بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

سفر هشت روزه ما به نوشهر و رشت

همیشه وقتی میخوام شروع به نوشتن کنم با خودم میگم از کجا شروع کنم؟ اما وقتی اولش رو مینویسم باقی حرفها خود به خود و پشت سر هم میان، گاهی خیلی بیشتر از اونچه از ابتدا میخواستم بنویسم و تعریف کنم و گاهی هم البته کمتر.

ما شنبه یازده آذر ساعت دوازده ظهر راه افتادیم سمت نوشهر. البته خب مثلا تصمیم داشتیم حداکثر ده صبح راه بیفتیم اما وقتی دو تا بچه داری و دلت هم نمیخواد زود از خواب بیدارشون کنی و باید به فکر هزار و یک چیزی باشی که همراه خودت ببری و چیزی رو جا نذاری، معمولاَ نمیشه طبق انتظارات و برنامه ریزی جلو رفت. تازه من تا ساعت سه نیمه شب قبلش هم مشغول پست نوشتن در همین وبلاگ بودم و کلاَ امکان زودتر بیدارشدن برامون نبود.

یکساعتی از حرکت ما گذشته بود که متوجه شدیم مسیری که انتخاب کردیم مسدود شده و باید برگردیم و از قسمت دیگه ای بریم و همینم یکساعتی ما رو عقب انداخت. در نهایت ساعت چهار و نیم رسیدیم مجموعه ویلایی و کلید ویلا رو از حراست تحویل گرفتیم. 

خوبیش این بود که به جز ابتدای مسیر که مجبور شدیم بخشی از راهی رو که اومده بودیم برگردیم و از مسیر دیگه ای حرکت کنیم بقیه راه رو خوب و راحت رفتیم و بچه ها هم اذیت نکردند، هوا هم عالی و ابری و مه آلود بود که من خیلی دوست دارم و دیگه یکساعت آخر مسیر،‌بارون زیبایی هم گرفت و آهنگهای قشنگی هم برای توی مسیر گوش میدادیم و خوراکی میخوردیم و در کل همه چیز جذاب و دوست داشتنی بود. برای توی مسیر ساندویچ ژامبون گوشت و فلافل برداشته بودم (ما خانوادگی عاشق فلافل های محله خودمون هستیم که بصورت کیلویی میخرم و گزینه خوب و راحتی برامون برای سفرهای جاده ای هست) برای بچه ها هم جداگانه ماکارونی آماده کرده بودم و تو ظرفی که برای چند ساعت غذا رو گرم نگه میداره ریخته بودم (معمولا برای سفرهای بین شهری برای بچه ها ماکارونی برمیدارم چون دوست دارند و با اشتهای بیشتری میخورند و برای خوردنش اذیتم نمیکنند، گاهی هم البته قرمه سبزی و غذاهای دیگه برمیدارم اما تجربه نشون داده ماکارونی و پاستا گزینه های بهتری هستند. برای خودمون هم همیشه ساندویچ و فست فود آماده میکنم و گاهی هم پیش میاد که از سوپرمارکت ها، ساندویچ مرغ هالوپینو میخریم که خیلی دوست داریم و معمولا ترجیحمون به غذای سنتی و برنجی برای تو راه نیست.) 

دیگه ساعت چهار و نیم رسیدیم و دو سه ساعتی استراحت کردیم و چای و عصرانه خوردیم و حدود ساعت هفت و نیم هشت شب به پیشنهاد من رفتیم سمت نوشهر که دوری در شهر بزنیم. یه جای مناسبی پیدا کردیم و ذرت مکزیکی گرفتیم که خیلی هم خوشمزه بود و اتفاقا فردا شبش هم دوباره برگشتیم همونجا و ذرت مکزیکی و بستنی گرفتیم. سردی هوا هم خودش حس و حال خوبی بود اما خب معمولا اینطور نبود که بتونیم برای مدت طولانی بیرون از ماشین باشیم و در کل سفر اغلب زمانها رو داخل ماشین بودیم و به قولی بیشتر دوردور میکردیم.

از اونجا که محوطه مجموعه ویلایی متعلق به محل کارم خیلی بزرگ و زیبا و دلباز هست و از یک طرف به دریا و از یک طرف به جنگل منتهی میشه و کلیه امکانات رفاهی و تفریحی هم داخلش فراهمه، با وجود هوای سرد تصمیم گرفتیم اغلب زمانمون رو در همون محوطه بگذرونیم که به نظرم از هر جای تفریحی دیگه ای میتونست جذاب تر باشه. مثلا دفعه قبل ما رفته بودیم جنگل سیسنگان اما من واقعاَ خوشم نیومد و یکبار هم دفعه قبلی رفتیم نمک آبرود و یکی دو ساعتی بودیم که درسته جای جذابی بود و امکانات تفریحی داشت اما اینبار دیگه تمایلی نداشتیم که بریم.

دیگه شب ساعت دوازده شب خاموشی زدیم، هوا هم خیلی سرد بود و کمی طول کشید تا فضای ساختمون گرم بشه. فرداش یعنی صبح روز اول بچه ها رو حاضر کردم و لباس خیلی گرمی بهشون پوشوندم و ماشین بزرگ نویان و اسکوتر نیلا رو برداشتیم و بچه ها داخل محوطه حسابی بازی کردند و ما هم عکس های زیادی گرفتیم. بعد هم وسایل بچه ها رو گذاشتیم داخل ویلا و رفتیم پارک بازی بچه ها که تو همون محوطه ویلایی هست و خارج از اونجا نیست و اتفاقاَ دور تا دورش رو جنگلهای انبوه گرفته (شبها نمیشه رفت و یکم ترسناک میشه) خلاصه بچه ها تو پارک هم  بازی کردند، من و سامان هم تاب بازی میکردیم (تاب بزرگسالان) و من هم از خلوتی فضا و پارک استفاده میکردم و برای خودم خیلی راحت بودم، خب در نیمه اول سال مجموعه ویلایی شلوغ و نسبتا پرتردد هست اما در نیمه دوم سال همکاران کمتری به مجموعه میان و یه جورایی اینبار که رفتیم انگار همه محوطه و امکاناتش اختصاصاَ برای ما بود، مثلا تو پارک فقط بچه های من بودند و بس. بارون زیبایی هم شب قبل باریده بود و وسایل بازی کم و بیش خیس بود اما میشد ازشون استفاده کرد. این پارک که ازش صحبت میکنم یه جورایی وسط جنگل قرار داره و دور تا دورش از یک طرف به چنگلهای انبوه منتهی میشه و از یه طرف هم به دریا دید داره و  خیلی قشنگه و تازه کنارش کلی درختهای پرتغال و نارنج و تمشک و انگور وحشی هم هست که بعد بازی بچه ها ازشون میچیدیم. فکر کنم عکسهایی ازش داشته باشم که اگر پیداش کنم در پیج اینستاگرامم میذارم (یه سری عکس  دیروز داخل پیج اینستاگرامم گذاشتم اما اینبار اختصاصا میخوام از فضای ویلا بذارم). دیگه بچه ها رو به زور از پارک خارج کردیم و با هم رفتیم کنار دریا. البته هوا به شدت سرد بود و زمین هم گل آلود بود، نویان هم که از دریا و آب میترسه و اینطور شد که نویان پیش باباش موند و با گربه های کنار ساحل بازی میکرد و بهشون غذا میداد و من و نیلا  هم رفتیم کنار دریا و نیلا با شنها سرگرم شد و چندتایی عکس گرفتیم، به خاطر سرمای هوا و خلوتی بیش از حد دریا بیشتر از ۱۵ دقیقه نموندیم و دیگه راه افتادیم و بیشتر داخل ماشین بودیم و آهنگ گوش میکردیم و خوراکی میخوردیم و از زیبایی مسیر لذت میبردیم. بعد دریا هم تا نزدیکای تنکابن و نمک آبرود رفتیم و دوباره برگشتیم ویلا که حد فاصله جاده نوشهر به نور قرار داره. ناهارو که قرمه سبزی بود و از خونه آورده بودم خوردیم و کمی استراحت کردیم و من هم چای تازه دم گذاشتم و با خرما و کیک خوردیم. دوباره حدود هشت شب رفتیم که با ماشین دوری در شهرهای اطراف مثل نور و نوشهر و ... بزنیم. اینبار هم مثل شب قبلش رفتیم و ذرت مکزیکی و بستنی خوردیم و برگشتیم. با اینکه وسایل گرمایشی در ویلا به اندازه کافی وجود داشت اما به خاطر سرمای شدید هوا، اتاقها سرد بود و شبها باید در اتاقها رو مبستیم و همگی در سالن وروبری اسپلیت میخوابیدیم. خرداد ماه که رفته بودیم من و بچه ها تو یکی از دو اتاق خواب ویلا و روی تخت میخوابیدیم و سامان بیرون اما اینبار همگی از سرما داخل سالن و روبروی اسپلیت تشک مینداختیم و میخوابیدیم و اتفاقا باصفا هم بود (مدتهای خیلی  زیادی هست که ما خانوادگی کنار هم نخوابیدیم)

روز دوم هم مثل روز اول صبحمون رو با گشت و گذار داخل محوطه ویلایی شروع کردیم و دوباره مثل روز قبل بچه ها با ماشین و اسکوترشون سرگرم شدند و بعد اون هم مثل روز قبل بردیمشون پارک بازی محوطه. بعد اون هم سوار ماشین شدیم و اینبار تا نزدیکای محمود آباد رفتیم و یکبار دیگه مثل روز قبل با بچه ها رفتیم کنار دریا که اینبار نویان رو هم با هزار ترفند راضی کردیم که بیاد کنار آب. بچه ها با شنها سرگرم بودند (با چوبهای نازک روی شنها نقاشی میکردند) و ما هم چای و خوراکی میخوردیم. هوا خیلی سرد بود و نمیشد بیشتر از بیست دقیقه نیمساعت موند و ما هم نیمساعت بعد راه افتادیم سمت ویلا. تو مسیر دو تا تن ماهی خریدیم که با سبزی پلو بخوریم. البته نظر سامان این بود که اکبر جوجه یا جوجه کباب بگیریم اما من یه جورایی  برای اینکه هزینه هامون زیاد هم بالا نره (این ماه بابت مهمانی های تولد نیلا کم آوردیم حسابی) راضیش کردم که با غذاهایی که از خونه آورده بودم سر کنیم که اتفاقا خیلی هم به اندازه آورده بودم و هیچ مشکلی از جهت آشپزی و .. نداشتیم. اتفاقا مدتها بود سبزی پلو با تن ماهی نخورده بودیم و خیلی بهمون چسبید.

خب در شش ماهه اول سال رستوران مجتمع باز هست و غذاهای خیلی عالی با قیمت فوق العاده مناسب (یک سوم قیمت آزاد) به پرسنل میدند اما در نیمه دوم سال بابت اینکه مجتمع خلوت هست و نهایتا سه چهار پنج تا خانوار حضور دارند رستوران تعطیل میشه و من هم با علم به این موضوع از خونه با خودم خورشت قرمه سبزی منجمد و حتی برنج سفید منجمد و مواد ماکارونی منجمد و سبزی پلو و ... به همراه ماکارونی خشک و سویای خشک و برنج خشک و حبوبات و گندم و وجو و روغن و ادویه و یه عالم میوه و پیاز و سیب زمینی و گوجه و خیار و حتی پنیر و ماست و ... برداشته بودم، البته حدس میزدم نیازی به حبوبات و پیاز و سیب زمینی و ... نداشته باشم چون غذاهای منجمدی که با قالب های خشک یخ از خونه برداشته بودم به اندازه کافی بود و کفاف سه روز ما رو میداد اما باز هم برای احتیاط فکر کردم ضرری نداره اینا رو هم بردارم وقتی در ماشین براشون جا داریم. سری های قبل که میومدیم بابت اینکه رستوران باز بود همه وعده  شام و ناهار غذا میخریدیم و نیازی به کوچکترین آشپزی نبود اما اینبار چون میدونستم رستوران تعطیله از قبل پیش بینیهای لازم رو کرده بودم که نخواسته باشه هر وعده غذای بیرون و رستورانی بخوریم و از خونه غذاهای کافی برداشته بودم و اتفاقا تا نوشهر که رسیدیم از سرما حتی یخ غذاها هم باز نشده بود. برای شام هم حاضری مثل املت و سوسیس سیب زمینی و عدسی درست میکردیم و که زحمت زیادی نداشت و بچه ها هم غذای برنجی میخوردند. یکبار هم شلغم گذاشتم که بپزه و کلاَ  به لطف غذاهایی که از تهران برده بودم نیازی به آشپزی نبود و تقریبا همه چیزهایی که از تهران برده بودم (پیاز و سیب زمیتی و حبوبات و ...) دست نخورده برگردونده شد (حدس میزدم استفاده نشند چون عادت به آشپزی در طول سفر ندارم و اینکه به اندازه کافی غذای منجمد همراهمون برده بودم اما بابت وسواسی که دارم ترجیح دادم با خودمون بردارم). البته با اینکه رستوران مجموعه تعطیل بود همچنان مثل دفعات قبل پک صبحانه برای سه روز(شامل کره و پنیر و عسل و حلورده)  و نان و تخم مرغ بهمون دادند و یکبار هم دو سه کیلو پرتغال که برای درختان محوطه بود پشت در ویلامون گذاشتند که خیلی شیرین و خوشمزه بود. سرتاسر محوطه پر بود از درختان نارنج و پرتغال و جذابیت خاصی به فضا داده بود. 

 شب آخر هم مثل دو شب قبل رفتیم بیرون اما اینبار ترجیح دادیم بیرون از محوطه نریم و در خود محوطه ویلایی قدم بزنیم (به دلیل سردی هوا شبها در محوطه تردد نمیکردیم اما شب آخر تصمیم گرفتیم با لباس گرم در محوطه دوری بزنیم و خلاصه رفتیم زیر آلاچیق نشستیم و چندتایی عکس گرفتیم و بعدش هم بچه ها هم با ماشین و اسکوترشون در چمن ها و زمین بازی میکردند)  خیلی جالب بود که انگار کلاَ فقط ما در اون محوطه بزرگ بودیم (چند خانواده دیگه هم بودند اما ما فقط یکبار دیدیمشون و انگار اصلا بیرون نمیومدند!) و گاهی حتی ترسناک میشد چون از هر طرف که نگاه میکردی جنگلها و کوههای سرسبز بلند رو میدیدی و تازه شبها صدای زوزه گرگ و شغال هم از دوردست شنیده میشد. پشت در هر ساختمان ویلایی میز و صندلی گذاشته شده برای نشستن خانواده ها اما هم بابت سردی هوا هم بابت ترس و وهمی که آدم شبهای سرد بابت خلوتی و سکوت دچارش میشه شبها اصلا نمیرفتیم که بیرون بشینیم (با اینکه اونجا حراست ۲۴ ساعته داره). خرداد که رفته بودیم شبها هم گاهی با سامان بیرون مینشستیم و خوراکی میخوردیم اما اینبار من که جرات نکردم تازه سرمای هوا هم جای خودشو داشت. دیگه حدود ساعت دوازده شب هم بچه ها خوابیدند و ما بعد خوابیدن بچه ها تازه عدسی که درست کرده بودم رو خوردیم و منم وسایلو جمع و جور کردم که صبح سه شنبه ساعت نه باید ویلا رو خالی میکردیم. سه شنبه ساعت ده صبح هم کلید ویلا رو تحویل دادیم و راه افتادیم البته قبلش کل ساختمون رو مثل روزی که تحویل گرفتیم تمیز کردیم و جارو زدیم و تحویل دادیم.

+++++++++ در کل که سفرخیلی خوبی بود و به بچه ها حسابی خوش گذشت و با اینکه هوا به شدت سرد بود اما فضا و هوا و همه چی خیلی با صفا بود و برامون تجربه خوبی شد. خب من قبلاَ چندباری در فصل سرد سال به رشت و خونه مادرشوهرم رفتم که اغلب هم خونه میموندیم اما اینکه سفر تفریحی اینطوری داشته باشم و مدت زیادی بیرون باشیم نداشتم و خب از اینکه این اتفاق افتاد خوشحالم و تجربه خوبی شد برامون.... اینم بگم که تقریبا هر شب و هر صبح چندین گربه و سگ گرسنه میومدند پشت در ویلا و من و بچه ها بهشون غذا میدادیم و بچه ها از اینکار خیلی لدذت میبردند. به گربه ها پنیر و کره و شیر پاستوریزه و سوسیس میدادم اما از سگها میترسیدم و اینکه چیز به درد بخوری هم براشون نداشتیم. طفلکیها خیلی گرسنه بودند و خیلی دلم براشون میسوخت. میدیدند چراغ ویلای ما روشنه میومدن سراغ ما. آخه اونجا شامل سی چهل تا ویلا میشه که به جز پنج شش تاشون همگی در این موقع از سال خالی بودند و حیوانات بیچاره هم میرفتند سراغ واحدهایی که چراغشون روشنه. نیمه اول سال که رستوران مجتمع بازه اینطوری نیست و شاید چیزی برای خوردن گیرشون میاد بنده های خدا.

+++++++++ خب من روزی که از تهران به سمت نوشهر راه افتادیم حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که بعدش بخوایم به سمت رشت و منزل مادرشوهرم بریم بخصوص که میدونستم مادر همسرم چقدر مریضه (سرگیجه وحشتناکی داره) و از اونجایی که میشناسمش میدونم که در مواقع بیماری تنهایی رو ترجیح میده و کلاَ دوست داره  وقتی که حالش بهتر باشه، بریم خونش که بتونه مهمونداری کنه و راضی نیست که زحمتی روی دوش ما بیفته...دیگه نوشهر که بودیم چندباری با سامان حرف از این شد که آیا بریم رشت یا نه، من میگفتم بدم نمیاد حالا که اومدیم اینطرف و چمدون بستیم و با بچه ها راهی شدیم یه سر به رشت و خانواده سامان هم بزنیم اما در عین حال میگفتم مامانت بابت مریضی شاید ترجیح بده تنها باشه....دیگه آخرش خودم تماس گرفتم با مادرش و گفتم ما دوست داریم بیایم و دو سه روزی بهتون سر بزنیم اما اگه به هر دلیلی برات سخته ذره ای رودربایستی نکن و ما فرصت دیگه ای میایم که مامانش بنده خدا گفت این چه حرفیه و مگه خونه غریبه میاید و شاید فرصت دیدار کم باشه و بیاید قدمتون سر چشم. خب من میدونستم بابت سرگیجه شدیدی که مادرشوهرم دوماهی هست دچارش شده و به احتمال زیاد بابت التهاب گوش میانی و حرکت مایع گوشش هست چقدر حالش بده و حتی پدرش بنده خدا بلندش میکنه که ببرتش دستشویی و به غیر از انجام کارهای شخصیش،‌کار دیگه ای نمیتونه بکنه، حتی پدر سامان خودش آشپزی میکنه و کارهای خونه رو انجام میده و متاسفانه تا دوره اش تموم نشه و خود به خود بهتر نشه، درمانی براش نیست .....میدونستم چقدر حالش بده اما تا وقتی اونجا و خونشون نرفته بودیم متوجه نشدم که بنده خدا چقدر اوضاعش ناراحت کننده هست و اذیت میشه.

+++++++++ خلاصه که ما ساعت ده صبح روز سه شنبه چهارده آذر از نوشهر راهی رشت شدیم که تا جمعه هم اونجا بمونیم، چقدر هم که مسیر جذابی بود. یکبار زمانی که من و سامان نامزد بودیم با هم از نوشهر به سمت رشت رفته بودیم اما اونبار با تاکسی رفته بودیم و چیز زیادی یادمون نبود، اولین بار بود که خودمون با ماشین داشتیم از نوشهر به رشت میرفتیم و به نظرم مسیرش خیلی زیبا و جذاب بود. تصمیم گرفتیم خیلی آهسته و تفریح طور بریم، من هم با اشتیاق شهرهای داخل مسیر مثل نمک آبرود و  تنکابن و رودسر و چابکسر و  سلمانشهر و... رو دنبال میکردم و  دلم میخواست بدونم از چه شهرهایی عبور میکنیم. به رامسر که رسیدیم به پیشنهاد من رفتیم و کمی داخل شهر رو گشتیم، من میدونستم که رامسر بسیار زیباست و به عروس مازندران مشهوره و دلم میخواست قدر نیمساعت یکساعت هم که شده تو مسیر نوشهر به رشت بریم و گشتی در شهر بزنیم، به پیشنهاد من تا نزدیک کاخ سابق شاه هم رفتیم و من خیلی به یاد دوست وبلاگیم (مریم عزیز از رامسر) افتاده بودم و میگفتم خوش به سعادتش که در چنین شهر زیبایی زندگی میکنه. البته در نوشهر هم به یاد یکی دیگه از دوستان وبلاگیم  که در نوشهر سکونت داره افتادم و در کل من همیشه غبطه میخورم به آدمهایی که در شمال ایران زندگی میکنند (البته سختیها و شرجی هوا و ... رو هم میدونم که گاهی چقدر کلافه کننده میشه اما به نظرم نهایتا دو سه ماه از کل سال هست و در کل جای فوق العاده ای برای زندگی هست). تصمیم گرفتیم دفعه بعد که میایم نوشهر سر فرصت از صبح بریم رامسر و جواهرده و همه جا رو سر فرصت بگردیم.

 دیگه برای ناهار هم رفتیم و در رامسر کنار بخش ساحلی زیبایی کنار دریا نشستیم و بچه ها کنار ساحل بازی کردند، بعد هم اول ناهار بچه ها رو دادم و بعد هم خودمون ناهار و چای و .. خوردیم و دستشویی رفتیم و دوباره راه افتادیم به سمت رشت. در مسیر هم در شهر کوچصفهان کمی توقف کردیم و سامان به یکی از دوستان قدیمیش در حد ده دقیقه ای سر زد و بعدش هم رسیدیم به لاهیجان. من به سامان گفتم اگر حال و حوصلش رو داره کمی هم داخل لاهیجان گشتی بزنیم اما سامان خیلی خسته بود و گفت فرداش برمیگردیم و سر فرصت میایم. البته خب من تا الان دو سه باری لاهیجان رفتم، اتفاقاَ لاهیجان هم به عروس گیلان معروفه و به سامان میگفتم حالا که رفتیم و عروس مازندران رو دیدیم (رامسر)‌بیا بلافاصله بریم عروس گیلان (لاهیجان)‌رو هم ببینیم که من با هم مقایسشون کنم و ببینم کدوم عروس قشنگتره البته بازم میگم من قبلتر سه بار لاهیجان رفتم و اتفاقا لاهیجان هم شهر خیلی زیبا و جذابی هست اما بدم نمیود تو مسیر یکبار دیگه هم در حد نیمساعتی داخل شهر رو بگردیم، اما سامان خیلی خسته بود و دیگه قسمت نشد بریم لاهیجان و اتفاقا در مدتی که رشت بودیم برخلاف حرفی که همسرم زده بود دیگه جور نشد که دوباره برگردیم و لاهیجان گردی کنیم. 

خلاصه که مسیری که در حالت عادی از نوشهر به رشت بیشتر از چهار ساعت نیست ما بابت توقفهامون هشت ساعته طی کردیم و ساعت شش رسیدیم منزل مادرشوهرم. دلم براشون تنگ شده بود. بنده خدا مادرشوهرم که حتی نمیتونست برای دیدن ما و سلام و احوالپرسی از جاش بلند شه و چقدر از دیدنش در اون حالت متاثر شدم و حتی گریم گرفت. فکر نمیکردم اوضاعش انقدر وخیم باشه.  به محض اینکه رسیدیم به روال همیشه کادوهای بچه ها رو داد که شامل چند دست لباس برای نیلا میشد. بنده خدا برای تولد نیلا یه پیرهن خیلی زیبای مجلسی سفید دوخته بود که البته گفت فقط بخشی از کادوی تولدش هست و هنوز ادامه داره و بعدا که حالش بهتر شد میره و بیشتر از اینا براش میگیره.

 از نوشهر که راه افتادیم من خیلی به مادر همسرم سفارش کرده بودم که چیزی برای شام درست نکنند و گفته بودم املت میخوریم یا خودم چیزی درست میکنم اما مادرش بنده خدا به باباش طفلکی دستور درست کردن مرغ رو داده بود و باباش برامون چلو مرغ درست کرده بود. اتفاقا خوشمزه هم شده بود و همگی خیلی ازش خوردیم. خدا بهش سلامتی بده که هر بار که بیماری مادر همسرم عود میکنه با همه وجود هواشو داره و کمک حالش هست. فردای اون روز که میشد چهارشنبه سر یه موضوع بیخودی با همسر بحثمون شد و متاسفانه دو روز از سفر به رشت برامون بد گذشت چون من حاضر نشدم فردای اون روز باهاش جایی برم. سامان هم بچه ها رو برد بوستان ملت که درست کنار خونه جدید مادر شوهرم هست و بچه ها تو پارک حسابی بازی کردند. پدرشوهرم بنده خدا مقدار زیادی ماهی خریده بود و من سفارش کرده بودم که خودم میام سرخ میکنم اما تا ما برسیم دیدم پدرشوهرم طفلی با کمک مادرشوهرم به هر زحمتی که بوده همه ماهیها رو سرخ کردند و برنج و سس گوجه هم گذاشتند. سونیا و شوهرش هم قرار بود بیان برای ناهار و دیگه اونا هم ساعت یک و نیم رسیدند و دور هم ماهی خوشمزه ای که پدرشوهر و مادرشوهرم به هزار زحمت آماده کرده بودند خوردیم. سر سفره هم سامان دستها و سرم و پیشونیم رو بوسید و در حضور جمع از من عذرخواهی کرد. بعد ناهار هم پدرشوهرم کدو حلوایی پخته برامون آورد و دور هم حرف زدیم و خوب بود. خواهر شوهرم شیفت عصر بیمارستان بود و ساعت پنج عصر رفت خونه که بره سر کار. 

بعد از ظهر کمی استراحت کردیم و دیگه ساعت هشت عصر راه افتادیم که هم یه سر به خاله همای سامان که همسرش بیماری سرطان داره بزنیم و بعدش هم در تاریکی شب بریم جاده فومن و با ماشین دوری بزنیم.... من با وجود عذرخواهی همسرم همچنان ازش دل چرکین بودم و منتظر تلنگر و خلاصه باز میونمون تو جاده فومن خراب شد و با دلخوری و ناراحتی و خشم برگشتیم خونه....دلم نمیخواست خاطره قشنگ نوشهر اینطوری خراب بشه اما خب یک  و نیم روز از سفرمون به رشت با دلخوری دوطرفه و جرو بحث همراه بود. از روز دوم من شروع کردم به آشپزی و هم برای ناهار و هم برای شام روزهای بعدی که اونجا بودیم غذا درست میکردم. روز اول خورشت مرغ درست کردم و برای شام هم الویه. غیر اون کیک هم تو سرخکن جدیدی که سونیا برای مادرشوهرم خریده بود درست کردم و ظرفها رو هم مشترکا با سامان میشستیم. 

++++++++ خب ما تصمیم داشتیم جمعه برگردیم تهران. من صبح جمعه برای مادرشوهر و پدرشوهرم مقدار زیادی قرمه سبزی و برنج درست کردم که برای دو یا سه وعده داشته باشند. حدود ساعت دو ظهر راه افتادیم تهران اما عجیب بود که با ترافیک وحشتناک و بی سابقه ای روبرو شدیم! اصلا باورم نمیشد این موقع سال با چنین ترافیکی مواجه بشیم. فقط از رشت تا نرسیده به رودبار دو سه ساعت طول کشید! سامان مدام میگفت برگردیم و فردا دوباره راهی بشیم و من تحمل ۱۵ ساعت راه تا تهران رو ندارم و تو هم با بچه ها خیلی اذیت میشی! اما من قبول نمیکردم و میگفتم اولا که اصلا کار درستی نیست و حالا که راهی شدیم باید هر طور هست بریم و باز که اصرار میکرد میگفتم من اصلا روم نمیشه دوباره برگردم خونه مامانت و...دیگه بنده خدا مامانش خودش به من زنگ زد و وقتی فهمید تو ترافیک گیر کردیم گفت برگردید و اینطوری با دو تا بچه خیلی اذیت میشید. این شد که ما از همون رودبار دور زدیم و دوباره رفتیم خونه مادرشوهرم و ساعت هشت رسیدیم اونجا! یعنی درست اندازه مسیری که به طور معمول از رشت تا تهران طول میکشه ( پنج الی شش ساعت) ما مسیری که رفته بودیم دور زدیم و برگشتیم خونه مامانش.... نیلا که از خداش بود چون از روز قبلش ۲۴ ساعته گریه میکرد و التماس میکرد بیشتر بمونیم. البته تا لحظه آخر بهش نگفتیم که داریم برمیگردیم که مثلا  یهویی سورپرایز بشه. هر بار که میریم رشت و برمیگردیم از یک روز قبل برگشتنمون شاهد گریه های پشت سر هم نیلا برای دوری از مادربزرگش و التماس کردنش برای بیشتر موندن هستیم. تا دو سه روز بعد برگشتن هم اوضاع به همین منواله و بچه مدام بهانه اونجا رو داره و گریه میکنه و میگه دلم برای مامان شهین تنگ شده. با هزار بدبختی و اشکهای نیلا از اونجا راهی میشیم هربار و همین موضوع به ظاهر ساده گاهی خیلی آزاردهنده میشه. دلم برای بچه میسوزه چون یاد خودم میفتم که چقدر بچگیهام موقع برگشتن از خونه مادربزرگم غصه میخوردم و گریه میکردم، ولی به نظرم نیلا از من هم بدتره در این مورد و حتی وقتی مهمانها هم از خونمون میرند گریه میکنه و خیلی احساساتی هست در این موردها و خیلی زود به آدمها و حتی اشیا وابسته میشه.

خلاصه که دوباره برگشتیم خونه مادر همسرم و همون قرمه سبزی که من برای دو روز مادرشوهرم اینا درست کرده بودم برای شام خودمون استفاده شد. فردای اون روز  یعنی شنبه ۱۸ آذر دوباره از صبح زود بلند شدم و برای ناهار مادرشوهرم اینا واویشکا (غذای رشتی ) و پلو درست کردم و سیب زمینی هم سرخ کردم و برای شامشون هم چیزی آماده کردم و برای دو سه روزشون هم سالاد درست کردم و گذاشتم یخچال. برای خودمون هم ساندویچ الویه ای که اونجا خودم درست کرده بودم آماده کردم و برای بچه ها هم شیوید پلو با گوشت چرخ کرده برداشتم و اینبار هم مجدد همون ساعت دو ظهر راه افتادیم سمت تهران که دیگه چون شنبه بود  جاده خیلی خلوت بود و ما هم حدود نه شب رسیدیم تهران. البته یکساعتی در رشت معطل شدیم بابت موضوعی  و تو جاده هم سامان دو سه باری زد کنار که استراحت کنه، وگرنه باید زودتر از اینا میرسیدیم. 

دیگه به محض رسیدن سامان یکساعتی بچه ها رو داخل پارکینگ نگهداشت که بازی کنند (اصرار شدید خودشون بود اونم با وجود سردی سوزناک هوا!) و منم که دیدم اینطوریه گفتم از فرصت استفاده کنم و اسباب و وسایل و لوازم سفر رو جابجا کنم... این شد که ظرف یک و نیم ساعت بعد رسیدن به تهران من همه وسایل داخل چمدونها و خوراکیها  و لباسها و ... رو جابجا کردم انگار نه انگار که سفری رفتیم این یکی از عادتهای من هست که بلافاصله بعد رسیدن به خونه بی معطلی باید وسایل سفر رو جابجا کنم و اینطوری آرامش میگیرم و دلم نمیخواد هیچی برای فردای سفر بمونه. خوشبختانه رشت که بودیم و در منزل مادرشوهرم تمام لباسهای کثیفی که از نوشهر به جا مونده بود در ماشین لباسشویی ریختم و شستم و از این جهت وقتی رسیدیم تهران حتی نیاز نبود که لباسشویی رو روشن کنم و لباسهای تمیزو جابجا کردم و فقط مقدار کمی لباس چرک رو ریختم داخل لباسشویی.

به محض جابجا کردن وسیله ها و لوازم و لباسهای سفر،‌به گلدونها که یک هفته بود آب نخورده بودند آب دادم...خونه هم که به شدت سرد بود و از سرما دندونام به هم میخورد چون سامان برای سفرهای بیشتر از دو روز کلیه وسایل گرمایشی و پکیج و شوفاژ ها رو خاموش میکنه و شیر گاز و آب و برق و ... رو هم میبنده و شاید دوازده ساعتی و یا حتی بیشتر طول کشید تا خونمون گرم بشه و من شبو با ژاکت و دو تا پتو تونستم بخوابم!

++++++++ همون شنبه که تو راه بودیم متوجه شدم به خاطر آلودگی هوا،‌پیش دبستانی و کلاسهای نیلا هم تعطیله و به نظرم خیلی به جا بود چون نه من و نه بچم نیلا اصلاَ شرایط بیدارشدن از خواب و آماده شدن برای پیش دبستانی رو نداشتیم...اما بدبختی اونجا بود که هر روز صبح (از شنبه تا دوشنبه) معلم نیلا تکالیف رو میفرستاد و باید والدین بچه ها، تکالیف و تمرینها رو با بچه ها کار میکردند و کاردستی درست میکردند و تا پایان شب میفرستادند برای خانم معلم در گروه. همین خودش کلی از من وقت و انرژی میبرد و اولین تجربه من در نوع خودش بود و دیدم که واقعاَ راحت نیست! خدا قوت به همه مامانهایی که بچه های مدرسه ای دارند! سه شنبه دیروز کلاسها حضوری شد و باز امروز چهارشنبه کلاسها تعطیل شده. تازه من روز یکشنبه و فردای روزی که برگشتیم از صبح شروع کردم و درسهای هفته قبل که نیلا غایب بوده رو باهاش کار میکردم و در کنارش درسهای جدید روزهای شنبه و یکشنبه و دوشنبه که بابت آلودگی هوا تعطیل بود هم داشتیم که چقدر هم که خسته کننده و چالش برانگیز بود! نیلا هم همش خسته میشد و غر میزد. تازه فهمیدم حال و روز مادرهایی که در دوران کرونا از کارکردن درسها با بچه ها در خونه مینالیدند و ترجیحشون به کلاسهای حضوری بود. تازه مثلا نیلای من پیش دبستانی هست و میدونم کار مامانایی که بچه مدرسه ای دارند سختتره.

+++++++++ روز دوشنبه هم بین کارها رفتم اداره بابت یه سری کارهای اداری و ملاقات با مدیر که مدیرمون حضور نداشت و متوجه شدم معاون ما تغییر کرده و احتمالاَ مدیران کل هم  به تبع اون عوض میشند از جمله مدیر کل فعلی خود ما. امسال من هیچ دوره آموزشی ضمن خدمت نگذروندم و از اونجا که باید دست کم ۴۰ ساعت برای نمره ارزشیابی بگذورنیم باید طی همین دو سه هفته آینده این موضوع رو هم پیگیری کنم و درسها رو بخونم و یه سری آزمون آنلاین بدم!

+++++++++ همسرم فعلا سر کار نمیره و همچنان درگیر پس گرفتن حق و حقوقش از کارفرمای قبلی هست و در این مسیر چک طرف رو برگشت زده و از این دست حاشیه ها هم این مدت داشتیم. من با همه اذیت هایی که کارفرما داشت اما راضی نبودم سامان چکش رو برگشت بزنه (با اینکه همه جوره حقش بود) و به سامان میگفتم بازم سعی کن مسالمت آمیز طلبتو ازش بگیری چون فقط پانزده بیست میلیون تومنش مونده بود و باقیش رو با هزار بدبختی و قطره چکونی ازش گرفته بود اما طرف که کارشو تحویل گرفته بود حتی تلفنهای همسر منو جواب نمیداد و همسر من هم چکش رو که موجودی نداشت برگشت زد! حالا دیگه نمیدونم چی میخواد بشه و آیا در نهایت این ۱۵ تومن باقیمونده رو میگیره یا نه! از دستش ناراحتم و زیاد با هم حرف نمیزنیم و نمیدونم کارش به کجا رسیده.

++++++++++ نمیدونم چطوریه که حس میکنم دوباره اثراتی از افسردگی و غم داره به روح و روانم سایه میندازه. یکماه قبل مهمانیهای تولد نیلا حال روحی خیلی بدی داشتم و به واسطه تولد نیلا و تدارکات مهمانیها و میزبانی از مهمونها ناخوداگاه حالم بهتر شد و در سفر هم حالم خوب بود اما از دیروز احساس میکنم مجدداَ سایه شوم کسالت و افسردگی و دل مردگی داره برمیگرده و به شدت دارم ازش فرار میکنم و دنبال راهی برای پیشگیری هستم. امیدوارم این اتفاق نیفته و بتونم قبل اینکه خیلی هم جدی بشه خودمو نجات بدم! وقتی میگم نجات به معنای واقعی کلمه منظورم نجات پیدا کردن هست! حالا البته خیلی هم بد نیستم اما احساس میکنم اگر به خودم مسلط نشم دوباره اون حال وحشتناک رو قراره تجربه کنم.

+++++++++ امشب میرم دو سه ساعتی خونه خواهر کوچیکم و به روشا کوچولو سر میزنم و یه امانتی هم که اونجا دارم ازش پس میگیرم. شاید جمعه یا اوایل هفته بعد هم به مادرم سر بزنم. دلم براش تنگ شده. خدا به همه مادرها سلامتی بده و به مادر شوهر عزیز و مامان عزیز خودم هم همینطور. هر دوشون رو با همه وجود دوست دارم. به مادرم خیلی اصرار کردم برای سفر نوشهر با ما بیاد اما قبول نکرد. احساس کردم فکر میکنه مزاحممون هست جدای از اینکه کلاَ‌ هم حال و حوصله سفر و مهمانی و .. رو نداره و سالهای سال هست که اینطوره. دفعه دیگه که بریم نوشهر حتما مادر و خانواده یکی از خواهرانم رو میبرم و اگر اونا هم به هر دلیل مثل همین بار( که به همشون گفتم و نشد که بیان) نتونند بیان به خواهر همسرم و شوهرش و مادرشوهرم اینا میگم که بیان. 

++++++++++ روز مادر هم ظاهراَ نزدیکه و من برای هر دو تا مامانها از قبل کادوی کوچیکی خریدم.امیدوارم مادرشوهرم هر چه سریعتر سرپا بشه. خیلی مهربون و دل سوز و دل پاک هست. خدا برای ما حفظشون کنه و البته همه مادرها رو در پناه خودش نگه داره از جمله مادر زحمتکش و درد کشیده خودم رو. آمین

برم که باید درسهای نیلا رو باهاش کار کنم و غروب هم آماده بشیم و بریم یه سر به خواهرم بزنیم. این ماه پول کم آوردم و باید مبلغی قرض کنم. بازم خدا رو شکر که به مهمانی و مسافرت صرف شده.

ایشالا از جمعه یا حداکثر شنبه، برنامه های آموزشیم رو که تقریبا ۲۵ روزه ازش عقب افتادم شروع کنم و به کارهای عقب افتاده ای مثل همین آزمونهای ضمن خدمت برسم و اضافه وزنی رو هم که این ماه بابت مهمانیهای تولد نیلا و مسافرت ها داشتم با ورزش و کم خوری از بین ببرم.  یکم هم به ظاهرم برسم و حداقل موهام رو که ریشه های سفیدش پیداست رنگ کنم شاید هم دوباره مژه بذارم...البته باید تا آخر ماه صبر کنم.

نظرات 19 + ارسال نظر
صدف شنبه 8 دی 1403 ساعت 18:25

شمال تو این فصل واقعا زیباست.جای ویلاتون هم خیلی قشنگ بود عکسهایی که گذاشتی..همیشه به گردش انشاا...
طفلک مامان آقا سامان..ایشالا بهتر بشه به زودی‌‌‌..شب یلدا هم امیدوارم خوش گذشته باشه ..ما هم امسال تنها بودیم و خودمون برگزارش کردیم..اینم یه تنوع شد

سلام صدف جان
بله واقعا زیباست و بخصوص محوطه ویلای مربوط به محل کارم در این فصل واقعاَ جذاب و رنگارنگ و پر از حس خوب بود با اون درختهای پرتغال و نارنج و تمشک و ازگیل.
ایشالا قسمت شما باشه سفر و گردش و حال خوب
بله بنده خدا مادر همسرم خیلی گناه داره، ایشالا این سرگیجه لعنتی دست از سرش برداره. سه ماهه درگیرشه! در کنار باقی بیماریهای قبلیش.
ما هم شب یلدا تنها بودیم و اتفاقا در پست جدیدم توضیح دادم. برای ما خیلی هم غیر عادی نیست صدف جان چون زیاد این اتفاق میفته اما برای اونایی که همیشه دور هم جمع میشند حتماَ تنوع خوبی هست و کلاَ یکنواخت زندگی نکردن و تغییر گهگاه در روتین زندگی میتونه گاهی جالب باشه

شکوفه جمعه 7 دی 1403 ساعت 19:37

سلام مرضیه جان کجایی؟امیدوارم حالت خوب باشد

سلام شکوفه جان
ممنونم که پیگیر حالم هستی عزیزم
امروز پست جدیدی منتشر میکنم انشالله

ارغوان پنج‌شنبه 6 دی 1403 ساعت 14:35

مرضیه جانم سلام
چقد خوشحال میشم بابت مسافرت هات چقدر خوبه و روحیه اتون عوض میشه به نظرم تا دورکاری تا میتونی استفاده کن و برو مسافرت عزیزممم راستی مرضیه جانم میشه ازت یه خواهشی بکنم
میشه قول بدی دیگه جلوی بچه ها با همسرت دعوا نکنی
من بچه بودم پدر مادرم خیلی با هم بحثشون میشد فقطم بحث بودا بگن زدنو شکوندنو اینا نبود فقط بحث با صدای بلند ولی همون باعث شد من همیشه از دعوا بترسم هیچ وقت حقمو نگیرم همیشه ترسو باشم و همیشه بچگیم ترس جدا شن پدر مادرم باهام بود با کوچکترین دعوایی منم تو خودم میرفتم و وقتی با هم خوب میشدن منم میشدم یه دختر سرزنده
خواستم بگم به نظرم اگر اختلاف نظری هم هست سعی کن اسمسی حرفاتو بزنی
راستی میتونم ازت خواهش کنم رمز پست های خیلی قدیمیت همونا که تازه عروس بودی رو برام بفرستی البته اگر دوست داری
خیلی نوشته هاتو دوست دارم و همیشه بهت گفتم چقدربه هم شباهت داریم به هم چون منم سال 94 ازدواج کردم خیلی دوست دارم روزای تازه عروس بودنتم بخونم ببینم چقد شبیه هم بودیم

سلام ارغوان جان
من از خدامه که بیشتر مسافرت برم اما متاسفانه همیشه جور نمیشه و اینکه با توجه به اینکه همسرم حقوقهاش اغلب معوق هست یا شغلهای موقتی داره نمیشه زیاد هم مسافرت بریم مگه اینکه اسکان از خودمون باشه مثل نوشهر و مشهد وگرنه خیلی سخت میشه برامون.
الهی بگردم. ممنونم که اینها رو برام نوشتی. متاسفم که چنین تجربه ای داشتی. اتفاقا پیامت رو که چند روز قبل خوندم با خودم فکر کردم احساسات ارغوان عزیز میتونه احساسات الان بچه های من و احساسات آیندشون باشه و راستش خیلی زیاد دارم سعی میکنم بیشتر به خودم مسلط باشم، نمیگم موفق شدم اما دارم تلاشم رو میکنم و ایشالا که از عهدش بربیام. خودم هم متوجه میشم بچه هام و بخصوص دخترم وقتی من و پدرش در صلح و صفا هستیم چقدر خوشحالتر و سرزنده تر هست و اضطرابش کمتره.

حتما رمزش رو میدم فرزانه جان فقط حقیقتش رمزها هر کدوم با هم فرق دارند و رمزها یکسان نیست، باید خودم برم بررسی کنم و دنبال پستها بگردم و رمزشو نگاه کنم و بعد بفرستم.... حتما اینکارو سر فرصت میکنم اما اگر به هر دلیل از خاطرم رفت، لطفا مجددا بهم یادآوری کن گلم

الهام پنج‌شنبه 6 دی 1403 ساعت 08:48

سلام مرضیه جان امیدوارم همگی خوب باشین سفر حتی زمستون هم خوبه و یه استراحتی میشه خوبه که همت کردین
اومدم کامنت بزارم کامنت اول دیدم ۵۰ میلیون! گفتم به منم بده از اون ۵۰ میلیون
میخواست شاید یه دستی بزنی و مستقیم روش نشد بپرسه با این تورم باید ۵۰ میلیون کفش میبود! ولی ایا اول سال تلویوزیون نمینن که حقوق ۲۰ درصد قطره چکونی اضافه میشه؟!؟ و کارمندا بیچاره هنوز دارن حقوق سال ۹۸ میگیرن و هزینه های سال ۱۴۰۳!! جاری منم دایم میگه من ۵۰ میگیرم به بقیه! منم میگم خوب میگیرم! چرا ناراحتی که فکرت دایم مشغول منه و میگی
شاد باشی و زندگی بر وفق مرادت

سلام الهام جون
امیدوارم خودت و جوجه ها خوب باشید. ما هم خوبیم شکر خدا.
سفر هم خیلی خوب بود جای شما خالی.
میدونی الهام تصور اغلب افراد و حتی خانواده خودم هم دقیقا چنین حقوقی هست و گاهی مثلا خواهر خودم فکر میکنه من همینقدر میگیرم و وقتی میگم کمتر از این حرفاست انگار باور نمیکنه! بله متوجه شدم دوست داشت راجب این موضوع بپرسه و اینطوری بیان کرد اما من به هر حال ناراحت نشدم. به قول شما با این تورم ۵۰ تومن هم به اندازه یه زندگی معمولی جواب میداد، حقوقها هم که به قول شما هر سال چیز قابل توجهی یا حداقل اندازه تورم بهش اضافه نمیشه.
والا من اگر حقوقم انقدر باشه با افتخار تایید میکنم اما جالبه که یه عده فکر میکنند دارم دروغ میگم. بازم شکر البته حقوق بدی نیست، متوسطه و کفاف زندگیمو میده اما متاسفانه اونقدری که تصور میشه نیست اونم با شرایط من که دورکارم.... من هر روز به این فکر میکنم چطوری درآمدم رو بالاتر ببرم و شغل دومی داشته باشم.
ممنونم الهام عزیز. همچنین

قره بالا چهارشنبه 5 دی 1403 ساعت 22:52

چه خوب که خوش گذشته

ان شاءالله چک آقا سامان هم نقد بشه زودتر

ممنونم عزیزم
امیدی نیست اما مرسی گلم

شکوفه چهارشنبه 5 دی 1403 ساعت 15:39

سلام مرضیه جان خیلی کم پیدایی

انشالله امروز یه پست جدید میذارم شکوفه جان

نجمه سه‌شنبه 4 دی 1403 ساعت 11:05

سلام ای زیبا
اخی چقدر ناراحت مادر همسر شدم.انشالله همیشه سلامت باشن
خداروشکر به سلامتی رفتین برگشتین
چه خوب خلوت بوده.تجربه جالبیه
من یه بار تو زمستون رفتم شمال، به شکر خوردن افتادم. آب و برق و گاز همزمان نبود.همش یکیش قطع بود.واقعا اذیت بودیم
چقدر تو کدبانوی.دمت گرم واقعا میدونم هندل کردن این کارها چقدر سخته.خدا بهت قوت بده.
همیشه با خودم فک میکنم منم مامان بزرگ مهربونی میشم؟ دوست دارم واسه نوه هام همیشه بریز بپاش کنم کیف کنن
مادربزرگ من یه خانم تنها و بی درآمد بود.همیشه سالی یه بار میرفت مشهد
همیشه سوغاتی برامون می‌آورد
از همون پول کمی که داشت
خدا رحمتش کنه.همیشه تو ذهنم هست

سلام نجمه جون. خوبی؟ بچه های گلت چطورند؟
بله تجربه خیلی خوبی بود بخصوص نوشهر رفتن. بله خب اگر امکانات اسکان خوبی نباشه سفر تو زمستون و هوای سرد سختیهاش بیشتره اما خدا رو شکر که امکانات ویلایی که بودیم عالی بود.
مرسی از لطفت، حقیقتا خودمو کدبانو نمیدونم اما هر بار که سفر میرم یا مهمونی میدم و... فکرهمه جوانب حتی اتفاقایی که ممکنه پیش هم نیاد میکنم و مثلا یه ظرف دربسته بزرگ دارو برمیدارم و پتو و لباسهای گرم زیاد و خوراکیجات و...
به نظرم تو یه مادرنمونه هستی و یه مادربزرگ نمونه تر هم میشی. اینو جدی میگم، تو مهربون و دل پاک هستی و زندگی رو راحت میگیری، مطمئنم از اون مامان بزرگایی میشی که وقتی نوه ها از خونت میخوان برند گریه میکنند که بیشتر پیشت باشند
خدا رحمت کنه مادربزرگ بزرگوارت رو. مادر بزرگ پدری من هم همین بود. روح رفتگان شاد باشه.

فرناز سه‌شنبه 4 دی 1403 ساعت 04:28 https://ghatareelm.blogsky.com/

پست خیلی خوبی بود یاد خودمون افتادم که بچه‌ها کوچیک بودن چقدر مسافرت میرفتیم الان که بخاطر کنکور دخترم هیچ جا نمیریم. خلاصه که احساس خیلی خوبی داشت پستت

قربونت برم عزیزم.
ماشالله چقدر دخترت زود بزرگ شد. باورم نمیشه میگی درحال آماده شدن برای کنکور هست. ایشالا که موفق باشه در آزمون. این روزها هم میگذره و به زودی زود یه عالمه در کنار هم مسافرت میرید عزیزم

مریم یکشنبه 2 دی 1403 ساعت 08:32

مرضیه جان از سفرنامه زیبایی که نوشتی واقعا لذت بردم .چ خوب که به دیدن خانواده همسر هم رفتی و در واقع بهشون رسیدگی هم کردی. خدا کنه باز هم بتونی بری بزودی و بهتون حسابی خوش بگذره .
روز مادر را هم بهت که صبورانه و با گذشت و مهر زندگی را میچرخانی تبریک میگم

قربونت برم دوست عزیزم.
چقدر حس خوبی از خط آخر پیامت گرفتم، امیدوارم این تعبیر درمورد من درست بشه اما گاهی فکر میکنم نکنه کاملاَ برعکس باشه؟
روزت با تاخیر زیاد مبارک مادر نمونه و خوش قلب

مریم رامسر پنج‌شنبه 29 آذر 1403 ساعت 18:32

عزیز دلم،وای مرسی که بیاد من بودین،ایکاش خبر میدادین میومدین خونمون و میدیدمتون ببخشید من درگیر جشن عروسیم بودم نتونستم زودتر بخونمتون،حیف شد دختر و پسرتونو میدیدم
من با اینکه تو عروس مازندرانم اما لاهیجان رو بسیار دوس دارم و بشدت شهر زنده ای،واقعا باید شاکر باشیم تو همچین شهرهایی ساکنیم خبرای الودگی تهران رو که میشنوم غمگین میشم و دلم برای مردم میسوزه

سلام مریم جون
واقعاَ یکساعتی که داخل رامسر بودیم خیلی به یادت بودم. .واقعا جای زیبایی زندگی میکنی. خوش به سعادتت.
ما خیلی کم اونجا بودیم و عملاَ فکر نمیکنم قسمت میشد ملاقات کنیم اما ایشالا در سفرهای بعدی حتماَ.
بله لاهیجان هم بسیار زیباست و هر دو شهر به نظرم به یک اندازه زیبا و سرسبز و تمیز هستند. واقعاَ خدا لطف ویژه ای به ساکنین شمال کشور داشته، البته که یه سری مشکلاتی هم مثل هوای شرجی و ... هم هست اما خوبیهاش خیلی بیشتر میچربه و من همیشه در شمال کشور حال دلم بهتره

Mahna سه‌شنبه 27 آذر 1403 ساعت 15:55

سلام مرضیه جان
خیلی خوشحالم سفر بهتون خوش گذشته و چه خوب که از اونجا هم رفتید رشت و به خانواده همسرتون سر زدید. من خودم سفر توی فصل سرما رو خیلی دوست دارم مثلا الان که هوا خیلی سرده برم یه جایی با یه منظره خیلی قشنگ زمستونی و هوای پاک و مدام چای و قهوه و شیرینی و غذاهای خوشمزه بخوریم. یعنی برای سفر اولویت اول من منظره های زیبا، سکوت و آرامش و خوراکی ها و نوشیدنی های خوشمزه هست

سلام دوست من
فکر میکنم بار اولی هست پیامتون رو میبینم چون اسمتون نا آشناست برام.
من خیلی کم تو فصل سرد سال سفر کردم (به جز سفر به رشت و دیدن خانواده همسرم) و با تجربه اینبارم به نظرم لطف خیلی زیادی داره!
دقیقا اون قسمت چای و قهوه و شیرینی برای من یکی از دلنشین ترین قسمتهای سفر در فصل سرد هست بخصوص که عاشق چای از نوع داغش هستم.
به نظرم اولویت بندیت عالی بود و منم با تقلید از شما میگم برای من هم دقیقاَ به ترتیب همینها مهم هستند

مریم دوشنبه 26 آذر 1403 ساعت 23:48

مرضیه جون ماهی ۵۰ میلیون حقوق داری ماشاالله بااین همه مزایا بجای اینکه پول جمع کنی کم اوردی میخوای قرض کنی چرا اخه دختر؟

سلام عزیزم
۵۰ میلیون؟ اونم برای یه کارمند جزء؟ اونم دورکار؟ ایکاش اینطوری بود که در این صورت غمی نداشتیم دیگه...
من این ماه چندین مهمونی برگزار کردم و هزینه نسبتا زیادی صرفش شد. درکنارش مسافرتی هم رفتیم که درسته هزینه اضافی نکردیم اما باز هم برامون بی هزینه نبود. از طرفی وضعیت شغلی همسرم هم تغییری نکرده و همچنان سهم من در تامین هزینه ها بیشتر بوده. از قسطهای وامهای متعدد هم حرفی نمیزنم. بازم خوب رسوندم که تا بیستم ماه کم نیاوردم.. معمولا اینطوری نمیشه و نمیذارم این اتفاق بیفته، این ماه خیلی بهمون فشار اومد و همسرم هم بعد کار سابقش فعلا مجددا دنبال کار و پروژه جدید هست.
تقریبا حقوق این ماهم هم بطور کامل از همین امروز که برام واریز شده پیشخور شده و دلیلش رو شاید در پست جدیدم که معلوم نیست کی بنویسم میگم... از همین الان برای ماه دی خالی خالی شدم.
میدونم با نیت بدی کامنت نذاشتی و منم البته از شغل و شرایط شغلیم که با هزار سختی و درس خوندن به دستش آوردم ناراضی نیستم و شاکر خدام اما حقیقت اینه که این مدل حقوقها رو مدیران میگیرند و نه کارمندان

afsaneh یکشنبه 25 آذر 1403 ساعت 17:40

مرسی که اینقدر مفصل و خوب مینویسید.

خواهش میکنم عزیزم
مرسی از شما که میخونید

مامان طلا خانوم پنج‌شنبه 22 آذر 1403 ساعت 15:27

سلام مرضیه جان
منتظر پستت بودم
شکر که سفر خوبی بوده و خوش گذشت
آب و هوایی عوض کردین
چقدر هم محیط ویلا قشنگ و تمیز و زیباست
با تعریف کردنت از سفر و دیدن عکسا من هم لذت بردم
ماشالا دختر چه کردی اون همه غذا با خودت بردی واقعا آفرین داری
ای جان پس رامسر هم اومدین
ختم مسافرت هم به دیدار اقوام رسید

به محض رسیدنت به خونه و جابجایی وسایل سفر اصلا خستگی من هم دررفت
راستی بنظرم اومد که زنت کم شده و سایز کم کردی مرضیه جون خوشگل و خوشتبپ
اگه اون بحث زن و شوهری که نمک زندگیه رو فاکتور بگیریم پستت عالی و پر از انرژی خوب بود کیف کردم و دوست دارم چندباره این پستو بخونم
امیدوارم همیشه در کنار عزیزانت همیشه دلت شاد باشه

سلام منیره جون. امیدوارم خوب و سلامت باشی. میبخشید انقدر دیر تایید کردم و پاسخ دادم پیامتو عزیزم
جای شما خالی بود. بله خوراکیها و غذاهای زیادی بردم و اتفاقا غذاها همگی استفاده شدند و خیلی به جا بود ضمن اینکه در هزینه ها هم صرفه جویی زیادی شد.
فکر میکنم شما هم شمال زندگی میکنید، خوش به حالتون
نه قربونت برم اتفاقا به نظر خودم وزن هم اضافه کردم اما حقیقتش این دو ماهه و بعد مهمونیها و سفر به نوشهر جرات نکردم برم روی ترازو. معمولا وقتی حس میکنم وزنم زیاد شده اصلا خودمو وزن نمیکنم که حالم بد نشه و سعی میکنم اول یه کم سبکتر بشم بعد برم روی ترازو اما این دوماهه هنوز این اتفاق نیفتاده و برای همین هنوز خودمو وزن نکردم اما هر جور فکر میکنم حداقل دو کیلو باید اضافه کرده باشم که هنوز کمش نکردم و همش عقب میندازم.
مرسی از انرژی مثبتی که برام فرستادی با پیامت. حال دلت همیشه خوب باشه عزیز دلم

دریا پنج‌شنبه 22 آذر 1403 ساعت 09:58 http://Taarikheman.blogsky.com

سلام عزیزم
چه سفر خوبی رفتید. خوندنش که برای من خیلی لذت بخش بود. من زیاد شمال رفته ام ولی سه بار توی پاییز بوده. یک بار اواخر مهر و دو بار اواخر آذر و بهترین سفرها هم همین سه تا بوده. اصلا دریا و جاده شمال و جنگل و فضای شهرهای شمالی توی وووپاییز محشره. البته خب سفر توی پاییز با بچه ها چالش های خودش رو هم داره.
چقدر کدبانو هستی که اینقدر دقیق وسایل و آذوقه سفر برمیداری. فقط به سوالی ازت داشتم. برنج سفید پخته رو فریز میکنی؟ بعد چطوری گرمش میکنی؟ بد طعم نمیشه؟

سلام دریا جان
میبخشید بابت دیر پاسخ دادن به پیامت. شرایط پاسخ به پیامها رو نداشتم این چند روز
من تجربه های زیادی برای سفر در فصل سرد سال نداشتم اما دو سه باری که تجربه کردم به نظرم که لذت بخشه، البته با داشتن بچه کوچیک یه مقدار سختتر میشه از جهت احتمال سرماخوردگی و نیاز به پوشوندن زیادشون و... اما به نظرم هر از گاهی خیلی هم عالیه به قول شما دریا و جنگل در فصل پاییز خیلی جذاب و دلنشین میشه.
کدبانو که نیستم دریا جان فقط مدام با خودم مرور میکنم که ممکنه چه چیزی لازم باشه و تا ریزترین موارد رو برمیدارم که بخشیش بابت کمالگرایی و بخشیش هم بابت وسواس فکری هست و شاید درصد کمتری برگرده به زن خونه بودن
درمورد برنج سفید عزیزم اینطوری نیست که مثلا من برنج سفید رو بپزم و بذارم فریزر... این برنج سفیدی که فریزری بوده داستان خودش رو داره....گاهی شوهرخواهرم که مثلا برای هیاتها آشپزی میکنه (فوق لیسانس عمران هست و مهندس خبره اما دلی اینکارو میکنه) چندین غذای نذری رو برام میاره و بیشتر از نیاز ماست و من میبینم بذارمش تو یخچال کهنه میشه با همون برنج سفیدش میذارم فریزر،‌یا مثلا ممکنه از محل کارش گاهی دو سه تا غذا برامون بیاره (اینم داستان جدایی داره) خب معمولا این مدل برنج،‌ خیلی دونه و زنده هست و اینطوری نیست که براحتی با فریز شدن خراب بشه، منم خب با مایکروفر گرم میکنم که بافتش رو خراب نمیکنه، گاهی هم تو قابلمه با شعله خیلی کم و مقدار کمی آب و میذارم همزمان یخش باز بشه و خیلی خوب هم گرم بشه که معمولا تو قابلمه کمی خورده میشه که من به شخصه مشکلی ندارم...یعنی اینطوریه، نه اینکه مثلا من یک کاره برنج سفید درست کنم و بذارم فریزر. من برنجی رو که خودم پلویی درست میکنم نهایتا برای دو وعده درست میکنم و ظرف دو روز خرده میشه، اینهاییه که در پستم نوشتم مربوط به برنج های اضافه ای هست که از جای دیگه بهم رسیده، یا مثلا ممکنه از رستوران طرف قرارداد محل کارم یکجا چندغذا بگیرم و اضافه اون رو بذارم فریزر آخه به دلیل محیط خاصی که داره (نیاز به چادر و...) اینطوری نیست که بخوایم با خانواده بریم همونجا غذا بخوریم و چون اعتبارش فصلی تمام میشه گاهی نزدیکای پایان فصل میریم و یکجا چندغذا میگیریم و من اضافه ها رو فریز میکنم، البته گاهی هم خونواده ها رو مهمون میکنیم اما این یکی دو سال اخیر معمولا خودمون استفاده کردیم...
چه توضیح مفصلی دادما

مامان خانومی چهارشنبه 21 آذر 1403 ساعت 18:37 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام
خداروشکر که علی رغم سردی هوا بهتون خوش گذشته از بابت مادرشوهرت ناراحت شوم بنده خدا سنی نداره ولی اینهمه مریض بودن خیلی سخته خدا کمکش کنه و انشاءالله بهتر بشه معلومه که خیلی دلسوزو و مهربونه کلا گیلانیها خیلی مهربونن خدا خودش شفا بده بنده خدارو . شما که گیر سرکاررفتن نیستید وساعت ترافیک جاده های شمال مشخصه یه دفعه همون شنبه صبح راهی میشدید که اذیت نشید الان دیگه تابستون و زمستون نداره چهارشنبه عصر تهرانیها رو به شمال ان و عصر جمعه برمیگردن از جاده های مختلف .

سلام سمیه جان
بله خوب بود جای شما خالی. البته شما که خودتون در مسافرتهای اینطوری استادید
هنوز که هنوزه مادرشوهرم بنده خدا سرگیجش خوب نشده. دلم خیلی براش میسوزه اما کاری هم نمیشه کرد و باید خود به خود خوب بشه. بنده خدا خیلی اذیت شده بابت همه مریضیهای جورواجورش این سالها. خدا بهش سلامتی بده. مادر خودم هم یه جور دیگه مریضه و نگرانشم.
بله اشتباه کردیم و باید همون شنبه راه میفتادیم، اما من نمیخواستم بیشتر از اون اذیت بشیم و اصلا هم پیشبینی نمیکردم انقدر شلوغ باشه، یعنی برای این موقع سال بی تجربه بودم. در کل به نظرم وقتی آدم راه میفته نباید برگرده و دیگه ادامه بده، خودم شخصا خیلی معذب میشم و خجالت میکشم اما سامان ولکن نبود و قبول نمیکرد و دیگه برگشتیم اما دفعات دیگه تجربه شد که یا پنجشنبه برگردیم یا همون شبنه.

شادی چهارشنبه 21 آذر 1403 ساعت 16:50

سلام
خدا رو شکر که بهتون خوش گذشته.اتفاقا این سفرهای پاییز و زمستان که خلوتی توش هست خیلی حال میده
انشاالله مادرشوهرت به زودی سرپا بشه. کلا مریض بودن دیگران خیلی آدمو ناراحت میکنه
بابت کار همسر هم واقعا متاسفم. خیلی اذیت کننده میشه هم برای تو هم خودشون

سلام شادی جان
بله خیلی خوب بود و خوش گذشت و برای من تجربه جالب و خوبی شد شکر خدا.
انشالله عزیزم، بنده خدا هنوزم خوب نشده. گناه داره طفلی.
منم واقعا بابت اوضاعی که همسرم الکی الکی گرفتارش میشه هر بار خیلی ناراحتم ولی کاری هم ازم برنمیاد

نازیلا چهارشنبه 21 آذر 1403 ساعت 15:21

چه پست قشنگی بود همیشه به سفر و گردش خوشحالم که خوش گذشته بهتون طفلی مادرشوهرت چقدر غصه خوردم براش سرگیجه واقعا وحشتناکه خدا بهش رحم کنه و زودتر سلامتیش رو دست بیاره...
در کل این ممهمونیهای تولد و سفری که داشتید عالی بود مشخصه حالتو بهتر کرده خداروشکر
مرضیه جان من اینستام درست شد و عکسهای جدیدت رو دیدم اول اینکه ماشالا هزار ماشالا چقدر شما سه خواهر زیبایید مخصوصا رضوانه که چهرش واقعا شیک و زیباست دوم اینکه عکسهای شمالتونو دیدم و از بازی بچه ها کیف کردم فقط تعجب کردم تو اون سرمای شمال چطور سر بچه ها کلاه نبود؟ من تو همین تهرانش بدون هدبند و کلاه برم بیرون سرماخوردگی داغونم میکنه

ممنونم نازیلا جان و میبخشید بابت تاخیر در پاسخ دادن.
مادرشوهرم بنده خدا هنوز که هنوزه سرگیجه داره و فقط چنددرصد بهتر شده. سه ماهه که همینطوری نشسته و هیچ کاری نمیتونه انجام بده. امیدوارم اینبار که بهتر میشه دیگه دوباره دچارش نشه.
بله خدا رو شکر حالم بعد مهمونیها بهتر شد البته بابت وضعیت همیشگی همسرم تقریبا حال خوب ما دائمی نمیمونه!
ممنونم از لطفی که به من و خواهرانم داشتی. بله رضوانه چهره خوبی داره اما خب از نظر مادرم زیباترین خواهر اولم هست
گفتی کلاه و داغ دلم تازه شد! نویان تحت هیچ شرایطی اجازه نمیداد کلاه سرش کنیم و خدا میدونه چی کشیدیم تا تونستیم گاهی در حد چنددقیقه تو سرما کلاه سرش کنیم! اونم فقط یه مدل کلاه که خیلی هم گرم نبود...چندبار تهدیدش کردیم که اگه نپوشی نمیبریمت و الکی درو میبستیم که یعنی تو رو نمیبریم که دیگه به زور و گریه سرش میکرد اما باز تا پامون به ماشین یا بیرون میرسید به بهانه های مختلف درمیاورد و دیگه آخرش من یکی که کم آوردم و قیدشو زدم! یعنی درواقع چاره ای نداشتم! نیلا هم کلاه دوست نداشت و الانم نداره اما باز بیشتر گوش میده و مثل نویان عذابم نمیده برای کلاه اما مثلا اهل شال گردن و دستکش و ... اصلا نیست! اینم شانس مایه

محبوبه چهارشنبه 21 آذر 1403 ساعت 15:19

سلام مرضیه جون
چه ماه مفیدی بود، فکر کن چهارتا مهمونی، مسافرت.. معلومه بعد اون هیجان و شلوغی، یکهو شروع شدن دوره و آزمون یکم حالت افسرده گی میده به ادم، همه همینیم، خیلی خوشحالم اومدین رشت، اینبار از کنار پارک ملت رد میشم با خودم فکر میکنم نیلا و نویان هم اومدن اینجا
اختلاف با همسر در زندگی همه ما هست، مهم اینه الان با هم خوب هستید، دکتر مادرم در رشت برای مغز و اعصاب دکتر حامد رمضانی ساختمان آتیه هست، برای سرگیجه گوش میانی البته خودشون بهتر میدونن، دوتا دارو هست بتاهستین و سیناریزین میخورند، امیدوارم شاد باشی و حال دلت خوب باشه

سلام محبوبه جان
میبخشید بابت تاخیر در پاسخ دادن عزیزم
بله بعد مهمونی و برگشت از سفر چندروزی حالم خوش نبود اما کم کم بهتر شدم که باز قضیه پرداخت وام همسر و بی پولیش پیش اومد و بهم فشار اومد (در پست امروز نوشتم)
محبوبه جان خونه مادر و پدر همسرم درست کنار بوستان ملت هست و من اون منطقه رو خیلی دوست دارم. برگهای پاییزی فضای خیلی قشنگی رو به پارک داده بودند و من واقعاَ فکر میکنم شما شمالیها مورد لطف خاص خدا هستید
ممنونم از اطلاعاتی که دادی، اسم دکترو یادداشت کردم. اتفاقا داروهای مادرشوهرمو که دیدم فکر میکنم هر دوی این داروها رو داره استفاده میکنه و الان بعد سه ماه سرگیجه وحشتناک فقط یکم بهتر شده بنده خدا.
خدا به مادر بزرگوار شما هم سلامتی بده انشالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد