بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

تولد دخترکم نیلا + شرح دو مهمانی تولد

دخترک عزیزم نیلا جانم شش ساله شد!

 دو تا مهمونی بزرگ تولد رو طی دو شب متوالی پشت سر گذاشتیم. دارم از خستگی از پا میفتم!  دوشنبه هفته قبل که به یکباره بعد کلی دل دل کردن  در نهایت تصمیمم رو برای گرفتن یه مهمونی و جشن تولد برای نیلا گرفتم اصلا فکرشو هم نمیکردم قراره چهارشنبه شب و پنجشنبه شب (سی آبان ماه و یک آذر) دو تا مهمونی مفصل و پردردسر اما جذاب برای تولد نیلا جانم داشته باشیم!

خب من دوشنبه هفته قبل و یکروز بعد نوشتن پست قبلی، تصمیم قطعیمو برای گرفتن مهمانی تولد گرفتم و تایید سامان رو هم گرفتم و بعدش با خانم پسرخاله سامان (شیما که یه پسر هشت ساله داره) و خواهر همین خانم (مونا که اونم یه پسر هشت ساله داره) تماس گرفتم و هر دو خانواده رو برای جشن تولد نیلا پنحشنبه شب دعوت کردم (درحالیکه هنوز هیچکاری هم نکرده بودیم!) هر دو استقبال کردند و وقتشون هم آزاد بود. البته گفتند بابت اینکه من به زحمت نیفتم، برای شام نمیان و بعد شام میان که گفتم حتما باید برای شام بیان و نگران اذیت شدن من نباشند چون غذا رو از بیرون و رستوران میگیریم. همزمان به خانم یه پسرخاله دیگش (صبا) هم زنگ زدم و اون و همسرش رو هم دعوت کردم که البته اون گفت از قبل جشن تولد دختر دوستش دعوته و عذرخواهی کرد که نمیتونه بیاد.

تاکید میکنم که موقع تماس با این سه نفر به هیچکدوم نگفتم که جشن تولد نیلا هست که تو زحمت کادو گرفتن نیفتند چون به هر حال چند وقتی بود که میخواستم دعوتشون کنم اما بابت خرابی مبلمان سابقم و بی حوصله بودن خودم مدام به تاخیر میفتاد دیگه اینبار که دعوت کردم با خودم گفتم بهتره حرفی از تولد نزنم که برای کادو به زحمت و هزینه نیفتند. وقتی خانم یکی از پسرخاله هاش (صبا) گفت نمیتونند بیان تصمیم گرفتم به جای اون به یکی از دختر خاله های سامان که دخترش از نیلا یکسال بزرگتره زنگ بزنم و اونو به جاش دعوت کنم. خب بابت کوچیکی خونه و سالن پذیراییم من بیشتر از سه خانواده رو نمیتونستم دعوت کنم، برای همین وقتی یکی از این سه خانواده گفت نمیتونه بیاد زنگ زدم به گزینه جایگزین دیگه ای که تو ذهنم بود. دخترخاله سامان در ابتدا خیلی هم استقبال کرد اما گفت باید با همسرش صحبت کنه و مطمئن بشه اون روز کار خاصی نداره و خبر قطعیشو بهم میده. راستش من با توجه به روحیاتی که این دخترخاله سامان داره (به شدت تودار و مرموز و با سیاست البته سیاست  به معنای خوب نه بد. یکبار باید راجب اخلاق و روحیات این دخترخاله صحبت کنم) و شناختی که ازش داشتم از اول احساس میکردم قرار نیست بیان  و احتمالا جوابش منفیه، اما اتفاقاَ تو تماس تلفنی که باهاش داشتم دیدم بدش نمیاد که بیان و مثلا همش میگفت آخه به زحمت میفتی با دو تا بچه و مدلش طوری بود که انگار قراره بیان و تایید هست...  خلاصه من به هوای اینکه قراره اونا هم حضور داشته باشند رفتم برای نیلا کیک بزرگتری سفارش دادم و تصورم این بود که لابد وقتی تا ۲۴ ساعت بعد تماس من خبر نداده لابد اومدنشون اوکی هست و مشکلی نیست، اما فردا عصرش که دیدم هیچ خبری ازش نشده، مجدداَ خودم تماس گرفتم که مطمئن بشم که حتماَ میان که دیدم یهویی گفت ما یادمون نبوده تولد زندایی سعید (شوهرش) دعوتیم  و موقعی که تماس گرفتی حواسم نبوده و یه دفعه یادم افتاده و ما نمیتونیم بیایم. پارسال هم که جشن تولد نیلا رو داخل خانه بازی گرفتیم باز دخترخالش به من گفت اون تایم مسافرت هست و نمیتونه بیاد. 

خب این زندایی شوهرش که میگفت بالای شصت سالش هست و اصلاَ نمیدونم چطور ممکنه کسی تولدی رو که آخر هفته دعوته یادش بره و اون لحظه که باهاش تماس میگیری و حتی یکی دو روز بعدش هم یادش نیاد تا آخر خودم تماس بگیرم و بهم بگه نمیتونه بیاد...سامان خیلی بیشتر از من هم بابت این رفتار ناراحت شد و بعدترخودش زنگ زد به دخترخالش که ما شما رو برای تولد نیلا دعوت کرده بودیم اما مرضیه بهتون نگفت که تو زحمت تهیه کادو نیفتین اما تو داری میگی تولد زندایی بزرگه سعید دعوتی، یعنی من پسرخاله تو انقدر برای شما ارزش نداشتم؟ پارسال هم دعوتتون کردیم خانه بازی که گفتید قراره مسافرت دارید که قابل درک بود، امسال بهتر نبود اولویت رو به ما که زودتر تماس گرفته بودیم بدی و تولد دختر من بیای؟ (سامان بابت یکی دو تا موضوع ناراحت کننده دیگه از همسر دخترخالش ناراحت بود و این موضوع ناراحتی از شوهرش رو هم برای اولین بار با دخترخالش مطرح کرد البته راستش من تشویقش کردم که ناراحتیشو ابراز کنه وگرنه سامان میگفت من اصلا دیگه باهاشون تماس نمیگیرم و میذارمشون کنار ولی من گفتم حداقل دلیل ناراحتیتو عنوان کن و بعد اگر خواستی کنارشون بذار چون اونا اصلا نمیتونند متوجه بشند تو ازشون ناراحتی). البته وقتی اینها رو عنوان میکرد همزمان به دخترخالش میگفت من اینا رو نمیگم که الان اصرار کنم بیاید اینجا یا برنامتون رو عوض کنید اما خواستم بدونی که ما هم مثل همون زندایی همسرت خودمون هم تولد داشتیم و نیلا هم امسال و هم پارسال دوست داشت آوا هم در جشنش باشه (آوا دخترشون) و اگر بهتون نگفتیم جشن تولدی داریم بابت این بود که تو زحمت نیفتید.... 

خلاصه که من دیدم قرار نیست دخترخالش اینا بیان، اولش یکم تو ذوقم خورد و از رفتارش هم ناراحت شدم که همون موقع که زنگ زدم نگفت هیچ تولدی دعوتیم و بیشتر از یک روز بعد که تازه خودم بهش زنگ زدم گفت ما یادمون نبوده این هفته جای دیگه ای تولد دعوتیم (اونم تولد یه خانم نسبتا سن و سال دار).. یه جورایی حس میکردم تولد دیگه ای در کار نیست،‌سامان هم با من هم نظر بود (البته که شاید اشتباه کرده باشیم) بعدتر که دیدم قرار نیست بیان با خودم فکر کردم عوضش شاید راحتتر باشیم چون با این دخترخاله یه مقدار رودربایستی دارم...اما  فردای همون روز یعنی چهارشنبه ظهر همین دخترخاله به سامان زنگ زد که من و سعید وقتی فهمیدیم موضوع تولد نیلا بوده خیلی ناراحت شدیم و حالا به همین خاطر ما چون نمیتونیم پنجشنبه بیایم همین امشب (چهارشنبه شب) بعد شام میایم یه سر بهتون میزنیم که نیلا هم خوشحال بشه!‌

حالا چهارشنبه شب من مادر و خواهرام رو دعوت کرده بودم که مثلا یهویی بیان و نیلا رو سورپرایز کنند! کلی برنامه چیده بودیم که چطوری نیلا رو سورپرایزش کنیم و یکدفعه این دخترخاله گفته بود ما هم امشب (چهارشنبه شب) میایم یه سر میزنیم بهتون! وقتی سامان بهم زنگ زد و موضوع رو گفت خدا میدونه از ناراحتی بدنم سرد شد! آخه اولاَ که برنامه سورپرایز و اونهمه برنامه ریزی با خانواده خودم کلاَ به هم میخورد! ثانیاَ اصلاَ دخترخاله سامان و شوهرش هیچ همخوانی با خانواده من نداشتند و اصلاَ جور درنمیود که همزمان با هم بیان و مهمون ما باشند، شاید کلاَ فقط یکبار همدیگه رو دیده بودند در جشن عروسی من و خواهرشوهرم! غیر اون من کلی کار انجام نشده داشتم و اصلا نمیرسیدم تا اومدن دخترخاله انجامش بدم (برنامه ریزی من برای ساعت ده شب بود که خانوادم میومدند اما این دخترخاله گفته بود قراره زودتر بیان!) از طرفی خونه کوچیک ما که اصلا ظرفیت بیشتر از سه تا خانواده رو نداشت! سامان میگفت خب من چجوری حالا بهش بگم که نیاید و  اصلا شدنی نیست و خیلی زشته و ... بینمون کلی بحث و جدل شد که حالا چکار باید بکنیم. میگفت بهش گفتم خانواده تو هم هستند اما گفته اگر اونا مشکلی نداشته باشند برای ما مشکلی نیست! به سامان گفتم اگر دخترخالت بخواد امشب و همراه خانواده من بیاد که هیچ جوره با هم جور نمیشند، من به خواهر و مادرم زنگ میزنم و بهشون میگم امشب اونا نیان چون میدونم که معذب هستند و فضا هم خیلی کوچیکه.... سامان هم با ناراحتی میگفت نمیشه که بگیم اونا نیان و بذار ببینم چه غلطی میکنم! دیگه با هزار سختی و اعصاب خوردی و  سناریو با دخترخالش تماس گرفت. من بهش گفتم زنگ بزن و بگو فضا خیلی کوچیکه و اگر ممکنه جمعه بیاید  و چند تا چیز دیگه هم گفتم که بهشون بگه که ناراحتی براشون پیش نیاد، مثلا بگه حالا که پنجشنبه هم نمیتونید با گروه دوم بیاید جمعه تشریف بیارید. سامان بنده خدا خیلی معذب بود که تماس بگیره، دیگه زنگ زده بود و سربسته موضوع رو گفته بود و خواهش کرده بود جمعه بیان، اما دخترخالش گفت جمعه نمیتونند بیان و هفته بعدش یعنی آخر هفته بعد میان خونه ما! یعنی احتمالا پنجشنبه این هفته!!!  یعنی در نهایت هم برنامه خودش رو عوض نکرد که با بقیه  همون پنجشنبه شب با سایر دوستان و اقوام بیان و تموم بشه بره.  نتیجه اینکه حالا من باید غیر از این دو شبی که مهمونی دادم یعنی چهارشنبه شب و پنجشنبه شب، هفته بعد هم پذیرای دخترخالش و شوهر ودخترش باشم که چون اینبار دیگه خبردار شدند که  تولد نیلاهست و لابد بنده خداها برای نیلا هدیه ای میگیرند باز من باید کیک بخرم و تدارک ببینم و مهمونی خوبی برگزار کنم!! البته میفهمم که از روی دلسوزی می‌خوان بیان اما ایکاش همون شب مهمانی با بقیه میومدند چون برای منم راحت نیست پذیرایی دوباره در یه شب مجزا.

حالا اینو بگم که برای شب دوم مهمونی تولد نیلا، وقتی دیدم دخترخاله سامان هم قرار نیست بیان، زنگ زدم که دوست خودم و دخترش رو جایگزین اونا کنم که اونم همون شب پنجشنبه مهمان داشت و نمیتونست بیاد و قرار شد وسط هفته بعد با دخترش بیان خونه ما‌(البته این یکی دیگه پیشنهاد خودم بود و اصلا نمیدونم چرا وقتی گفت نمیتونه پنجشنبه بیاد بهش گفتم اشکالی نداره پس وسط هفته بعد بیا!!!) یعنی نتیجه میگیریم که یه جشن ساده برای نیلا تبدیل شد به چهار تا مهمونی در زمانهای مختلف! اصلاَ فکرشم نمیکردم! مثل قدیما که هفت شبانه روز جشن عروسی میگرفتند من دارم هفت شبانه روز جشن تولد میگیرم برای این دختر خودم هم نفهمیدم چطور همه چی انقدر پیچیده شد....خب اگر یه مهمون که دعوت میشه، همون شب مهمونی نمیتونه بیاد کار برای میزبان خیلی سخت میشه که بخواد دوباره در روزهای بعدش همون مهمونی رو برگزار کنه! 

حالا البته من عاشق مهمون هستم اما خدا میدونه که بابت همین دوشب مهمونی تولد که دو سری آدم مختلف اومدند منزل ما و بخصوص شب دوم چقدر بهم فشار اومد، یعنی از دوشنبه تا خود پنجشنبه همه چیو کنار گذاشتم (دوره آموزشی و آشپزی و...) و در حال تدارک جشن و خرید وسایل و خوراکیها و تمیز کردن خونه و تزیین سالن و چیدن میز و... بودم! خیلی بهم فشار اومده و با اینکه آدمی نیستم که براحتی قرص مسکن بخورم اما از شدت درد و خستگی این دو روز با مسکن زنده موندم.

البته تمام اینا یه طرف،‌مهم اینه که به دخترکم حسابی خوش گذشته. انقدر تا اینجای این نوشته طولانی شده که نمیدونم چقدر میتونم از خود مهمونیها تعریف کنم! خیلی خلاصه وار از هر دو مهمونی تعریف میکنم.

+++++++++ خب من بعد دعوت از دوستان خانوادگیمون، با خانواده خودم هم تک به تک تماس گرفتم و خواهش کردم برای جمعه بیان اما خواهر بزرگم راحتتر بود که چهارشنبه شب و قبل دوستان خانوادگیمون بیان، و میگفت دلش میخواد اول اونا نیلا رو سورپرایز کنند.

 خلاصه که شب اول مادرم و خواهرام همراه خانواده و بچه هاشون  از ساعت نه و نیم تا ده رسیدند خونه ما. از اونجا که همسرانشون تا دیروقت سر کارند و از طرفی دختر خواهرم هم تا نه شب کلاس داشت نمیتونستند زودتر بیان. دیگه نه و نیم شب به بعد رسیدند. از حدود ساعت نه شب، سامان نیلا و نویان رو برده بود داخل کوچه و تو پارکینگ که من خوراکیها رو روی میز بچینم و تند تند وسایلو و بادکنکها و تزئینات رو حاضر کنم. دیگه خواهر کوچیکم ساعت نه و نیم رسید و خانواده خواهر بزرگم و مامانم  هم نزدیک ساعت ده رسیدند و ظرف یربع بعد رسیدن خواهر بزرگم با کمک هم سالن و میز رو تزیین هول هولکی کردیم و برقها رو خاموش کردیم و فشفشه ها رو روشن کردیم و آهنگ تولدت مبارک هم گذاشتیم و نیلای از همه جا بیخبر وقتی با سامان و داداشش اومدند داخل هر دو هاج و واج مونده بودند! نیلا بچم  به شدت هر چه تمامتر سورپرایز شده بود و من هیچوقت اینطوری ندیده بودمش! بچم اصلاَ هنگ کرده بود! حتی فکرشم نمیکرد اون شب تولدش باشه (گفته بودم تولدت نزدیکه و چند روز دیگست اما نگفته بودم همین یکی دو روز آینده هست) حالا چه برسه با یه سالن تاریک و بعد اونهمه مهمون و کیک و شمع تولد و فشفشه و رقص و آهنگ روبرو بشه.... نیلا از اونچه که تصور میکردم خیلی بیشتر خوشحال شد و همین خوشحالیش برای من از هر چیزی باارزش تر بود. اصلاَ باورش نمیشد. خود نیلا چند شب قبل به من گفته بود دوست دارم منو برای تولدم سورپرایز کنی و اصلا همین حرفش باعث شد من نظرم درمورد یه جشن ساده تبدیل بشه به ایده غافلگیرکردنش توسط خانواده خودم و بعد البته شب بعدش هم دوستان خانوادگیمون.

خواهر بزرگم و مادرم برای نیلا کیک تولد خشگلی خریده بودند (هر چی اصرار کردم پولشو بگیرند قبول نکردند آخه من میخواستم کیک رو خودم بخرم) هدیه های نیلا هم شد اسکوتر و اسباب بازی و بلوز و شلوار. خب من خیلی خیلی از صبح اصرار کرده بودم که مادر و خواهرام برای شام بیان اما به هیچ عنوان زیر بار نرفتند و میگفتند ما شام میخوریم و بعد شام میایم و چون دوباره فردا شبش یعنی پنجشنبه شب مهمان داری بهتره ریخت و پاش نکنی و سخته، هر چی اصرار کردم که اصلاَ‌ از بیرون غذا میگیرم بازم قبول نکردند و درنهایت با اصرار فراوان خواهر بزرگم رو راضی کردم که شام نخورند و من اینجا از همون غذاهای فست فودی تولد (کالباس مرغ و زامبون گوشت و ناگت مرغ و سایر مخلفات) برای شام استفاده میکنم...البته زیر بار همون هم نمیرفتند که دیگه به زور راضیشون کردم و بعد گرفتن چند تا عکس و فیلم و بریدن کیک و پذیرایی و بازکردن کادوها، شام رو هم خوردیم و دیگه آخر شب همگی رفتند. خیلی شب خوبی شد بخصوص برای نیلا و بچم حسابی هیجانزده شده بود و فردا صبحش که از خواب بیدار شد کلی ذوق شب قبل رو داشت و برای خودش میچرخید و میرقصید و حرف از سورپرایزشدنش میزد و حسابی خوشحال بود

راستی اینم بگم که مادر و خواهرام خیلی از مبلهای جدیدم تعریف کردند و از این نظر هم خیلی حس خوبی گرفتم (بهشون نگفته بودم  مبل خریدم که خودشون بیان و ببینند)، جالبه که اولش همگی فکر کردند نو هستند و من توضیح دادم که دست دوم خریدم.... نگرانی من از بابت واکنش منفی اونا کاملا بی مورد بود و برعکس خیلی هم تعریف کردند و گفتند با اینکه اینهمه صندلی داره اما باز هم فضای سالن رو یکم بزرگتر کرده به نسبت وقتی که مبلهای قبلی بودند.... 

+++++++++ و حالا مهمونی دوم. فردا شبش یعنی شب پنجشنبه هم  قرار بود دوستان خانوادگیمون بیان و برای من انگار کار اصلی جمع کردن همین مهمونی دوم بود، البته بعد مهمونی اول خدا رو شکر کار زیادی نمونده بود. من و سامان کل دو روز قبل رو در حال تمیز کاری خونه و انجام کارها و خریدها بودیم  و وقتی مادرم اینا اومدند خونه حسابی تمیز شده بود و اغلب کارها انجام شده بود و برای پنجشنبه شب و سری دوم مهمانها کار زیادی نداشتیم. 

از ساعت چهار بعداز ظهر روز جمعه و بعد از ناهار، من و سامان شروع کردیم به تمیزکاری و جاروکشیدن دوباره و چیدن دوباره میز (کار زیادی نبود اما همونم دو سه ساعت طول کشید) و من یه سری آیتم های تزئئینی دیگه اضافه کردم و ظرفهای خوراکی و پذیرایی دیشب رو مجددا گذاشتم روی میز (همونجوری پر گذاشته بودم داخل اتاق برای شب دوم مهمانی، اغلب ظرفها هنوز از مهمانی شب قبل پر بودند و من فقط یکم خوراکی به هر کدوم از ظرفها اضافه کردم و البته سینی ژامبون گوشت و کالباس مرغ و ناگت مرغ و فلافل و مخلفات رو هم چیدم). حدود ساعت شش و نیم عصر سامان همراه نویان رفتند دنبال کیکی که از دو سه روز قبل سفارش دادم و یه سری خریدای دیگه. مهمونها هم حدود ساعت هفت و نیم هشت و همزمان با سامان رسیدند خونه ما.

اینم بگم که پشت در خونه که رسیده بودند، سامان بهشون تازه گفت که دلیل این مهمونی تولد نیلا بوده، ظاهرا خیلی ناراحت شده بودند که ما بهشون نگفتیم. خانم پسرخالش زنگ میزنه به خواهرش که فقط پنج دقیقه مونده بوده که برسه خونه ما و موضوع رو بهش میگه، اون بنده خدا هم میره هر طور هست یه مغازه پیدا میکنه و هم برای نیلا و هم برای نویان هدیه میخرند! حالا بنده های خدا جداگانه و همینطوری بابت اینکه برای اولین بار میومدند خونه ما برای ما هدیه خریده بودند (ظرف سنتی چوبی همراه با آجیل داخلش و  سینی بار همراه با گلس که خیلی زیبا بود) و وقتی فهمیدند تولد نیلا هم هست رفتند برای بچه ها هم جداگانه کادو خریدند (عروسک و اسباب بازی و پازل و مداد شمعی و...)! من دیدم از زمانیکه سامان گفت الان رسیدند و کم کم میان بالا کلی طول کشیده و دیر کردند نگو بنده های خدا بابت کادو خریدن معطل شدند! نیلا هم کلافم کرده بود بسکه میگفت پس چرا نمیان بالا! خلاصه که بنده های خدا انقدر با شعور و با معرفت بودند که هم برای خونه ما هدیه آوردند و هم برای بچه ها. دستشون درد نکنه اما خدا میدونه که راضی به زحمتشون نبودم.

دیگه همینکه سوار آسانسور شدند که بیان بالا، من لامپ های سالن پذیرایی رو خاموش کردم و شمع های وارمری صورتی که روی میز گذاشته بودم رو روشن کردم و کیک رو هم گذاشتم روی میز و آهنگ گذاشتیم و برف شادی به دست (نیلا عاشق برف شادی هست)، بچه ها درو باز کردند و برای بار دوم نیلا با دیدن مهمونها و فضایی که اینبار خودش تدارک دیده بود (پیشنهاد خودش بود چراغها رو خاموش کنیم و برف شادی بزنیم) کلی ذوق زده شده بود بچم، نویان هم همینطور و طفلکم همش میگفت تولد من هم هست و ما هم میذاشتیم شمع کیک رو فوت کنه و کلی هیجان داشت بچم بخصوص شب اول مهمونی (ِشب دوم طفلکم تب کرده بود!)....

خلاصه اینکه با این بند و بساطها مهمونها رسیدند و جشن گرفتیم و پذیرایی انجام شد. بهم گفتند فضای خونتون با وجود بزرگ نبودن نقشه خوبی داره و دلباز و قشنگه.  دیگه آهنگ گذاشتیم و یکم رقصیدیم و نیلا شمعش رو برای بار دوم در مهمونی دومش فوت کرد و عکس و فیلم گرفتیم و کیک رو بریدیم و پذیرایی انجام شد. آیتم های پذیرایی زیادی تدارک دیده بودم (به جز کیک تولد، انواع میوه و انواع تخمه و آجیل و چند مدل شکلات و اسمارتیز و پاستیل و چوب شور و شربت آناناس و چندین مدل اسنک (ناچو با چند طعم، پاپ کورن با چند طعم مختلف،  و چندین مدل تخمه و ژامبون گوشت و ژامبون مرغ و ناگت مرغ و فلافل و چند مدل نوشیدنی و زیتون و سالاد و شور و خیارشور و....) و البته شام. در ظاهر که بهشون خوش گذشت شکر خدا و نیلا هم خیلی با مهمونها خوش میگذروند. البته یکی از بچه های مهمان یکم حالش بد شده بود (پسر مونا ) و تهوع داشت و طی مهمونی بهش چای نبات و عرق نعنا و شربت تهوع دادم تا کمی بهتر شد.

وسطای  مهمونی خانمها رو بردم تو اتاق خودمون و اتاق بچه ها و عکسهای آتلیه ای بچگیهای نیلا و نویان که اغلب روی شاسی و روی دیوارها بودند و همینطور عکسهای زیادی که من و سامان بخصوص قبل تولد بچه ها با لباس محلی و موقع هردو بارداری من تو آتلیه گرفته بودیم و  اونا هم همه روی شاسی و به دیوار نصب بودند تماشا کردند و کلی هم خوششون اومده بود (نمی‌دونم با خودم چی فکر کردم اینهمه عکس روی شاسی از خودمون و بچه ها گرفتیم!). بعد هم آلبوم عروسیم رو بعد سالها درآوردم و نشونشون دادم. چقدر از آرایش صورت و موهام خوششون اومده بود و تعریف میکردند، چقدر خوبه که آدمها بی دریغ حرفهای قشنگ به هم بزنند و حال هم رو خوب کنند. من هم البته مثل همیشه با تعریف از خاطرات خنده دار گذشته (مثلا خاطره هدیه خریدن های سامان چند سال اول ازدواج که باید برای شما هم تعریف کنم)  فضا رو شاد میکردم! آخر شب هم از کیک باقیمانده و خوراکیها براشون ریختم که ببرند و اینطور شد که شب دوم مهمونی تولد هم تمام شد به هر سختی و مشقتی که بود. 

++++++++ هر دو شب متوالی و بخصوص شب دوم بعد رفتن مهمانها دو سه ساعتی مشغول جمع کردن وسایل و ظروف و شستن و جابجا کردن ظرفها بودم، شب دوم کارم خیلی بیشتر بود چون شب اول خواهرم مریم خیلی در شستن ظرفها کمک کرد اما شب دوم دست تنها بودم، البته کمک سامان رو مثل همیشه داشتم اما معمولا قلق کارهای مربوط به آشپزخونه بعد مهمانی دست خانمهاست بیشتر.

انصافا همسرم خیلی خیلی این مدت کمکم کرد، بچه ها رو میبرد بیرون که بتونم به کارهام برسم، همزمان برای نظافت و تمیزی خونه هم خیلی زحمت کشید و خدایی مثل همیشه سهمش از سهم من هم در تمیزکاری و نظافت خونه بیشتر بود اما چیدن میز پذیرایی و خریدن اقلام و یه سری ریزه کاریهای نظافت خونه با من بود. همینکه خونمون به واسطه این مهمونیها یکم مرتب و تمیز شد جای لطف داره.

++++++++ احتمال داره یکشنبه همین هفته دو تا از دوستانم (دوست و همکار) که یکیشون دختر همسن نیلا داره و برای تولد نیلا دعوتش کرده بودم و نتونسته بود پنجشنبه شب بیاد، یکشنبه بیاد خونمون (بالاتر هم تعریف کردم). راستش الان اصلا نمیدونم چرا وقتی گفت نمیتونم پنجشنبه بیام و خودم مهمان دارم ، بهش گفتم  اشکال نداره پس شنبه یا یکشنبه بیا! شاید با خودم فکر کردم من که کلی خوراکی و وسیله خریدم بذار یکباره بشه اما حقیقت اینه که با این حجم از خستگی الانم که حتی نمیتونم تکون بخورم، و با همه سختگیری که دارم فکر اینکه دوباره فردا عصر شروع کنم به انجام کارهای پذیرایی یکشنبه و دوباره سامان رو بفرستم خرید و اینکه هنوز نمیدونم ممکنه برای ناهار بیان یا عصرونه و ....کلی بار اضافی برام ایجاد کرده و نمیدونم چرا این مدلی هستم من! اصلا حس میکنم طبیعی نیست رفتارم! راستش من عاشق مهمونی دادن هستم با همه سختی که برام داره اما الان و با این حجم از خستگی واقعا نمیدونم چی تو سرم میگذشت که اصرار کردم حالا که این دوستم نمیتونه پنجشنبه شب بیاد، یکشنبه بیاد خونمون....آخه الان با اینهمه خستگی باز امشب باید شروع کنم به انجام کارها برای مهمانی فردا. 

حالا اومدن دوستام به کنار، اومدن دخترخاله سامان که بالاتر توضیح دادم چی شد که پنجشنبه شب نیومدند و قرار شد آخر همین هفته بیان از اومدن دوستانم هم سختی کارش بیشتره برام، چون هم اولین بار هست که میان هم اینکه باهاشون رودربایستی دارم و زیاد باهاشون راحت نیستم هم اینکه نمیدونم آیا برای شام میان یا نه‌(با شناختی که ازشون دارم حدس میزنم بعد شام بیان. البته من که اصرار میکنم برای شام بیان اما فکر نمیکنم قبول کنند.)

خلاصه الکی الکی جشن تولد نیلا تبدیل شد به چهار تا مهمانی! اصلا و ابدا دوشنبه هفته قبل که فکر تولد گرفتن برای نیلا به ذهنم خطور کرد و اصلا شک داشتم مهمانی بگیرم یا نه، فکرش رو هم نمیکردم که بخواد اینطوری پشت هم مهمونی بدم! هر چی این یکسال اخیر مهمان زیادی در منزلم نداشتم، یکبار در عرض یک هفته جبران شد!

+++++++++ متاسفانه پسرک قشنگ و مهربونم از دیروز و درست قبل اومدن مهمونها به یکباره تب کرد! اونم تب خیلی بالا! علایم دیگه ای جز تب و بیحالی و بی اشتهایی و اینکه همش چشماش رو به هم فشار میده نداره یعنی حالت سرماخوردگی نداره اما تبش خیلی بالا میره و متاسفانه ممکنه دچار ویروس شده باشه. خیلی نگرانشم. دیشب درست قبل اومدن مهمونها متوجه تب کردنش شدم،‌اصلا انتظارشو نداشتم. میدیدم یکی دو روزه اشتها نداره اما فکر نمیکردم بابت مریضی باشه. هر چهارساعت بهش شربت استامینوفن میدم. فقط امیدوارم هر چه زودتر حالش بهتر بشه. بچم نویان خیلی مظلومه، طاقت مریضیش رو ندارم. خدا کنه هر چه زودتر بهتر بشه. 

همینها دیگه ، بین اینهمه کاری که تو خونه مونده تصمیم گرفتم بیام و از این دوشب و چند روزی که گذشت براتون تعریف کنم. امروز بعد از چهار روز خیلی سخت یکم به خودم استراحت دادم اما دوباره از فردا باید خونه رو مرتب کنم و یه سری خوراکیهایی که بابت مهمونیها نصف شدند دوباره تهیه کنم (ژامبون ها، ناگت مرغ و ....) هم بابت اومدن دوستانم و بعدش هم لابد اومدن دخترخاله سامان آخر این هفته.  فقط امیدوارم لازم نباشه برای دوستانم پذیرایی ناهار داشته باشم (از اداره میان و باید ازشون بپرسم برای ناهار میان یا نه، البته که من تعارف میکنم برای ناهار بیان اما چون از سر کار یراست میان خونه ما، فکر میکنم همونجا سر کار ناهار بخورند و من فقط لازم باشه عصرونه درست کنم که البته نمیدونم چی درست کنم. خب من همون ژامبون و ناگت آماده رو میذارم سر میز اما به فکرم رسید سالاد ماکارونی هم کنارش درست کنم اما به نظرم نیازی نباشه با اینهمه خوراکی که سر میز هست دوباره چیز جدیدی هم درست کنم، البته اگر برای ناهار بیان که دیگه کل ماجرا فرق میکنه. باید ببینیم چی پیش میاد دیگه).

++++++++ بعید میدونم برای سالهای بعد بخوام اینجوری جشن بگیرم! پارسال که جشن تولد نیلا رو با کلی مهمون داخل خانه بازی گرفتیم. خود اونم هزینه ها و دردسرهای خودشو داشت بخصوص بردن وسایل به خانه بازی و چیدن میز پذیرایی در اون فرصت کم و آماده کردن فینگرفودها و ... امسال هم که دو شب پشت هم مهمانی دادم و همچنان هم ظاهرا ادامه داره، یعنی اینبار هم به اندازه همون پارسال برام سختی و مشقت به همراه داشت اما خب پارسال استرسم برای خوب برگزارشدن جشن در خانه بازی از امسال هم بیشتر بود چون دقیقا نمیدونستم قراره مهمانی چطور پیش بره. یعنی ساده بگم دیگه غلط بکنم اینطوری مهمونی بدم! نهایتاَ‌شاید یکبار در آینده برای نویانم هم جشن مفصلی بگیرم و بعد اون واقعا فکر نمیکنم از من بربیاد که دوباره برای جشن تولد بچه ها اینهمه سختی بکشم... البته که همش به عشق بچه هاست و الان هم ذره ای پشیمون نیستم و اتفاقا خوشحال هم هستم،‌با همه سختیهایی که داشت اما به نظرم همه چی عالی برگزار شد،  هر دو شب متوالی هم عالی بود و  به خودمون و مهمونها خوش گذشت (البته که هر دوشب من همش سر پا بودم و مشغول پذیرایی اما خوشحالم که همه چی خوب پیش رفته) امیدوارم دو تا مهمانی آینده در طی همین هفته هم خوب برگزار بشه و و یکم به آرامش برسم چون با همه اینکه از مهمونی دادن ها خوشحالم اما واقعا واقعا خسته شدم و تدارک همین مهمونی ها برای من یه بار اضافی ذهنی و حجم کاری خیلی بالایی بوده حتی اگر در نهایت اتفاق مثبتی هم بوده باشه که البته هم بوده اما خب سختیهاش هم کم نبوده. ولی مهمتر از همه اینه که بچم نیلا حسابی خوشحال و ذوقزده شده بود و همونطوری که خودش از من خواسته بود،‌حسابی سورپرایز شد. با همه این حرفها فکر نمیکنم دیگه از من چنین کاری بربیاد.... فکر کنم برای این مدل مهمونیها یکم دارم پیر میشم.

 پست قبل چندین کامنت دارم که متاسفانه وقت نمیکنم تا دوشنبه پاسخ بدم، فعلا و موقتا بدون پاسخ تایید میکنم و انشالله طی همین دو سه روز آینده پاسخ میدم.

++++++++ دخترک قشنگم شش ساله شد....الهی قربونش برم. یادم نمیره که چقدر برای داشتنش سختی کشیدم و چقدر دارو استفاده کردم و چقدر خدا رو صدا کردم و نذر و نیاز کردم. روزی که متوجه شدم نیلا رو باردار هستم خاص ترین و عجیب ترین روز زندگی من بود. باورکردنش برام سخت بود،‌فکر میکردم دارم خواب میبینم. برام عین معجزه بود به خدا.  در دورترین خیالاتم هم نمیتونستم باور کنم روزی مادر بشم، پیگیری های درمانی میکردم اما باورم نمیشد بالاخره به آرزوم برسم. البته که سر نویان هم که خیلی اتفاقی خدا به من هدیه کرد،‌باز همون احساس معجزه بودن رو داشتم و تولد نویان هم دست کمی از معجزه نداشت با شرایطی که ما داشتیم. الهی که خوشبختی و عاقبت به خیری و بالندگی هر دوشون رو ببینم و به وجودشون افتخار کنم.

ممنونم که وقت گذاشتید و این نوشته طولانی من رو خوندید. تازه از خیلی از جزئیات زدم و این مقدار شد. خیلی چیزهای متفرقه ای بود که ننوشتم که اگر میخواستم بنویسم دو تا همینقدر دیگه پست من طولانی میشد! جدی میگم. واقعا نوشتن این حرفها و تعریفی جات می‌تونه جذاب باشه ؟  چون الان که نگاه کردم دیدم سه ساعت تمام هست که مشغول نوشتن هستم و از بچه ها و زندگیم غافل شدم. 

راستی برای دوستان وبلاگی عزیزم چندین عکس و فیلم در پیج اینستاگرامم میذارم. در پیج خانوادگیم چندتایی گذاشتم (برخی از دوستان مجازی در پیج خانوادگیم هم حضور دارند) اما برای دوستان وبلاگیم هم چندین عکس و فیلم میذارم... خب من خیلی هم باسلیقه و کدبانو به اون معنا نیستم و نهایت تلاشم برای برگزاری جشن و تزئئینات همون بود که در پیجم میذارم. امیدوارم دو تا مهمانی بعدی هم به خیر و خوشی تمام بشه و بتونم به همون روزهای یکنواخت و عادی و تکراری خودم برگردم البته انشالله به دور از سایه غم و افسردگی که دچارش بودم چند وقتی و هنوزم سایه شومش رو از سرم برنداشته...

نظرات 28 + ارسال نظر
ثریا یکشنبه 18 آذر 1403 ساعت 17:54

سلام مرضیه خانم . احوالتون چطوره ؟
تولد گل دختر عزیزمون مبارک . ان شا الله همیشه به شادی بدل خوش . نامدار باشه ۹

سلام ثریا خانم
من خوبم خدا رو شکر. یه سری دغدغه های همیشگی هست اما باید سعی کنم صبورتر و محکم تر باشم.
ممنونم از تبریکتون عزیزم. انشالله شما و خانواده محترمتون هم همیشه در صحت و سلامت و شادکامی باشید. لطفا دعام کنید

ویرگول شنبه 17 آذر 1403 ساعت 15:38 http://Haroz.blogsky.com

امیدوارم سفر حسابی بهتون خوش گذشته باشه و خستگیت در اومده باشه
مهمونی ها هم که همه عالی، مثل همیشه
دخترخاله شانس آورد دم دستم نیست وگرنه یه کتک مفصل می زدمش تو رو خدا دیگه باهاشون رفت و آمد نکن، چقدر رو مخن

ممنونم ویرگول جان
سفر که خستگی درنمیاره. بیشتر آدمو خسته میکنه اونم سفرهای مدل من که هزار تا چیز با خودم برمیدارم و جابجا کردنشون بعد سفر خودش یه پروسه هست اما خدارو شکر که تمام شد بخصوص ماجرای مهمونیها. سفر هم خوب بود جای شما خالی
نه بعیده دیگه رفت و آمدی کنم. تایپ ما نیستند. البته همینکه در نهایت اومدند خودش کمی از دلخوریها رو کم کرد اما این تجربه بهم ثابت کرد که ارتباط باهاشون برای ما جذابیتی نمیتونه داشته باشه و مدل رفتاری و تیپ شخصیتیمون اصلا هماهنگ نیست. ما کلاَ‌ نتونستیم تو این سالها یه خانواده ای که همه جوره به ما بخورند برای رفت و آمد پیدا کنیم. همینهایی که دعوت کردیم همه آدمهای خوبی هستند و با دو تا خانواده اتفاقا رفت و آمد خوبی داریم اما با همونا هم اختلاف فرهنگی و طبقاتی داریم. نمیگم باید همه کاملا شبیه هم باشند برای رفت و آمد اما طبیعیه که وقتی شباهتها بیشتر باشه، همنشینی و معاشرت با آدمها میتونه خیلی بیشتر نشاط آور باشه، حتما خودتم تجربش رو داری

غ ـ ـز ل پنج‌شنبه 8 آذر 1403 ساعت 22:27 https://life-time.blogsky.com/

واقعا آدمایی مثل این دختر خالهه رو درک نمیکنم
بابا کنسل کن اذیت نکن صاب خونه رو

تولد نیلای قشنگ مبارک مرضیه جان
خدا قوت
من اصلا تصور دو شب مهمونی پشت هم برام خود مرگه

منم ذره ای درک نمیکنم خدایی! حالا باز خدا رو شکر بعد کلی دنگ و فنگ، پنجشنبه اومدند و رفتند!
ممنونم غزل جان. مرسی از تبریکت
برای من هم چیزی کم از مرگ نداشت! جدی میگم! نمیدونم چطوری انجامش دادم!

دریا پنج‌شنبه 8 آذر 1403 ساعت 19:39 http://Taarikheman.blogsky.com

سلام مرضیه جون
تولد دختر گلت مبارک و خسته نباشی از مهمونداری ها. خواستم بگم من هنوز رمز نگرفته ام ارت

سلام دریا جان
ممنونم عزیز دلم. مرسی از تبریکت. من به شما رمز رو دادم نمیدونم چرا نرسیده. دوباره برات فرستادم عزیزم. پسر گلت رو ببوس

شکوه پنج‌شنبه 8 آذر 1403 ساعت 17:21

سلام تولد دختر جان مبارک باشه چقدر خوبه که رمزی ننوشتید و ما را هم در شادی‌ خودتون سهیم کردید شادیهاتان پرتکرار

سلام شکوه جان
مرسی از تبریکتون
اختیار دارید عزیزم. وظیفم بود.
به همچنین گلم. ممنونم

سحر پنج‌شنبه 8 آذر 1403 ساعت 00:12 http://Senatorvakhanomesh.blogfa.com

تولد نیلاجان مبارک
توبد بچه ها خود معجزه است...
خاطرات زیادی برام زنده کردی
منم داشتن دوقلوهام برام معجزه بزرگی بود....
دستت طلا چقدر زحمت کشیدی دست تنها.
خداقوت.

ممنونم عزیزم. خدا دوقلوهاتون رو حفظ کنه. دوقلوداشتن با وجود سختیهای زیاد اما نعمت خیلی بزرگیه.
فدای شما. وظیفم بود. زنده باشید گلم

شادی چهارشنبه 7 آذر 1403 ساعت 23:14

سلام
تولد نیلا جانم مبارک باشه و بابت زحمتای مامانش بعد شش سال واقعا خدا قوت و تبریک میگم از اینکه روحت بزرگ تر شده.
عزیزم چه کار سختی. راستش من خودم اصلا توان این همه مهمونی های پشت سر هم رو ندارم. خیلی برای نیلا جان زحمت کشیدی مامان نمونه

ممنونم شادی جان
مرسی از محبتت. خیلی مونده تا برسم به اونچه که دوست دارم اما تمام تلاشمو میکنم.
به خدا منم توانشو ندارم و اعتراف میکنم اگر همسرم یه گوشه کارو نگیره به تنهایی از عهدش برنمیام اما برای خوشحالی بچه هام از جون مایه میذارم ولی خب روال زندگی آدم مدتی کلاَ تغییر میکنه. بازم خدا رو شکر

مریم رامسر چهارشنبه 7 آذر 1403 ساعت 22:18

تولد نیلاجون بازم مبارک از دیدن عکساشون لذت بردم،خوشحالم خوش گذشته،رفتار فامیل همسرتون چقدر عجیبه،زودتر بیاین و برامون تعریف کنید مهمونی های این هفته چی شد؟؟

قربونت عزیزم. ممنونم از تبریکت.
رفتارشون به نظر منم زیاد جالب نیست،‌خانواده خوبی هستند اما رفتارهای خیلی خاصی دارند و مثلا اینو بگم که الان در ولنجک تهران خونه خریدند اما تقریبا هیچکس از دوست و آشنا و فامیل خبردار نمیشه، منظورم اینه که برعکس من که متاسفانه خیلی چیزها رو تعریف میکنم اونا اینطوری نیستند اصلا و به نظرم اتفاقا بد نیست اما مثلا آدم نمیتونه براحتی ازشون سوالی بپرسه و همش حس میکنه شاید دوست ندارند چیزی بگند... یعنی خب وقتی خیلی تودار رفتار کنی ارتباط سخت میشه.
مهمانی های این هفته هم که دوستانم اومدند اما همین خانواده با اینکه گفته بودند این هفته میان اما باز بدون خبر دادن وقتی خودمون پرسیدیم که میان یا نه (که ببینم تدارک شام ببینم یا نه) گفتند نه قراره جای دیگه ای برند... برای منم این مدل رفتار عجیبه. البته خیلی هم ناراحت نشدم اما برام پذیرفته نیست در کل و خودم به این اصول و مراودات خیلی اهمیت میدم.

آذر چهارشنبه 7 آذر 1403 ساعت 13:20

تولد فرشته قشنگت مبارک الهی عاقبت بخیر بشه چ تولد های خوبی حسابی سوپرایز شده و بهش خوش گذشته

ممنونم آذرجون. مرسی از تبریکتون و دعای خیرتون
بله خیلی بهش خوش گذشته شکر خدا. و منم همینو میخواستم.

مامان خانومی سه‌شنبه 6 آذر 1403 ساعت 10:30 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام عزیزم
تولد نیلا جان مبارکتون باشه خوشحالم که به نیلا خوش گذشته واقعا هم خوش گذشتن به بچه ها خستگی چنین مهمونی هایی رو از تن به در میکنه همینکه ذوق و خوشحالی رو تو چشماشون میبینی کلی بهت انرژی میده . دو شب پشت سر هم جشن گرفتن قطعا سختی های خودش رو داره خدا قوت خسته نباشی . به نظرم برای دوتامهمونی بعدی لزومی نداره کیک بخری چون دیگه جشن تولد نداره که ، امیدوارم نویان هم بهتر بشه تا اونموقع

سلام سمیه جون
ممنونم عزیزم. واقعا ما مادرا برای شادی و خوشحالی بچه ها از خودمون مایه میذاریم و به نظرم وظیفمونو انجام میدیم اما من دیگه بعید میدونم سالهای بعد انقدر به خودم سخت بگیرم...نهایتا دوستانش رو دعوت میکنم یا جشن خونوادگی نهایتا با حضور مادرم اینا یا خانواده همسرم.
برای یکی از مهمونیها که کیک گرفتم یعنی مهمونی سوم،‌اما مهمونی چهارم کنسل شد و امروز دیگه مهمانی ندارم قرار بود امروز هم دخترخاله سامان و شوهر و دخترش بیان که گفتند نمیتونند این هفته هم بیان! در پاسخ دوستانم توضیح دادم

ندا سه‌شنبه 6 آذر 1403 ساعت 08:56

ای جانم تولد نیلای عزیزم مبارک باشه

ممنونم عزیزم. زنده و پاینده باشید

مریم سه‌شنبه 6 آذر 1403 ساعت 08:29

سلام مرضیه خانم گل.من خواننده خاموش هستم ولی این دفعه دلم خواست از شما تشکر کنم بابت کامل نوشتن تان بدون تعارف لذت میبرم الهی همیشه شادی و عاقبت بخیری و خوشحالی در خانه تان را بزند ان شاالله همیشه سفره شادی و تولد در خانه تان برپا باشد و شما بنویسید و ما لذت ببریم راستی تولد نیلا جان هم مبارک.ممنون

سلام مریم جان
ممنونم که در این پست از حالت خواننده خاموش درومدید و روشن شدید.
چقدر دعاهای زیبایی کردید عزیزم. پیامتون حس خیلی خوبی بهم داد. خدا به شما و خانوادتون هم دل خوش، آرامش و سلامتی بده.
ممنونم از تبریکتون عزیزم. پاینده باشید

جوجه اردک زشت دوشنبه 5 آذر 1403 ساعت 10:36

چقدر سخت زندگی میکنی.زنگ میزنی به طرف میگه خبر میدم پیگیر میشی میگه نمیتونم بیام ناراحت میشی بهش زنگ میزنه شوهرت که چرا نمیتونی؟؟؟؟خوب ولش کن دلش نمیخواد بیاد زور که نیست.دوباره زنگ میزنه باشه بابا هر چی تو بگی میام بعد غر و لند میکنی که ای بابا حالش را ندارم چرا چند بار باید مهمونی بدم.هم خدا را میخوای هم خرما را.با همونا که میومدن حال میکردین.چه اصراریه اینقدرخودتون را عذاب بدین.برای پست قبلیت هم نظر گذاشتم شاید برات نیومده شاید هم مصلحت دونستی نزاری.به هر حال خیلی خودت را اذیت میکنی.نمیدونم چرا.

سلام عزیزم
چه اسم بامزه ای داری شما راستش اسم شما رو که دیدم یادم افتاد قصه جوجه اردک زشت رو برای بچه ها تعریف کنم آخه هر شب باید دو تا قصه پشت هم بگم تا راضی بشند بخوابند و موضوع قصه دیگه ندارم.
خانمی شما برداشتت اشتباه بود از پست من. همسر من زنگ نزد که بگه چرا نمیتونی بیایی...فکر کنم شما درست نوشته من رو نخوندی.من به شخصه خیلی با این دخترخاله راحت نیستم به خاطر نوع روحیاتش (بقیه فامیل هم همین هستند) و اگر به من بود ترجیح میدادم اصلا دعوتشون نکنم اما چون یکبار قبلا ما رو دعوت کرده بودند وظیفه خودم میدیدم دعوتشون رو پس بدم و دیدم الان بهترین موقعیت هست که چون دختر کوچیک هم دارند تو تولد به اون و دختر من خوش میگذره.
اما علت تماس مجدد همسرم این نبود که بگیم چرا نمیاید و تو رو خدا بیاید و اصرار کنه که حتما بیان....اولا که من به خاطر حضور اونها باید از نظر تعداد غذایی که از قبل به رستوران سفارش میدادم و و کیک تولدی که سفارش میدادم تفاوت قایل میشدم و اتفاقا چون اولش گفته بودند به احتمال زیاد میایم (اما گفته بود بازم خبر میدم) من برای اونا هم همه چیو از خوراکیها تدارک دیدم اما خب منتظر بودم که خبر قطعی هم بده. یک روز قبل مهمونی منتظر بودم ببینم بالاخره خبر میده یا نه که باز خودشون تماس نگرفتند و خبر ندادند و من حدسم قویتر شد که لابد میان تا آخرش من به همسرم گفتم تماس بگیر ببین قطعی میان یا نه که من برای تعداد شام و ... تکلیف داشته باشم که دیدم یهویی گفت نمیتونیم بیایم تولد زندایی شوهرمه و ما یادمون رفته بوده! و من برام عجیب بود که چطور آدم تولدی که دعوته یادش میره و موقعی که اولین بار تماس گرفتم بهم نگفته و اصلا چرا باز خودشون بعدا خبر ندادند که نمیایم. یعنی اصلا مهم نیست اومدن و نیومدنشون اما جالب بود که بعد دو روز باز خودش زنگ نزده بود که بگه نمیایم و اگر من خودم تماس نمیگرفتم تا آخرین لحظه فکر میکردیم اومدنی هستند....بازم میگم شوهر من در تماس مجدد بعد اینکه گفتند نمیایم زنگ نزده بود که بگه چرا نمیاید و اصرار کنه این اصلا در شان ما نیست!!! همسر من بابت رفتار بدی که قبلا از همسر همین دخترخاله دیده بود و رفتار خیلی بدی هم بود خیلی ناراحت شده بود و میگفت دیگه کاری بهشون ندارم که من گفتم حداقل بهشون بگو که بدونند که بابت چه چیزی ناراحت شدی که بعدا که ب قول خودت خواستی مثلا تحویلشون نگیری براشون علامت سوال نباشه که چرا....من علت واقعی ناراحتی همسرم رو در این پست ننوشتم و این موضوع آخر مهمانی و اینکه یه جورایی همسرم حس میکرد جایگاهی پیش اونا نداره مزید بر علت شد که نااراحتیشو بگه....
خلاصه یک درصد فکر نکن تماس گرفته که اصرار کنه بیاید! میخواست بگه من از بابت رفتار قبلی شما هم ناراحتم (بهشون نگفته بود که ناراحت شده) و اینکه میبینم هیچ اولویتی برای شما به عنوان پسرخاله ندارم باعث ناراحتیم شده وگرنه شما مختارید هر طور که راحتید تصمیم بگیرید.
فکر کن طرف اول گفته میام اما باز خبر میدم بعد هیچ خبری خودش نمیده تا خودت تماس میگیری ببینی اومدنشون قطعیه که بری سفارش شام و کیک بدی از قبل که یهو میگه یادمون نبوده جای دیگه دعوتیم (خب وقتی یادتون اومده چرا زنگ نزدید بگید) بعد که میفهمه تولد هست (نگفته بودیم که تولده که تو زحمت کادو نیفتند) میگه چون نمیتونیم پنجشنبه بیایم پس همین امشب میایم! حالا اون شب شبی هست که من خانواده خودم رو دعوت کردم و اصلا با هم جور درنمیان این جمع و اینکه خونه کوچیک من هم ظرفیت اون تعداد رو نداره... بعد باز خودش تغییر نظر میده و میگه هفته بعد میایم که میشه این هفته! دیروز همسرم زنگ زده که مثلا تعارف کنه حتما برای شام تشریف بیارید که باز برگشته گفته این هفته داریم با خانواده دوست دخترم میریم بیرون! درحالیکه خودش گفته بود هفته بعدی میایم به خاطر اینکه نیلا خوشحال بشه و باز بدون خبر دادن به ما برنامه جدیدی چیده....این یعنی بها ندادن به طرف مقابل و خلاصه این هفته هم کنسل شد درحالیکه من یک هفته تمام به خاطر اینکه فکر میکردم قراره بیان تزئینات تولدو جمع نکردم که به دخترشون کنار دخترم خوش بگذره.
اینم که تو وبلاگم نوشتم منظورم به همین نوع رفتار بود که اگر همون موقع نمیتونه بیاد دیگه هفته بعد اومدن خیلی معنایی نداره و برای میزبان سخت میشه. نهایتش میتونه بگه من همین هفته و با بقیه مهمانها میام نه اینکه حاضر نشه به هر دلیل بیاد و بعد بگه پس هفته بعدش میایم که این هفته رو هم باز کنسل کرده. با همه این احوال من ناراحتیم بابت خستگی زیاد از مهمونداری بود و الان از خدام بود فردا بیان که یکسره بشه و پرونده مهمونیها بسته بشه که باز هیچ خبر قطعی ندادند (درحالیکه گفته بودند میایم) و همسرم که تماس گرفته که ما برای شام منتظریم گفته ئه ما نمیتونیم و این هفته داریم با خانواده دوست دخترم میریم بیرون....من که راستش اصلا درک نمیکنماین سبک رفتارو و ترجیح میدم دیگه در آینده دعوتشون نکنم و دعوت اونها رو هم اگر پیش بیاد قبول نکنم. ناراحت هم نیستم اصلا فقط متوجه شدم روحیات ما با هم هماهنگ نیست و ارتباط ما با هم جور درنمیاد همین....
ولی اینکه یکم سخت زندگی میکنم رو در کل درست میگی
راستی من پست قبلی نظری ازت نداشتم وگرنه من همه نظرات رو تایید میکنم چون تا الان خدایی نظر توهین آمیزی نداشتم که نخوام تایید کنم. ولی بازم میگم شما برداشتت از پست من درمورد این دخترخاله اشتباه بود که خواستم برات توضیح بدم.

مریم دوشنبه 5 آذر 1403 ساعت 07:13 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
چقد از خواندن پستت حس خوب گرفتم
خداروشکر که مهمونی به خوبی برگزار شده
و نیلا جانم حسابی سوپرایز شده
من که موقع خواندن بغض کرده بودم از حجم زیاد احساساتم
امیدوارم خوشبختی و عاقبت بخیری هر دو عزیزت رو ببینی و در کنار هم همیشه خوش زندگی کنید

سلام مریم جان
خوبی؟ کیان گلم خوبه؟ اوضاع روبراهه؟ خیلی وقتها میام وبلاگت و میبینم پست جدیدی نیست. امیدوارم حال دلت خوب باشه.
بغض کردی؟ الهی بگردم، آخه چرا. از مهربونیته حتما عزیزم.
ممنونم از دعای خیرت. خیلی زیاد برامون دعا کن عزیزم. خدا پسر قشنگت رو در پناه خودش حفظ کنه همیشه.

نجمه دوشنبه 5 آذر 1403 ساعت 04:49

سلام قشنگم
دختر من عکس‌مبل هارو‌دیدم تو اینستا، خیلی قشنگ‌ بودن‌.به خونه هم می اومدن
مبارررک باشه.انشالله به دل خوش استفاده کنی
وااای مرضیه ینی من بیشتر از ۶ ساله می شناسمت؟؟؟؟ قبل دنیا اومدن نیلا باهات اشنا شدم
تولددش مباررک، بوس بهش
هیچی سخت تر از مهمونی با دو تا بچه کوچولو نیست
واقعا دمت گررررم‌.خدا قوت.
چقدر خوشحال شده
اون ماجرای دخترخاله چقدر رو مغز بود
ولی خوب شد بهشون گفتین.کلا میدونی به نظرم صحبت کردن بهتر از هی حرص خوردن درباره اون موضوعه.
انشالله سال های سال سایه تون بالای سر بچه ها باشه.نیلای خوشگلم، سلامت و شاد باشه

سلام نجمه جان
قربونت برم عزیزم لطف داری. امیدوارم همینطور باشه که میگی چون هنوز یه وقتها مطمئن نیستم انتخاب خوبی بوده یا نه. حالا من اگر شد یه عکس قبل و بعد میذارم نظر واقعیتون میپرسم.
واقعا قبل از تولد نیلا منو میشناختی نجمه جون؟ چرا فکر میکردم از دوستان خیلی خیلی قدیمی هم نیستی و مثلا دو سه ساله همراهمی؟
مرسی از تبریکت عزیزم...ماجرای دخترخاله که همچنان ادامه داشت و در پاسخ دوستان توضیح دادم اما هر چی که بود گذشت و این هفته هم اومدنش کنسل شد.
منم معتقدم آدم وقتی از کسی به شدت دلخوره مطرح کردنش بهتر از اینه که بار بعدی که میبینیشون مثلا باهاشون برخورد گرمی نداشته باشی و طرف حتی ندونه دلیلش چیه چون تو ذهن خودش فکر نمیکنه تو بابت چه موضوعی ناراحتی. برای همین به سامان گفتم لااقل قبل اینکه بگی دیگه باهاشون کاری ندارم دلیل ناراحتیتو عنوان کن. دلیلش هم برنمیگشت به نیومدنشون، به یه ماجرایی قبل اینا برمیگشت که دیگه ننوشتمش.
ممنونم دوست خوبم. خدا پسرهای گلت رو حفظ کنه برات

الهام یکشنبه 4 آذر 1403 ساعت 23:06

سلام مرضیه جان چه عالی تولد گرفتی مبارکش باشه من هم هر سال خط و‌نشون میکشم تولد نمیگیرم بازم میگیرم.... دنیای عجیب و‌غریبی داریم ما مادرا......
ان شالله همیشه زندگی بر وفق مزادتون باشه

سلام الهام جانم
آره به خدا...آدم هر سال بلا نسبت شما به غلط کردن میفته اما تا سال بعد انگار یادش میره و دوباره ایده در میکنه برای خودش البته که همش عشق مادرانه هست و بس.
ممنونم عزیز دلم. خوشبختی و سلامتی خودت و همسر و بچه های گلت

مهشید یکشنبه 4 آذر 1403 ساعت 19:27

سلام مرضیه جان
تولد نیلا جان مبارک، بهترین ها را براش آرزومندم.
دستت درد نکنه مهمونداری با دو تا بچه کوچیک ، دو روز پشت سر هم سخته که شما ماشاالله خوب از عهده اش برآمدی، همین خوشحالی دخترت یک دنیا ارزشمنده، ان شالله جشن ورود به دانشگاه دختر و پسرت را باشکوه برگزار کنی، خدا کمک کنه مهمونی های پیش رو را به راحتی بگذرونی، بقول خودت هفت شبانه روز مهمونی شد.
من که همیشه از تعریف شما لذت می برم

سلام مهشید جان
ممنونم عزیزم خدا دختر گلتون رو حفظ کنه.
مرسی از نظر لطفتون، حقیقت اینه که اگر همسرم کمکم نکنه خودم به تنهایی نمیتونم با دو تا بچه اینطوری مهمونی بگیرم...همینکه تو کارهای نظافت کمکم میکرد یا بچه ها رو بیرون میبرد که به کارها برسم خودش خیلی کمک بزرگی بود.
مرسی از دعای خیرتون و نظر لطفی که دارید. من هم همیشه کامنتهای شما در وبلاگ سارینا جون رو با لذت میخونم و از سبک زندگی و تفکراتتون لذت میبرم.

سارینا2 یکشنبه 4 آذر 1403 ساعت 09:19 http://sarina-2.blogfa.com

سلام مرضیه جان
خسته نباشی واقعا
تولد نیلا جانم مبارک باشه
ولی به نظرم شما باز هم می تونی از این مهمونی ها بگیری فقط پشت سر هم نذار باشن.
تو می تونی
از نظر توان بدنی به نظرم همون مهمونی خواهرا و مادرت خوب و کافی بود
اون یکی خانواده ها رو هم می تونستی دو سه هفته دیگه یه مهمونی عادی دعوت کنی که تولدم نباشه
البته خوب شما می خواستی سنگ تموم بذاری
و اینکه خوب اون یکی کارت هم برات تجربه شد بالاخره
اینکه کسی رو که دعوت می کنی اگر اومد که اومد اگر تو اون تایم نیومد هم ولش کنی
منظورم اینه که افسوس نخور به چشم تجربه بهش نگاه کن که از این به بعد تکرار نشه
البته اگر واقعا اذیت شدی که به نظر میاد شدی
راستی ژامبون اینا رو چطور میذاری سر میز؟ تو نون میذاری؟ وقتی یکی دو روز می مونه مزه اش تحت تاثیر قرار نمی گیره؟
منم از بعد اون مهمونی که با دوستام داشتیم به نظرم اومد انقدر نباید مهمونی ها پشت هم باشن
آدم واقعا خسته میشه
حالا من وقتی میرم اصفهان هم مهمونی ها پشت هم هستن ولی اون موقع واقعا چاره ای نیست چون یک پدیده رخ داده
امیدوارم نویان با همون استامینوفن درمان بشه
برای اون یکی مهمونی ها خودتو اذیت نکن
حالا میخوای یه کیک کوچولو یا یه جعبه شیرینی تر بخر
راستی الویه هم چیز مناسبیه
از روز قبل هم میشه حاضرش کرد
البته خونه رو شلخته می کنه تا حدودی
اینم بگم من اگر جایی برم و غذا الویه باشه نمی خورم می ترسم که آشپز مربوطه با دست اون غذا رو ورز داده باشه (من با دستکش این کارو می کنم)
فقط باید جلو چشم خودم درست بشه
*************
در کل خدا رو شکر که به نیلا و مهمانها خوش گذشته
راستی به نظرم دیگه نیازی نیست به کامنت های قبلی پاسخ بدی
چون احتمالا اغلبشون در مورد نحوه برگزاری تولد بوده و الان که دیگه همه چی تموم شده

سلام سارینا جان
خوبی؟ ممنونم از تبریکت. خب در مورد مهمونیهای پشت هم من فکر کردم حالا که اینهمه خرید کردیم از میوه و تنقلات و آجیل و غذاهای آماده و .... بهتره یک سره بشه و نیفته دو سه هفته بعد، دلم میخواست به قول اون یکی دوستمون پرونده های باز ذهنم رو زودتر ببندم چون مثلا وقتی حتی بدونم دو هفته بعد هم باز مهمان دارم انگار نمیتونم به زندگی عادی خودم برگردم و همش فکرم درگیره. به هر حال هر کس روحیاتی داره و منم اینطوریم برای همین اینطوری ضربتی انجام دادن کارها برای من حداقل بهتره. اما در کل برای خوشحال شدن نیلا همون مهمونی اول که خانوادم اومدند کافی بود و مهمانی دوم بیشتر از اون جهت گرفته شد که مدتها بود میخواستم دعوتشون کنم و دیدم الان که همه چی خریدم موقعیت مناسبی هست. دلم هم نمیخواست بگم دورهمی ما بابت تولد دخترک هست که تو زحمت نیفتند که بنده های خدا باز هم زحمت کشیدند.
اون قسمت تجربه هم بله تجربه خوبی شد! اولا تجربه شد که از این به بعد زیاد هم برای تولد بچه ها سخت نگیرم چون توان جسمی و روحی من خیلی هم بالا نیست بخصوص وقتی مشغله های بچه داری حین تدارک مهمونی رو هم دارم دوما درمورد اینکه اگر کسی نیومد هم پیگیر نشم درست میگی، البته قرار نبود ما پیگیر بشیم که چرا نمیاید و ... یعنی موضوع این نبود، سامان از نوع رفتار خانواده دخترخالش و بخصوص شوهرش خیلی ناراحت شده بود حتی بیشتر از من و این موضوع ربطی به نیومدنشون به این مهمانی لزوما نداشت و میگفت من دیگه بهشون کاری ندارم، من گفتم اونا که حتی نمیدونند چرا ازشون ناراحتی لااقل دلیلش رو بگو و تو دلت نگه ندار (این به نظرم هم خوب بود هم بد) و در تماسی که داشت اینطور شد که پس ما هفته بعد میایم که همونم کنسل کردند! یعنی من داشتم فکر میکردم اگر قراره برای شام بیان چیکار باید بکنم و خریدهای مهمونی رو انجام بدم که دیروز عصر سامان زنگ زد که ببینه صددرصد اومدنی هستند و آیا قراره برای شام بیان یا نه (آخه خودش گفته بود بعد شام میایم اما من وظیفه میدونستم که تعارف کنم برای شام بیان و با خودم میگفتم نمیشه که هیچی نگم و فکر کردم شاید بخوان برای شام بیان) که باز دخترخاله گفت این هفته با خانواده دوست آوا (دخترش) میرند بیرون! یعنی اصلا انگار نه انگار که خودشون گفتند هفته بعد یه سر میزنیم بهتون....و جالب اینکه خودشون هم خبر نمیدند و ما باید پیگیر بشیم چون با شناختی که داریم میتونیم حدس بزنیم که شاید یهویی نیان و خب نمیشه که تدارک دید بدون اینکه مطمئن بود....چی بگم دیگه. من خودم خیلی به این جزئیات اهمیت میدم و راستش دیگه تمایلی به دعوت دوباره ازشون یا حتی پذیرفتن دعوت خودشون برای بیرون رفتن در آینده (اگر پیش بیاد) ندارم
عزیزم من زامبون رو برای دو مهمانی اول یک روز قبل اومدن مهمونها گرفتم و در کل دو روز تو یخچال موند. همینطوری رول کردم و گذاشتم داخل سینی. برای مهمانی سوم که دوستانم اومدند دوباره رفتیم و شب قبل مجددا ژامبون گوشت و مرغ گرفتیم. در حالت عادی من ژامبون رو تو فریزر نگه میدارم اما برای مهمانی ها تازه تازه گرفتم و اتفاقا تا دو سه روز بعدش هم اضافه اون رو که خودمون خوردیم باز تازه و خوب بود.
اولوویه هم بله خوبه اما راستش فکر کردم شاید یه آیتم قدیمی شده باشه برای پذیرایی و بشه به ایده ها و فینگرفودهای جذابتر و جدیدتری فکر کرد و در نهایت رسیدم به ناگت مرغ و یکی دو مدل ناگت دیگه و همون ژامبون ها و فلافل که آماده کردن مستقیم خودم رو نمیخواست و نهایتا سرخ کردن بود.خودم مثلا فکر میکردم پیراشکی گوشت یا کیک مرغ و یه سری آیتم دیگه هم جدیدتر باشند اما بین اونهمه کار و دو تا بچه شیطون دیدم بهتره نیفتم به آماده کردن مواد و پخت و پز و کثیف کاری تو آشپزخونه نه چندان بزرگم.
درمورد کامنتهای قبلی هم راستش خیلی برام سخته الان بخوام پاسخ بدم اما حقیقتش چون به دوستان گفتم بعدتر پاسخ میدم یه جورایی انگار معذبم و دلم نمیخواد زیر حرفم بزنم. وگرنه خداییش وقتم خیلی محدوده. الان پست آخرتو رو خوندم و هنوز نتونستم پیام بذارم. این روزها خیلی شلوغ بودم و بعدش هم به شدت خسته. الان هم باز احتمالا یه سفری در پیش داشته باشیم و من بیصبرانه منتظرم به روال عادی زندگی برگردم البته این سفر هم خودخواسته بوده اما به هر حال کارمو بیشتر کرده. اگر فرصت شد راجبش پست مینویسم اگرهم نه که انشالله بعد برگشتن.

کتی یکشنبه 4 آذر 1403 ساعت 01:14

سلام مرضیه حون..چقدر این پست وایب خوب ودلنشینی داست.تولد نیلا جونم مبارک باشهسالهای سال به این روز برسی عروسکمبی صبرانه منتظرم عکس های قشنگشون راببینم. خسته نباشی مامان خوش ذوق

سلام کتی جان. ممنونم از نظر لطفت. خدا رو شکر که بعد اون پستهای غمگین آخر یه پست شادتری نوشتم.
با آرزوی بهترینها برای شما مهربونم و مرسی از تبریکتون

ترانه شنبه 3 آذر 1403 ساعت 23:54 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

تولد دختر زیبات باز هم مبارک.ایشالا که راه زندگی هردوشون پر از نشاط و سرزندگی و موفقیت باشه.
خسته نباشی بانو.واقعا دو شب پشت هم مهمونی گرفتن خیلی سخته ولی به قول خودت ارزش شادی قلب دخترکت رو داشت

من همه ی پستهات رو میخونم و واقعا هم برای خیلی هاشون دلم میخواد جواب بدم،منتهی چند ماهی میشه که شاغل شدم و به معنای واقعی دهنم سرویسه و وقت کم میارمفقط خواستم بدونی نوشته هات و صداقتی که تو نوشته هات هست همیشه برام جذاب بوده.
در مورد مبلمان جدید اولا که مبارک،دوما از صندلی های میزت کمی متوجه شدم چه شکلیه و به نظر منم خوشگل بودن

سلام پریسا جون
ممنونم عزیزم امیدوارم همین آرزو که کردی برای پسرهای گلت محقق بشه.
بله و خدا میدونه که چقدر دوست داشتم نیلا رو خوشحال کنم....خانواده خودم خیلی اهل مراسمات اینطوری گرفتن و سورپرایز و ... به این شکل نیستند اما به خاطر دل دخترک اونا رو هم همراه کردم
ئه، پس سر کار میری هم میتونم بگم خیلی خوبه هم میتونم بگم سخته و در کل میفهمم چقدر مدل و سبک زندگی آدم قبل و بعد سر کار رفتن متفاوت میشه اما اون استقلال مالیه ارزش خودشو داره. در هر حال برات آرزوی موفقیت و سلامت میکنم.
بابت مبلمان جدید هم مرسی از نظر لطفت. حالا احتمالابعدتر یه عکس قبل و بعد از مبلمان قدیمی و جدید میذارم که واضح تر مشخص باشه و دوستان نظرشونو بگند...متاسفانه من هنوزم که هنوزه دارم فکر میکنم آیا باید یکی دو سال بعد عوضشون کنم یا نه
ممنونم از محبتی که به من و نوشته هام داری دوست قدیمی

آرزو شنبه 3 آذر 1403 ساعت 23:39

سلام مرضیه جان
تولد نیلای قشنگم رو تبریک میگم امیدوارم همیشه سالم و شاد باشه و شاهد موفقیت هاش باشید.
خوشحالم که خودت هم شاد و سرحال هستی.

سلام آرزو جون
ممنونم عزیزم. خدا خانواده شما رو حفظ کنه.
شاد و سرحال که نمیشه گفت اما حالم از قبل مهمونیها یکم بهتره شکر خدا. یه جورایی سرم گرم شد بماند که البته سختیهای خودشو هم داشت اما حالم کمی عوض شد شکر خدا

مهتاب شنبه 3 آذر 1403 ساعت 22:31 https://privacymahtab.blogsky.com/

تولد نیلا جانم مباررررررک باشه انشالله سلامت و خوشبخت باشن
با همه سختی ها واقعا ارزش داشت به نظرم خونتون به همچین مهمونی و هیجان و خوشحالی احتیاج داشت
امیدوارم همیشه سلامت باشین وبا دلخوش هرساله جشن بگیرین
خداروشکر همه چی عالی شد
ولی واقعا اون دخترخاله کاش میومد میرفت دیگه ولی خب حتما حکمتی بوده اینم میگذره
اخ جون من برم اینستاگرام ببینم

ممنونم مهتاب جان
تولد سامیار جان هم فکر میکنم یکماه و اندی قبل بوده و منم تولد پسر گلمون رو تبریک میگم و براش آرزوی سلامتی و موفقیت و خوشبختی دارم.
به نظر خودم هم این مهمونیها هیچی هم که نداشت دست کم باعث شد یکم از فاز افسردگی و حال بد دربیام، همینو داشتم به مادرم میگفتم دیروز
این دخترخاله همسر که اصلا یه تیپ شخصیتی خاصیه! فکر کن یک هفته پیش گفته بود هفته بعد میام که نیلا رو ببینم حالا این هفته که شده و من داشتم فکر میکردم چطوری تدارک ببینم و آیا برای شام میان یا نه باز خودش خبر نداده که نمیان به همسر گفتم زنگ بزنه که ببینم آیا باید شام درست کنم یا برای بعد شام میان (البته مثلا قرار بوده تعارف بکنه حتما برای شام بیان که این وسط ببینیم موضعشون چیه) برگشته گفته شما خودتون رو معذب نکنید ما هر وقت بتونیم بیایم خودمون یکی دو روز قبلش میگیم بهتون! این هفته آوا (دخترشون) قراره با دوستش بره بیرون! درحالیکه خودش یک هفته پیش گفته بود هفته بعد میایم! و جالب اینکه خودش هم خبر نمیده که منتظرمون نباشید و نمیایم و مثلا اگر سامان زنگ نزنه عملا تکلیفمون مشخص نیست.

افروز شنبه 3 آذر 1403 ساعت 20:25

سلام مرضیه جان تولد دختر گلت مبارک باشه ایشالا صد و بیست ساله شه خسته هم نباشی بابت مهمانی ها هم خودت هم همسرت ایشالا نویسان هم زودتر خوب بشه مهمانی دوم رو هم خیلی خوب کردی گرفتی چون چند وقت بود دلت میخواست اینکار رو کنی خوبه که پرونده های باز ذهن مون رو ببندیم باز هم خسته نباشی و ایشالا همه چیز خوب باشه

سلام افروز جان
ممنونم از لطفت. زنده باشید
این بستن پرونده های باز که بهش اشاره کردی خیلی خیلی مهمه به نظرم. من همین الان چند پرونده باز دیگه دارم که هر کدوم رو که ببندم خودش آرامش با خودش همراه داره. منتظرم از یکی دو هفته بعد شروع کنم به بستن همین پرونده های باز انشالله

شکوفه شنبه 3 آذر 1403 ساعت 18:06

سلام مجدد
مرضیه جان بعد از خواندن پست رفتم عکسا رو ببینم متاسفانه پیج تون بالا نمیاد
لطف میکنید لطف کنید ادرستون رو دوباره بگین

سلام شکوفه جان
پیج من roozanehaye.marzieh هست عزیزم
چرا بالا نمیاد؟ آدرس رو درست زده بودی؟

آبی شنبه 3 آذر 1403 ساعت 17:47

چقدر عالی که مهمونی هر دو شب عالی پیش رفته. امیدوارم بتونی کلی استراحت کنی و خستگیش از تنت در بره

ممنونم عزیزم
از خستگیش نگو که هنوز که هنوزه نیاز به استراحت دارم، مهمونی این پنجشنبه تازه کنسل شده و افتاده برای بعدها وگرنه این داستان حالا حالاها ادامه داشت.

شکوفه شنبه 3 آذر 1403 ساعت 15:43

سلام مرضیه جان.تولد دختر گلت مبارک.خدارو شکر که همه چی به خیر و خوشی تمام شد.واقعا هر اتفاقی فکرش ترسناکتر از خودش هست.مثل مهمانی که اول از حجم کار می‌ترسیم ولی واردش که میشیم راحت انجام می‌دیم.افرین به شما بانوی هنرمند و اقای شوهر که پایه هستند.
انشاالله خودت شوهرت وبچه هات همیشه سالم باشید و مشکلاتی که درگیرش هستید گره شون براتون باز بشه.

سلام شکوفه جان
ممنونم عزیزم. برای من همینکه تموم شد از هر چیزی جذاب تره! آخه خدایی یهویی خودمو در موقعیتی قرار دادم که فکرشو هم نمیکردم. پشیمون نیستم و در مجموع خوب بود و خوش گذشت و به قول شما فکرش از خودش ترسناکتره. حالا مهمونی دادن خیلی هم کار شاقی نیست اما تو شرایط زندگی من با دو تا بچه و خونه کوچیک و وسواس و سختگیری که دارم یه مقدار کار سخت و پراسترسیه.
ممنونم از دعای خیرت گلم. خدا به شما سلامتی و به زندگیتون برکت بده.

رهآ شنبه 3 آذر 1403 ساعت 10:17 http://Ra-ha.blog.ir

خسته نباشی خانوممم خدا قوت خوشحالم که همه چی همینجوری پیش رفت که خودت میخواستی.

تولد نیلا جان مبارک الهی خوشبختی و موفقیت و حال خوبش ببینی به نیلا خوش گذشته و سورپرایز شده به خستگی و بدوبدوهای قبل و بعدش می ارزه.

امیدوارم نویان امروز حالش بهتر باشه.

ممنونم عزیز دلم زنده باشید.
بله خدا رو شکر خوب بود اما خب منم دیگه، حتی اگر همه چی در بهترین حالت باشه بعدترها که فکر میکنم یه سری نقاط ضعف پیدا میکنم و میگم ایکاش مثلا اینکارو هم میکردم یا اینکارو نمیکردم.
مهمترین چیز خوشحالی بچه هام بوده که خدا رو شکر محقق شد و البته مهمونی هم دادم و خودش خوب بود و ارزششو به قول شما داشت.
نویان بعد یک و نیم روز تب بالا خود به خود خوب شد و اصلا نمیدونم دلیلش چی بود!!! نه حالت سرماخوردگی داشت نه هیچی، فقط تب و بی اشتهایی و بیحالی....حس میکنم بچم از خستگی و اینکه سامان تو سرما میبردشون بیرون که من به کارهام برسم اینطوری شده بود. بمیرم برای بچم.

ارغوان شنبه 3 آذر 1403 ساعت 09:51

خیلی مبارکه خسته نیاشی. چقدر عالی که نیلا رو تونستی خوشحال کنی. آفرین بهتون ملی زحمت کشیدین و هم بچه خوشحال شد و هم دو تا مهمونی دادی. چقدر ذهنت درگیر مهمونهای دوم بود که جواب دعوتهاشونو بدی الان این بار رو هم زمین گذاشتی و همین باعث میشه راحتتر باهاشون در رفت و آمد باشی. مهمونیای بعدی هم با اینکه سخته ولی وقتی چندتا مهمونی پست همن مدیریتش راحتتره و خوراکی ها برا هم استفاده میشه. بعدشم یهو چندتا مهمونی دادی و راحتی بعدش همش میری مهمونیانشالله همیشه برای همه خوشی باشه برای دور همی انقدر هم سخت نگیر واقعا برای عصرونه میوه و کیک و اون همه خوراکی گفتی کافیه. یکم از تجملات کم کن واقعا ضروری نیست.

ممنونم ارغوان جان. مهم خوشحال شدن بچه ها بود و اینکه نیلا دلش میخواست برای تولدش سورپرایز بشه و از قبل گفته بود و ما هم اینکارو براش کردیم.
به قول شما همینکه بار مهمونی رو هم زمین گذاشتم خودش اتفاق مثبتی بود. مدتها بود تو فکرم بود دعوتشون کنم و الان دیگه خیالم راحت شد.
مهمونیهای پشت هم لطفش به همینه که لازم نیست آدم بره مجددا خرید و از همون خوراکیها به قول شما برای همه مهمونا استفاده میکنه. البته ما برای مهمانی دوم و سوم هم رفتیم و یه سری اقلامی که بعد مهمونی اول کم شده بود مجددا خریدیم اما خب بازم فرق میکنه با خرید کلی اولیه که حجم و تنوع بیشتری داره
و اینکه میگی پشت هم بعدش میریم مهمونی نه واقعا اینطوری نیست ارغوان جان. من خیلی اهل رفت و آمدهای پشت هم نیستم و در حد همون ماهی یکبار مهمونی برام کاملا کافی و وافیه!
فعلا که سه تا مهمانیم انجام شد و منتظرم ببینم چهارمی چطور پیش میره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد