بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

ساعت یک شب هست! وقت زیادی برای نوشتن ندارم اما احساس کردم باید از این چند روز اخیر هم مطلب بنویسم و پرونده تعریفیجات از این مهمونیهای پشت هم رو در این وبلاگ هم ببندم!  

امیدوارم خیلی هم این پست طولانی نشه که البته سعی میکنم از جزئیات بزنم آخه فردا صبح به امید خدا عازم نوشهر هستیم... خیلی ناگهانی تو این سرما با همسرم تصمیم گرفتیم بریم نوشهر. راستش من هنوزم مطمئن نیستم کار خوبی میکنیم یا نه، من برای هر تصمیمی که میگیرم خیلی حساب و کتاب میکنم و الان مثلا نگران سرمای شدید هوا یا خدای نکرده مریض شدن بچه ها هستم، از طرفی هم چون این موقع سال سفر اینطوری نرفتم (به جز البته خونه مادر و پدر همسرم در رشت که قضیش با این سفر نوشهر فرق میکنه) با خودم فکر میکنم آیا الان و در این فصل زمان مناسبی برای سفر هست یا نه اونم بعد اونهمه خستگی که از چهار پنج تا مهمانی پشت هم تو تنمون مونده.

 خب من همینطوری پیشنهاد سفرو به همسرم دادم و اونم از خدا خواسته به شدت استقبال کرد. راستش وقتی دیدم همسرم بعد از سه ماهی که سر پروژه قبلی میرفت تا رفتن سر پروژه بعدی چند روزی بیکاره و بعد ممکنه درگیر شغل جدید بشه، بهش گفتم میتونیم این چند روز نوشهر هم بریم که اونم با کمال میل قبول کرد و دیگه منم در تماسی که با محل کارم گرفتم دیدم خدا رو شکر میتونیم از ویلای نوشهر استفاده کنیم و مشکلی نیست. البته خب پیشنهاد سفر مشهد هم بهش دادم که چون سفر زیارتی هست و همسرم به این مدل سفرها  ابداَ علاقه ای نداره، قویاَ مخالفت کرد و گفت مرضیه تو رو خدا بیخیال مشهد بشو و اصلاَ حرفشو نزن. چه میشه کرد دیگه؟ حالا من برای سفر مشهد در آینده و بدون حضور سامان (برای اولین بار) هم فکرهایی دارم که به وقتش مینویسم،‌شاید خدا خواست و با سمانه همسایه سابق دوتایی رفتیم. البته در حد یه فکره اما ممکنه بشه عملیش کرد. خب سامان که هیچوقت حاضر نیست بره مشهد یا هیچ جای زیارتی دیگه، نمیشه که چون اون علاقه ای به مشهد رفتن نداره من قید سفر و زیارت رو بزنم، از آخرین باری که رفتم هشت سالی میگذره و دلم میخواد دوباره زائر امام رضا بشم اگر قسمت بشه و بطلبه.

از ظهر امروز جمعه شروع کردم به جمع کردن وسیله ها و خوراکیها و تدارکات مفصلی که معمولا قبل هر سفر دارم. عصر که تلفنی با رضوانه خواهرم صحبت میکردیم  با اصرار ازش خواستم که با دخترکوچولوش بیان خونه ما و اونم با اینکه معمولا هیچوقت قبول نمیکنه اما اینبار قبول کرد، داشتیم تلفنی راجب موضوعی صحبت میکردیم که گفت خیلی دلم گرفته و حال روحیم خیلی بده و منم به اصرار خواستم عصر که شوهرش میره باشگاه (باشگاهش به خونه ما نزدیکه) اونم همراه بچه بیاد و خونه ما دو سه ساعتی بمونه بلکه روحیش عوض بشه و در کمال تعجب با اینکه اولش کاملا مخالفت میکرد و میگفت حوصله نداره جایی بره و ... اما در نهایت اومد و سه ساعتی بود و ساعت هشت و نیم همسرش اومد دنبالش و نیمساعتی اونم نشست و رفتند. چند تا غذا هم برام آورده بود که گذاشتم فریزر. البته خودش درست نکرده بود و همسرش از محل کار آورده بود که اونم خودش داستان جدایی هست. بازم دستشون درد نکنه.

++++++++ خدا رو شکر چهار مهمانی ما !!! هم تمام شد و رفت پی کارش! انگار دوباره متولد شدم به خدا من آدم مهمونی دادن های پشت هم نیستم و یه جورایی زندگیم از ده روز گذشته به این طرف کن فیکون شده بود. دوره آموزشی که برام خیلی مهم بود رو به ناچار گذاشتم کنار و از برنامه های روتین زندگیم هم فاصله گرفتم تا مهمونیها به خوبی برگزار بشند.

به جز مهمانیهای چهارشنبه و پنجشنبه شب (۳۰ آبان و یک آذرماه) روز دوشنبه پنج آذر هم دو تا از دوستانم (دوست و همکار) یکراست از محل کار اومدند منزل ما. یکیشون مجردو میانسال هست (مطلقه) و یکیشون هم  یه دختر همسن نیلای من داره که از پیش دبستانی برش داشته بود و اومده بود خونمون. اصرار کردم برای ناهار بیان اما گفتند ناهارو سر کار میخورند و نمیتونند زودتر از ساعت دو راه بیفتند و برای همون هم باید مرخصی رد کنند. همسرم اصرار میکرد که خودش میره دنبالشون و با اینکه اونا مدام تعارف میکردند که با اسنپ میان و زحمت نمیدند، اما سامان میگفت من امروز وقتم آزاده و حتما میرم میارمشون! اتفاقاَ خود سامان هم اونها رو بعد مهمونی و برگشتنی رسوند خونشون و باز اجازه نداد اسنپ بگیرند ( ما همچین آدمهایی هستیم مهمانی میدیم و مهمان رو هم خودمون میاریم خونمون و برش میگردونیم خونش).  یکی از ویژگیهای خیلی خوب همسر من همین مراودتات خوب اجتماعی هست که خیلی وقتها آبروی منو به اصطلاح میخره و در جمع دوستانم حسابی گرم میگیره و خیلی صمیمی و خوب رفتار میکنه. دوستان من همیشه از خوبیهای سامان میگند و هر موقع مثلاَ من از زندگیم مثل همه زنها درددلی میکنم اغلب معتقدند سامان مرد خیلی خوب و مهربونی هست و حتی گاهی میگند تو اذیتش میکنی بنده خدا رو!

از حاشیه بگذریم، دیگه ساعت سه ظهر دوشنبه ۵ آذر رسیدند خونمون. من و سامان هم که از روز قبل برای مهمانی سوم هم کلی تدارک دیده بودیم و کلی تمیزکاری کردیم و خوراکیها و غذاهای آماده ای که بعد از دو مهمونی قبلی تموم شده بودند مثل ژامبون ها و ناگت ها و فلافل ها و میوه و نوشیدنی و سایر مخلفات و تنقلاتی که تموم شده بودند رو دوباره تهیه کردیم. کیک هم گرفتیم و از اونجا که نیلا و بخصوص دختر دوستم خیلی دوست داشتند تولد بازی کنند و کیک رو ببریم و فشفشه داشته باشیم دوباره همین برنامه ها رو در مهمونی سوم پیاده کردیم (بماند که دیگه بعد از دو تا مهمونی قبلی مزش رو از دست داده بود) و آهنگ گذاشتیم و بچه ها یکم رقصیدند و هر سه تا شمعهای کیکو فوت کردند و چند تایی عکس گرفتند. ما بزرگترها هم بعد از گرفتن چند تا عکس و خوردن چای و کیک تولد و پذیرایی با ساندویچ و...، یکم نشستیم به حرف زدن از اداره و صحبت از رفتارهای نامناسب یکی دو تا از همکاران دیگه و حرفهای این مدلی.

اینم بگم که با اینکه سفارش کرده بودم برای نیلا کادو نیارند و گفته بودم به اندازه کافی در مهمانی های قبلی کادو گرفته اما یکی از دوستام یه بلوز و شلوار دخترونه و دوست دیگم یه کیسه آب گرم با کیفیت و ساخت ترکیه آورده بود (البته من واقعاَ نمیدونم با کیسه آب گرم چکار کنم و هیچ استفاده ای تا این سن ازش نداشتم) من هم به دختر دوستم یه بلوز و شلوارک خیلی خشکل و چند تا گل سر و گیره سر با طرح های شب یلدا و ...  هدیه دادم که البته هدیه من به دختر دوستم از هدیه دوستم به نیلا به مناسبت تولدش به نظر خودم ارزنده تر بود....البته خب این هدیه دادن به دختر این دوستم هیچ مناسبتی نداشت و صرفا چون اومده بود خونه ما به عنوان هدیه بهش دادم و این عادت و رسمی هست که اغلب برای بچه ها دارم.

 حدود ساعت شش و نیم عصر یکی از دوستانم رو سامان برد و رسوند خونشون و ساعت هفت و نیم هم من و سامان و بچه ها با اون یکی دوستم و دخترش راه افتادیم که اونا رو برسونیم خونشون (این همکارم بابت معذوریتی که از طرف شوهرش که سختگیر و حساسه داره نمیتونست تنها با سامان بره خونه و برای همین چون سامان خیلی اصرار داشت که اونو هم برسونه من و بچه ها هم باهاشون رفتیم که دوستم معذب نشه). دیگه تا برگردیم خونه شد ساعت نه و نیم شب و سامان بچه ها رو تو پارکینگ ساختمون نگه داشت که بازی کنند و من ظرف یکساعت کل خونه رو مرتب و تمیز کردم و وسیله های پذیرایی و خوراکیها رو جابجا کردم و جارو کشیدم و ظرفها رو هم شستم و بعد یکساعت بچه ها اومدند بالا و شامشون رو دادم....واقعا از شدت خستگی تمام بدنم تحت فشار بود اما خدا رو شکر که این مهمونی سوم هم خوب برگزار شد. بچه ها هم حسابی بازی کردند و بهشون خیلی خوش گذشت.

+++++++ مهمونی بعدی هم مربوط میشد به اومدن دخترخاله سامان و شوهر و دخترش که در پست قبل گفتم چطور شد که همراه مهمونهای شب پنجشنبه (۱ آذر) نتونست بیاد و گفت تولد دیگه ای دعوته و در نهایت گفته بود آخر هفته بعد که میشد پنجشنبه همین هفته میان خونه ما. تا چهارشنبه بعد از ظهر هیچ خبری بهمون ندادند که میان یا نه، من به سامان گفتم لطفا به دخترخالت زنگ بزن و بپرس که این هفته اومدنی هستند یا نه (با اینکه گفته بودند که آخر هفته میان اما من با شناختی که ازشون پیدا کرده بودم اعتمادی به حرفشون نداشتم و میخواستم مطمئن بشم که اگر قراره بیان و قطعی هست شروع کنم به تدارک مهمونی و آماده کردن وسایل پذیرایی و خوراکیها و احیاناَ تدارک شام و اگر هم قراره باز کنسل میکنند که خودمو به زحمت نندازم و به جاش برم به مادرم سر بزنم) دیگه سامان تماس گرفته بود و دخترخالش خیلی ریلکس گفته بود پنجشنبه قراره با خانواده دوست آوا (دخترشون) بریم بیرون و کنسرت و ...! بعد هم گفته بود حالا فرصت هست و ما هر وقت خواستیم بیایم از دو سه روز قبل بهتون خبر میدم که اگر مشکلی نبود بیایم خونتون و ما اهل تعارف و برنامه ریزی و تشریفات و ... نیستیم. برام جالب بود که این هفته هم با اینکه گفته بودند میان خونه ما، اما برنامه دیگه ای چیده بودند که حتی نیومدنشون انقدرها مهم نبود اما اینکه تا همسر من زنگ نزده بود هیچ خبری نداده بودند برام عجیب بود واقعا....

حقیقتش از اونجا که انتظارش رو داشتم که همینطوری بشه و این هفته رو هم کنسل کنند، خیلی هم تعجب نکردم و فقط با سامان به این نتیجه رسیدیم که این خانواده با اینکه آدمهای خوبی هستند اما با ما همخوانی ندارند و بهتره رفت و آمدی نداشته باشیم و مثلا من سفارش کردم که اگر بعدها  خودشون دعوت کردند که بریم خونشون یا با هم بریم بیرون در کمال احترام بهانه ای بیاره و دعوتشون رو قبول نکنیم، بخصوص که من و سامان هر دو به یه سری اصول میزبانی و مهمان بودن و قول و قرار پایبندیم و وقتی طرف مقابل اینطوری نیست و روحیاتشون و سبک زندگی و وضعیت مالی و ... هم تا حد زیادی با ما متفاوت هست ضرورتی به ادامه ارتباط وجود نداره. اتفاقا اینبار که گفتند نمیتونند بیان،‌نه من و نه سامان ذره ای ناراحت نشدیم چون انگار بر اساس تجربیات قبلی انتظار چنین اتفاقی رو داشتیم که باز مثلا بگند ما نمیتونیم این هفته بیایم و ... تنها ناراحتی من این بود که حس میکردم دیر یا زود باز میگند میخوان بیان و برای ما مهمانی آینده یه مقدار سخت میشه،‌یعنی با خودم میگفتم ایکاش میومدند و میرفتند که این مهمونی آخری هم تمام میشد و میرفت پی کارش و مثلا الان که هنوز از خوراکیها و وسایل پذیرایی و تمیزی خونه خیالمون راحتتره این مهمانی رو هم میگرفتیم و مثلا طوری نشه که باز یکماه بعد زنگ بزنند که میان (البته هیچ ایرادی هم نداشت اما ترجیحمون  این بود که یکسره بشه تکلیف این مهمونی ها) چون به هر حال اینبار که هنوز تنقلات و خوراکیهامون تکمیل بود برای ما راحتتر بود که میزبانشون باشیم تا مثلا یکماه بعد....

خلاصه وقتی دیدم قرار نیست پنجشنبه بیان به مادرم زنگ زدم که بریم  یه سر بهش بزنیم، قرار بود بعد ناهار راه بیفتیم خونه مامانم که دیدم حدودای ساعت دوازده ظهر این دخترخاله بهم زنگ زد که ما امشب میایم... حقیقتش اصلا انتظارشو نداشتم و پروندشو  بسته بودم و از طرفی دلم میخواست به مادرم سر بزنم اما در نهایت به فال نیک گرفتم که ظاهرا این یکی مهمانی هم در تایم خودش انجام میشه و پرونده این مهمونیها بسته میشه، ولی خب نمیدونم چرا با خودم فکر میکردم لابد اون دوستشون رفتن به بیرون رو کنسل کرده که اینا هم برنامشون عوض شده و دوباره گفتند که میان.

خلاصه وقتی که فهمیدیم قراره شب بیان خونمون، زنگ زدم به مادرم و بهش گفتم امشب مهمونام میان و من نمیتونم بیام خونتون که نخواسته باشه شام درست کنه. بعد از ناهار با سامان مجددا خونه رو مرتب کردیم و سامان برای بار چهارم ظرف این هفت هشت روز خونه رو مرتب کرد و بعد هم با نیلا  رفتند دنبال خریدها... با اینکه دخترخالش گفته بود ما بعد شام میایم و زحمت شام رو نکشید اما من خیلی اصرار کردم که برای شام بیان که البته هیچ جوره زیر بار نرفتند و منم میز پذیرایی رو مشابه مهمانی های قبلی چیدم. ولی با اینکه گفته بودند ساعت ده شب میان و شامشون رو میخورند اما باز به سامان گفتم برو و ژامبون گوشت و ژامبون مرغ و ناگت مرغ (شکلهای مختلف) و فلافل و نوشیدنی و شیرینی و میوه ها و خوراکیهایی که کم هستند رو مجدد تهیه کن و یکبار دیگه هم میز پر و  پیمونی چیدم و دلم نمیخواست برای مهمانی آخر کم بذارم... به سامان گفتم اگر ببینیم به هر دلیلی شام نخوردند حتماَ تعارف میکنیم که چلو کباب و چلو جوجه کباب هم برای آخر شب سفارش بدیم که البته وقتی رسیدند گفتند شام خوردند و جا  برای هیچ چیز اضافه ای ندارند و تازه ناراحت بودند که چرا خودمون رو در همون اندازه هم به زحمت انداختیم، خلاصه که با خوراکیها و غذاهای آماده سر میز از خودشون پذیرایی کردند. دخترشون آوا هم حسابی با نیلا سرگرم بازی بودند اما خب متاسفانه نویان رو زیاد تو بازیهاشون راه نمیدادند و طفلک مظلومم همش با ناراحتی میومد پیش من و گله میکرد. الهی بمیرم برای این بچه مظلوم.

علیرغم اینکه تاکید کرده بودم کادو نیارند و اصلا راضی به زحمت نیستم (خدا میدونه از ته دل به همه مهمانها با تاکید زیاد سفارش میکردم  کادو نیارند اما همگی هم لطف داشتند و هدایایی آوردند) اما بنده های خدا غیر از شیرینی تر و رولت های  تازه و خوشمزه ای که برامون آوردند برای نیلا یه گیتار آموزشی اسباب بازی و برای نویان یه فوتبال دستی کوچیک هدیه گرفته بودند و بچه ها هم حسابی از کادوهاشون خوششون اومده بود. منم برای دخترشون یه بسته ۱۲ رنگه مداد شمعی و لوازم التحریر و گیره مو و گل سر گرفتم و همینطوری بی مناسبت بهش دادم (بالاتر هم گفتم، عادت دارم اگر بچه ای بیاد خونم براش هدیه ای بخرم و بهش بدم) خلاصه که حدود نه و نیم شب اومدند و ساعت یک شب هم رفتند. منم موقع رفتن از همه اسنک ها و خوراکیها و شکلاتها و تنقلات روی میز براشون ریختم که ببرند و غیر اون مقدار زیادی فلافل و ناگت  و چند تا از شیرینی های خامه ای و رولت هایی که آورده بودند رو براشون در ظرف یکبار مصرف ریختم که ببرند و گفتم این حجم از شیرینی برای ما اصلا خوب نیست و به اندازه کافی ازشون خوردیم. حرفی هم از ناراحتی که بین سامان و شوهر این دخترخاله به وجود اومده بود نشد و در مجموع این مهمانی هم به خیر و خوشی تمام شد.

 بازم خوب شد که بعد از اینهمه کش و قوس،‌آخر سر این مهمونای آخری هم اومدند و رفتند و امروز هم که پذیرای خواهر کوچیکم و دخترش و شوهرش بودم و یه جورایی میشه گفت طی این ده روز اخیر پنج سری مهمان داشتم (البته خواهرم که امروز اومد مهمونای کاملا خودمونی بودند و هیچ زحمت خاصی نداشت برام.) امروز هم که در حال آماده کردن وسایل سفر بودم و کلاَ این ده روز اخیر ذره ای استراحت نداشتم و بدنم حسابی کوفته و خسته هست. الان ساعت یک و نیم شب هست و من باید چهار پنج ساعت دیگه بیدار شم که کارهای نهایی رو انجام بدیم و حدود نه و ده صبح راه بیفتیم...الان که فکر میکنم میبینم اصلا جون ندارم که به این سفر برم و هنوز خستگی این مهمانیهای پشت هم از بدنم نرفته و هنوز هیچی نشده احساس میکنم شاید وقت مناسبی برای این سفر نبود. راستی من خیلی به مادرم و هر دو تا خواهرام اصرار کردم که با ما بیان اما شرایط هیچکدوم جور نبود و نشد که بیان.

از خستگی چشمام باز نمیشه. بچه ها با هزار بدبختی و دنگ و فنگ مثل اغلب شبها ساعت دوازده شب خوابیدند، سامان هم تازه ساعت دوازده شب شام خورد و ساعت دوازه و نیم شب خوابید و به من هم گفت برو بخواب و صبح کلی کار داریم اما من گفتم با لپ تاپ کار دارم و دلم میخواد قبل رفتن پست مربوط به این چند روز اخیر رو هم بنویسم. یه جورایی انگار احساس وظیفه کنم نسبت به دوستانی که بهم سر میزنند.

 شاید عکسی از مهمانی های آخر هم در پیجم بذارم، عکس نیلا همراه دخترکوچولوهای مهمونهامون. نیلا امسال حسابی با اومدن این مهمونها بهش خوش گذشت و خاطره خوبی براش شد.... الان همش میگه فلان دوستم کی میاد و هفته بعد میان ؟ منظورش مثلا به یکی دیگه از دخترهایی هست که پارسال در تولدش حضور داشت و امسال نشد که برای تولدش دعوتشون کنم و الان منتظره اونا هم در آینده بیان خونمون! عادت کرده یه جورایی انگار و هر چی بچه تو فامیل هست رو میخواد دعوت کنه و انتظار داره که هر چند روز یکبار بیان خونمون 

من دیگه برم. دستام جون ندارند که بیشتر از این تایپ کنم و فقط چند ساعت وقت دارم که بخوابم و صبح بیدار شیم و راه بیفتیم. خدا خدا میکنم  که تصمیممون برای این سفر تصمیم درستی بوده باشه و سرمای هوا خیلی هم آزار دهنده نباشه و همینطور اطراف ویلایی که در اختیار ما میذارند خیلی هم خلوت نباشه و به بچه ها خوش بگذره. اسکوتر نیلا و ماشین و دوچرخه نویان رو هم میبریم که تو همون محوطه بازی کنند و سرگرم بشند.

خدا میدونه چقدر دلم میخواد تا ساعت یازده صبح بخوابم اما حیف که باید صبح زود بیدار بشم و آماده بشیم و بچه ها رو بیدار کنم و راهی بشیم.

این مهمونیهای پشت هم هیچی هم که نداشت یکم حال و روز من رو که حسابی به هم ریخته و داغون بود بهتر کرد.... انگار در کار انجام شده ای قرار گرفته بودم و مشغله ذهنی مربوط به تدارک این مهمونیها جا برای فکر و خیالات اضافه نمیذاشت. متاسفانه ظرف این ده روز اخیر به خاطر پرخوری زیاد قبل و بعد مهمونیها و پیاده روی نکردن (عادتمه هر روز نزدیک به یک ساعت در خونه پیاده روی میکنم) وزن اضافه کردم، در سفر به نوشهر هم حتماَ‌این اضافه وزن بیشتر هم میشه و بعد سفر دوباره باید سفت و سخت رژیم و پیاده رویمو شروع کنم و اضافه وزن این چند روز رو کم کنم. کار سختی پیش رو دارم اما حتماَ‌باید انجامش بدم. در عین حال باید بعد وقفه دو هفته ای در دوره آموزشی، استارت دوباره اون رو هم بزنم و همزمان به محل کارم هم برم و اگر شد با مدیر ملاقات کنم. کارهای زیادی هست که باید انجام بدم و انشالله بعد برگشت از این سفر چهار روزه و بعد یکی دو روز استراحت، با برنامه بریزی به همشون برسم.

نظرات 17 + ارسال نظر
نفیسه یکشنبه 25 آذر 1403 ساعت 17:11

ممنونم مرضیه جان خدا نگه دار بچه های نازت باشه
از کامنت قبلیم فقط جمله اولش اومده بود

قربونت برم عزیزم. زنده باشید ایشالا.
واقعا؟ فکر میکنم وقتی از استیکرهای گوشی به جای استیکرهای خود بلاگ اسکای استفاده بشه، بخشی از کامنت بعد اون استیکر رو پاک میکنه.
در هر حال حیف شد

بهار یکشنبه 25 آذر 1403 ساعت 02:25 http://Bahar1363.blogfa.com

سلام مرضیه عزیزم
تولد گل دخترت مبارک
خدا قوت به شما بانوی پر تلاش
خوشحالم که سفر خوبی داشتید
انشالله همیشه خوب و خوش و سلامت باشید
خوندن پستت خیلی لذت بخش بود ممنونم ازت

سلام بهار جان خوبی؟
خونه جدید مبارک احتمالا تا الان جابجا شد باشی. امیدوارم با دل خوش و حال خوب روزهای عمرتون رو در اونجا بگذرونید.
ممنونم ازت گلم. سلامت باشی همیشه در کنار همسر عزیزت

نفیسه شنبه 17 آذر 1403 ساعت 10:34 http://n-m.blogfa.com

سلام مرضیه جون تولد گل دخترت میارک باشه❤️

سلام نفیسه جان
ممنونم عزیزم. بازم بهت تبریک میگم لطف و نعمتی رو که خدا بهتون بخشیده. خیلی مراقب خودت باش

مهشید جمعه 16 آذر 1403 ساعت 20:55

سلام مرضیه جان
خداراشکر که مهمونی ها با همت شما و همکاری همسرتون به خوبی گذشت هر چند خسته شدی، خدا قوت. ولی خوشحالی دخترتون یک دنیا ارزشمنده، حتما یادش میمونه، دختر من خاطرات روزهای تولدش در کودکی براش بهترین روزها ست.
خیلی ارزشمندی به بچه فامیل هدیه می دید، منم یک کمد هدیه دارم بیشتر اوقات هر کی میاد چیزی داخلش هست که دلش. را شاد کنه.
ان شاالله سفر خوبی داشته باشید،

سلام مهشید جان
بله منم خدا رو شکر میکنم که با همه سختیها و استرساش تموم شد. من موقع مهمونی دادن از چند روز قبل زندگیم یه جورایی به حالت تعطیل درمیاد و فکرم خیلی درگیر میشه و از این جهت اتفاق خوبی بود.
از ته دل امیدوارم دخترم تولد امسال و سال گذشتش رو یادش بمونه چون هر جور حساب میکنم توان اینکه سالهای بعد هم همینطوری براش تولد بگیرم رو ندارم البته احساس دین میکنم برای پسرم هم یکبار جشن مفصلی بگیرم اما خیلیها بهم میگند برای پسرها این موضوع انقدرها جذاب و مهم نیست و بیخیالش شو.
چه جالب پس شما هم به بچه ها هدیه میدید. من عادت دارم اگر بچه ای به منزلم بیاد کادویی بهش میدم و دلشو شاد میکنم، این سری کادویی که به دختر دوستم دادم از کادویی که اون برای تولد نیلا آورده بود جذابتر بود به نظرم. البته نمیخوام مقایسه کنم چون خیلی سفارش کردم کادویی نیارند و همینم که آوردند دستشون درد نکنه اما منظورم این بود که دلم نمیاد کادوی بی ارزشی بدم. خوشحال کردن بچه ها رو خیلی دوست دارم و البته برام مهمه که خاطره خوبی در ذهن پدر و مادرشون هم بمونه. چه خوب که شما هم چنین عادتی دارید. من بابت دو تا بچه کوچیک شیطون و کنجکاو و اینکه فضای خونم محدوده نمیتونم چنین کمدی داشته باشم اما حتما در آینده چنین فضایی رو در نظر میگیرم البته به شرط اینکه رفت و امد بچه ها به منزلمون ادامه دار باشه انشالله.
ممنونم عزیزم. جای شما خالی بود

غ ـ ـز ل چهارشنبه 14 آذر 1403 ساعت 18:20 https://life-time.blogsky.com/

خدا قوت
آفرین به این همه تلاش
خوبه اومدن و خیالتو راحت کردن
ان شالله که سفر خوش گذشته باشه

سلام غزل جان
ممنونم
این خیال راحت شدن از همه چی مهمتره! ولی خب گاهی آدم با خودش فکر میکنه اینهمه استرس و سختی رو به خودت تحمیل کردن ارزششو داره؟ البته برای من ارزش داشت چون دخترم خوشحال شد و اینکه باری هم از بابت مهمونی دادن از دوشم برداشته شد اما کلاَ میگم که حاضر نیستم سالهای بعد چنین فشاری رو مجددا به خودم تحمیل کنم.و
سفر خوبی بود خدا رو شکر . جای شما خالی

نازیلا چهارشنبه 14 آذر 1403 ساعت 15:10

آخی عزیزم چقدر خوب همیشه به مهمونی عزیزم خداروشکر نیلا حسابی بهش خوش گذشته سفر شمالم که نور علی نوره مخصوصا تو این پاییز حسابی بهتون خوش بگذره عزیزم و نگران مریض شدن بچه هام نباش
راستی مرضیه جان این دخترخاله آقاسامان همونی هست که میگفتی وضع مالی خیلی خوبی دارن و یکبار هم به صرف فلافل باهم رفته بودید پارک؟
راستی تولد نیلا جانمم مبارک باشه عزیزم ایشالا که همیشه سلامت و موفق و شاد باشه

ممنونم نازیلا جان.
بله نیلا بچم حسابی بهش خوش گذشت اما خب بعد هر مهمونی شروع میکرد گریه کردن چون دلش برای بچه ها تنگ میشد!
سفر هم خوش گذشت شکر خدا،‌جای شما خالی بود. تجربه خوبی هم بود سفر در این فصل اما خب سرمای هوا هم خیلی سوزنده میشد گاهی.
نه عزیزم اونا همین مهمونهای دومی ما بودند. پسرخاله سامان و خانومش و البته خواهرخانومش و باجناقش همراه بچه هاشون. اینا رو به صرف فلافل و مخلفات بیرون خونه دعوت کردم.
ممنونم عزیزم از تبریکت. امیدوارم دلت همیشه شاد و لبت خندون باشه

مامان خانومی دوشنبه 12 آذر 1403 ساعت 12:24 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام این هفته هوا خیلی سرد شد یهو امیدوارم اونجا هوا بهتر باشه و بهتون خوش بگذره ، چه خوب که دخترخاله هم اومد و یه دفعه ش کردن ولی فلصله مهمونیها خیلی کم بود مطمئنا خسته شدی امیدوارم سفرتون خستگی هارو بشوره ببره

سلام عزیزم
بله خیلی سرد شد و اونجا هم خیلی سرد بود بخصوص شبها و اول صبحها اما بین روز هوا مطبوع بود و در کل تجربه خوبی شد برام مسافرت این موقع سال.
بله فاصله کم بین مهمونیها فشار زیادی بهم آورد البته یه حسنش هم این بود که تمیزی خونه و اقلام پذیرایی برای همه مهمونیها تا حدی موندگار بود و از این جهت کار آدم کمتر میشد اما در کل مهمونیهای تولد خیلی دنگ و فنگش زیاده، مثل مهمونی افطار بخصوص برای منی که سختگیری خاص خودم رو هم دارم.
سفر که خستگی رو از بین نمیبره چون قبل و بعدش کلی کار داره اما در کل تنوع خوبی شد. اینکه خیلی هم یهویی بود و در این فصل هم رفتیم جذابیت خودشو داشت
من الان از خدامه ببتونم ه روال قبلی زندگیم قبل مهمونیها و ... برگردم چون از دوره آموزشیم خیلی عقب افتادم متاسفانه اما خب هنوز خستگی سفر از تنم نرفته بیرون (ما شنبه شب برگشتیم) و یه سری کارهای عقت افتاده هم دارم که باید این دو سه روز انجام بدم

آرام دوشنبه 12 آذر 1403 ساعت 11:34 http://aamini717@yahoo.com

سلام عزیزم مجددا تولد دختر نازت رو تبریک میگم. خداروشکر که از هول مهمونیا در اومدی منم خیلی برام این پروسه استرس میاره. امیدوارم سفر خیلی خوبی داشته باشی عزیزم

سلام آرام جان
ممنونم عزیزم. مهمونداری برای من هم خیلی استرس زا هست بخصوص که مدام وسواس فکری دارم که همه چی در بهترین حالت خودش باشه و مثلا بعد مهمونی بفهمم چیزی کوچکترین نقصی داشته خودخوری میکنم با اینحال از مهمون داشتن با همه سختیهایی که حداقل برای من و همسرم داره لذت میبرم،‌شاید بیشتر از رفتن به مهمونی.
ممنونم گلم. سفر خوبی بود. جای شما خالی

صدف دوشنبه 12 آذر 1403 ساعت 10:57

سلام مرضیه جان.خسته نباشی از اینهمه مهمانداری..مسافرت نوشهر هم الان واقعا فصل قشنگیه..هر چند یخورده سرده ولی واقعا زیباست..از اون شرجی تابستون خبری نیست..امیدوارم خوش بگذره

سلام صدف عزیز (من همیشه عاشق اسم صدف بودم و البته اسم لادن و اسم شیوا و نهال و ساحل)
به نظر خودم هم مسافرت در این فصل جذابیتهای خاص خودشو داره و به ما که انصافا خوش گذشت. تجربه خوبی بود. شاید سال بعد هم همین فصل سرد اونجا رو رزرو کردم

محبوبه دوشنبه 12 آذر 1403 ساعت 00:38

مرضیه جون، تنها وبلاگی هستی که با وجود بلند بودن پست ها ازش لذت میبرم، انگاری یک دوست ندیده و نشناخته ای که داری برام حرف میزنید ، از حرص خوردنت ناراحت میشم و از شادیت شاد.. با وجود همه خستگی ها، مطمعنم بار بزرگی رو زمین گذاشتی، چه خوب از دایره امن خودت در اومدی، مهمونی هاتو دادی، سفر رفتی در این فصل.. شاد و سلامت و خندان ببینیمت

سلام محبوبه جان
اون روز که کامنتت رو خوندم (من بلافاصله کامنتها رو بعد ارسالشون میخونم و روزی چندبار وبلاگم و نظراتی که میاد رو با گوشی چک میکنم اما دیرتر تایید میکنم و پاسخ میدم) کلی حس خوب گرفتم و خدا میدونه لبخند به لبم اومد و ذوق کردم. هنوزم بعد اینهمه سال وبلاگی نویسی این سبک پیامها بهم کلی انگیزه و انرژی مضاعف میده بخصوص که همیشه با خودم فکر میکنم وبلاگم محتوای خاص و مفیدی نداره مثلا و طولانی نوشتنم هم همیشه حتی خودم رو معذب میکنه.
بله بار بزرگی رو زمین گذاشتم و اگر یه سری کارهای عقب افتاده رو تا آخر این هفته انجام بدم به امید خدا از هفته بعد به روال روتین زندگیم برگردم.
دایره امن رو خیلی خوب گفتی. میدونی محبوبه جان بابت اوضاع نابسامان خونه و وضعیت رابطه با همسر و مشکلات روحی که داشتم مدام یه سری کارها رو عقب مینداختم که بازم شکر میکنم بخشیشو انجام دادم. مرسی خواهر عزیزم بابت پیام دلگرم کننده ای که برام فرستادی. نظرات تو همیشه برای من راهگشا بوده گلم

فاطمه یکشنبه 11 آذر 1403 ساعت 14:33 http://Ttab.blogsky.com

خسته نباشی عزیزم خداروشکرکه بهتری.سفرهم خوش بگذره
دخترتم چه خوشحال شده دستت دردنکنه
رمزهم اگه لطف کنی ممنون میشم

سلام فاطمه جان
ممنونم. تمام تلاشم خوشحال کردن دخترم بود اما خودم هم فکر نمیکردم تبدیل به چهار تا مهمانی بشه و به نظرم نهایتا یک یا دو مهمونی برای خوشحال شدنش کافی بود.
برات میفرستم عزیزم. لطفا وقتی گرفتی اطلاع بده

مهتاب یکشنبه 11 آذر 1403 ساعت 14:22 https://privacymahtab.blogsky.com/

من عاشق شمال تو این فصلم فقط از بابت بچه که سردش نشه
برو حالشو ببر خوش بگذره

خیلی عالی بود. من تجربه سفر به شمال رو در فصل سرما داشتم اما خب مثلا میرفتیم خونه مادرشوهرم و معمولا به دلیل سرما و بارندگی زیاد بیرون نمیرفتیم. اما اینکه برم مسافرت تفریحی و در حال گشت و گذار باشیم اولین بار بود و به نظرم تجربه خیلی خوبی بود، البته بچه ها و بخصوص نویان سرماخوردگی خفیفی گرفتند که به نظرم قابل اغماض هست

مامان طلا خانوم یکشنبه 11 آذر 1403 ساعت 01:14

سلام دوست عزیزم
خداقوت بابت مهمونداری های پشت هم
الهی جشن ۱۲۰ سالگی نیلاجون
سفرتون هم خوش بگذره بسلامتی برین و برگردین

سلام عزیز دلم
ممنونم از لطفت. سلامت باشی
سفر خوبی بود شکر خدا. بعد نوشهر هم رفتیم رشت و سفر یک هفته ای ما شنبه شب به پایان رسید

الهام شنبه 10 آذر 1403 ساعت 22:53

سلام . کار خوبی کردی مرضیه جان رفتی سفر. اگرم سرد باشه تو محیط داخل هتل ، میتونی استراحت کنی چون شام‌و‌ناهارت به راهه ان شالله خوش بگذره بهت با عکسای زیبا از سفر
تولد نیلا جان بازم‌مبارکه واقعا دخترخاله داشت میرفت رومخم که شانس اورد اومد خونتون
مراقب خودتون باشین

سلام الهام جان. سرد که خیلی سرد بود اما به نظرم در کل هوای دلنشین و مطبوعی بود. هتل هم نبود مجموعه ویلایی بود که اگر شد در پیجم عکسهایی ازش میذارم نیمه دوم سال هم رستوران به دلیل اینکه تعداد خانواده های حاضر در ویلاها زیاد نیست تعطیله اما من مشکل خاصی از جهت غذایی نداشتم که در پست جدیدم که تا آخر هفته مینویسم توضیح میدم.
دخترخاله واقعا شانس آورد چون اگر به این بازی کثیف ادامه میداد برای همیشه رفت و آمد باهاشون قطع میشد. البته ما کلا رفت و آمد زیادی هم باهاشون نداریم و تمام این سالها فقط دو سه بار پیش اومده اما اگر نمیومدند و مثلا چندهفته بعد میخواستند منزل ما بیان یا ما رو منزلشون یا بیرون دعوت کنند احتمال اینکه بهانه ای بیارم و بگم منزل نیستیم یا شرایطشو نداریم که بیایم زیاد بود!
شما هم مراقب خودتون باشید عزیزم

آرزو شنبه 10 آذر 1403 ساعت 16:51 http://arezoo127.blogfa.com

تولد نیلا جان مبارک باشه خاطره ی خوبی براش شد
کاش عکسای تولدشو چاپ میکردی که سالیان سال بمونه آخه اعتباری به گوشی،فلش و ... نیست
برای مهمونیا خب یکم سخت گرفتی من بودم انقدر تدارک نمی دیدم اونم برای مهمون بعد شام،راحت تر میگرفتم ولی چه کنیم مرضیه ای دیگه
سفر خوش بگذره عزیزم
ما هم هفته ی دیگه قراره نوشهر بریم امیدوارم هوا خوب باشه خیلی سرد نباشه

ممنونم آرزو جان. امیدوارم همینطور باشه.
حوصله چاپ عکس و انتخاب کردن بین اونهمه عکس و ... رو ندارم اما به نظرم فکر بدی هم نیست و شاید یکبار سر فرصت چندین عکس از تولد امسال و پارسالش انتخاب کردم و چاپ کردم.
والا من کلاَ خیلی سختگیر و وسواسی هستم و دلم میخواد از همه چی بصورت متنوع و در حجم زیاد موجود باشه و کلاَ برای همین هم هست که مهمونی گرفتن برام راحت نیست. حالا یک شبش که مهمونی شام هم بود جدای از اینهایی که تدارک دیدم (کوبیده و جوجه کباب) و شبهای بعدی هم اسما مهمانی شام نبود اما از نظر هزینه ای تقریبا باهاش برابری میکرد (از نظر زحمت البته کمتر)
هوا که خیلی سرد بود اما به نظرم دلنشین هست و صفای خودشو داره

نگین شنبه 10 آذر 1403 ساعت 14:11

سلام عزیزم، خدا قوت. خسته نباشی از مهمون داری. الهی شکر که همه چی به خوبی و‌خوشی برگزار شد. تولد دختر گلت رو باز هم تبریک میگم انشالله همیشه سلامت باشه و هرسال تولدش رو با دل خوش برگزار کنی

سلام نگین جان ممنونم از لطفت و تبریک مجددت. امیدوارم شما هم در کنار خانواده گلت همیشه در سلامت و نشاط و رزق و روزی باشید.

سارینا۲ شنبه 10 آذر 1403 ساعت 14:10 http://sarina-2.blogfa.com

سلام مرضیه جان
واقعا خسته نباشی
مرضیه جان اونجا تو اون ویلا که خدا رو شکر می تونی بخوری و بخوابی و خوش باشی
غذاتونم که آماده است
جاتونم که مشخصه
حالا روز اول بگیر بخواب و استراحت کن از روز دوم برو گردش
به نظرم از این نظر که غذا اونجا هست و پخت و پز و ظرف شستن رو حداقل نداری می تونی یه استراحتی بکنی
لباس گرمم که حتما بردی
نگران سرما نباش
هر چند اینجا که ما هستیم دمای هوا در بالاترین حالت زیر ۱۰ درجه است و احتمالا شمال هم همینطور باشه
ولی خوب تو چادر که قرار نیست بمونی
درسته که تو بهار و تو فصل معتدل شمال رفتن بیشتر مزه میده ولی الانم بالاخره از هیچی بهتره
*****
راستی مرضیه جان هر دفعه بابت ناگت و ژامبون چقدر باید هزینه کنید؟ یه بار قیمتهاشونو نگاه کردم سرم سوت کشید
عددش یادم نیست فقط دیدم گرونن و دیگه حاضر نیستم بخرمشون
البته من قصدم خرید میگو سوخاری بود ولی به نظرم همشون گردن اومدن جوری که ارزش خرید نداشتن برام

سلام عزیزم
ممنونم
اتفاقا از اونجا که نیمه دوم سال رستوران مجموعه تعطیل هست یا باید از بیرون غذا گرفت که خیلی گرون درمیاد یا آشپزی کرد. درمورد من البته باز هم کار خیلی سخت نبود چون چند مدل غذای منجمد فریزری که حتی شامل برنج سفید هم میشد با خودم برده بودم. خورشت قرمه سبزی، لوبیاپلو، سبزی پلو و فلافل و ماکارونی همگی بصورت منجمد از تهران بردم و اونجا به جز یک شب که عدسی گذاشتم و یک شب که املت درست کردم آشپزی دیگه ای نداشتم.... یک روز ناهار قرمه سبزی بود و روز دیگه بزی پلو با تن ماهی و برای تو راه هم ساندویچ کالباس و فلافل برداشته بودم و برای بچه ها هم ماکارونی تو ظرفی که غذا رو تا چندساعت گرم نگه میداره. ظرفها رو هم که مشترکا با همسر میشستیم. یعنی با اینکه رستوران تعطیل بود به لطف غذهای منجمدی که از تهران برده بودم و لای یخ جامد گذاشته بودم مشکل خاصی از نظر غذایی نداشتیم. البته میشد از رستوران بیرون هم غذا گرفت و سامان چندباری پیشنهاد داد اما وقتی دیدم اینهمه غذا با خودم آوردم راضیش کردم الکی اینهمه هزینه غذای بیرون نکنیم، البته سه شب پشت سر هم رفتیم بستنی و ذرت مکزیکی خوردیم که هر شب نزدیک سیصد تومن فقط همینا میشد! که خب دیگه نمیشد از همینم صرف نظر کرد
به نظر خودم اینبار که نوشهر رفتیم از اون باری که تو فصل گرما و خرداد ماه رفتیم بهتر بود و بیشتر بهم خوش گذشت ولی خب خیلی هم سرد بود.
بله عزیزم قیمت ژامبون گوشت و مرغ بالاست و ناگت هم همینطور. من بار اول رفتم از منطقه ای گرفتم که به تخفیفات خوبش مشهوره اما سه دفعه بعدی رو از کنار خونمون گرفتم و برام گرونتر درومد. تازه من ژامبون نود درصد میگرفتم که با کیفیت باشه و خب قیمتش گرونتر بود. من رو قیمتهای کیلویی نزدیک پانصد تومن ژامبون رو میگرفتم، به نظر من قیمت اینها کمتر از یه شام مفصل مثل فسنجون یا کباب و ... نبود. تازه من در مهمونی دوم کوبیده و جوجه کباب هم دادم.... اما به نظرم به اینکه از جهت آشپزی بین اونهمه کار ریز و درشت و دست تنها راحت بودم میرزید و اینکه خب من فکر میکردم قراره نهایتا دو تا مهمونی بدم و مهمونی سوم و چهارم رو پیش بینی نمیکردم. به نظرت الان که بیستم ماه هست چرا حسابم به صفر مطلق رسیده و مجبورم مبلغی از خواهرم برای مخارجمون تا آخر ماه قرض کنم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد