نیست قراره چی پیش بیاد، مطمئناَ خواهر من خیلی بیشتر از الان اذیت میشه.
من خیلی نگرانشم. اگر خدای ناکرده این اتفاق برای من میفتاد با روحیاتی که از خودم میشناسم حتی با اینکه بچه سوم هم بود (بازم میگم خدا نکنه چنین چیزی اتفاق بیفته و تن و بدنم میلرزه) نمیتونستم از بین ببرمش یعنی ازم برنمیومد، حتی با اینکه میدونستم سختترین روزها و شرایط در انتظارم میبود باز نمیتونستم راضی به اینکار بشم اما شرایط زندگی خواهر من و روحیات و سبک زندگیش با من خیلی فرق داره و مثلا اگر الان بیام و بهش اصرار کنم که بچه رو نگهدار، باز ممکنه جور دیگه در آینده مدیونش بشم با توجه به شرایطی که در انتظارش خواهد بود اونم وقتی که برای بزرگ کردن همین یه بچه تا این سن ۱۱ ماه،یه جورایی هممون تحت فشار قرار گرفتیم، تازه از بارداری سختی که داشت فاکتور بگیریم.... از طرفی چون فامیل هستند (دختردایی پسرعمه) نگرانی خدای ناکرده بیماریهای ژنتیکی هم هست و هزار و یک چیز دیگه.... در وضعیت بدی قرار گرفتیم و جز خواهرم و شوهرش کسی نمیتونه نظری بده، یعنی یعنی مثلاَ من نمیتونم اصرار کنم بچه رو نگهدار و اینکارو نکن و بعد شرایطی برای خودش و دخترش و زندگیش پیش بیاد که از نگهداشتن بچه هم بدتر باشه و حتی به دختر اولش هم با سن کمش و نیازی که به مراقبت و توجه داره آسیب وارد بشه.... دخترش الان یازده ماهه هست و تازه راه افتاده، خواهرم هنوز جای بخیه هاش دردناکه، هنوز شبها خواب راحت نداره و بچه خیلی اذیتش میکنه، همسرش همراهی نمیکنه و خواهرم نسبت بهش خیلی دلخوره. بازم میگم اگر خودم بودم بابت حس گناه و عذاب وجدانی که تا آخر عمر رهام نمیکنه اینکارو نمیتونستم بکنم (حتی به بهای سختیهای خیلی زیادی که برام پیش میومد) اما درمورد خواهرم نه میتونم بهش بگم اینکارو نکن و نگهش دار گناه داره نه میتونم بهش بگم اینکارو بکن و قیدشو بزن و همه چیو تموم کن. خودش مونده چکار کنه و حالش خیلی بده، دلم خیلی براش میسوزه که با شناختی که ازش دارم و وسواس فکریش و... اصلاَ نمیدونه چکار میخواد بکنه. فرضا اگرم خودش بخواد و تصمیم بگیره که نگهش داره همسرش رو چکار کنه؟ و اینکه هر بار در آینده از سختیهای دوفرزندی شکایت کنه یا درخواست کمک کنه یا هر چی که بشه شوهرشبهش بگه خودت خواستی و من که گفتم نگهش نداریم و ...
نمیدونم قراره چی بشه...کاش هرگز خواهرم در چنین موقعیتی قرار نمیگرفت. حالش خیلی خیلی بده و همش دعا میکنه بارداریش پوچ باشه و بچه خود به خود از بین بره....اگر این اتفاق بیفته که از این فکر و خیال راحت میشیم هممون. من خودم هم همیشه به شکل غیرمستقیم به خواهرم توصیه میکردم همین یه فرزند بسه (با توجه به شناختی که از خودش و وضعیتش داشتم و راستش همیشه بعد ازدواجش با خودم فکر میکردم اصلا بچه دار نشه بهتره!) و خودش هم تصمیم گرفته بود فقط یه بچه داشته باشه حالا اینطوری شده و یه جورایی همگیمون از نظر فکری و روانی خیلی درگیر شدیم، مادرم خیلی ناراحته و خواهر بزرگم هم به جای دلداری همش سرزنش میکنه که چرا اصلاَ گذاشته باردار بشه! امیدوارم هر چی براش خیره رقم بخوره. لطفاَ خیلی دعاش کنید. حالش خیلی خیلی بده و در موقعیت بدی قرار گرفته همه جوره. اگر تجربه ای در این زمینه دارید ممنون میشم در پیامهای خصوصی یا عمومی برام بنویسید. خدا خیرتون بده.
ایشالا همه چیز درست میشه و هیچ خطری براش نداره به چیزی براش نذر کن ایشالا زودتر همه چیز ختم به خیر میشه
ممنونم عزیزم
خدا رو شکر که با دارویی که استفاده کرد و آمپول فشاری که دکتر براش تجویز کرد قضیه تمام شد، البته خیلی اذیت شد اما تمام شد، خدا رو شکر میکنم از این بابت. مرسی از دعای خیرت
ممنونم مهربونم

شما خودت خیلی گُل تری ماشاالله 


منم به یادت هستم همیشه عزیزدلم 

راستش، خیلی خوشحال شدم که مشکل بارداری خواهرتون به این طریق حل شد، چون واقعا با تمام وجود احساس می کردم توی آزمایش فوق العاده سختی قرار گرفته و انجام دادن بهترین کار توی این شرایط واقعا سخته، الحمدالله از این لحاظ خیالمون راحت شد 

از خدا میخوام که قضیه بارداری خارج رحمی هم به بهترین و راحت ترین حالت ختم بخیر بشه ان شاءالله 

محتاجم به دعا عزیزدلم، اگه لیاقت داشته باشم ان شاءالله حتما براشون دعای خیر می کنم 


یه بغل خیلی محکم واست می فرستم چون دل خودمم حسابی برات تنگ شده بود عزیزدلم 

قربون محبتت سمیرا جانم، واقعاَ خوب و خانمی.







بله شکر خدا که مشکل حل شد و به نظرم خدا بهش رحم کرد، امیدوارم هرگز چنین اتفاقی بطور ناخواسته برای هیچ خانمی اتفاق نیفته چون همیشه اینطوری نیست که موضوع خود به خود ختم به خیر بشه و خب بچه اول و مادر خیلی گناه دارند.
قربونت برم مهربون. دوستت دارم
سلام عزیزم وقتت بخیر و شادی

آفرین که از مادرت نگهداری و مراقبت کردی عزیزم اونم به بهترین نحوی که در توانت بوده ماشاالله 

در مورد دورکاری هم ان شاءالله خدا کمکت کنه 
صحنه دراماتیک بغل کردن همسر و 

به نظرم همین که همسرتون پا شده و هر جور شده یه کادو فراهم کرده بی نهایت باارزشه 

در مورد رئیستون کار خوبی کردین که از خودتون دفاع کردین 

الحمدالله که پول وام جور شده. درسته به آدم فشار میاد و اریت میشه ولی واقعا باید سعیکرد غصه پول رو نخورد. در مورد خواهرتون با وجود تمام دلایل قانع کننده ای که گفتید، من فکر می کنم ما حق نداریم فرزندی که خداوند عطا کرده رو بکشیم، افرادی که تجربه نزدیک به مرگ داشتن، میگن که اون فرزند بشدت از ما شاکی بوده. معمولا هم اونهایی که بچه رو نگه میدارن از اون بچه خیر بیشتری می بینن و خداوند هم بیشتر کمکشون میکنه. ولی من زیاد شنیدم که افراد بعد از سقط دچار مشکلات جسمی و حتی مالی شدن. این البته نظر بنده ست ولی فکر می کنم اگه توکل به خدا بشه، خدا کمک میکنه. هر چقدر هم که شوهر زور بگه، خواهرتون باید از بچه بی دفاع حمایت کنه، چون جونش وابسته به کمک خواهرتون هست. خدا کمکشون کنه که کار درست رو انجام بدن ان شاءالله
راستی یه عالمه ماچ به خودت عزیزم 


کادوی روز زن بی نظیر بود ماشاالله
سلام سمیرا جان دوست خوش انرژی و مهربون من
رفته بود اسنپ کار کرده بود و هر چی کار کرده بود گذاشته بود داخل پاکت


یه مدت کم پیدا بودی دلم تنگ شده بود
فدات بشم وظیفم بود.
آره خدایی خیلی دراماتیک بود، اشک هر بیننده ای رو درمیاورد
غصه پول رو نخوردن که خیلی عالی میشه...من گاهی همش به این فکر میکنم که میتونستم خیلی خوب پس انداز کنم اما این سالها بابت همین اتفاقات خیلی موفق نبودم. البته بازم شکر. مادرم هم همیشه بهم میگه سعی کن بیخیال پول بشی و بپذیری همینیه که هست. منم انگار باید بیشتر روی خودم کار کنم.
راستش عزیزم منم با نظر شما درمورد سقط جنین موافقم، البته به نظرات غیر از این هم با توجه به شرایط سختی که یک مادر میتونه تجربه کنه احترام میذارم اما کلیت دیدگاه من با شما یکی هست و خودم هم هرگز ازم برنمیاد چنین کاری. الهی که هیچوقت در این سن و سال در این موقعیت قرار نگیرم.
عزیزم دیروز متوجه شدیم که بارداری خواهرم خارج از رحمی هست و باید سقط بشه.... از جهتی خدا رو شکر میکنیم که این ماجرا به لطف خدا تموم میشه اما از طرفی هم نگران خواهرم هستم چون ممکنه کارش به جراحی کشیده بشه و خدای نکرده احتمال از دست دادن لوله های رحمی هم هست... لطفا با دل مهربونت دعاش کن.
قربونت بشم من. چقدر تو ماهی به خدا
اصلا قلبم گرم میشه پیامهای پرمهرتو میبینم.
سلام عزیزم
طفلک خواهرت
خداییش بچه کوچیک خیلللی سخته
اتفاقا یه خانم تو مطب با من بود، گریه میکرد از بارداری
شانسش بارداریش خارج از رحم بود
مامان من یه سقط خودخواسته داشته، هنوز هر اتفاقی می افته میگه چون من اون بچه رو انداختم این اتفاق افتاد
ولی من خودم فکر کردم دیدم اگه این شرایط رو داشته باشم
ترجیح میدم بچه نباشه.واقعا با دید باز میگم
ما آدمای تنها هر چی بچه کمتر، بهتر.
واقعا مادر از بین میره.بچه اول سخت تر میشه.
چی بگم باز
هر کی خودش تصمیم میگیره
حرف من فقط یه نظر شخصی، اونم تو شرایط روحی گل و بلبل.
امیدوارم خواهرت تصمیم خوبی بگیره
توکل به خدا....
سلام نجمه جان
من و شما که بچه های با فاصله سنی کم داشتیم و تازه شاغل هم بودیم خوب میفهمیم سختیهای مسیرو.... من اما با همه این احوالات اصلا نمیتونم تصور کنم با دست خودم جان موجودی که خواسته باشه رو بگیرم. یکی از دوستان عزیزم میگفت نباید خیلی هم به این قضیه تقدس داد و تشکیل جنین ناشی از ترکیب اس.پرم و تخمک هست که البته نگاه نادرستی نیست به نوعی درست هم هست اما من به شخصه در پس ناخوداگاه ذهنم این میاد که خدا حق زندگی به موجودی داده (با وجود همه پیشگیریها!) و من نباید به دست خودم این حقو ازش بگیرم....البته از خدای بزرگ میخوام هرگز منو در این سن و سال و بعد دو تا بچه در چنین موقعیتی قرار نده. .واقعا سخته.
نجمه جان بارداری خواهرم خوشبختانه یا متاسفانه خارج رحمی هست یعنی باید سقط بشه و شاید از جهاتی لطف خدا بوده اما بابت وضعیتی که دچارش هست نگرانم... طبیعنا وقتی داخل رحم باشه و خود به خود سقط بشه خیلی فرق میکنه تا خارج رحمی باشه. خطراتی به همراه داره. دیگه توکل به خدا
گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد....
اگه سرنوشت این بچه به اومدن هست،مطمئن باش خدا جوری شرایط رو فراهم می کنه که اون بچه به دنیا بیاد.بسپارید به خدا و گذر زمان.امیدوارم بهترینها برای خواهرت رقم بخوره.فامیلی داشتیم که ناخواسته باردار شده بود،اون قدیمها دسترسی به داروخانه و داروی سقط تو روستاهای شمال نبود،طرف می رفت کیسه های پنجاه کیلویی برنج رو بلند می کرد،خودشو از ارتفاع پرت می کرد هر کاری می کرد بچه سقط بشه،سقط نشد که نشد!یه پسر خوشگل و سالم به دنیا اومد که همین چند روز پیش مادره،عکس دومادی بچه اش رو با خوشحالی تو پیجش گذاشت...
سلام عزیزم.
ظاهرا سرنوشت این بچه به نیومدن هست، درواقع با شرایطی که پیش اومده نمیشه اسمشو گذاشت بچه چون در هر حال رشد نمیکنه. بارداری خواهرم خارج رحمی هست و باید سریعتر سقط بشه. از جهاتی خدا رو شکر میکنیم اما نگران وضعیت خواهرم هستیم و ریسکی که براش به همراه داره. امیدوارم این موضوع هم ختم به خیر بشه.
عمه خود من که میشه مادرشوهر همین خواهرم وقتی بچه سوم رو ناخواسته باردار شد دقیقا از همین روشهای قدیمی که گفتید استفاده کرد که بچه رو سقط کنه اما اتفاقی نیفتاد. شاید بابت همین موضوع هم بوده که پدرشوهر خواهرم به پسرش گفته بوده بدون اینکه با کسی درمیون میذاشتید باید این بچه رو سقط میکردید.
ایشالا همه چیز ختم به خیر بشه عزیزم خبرش رو به ما هم بده نگران خودت و خواهرت هستیم
انشالله عزیزم. توکل به خدا
بارداری خواهرم خارج رحمی هست افروز جان. دعا کن که بتونه براحتی و بدون اینکه خطری متوجه خودش باشه و بدون نیاز به جراحی خودش سقط بشه.
مساله خواهرت کلا ذهنم درگیر کرد
واقعا نمیشه گفت چیزی
چرا خب شوهرش انقدر اصرار داره نباشه ؟
البته بعضی ها آدم بچه داشتن و بچه داری نیستن
ولی واقعا از ته دلم میخوام خدا راه بهتری جلوش بذاره اون چیزی که صلاحش هست
یکی از دوستام برای بار سوم باردار شو عزا گرفته بود ولی در نهایت گفت میپذیرم همون در حد یک ماهگی رفت کربلا اومد آزمایش داد دید بچه افتاده انقدر خداروشکر کردن که خودشون اینکارو نکردن خدا خواست
شوهرش دخترشون دوست داره ؟مثلا رابطه دختر و پدری شون چطوره؟
سلام مهتاب جان
شوهرش هم بابت همه سختیهایی که بابت همین بچه اول تو این یکسال کشیدند و سن کم بچه و اینکه خب تصمیمشون تک فرزندی بود و یا اینکه اگرم دو فرزند هستند یک دختر و یک پسر و همینطور عذابی که سر بارداری خواهرم کشیدند و ...
درمورد خواهرم والا ما منتظریم ببینیم بارداریش چطور هست چون احتمال خارج رحمی بودنش هست اما ممکن هم هست اینطوری نباشه و فکر میکنم طی همین هفته مشخص بشه اما اگر بارداری خواهرم هم خود به خود تمام بشه و این موضوع قائله پیدا کنه بهترین حالت هست، اگرم این اتفاق نیفته که خواهرم میگه سقط نمیکنه.
بله شوهرخواهرم خیلی دخترشو دوست داره اما خب از اون دسته مردایی نیست که تو کارهای بچه خیلی خودشو دخالت بده یا وقت زیادی باهاش بگذرونه یا مثلا وقتی گریه میکنه برش داره و ... همش خواهرم بهش تذکر میده اما در کل از این موضوع فراریه، من گاهی به خواهرم میگم یه سری مردا اینطوریند و این موضوع رو بپذیر و انقدر هم مدام بهش یادآور نشو و خوبیهای دیگش رو ببین ،بهش میگم خیلی مردها تو بچه داری بی حوصله اند و خیلی هم غیر عادی نیست اما مثلا خواهرم میگه سامان بی حوصله نیست و نسبت به بچه ها خوبه درحالیکه یه سری ایرادات بچه داری و تربیت بچه که شوهر من دچارش هست رو نمیبینه و شاید ظاهری قضاوت میکنه چون حتی من هم در این مورد از همسر خودم رضایت کامل ندارم!
عزیزم نمیدونم خواهرت چیکار کرد وای خواهش میکنم باهاش حرف بزن سقط نکنه. بخدا دو مورد با چشم خودم دبدم بعد از سقط عمدی چقدر تقاص دادن تو زندگی. بچه بچه ست چه جنین چند هفته ای باشه چه اون دختر ۱۱ ماهه خواهرت کشتن جنین فرقی با اون بچه نداره. فیلم سقط جنین و سونوی همزمان رو ببین متوجه میشی چطور جنین بی پناه از اون میله سقط فرار میکنه و هی خودش به عقب میکشه و به رحم مادر میچسبه...خیلیییی دردناکه
بخدا بچه هایی که اینطوری هدیه خدا هستن خیلی بابرکت تر میشن.
تو ایتا کانال " دوتاکافی نیست" رو سرچ کن برو تجربه هایی رو بخون که مادرها گفتن. خیلی جالب اموزنده و پر از نکته ست.
سلام عزیزم...الهی
قشنگ مشخصه که با دلسوزی پیام گذاشتی و نگران این موضوع هستی....والا خواهرم در نهایت میگه اگر این بارداری ادامه داشته باشه و خود به خود سقط نشه، بچه رو سقط نمیکنه و از عواقبش میترسه...خب اولش بابت فشارهای زیادی که از طرف شوهرش بهش میومد و ترسی که خودش دچارش شده بود دچار تردید شده بود اما الان میگه نمیتونم از بین ببرمش اما خب یه احتمال هم هست و اون اینکه بچه خود به خود سقط بشه چون دکتر میگه آزمایشات و سونو نشون میده ممکنه بارداریش خارج رحمی باشه...حالا تا آخر هفته معلوم میشه. امیدوارم هر چی خیره همون بشه.
چشم میرم و ایتا هم چیزی رو که گفتی چک میکنم.
ممنونم عزیزم
مرضیه جانم با توجه به دیسلایک هایی که حرفم دریافت کرد خواستم توضیحی بدم
هر کسی خودش باید در مورد زندگی خودش نظر بده ، نه اون کسی که بچه چهارم رو هم ناخواسته باردار شده و نگه داشته ، نه اون کسی که مثل من میگه یکی بسته.. هرکسی با توجه به معیارهای فرزندپروری، نگاه مذهبی و غیر مذهبی، شرایط روحی، مالی، روانی خودش باید نظر بده..یاد بگیریم هیچ چیز صفر و یکی نداریم، کسی قرار نیس فرزند منو بزرگ کنه، خرجش رو بده، اگه از پس هزینه ها بر میام چه ایرادی داره، توی کشورهای مترقی افراد بالای پنج تا بچه میارن، اگه معتقدم هر آن کس که دندان دهد ، نان دهد ، و این صبر و توکل بهم کمک کرده، چرا که نه، حتما بیارم.. زندگی آدم ها فرق میکنه .. شرایط روحیشون، الهی هر کسی هر تصمیمی میگیره بهترین تصمیم باشه براش، من فرزند ششم یک خانواده هستم که خودم یک فرزند دارم ، بنا به دست و تنها بودن و شاغل بودن ، با اینکه خودم و همسرم قشر تحصیل کرده محسوب میشیم( همسرم دکترا و من فوق دارم) در این زمان انتخاب مون این بوده ، خوب و بد نداریم ، تفاوت نگاه داریم..
محبوبه جان اتفاقا شما نظرت رو خیلی زیبا و منطقی بیان کردی و در این پیام جدید هم که دوباره به بهترین شکل ممکن توضیح دادی. به قول شما هر کسی بر اساس شرایط زندگی خودش و روحیات و سبک زندگیش و وضعیت فرهنگی و مالی و خانوادگیش باید در این مورد تصمیم بگیره و پای تبعاتش هم چه از جه روحی چه عذاب وجدان احتمالی و ... بایسته. من خودم هر طور فکر میکنم نمیتونم به سقط فکر کنم و به نظرم علت این دیسلایکها هم بابت این هست که خب این موضوع سقط جنین در کل دنیا هنوز یه جور تابو به حساب میاد، مثلا خود ترامپ با سقط جنین مخالفه، حالا درمورد ما دیدگاه مذهبی هم بخشی از ماجراست، هنوز ذهنیت بخش بزرگی از مردم دنیا و به تبع اون مردم ایران با سقط جنین عمدی مخالفه و اونو کار نادرستی میدونه که حتی درمورد خود من هم این دیدگاه وجود داره اما در عین حال نیمتونم برای خواهرم همین نسخه رو بپیچم چون پیچیدگیهای زندگی اون و مشکلات خیلی زیادش با همین بچه اولش رو هم دیدم، نهایت میتونم سکوت کنم و نظر خودم رو هم بهش بگم و تصمیم رو به عهده خودش بذارم که ظاهرا تصمیمش به نگه داشتن بچه هست اما باید صبر کنه و ببینه آیا بارداریش ادامه دار میشه یا بابت خارج رحمی بودنش سقط میکنند....هر چی خدا صلاح بدونه همون بشه ایشالا.
سلام مرضیه جون. خوبی عزیزم
برای منم عینا همین اتفاق افتاد و دوباره بارداری شدم. کاملا شوکه بودم. خیلیها شماتت میکردن با اینکه کامل رعایت کرده بودم ولی سرزنش میشدم چون بچه اولم خیلی عزیز دو خانواده بود غر میزدن که حق این خورده میشه و اینا. البته همسرم پشتم بود ولی هیچ یک از اعضای خانواده خودم و همسرم خوب رفتار نکردن. ولی من با وجود زندگی توی غربت و دوری و بی کمکی نگهش داشتم. گفتم پناه این بچه الان رحم منه. نباید بیرونش کنم. بخدا که دلم نیومد. الان دیگه هردو بزرگتر شدن. ولی جونشون برای هم درمیره. خیلی سال اول اذیت شدم. کمک هم نداشتم. حتی پرستار هم گرفتم ولی دلسوز نبود و عملا هییییچ کس دستمو نگرفت. فقط شوهرم بود که اونم سرکار بود و شب میومد. ولی خدا خیلی کمک کرد. منم حاملگی وحشتناکی رو سر اولی گذروندم حتی بستری شدم. ولی برای سقط دومی با خدا معامله کردم. گفتم نگهش میدارم تو کمکم باش کسی رو ندارم. تا قبلش شاغل بودم ولی حتی شغلم هم مجبور شدم بذارم کنار و عملا وضع روحی و مالی و همه چیز داغون بود. ولی خدا خودش دستمو گرفت و کمک کرد. الان این دو تابچه توی فامیل و مدرسه سرآمد و درخشانن. پسرم امسال تیزهوشان قبول شد. انگلیسی رو مثل آب خوردن حرف میزنن با هم چون دوزبانه شون کردم. خیلی زحمت کشیدم ولی برکتش رو فقط خدا داد.خواهرت با خدا حرف بزنه با خودش معامله کنه.بگه همه هم بگن بنداز من به خاطر تو اینکار رو نمیکنم. خودت میدونی و این دوتا بچه. ما بنده هات هستیم. از تو کمک نخواهیم از کی بخواهیم؟ خدا خیلی مهربونه مرضیه جون. کمک میکنه
سلام نگار جان شکر خدا خوبم.

کلی حس خوب از این پیامتون گرفتم. خدا بچه های عزیزتو برات نگه داره. اونجا که گفتی با خودم گفتم پناه این بچه رحم منه بغض کردم. الهی شکر که در نهایت با وجود همه سختیهایی که گفتید بهترین تصمیم رو گرفتید و الان خیرش به زندگیتون برگشته.
خواهرم بنده خدا کمی که از اون شوک اولیه فاصله گرفته میگه اگه بارداریش خود به خود ختم نشه، بچه رو نگه میداره و نمیتونه از بین ببرتش هرچقدر هم شوهرش و پدرشوهرش نظرشون بر سقط باشه (البته به نظر میرسه همسر خواهرم کمی نسبت به این موضوع منعطف تر شده) اما موضوعی که هست امکان خارج رحمی بودن این بارداری هست که در اون صورت متخصص زنان باید بارداری رو خاتمه بده و امیدوارم بدون مشکل خاصی این اتفاق بیفته. فعلا منتظریم ببینیم سونوگرافی بعدیش چطور پیش میره و آیا اینبار ساک بارداری دیده میشه یا نه. ایشالا هر چی خیره همون بشه و اگر قسمت بود این بچه به دنیا بیاد خدا قدرت و توانشو به خواهرم هم بده...البته اعتراف میکنم ما همگی ته دلمون میخواد که خود به خود این بارداری قائله پیدا کنه بازم هر چی خدا بخواد
یکبار باید راجب دو زبانه شدن بچه هاتون با شما صحبت کنم
سلام مرضیه جان
من محبوبه هستم که اگر خاطرتون باشه در اینستا بهتون درخواست دادم و شما با لطف پذیرفتید و برای همین در کامنت براتون ناآشنا بودم.
استرس بدهی واقعا آدم رو از پا درمیاره البته اگر جزو دسته ای باشه که خوش حسابی براشون مهم باشه مثل شما وگرنه عده ای هستند که پول قرض می کنن و اصلا براشون مهم نیست پس بدن و معمولا هم مشکل مالی حادی ندارن اما دوست دارن با پول مردم پادشاهی کنن.
در مورد خواهرتون هم خیلی متأسفم این مسئله براشون پیش اومده اما من فکر میکنم باید با عقل و منطق تصمیم گرفت و اینکه حفظ جان و روح و آرامش مادر که مسئولیت یک زندگی و مادری بچهی دیگری رو به عهده داره بر هر چیزی ارجح هست. اگر خدای نکرده این بارداری به آسیب زدن به خواهرتون و زندگیش منجر بشه ارزش داره؟! هرچند تصمیم گرفتن خیلی خیلی سخت هست و امیدوارم خدا بهشون کمک کنه.
سلام محبوبه جان. یادم افتاد ممنونم که معرفی کردید.
همسرم از اون دسته آدمهایی هست که زیاد قرض میکنه اما به موقع پس میده و خیلی نسبت به این موضوع متعهده و برای همین همیشه بابت این بدهیها ناراحته و بیشتر از اون بابت اینکه مدام هر جا که میره بخشی از حق و حقوقش رو ضایع میکنند.
درمورد خواهرم هم بله عزیزم حرف شما درسته اما موضوع مهمی مثل سقط جنین عمدی حساسیت های زیادی رو در برمیگیره و انجامیش برای هر کسی راحت نیست یعنی مثلا ناخواسته دیدگاه مذهبی در کنار احساس گناه و عذاب وجدان یا ترس از عواقب احتمالی اینکار میاد وسط و تصمیم رو خیلی سخت میکنه حتی اگر مادر بدونه که شرایط خیلی سختی بابت دوفرزندی اونم با فاصله سنی کم در انتظارشه... الان فقط امیدواریم این بارداری خود به خود تمام بشه چون دکتر احتمال خارج رحمی بودنشو داده، اما اگه این اتفاق نیفته باز خواهرم در آخرین صحبتی که داشتیم گفت حاضر نیست سقط کنه و ازم خواست براش دعا کنم. ایشالا خدا بهترین انتخاب و مسیر رو پیش پاش بذاره. آمین
مرضیه جان خواستم نظرم رو بگم. راستش با شرایط جسمی و روانی خواهر شما و عدم حمایت همسر، نگه داشتن این بچه خیلی ظلم بزرگتریه هم در حق خواهر شما، دختر کوچولوش و فرزندی که زاده نشده. این فرزند هنوز روحی نداره که قتل باشه. کاش منطقی تصمیم بگیرن.
بزرگترین لطف در حق این بچه به دنیا نیاوردنش هست.
سلام دوست عزیز
ممنونم که نظرتو گفتی. والا علت تردید و بلاتکلیفی خواهرم هم همین دیدگاه بود که تولد بچه دوم با شرایط زندگی خواهرم و روحیه حساسش و فاصله سنی خیلی کم با دخترش و نداشتن هیچ کمکی کارو خیلی خیلی برای اون سخت میکنه،راستش به نظرم از اول نباید این بارداری اتفاق میفتاد و الان تصمیم گیری خیلی خیلی سخته. البته خواهرم در نهایت و بعد خارج شدن از اون شوک اولیه تصمیم گرفته نگهش داره اما یه موضوعی هست و اون اینکه هنوز مشخص نیست این یه بارداری ادامه دار باشه یا بارداری پوچ با توجه به اینکه در سونوگرافی چیزی دیده نشده. ته دلمون همه و خودش میخوایم که این بارداری ادامه نداشته باشه و خود به خود سقط بشه و همه چیز تمام بشه در غیر اینصورت خواهرم میگه اگر واقعا بچه ای در کار باشه و سونوی بعدی نشونش بده نمیتونم از بین ببرمش فقط خب طبیعیه که دلش بخواد خود به خود همه چیز تموم بشه
این قضیه سقط جنین برای اغلب خانمها تصمیم خیلی خیلی سختیه بخصوص وقتی دیدگاه مذهبی و حس گناه و ترس از عواقبش هم میاد وسط
سلام مرضیه جان، امیدوارم حالتون خوب باشه، در مورد خواهرت امیدوارم بهترینها براش اتفاق بیفته وتصمیم درستی بگیره....

ان شالله که بتونه تصمیم درستی بگیره وهمسرش به جای پاک کردن صورت مساله، همراهی بیشتری بکنه
من خودم این شرایط داشتم و واقعا داروگرفتم سقط کنم ولی یه خانم دکتر مهربون بهم گفت سنگینی این بچه رو زمینه نه روشماها... حتی راهنماییم کرد ولی گفت من شریک جرمتون نمیشم، بهم گفت نباید تواین شرایط بچه میومد ولی حالا که اومد و این نعمت و برکت که هزاران هزار زوج برای داشتنش، به هر دری میزنن رو پس بزنیم...
و در نهایت اینکه واقعا شرایط نگهداریش سخته با این فاصله سنی چون من اولی ودومیم همین فاصله سنی رو دقیقااا داشتن و نیاز به کمک شاید خواهرت داشته باشه
ولی سقط روپیشنهاد نمیکنم
سلام الهام جان، خودتو و بچه های گلت خوبید؟
جدی میگم.
چه حرف جالبی این خانم دکتر زده، البته راستش زیاد هم منظورشو متوجه نشدم اما قشنگ بود
خدا رو شکر بابت جوجه های نازت. خدا حفظشون کنه. حتما شما هم بهترین تصمیم رو گرفتی و بهت خدا قوت میگم که با همه سختیهایی که کشیدی تونستی بچه ها رو زیر پر و بالت بگیری.
درمورد خواهرم با توجه به روحیات شکننده ای که داری و مشکلاتی که در ارتباط با شوهرش دارند و خیلی مسائل دیگه که اینجا ننوشتم در کل دو فرزندی اونم با این فاصله و بدون هیچگونه کمکی اصلا به صلاح نیست ولی خب خواهرم هم در نهایت تصمیم گرفته نگهش داره البته هنوزم معلوم نیست بارداری سالم و کاملی باشه چون هنوز چیزی در رحم دیده نشده و امکان بارداری خارج رحمی رو دکتر داده.
ایشالا که هر چی خیره همون بشه. فردا قراره دوباره بره سونوگرافی، امیدوارم همه چی ختم به خیر بشه
سلام مرضیه جان.من آدم مذهبی اصلا نیستم نه اینکه بد باشه نه..منتها من نیستم..دوتا بچمن مسئولیت اول تا آخرش با خودم بوده همسرم کمکش در حد خرید پنپرزه..ولی فکر میکنم اگه تو این شرایط ناخواسته باردار شم حتما نگهش میدارمش..اتفاقا چون همسرم کمکی نمیده پس نظرشم واسه من نمیتونه سند باشه..ولی از بعد احساسی و عاطفی اصلا نمیتونم بپذیرم که من همچین کاری کنم..میدونی شاید اگه این کارو کنم تا قیام قیامت همه بدبیاری های زندگیمو ربط بدم به این موضوع..
انشالله خدا کمکش کنه و تصمیم درست و به صلاحشو بگیره
سلام مهدخت جان
خیلی منتظر نظر شما بودم. ممنونم که نظرتو گفتی. خدا بچه های قشنگت رو برای مادر مهربونم و خوش قلبشون حفظ کنه....
من هم با دیدن نظرات دوستان متمایل شدم به اینکه بهش بگم توکل به خدا کنه و نگهش داره اما بازم جرات ابراز نظر مستقیم و پیامدهاشو نمیکنم... فقط از خدا میخوام بارداری فعلی خود به خود تموم و حتم به خیر بشه...
اون جمله که گفتی همه بدبیاریهامو ربط میدم به این موضوع خیلی نکته و تلنگر خوبی بود و حداقل این یک موضوع رو به خواهرم میگم.حالا قراره امروز یا شنبه بره دکتر و ببینم وضعیت بارداری در چه حدیه ، شاید بارداریش خود به خود ادامه دار نشه...ایشالا همین بشه.
لطفا خیلی دعا کن مهدخت جان که تصمیم خوبی بگیره. خودشم ته دلش راضی نیست و بیشتر شوکه هست اما همسرش....
⚠️جز خدا پناهی ندارد...
چندی پیش پس از سخنرانی ... راهی محل استراحت بودم که جوان راننده از زندگیاش برایم صحبت کرد. میگفت بعد از به مقصد رساندن شما میخواهم به همراه همسرم برای سقط جنین به مطب دکتر برویم! وحشتزده پرسیدم: جدی میگویی؟ گفت: بله. از او خواستم چند دقیقه توقف کند تا در خودرو با هم صحبت کنیم. او پذیرفت.
اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم: چرا میخواهید بچه را سقط کنید؟ گفت: وضعیت زندگیام دلخواه نیست. با همسرم به این نتیجه رسیدیم که چند سالی صبر کنیم، بعد که وضعمان بهتر شد، بچهدار شویم! گفتم: سن شما چقدر است؟ گفت: ۲۲ سال
به او گفتم: با خودت فکر کن ۲۲ سال پیش، هنگامی که در رحم مادر بودی، اگر همین تصمیم امروز شما را مادرت در مورد تو بهکار گرفته بود، حالا چه سرنوشتی داشتی؟ در آن صورت تو الان زنده نبودی ... خدا میدانست تو چقدر به حمایت او نیازمندی.
به همین خاطر به همهی پدران و مادران، از جمله پدر و مادر تو دستور داده بود که آدمکشی نکنند و از سقط جنین بپرهیزند. بر اثر پیروی آنها از دستور خدا، تو زنده ماندی. اینک بچهای که در رحم همسر توست همان حال ۲۲ سال پیش تو را دارد. او جز خدا پناهی ندارد و اهل بیت علیهم السلام به ما سفارش کردهاند: بترس از ستم به کسی که جز خدا پناهی ندارد.
... تو برای نداشتن اندکی پول به انجام کاری رو میکنی که همهی درهای رحمت خدا را بر تو میبندد. مورد نفرین خدا و فرشتگان قرار میگیری. زندگیات تلخ و ناگوار میشود. گرفتاریهای پیشبینی نشده، یکی پس از دیگری به سراغت میآید و نمیدانی از چیست. هر کدام را که برطرف میکنی، گرفتاری دیگری بهوجود میآید و همه از نکبت این گناه است...
بگذار برایت ماجرایی نقل کنم:
چندی پیش زنی از شهرستان ... تماس گرفت و گفت: در جلسه سخنرانی شما حضور داشتهام. میخواهم دربارهی سقط جنین حکایت زندگیام را به شما نقل کنم. من دو فرزند داشتم. سومی را سقط کردم. بعد از سقط بار دیگر حامله شدم. قصد داشتم این را هم سقط کنم.
بعضی از دوستانم گفتند: از این گناه بپرهیز. مبادا خدا به تو غضب کند و یکی از بچههایت یا شوهرت بمیرد! خندیدم و آنها را به مسخره گرفتم و دومین بچهام را هم سقط کردم. به خدا قسم هنوز از سقط فرزند دومم چند ماهی بیش نگذشته بود که شوهرم بر اثر یک بیماری ساده، در زمانی کوتاه نحیف و ضعیف شد و در جوانی مُرد.
از این ماجرا عبرت بگیر. هنگامی که بعدها شما دارای چند فرزند شوی، روزی همهی آنها خواهند دانست که شما در گذشته یک برادر یا خواهر آنها را کشتهاید. آنها درباره شما چه قضاوت میکنند؟ ... آنها شما را فردی خودخواه، ناامید از رحمت خدا، ناآشنا به حقوق فرزندان و گناهکاری میشناسند که جرمش آدمکشی است!
آن جوان با شنیدن صحبتهای من که به واقع دلسوزانه بود، دگرگون شد. بیدرنگ به همسرش تلفن کرد و گفت: به طور کلی از سقط بچه منصرف شدم. در هیچ صورت آن را سقط نمیکنیم.
#جنایت_سقط_جنین
#من_قاتل_نیستتم
به خدا من خودم شخصا چنین کاری نمیتونم بکنم ، ایشالا خواهرم تصمیم درستی بگیره
مرضیه جانم
الان ادامه ی پستت رو خوندم، قبلا انگار نبود ...
به خواهرت بگو اگه حاضره روشا رو با دست خودش بکشه این یکی رو هم بکشه...
یعنی چی؟ بخدا مشکلات حل میشه و یکی دو سال سخت میگذره اما بعدش آسون تر میشه
خدا میدونه که وجود اون بچه قراره چه برکاتی براشون بیاره خودشون با دست خودشون هدیه ی خدا رو پس نزنن که عواقب بدی داره
این چند روز خیلی تلویزیون درباره ی سقط مستند پخش میکرد کاش خواهرش یکیشو میدید
کشتن طفل بی گناه و بی پناه تقاص داره و شما هم که اطلاع داری اگه در برابر کشتن این بچه سکوت کنی و ازش حمایت نکنی و به پدر و مادرش امید ندی مسئولی، هیچ فرقی نداره اگر در برابر کشتن روشا سکوت میکنی در برابر کشتن این موجود بی پناه هم سکوت کن
سلام عزیزم
با خوندن پیامت بعضی شدم
به خدا نمیدونم چکار کنم...پیامهای دوستانم در اینجا هم به تردیدم اضافه کرده به فرض که سکوت نکنم در نهایت اونها هستند که تصمیم گیرنده هستند.
تا اینجای پیام رو قبلتر پاسخ دادم، الان اضافه میکنم که خواهرم در نهایت تصمیم گرفته اگر بارداریش واقعی باشه (دکتر میگه ممکنه خارج رحمی باشه) بچه رو نگهداره...از بابت این اتفاق خیلی ناراحته اما با وجود مخالفت همسرش دلش راضی به اینکار نمیشه. حالا باید ببینیم در نهایت این بارداری ادامه پیدا میکنه یا نه. امیدوارم همه چی ختم به خیر بشه. من خیلی نگران هستم حتی به فرض بارداری خارج رحمی،باز خطراتی هست و امیدوارم خدا خودش کمک کنه هر چه سریعتر این موضوع قائله پیدا کنه.
سلام مرضیه جان
منم قبلاً وبلاگ داشتم ولی کمکم از نوشتن زده شدم دچار خودسانسوری شدم. حق داری، البته من که از نوشته هات لذت می برم.
راجع به رفتار مدیران اصلا به دل نگیر، نهایت چهار سال هستند و بعد نفر بعدی میاد. خودم بیست سال کارمند بودم.
خیلی مسأله خواهرتون موضوع پر مخاطره ای هست بخصوص بخاطر دوران بارداری قبلی و رفتار همسرتون ان شالله زودتر تصمیم درست گرفته بشه
سلام مهشید جان
شما لطف دارید، چقدر حیف که دیگه ننوشتید. من نظرات شما رو در وبلاگ سارینا میخونم و حس خوبی به شخصیت و سبک زندگی شما دارم، کاش اگر شرایطش بود دوباره مینوشتید.
درمورد رفتار مدیر جدید، خب حرف نادرستی زد ک به قول خودش شوخی بود اما اصلا شوخی جالبی نبود! انگار حرفشو در قالب شوخی میزد. درسته که چهارسال هستند اما طی همین چهارسال میتونند با رفتارهای ناخوشایند احتمالی،زندگی کاری و شخصی ما کارمندان رو تحت تاثیر قرار بدند.
خواهرم تصمیم نداره که بچه رو سقط کنه،یعنی دلش نمیاد اینکارو بکنه اما خیلی فشار روش هست و از طرفی دکتر گفته احتمال بارداری خارج از رحم متصور هست، چون هنوز چیزی در رحمش طی سونوگرافیهای متعدد دیده نشده. امیدوارم در نهایت بچه ای به وجود نیاد چون خدایی خواهرم ذره ای شرایطش رو چه از نظر جسمی و چه روحی نداره.
سلام مرضیه جان.من مدتهاست خاموش شما را می خونم.خواهش می کنم از طرف من به عنوان کسی که چنین تجربه ای را داره به خواهرتون بگید به هیچ عنوان هدیه خداوند مهربان را پس نفرسته. این کار عواقب جبران ناپذیری در زندگیش داره. اگر زندگی آرومی می خواهد فکر سقط را قاطعانه از سرش بیرون کند. خواهش می کنم این را بهش بگید.
سلام الی جان
ممنونم که برای این پست روشن شدید
خدا شاهده به تمام دلایلی که در پیام نوشتم و مواردی که نتونستم بنویسم اینکه براحتی بهش بگم نگهش دار و بعدتر در مشکلاتی که هیچ کمکی ازم درموردش برنمیاد سهیم باشم خیلی سخته ، انگار در زندگی شخصی و خصوصی کسی دخالت کرده باشم، بخصوص که الان فقط نظر خواهر خودم مهم نیست همسرش هست که خیلی اصرار داره وگرنه خواهرمو میشناسم دل اینکارو نداره...
اما الان با دیدن یه سری پیامها خودم هم انگار احساس مسیولیت میکنم. من بهش یه سری حرفها رو میگم و اینکه شاید هدیه خداوند بوده و توکل به خدا کنه اما باز در نهایت نمیدونم نظر من با توجه به مخالفت همسرش چقدر میتونه موثر باشه ..
خدا خودش کمک کنه و این بارداری خود به خود تموم بشه بدون پیش اومدن مشکل خاصی.... اینم بگم که راجب پیامدهای منفی این اتفاق و سقط هم قبلا غیر مستقیم بهش گفتم و گفتم تو چه سقط کنی و چه نکنی حالت خراب میشه ، با این تفاوت که اگر سقط نکنی شاید دو سه سال اوج سختی تو باشه و بعدش راحتتر بشی اما اگر سقط کنی شاید تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باشی و حس منفی با شناختی که ازت دارم (یه سریعا براشون مهم نیست و بیخیالترند ولی خواهرم اینطور نیست, غصه خور و استرسیه)... در این حد من پریشب بهش گفتم و آخرش باز تاکید کردم که با همه این اوصاف خودتون باید تصمیم بگیرید و من فقط میتونم جوانب مختلفش رو بهت بگم...
لطفا دعا کنید بهترین اتفاق ممکن بیفته
سلام عزیزم
امیدوارم به زودی کار همسرت درست بشه و زندگی تون رو غلتک بیفته ، چقدر خوبه که باز همسرت تنبل نیست و رو حساب اینکه مهندس و میتونه درآمد بالا داشته باشه از زیر کار در نمیره . در مورد خواهرت هم یاد خودم افتادم که دخترم ۹ ماهش بود و دوباره باردارشدم ، درسته که من دوران بارداری راحتی داشتم و سر هیچکدوم مشکل خاصی نداشتم ولی به هرحال مشکلات ریز و درشت خودم رو داشتم میدونستم هم که همسرم حامی و اینکه کمک کنه نیست ولی من خودم هیچ وقت این اجازه رو به خودم ندادم که سقط کنم بچه رو و گفتم سختی هاش رو قبول میکنم . خواهر توهم درسته تو شرایط سختی هست از کجا معلوم که این بارداری هم مثل قبلی پر خطر باشه ؟ شاید بارداری راحتی رو بگذرونه ولی بازهم تصمیم گیرنده نهایی به قول تو خودشون هستن چون اونا مسئول به وجوداومدنش هستن و بستگی داره که چقدر مسئولیت پذیر هستن . امیدوارم هر تصمیمی که میگیرن خیر باشه ، نمیدونم تا چه حد اعتقاد داری ولی من دوسه مورد از اطرافیانم رو دیدم که بچه شونو سقط کردند و بعدش چه اتفاقاتی براشون افتاده حالا بماند که اون دنیا هم باید جوابگو بود . از نظر شوهر عمه تون متعجب شدم !
سلام سمیه جون
خیلی منتظر نظر شما بودم و انتظار داشتم همین حرفها رو ازت بشنوم. راستی میبخشید که من یکی دو تا پست آخرت رو خاموش خوندم مدتی هست که نتم بی دلیل قطع میشه و لپ تاپم هم به نت گوشیم وصل نمیشه.
درمورد خواهرم که والا در نهایت تصمیم گرفته اگر این بچه موندگار شد، نگهش داره،یعنی اصلا نتونست برای سقط با خودش کنار بیاد اما موضوعی که هست اینه که تا الان سه بار رفته سونو و ساک بارداری دیده نشده و دکتر گفته ممکنه بارداری خارج رحمی باشه...امیدوارم خود به خود این قضیه قائله پیدا کنه...خواهرم خدایی شرایط نگهداری ازش رو هیچ جوره نداره. حالا همین صحبتهایی که شما میگی رو من به مادرم گفتم که شاید این یکی شرایط راحتتری براش داشته باشه اما بازم به خودم اجازه ندادم به خودش خیلی هم تاکید کنم، در این حد گفتم که ایشالا خدا توانشو بهت بده و فقط خودتی که میتونی تصمیم بگیری، حتی گفتم اگر تو بخوای نگهش داری حتی شوهرت و هیچکسی حق اظهار نظر نداره.
من راجب این اتفاقات بد بعد از سقط از خیلیها شنیدم، حتی اگر هم واقعیت نداشته باشه باز به نظرم به دل آدم بد میاد و بعدش آدم ناخواسته دچار انرژی منفی و حالات منفی میشه و همیشه در ناخوداگاهش اتفاقات بد رو به این موضوع ربط میده، احساس عذاب وجدان و حس گناه که دیگه جای خود داره.
منم از نظر شوهرعمم متعجب شدم بخصوص که خودش هم اعتقادات مذهبی خاص خودشو داره... اما از طرفی یادم میاد که عمم و شوهرعمم در سن بالا و ناخواسته بچه دار شدند و عمم خیلی از این موضوع در عذاب بود و به هر راهی متوسل میشد که سقط بشه،البته دارو استفاده نکرد فکر میکنم اما به شکلهای دیگه تلاش میکرد، یادمه در دوران بارداری شبیه افراد دیوانه شده بود بسکه بهش فشار اومده بود. شاید نظر شوهرعمم بابت اون تجربه بد هم بوده باشه
سلام مرضیه جان
در مورد خواهرت، واقعا تصمیم سختیه
من تا چند سال پیش فکر می کردم اگر دچار بارداری ناخواسته بشم در هر صورت بچه رو حفظ می کنم هر چقدرم سختم بشه ولی الان نمی دونم
یعنی شرایط کشور و اینکه ناامیدی از در و دیوار می باره، حسم به ورود یه آدم جدید به این جغرافیا مثبت نیست ولی بازم نمی دونم در شرایط مشابه چکار می کنم شاید بازم جرات نکنم به سمت سقط برم و بترسم از اینکه بچه ای که خدا خواسته که باشه من تصمیم بگیرم که نباشه
واقعا نمیشه در چنین تصمیم گیریهایی دخالت کرد و فرد باید خودش تصمیم بگیره و پای خوب و بدش هم بمونه
ولی صحبت پدر شوهر خواهرت برام یه خرده عجیب بود با توجه به اینکه دانای فامیل هم هست
اینا که خیلی ذوق بچه اول خواهرت رو داشتن و کلی جشن گرفتن و طلا دادن و ... ولی حالا با قطعیت میگن که این یکی باید سقط بشه. دلیل خاصی دارن؟
من یه دایی دارم که دو تا پسر داشت و بچه سومش رو خانمش ناخواسته باردار شد و هر چی داییم اصرار کرد زنداییم سقطش نکرد و الان بهترین بچه خانوادشون همونه. البته همه بچه هاش خوبن ولی این یه چیز دیگه است. همیشه فکر می کنم چقدر حیف می شد اگر زنداییم سقطش می کرد انقدر مهربون و دوست داشتنیه که نشه بگی
اتفاقا چون جنسیتش پسر شد داییم دیگه اصلا حوصله اش رو نداشت (سومین پسرش بود شاید اگر دختر بود داییم هم دلش نرم می شد) هر چند با اون دو تا بچه دیگه هم عصبی بود ولی به این یکی دیگه محلم نمیذاشت اون اوایل
و زنداییم رو یادمه که چقدر با مهربونی بهش رسیدگی می کرد. انگار تنها کس اون بچه مادرش بود
ولی در کل آدم نمی دونه چی بگه
شاید لازم باشه خواهرت با دکتر زنان صحبت کنه و ببینه که آیا اون خطرات بارداری قبلی برای این یکی بارداری هم محتمل هست یا نه
شاید اصلا به هم ربط نداشته باشه
ولی از نظر سایر موارد واقعا باید خودش تصمیم بگیره
مثلا بره با مشاور صحبت کنه و ببینه با توجه به روحیاتش چه کار کنه
*************
مرضیه جان این عدم علاقه به وبلاگ نویسی شاید یه مورد همه گیر شده باشه منم همینطوریم
البته من در مورد خودم فکر می کردم که چون خواننده هام خاموش هستن و تعامل چندانی باهاشون ندارم برام بی مزه شده و گاها حس می کنم که اصلا دلم میخواد مطالبم برای خودم باشه چون وقتی کسی بیاد بخونه و باهات تعاملی نکنه همون بهتر که نخونه چون فقط احتمال شناساییت تو دنیای واقعی رو بالا بردی بدون اینکه چیزی بهت اضافه بشه
بالاخره وقتی آدمها نظر میدن ممکنه هیجانات آدمو کم کنن یا ممکنه تو نطرشون موارد آموزنده ای باشه که آدم رو رشد بده
وقتی تعاملی نباشه همون بهتر که کسی نخونه اصلا
ولی الان که می بینم شما هم میگی حوصله وبلاگ نویسی نداری میگم شاید دلیل دیگه ای داره چون شما معمولا نطرات زیادی دریافت می کنی و تعامل داری با خواننده ها
در هر حال به نطرم مطالب وبلاگت برای خواننده ها جذابه وطولانی بودنش اتفاقا جدابترشم می کنه و من نظرات رو که می بینم متوجه میشم که خواننده های خوبی هم داری یعنی نطراتشون معمولا به درد بخور هست و از سر نادانی و حسادت نیست بنابراین شاید حیف باشه که کلا دیگه ننویسی یعنی می تونی از این تعامل بهره مند بشی
شاید ننوشتن من مثلا منطقی تر باشه از ننوشتن شما
البته منم وقتی برمیگردم خاطرات یکی دو سال پیش خودم رو می خونم خوشم میاد و میگم خوب شد نوشتم و برای همین دوست ندارم کلا ننویسم چون من قبلا هم در دفتر خاطرات می نوشتم که به نظرم سختیهای خودشو داره و همیشه هم در دسترس نیست که بتونی بخونی
فقط گاهی میگم خوبه که صرفا برای خودم بنویسم
خلاصه که اینطور
در مورد کار همسرت هم ، ان شاالله حل بشه واقعا سخته و حق داری که بخشی از ذهنت درگیر این مساله باشه
سلام سارینا جان خوبی ؟ درمورد خواهرم فعلا ساک بارداری تشکیل نشده و در رحم چیزی دیده نشده و دکتر گفته اگر تا چند روز دیگه هم این اتفاق نیفته احتمال بارداری خارج رحم هست و این خودش از جهاتی خوبه چون خود به خود این تردید و دودلی تمام میشه اما اگر بارداری هم در نهایت ادامه دار باشه خواهرم انگار تصمیم گرفته به هر سختی که شده نگهش داره علیرغم نظر همسرش... آخرین بار که دیدمش گفت نگهش میدارم اما ته دلش امیدوار بود بچه ای به وجود نیاد و بارداریش خود به خود تموم بشه، منم امیدوارم همین اتفاق بیفته.... منم راستش هر جور حساب میکنم میبینم حتی اگر خواهرم سقط میکرد خودم هم از نظر روحی به هم میریختم یعنی در این حد این موضوع اذیتم میکنه و از خدا میخوام هرگز چنین چیزی برای من اتفاق نیفته اما افرادی هم که دست به سقط میزنند نمیتونم قضاوت کنم لابد مثلا شرایطی مشابه خواهرم داشتند.
:
درمورد وبلاگ هم باید بگم اتفاقاَ همین خاموش بودن خواننده ها درمورد خود من هم احساس بی انگیزگی ایجاد میکنه، در ظاهر شاید تعداد کامنتها زیاد باشه اما من وقتی آمار وبلاگ رو میبینم که بعضا روزی ۵۰۰ بازدید کننده و دویست نفر سر میزنند اما ته تهش مثلا پونزده بیست نفر ابراز نظر میکنند دقیقا احساسی که شما داری به من دست میده، نه اینکه از نظرات کم ناراحت بشم بخصوص که گاهی پاسخ به پیامها برام راحت نیست اما وقتی با خودم فکر میکنم که اینهمه خواننده رمز پستهای خصوصی من رو گرفتند و من به صد نفر رمز دادم اما بعد مدتی که رمز رو گرفتند نسبت به نوشته هام بی تفاوت هستند و خواننده صرف هستند، کمی بهم احساس سوء استفاده دست میده. به قول شما وقتی خواننده ها نظر میدند هیجانات و احساسات منفی نویسنده رو کم میکنند و به تجربیات نویسنده اضافه میکنند، یعنی در عین حال که من نظرات خوبی از دوستان خیلی خوبم دریافت میکنم اما باز هم خیلی وقتها حس میکنم با توجه به تعداد بازدید کننده ها هشتاد نود درصد خواننده ها در سکوت میخونند و گاهی حتی فکر میکنم لابد برای این دسته از افراد نوشته های من حکم خوندن یه رمان سرگرم کننده رو داره. البته جسارت نمیکنم به خواننده های خاموشم، فقط درمورد تعدادی از اونها که با اصرار درخواست رمز میکنند و وقتی رمز رو بابت اصرار و از سر رودربایستی میدم غیبشون میزنه و من حتی بعد مدتی نمیفهمم نوشته های رمز دار من رو کی میخونه و کی نمیخونه....یه سری دوستان خاموش رو هم میشناسم و همینکه هر از گاهی نظری میدند و من میدونم حضور دارند برام ارزشمنده و دنبال این نیستم که مثلا برای هر پست روشن بشند، همونطور که خودم هم لزوما نمیتونم برای همه پستهای وبلاگی دوستانم نظر بذارم.... پس انتظار ندارم برای همه پستها، همه خواننده ها نظر بذارند اما اینکه کلا رمز رو بگیری و هیچوقت حضوری از خودت نشون ندی میتونه ناراحت کننده باشه و انگیزه هر کسی رو کم کنه. پس کاملا درکت میکنم و حرفتو قبول دارم.
خواننده های من خدایی خیلی عالی هستند، تقریبا هیچ نظر توهین آمیزی این سالها ازشون نداشتم به جز یکی دوموردی انتقاد تند شاید اما محبت و حسن نیت اغلبشون برای من ثابت شده هست. یادم نمیره چطور در عرض یکی دو روز بعد گذاشتن پستی راجب درخواست کمک مالی مشکل من حل شد.... به خدا که اون روز از ته دل خدا رو بابت این احساس اعتماد و علاقه مشترک شکر کردم بخصوص یکی از خواننده های عزیزم که شماره کارت من رو گرفت و من فکر کردم شاید مثلا دو سه تومن برام بزنه و یهویی دیدم ۵۰ تومن اومد تو کارتم! فکر کن!!! و جالب اینکه ایشون یه خواننده خاموش بودند و من حتی یکبار هم پیامشونو ندیده بودند، از ته دلم برای تک تک این دوستان و بخصوص این دوست عزیز دعای خیر کردم و میدونم در زندگی خودشون نتایج اینهمه محبت بی قید و شرط رو میبینند....
وبلاگ و دوستان شما هم به نظرم خیلی خوب و یه جورایی گزینش شده هستند و من همیشه نظراتشون رو که میخونم لذت میبرم. شما هم خیلی حیفه که ننویسی و امیدوارم این مسیرو همیشه ادامه بدی. من نوشته هاتو خیلی دوست دارم. ببخش این مدت نشد خیلی در وبلاگت حضور پررنگی داشته باشم اما تک به تک مطالب رو همون روز میخونم
درمورد کار همسرم هم که راستش من دیگه امیدی ندارم و فقط از خدا خواستم برای داشتن یه شغل دوم به خودم کمک کنه تا بتونم زندگیمو تغییر بدم
سلام مرضیه جان.
حتما به خواهرت بگو بچه رو سقط کنن، چون خدای قبلی که بچهشون رو با اون شرایط سختش براشون حفظ کرد بازنشسته شده و خدای جدید با اون یکی فرق داره، معلوم نیست چقد باهاشون همکاری کنه!!
آخه یعنی چی؟ همون خدا که بچه اول رو براشون تو اوج ناامیدی نگه داشت صراحتا تو قرآن گفته بچههاتون رو از ترس فقر نکشید! فقر همیشه مالی نیست. یکی ار نظر توان جسمی فقیره، یکی از نظر عاطفه و توجه همسر، یکی از نظر زمانی که میخواد برای بچه بذاره. هیچ کدوم مجوز قتل نیست. حتما باهاشون صحبت کن و نترس از این که بعدها سرزنش بشی. هرچی که گفتن بگو خوشحالم که از کشته شدن یه آدم جلوگیری کردم
سلام عزیزم. مرسی که نظرتو نوشتی
به پیامت فکر کردم همه نکاتش درسته اما همچنان نمیتونم اصرار کنم و نظرمو تحمیل کنم ، ته تهش همه مسیولیتهای اون بچه با اونا و بخصوص خواهر منه که خوب میشناسم روحیاتش چقدر ضعیفه ومن هیچ کار یا کمکی بعدها که بچه بیاد ازم براش برنمیاد... اما این مدت چند باری بهش گفتم که من خودم چنین کاری ازم برنمیاد و حتی گفتم خدا رو چه دیدی شاید هم اینبار همه چی بهتر باشه ولی باز هم گفتم فقط شما میتونید تصمیم بگیرید . البته فکر میکنم ذهن خودش هم به ناچار متمایل به نگه داشتنش هست اونم فقط بابت حس گناه و عذاب وجدان احتمالی در آینده اما یه پای قضیه هم همسرشه به هر حال ، اتفاقا همسرش هم کم و بیش مذهبیه و اهل هیات و مسجد اما مدام میگه شرایط زندگی ما با دو فرزند جور نمیاد و خلاصه خواهر بیچاره من همه جوره تو تنگناست.
الهی که این ماجرا ختم به خیر بشه
یک بچه جدید تصمین خیلی بزرگیه که زندگی کل خانواده رو تحت تأثیر قرار میده و اصلا تصمیم احساسی نیست و بیشتر باید منطقی تصمیم گرفت، خواهر شمام سنش کمه مدتی گذشت میتونه خودش تصمیم بگیره بچه بعدی میخواد یا نه نه اینکه الان ناخواسته و بدون حمایت با روحیه بد …به نظر من سقط نه تنها ایرادی نداره بلکه راهگشای مشکلاته خیلی وقتا.البته نظر پزشک هم مهمه که میشه یا عواقب داره.
سلام عزیزم. ممنونم که نظرتو گفتی. واقعا خواهرم شرایط نگهداری از دو تا بچه رو نداره، حتی کارش از من هم که دو تا بچه آوردم سختتر میشه و هیچ کمکی از هیچ نوعی هم نداره ولی در نهایت آخرین بار که باهاش حرف زدم نظرش روی نگهداشتن بچه هست، یعنی از جهت اینکه اینکار گناهه و ممکنه عذابی به همراه داشته باشه و بابت عذاب وجدان احتمالی نمیتونه خودشو راضی به اینکار کنه و بهم گفت نگهش میدارم و چاره دیگه ای ندارم اما از طرفی هم دکتر گفته با توجه به دیده نشدن ساک بارداری در رحم، ممکنه بارداری خارج از رحمی باشه و فعلا منتظریم تا فردا پسفردا ببینیم آیا حاملگیش ادامه دار خواهد بود یا نه. ایشالا هر چی که خیره همون بشه و اگر به صلاحش نیست این طفلک خود به خود سقط بشه.
واقعا این موضوع تمام ذهن ما رو مشغول کرده این روزها
سلام مرضیه جان.
ممنون که مینویسی.وبلاگ شما یکی از چند وبلاگی هست که من هر روز سر میزنم خواهشاً وبلاگ نویسی رو ترک نکن.برو یه مدتی موقت استراحت بکن ولی برگردد.
انشاالله کار آقا سامان درست بشه و به حق علی یه کار خوب گیرش بیاد.
موضوع خواهرت روهم میدونم چه خطراتی تو حاملگی قبلی داشته.ولی با توجه به روحیه ی خواهرت سقط باعث میشه که حالش بدتر بشه وهر روز و هرزمان خودش را شماتت بکنه وخدای ناکرده باعث ناشکری بشه چیه اتفاق بدتر تو زندگیمون بیفته.در هر صورت سقط گناه بزرگی هست.محکم جلوی شوهرش بیسته وبگاه که مرتکب گناه نمیشم وتو هم نباید وظالیفت رو فراموش کنی .حتی اگر هیچ کمکی هم نداشته باشه بازم خدا خودش بهترین یاوره وبه بهترین نحو کمکش میکنه.خواهشا اگر میتونی یواشکی به شوهر خواهرت بزنگ وبگو حال خواهرت اگر مجبور به سقط بشه بدتر از این میشه .
سلام شکوفه جان. ممنون که نظرتو گفتی و دعای خیری که کردی

وبلاگ نویسی رو که نمیتونم بذارم کنار عزیزم فقط ممکنه دیر به دیر بنویسم بابت وضعیتی که فعلا دارم. واقعا دلم نمیاد دوستان عزیزم در اینجا رو کنار بذارم.
درمورد سامان که راستش من دیگه امیدمو از دست دادم، خنده داره اما عین حقیقت!
شکوفه جان خواهرم در نهایت میگه اگر بارداریش ادامه دار باشه،بچه رو نگه میداره و نمیتونه از بین ببرتش، نظر همسرش همچنان همونه اما خواهرم اصلا نمیتونه اینکارو بکنه... از طرفی اما دکتر احتمال بارداری خارج از رحمی رو داده و منتظریم ببینیم فردا پسفردا چطور میشه...امیدوارم هرچی که خیره همون براش پیش بیاد. واقعا تو وضعیت بدی هست این روزها
سلام مرضیه جون ایشالا حال مادرت بهتر شده باشه، خیلی کار خوبی کردی آوردیش خونه خودت ، هرچقدر هم سخت باشه میزبانی، پدر و مادر فزق میکنن و حضورشون تو خونه فضای خونه رو عوض میکنه
وضعیت کار همسرت خیلی ناراحت کننده ست ، اینطوری همه بار زندگی رو دوش شما میفته ، مثل تسویه وام که اصلا وظیفه ای در این قبال نداشتی، میدونم چقدرررر سخته که تنها حمایت مالی از سمت مرد خانواده نباشه، دسترنج خودت هم مجبور بشی بهش بدی، ایشالا که بهترین شکل برات جبران میکنن، خصوصا که ایشون آدم با درک و محبتی هستن و این خیییلی مهمه،
از وقتی این پست رو خوندم مدام فکرم سمت خواهرت میره و با خودم میگم چه تصمیمی میگیره، خیلی شرایط سختیه اصلا دیگران نمیتونن اظهار نظر کنن صرفا خودشون باید تصمیم بگیرن و ای کاش هردوشون باهم یک تصمیم درست بگیرن، برفرض اگر همسرش مجبورش کنه به سفط و خودش ته دلش راضی نباشه، با عواقب روحی شدیدی خواهرت مواجه میشه، حالا جدای از آسیب جسمی که به همراه داره، برای منی که از دور نگاه میکنم میگم کاش خواهرت حمایت و کمک همسرش رو داشت ، یا حداقل همسرش برای بچه ها پرستار و نیرو کمکی میگرفت، بجای اینکه بابت بی مسئولیتی خودش جون یه موجود مظلوم و بی گناه و بگیره، درسته که اون جنین روح نداره اماوجود داره و همین الان تمام تلاشش رو برای رشد و بقا میکنه ، از طرفی این بچه به خانواده خوب و رسیدگی نیاز داره اگر مادر و پدرش نتونن از پسش بربیان خییلی بیشتر آسیب میبینه. بی مسئولیت بودن مرد خانواده و بی توجهیش به امور بچه، زن رو فرسوده میکنه کاش میشد خدا به دل همسرش بندازه بچه رو نگه داره و مسئولیت کاری که کرده رو به عهده بگیره اون بچه که با خواست خودش بوجود نیومده
از طرفی با توجه به شرایط خواهرت و بارداری سختی که داشته بهترین کار مراجعه به یک یا چند متخصص خوب هست شاید صلاحدید پزشک به نگه داشتن بچه نباشه و ادامه بارداری برای مادر خطر داشته باشه، اگرهم تصمیم شون به سقط هست امیدوارم زیر نظر پزشک اینکار و انجام بدن ، استفاده از داروهای گیاهی یا مصرف خودسرانه داروهای دیگه خدایی نکرده عواقب بدی داره. ان شالله بتونن از این امتحان الهی سربلند بیرون بیان و بهترین تصمیم رو بگیرن
سلام نفیسه جان
ممنونم از پیامت عزیزم
بله خدمت به پدر و مادر که وظیفه ما هست، هرچقدر هم براشون کاری کنیم بازم کمه و من حقیقتش هنوز تا این سن نتونستم زحمات مادرم رو جبران کنم.
متاسفانه در ظاهر وظیفه ای در قبال تسویه وام نداشتم اما خب وقتی همسرم به هر دری زده بود و نتونسته بود کاری کنه و من به هر ترتیب میتونستم اینکارو انجام بدم نمیتونستم دست روی دست بذارم، متاسفانه چیزی که گاهی به ذهنم هجوم میاره اینه که معمولا این کارها در درازمدت عادی میشه و من مدتهاست به این فکر میکنم که در نهایت این منم که بازنده این ماجراهام نه بابت پولی که از دست میدم بابت اینکه قرار نیست چیزی عوض بشه و من هر بار بیشتر از قبل تحلیل میرم. البته ده میلیون تومن از مبلغی رو که من بهش داده بودم بهم پس داده اما دارم در کل میگم.
والا نفیسه جان خواهرم تصمیم گرفته بچه رو علیرغم میل شوهرش نگه داره، اما همه اینا منوط به این هست که بارداری سالمی داشته باشه چون دکتر طی چند سونویی که رفته گفته در رحم چیزی مشاهده نمیشه و هنوز علامتی از نطفه در رحم نیست که حدس دکتر روی خارج رحمی بودن هست اما گفته باید زمان بدیم ببینیم بالاخره چیزی دیده میشه یا نه،فکر میکنم فردا سه شنبه قراره بره یکبار دیگه سونو بده و راستش ته دلم امیدوارم اینبار هم چیزی دیده نشه و عملا بارداری پوچی از آب دربیاد، ولی خب در هر حال اگر سالم باشه نظر خواهرم روی نگه داشتنش هست.
میدونی نفیسه جان همسر خواهرم مرد بدی نیست اصلا، اینکه خواهرم مدام شکایت داره که اصلا در کارهای مربوط به بچه کمک و دخالتی نمیکنه از سر بی مسئولیتی و بی تفاوتی نیست، عملا از اون دسته مردایی هست که خیلی با بچه خودشون وقت نمیگذرونند و یا توان نگهداشتن یا آروم کردنش موقع گریه کردن یا کمک در تعویض پوشک و ... ندارند، یعنی از جهت بی مسئولیتی نیست انگار حوصلش رو نداره و البته ساعات کارش هم طولانی هست، من بعضی وقتها به خواهرم میگم به خوبیهاش هم نگاه کن اینکه براحتی تو رو تامین میکنه و نیازهات رو برطرف میکنه، اینکه تو سر کار نمیری و تو خونه خودت هستی، اینکه هر بار از محل کارش غذا میاره خونه و تو نیازی به آِشپزی کردن نداری، اینکه وضعیت مالی خانوادش خوبه و تو تا آخر عمرت شرایطی مثل من رو برای خودت و بچت تجربه نمیکنی و ...گاهی حس میکنم هر چقدر هم خواهرم راجب همکاری نکردن شوهرش درست بگه اما رفتار همسرش خیلی هم در مردای ایرانی غیر عادی نیست و شاید باید بعضی وقتها خواهرم هم حساسیتش رو کم کنه واین موضوع رو بپذیره و باهاش کنار بیاد.
امیدوارم بهترین اتفاق درمورد این بچه بیفته، شوهرخواهرم حتی قرصهای سقط رو هم خریداری کرده اما خواهرم میگه اگر قرار بر موندنش باشه و بارداریش پوچ نباشه دلش نمیاد از بین ببرتش اما خب واضحه که هم خواهرم و هم همه ما ترجیح میدیم خود به خود این قضیه قائله پیدا کنه، البته به خیر و سلامت.
مرضیه جان ، من وبلاگت رو خیلی دوست دارم، هرچند خلاصه در سالهای بعد شاید ننویسید اما در قلب من هستی ، امیدوارم ادامه بدید و حدداقل فعلا بنویسی
عزیز دلی محبوبه جان
منم با همه وجودم به شما و خوانندگان اینجا دلبسته هستم اما چه کنم که مثل قبلترها انگیزه نوشتن ندارم ، شاید این طولانی نوشتن هم عامل مضاعفی باشه... میدونم که برای همیشه نوشتن رو ترک نمیکنم خودمو میشناسم اما اینکه فعلا یه جوری شدم که مثل قبل مدام به نوشتن در وبلاگم و تعریف کردنی ها فکر نمیکنم شاید نشونه ای باشه که باید موقتا و در حد چند ماه کنارش بذارم تا دوباره مثل قبل بشم. حالا البته فعلا که یکم دیر به دیرتر اما مینویسم و اگر خواستم موقتا کنارش بذارم حتما قبلش اعلام میکنم.
مرسی که بهم دلگرمی میدید
سلام مرضیه جان
منم حاملگی بدی داشتم، روحا متاسفانه..
و خوب تجربه بارداری بعدی رو نداشتم تا الان و امیدوارم نداشته باشم و گاهی با خودم فکر میکنم اگه باردار باشم سقط میکنم ، البته خیلی ها میگن بارداری اول این بودی و نمیشی ولی خودم خبر از حال خودم دارم، گاهی فکر میکنم، اون بارداری ، دخترم نبود، به هر دلیلی تشویش و استرس داشتم و حالم خوب نبود ، به این یکی انتقال داده نمیشد، اما جدای از مسوولیت مادری و کارهای روزانه ، من در مقابل روح و روانش هم مسوولم..
همینجوری یک سری چیزها به بچه انتقال داده میشه و قطعا در سالهای آینده مشکل خواهیم داشت، چه برسه استرس های از این دست..
مخصوصا اگر پدر همراه نباشه، بنظرم یک سری قوانین مال هزاران سال پیشه که گناه محسوب میشد ، الان نه، مثل اینه که به سنت پیغمبر، دخترهامون رو نه سالگی شوهر بدیم و اگه ندیم بگیم گناه کردیم
سلام محبوبه جان
ممنونم که نظرتو گفتی. منو به فکر فرو برد. والا منم با شرایط خواهرم و روحیاتی که داره هرجور فکر میکنم میبینم به دنیا اومدن بچه دوم همه چیو بدتر میکنه اما دست خودم هم نیست نمیتونم به راحتی حرف از سقط بزنم یعنی برای کسی که اندک روحیات مذهبی داشته باشه مثل من این تردید خیلی خیلی هم بیشتر خودشو نشون میده.
شما حتما با درنظر گرفتن همه جوانب زندگی خودت این نظرو میدی و قابل احترامه، امیدوارم هرگز در این موقعیت قرار نگیری. هر کسی خودش و شرایطش رو بهتر میشناسه و من نمیتونم از درست و غلط بودن تصمیمی حرف بزنم، حتی اگر خودم انجامش ندم....
راستش من خودم وقتی فرزند دوم رو به دنیا آوردم بعضی وقتها بابت قشارهایی که روم بود با نیلا رفتار خیلی تند و پرخاشگرانه ای داشتم و الان هم با اینکه از دو فرزندی پشیمون نیستم اما گاهی فکر میکنم مثلا به عنوان یک مادر با یک فرزند دغدغه های کمتری داشتم و شاید روحیاتم با الان فرق میکرد.... البته که وقتی بچه به دنیا میاد یه تار موش رو به دنیا نمیدی و عاشقانه میپرستیش اما وقتی آدم شرایط و تکلیف خودش رو میدونه هرگز با توصیه های این و اون به فرزند دوم فکر نمیکنه و تلاششو هم طبیعتا میکنه که حتی ناخواسته درگیر این اتفاق ناخوشایند نشه
تمام علائم حاملگی داشتم اما بتام پایین بود و کم کم بالا رفت و بعد دو هفته حالت تهوع شدید داشتم تا صبح تا مرز مردن و صبحش افتادم به خونریزی
دکتر برام سونوی داخلی نوشت تشخیص دادن خارج رحمی هست و تو لوله ها تشکیل شده
اولش خیلی ترسیدم فقط لطف خدا شامل حالم شد با وضعیت شاغل بودنم اونم این وقت سال که مرخصی گرفتن خیلی سخته کم کم دفع شد اما اذیت از لحاط روحی و جسمی شدم که بازم شکر
حتما حکمتی داشته
آها یه علامتی که داشتم درد شونه هام بود و زیر دلم شونه هام انگار کیف سنگینی ازش آویزون بود که میگن این یک نشونه بزرگ خارج رحمی بودن و همون بتا هم خیلی مهمه وقتی کم باشه و زیاد نشه نشونه سقط
ممنونم عزیزم که توضیح دادی، درمورد اینهایی که گفتی باهاش صحبت میکنم.
عدد بتای خواهرم هم طی دو روز بعد اولین آزمایش خیلی زیاد نشده و قراره پنجشنبه مجدد آزمایش خون و سونو بده و الان تنها امید خودشون همینه که خود به خود سقط بشه البته انشالله که خطری نداشته باشه، الهی که بدون مشکل و سختی خاصی خود به خود تموم بشه این داستان
سلام مرضیه جان امیدوارم خوب باشی ایشالا حال مادرت و حال مادر همسرت هم خوب بشه هرچی زودتر و ایشالا کار همسرت هم به خوبی و خوشی جور بشه و دغدغه تون تو این مورد از بین بره در رابطه با خواهرت باید به دکتر مراجعه کنه شاید اصلا دکتر تشخیص بارداری خطرناک رو بده و خودش اجازه سقط بده شاید کاریوتیپ جنین تهیه کنن و مشکل ژنتیکی داشته باشه بهترین راه مراجعه به پزشک هس شاید اصلا سقط از بارداری براش خطرناک تر باشه شاید این بارداری نسبت به قبلی مشکلی براش پیش نیاره و اینکه منم با نظر شما موافق هستم چون من هم اگر در شرایطی مشابه بودم با توجه به گناه و عذاب وجدان سقط نمی کردم و حتی به کسی توصیه هم نمی کردم البته ناگفته نماند که من تجربه بارداری ندارم ولی بهترین راه مراجعه به متخصص زنان و زایمان به خصوص کسی که قبلا تحت نظر ش بودن و در جریان مشکلات خواهرتون باشه هست امیدوارم بهترین ها براشون پیش بیاد
سلام عزیزم ممنونم که نظرتو برام نوشتی
حال مادرم خدا رو شکر بهتره ، مادر شوهرم هم کمی بهتر شدند اما همچنان سرگیجه داره...کار همسرم هم که چیزی نگم بهتره! انقدر که راجبش حرص خوردم به جنون رسیدم!
والا افروز جان هنوز ساک بارداری در رحم دیده نشده و دکتر گفته ممکنه خارج رحمی باشه،قراره فردا برای چهارمین بار طی این مدت برای سونوگرافی بره و اگر فردا هم دیده نشه (انشالله) شاید به معنای این باشه که بارداری موفقی نیست و همه چی قائله پیدا کنه، اگرم که اینبار دیده بشه که باز نظر خواهرم به نگه داشتنش هست هرچقدر هم براش سخت باشه.
سر دخترش همه آزمایشان ژنتیک رو داده و اگر این بارداری هم ادامه دار باشه قطعا همینکارو میکنه، فعلا منتظریم ببینیم چی پیش میاد.
سلام مرضیه جون تو این مدت مرتب میومدم سرمیزدم ببینم پست جدید گذاشتی یانه
خوشحالم که پست جدید رو گذاشتی و خداروشکر که وام تونو تسویه کردید خدایی من باخوندن مطلبت در مورد وام استرس گرفتم خدا میدونه خودتون چقدر اذیت شدید ولی به هرحال گذشت
مرضیه جان خواهرت بنده خدا تو وضعیت خیلی سختی قرار گرفته من خودم تو ۳ماهگی پسرم ،مجدد باردار شدم نمیدونی چقدر ترسیدم و بهم سخت گذشت ولی خب بچمو نگهداشتم ولی شرایط خواهرتون از من خیلی سختتره ، کمک حال که نداره و بارداری سختی داره امیدوارم خواهرتون بتونه تصمیم درستی بگیره من که خیلی اذیت شدم ولی خداروشکر مامان و خواهرم چون همسایم هستن حسابی کمکم کردن و اگه کمک اونا نبود نمیدونم چی سرم میومد با توجه به حال بد روحیم
من همیشه میگم کسی که کمک نداره با دوتا بچه کوچیک و پشت سرهم خیلی اذیت میشه به خصوص اگه همسر بادرکی هم نداشته باشه
انشالله که هرچی خیره پیش بیاد
مرضیه جون خیلی عزیزی دوست مجازی من
امیدوارم همیشه تو این فضا بمونی و برامون بنویسی
سلام عزیزم ممنونم که نظرتو برام نوشتی
شما هم از جمله دوستان خیلی مهربون و خوش قلب من هستی ملورین جان. به خدا قسم خیلی وقتها به عشق شما دوستانم خودم رو مجبور میکنم که بنویسم
آره واقعا برای تسویه وام اذیت شدم اما راستش اذیت بیشتر بابت حس و حال منفی بود که از این ماجرا گرفتم و دیدن درماندگی و وضعیت اسفبار همسرم و اینکه حس کردم قرار نیست چیزی عوض بشه! این منم که باید به پذیرش برسم یا خودم قدمی بردارم...
خدا رو شکر که سر بارداری دومت خواهر و مادرت نزدیکت بودند و باهات همکاری میکردند، این موضوع خیلی خیلی نکته مثبتی هست اما متاسفانه خونه خواهرم به مادر و خواهر دیگم خیلی دوره و با اینکه همه تو تهران هستیم اما قشنگ یکی دوساعت فاصله داره، از طرفی مادرم هیچ جوره شرایط کمک کردن نداره و روحیات خواهرم هم جوریه که بزرگ کردن همین یه بچه هم براش خیلی خیلی سخته، مثلا بارها از اول به دنیا اومدن خواهرزادم از من پرسیده بچه کی حرف گوش کن میشه و اذیتش کمتر میشه؟ خیلی وقتها در حال گریه کردن بابت افسردگی دیدمش و از زندگی با همسرش هم زیاد راضی نیست (نمیدونم چرا چون شوهر خواهرم آدم بدی نیست)
منم امیدوارم هر چی خیرش هست اتفاق بیفته، فعلا که باید بره سونوگرافی و ببینه اصلا بارداری موفقی هست یا نه، چون دکتر با توجه به آزمایشات و سونو گفته ممکنه بارداری خارج رحمی باشه. طی همین چند روز آینده مشخص میشه و من راستش ته دلم امیدوارم این موضوع بارداری به خواست خدا قائله پیدا کنه.
الهی
سلام عزیزم. ای کاش به نوشتن ادامه بدی. ما همه از خوندن روزانه هات لذت میبریم. من همیشه قدرت مدیریت و درایتت رو تو اداره زندگی و بچههات تحسین میکنم. امیدوارم مشکلاتی که داری هم به زودی برطرف بشن و روی آرامش رو ببینی. درمورد خواهرت کار خوبی میکنی که مستقیم نظری نمیدی این تصمیمی هست که خودش و همسرش باید بگیرن. ولی با توجه به تصمیم قطعی شوهر خواهرت برای نخواستن بچه و شرایط و مشکلات خواهرت متاسفانه سقط گزینه ی بهتریه. بقول خودت ای کاش بارداری پوچ بشه تا اینطوری خواهرتم یه عمر عذاب وجدان سقط رو نداشته باشه
سلام نگین جان مرسی از نظر لطفت و دعای خیری که کردی. انشالله که همینطور بشه. من گاهی خیلی سختم میشه به خدا....
درمورد نوشتن هم سعی میکنم ادامه بدم به وبلاگ نویسی اما فاصله پستهام بیشتر میشه ناخوداگاه. امیدوارم همیشه همراهم بمونید.
والا منم امیدوارم بارداریش خود به خود تموم بشه، فعلا که در سونو چیزی دیده نشده و ممکنه خارج رحمی باشه، فردا فکر میکنم مشخص بشه. توکل به خدا
درمورد اینکه تصمیم درست چیه خدا میدونه اصلا نمیدونم چی بگم...میدونم خیلی براش سخت میشه اما دست خودم نیست حس خوبی به سقط ندارم حتی اگر همه شواهد نشون بدند تصمیم درست تری هست.
سلام مرضیه جون خوبین؟ نمیدونم چرا کامنتهام بهتون نمیرسه.با این حال بازم پیام میذارم ایشالا که این دفعه بیاد.
لطفا دیگه از ننوشتن حرف نزنین.برای من که خیلی جذابه وبلاگتون چون من عاشق خوندنم هر چی هم طولانی تر بهتر
امیدوارم که همسرتون بتونن حقشونو پس بگیرن واقعا تو این شرایط و اوضاع خیلی نامردیه حق کسی رو خوردن.در مورد خواهرتونم من اگه جاشون بودم سقط نمیکردم.میدونم که خیلی خیلی شرایط سختیه.دوست خودم وقتی دخترش یک سال و دو ماهه بود ناخواسته باردار شد و الان دوتا دختر داره و واقعا میبینم چقدر اذیته.همسرش هم بعد زایمان دومش افسردگی گرفت و عملا کمکی نمیکنه بهش.ولی خب روزای سخت خیلی زود میگذره.به نظرم گناه سقط خیلی بزرگه.خیلیارو دیدم که بعد سقط زندگیاشون بهم ریخته.شاید این بچه ناجی زندگی خواهرتون باشه.امیدوارم که بهترین تصمیمو بگیرن.
سلام عزیزم ممنونم که نظرتو برام نوشتی
مرسی از لطفت عزیزم، سعی میکنم یکم دیر به دیرتر اما همچنان بنویسم
والا وضعیت خواهرم مشخص نیست و احتمال بارداری خارج از رحم است و فردا سه شنبه قراره مجدد بره سونوگرافی تا تکلیفش معلوم بشه اما خب بعد از کلی تردید در نهایت به این نتیجه رسیده که اگر بارداریش ادامه دار باشه و خارج رحم نباشه بچه رو نگه میداره و حقیقتش ته دلم اگر این اتفاق بیفته شاید بابت شرایط آیندش خیلی نگران باشم اما در کل احساس بهتری دارم نسبت به اینکه بخواد بچه رو سقط کنه. حتی خودم رو هم مسئول میدونستم. امیدوارم هر چی خیرش هست اتفاق بیفته
سلام مرضیه جان
امیدوارم خوب باشی
عزیزم مشکلات مالی تو این اوضاع کشور برای همه هست منم این روزا به بدترین شکل درگیرشم
وضعیت خواهرت خیلی ناراحتم کرد منم دوماه پیش متوجه بارداری ناخواسته شدم اونم در چهل سالگی و مثل خواهرتون ازوناییم که بدترین بارداری تجربه میکنم خلاصه نمیدونستم چی کار کنم تا اینکه خودش سقط شد البته خارج رحمی بود امت خدا خودش کمک کرد دفع شد و نیاز به دارو و جراحی نشد اما خیلی توانم کم کرد و خیلی خون ریزی کردم به نظرم توکل برخدا کنه و به خودش بسپاره واقعا خدا خودش بهترین گره گشاست ولی به قول تو فقط خودش باید تصمیم بگیره این یه تصمیمی که فقط فرد خودش باید بگیره
سلام عزیزم ممنونم که نظرتو برام نوشتی .
خیلی نگرانشم به خدا... اون از عهده دو فرزند برنمیاد ، حتی همین یکی رو هم خدا میدونه چطوری بزرگ کرده که شده یازده ماه. اگر اون دومی به دنیا بیاد فاصله سنی بچه ها میشه یک و نیم سال... خواهرزادم تازه راه افتاده گناه داره، خواهرم که جای خود داره. من که فاصله بچه هام سه سال بود خیلی زیاد اذیت شدم چه برسه به اون ، تازه من یذره وضعیتم از خواهرم بهتر بود و ته دلم گاهی به بچه دوم فکر میکردم.
الهی شکر که بدون دخالت خودت ، خودش سقط شد. واقعا براتون سخت میشد... کاش برای خواهرم هم همینطور بشه
راستی مریم جان علایم خارج رحمی بودن چی بود ؟ عدد بتای خواهرم برعکس بارداری دختر اولش، از اولین آزمایش خون تا بعدیش که دو روز بعدش بود خیلی هم زیاد نشده بود، ممکنه خواهرم هم بارداریش خارج رحمی باشه ؟ خطرناکه ؟ من از خدا خواستم اگر صلاح میدونه خود به خود تموم بشه این ماجرا بدون دخالت خودش....خواهر من تحمل بارداری دوم با اون شرایط سخت و دو فرزندی اونم دست تنها و با فاصله سنی خیلی کم بچه ها اصلا و ابدا نداره .اصلا همگیمون خیلی بد درگیر این موضوع شدیم. کاش اصلا اینطوری نمیشد.