بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

یکی از بزرگترین دغدغه های این روزهای من ترس از باردار شدن دوبارست، انقدر این ترس در وجودم زیاد شده که حتی اجازه نمیده بیبی چک بگیرم  و تست کنم.خب عملاً این اتفاق غیرممکنه با توجه به مراقبت شدید و پیشگیری، اما با عقب افتادن عادت ماهانه به مدت سه یا شایدم 4 ماه (سابقه داره این موضوع اونم خیلی زیاد، اما خب چندماهی بود کاملا به روال شده بود) از سه چهار روز پیش استرس خیلی وحشتناکی به جونم افتاده که حتی نمیخواستم با همسر مطرح کنم، یکی دو بار هم که از یکی دو هفته قبل مطرح کردم اهمیتی نداد و گفت غیرممکنه و جای نگرانی نیست، منم وسواس گونه هربار پرسیدم یعنی نگران نباشم؟ اونم قاطعانه میگفت نه آخه دلیلی نداره و من خودم به شخصه ته دلم با همسر موافق بودم و بیخیال میشدم، یعنی خودم هم ذره ای احتمال نمیدادم، اما نمیدونم چی شد که از دو سه روز پیش ترسش بدجور به دلم افتاده یعنی همش تو فکرمه و برام خیلی پررنگ تر شده، 

پریشب که همسرم از سر کار اومد بهش گفتم من خیلی نگرانم، میدونم خیلی خیلی بعیده اما بازم نگرانم، بهش گفتم در حالت خوشبینانه هم فکر کنیم، عقب افتادن عادت یه خانم اینهمه مدت اصلا خوب نیست، اگر یه در صد بچه ای باشه که دیگه بدبختیم! اینبار سامان هم انگار یکم نگران شد و با لحن نسبتا عصبانی گفت بهت بگم مرضیه یک درصد قرار نیست ما سه تا بچه داشته باشیم ها! حتی فکرشو هم نکن! من تحملش رو ندارم مرضیه (انگار من دارم حالا!)...بهش گفتم برو از داروخونه بیبی چک بگیر، گفت من خجالت میکشم بعد هم دلیلی نداره چون اتفاقی نیفتاده اما اگه میخوای من یه روز زودتر میام خونه تو برو از داروخونه بگیر، دیگه آخرش امروز قانعش کردم که خجالت نداره و خودت سر راهت بگیر برای من سخته (تو اینجور خریدها همسر من شدیدا خجالتیه).

دیگه امشب که اومد خونه گرفته بود اما با اینحال بازم جرات نکردم امتحان کنم، من هیچ علامتی جز همون تاخیر عادت ماهانه ندارم با اینحال خیلی یهویی دو روزه وحشت افتاده به جونم، خب من سالهاست عادت ماهانه منظمی ندارم اما عجییب بود که به مدت شش ماه کاملا مرتب شده بود، اما یهویی سه ماهه عقب افتاده! منم استرس گرفتم...الان حتی  بیبی چک هم دارم اما خدا شاهده جراتشو ندارم امتحان کنم، هر طور حساب میکنم امکان بارداری نیست، اما بازم جراتشو ندارم، امروز حالم اصلا خوب نبود و همش تو ذهنم فکر میکردم اگر خدای نکرده مثبت بشه من چه خاکی بر سرم بریزم؟؟؟؟ به خدا حتی فکرش هم تمام بدنم رو منقبض میکنه و وحشتزدم میکنه چه برسه واقعی بودنش.... حتی فکر کردم اگه یه در هزار هم باشه، الان دیگه بزرگ شده! یعنی تا اینجاشو هم فکر کردم! با همه اینا بازم هر جور حساب میکنم، امکانش نیست! خدایا یه جراتی بده برم تست کنم خیالم راحت بشه، بعد بیفتم دنبال درمان خودم بابت پ. نشدن.

خدایا در عین ناامیدی با وجود وضعیتی که من و همسرم داشتیم، بهمون دو فرزند دادی، تا آخر عمر مدیونتم اما راضی نشو فرزند سومی داشته باشیم که به خداوندی خودت از عهدش برنمیام من، نه من و  نه همسر....رسماً زندگیمون از هم میپاشه!

بگذریم به خاطر این قسمت از حرفهام که بالا نوشتم خواستم پست رو رمزدار کنم اما خب دیدم فعلا فرصت و شرایط دادن رمز به دوستان رو ندارم، از طرفی هم که اینجا تقریبا خواننده آقایی نداریم (به جز یک یا دو نفر آقا که خیلی کم پیام میذارند و خیلی پیگیر این وبلاگ نیستند) فکر کردم بذارم بمونه همه بخونند دو سه روز دیگه رمزیش کنم...شایدم رمزی نکردم آخه ادامه پستم حالت خصوصی نداره.

این روزها دلم برای کودکان غزه و مادران و پدران فرزند از دست داده خونه، گاهی به پهنای صورت و با صدای بلند براشون گریه میکنم، باورم نمیشه اینهمه قساوت قلب، درعین حال که زندگیم روال خودشو داره و با همسر خوبیم، اما بابت اتفاقات تلخی که داره تو دنیا و بخصوص تو غزه میفته خون گریه میکنم، خدایا به کدامین گناه؟ آیا راه نجاتی نیست؟ از این ناراحتم که هیچ کاری از من برنمیاد! فقط میبینم و اشک میریزم و به کودکانی که گریه میکنند از ته دلم میگم جانم مامان، جانم و دلم میخواست اونجا بودم و بغلشون میکردم که آرومتر بشن...لعنت به جنگ قدرت! لعنت به موشک که نمیفهمه داره خونه و آشیونه کی رو خراب میکنه و چه کودکان زیبا و معصومی و چه مادران و پدرانی رو با خودش میبره.... لعنت به انسانهایی که به جای قلب در سینه هاشون یه تکه سنگ هست! خدایا تاوان مظلوم رو بگیر! 

تازگیها وقت زیادی رو بخصوص شبها تو اینستاگرام سپری میکنم و این موضوع اصلا برام خوشایند نیست، دیروز داشتم با کتایون همکلاسی دوران فوق لیسانسم تو اینستاگرام صحبت میکردم اونم بعد 14  سال! دوران کارشناسی ارشد سال ۸۶ تا ۸۸ باهم همکلاس بودیم، هردو شاگرد ممتاز کلاس اما خب من رتبه ارشدم از اون بهتر بود، یه جورایی هم رقیب بودیم هم دوست اما نه مثلا خیلی صمیمی اما متاسفانه من یه سری از رازهای زندگیمو بهش گفتم و همون شد آفت جونم....به هر حال بعد اینکه پایان نامم رو دفاع کردم و سر یه سری موضوعاتی که تعریف کردنش خیلی زمان بر هست ما رابطمون بالکل قطع شد و دیگه ارتباطی با هم نداشتیم تا دو سال پیش که تو اینستاگرام هم رو پیدا کردیم و فالوش کردم، اما همچنان صحبتی بین ما رد و بدل نمیشد و در حد لایک کردن پستها بود صرفاً. کتایون اواخر دوران ارشد ازدواج کرد اما خب ازدواجش همیشه برای من عجیب بود با توجه به روحیاتی که ازش میشناختم که تمام هم و غمش درس و دانشگاه و گرفتن دکترا و عضو هیات علمی شدن بود، نه اینکه اینها منافاتی با ازدواج داشته باشه نه اما خب کتایون در حد خیلی افراطی به این مباحث علاقه نشون میداد و به شخصه حس میکردم تو خونه هم جز درس خوندن و پیگیری اهدافش (ولو به هر قیمتی) به چیزهای دیگه فکر نمیکرد...به هر حال که ازدواج کرد، من این اواخر تو اینستاگرام مدام میدیدم سفرهای تنهایی به خیلی از کشورهای خارجی میره و خیلی شادتر از گذشته هاست و یکم تو دلم بهش غبطه میخوردم، اما خب میدیدم عکس و تصویری از شوهرش نیست و حدسهایی میزدم اما خب نمیشد مطمئن باشم، دیروز برای اولین بار بعد یه استوری که گذاشته بود یه سوال ازش پرسیدم و بعدش یربعی صحبت کردیم! ازحرفاش خیلی متعجب شدم، افسرده بود و بی انگیزه و ناامید، میگفت رویاهاش به حقیقت نرسیدند، پدرش رو از دست داده، مادرش در بستری بیماریه و  خیلی درد میکشه و همین روزها ممکنه از دنیا بره، (البته اون گفت ممکنه بمیره!) گفت از همسرش جدا شده و حالش خیلی بده و از دلتنگی داره کم میاره و هنوز دوستش داره و ....خودش نمیدونم چی شد که دلیل جداییشون رو گفت، (من به خودم اجازه ندادم بپرسم)، گفت همسرش به روابط جنسی با زنان خیابانی معتاد بوده!!! خیلی متعجب شدم، چون اونا یک و نیم سال قبل جدا شدند، یعنی 12 سال زندگی کرده بودند، بهش گفتم متاسفم که انقدر دیر این موضوع رو فهمیدی! گفت نه همون شش ماه اول زندگیمون فهمیدم و هی به من قول داد و باز خیانت کرد و.... به خاطر همین هم نشد که بچه دار بشیم. شوکه شدم که این خانم با وجود چنین موضوعی که شوخی بردار نیست، میگف هنوز عاشقشه و دلش براش تنگه!!! میگفت از دلتنگی شبها گریه میکنم! میگفت بعد جدایی از اون بود که من برای اولین بار تو عمرم افسرده شدم، وگرنه من همیشه قبلش شاداب بودم!!! ازش پرسیدم میبخشید اما چطور میتونستی شاهد خیانتهای مکررش باشی و شادابتر از الانی باشی که اون مرد دیگه تو زندگیت نیست، فقط یه جمله گفت که بگذریم، خیلی پیچیده تر از این حرفاست و انگار علاقه ای به ادامه صحبت نداشت، منم اصراری نکردم!

فکر میکردم استاد دانشگاه شده باشه اما میگفت تو یه بانک کار میکنه و به آرزوش که استاد شدن بوده نرسیده، بهش گفتم راستش کتی اعتراف میکنم بارها با خودم فکر کردم کتی چقدر شادتر از گذشته هاست و چقدر خوبه خیلی کشورهای دنیا رو میبینه چیزی که من آرزوشو دارم! گفت مرضیه اینا همش ظاهره، من خیلی غمیگنم و حالم بده! دعا کن بمیرم!!!

تو صحبتهاش یه چیزو چندبار تکرار کرد! میگفت من آرزوم مادرشدنه، اما میدونم دیگه بهش نمیرسم! باز مثلا چند دقیقه بعد میگفت مرضیه دعا کن مادر بشم! من آرزوم بود سه تا بچه داشته باشم! به نظرم رفتارش خیلی عادی به نظر نمیرسید، یه بار وقتی از دوره های افسردگی خودم گفتم که باهاش همدردی کنم و بگم خیلی خوب درکش میکنم، گفت تو دیگه چرا؟ تو دو تا بچه داری لذتش رو ببر، من چی بگم؟

ناراحت کننده بود این همه غصه ای که بابت بچه نداشتن میخورد، براش آرزوهای خوب کردم و گفتم مطمئنم دری باز میشه و انشالله با مرد مناسبی آشنا میشی و فرزند سالم و خوبی به دنیا میاری، اما دیدم انگار ناامیدتر از این حرفاست و حرفهای من حالت شعاری براش داره، فقط گفتم هر موقع نیاز به صحبت داشتی بدون یه گوش شنوا اینجا هست...اونم تشکر کرد و رفت....

از صحبتهامون خیلی چیزها دستگیرم شد، اینکه اینهمه تصاویر سفر و خوشی و گردش تو اینستاگرام اصلا نشاندهنده خوشبختی آدمها نیست و چه بسا پشت این تصاویر افرادی مثل کتی هستند،

دوم اینکه چقدر باید خدا رو شکر باشم که همسر چشم پاکی دارم که ذره ای نگاه نادرست به جنس مخالف تو این سالها ازش ندیدم و اعتماد کامل بهش دارم، با اینکه سابقا با خانمهای  مجرد زیادی از همکارانش صحبت میکرد (و الان هم گاهی میکنه) اما من ذره ای احساس عدم امنیت نمیکردم و دلم قرص بود به من و زندگیمون وفاداره.

سوم اینکه خیلی آدمها در عین داشتن پول و امکانات، گاهی تمام چیزی که از دنیا میخوان داشتن فرزند هست، کتی دکترا داره، درامد خوب، سفرهای خارج، اما چندبار تو صحبتهامون گفت من دیگه شانس مادر شدن ندارم، دعا کن قسمتم بشه و مادر بشم....

فهمیدم که باید خیلی بیشتر از اینا شکرگزار خداوند باشم و احساس نکنم از زندگی و اهدافم عقب افتادم، چه بسا مثلا به درجات خیلی بالاتری میرسیدم  و در نهایت حسرت زندگی متاهلی و فرزند رو داشتم، مثل کتی...

و در نهایت فهمیدم که گاهی پیش میاد ما زندگی یه نفرو میبینیم و میگیم چقدر اوضاعش خوبه و زندگی بر وفق مرادشه و گاهی حتی غبطه میخوریم و حسودی میکنیم، بعد همزمان و در همون حال اون آدم با اونهمه رفاه داره به شرایط ما که مثلا مادر دو فرزند هستم غبطه میخوره. 

به هر حال صحبتهامون در همین حد بود و به نظرم میرسید کتی علاقه زیادی به حرف زدن نداره وگرنه خیلی سوالات دیگه از گذشته ها داشتم که ازش بپرسم، بخصوص بابت یه سوال بی جواب که تو ذهنمه همیشه، که آیا کتی بود که 14 سال پیش به فلان استادمون حرفهای من رو که به صورت خیلی خصوصی بهش گفته بودم منتقل کرد و باعث شد میانه من با استادی که همیشه خیلی به من علاقمند بود به هم بخوره؟ آیا اون هیچ موقع پیش همکلاسی دانشگام که بهش علاقمند بودم عنوان کرده بود که خانم فلانی به شما علاقمنده؟ (فقط کتی میدونست) حیف که به نظر نمیرسد خیلی حوصله چت کردن داشته باشه، اینجور مواقع من خیلی زود مکالمه رو تمام میکنم وگرنه که خیلی سوالات من بی جواب موند و دوست داشتم بیشتر حرف میزدیم که نشد.

این چند روزه اگر استرس شدیدی که بابت بارداربودن دارم رو نادیده بگیریم سعی کردم آرومتر و خونسرد تر باشم، حسابی با بچه ها بازی کردم و از حضورشون لذت بردم، هردوشون به یه نحوی شیرین و بانمک هستند، یادم باشه بزودی یه پست بنویسم از رفتارها و حرکات بانمکشون که اینجا به یادگار بمونه. البته یه سری نگرانی و دغدغه هم از بابت یه سری رفتارهاشون (بخصوص نیلا) دارم که اونم باید اینجا بنویسم، چند روز پیش با یه روانشناس درمورد نیلا صحبت کردم و بهم گفت ظرف سه ماه کاری میکنه که اوضاع خیلی بهتر بشه، حرفهای خوبی میزد و به نظر مسلط میرسید اما هزینش یه مقدار بالا بود. هفت و نیم میلیون میگیره برای سه ماه البته که میگه قسطی هم میتونید بپردازید اما بازم زیاده به هر حال....  ولی خب به نظرم ارزششو داشته باشه، انشالله که بتونم باهاش شروع بکنم. الان مسئله فقط پولش نیست، از اونجا که باید یه سری رفتارهامون با نیلا (و البته نویان) رو عوض کنیم و رفتارهای جدید جایگزین کنیم احساس میکنم باید صبر کنم یه مقدار شرایط زندگیمون و اوضاع رابطمون با همسر به ثبات برسه بعد برای خودم تکلیف جدید که تمرین رفتارهای جدید با نیلا هست و باید با همکاری کامل من وسامان باشه برای خودمون تعریف کنم، علت تعللم بیشتر همینه، البته که این دوره کاملا مجازی هست و قرار نیست نیلا حضوری پیش روانشناس بره، قراره این خانم دکتر به من و سامان بگه چه رفتارهایی در قبال استرس و ترس  و اضطرابش و بخصوص وسواس فکری نیلا داشته باشیم و هر عکس العمل یا رفتار جدید نیلا روبه ایشون گزارش بدیم و واکنشهاش رو برای خانم دکتر تعریف کنیم، برای همینه میگم الان با توجه به اوضاع ناپایدار رابطمون که یه روز خوبه یه روز بد، یه مقدار باید صبر کنیم بعد شروع کنیم، امیدوارم این دوره مفید باشه برای دخترم و نگرانیهای منو درمورد نیلا و البته بعضا نویان برطرف کنه، انشالله.

دیگه اینکه نیلا جانم برای اولین بار تو این سالها بهم گفت برای من تولد میگیری؟ و من به این فکر کردم تولد 5 سالگیش رو که یکماه دیگست مفصل تر بگیرم، سه چهار تا خانواده بچه دار رو دعوت کنم و بذارم به نیلام حسابی خوش بگذره.... از الان دارم تو ذهنم برنامه ریزی میکنم، انشالله که تا اون موقع شرایطش فراهم باشه و بتونم جشن خوبی برای دخترک عزیزم بگیرم. تولد نیلا 1 آذرماه هست.

حرفهای دیگه ای هم هست اما خیلی خسته ام، ساعت سه و نیم نیمه شب هست و من یکی دو ساعت قبلش از حموم اومدم بیرون، گفتم این پست رو بنویسم و بعد برم بخوابم که دیگه چشمام باز نمیشه.

پی نوشت:دوست عزیزی که تو پست قبلی پیشنهاد کاری برای همسرم داشتی، عزیزم من همون شب با همسرم مطرح کردم اما هیچ راه ارتباطی باهات نداشتم که یه سری سوالات ازت بپرسم اما در حالت کلی متاسفانه همسرم میگه با تجربیات تلخی که داشته دیگه حاضر نیست به عنوان مهندس کار کنه!منم از این بابت خوشحال نیستم اما بهش حق میدم بعد اینهمه تجربه تلخ که پشت سر گذاشته، تا الان پیشنهادات کاری زیادی رو به عنوان مهندس رد کرده،بسکه اذیت شده و بی اعتمادش کردند.

در هر حال خیلی خیلی ممنونم از محبتت و پیگیریت گلم. مرسی که به یادمون بودی.

نظرات 16 + ارسال نظر
مریم شنبه 6 آبان 1402 ساعت 09:41

خب خدا را شکر که خبری نبود .
چقدر خوشحالم که حالت بهتره و با بچه ها وقت میگذرونی . برای نیلا جان هم خیلی خوبه که به فکر مشاوره هستی حتما که دوره ها مفید هست و نگرانیت برطرف میشه .

ممنونم عزیزم...
خدا رو شکر یکم آرومترم و دارم سعی میکنم فضا رو آروم نگهدارم. نیلا هم خیلی حساس شده چند وقته و بحث و دعواها روی روحیش تاثیر می‌ذاره، دارم سعی میکنم یکم آرومتر باشم و مراعات کنم...
امیدوارم مفید باشه البته که هنوز شروع نکردم و یکم تردید دارم با توجه به مجازی بودنش

الهام پنج‌شنبه 4 آبان 1402 ساعت 00:12

منظورم از ناراحتی، از زمانی بود که بیبی چک سوم مثبت شد ، از طرفی شوهرم دعوام میکرد انگار خیلی مسخرس انگار من بچه رو از جایی اوردم
از طرفی امادگی نداشتیم و‌میخواستم سقط کنم تا دوماه اول درگیر این مسایل بودیم ولی در نهایت بلطف خدا و دکتر مهربونی که سرراهم قرار گرفت نگهش داشتیم سختی زیادی داره ولی ان شالله بتونیم از عهده اش بربیایم
تا میتونی مراقب باش مرضیه جان

الهی شکر باب بچه هات، یکی از یکی نازتر و شیرین تر، در نهایت درسته سختی های زیادی بابتش کشیدی اما به نظرم ارزششو داشته الهام جان...
من خودم اصلا نمیتونم سقط کنم، حسم به سقط خیلی خیلی بد و منفیه اما اینبار واقعا درک کردم افرادی رو که چنین تصمیمی میگیرند هر چند بازم برای خودم نمیتونم. امیدوارم هرگز برام اتفاق نیفته حاملگی ناخواسته، آمین.
حتما عزیزم

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت 14:29 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام
خواهر منم گاهی خیلی دیر به دیر پریود میشه .
با دیدن چهار تا عکس و فیلم نمیشه قضاوت کرد. ولی همیشه برای من جای تعجبه که چرا مردم دلشون بچه میخواد!
هیچوقت تو آرزوهام و تو ذهنم تصور اینکه بچه داشته باشم رو نداشتم و حتی خوشحال هم میشم بچه دار نتونم بشم هیچوقت.
ولی الهی الهی الهی هر کسی بچه داره بچه هاش سالم و موفق و در ارامش خیال باشند

سلام عزیزم
خواهرت هم بهتره پیگیری کنه اما من خودم خیلی تعلل کردم در این مورد... همش ترس دارم زودتر از موعد یایسه بشم چون مامانم هم همینطور بود...
من خودم مجرد که بودم بیشتر از اینکه به فکر همسرداشتن باشم عاشق این بودم که مامان بشم و با دیدن دختربچه ها بخصوص از خدا میخواستم یکی از اینا رو قسمت کنه و خیلیهای دیگه هم مثل خودم هستند.
الهی آمین. انشالله

طلوع سه‌شنبه 2 آبان 1402 ساعت 23:53

امیدوارم که نگرانی از بارداری برطرف بشه و چیز خاصی نباشه گل:
واقعا همینطوره، ما فقط ویترین زندگی افراد رو میبینیم و یا قسمتهایی که خودشون میخوان رو به نمایش میگذارن
هزار قسمت دیگه هست که ممکنه کدر، سیاه و تاریک باشه اما خب ما نمیدونیم و نمیبینیم

سلام طلوع جان
خدا رو شکر منفی شد و به خیر گذشت، اما ترسش وحشتناک بود، کاش زودتر تست میکردم و انقدر عذاب نمیکشیدم.
واقعا همینطوره، من با دیدن این همکلاسی قدیمی بابت خوشیها و سفرهای اروپاییش بهش غبطه میخوردم، در حالیکه این خانم برعکس به شرایط من غبطه میخورد.
امیدوارم یه جوری خدا بهش فرزند بده و خالش بهتر بشه

مامان خانومی سه‌شنبه 2 آبان 1402 ساعت 22:08 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی ؟ خب تست رو انجام بده خیالت راحت بشه حداقل ، منم همینطورم بااینکه تو این ۱۲ سال روش پیشگیری طبیعی بوده اما از بعد آیناز روش محکم تری رو در پیش گرفتیم که همونم یکی دوبار پیش اومده که نگرانمون کرده و از شدت استرس بیبی چک گرفتم و دیدم خبری نیست منم سابقه عقب انداختن دارم ولی در حد یکی دو هفته بیشتر نه ؛ در مورد دوستت واقعا همینطوره باطن زندگی کسی رو اصلا نمیشه از ظاهرش قضاوت کرد مخصوصا اینستا که بیشتر آدمهاخوشی ها خوبی هارو پست میذارن بر خلاف وبلاگ نویس ها !! منم دوروبرم یکی دو نفر هستن که از زندگی و مشکلاتی که باهم دارن خبر دارن ولی عکس ها استوری هاشون خلاف واقع هست . و چقدر ناراحت شدم برای دوستت و علت جدایی از همسرش و آرزویی که تاحالا محقق نشده براش

سلام مامان خانمی عزیز خوبی؟ خدا رو شکر ما هم هستیم.
من تا الان اینطور نگران باردار بودن نشده بودم چون خب همیشه هر بار بیبی چک می‌گرفتم بابت تست کردن این بود که حامله شده باشم چون سر نیلا تحت درمان بودم، اما الان با دو تا بچه و شرایط کاریم بارداری مجدد برام کابوسه، موضع همسرم هم که مشخصه، اون حتی سر بارداری دومم هم خیلی عصبی و ناراحت شده بود، هر چند الان خوشحاله.
تو که بازم خیلی عملکرد خوبی داشتی، ۱۲ سال طبیعی و فقط یکبار خطا اونم سر بارداری شدن آیناز کارتون درسته
آره منم برای این دوست قدیمی ناراحت شدم، اما همچنان به کدورتی ته دلم نسبت بهش هست و یه عالم سوال بی جواب که چون زیاد تمایل به صحبت کردن نداشت و خیلی زیاد افسرده بود نشد بپرسم. با همه اینا آرزوی بچه داشتن خیلی حسرت بزرگیه، انشالله بهش برسه...
واقعا اینستاگرام شبیه یه نقاب خندانی شده که پشتش یه دنیای متفاوت در جریانه اینو مثلا میدونیم اما بازم من گاهی تحت تاثیر ظواهر و مقایسه کردن قرار میگیرم

نجمه سه‌شنبه 2 آبان 1402 ساعت 17:39 https://najmaa.blogsky.com/

سلام عزیزم
مرضیه جون چه دلی داری بخدا‌.سریع بزن ببین چی میشه
همیشه میگن باطن زندگی خودتونو با ظاهر زندگی کسی مقایسه نکنید.
ببوس جوجه هاتو

بحث دل گنده نداشتن نبود به خدا، از استرس جرات نمی‌کردم، از ترس اینکه یهو دو خط صورتی ببینم و زندگیت خراب شه اما به خیر گذشت.
واقعا جمله درستیه، من درمورد کتایون کاملا بهش رسیدم.
ف ای محبتت چشم

آذر سه‌شنبه 2 آبان 1402 ساعت 09:37

سلام عزیزم. وای قشنگ حس میکنم چقد استرس داری من با فکر کردن بهشم احساس ضعف میکنم. چی شد بی بی چک زدی؟ انشالله که منفی بوده

سلام عزیزم
امشب با هزار ترس و لرز و ذکر و دعا گذاشتم و منفی شد، قشنگ قلبم تند تند میزد .
واقعا شوکه کنندست، بخصوص برای کسی مثل من که مخالف سقط جنینه و گناه می‌دونه

الهام سه‌شنبه 2 آبان 1402 ساعت 08:07

سلام. خوبی مرضیه جان؟ حالت رو قشنگ درک میکنم چون خودم واقعا ترس داشتم ولی انقدر عقب افتادن تو سنهای ما و بعد از زایمان که بدن خیلی آماده هست، میتونه نشونه بارداری باشه یادمه منم بیبی چک با استرس گذاشتم ولی همسرم گفت بزار قالش بکن و بعد از اون چقدر منو دعوا کرد خلاصه من که تو اون دوماه اول داغون شدم داغون

ان شالله هر چی خیره پیش بیاد ، حال دلتون همیشه خوب

سلام الهام حون
ممنونم عزیزم خوبم چون جرات کردم و بیبی چک گذاشتم و خدا رو شکر خبری نبود. خدا واقعا نخواد، من انقدر گاهی استرس بارداری مجدد رو دارم که از رابطه فراری میشم.
چرا همسر دعوا کرد الهام؟ چون باردار بودی؟
و چرا دو ماه اول داغون شدی؟ منظورت دوماه بعد باردارشدنت بود؟ یکم ابهام داشت پیامت عزیعزیزم
ممنونم ازت دوست خوبم

مریم دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 21:08 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی؟
همیشه میگن آواز دهل از دور خوش است
برای من جای تعجب هست این خانم همچنان دم از عشق و عاشقی همسر بزنه
شوهرش چکاره بوده؟!
اوووف
لعنت به خیانت

آخی عزیزم نیلا خانوم هوس تولد کرده انشالله که تولد خوبی براش بگیری

در مورد ترست از بارداری باید بگممم کاملا حست رو درک میکنم
منم اون دوبار که شک کردم باردارم تا چندهفته میترسیدم تست رو انجام بدم
از جواب میترسیدم که متاسفانه برای من هر دوبار مثبت بود
انشالله از تو منفی هست
برو انجام بده
قورباغه ات رو قورت بده

سلام عزیز دلم ببخش انقدر دیر پاسخ میدم عزیز دلم
همسرش نمی‌دونم شغلش چی بود... منم برام خیلی عجیبه که هنوز دوستش داره، چه تحقیری بالاتر از این؟
من به شخصه با هر چی کنار بیام با خیانت ابدا نمیتونم حتی اگه در حد چت کردن باشه چه برسه به...
اتفاقا تو پست جدیدم نوشتم راجب تولد نیلا، فردا منتشرش میکنم
انجام که دادم و شکر خدا منفی شد، ولی مردم و زنده شدم...
هر دو بار؟ یعنی یکبار سقط کردی مریم جان؟

سارا دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 19:03

سلام عزیزم...منم کنجکاوم الان بدونم نتیجه بی بی چک چی شد...ما رو بی خبر نذار.
اینستا رنگ و لعاب زیاد داره...کلا ما ادمها ظاهر رو می بینیم و بعد با بطن زندگی خودمون مقایسه میکنیم.نصف عمرم به حسرتهایی گذشت که واقعیت نداشت!ذهن عادت داره نداشته ها رو پررنگ و داشته ها رو کمرنگ جلوه بده.این هنر ماست که کمرنگها رو پررنگ کنیمبرام جالب بود که با یه دوست خیلی قدیمی ارتباط گرفتی.من کلا اگه با بکی رابطه ام به هم بخوره تحت هیچ شرایطی به اون رابطه برنمیگردم.یعنی دوستیهایی داشتم که طرف منو با بدبختی پیدا کرده بعد از مدتها ولی من دیگه اون ادم قبلی نبودم...

سلام عزیز دلم... تو کامنت ها نوشتم، خدا رو شکر منفی شد، چقدر استرس کشیدم.
به خدا اگر بتونم اینستاگرامم رو پاک کنم یا حداقل هیچ بلاگری رو دنبال نکنم کلی تو زندگی جلو میفتم، به قول تو همش رنگ و لعابی اما باز خیلی وقتها باور میکنیم همه به غیر ما زندگیشون عالیه!
منم دقیقا مثل خودتم سارا، نمیتونم به یه دوستی ترم خورده برگردم اما درمورد کنی ویری که باعث شد خودم پیداش کنم و فالوش کنم راستش کنجکاوی زیادی بود که نسبت به شرایط فعلیش داشتم و اینکه خیلی دلم میخواست مطمینم بشم اون مشکلی که تو دانشگاه برام پیش اومد پشتش کتی بوده یا نه! اما تو این دو سال حتی یکبار هم نشد صحبت کنیم و این اولین بار بود...به نظر خیلی مشتاق صحبت نمی‌رسید و انگار فرار میکرد اما بازم تو فکرشم که یه جوری در آینده ازش بپرسم موضوع دانشگاه رو و علت تغییر رفتار ناگهانی دو تا از اساتید رو که قبل اون خیلی به من علاقمند بودند و یکباره تغییر رویه دادند...می‌خوام بدونم اون بوده رازهای من رو که از روی اعتماد بهش گفتم پیش استاد گفته؟
امیدوارم بتونم این سوال رو ازش بپرسم و دوباره فرصت صحبت پیش بیاد. اون اتفاق حتی سرنوشت من رو عوض کرد!

ویرگول دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 18:43 http://Haroz.blogsky.com

پاشو برو بیبی چک رو بزارم تا نیومدم خدمتت برسم، پاشو ببینم (با تم صدای مامانهای بی اعصایپب بخون )
تو رو خدا تست رو انجام بده و ملتی رو از نگرانی برهان

سلام ویرگول عزیزم
حق داری والا، بیخودی کشش دادم از استرس، امشب گذاشتم و خدا رو شکر خبری نبود، یعنی از ارس مردم و زنده شدم.
راستی عزیزم پیامی که تو اینستا دادی برام باز نشد فدات شم، از قسمت نوتیفیکیشن بالا نشون میده پیامو اما تو دایرکت که میام چیزی نیست.. نتونستم بخونمش اما حدس زدم راجب همین ترس بارداری و درخواست برای تست کردن بوده
در هر صورت به خیر گذشته، فقط خدا اون روز رو نیاره

سارینا۲ دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 17:53 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
چه شرایطی داشته دوستت
کتش می رفت یه دختر بچه از پرورشگاه می آورد. به خانمهای مجرد میدن
در مورد خودت هم، برو بی بی چک رو بذار دیگه
ولی به هرحال یه دکترم باید بری
شاید یائسه زودرس شده باشی یا شاید مشکلات هورمونی پیدا کردی یا هر چیز دیگه ای
توکل کن به خدا و اون بی بی چک رو استفاده کن
حالا من یه بار سرماخوردگی داشتم که بعدش تبدیل به حالت تهوع شدید شد. انقدر شدید که مطمئن بودم باردارم و جز این نمی تونه باشه. رفتم بی بی چک گرفتم و با دستان لرزان استفاده کردم که خدا رو شکر منفی شد. خودمو مجبور کردم. واقعا حوصله کشیدن همچین استرسی رو ندارم

سلام عزیزم
اتفاقا بهش گفتم اما گفت می‌خوام بچه خودم و از خون خودم باشه.
خدا رو شکر که منفی شد. خب من تقریبا مطمین بودم خبری نیست اما این چند روز اخیر بی دلیل استرس گرفته بودم و جرأت هم نداشتم تست کنم. کاش زودتر میذاشتم و الکی استرس نمیکشیدم.
به هر حال بابت این تاخیر سه ۴ ماهه باید حتما برم دکتر، منم یه ترس بزرگم همین یائسگی زودرس هست چون مادرم هم تو ۴۲ سالگی یائسه شد و فیزیولوژی من خیلی به مادرم رفته. خدا نکنه این اتفاق بیفته...
ببینم فردا پس فردا میتونم وقت دکتر زنان از بیمارستان محل کارم بگیرم یا نه باید صبر کنم برای دو سه هفته بعدترش. سونوگرافی رو هم حتما باید تو همون بیمارستانسلام عزیزم
اتفاقا بهش گفتم اما گفت می‌خوام بچه خودم و از خون خودم باشه.
خدا رو شکر که منفی شد. خب من تقریبا مطمین بودم خبری نیست اما این چند روز اخیر بی دلیل استرس گرفته بودم و جرأت هم نداشتم تست کنم. کاش زودتر میذاشتم و الکی استرس نمیکشیدم.
به هر حال بابت این تاخیر سه ۴ ماهه باید حتما برم دکتر، منم یه ترس بزرگم همین یائسگی زودرس هست چون مادرم هم تو ۴۲ سالگی یائسه شد و فیزیولوژی من خیلی به مادرم رفته. خدا نکنه این اتفاق بیفته...
ببینم فردا پس فردا میتونم وقت دکتر زنان از بیمارستان محل کارم بگیرم یا نه باید صبر کنم برای دو سه هفته بعدترش. سونوگرافی رو هم حتما باید تو همون بیمارستان وقت بگیرم انجام بدم بلکه خیالم راحت بشه گل:

نسترن دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 13:09 http://second-house.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
چه نتیجه گیری های خوبی کردی از صحبت هات با کتی، میدونی مرضیه وقتی کسی انتخاب میکنه والد نشه یه امر طبیعیه ولی وقتی متوجه میشی نمیتونی والد بشی خیلیییییییییییییییی غم بزرگیه خیلی زیاد... از نظر روانشناس ها یکی از بزرگترین غم ها و سوگ هارو داره...
قدر بچه هات رو بدون عزیزم و اینکه نویان رو خدا بهت هدیه داد اگر یادت باشه بهت گفتم واقعا یه حکمت و دلیل خاصی داره
اگر از لحاظ مالی اکی هست هرچی زودتر این کلاس رو برای نیلا بگیر چون هرچی سن پایین تر باشه کارها راحتتر هست

سلام نسترن جون،
الهی که هیچ زنی که دلش بچه میخواد این غم خیلی بزرگ رو تجربه، من مدتی این غم رو درک کردم و واقعا میفهمم چی میگی، خدا برای هیچ زنی نخواد مگر اینکه انتخاب خودش باشه.
نویان که خود خود عشقه، انقدر به من احساسات نشون میده که با هیچی عوضش نمیکنم این احساس ناب بینمون رو
از لحاظ مالی میتونم شرکت کنیم اما به همون دلایلی که نوشتم یکم تردید دارم، ایشالا خیلی زود شروع کنیم

نسیم دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 09:44

بیخیال استرس بارداری
هی برای خودت مشغولیت ذهنی میتراشیا
ولش کن
بارداری کجا بود , بعدم یکم دقتتون بیشتر کنین دیگه
که هی بیخودی استرس نگیری

آره به خدا، یک هفته تمام استرس امونمو بریده بود و جرات چک کردن هم نداشتم...
اتفاقا خیلی دقت میکنیم، اصلا نگرانیم هم بیجا بود اما خب چشمم ترسیده بود...
خدا اون روز رو نیاره، من اصلا کشش رو ندارم، خدا رو شکر که به خیر گذشت

فرناز دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 09:16 https://ghatareelm.blogsky.com/

مرضیه جان خیلی خوشحالم که حالت بهتره این مدت خیلی برات دعا میکنم امیدوارم زندگیت پر از آرامش باشه همیشه و قدر داشته هات رو بدونی

سلام فرناز خان دوست قدیمی
خیلی وقته کم پیدایی و من گاهی بهت فکر میکنم، امیدوارم در سلامت و تندرستی کامل باشی عزیزم.
قربونت برم گلم، لطف و مهربونیت رو می‌رسونه، ممنونم

مریم رامسر دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 08:46 http://maryyy.blogfa.com/

عزیزم انشالله که چیزی نیست و باردار نیستین .بعدم عزیزم همین سه ماه پریود نشدن و بهم ریختگی هورمونا خیلی رو اعصاب و روانتون تاثیر میزاره حتما پیگیر بشین.میتونه خیلی از تنشاییکه پیش میاد رو جلوشو بگیره

سلام عزیزم. خدا رو هزار بار شکر امروز با ترس و لرز چک کردم و خبری نبود، یه نفس راحت کشیدم.
دقیقا همینطوره، من چند ماهه به شدت تحریک پذیر شدم و قطعا یکی از دلایلش همینه، باید وقت دکتر بگیرم، امیدوارم خدای ناکرده مثل مادرم دچار یایسگی زودرس نشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد