بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روح خسته

اغراق نکردم اگر بگم بدترین سفر عمرم به شهر مادری همسر یعنی رشت و بدترین بیماری زندگیم رو اونجا تجربه کردم، خدا برای هیچکس نخواد! چی کشیدم طی این یک هفته ای که اونجا بودیم! فقط دو روزش رو در حد دو سه ساعت بیرون رفتیم و عملا از شدت بیماری خودم و بچه ها حتی نمیتونستم تا سر کوچه برم چه برسه بیرون! چه هوای خوبی بود و چقدر حیف شد فرصتی که از دست رفت. درسته که به خاطر عزیز منصوره سامان اینهمه راه رفته بودیم، اما چقدر دوست داشتم حالا که رفتیم یکم جنبه تفریحی سفر هم مطرح باشه یا لااقل بتونیم درست و حسابی همه مراسمات عزیز رو شرکت کنیم اما نشد که بشه، همینکه تو یه مراسم هم شرکت کردیم جای شکر داشت با اون وضعیتی که دچارش شدیم، بچه هام هم چه عذابی کشیدند، چه تب بالایی داشتند و من با اون حال وحشتناک که گاهی حتی فکر میکردم نکنه دارم میمیرم باید به اونا هم میرسیدم و بدجور استرسشون رو داشتم، انقدر عرق میریختم و سرفه میکردم و ضعف داشتم که اگر به خاطر بچه ها نبود حتی نمیتونستم از جام بلند شم، حالا فکر کنید که بخوام به دو تا بچه اونم بچه مریض برسم و مدام پاشویشون کنم و بهشون دارو بدم و ببرمشون دکتر.... هر چی از عذابی که کشیدم بنویسم کمه. 

دیروز یعنی یکشنبه صبح برگشتیم، اصلا قرار نبودیک هفته بمونیم! نهایتا سه چهار روز تو برناممون بود اما مریضی من و بچه ها و ترس از شلوغی جاده  و گیر افتادن با دو تا بچه مریض باعث شد اونجا موندگار بشیم و ریسک موندن تو جاده رو به جون نخریم، میترسیدم بیفتم تو جاده، نویان و نیلا هر دو تب خیلی بالا داشتند و نویان هم بیرون روی و پاهاش بدجور به خاطر بیرون روی زخم شده بود و حتی خون میومد! (الهی بمیرم بچم چقدر بابت سوزش پاهاش اذیت شد)، وضعیت خودم هم اصلا خوب نبود، به زور سرم زدن کمی سرپا شده بودم اما همچنان در بدترین شرایط ممکن بودم. متاسفانه دو روز قبل برگشتنمون به تهران مامان و بابای سامان رو هم مبتلا کردیم، مادر سامان که همینجوری بدن ضعیفی داره و همیشه بیمار میشه اینبار که دیگه از همیشه بدتر. این مدت هم به خاطر بیماری عزیز سامان  و  بعد فوتش  هیچ استراحتی نداشت و حسابی خسته و ضعیف شده بود، دیگه مریضی من  و بچه ها هم بهش سرایت کرد و الان هم که ازش خبر دارم واقعا حالش خرابه و خیلی نگرانشم، وضعیت باباش هم تعریفی نداشت، اونم تب بالا کرده بود و نصفه شب که به خاطر بچه های خودم نمیخوابیدم یا صدبار تا صبح بیدار میشدم سراغ بابا  و مامانش هم میرفتم و به اونا هم دارو میدادم و بابای سامان رو هم پاشویه میکردم چون خیلی تبش بالا بود و اینا همه در حالی بود که خودم حالم خیلی بد بود و همچتان مریضی تو بدنم بود و خیس عرق بودم و گوش درد و سرفه امونمو بریده بود.... سه شب تمام نخوابیدم و پرستاری بچه ها و بابا و مامانش رو میکردم، یک روز قبل برگشتنمون هم که سامان مریض شد و تب و لرز کرد، هنوزم ادامه داره و با همین حال امروز رفته اسنپ، وضعیتش خوب نیست و رفته سرم زده! خدایا این چی بود افتاد به جون خانواده ما؟ مطمئنم سرماخوردگی و آنفلانزا و .... نبود، یا کرونا بود یا یه جور ویروس جدید، هر چی بود بدترین مریضی عمرم بود، یکی دو روز که بویایی و چشایی من رفت و چند روز هم هست که گوشهام گرفته، همینطوری هم عرق میریزم و جون توی تنم نیست، خدا رو شکر بچه ها از دیروز بهترند اما حال من و سامان و مادر و پدر سامان خوب نیست، از بد هم اونورتر، البته من یه زمانهایی بهتر میشم باز حالم بد میشه و کلاً متغیره اوضاعم.... خدایا این مریضی رو ازمون دور کن، خیلی سخته برام خیلی. 

یعنی هر چی تاکید کنم چقدر رشت که بودیم بهم سخت گذشت کمه! حالا تو این وضعیت خودم باید هوای مامان و بابای سامان رو هم میداشتم، دو روز آخر  با وجود مریضی خودم و رسیدگی به بچه ها، مشغول آشپزی کردن  و رسیدن به کارهای خونه مامانش بودم چون بنده خدا حتی نمیتونیست از جاش بلند بشه، سونیا خواهرشوهرم اومد و برای بابا و مامانش و سامان سرم زد بلکه حالشون بهتر بشه، اما تاثیر زیادی نداشت، و فعلا که هیچکدوم خوب نیستند. منم همچنان حال خوشی ندارم فقط نسبت به چند روز قبل کمی بهترم، هنوزم این مریضی لعنتی از بدنم بیرون نرفته.  خدایا هیچ نعمتی از سلامتی مهمتر نیست، از ما نگیرش و کمک کن زندگیم به حالت عادی و قبل رفتن به رشت و این مریضی لعنتی برگرده....

اما این روزها در کنار حال بد جسمی، طبق معمول هر ساله، افسردگی فصلی لعنتیم که معمولاً از اواسط شهریور و با تاریک شدن زودتر هوا شروع میشه و تا آذرماه ادامه داره، شروع شده، همش گریه میکنم، دست خودم نیست، انگار همه غمهای دنیا روی سینه من نشسته، یاد خاطرات گذشتته، یاد اموات و یاد مشکلات مادر و خواهرام میفتم و همش بغض میکنم....نمیدونم چطوری به این حال غلبه کنم، حال و روز خودم و زندگیم اصلا خوب نیست.... امروز داشتم فکر میکردم هیچ دوست ندارم عمرم بیشتر از این ادامه پیدا کنه و فقط دل نگران بچه هامم. 

دختر سه ساله یکی از بلاگرهایی که تو اینستاگرام دنبال میکنم خیلی ناگهانی فوت کرده و من بارها در طول روز به یاد اون بچه بغض میکنم و با دیدن فیلمها و عکسهاش گریه میکنم، وقتی خبرش رو فهمیدم از ته دل زار زدم، نه یکبار که هزار بار.... 

از شدت غم و ناراحتی به همسرم پناه میبرم، منو در آغوش میگیره و تلاش میکنه حالم رو خوب کنه، بچه هام و شیرین زبونیاشون دلخوشیهای بزرگ این روزهامند اما هیچی نمیتونه غم درون من و افسردگی این روزهام رو درمان کنه، فقط شاید تسکین موقتی باشه...

امروز که از خواب بیدار شدم حال جسمیم حتی از دیروز هم بدتر بود، ساعت یازده صبح از اداره زنگ زدند و گفتند مدیر جدیدمون قصد داره با تک تک کارمندان بصورت انفرادی صحبت کنه، مسئول دفتر مدیر از من خواست فردا ساعت یازده محل کارم باشم، گفت گزارشی از کارهایی که این مدت انجام دادی، کارهای در دست اقدام و پیشنهاداتی که برای آینده داری آماده کن که در جلسه ارائه بدی، راستش ترجیح میدادم این هفته با این وضعیت جسمی بد با من تماس نمیگرفتند و از خونه بیرون نمیرفتم، آمادگیشو نداشتم، اما دیگه چاره ای نیست، دارم  مرور میکنم که به مدیر جدید چیا بگم و گزارش کارم رو هم آماده میکنم، یه چیزهایی از قبل آماده دارم و باید بروزرسانیش کنم، از طرفی با خودم گفتم شاید این فرصت مناسبی باشه که به امید خدا بتونم برای ادامه دادن دورکاری با مدیر جدید صحبت کنم، خدایا یعنی میشه مدیر جدید هم موافقت کنه و من بتونم مدت بیشتری در کنار بچه هام بمونم؟ خدایا خودت میدونی این دو بچه همه زندگی منند و هیچکس به خوبی من نمیتونه ازشون مراقبت کنه، خودت راهی باز کن که بتونم خودم بالای سرشون باشم و از گرفتن پرستار بی نیاز بشم.

میشه لطفا دعام کنید که بتونم موافقت مدیر جدید با ادامه دورکاریم رو جلب کنم؟

و میشه بازم لطفا دعام کنید که بتونم بر این غم درونم غلبه کنم و اتفاق مثبتی بیفته و حال دلم بهتر بشه؟

خونمون رو هم که نتونستم بفروشم و امسال هم همینجا هستم، میدونم اگر اینکارو انجام میدادم حال و روزم بهتر بود اما نشد... از خونمون انرژی بدی میگیرم، کوچیکه و وسایل بچه ها و خودمون زیاد و و همش ریخت و پاشه، باید تغییراتی توش بدم حالا که بازم اینجا موندگارم، چاره ای نیست...چقدر خوب میشد تو دورانی که دورکار بودم میتونستم جابجا بشم، انگار طلسم شده فروش این خونه! بازم شکر خدایا، شاید بهترشو برام در نظر داری، فقط یکاری کن دلم  دوباره کمی گرم بشه به این خونه، درست مثل زمانیکه بالکن این خونه رو تزیین کردم و شبها میرفتیم توش مینشستیم و خوراکی میخوردیم.

این مدت انقدر گرفتار مریضی خودم و بچه ها و گرفتاریهای ریز و درشت بودم که نشد کامنتهای چند تا پست قبلتر رو پاسخ بدم، الان هم به نظرم موضوعیتش رو از دست داده و با عرض شرمندگی همینطوری بی پاسخ میذارم بمونه، انشالله سعی میکنم از این به بعد بیشتر بنویسم و پیامها رو هم زودتر پاسخ بدم، خواهش میکنم برام بنویسید، خدا رو هزار بار شکر که شماها رو دارم من....به خدا قسم انقدر از اینکه میبینم سراغی از من میگیرید و خوب و بد حالم براتون مهمه احساس خوبی میکنم که قابل بیان نیست.... من دوستان زیادی ندارم، شما جای خالی دوستانم در دنیای واقعی رو برای من پر کردید.

خدایا خودت میدونی چقدر حالم بده، خودت دستمو بگیر، خودت بلندم کن و مرحمی بر روح خستم باش، هوای من  و زندگیمو خودت داشته باش...

نظرات 26 + ارسال نظر
نگار سه‌شنبه 28 شهریور 1402 ساعت 19:34

سلام.اینستا ندارم شما را. و من از خواننده های قدیمی شما هستم از وقتی که همین خونتون را خریدید تا همین الان.قبلا با ایمیل همسرم میومدم و نظر میزاشتم و الان با ایمیل خودم.

سلام . آهان ، خیلی هم عالی
پیج اینستای من
Roozanehaye.marzieh
هست عزیزم. مایل بودید دنبالم کنید

نگار سه‌شنبه 28 شهریور 1402 ساعت 13:43

عزیزم اتفاقا کسانی مثل الهام با نظراتشون شما را تشویق و ترغیب میکنن که تو همین حالت بمونی و برای بهبود وضعیت خودت و بچه هات و زندگیت قدمی بر نداری.من که از سر دلسوزی صحبت کردم .هر جور میخوای برداشت کن.

عزیزم می‌دونم از روی دلسوزی صحبت کردید، برداشتی غیر از این نکردم نگار جان.
ممنونم که وقت گذاشتید

نگار سه‌شنبه 28 شهریور 1402 ساعت 13:34

با سلام.برای الهام.اولا که شر و ور خودت میگی.هر کسی یه نظری داره و اگر تمام کامنتها را خونده باشی تقریبا بیشتر نظرات با نظر بنده یکی بود.بعدم شما کاری به نظر بقیه نداشته باش.اتفاقا من از سر دلسوزی گفتم تا شمایی که اومدی به ظاهر خودت را دایه مهربان تر از مادر نشان دادی.بعدم خود کسی که روز مره مینویسه اگر ناراحت بشه وبلاگش را رمزی میکنه و مرضیه جان خصلت بسیار خوبی که داره این هست که بسیار انتقاد پذیره.من اینو بارها گفتم و برای همین راحت و خواهرانه براشون نظر گذاشتم.من هر عیبی داشته باشم لا اقل ادب و تربیت دارم و مثل شما بی تربیت نیستم.حتما این نظر من را بزارید و اگر دوست ندارید اعلام بفرمایید که بنده دیگه براتون نظر نزارم با کمال میل قبول میکنم.

سلام نگار جان
گلم الهام منظور بدی نداشته، از دوستان قدیمی منه و در جریان زندگی من قرار داره و یک لحظه از روی عصبانیت و به طرفداری از من حرفی زده، شما به دل نگیر قشنگم.
از نظر لطفتون ممنونم. من از هر گونه نظری که توام با احترام باشه استقبال میکنم و شما هم با احترام و از روی حسن نیت و ‌ دلسوزی پیام گذاشتید و می‌گذارید، لطفا همچنان از نظراتتون منو بهره مند کنید.
البته خب راستش رو بخواید من احساس میکنم بطور کامل منو نمی‌شناسید و از خواننده های نسبتا جدید هستید و برای همین بعضاً ممکنه سو برداشت‌هایی از حرفها و شخصیتم داشته باشید که طبیعیه، اما من یقینا از هر صحبتی که قضاوتگرانه نباشه و احساس کنم به بهبود راه و روشم در زندگی کمک می‌کنه استقبال میکنم و گاردی هم در برابرش ندارم.
ممنونم که هستید و میخونید. راستی شما در پیج اینستاگرام من حضور دارید نگار جان؟ اگر بله به چه اسمی؟

مریم رامسر یکشنبه 26 شهریور 1402 ساعت 08:29 http://maryyy.blogfa.com/

امیدوارم همه چیز درست بشه بزودی عزیزم


ممنونم مریم عزیزم. انشالله

الهام یکشنبه 26 شهریور 1402 ساعت 08:11

سلام مرضیه حان امیدوارم حالت خوب باشه و با دورکاریت موافقت کنند حداقل تا پایان سال که نویان دوسالش تموم بشه به امید خدا.
به خودت برس حسابی چون بدنت ضعیف شده الان.

این نگار چی میگه ؟! مگه مجبورن بیان بخونن که یه مشت حرف شرور بگن. بابا اینجا وبلاگ روزمرگیه دوست داره غربزنه به کی چه؟؟؟!!! چند تا گوش شنوا میخواد تمام! همش راهکار روان درمان، فلان بیسال ... بابا خود طرف تحصیل کرده و تواجتماعس نمیدونه ؟؟ یه دفعه چشمم خورد به چندتا نگار وگرنه من خیلی وقت نمیکنم بخونم

ببخشیدا عصبانی شدم

اوضاع بر وفق مرادت عزیزم

سلام الهام عزیزم مامان خوش انرژی و نمونه.
خدا از زبونت بشنوه گلم، تو خیلی خوب درک میکنی که چقدر این موضوع مهمه. جلسه با مدیرم کنسل شد متاسفانه و حالا باید منتظر باشم دوباره منشیش قرار بذاره.
الان بهترم شکر خدا
والا الهام جان خودم هم ناراحت میشم وقتی میبینم بعضی‌ها بر اساس نوشته های من دچار سو تفاهم میشن، البته می‌دونم از روی حسن نیت نظر میذارند اما خب حقیقتش همون‌طور که تو میگی من خودم بر اساس تجربیات و آگاهی قبلی میتونم ضرورت رفتن به روانشناس و روانپزشک رو احساس کنم. من اینجا به قول شما گوش شنوا می‌خوام و طبیعیه که از رنجها بیشتر بنویسم تا لحظات خوش چون واقعا تنها هستم و این یه ادعا نیست واقعیتیه که پذیرفتم.
البته من از این دوستم ناراحت نیستم و می‌دونم از روی دلسوزی نوشته و برای خودش هم توضیح دادم.
ولی عصبانیت شما رو هم درک میکنم قشنگ من.
مرسی گلم، به همچنین. جوجه هاتو از طرف من ببوس

بهار یکشنبه 26 شهریور 1402 ساعت 02:32 http://Bahar1363.blogfa.com

مرضیه‌جون من یه پیام بلند نوشته بودم واستون
الان دیدم فقط کلمه عزیزم ارسال شده براتون

آخه چرا بهار حون؟ من خیلی ناراحت شدم اینو شنیدم، کاش پیامها رو قبل ارسال کپی هم داشته باشی، البته خودم هم اینکارو نمیکنم اغلب. ولی خیلی دلم سوخت، آخه من تک به تک حرفها و نظرات دوستان برام ارزشمندند. سارینا دوست دیگه من هم اتفاق مشابه تو براشون افتاده بود بهار جان
به هر حال مرسی که برام وقت گذاشته بودی

محبوبه پنج‌شنبه 23 شهریور 1402 ساعت 10:43

سلام مرضیه جان
من همیشه میخونمت و یکی دوبار هم کامنت گذاشتم. و از اونجایی که بچه دارم درک میکنم و اگر من هم بودم برای تشییع میرفتم و خوب مریضی این روزها زیاده و ضعف و کلافه شدن هم هست و بهت حق میدم.
اما یک نکته. اون مقاومت شما برای درمان رو متوجه نمیشم. البته یکی از دوستان نزدیک خودم هم همین شرایط رو داره، دختر سه ساله و اختلاف دایم با همسر و خانواده همسر، که صدرصد جاهایی حق با اونه، اما یک جاهایی کمالگرایی و وسواس فکری ه، میگه خودم میتونم ، قطعا این جمله خوب و موثری ه اما چیزی که داره از دست میده، این سن بچه اش، روح و روان خودشه!
من میبینم که چقدر زندگی تو دوست داری، همسرت رو، میل به ادامه دادن مسیر، سرپا بودن، این لاغر شدن و به خود رسیدن، عالیه، یعنی زندگیتو دوست داری و قدم بر میداری در جهت زندگیت، افسرده نیستی ، چی از این بهتر؟ آیا بهتر نیس، با یک درمان کوچیک این سن نیلا و نویان رو زیباتر بگذرونی، برای شما که تحصیل کرده ای، درک حرف من راحت تره تا وقتی این حرف رو به مادر هامون بزنم، فکر میکنم والد سالم تری میشیم اگر برای درمان خودمون قدم برداریم

سلام محبوبه جان
وقتت بخیر، خدایی اگر من میدونستم این بلاها سرمون میاد علیرغم اینکه دوست داشتم تو مراسم عزیزجون باشم اما خب نمیرفتم...واقعا روزهای بدی رو گذروندم.
حق با تو هست محبوبه جان، علت مقاومت من به درمان راستش اینه که میبینم مثلا الان نسبت به چندسال قبل وضعیت بهتری دارم، من آدمی نیستم که مقاومت کنم دربرابر خوردن دارو، بارها قبلا تجربه کردم، اما خب اون وقتها شرایط روحی و روانی من به مراتب از الان بدتر بود، الان احساس کردم هنوز به اون درجه از وخامت نرسیدم و مثلا میتونم یه جوری خودم حالمو بهتر کنم، حداقل به اندازه ای که از امورات زندگی بربیام (تو آخرین افسردگی وحشتناکم من حتی توان صحبت کردن هم نداشتم و خب الان اونطور نیستم) یا مثلا درمورد وسواس فکری میبینم که الان مثلا از یکسال پیش بهترم و یه جورایی خودم به یه آگاهی شخصی رسیدم و گاهی در برابرش مقاومت میکنم.... از طرفی هم خب داروخوردن هم یه سری مشکلاتی به همراه داره، البته اونقدر نیست که مزایاش رو نادیده بگیریم اما مثلا الان واقعا حس میکنم به اون درجه از وخامت حالم نرسیدم و میتونم با یه سری امور فرعی شرایطم رو بهتر کنم.
مطمئن باش محبوبه جان اگر روزی احساس کنم وضعیتم خیلی وخیمه و هیچ لذتی از حضور بچه هام نمیبرم و زندگیم فلج شده یک لحظه تردید نمیکنم و داروهام رو شروع میکنم.
کلیت حرف شما صددرصد درسته عزیزم، اما خب به هر حال برای درمان وسواس و اضطراب نیلا باید حتما به روانپزشک اطفال مراجعه کنم و خب دنبال فرد مطمئنی هستم. حس میکنم یکم دارم زیادی تعلل میکنم و باید سریعتر اقدام کنم

سارینا۲ چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 21:18 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام
میگم چرا بلاگ اسکای با من لج کرده
فقط دو خط اول پیامهام میاد

سلام عزیزم
آخه چرا؟ خیلی بد شد که، حالا بازم تلاش کن شاید درست شد سارینا جان، قبلش یه جا پیامتو سیو کن عزیزم

غ ز ل چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 16:15 https://myego.blog.ir/

مرضیه جون ضعف جسمی هم افسردگی رو تشدید میکنه
کمی بیشتر به خودت برس
بلید فکرمونو عوض کنیم اونوقت زندگی آسونتر میشه

دقیقا همینطوره غزل جون، الان که یه مقدار حال جسمیم بهتر شده، روحیم کمی بهبود پیدا کرده، واقعا حال بد روحی روی جسم تاثیر میذاره و حال بد جسمی روی روح و روان.
بله کاملا درست میگی عزیزم، و تو خودت پیشتاز این موضوع هستی. آفرین به تو

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 15:59 http://sabzandish3000.blogfa.com

کلا نزدیک اذان مغرب هم تو هم مینا هم دوستان وبلاگی دیگه تو ذهنم میان و کلا میگم خدایا گرفتاری های همه ما رو خودت حل کن و ذهن ما رو روشن کن.... مرضیه جان من سالها پیش مشاوره رفتم و اون زمان نسبت به حالا و الانم بسیااار زود رنج و نسبت به مسائل زندگی و حرف آدمها حساس بودم و خودخوری میکردم که مشاورم خانم تبریزی بهم کتاب تفکر عاقلانه یا زندگی عاقلانه اثر آلبرت الیس رو پیشنهاد داد. پی دی افش هست.
خلاصه این کتاب میگه که نباید به مشکلات و چالش های زندگیت بیش از حد بها و اهمیت بدی اون اهمیت و بزرگ نمایی که تو ذهنت ایجاد میکنی موجب میشه که تو ذهنت از مشکلت یک غول بزرگ بسازی و هر روز زندگیت متأثر بشه.
داخل کتاب گفتگوی بین مراجع و روانشناس واقع گرا یعنی آلبرت الیس هست.
مراجع های مختلف با چالش های مختلف وارد مطب این روانشناس واقع گرا میشن و با پرسش و پاسخ های مختلفی که روانشناس مطرح میکنه اونها رو عمیقا متوجه کم اهمیت بودن مشکلشون میکنه و یک جاهایی مراجع ها شوکهو پشیمان میشن که چرا اینهمه سال با منفی نگری و اهمیت بیش از اندازه به مشکلاتشون ، بهترین لحظه های عمرشون رو هدر دادند و درگیر بودند!
من خودم نشستم با خودم فکر کردم گفتم من مگه چندبار ۳۳ سالم میشه؟! لااقل این سن رو برای خودم یک سن رویایی کنم... درسته شرایطم سخته امکاناتم کمه اما از امروز شروع کردم با همین چالش ها و مشکلاتی که دارم رفیق بشم ازشون متنفر نباشم و با همین امکاناتم شاد باشم... گوشی موبایلم که باهاش با جهان در ارتباطم ، کتابها و منابع زبان انگلیسیم ، اهنگهای شادی که دارم ، تن درستی و سلامتی بدنم ، مادرم و خانوادم ، شغلم ، دوستان مجازیم و.....
اگر اینستاگرام داری تو رو خدا این پیج رو فالو کن. یک زن عرب زبانه که دو تا بچه داره و ببین چطور با دو تا بچش عشق میکنه تو خونه!
راستی کتاب زنان زیرک هم پی دی افش هست عااالیه واست داخل واتس اپ میفرستم صفحاتشم کمه.
remiesalloum
پیج اینستاگرام این خانمه که بازی با بچه ها یاد میده و همزمان با بچه هاش هم عربی هم انگلیسی حرف میزنه که باهوش بشن و دو زبان یاد بگیرن.

قربونت برم عزیزم، منم خیلی یهویی طلبیده شدم حرم حضرت معصومه و اونجا مدام به یادت بودم و جلوی چشمم بودی.
ممنونم بابت معرفی کتاب عزیزم، ببینم نسخه الکترونیک هست یا نه.

آفرین که انقدر نعمتهای خداوند در زندگیت رو داری برای خودت پررنک میکنی، از این روحیه جدید تو خیلی لذت میبرم و امیدارم ادامه دار باشه.
اون پیج رو هم حتما دنبال میکنم آیدا جان
مرسی دوست خوبم

نگار چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 15:12

عزیزم الان دو تا بچت کوچیک هستن و نسبتا راحت تری .دو روز دیگه دخترت میخواد مدرسه بره.درس و کتاب و مدرسه های جدید که هر روزی یه دستور و یه روش و یه کاری دارن.اون موقع میخوای چیکار کنی.هر روز بری مدرسه غر و لند کنی.با معلم بگو مگو کنی.به نظرم تا شما رفتار و خصوصیات منفیتون را درمان نکنید بقیه خونواده تون هم در عذاب هستن. نسبت به همه چیز احساس مالکیت دارید همه ی امور را خودتون میخواهید درست کنید. همیشه در حال ناشکری هستید.به خدا درست نیست.بچه هات گناه دارن.

نظر شما محترمه نگار جان
اتفاقا من اصلا اهل دعوا با اطرافیان و غرولند و توقعات بیجا از معلمها و ... نیستم، دخترم الان چندماهه میره مهد کودک و من بابت هر تغییر مثبتی که اتفاق افتاده بارها از مربی و سایر کادر مهد تشکر کردم. بابت هر لطفی که هر کسی به من میکنه با هدیه یا عمل متقابلی تشکر و قدردانیم رو نشون میدم و حتی همسرم بارها بهم گفته اینکه انقدر قدردان هستی و محبتهای کوچیک به چشمت میان خیلی خوبه، البته خودش هم همینطوره.
ناشکر؟ نمیدونم عزیزم، من اینجا تو نوشته هام هم کم پیش نیومده که شکر خدا رو کردم و دوستانم هم به عنوان یه ویژگی مثبت ازش یاد میکنند اما خب اگر اینطوری برداشت کردید حتما یه جاهایی همینطور بوده و باید بیشتر مراقبت کنم.
میدونم از روی حسن نیت اینا رو نوشتید. به هر حال ممنون

نگار چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 14:16

عزیزم من اصلا وب آیدا را ندارم و تا حالا برای ایشون پیام نزاشتم و شما چند بار به این مورد اشاره کردید حتی موقعی که رمز را ازتون درخواست کردم.با عرض معذرت چه ربطی داره که شما خودتون را با همسایتون مقایسه میکنید که اون با سه تا بچه هیچ مشکلی براشون پیش نمیاد.اکه قراره خودمون را مقایسه کنیم که مثلا منم باید بگم شوهر سی پنج ساله من سکته کرد و احیا شد دو ماه بستری بود اما همسایمون هیچیش نیست.پسرم را تو اغتش.... گرفتن هفت ماه بازداشت بود ولی پسر خالم آزاد بود.این قیاس شما واقعا تعجب آوره.شما مگه از زیر و روی زندگی همسایتون خبر دارید.و اینکه نوشتم چرا رفتید برای این گفتم که واقعا آدم سخت گیری هستید نسبت به همه ی مسائل.باور کنید همه تو زندگیشون مشکل دارن هر کسی به یه نحوی.اما شما آدمی هستید که زیادی آه و ناله میکنید و از زمین و زمان گله دارید ببخشید با توصیفاتی که می‌نویسید به خواننده این حس دست میده که از همه طلبکارید با عرض معذرت.من روزی که شوهرم سکته کرد و بستری شد در بیمارستان تمام کارت‌ها و وسایلش گم شد و من با سه تا بچه بیست روز با هشتصد و پنجاه هزار تومن سر کردم و به هیچ کسی نگفتم . منظورم اینه که همه این مشکلات را دارن.

عذر میخوام شاید اشتباه گرفتم، آخه ادبیات شما هم شباهت به همون خواننده آیدا جان داره.
بله خب از جهاتی راست میگید، همسایه ما همه چیو واقعا ساده میگیره و مثل من نیست که اگر بچش خوب غذا نخوره انگار آسمون به زمین اومده باشه. حرفتون درسته، من وسواسی و سختگیر و بیش از حد کمال طلب هستم و حتی تو مسافرت هم نمیتونم از برنامه های روتین برای بچه هام بزنم و نباید خودم رو با خانم همسایه مقایسه کنم.
گلم در کمال احترام واقعا از هیچکس طلبکار نیستم و اینطوری نیست واقعا، اگر در زندگی واقعی من حضور داشتید متوجه میشدید که اتفاقا کمترین انتظار رو از اطرافیانم دارم در عین حال که صد خودم رو براشون میذارم. تمام زندگیم من روی پای خودم ایستادم و نصف مزایایی که خواهرانم داشتند رو نداشتم و اتفاقا گله ای هم نکردم، از عهدش برمیومدم و انجام دادم، همیشه خودم بودم و خودم.
نمیدونم از چه زمانی خواننده من شدید اما من روزهای سختتر از اینا رو هم گذروندم، فوت خواهری که فقط یکسال از من کوچیکتر بود، فوت پدری که بدترین زجرها رو جلوی چشممون کشید و پر کشید، سختیهای بسیاری که در کودکی و نوجوانی کشیدم و اینجا کسی ازش خبری نداره و مثل شما حتی اینجا راجبش ننوشتم، به هر حال در دراز مدت آدم شکننده تر میشه، لزوما دردها و رنجها قرار نیست آدمو قویتر کنند، گاهی برعکس حساستر میکنند آدم رو و خب راستش منی که دوست و آشنای زیادی در دنیای واقعی ندارم، وقتی سختیها و غمها بهم فشار میارند اینجا مینویسمشون، لزوما اینطوری نیست که همه زندگیم رو بنویسم، قطعا لحظات شاد و آروم هم کم نیست ولی خب آدمها معمولاتو وبلاگهاشون از ناراحتیها و سختیها بیشتر مینویسند.
ما آدمها همه چیز زندگیمون رو با نوشته هامون بیان نمیکنیم و قطعاً منم مثل شما بارها خیلی سختیها رو از سر گذروندم و اینجا ننوشتم و جایی هم بیان نکردم....
در هر حال من خودم از این روند خسته ام و به یاری خدا تصمیم دارم تغییراتی در زندگیم بدم، اول از همه شمردن نعمتهای خداوند در زندگیم و دوم تلاش برای بهتر کردن حال خودم و خانوادم. انشالله که بتونم
امیدوارم همسرتون الان در سلامت کامل باشند و در کنار خانواده شاد و در آرامش باشید

نگار چهارشنبه 22 شهریور 1402 ساعت 00:11

سلام.چرا نموندین خونه.خدا رحمتش کنه باور کن راضی نبوده اینهمه راه بری مریض بشی بچه ها مریض بشن.لذت هم نبردی.واقعا من تعجب می‌کنم که چه اصراریه با شرایط موجود مسافرت برید. وقتی میدونید اذیت میشید وقتی اینقدر استرس جاده و بچه ها و خورد و خوراک دارید.وقتی تازه به مسافرت رفتید.وقتی به گفته ی خودتون کارهای اداریتون عقب افتاده چه کاریه که برید اونجا.که اون دو تا بنده خدا هم مریض بشن.با وجود اینکه مرتب دارن اعلام میکنن که بیماری زیاد شده و بسیار شایع شده.ببخشید عزیزم ناراحت نشو از من به دل نگیر اما واقعا باید به مشاور،روان شناس روانپزشک یا ....مراجعه کنی. تا زندگیت آروم بشه . هر جایی میری و هستی راضی نیستی .که این خوب نیست.

سلام نگار جان
فکر میکنم شما همون نگاری باشی که تو وبلاگ آیدا پیام میذاری.
عزیزم من به رفتن به رشت به چشم مسافرت نگاه نکردم که مثلا با خودم بگم دو سه روز قبلترش از سفر نوشهر برگشته بودم و الان دیگه نباید برم، مادربزرگ همسرم که برای من خیلی عزیز بود و دوستش داشتم و اونم همیشه بهم محبت داشت فوت شده بود، وظیفه خودم میدونستم توی مراسمش باشم و در نوع خودم عزاداری کنم، چند روز قبلترش مراسم سالگرد داییم تو سمنان بود و من رفته بودم، جدا از احساس محبتی که به عزیز داشتم و دلم میخواست با رفتن سر خاکش کمی آرامش بگیرم، احساس وظیفه میکردم به خاطر پدرشوهرم حداقل یکی از مراسمات رو باشم، پدرشوهرم میگفت انتظاری نداره ما بریم اما ته دلم میگفتم شاید منتظره و به زبون میگه اما دلش میخواد ما هم بریم.
ضمن اینکه خب عزیزم من از کجا میدونستم قراره این اتفاق بیفته؟ ما قرار بود دو سه روزه بریم برگردیم از کجا میدونستم؟ اینهمه آدم با حتی سه تا بچه (همسایه کناری ما) مدام این طرف اون طرف هستند و اتفاقی هم نمیفته، اینکه از شانس من باید اینطوری زمینگیر بشیم و مادرشوهر و پدرشوهرم رو هم مریض کنیم یک درصد تو محاسبات من نبود وگرنه از عقل به دور بود پا شم برم اونجا....مادربزرگ سامان فوت کرده بود نمیشد که چون دو تا بچه داریم بیتفاوت باشیم....منم واقعا جایی نشنیده بودم بگن بیماری زیاد شده و ....
درمورد روانشناس و .... هم بله درست میگی عزیزم اما خب عدم رضایت من از زندگی (خدایی عزیزم اینطور نیست همیشه هم هم ناراضی باشم ها) لزوماً ربطی به نیاز من به روانشناس نداره، واقعیتهای تلخی در گذشته من هستند که حقیقت دارند و هر کسی جای من بود شاید رویکرد بهتری هم نداشت، خیلی مسائل در زندگی من جریان دارند که اینجا نمینویسم، خیلی خاطرات تلخ از گذشته همراه منند، خیلی دست تنهام و احساس تنهایی میکنم و .... بله من بابت وسواس فکری و اضطراب و زودرنج بودنم قطعا به کمک روانپزشک نیاز دارم و بارها هم کمک گرفتم اما فکر نمیکنم یه سری گره ها با مداخله پزشکی حل بشه، برای همین من دارم خودم روی خودم کار میکنم و اگر ببینم به جایی نمیرسم برای بار چندم باز هم مراجعه هم میکنم. من واقعا دوست دارم زندگی شاد و نرمالی داشته باشم و برای رسیدن بهش تلاش هم میکنم اما خداییش شرایط و واقعیت زندگیم خیلی وقتها مانع میشه و این نیست که بیخود و بیجهت به خودم نارضایتی تلقین کنم

سارینا۲ سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 20:27 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام مرضیه جان
امیدوارم تا الان خوب شده باشی

سلام سارینا جان
ممنونم
حیف که نظراتت برام نیومدند، نظرات و نگاه تو همیشه خیلی دقیق و پر از نکته سنجیه

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 19:36 http://sabzandish3000.blogfa.com

مرضیه جان اصلا اصلا اصلا قصد ناراحت کردنت رو ندارم و درکت میکنم به هر حال ناراحت باشی کسل و دلمرده باشی بابت این بیماری و یک سری موارد. اما تو دوست گل من هستی و من تا اونجایی که از زندگیت در این سالها نوشتی و مطلع هستم ، میدونم که تو واقعا خوشبختی مرضیه. ولی مشکل تو اینه که قدر اون چیزهایی که یک زمانی برات آرزو بوده و حالا داری رو نمیدونی و با ناشکری و عیب و ایراد داری ناسپاسی میکنی. باور کن اگر این دیوار خانه ها نبود و ما میتونستیم زندگی دیگران رو ببینیم متوجه میشدیم زندگی خودمون از همه بهتره. چرا هر بار یک چیزی پیدا میکنی که بابتش غصه بخوری؟! بهت حق میدم یک زمانی نگرانی بابت چشمها و رفتارهای نیلا داشتی و خب بردیش دکتر و درمانش کردی و خدا رو شکر چیز خاصی هم نبود. حق میدم که بابت برخی رفتارهای نیلا نگران بودی و خب من اون رفتارها رو تو خیلی از بچه های دیگه دیده بودم اما تا بزرگتر شدند و تو سن مدرسه رفتند بیشتر رفتارهاشون نرمال شد و گذشت. یک سری ناراحتی ها و نگرانی و غصه هاتو بهت حق میدم داشته باشی و طبیعیه اما همیشه خداوند هواتو داشته و داره. برای خودت خونه و زندگی داری حالا هر طور که باشه از مستاجری که خیلییی بهتره یک همسری داری که خب درسته فعلا شغل ثابت نداره اما واقعا درکت میکنه ادمی نیست که تحملش کم باشه اجازه میده تو خشمت رو خالی کنی و حتی گاهی خودش معذرت میخواد. بچه های گلی داری قشنگ و نازن و امیدهای آیندت هستند. شغل خوبی داری درآمد داری ماشین دارین وسایل زندگی دارین خیلییی نعمت هست که داری. حالا صبح تا شب بشین به مرده های خدا بیامرز فکر کن به نمیدونم حرف فلان آدم فکر کن به نمیدونم مامانم دوستم نداره فکر کن! ذهنت منفی میشه و خود به خود منفی ها برات پر رنگ تر میشن و بیشتر جذبشون میکنی و روحیت داغون میشه و این انرژی منفی ها روی همسرت و بچه ها تاثیر بد میگذاره و بیمار میشن.... نکن عزیز من. ما با افکارمون زندگیمون رو میسازیم. حق میدم بابت بیکاری فعلی همسرت نگران باشی اما چیزی نیست که چاره نداشته باشه بی علاج باشه به هر حال همسرت یک کاری پیدا میکنه با همفکری هم با جستجو دنبال کار بگردید حتما پیدا میشه. یک مدت تحت فشارش بگذار تا دنبال کار باشه. دور کاریت رو هم انشالله موافقت میکنن و اگر میتونی هفته ای یک روز یکیو بیار خونتو برات دسته گل کنه غذا چند مدل بپزه بگذاری فریزر که دیگه در طول هفته راحت به دور کاریت و بچه ها برسی استرس غذا پختن نداشته باشی. اقا سامان رو مجاب کن که خودش هزینه نیروی خدماتی رو بده همش ازش یک چیزی بخواه تا بره تلاش کنه به دست بیاره. به خدا مردم خونه ندارن گرسنه هستند اینقدر ناامید نیستند. بساط افکار منفی و شکایت رو یواش یواش جمع کن. به شوهرت رسیدگی کن بهش انگیزه و قوت قلب بده و راهی کارش کن. نیلا رو مهد بگذار که چند ساعتی هم اون بیشتر اجتماعی بشه و بازی کنه هم خودت به کارت راحت تر برسی. از همسرت هم بخواه که کم کم دنبال کاری باشه به خدا ده پونزده تومن هم خودش پولیه و میشه خیلی کارها باهاش کرد بهتر از هیچیه. قصد ناراحت کردنت رو ندارم گلم فقط میخوام بگم اگر تا ابد از مشکلات و چالش ها بگیم بازم کمه و بیشتر جذبشون میکنیم. مشکلات همیشه هست مهم اینه مدیریت بشن.... مدیریت زندگی و ذهنمون رو باید به دست بگیریم وگرنه تا چند سال دیگه روانی میشیم با این اوضاع! البته با عرض معذرت. باید یک کاری کنیم.
دفعه دیگه باید از شیرین کاری های نیلا و نویان بنویسی تا چشمهام قلب قلبی بشه ها

سلام آیدا جان
من هیچ حرفی ندارم که در جواب به پیام تو بگم جز اینکه صد درصد درست میگی و لازمه که به حرفات خوب فکر کنم.
بله خداوند به من لطفهای خیلی زیادی داشته و تمام چیزی که الان دارم زمانی بزرگترین آرزوهای من بودند، به خدا درست میگی....
باید سبک و روش زندگی و افکارم رو عوض کنم، باید قدر نعمتهایی رو که دارم بیشتر بدونم...باید از جام بلند شم و برای بهبود زندگیم خیلی بیشتر از اینا تلاش کنم
آیدا جان خیلی بدنم ضعیف شده و از عهده امورات معمول زندگی به سختی برمیام، خدا کنه سلامتیم رو به دست بیارم و در کنارش بتونم تغییری تو خونه و زندگیم بدم.
مرسی از پیامت آیدا جان، حرفات رو با جون و دل میپذیرم دوست قدیمی و پیامت رو جلوی چشمم میذارم که بیشتر ببینمش و بخونمش

رابعه سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 19:26

سلام مرضیه جان امیدوارم الان که کامنت من رو میخونی حال خودت همسرت بچه هات و پدر و مادر همسرت خوب شده باشند منم از روزای کوتاه پاییز خوشم نمیاد ازینکه زود شب میشه از سرما و مریضیهاش همیشه میگم من اگر امکان انتخاب داشتم حتما میرفتم نیوزیلند چرا برای روزای بلندش پس فکر کن خیلی ها مثل خودت هستند ولی چی میشه کرد و امان از استرس و اضطرابی که فعلا اکثر افراد درگیرش هستند فقط از خدا می خوام به هممون کمک کنه ان شاالله.

سلام رابعه جان
خدا رو شکر من و بچه ها بهتریم، سامان دیروز اصلا خوب نبود اما امروز کمی بهتره، مادرشوهر و پدرشوهرم بنده های خدا خوب نیستند، انشالله بهتر بشن، عذاب وجدان دارم بابتشون.
منم عاشق نیوزلند و استرالیا هستم، مجرد که بودم به این فکر میکردم که به این کشورها مهاجرت کنم، برای خیلیها پاییز فصل دلنشینیه، اما من با شروعش و تا اواسطش پر میشم از یه حس غم عمیق که میدونم طبیعی نیست و یه جور افسردگی فصلیه. هر سال گذروندم امسالم باید بگذرونم.
انشالله عزیزم، ممنونم ازت

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 19:18 http://sabzandish3000.blogfa.com

واقعا متاسفم برات مرضیه جان و از ته قلبم از خداوند مهربان میخوام که هر چه زودتر خودت و خانوادت سلامتیتون رو به دست بیارید و حالتون بهتر بشه. به نظر میاد این ویروس جدیده رو گرفته باشید و به نظرم حالا که کم کم فصل سرما از راه میرسه همتون یک واکسن آنقولانزا بزنید که در طول زمستان ایمن باشید و مدام درگیر بیماری نشید.
مامانم هر ماه که میشه یک مقداری پول به خیریه یا فقیر کمک میکنه در حد مثلا پنجاه تومان اینها و صدقه دادن خیلی محافظت کننده هست ، همیشه ایت الکرسی و چهار قل ورد زبانت باشه.
انشالله که با دورکاریت مجدد موافقت بشه و من دلم روشنه که موافقت میکنند . نگرانش نباش گلم.
همه چی درست میشه.
من تصمیم گرفتم که سه ماه پاییز فقط به خوبی ها و مثبت ها و نعمتهای زندگیم هر چند نعمت های کوچکی که دارم توجه کنم سپاسگذاری کنم. دلم میخواد دیگه غر نزنم شکایت نکنم و تو دل هر رخدادی ، خوبی ببینم،
میخوام ببینم اگر روال شکایت و منفی نگری و غر زدن رو بهم بزنم و با روال مثبت تر پیش برم چی میشه؟!
این یک ازمایش هست برام!
اینهمه سال غر زدم و از بدی های زندگیم نوشتم و خواهرم و بقیه رو قضاوت کردم جز اینکه منفی های زندگیم بیشتر شد ، چیزی نصیبم نشد.
حالا نمیدونم بتونم سه ماه همش مثبت و امیدوار و سپاسگذار بمونم یا نه ولی در کل میخوام از فاز منفی رها بشم مدتی
بیا و دیگه از اقا سامان شکایت نکن اونم بنده خدا اسیر افکار و انرژی منفی که سمتش ارسال میکنی شده. یک مدت خوبی هاشو پررنگ کن یک مدت سخت نگیر و با منطق باهاش حرف بزن و بهش بگو یک کاری پیدا کنه که لااقل بتونه بیشتر تو زندگی موثر باشه. بهش انگیزه بده. اگر خودت روح و روانت رو پالایش و مثبت کنی قطعا قطعا قطعا همسرت و بچه های گلت هم تاثیر مثبت میگیرن و زندگیت گل گلی میشه.
بشین یک برنامه برای پاییزت بنویس و تلقین نکن به خودت که داره پاییز میاد پس حتما باید افسرده بشم.
آهنگ های شاد تو خونت پخش کن برقص با دخترت بازی کن قهوه و چای سبز بنوش ورزش کن بیرون برو اخر هفته ها با همسرت و فکر کن اصلا سه ماه فرصت داری!
با اینکه مشکلات زندگی من و خانوادم هم دست کمی از تو نداره و خیلی خیلی نگران خواهرم و چک هاش هستم اما توکلم به خداست و میخوام دیگه خودم رو برای مدتی دست مشکلات ندم و اجازه ندم ذهنم منو کنترل کنه بلکه خودم کنترل ذهنم رو به دست بگیرم و عادتش بدم که بخ دستوراتم عمل کنه نه اینکه من تابع اون باشم و به هر سازش برقصم و افکار منفیش منو از پا در بیاره.
تو یک مدت فقط روی داشته ها و خوبی های زندگیت زوم کن و قدردانی کن مطمئن باش روحیت بهتر میشه شک نکنننننن

سلام آیدا جان
ممنونم از دعای خیرت، ما یکم بهتریم اما خانواده همسرم بنده های خدا هنوز حالشون خیلی بده. خدا نعمت سلامتی رو از هیچکس نگیره
پست آخر وبلاگت رو خوندم عزیزم، تصمیم درست و به جاییه و امیدوارم که بتونی بهش عمل کنی، با نظرم میس شین (مینای عزیز) تو همون پستت موافقم که گفت بهتره اهداف کوتاه مدت بذاری که سرخورده نشی، منم خب شاید سه ماه رو نتونم به این روشی که میگی زندگی کنم اما انشالله یک هفته رو که میتونم و بعد به امید خدا بتونم طولانی ترش کنم، آیدا جان اگر کتاب خیلی خیلی ارزشمند و خوبی سراغ داری که تو این مشغله زندگی من بتونم با خوندنش آرامش بگیرم و راه و روش جدیدی رو در پیش بگیرم بهم معرفی کن.خودم یه سری کتب و مقالات دارم اما خب دنبال چیز جدیدتری میگردم، راستش کتابهای روانشناسی و انگیزشی اگر خیلی دور از واقعیتهای زندگیم و بیش از حد شعارگونه باشند منو زده میکنند و گرایش زیادی بهشون ندارم.
درمورد همسرم هم درست میگی عزیزم، اون مرد خوبیه و خیلی مهربونه، باید مسئله بیکاری و یه سری ویژگیهای منفیش رو در نظرم کمرنگ تر کنم و بیشتر از قبل بهش قوت قلب بدم و بیشتر بهش نزدیک بشم.
تو همیشه حرفهای مثبت برام نوشتی و نعمتهایی رو که دارم برام یادآوری کردی و بهم گفتی همه چی درست میشه، این خیلی ارزشمنده آیدا.
خدا انشالله به دلت نگاه کنه و بهترینها برات اتفاق بیفته، امیدوارم تصمیم جدید سرآغاز تحولات مثبتی توی زندگیت بشه.
منم چشم تلاشم رو میکنم حتماً.
لطفا موقع اذان به روش همیشه برای من خیلی خیلی دعا کن آیدا

مینا شین سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 15:48

مرضیه ی عزیزم چقدر ناراحت شدم که تو رو توی اون حال بد روحی وجسمی تصور کردم .
امیدوارم الان بهتر باشی
عزیز قلبم همیشه وقای خالت خیلی بد میشه خودت رو به یک چیز معنوی گره بزن . همیشه وقتی ارتباطمون با خالق ضعیف میشه بدترین حال رو داریم.
توی خلوت و با چشم بسته بشین و با صدای بلند بگو خدایا من بارم رو زمین میذارم تو برای من حملش کن . برو تو اون آقوش مهربان و از حس یگانگی باهاش کیف کن .
یه جایی برای خودت بنویس :
تکیه ی من بر قدرت و آن انرژی الهیست.
من متصل به هر آنچه خداوند ایجاد میکند هستم .

این آیه ی کتاب مقدس هم خیلی دوست داشتنیه زیبای من :

ای پدر ما که در آسمانی
نام تو مقدس باد
ملکوت تو بیاید
اراده ی تو چنان که در آسمان است بر زمین نیز جاری شود
نان کفاف ما را امروز به ما بده
وگناهان ما را ببخش چنانکه ما نیز آنانکه بر ما گناه کردند میبخشیم.
و ما را در آزمایش میاور بلگه از شریر رهایی ده
زیرا ملکوت ، قدرت و جلال از آن توست .
آمین

مینای عزیزم سلام
من احساس محبت خالصانه ای رو از پشت این کلمات احساس کردم،
از تک تک واژگانی که به کار بردی احساس آرامش کردم، میدونی مینا جان من به زبان و در ظاهر شاید به سری اصول مذهبی و معنوی پایبند باشم اما در عمل توکل و توسلم ضعیفه. با خوندن پیامت چراغی در ذهنم روشن شد و احساس کردم باید دوباره خودم رو به خالقم پیوند بزنم و رابطم رو باهاش عمیقتر کنم تا بتونم از پس روزهای تاریک بربیام. انشالله که میتونم،
الهی آمین.
ممنونم مینا که با اینکه از جمله دوستان قدیمی تو نیستم اما بهم سر میزنی و تلاش میکنی با حرفات حالم رو بهتر کنی

سمیرا سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 13:17

در پناه خدا باشید

ممنونم سمیرا جان، زنده باشی

آرزو سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 11:41 http://arezoo127.blogfa.com

عزیزدلم هر روز بهت سر میزنم و وقتی میبینم پست جدید گذاشتی خوشحال میشم
درسته بعضی وقتا خاموشم اما بدون همیشه میخونمت
امیدوارم حال جسم و روحت خوب بشه

سلام آرزو جانم
احتمالا تا الان راهی سفر شدی، منم متقابلاً دوستت دارم و به یادتم عزیزم و خیلی دلم میخواست دوباره مثل قدیمها تو وبلاگت مینوشتی.
ممنونم که همراهمی گلم

نسیم سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 10:14

عزیزم, حق داری که خسته باشی
واقعا اذیت شدین با این مریضی
الهی که زودتر همتون خوب خوب بشین
الهی که با ادامه ی دور کاریت موافقت کنن
از ته قلبم برات دعا میکنم
مرضی جان به نظرم با یه روانپزشک مشورت کن حتی دکتر آنلاین
دارو برای این افسردگی ها که اغلبمون داریم بخور
من دکتر رفتم و دارو گرفتم به نظرم بی تاثیر نیست

سلام نسیم جان
مریضی و حال بد جسمی روی روح و روان آدم تاثیرات خیلی بدی میذاره، برعکسش هم صادقه، بخصوص وقتی مجبوری سر پا بشی و زندگیتو بچه هات رو سر و سامون بدی.
منم از جام بلند میشم به لطف خدا
بله حتما باید مشورت کنم، پزشک خودم مشاوره آنلاین هم میده، اما نمیدونم چرا منی که خوردن دارو و رفتن به روانپزشک رو به خیلیها پیشنهاد میکردم الان خودم دارم تلاش میکنم تا جای ممکن از مصرف دارو خودداری کنم و خودم برای حال خوبم بجنگم.
اما بارها گفتم اگر ببینم کنترل اوضاع از دستم خارجه حتما داروهام رو شروع میکنم، اتفاقا یه نسخه هم دستمه از چندماه قبل که رفتم دکتر اما داروهاشو شروع نکردم.
حال دلت خوب عزیز دلم، مرسی که دعام میکنی

هانیه سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 09:18

الهی زود اوضاع روبراه بشه. تو خیلی قوی هستی. جدی میگم. خیلی زیاد. ایشالا حال دلت بهتر بشه. :

الهی امین
مرسی هانیه جان، چقدر خوب قوت قلب دادی بهم، آره باید خودمو جمع و جور کنم، قرار نیست همیشه همون چیزی که ما دلمون میخواد اتفاق بیفته، شاید خدا بهترشو در نظر داره
فدای محبتت

سارا سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 08:18

سلام مرضیه جان.منم درست مثل شماست حالم.اول فکر کردم سرما خوردگیه اما نیست...بعد چند روز گوشم گرفته و سنگین شده.ضعف کل جون و انرژیمو گرفته.حتی نمیتونم پاشم غذا درست کنم.گاهی چند ساعتی حالم بهتره اما بعد با همون شدت برمیگرده...عذابی که دارم میکشم غیر قابل وصف اونم با تنهایی همیشگی ما...هیچکس از خانواده بعد از برگشت از سفر یه زنگ نزد حالمو بپرسه...هیچی از مهر و محبت خانواده نفهمیدم جز یه خروار حسرت و اندوه....

سلام سارا جانم
خیلی خیلی بیماری بدیه، من به جرات میگم تا الان اینطوری مریض نشده بودم و تا این حد یه مریضی منو از پا درنیاورده بود.
امان از گرفتی گوش و سرفه و سردرد و بدن درد. الان حالت چطوره؟ ایشالا بهتر شده باشی. کاش نزدیکت بودم و لااقل یه سوپ برات درست میکردم...
خدایا..... برات ناراحتم عزیز دلم، مگه تو چه بدی بهشون کردی؟ میفهممت مهربونم، میفهمم چقدر دلگیری اما یادت باشه خدا برات کافیه... تو تقصیری در این اوضاع نداشتی، از خدا بخواه جای پدر و مادر و همه اونایی که باید کنارت باشند و نیستند رو برات پر کنه. برات دعا میکنم دوست من

مریم سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 07:10

مرضیه جان چقدر اذیت شدی خسته نباشی واقعا .خدا را شکر که بچه ها بهترن . خودتون هم نیاز به استراحت و تقویت دارین.
خدا کنه که مدیرتون با دورکاریت موافقت کنه . دیگه استرس جدید نداشته باشی.دعا میکنم که زندگیت به روال سابق برگرده. حال روحیت خوب بشه و درآینده نزدیک خونه تون را هم عوض کنید

مریم جان نمیدونی چی کشیدم، هنوز باورم نمیشه از اون روزهای سخت چطور گذروندم، باورت میشه گاهی با خودم میگفتم نکنه دارم میمیرم؟
والا جلسه ای که با مدیر داشتیم کنسل شد، گفتند مریضه و نیا....کاش میرفتم و تکلیفم معلوم میشد، حالا احتمالا هفته بعد میگن برم، دیگه توکل به خدا، خدای بالا سری میدونه چقدر بچه ها به حضور من نیاز دارند، ایشالا خودش همه چیو درست میکنه.
ممنونم از دعاهای قشنگی که در حقم کردی، مریم جان من واقعا خوشی نزده زیر دلم، خدا روو شکر میکنم که مستاجر نیستیم، اما راستش من تو این خونه دارم اذیت میشم و چاره ای هم ندارم اما دیگه پذیرفتم و سپردم به خدا

هدا سه‌شنبه 21 شهریور 1402 ساعت 06:29

عزیزم، مریضی با بچه ها خیلی سخته! حسابی مایعات بخورین تا زودتر ویروس یا باکتری از بدنتون دفع بشه.
به خودت افتخار کن که تنهایی می تونی بچه ها رو هندل کنی عزیزم.

سلام هدا جان، بله خیلی سخته، خودم از حال بد رو به مرگ بودم و باید به بچه ها و خانواده همسرم هم رسیدگی میکردم، خیلی روزهای بدی بود هدا جان
افتخار؟ راستش گاهی میگم من مامان خوبی نیستم برای بچه هام و باید بیشتر از اینا بهشون رسیدگی کنم

بهار دوشنبه 20 شهریور 1402 ساعت 23:33 http://Bahar1363.blogfa.com

عزیزم

بهار عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد