بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

مسافرت در سایه نگرانی

امروز سالگرد دایی مرحومم هست، دایی محمدم که بعد تصادف وحشتناکی که با همراه بچه هاش با ماشین کرد هفت سال و خورده ای در زندگی نباتی بود و پارسال این موقع برای همیشه آسمونی شد. چقدر زجر و درد کشید بنده خدا و چقدر دایی  بزرگم که پرستارش بود اذیت شد. چقدر دوستش داشتم من، چقدر ساده و بی شیله پیله بود، فقط شش ماه مونده بود بازنشستهبسشه. پنجاه سالش بود و جانباز جنگ. شاید دو سه هفته بعد آشنایی من و سامان با هم برای اولین بار، اون تصادف وحشتناک پیش اومد. ازدواج من رو ندید. هر دو تا بچه هاش آسیب دیدند اما خدا رو شکر خیلی جدی نبود و در حد شکستگی سر و آسیب به پلک و...اما شدت آسیبی که به داییم وارد شد قابل جبران نبود، البته اینکه رسیدگی پزشکی افتضاح در شهرستان باعث شد به این حال و روز بیفته و هرگز برنگرده هم بی تاثیر نبود وگرنه به نظرم شاید اگر بعد تصادف به تهران منتقل میشد الان زنده و سلامت بالای سر بچه هاش بود....

همسرش یعنی زندایی من یکسال و اندی قبل داییم در اثر سرطان ریه ای که در ظرف یکماه زندگیشو گرفت در ۴۱ سالگی از دنیا رفت، بچه هایی داییم اون موقع هفت ساله و سیزده ساله بودند، درد بی مادر شدن کم نبود که داییم هم کمتر از یک سال و نیم بعد بر اثر چپ کردن ماشین به این روز افتاد... چقدر غصه بچه های داییم رو خوردم و هنوزم میخورم. روزهای اوایل آشنایی من و سامان و اویل ازدواجمون پر بود از غصه و استرس داییم، تا لحظه عقد هم هر لحظه فکر میکردم دایی به رحمت  خدا می‌ره و مراسم ما عقب میفته اما هفت سال و نیم بعد این اتفاق افتاد. اوایل نذر کرده بودم اگر داییم به هوش بیاد و حالش خوب بشه یه گوسفند قربونی کنم، از یه جایی به بعد فهمیدم امیدی به بهترشدنش نیست، دکترها از برگشتش قطع امید کردند، از خدا خواستم نذاره بیشتر از این زجر بکشه و گفتم من اون گوسفند رو در هر حال و اگر خدا نظری کنه و زودتر راحتش کنه تا انقدر عذاب نکشه بازم قربونی میکنم  (هنوز نذرمو ادا نکردم یعنی نشده)، و خب این اتفاق بعد هفت سال و اندی پارسال این موقع افتاد. ایکاش زودتر این اتفاق میفتاد و اینهمه دایی عزیزم عذاب نمیکشید. امروز ساعت 5 بعدازظهر مراسم سالگردش در سمنان هست و ما دو سه ساعت دیگه راه میفتیم سمت سمنان، راستش مثل قبل به اونجا علاقه و وابستگی ندارم و دیدن فامیلهایی که به زور سالی یکبار هم نمیبینم برام چندان خوشحال کننده نیست. امیدوارم حاشیه ای پیش نیاد و همه چی خوب پیش بره، عزیزانم ممنون میشم برای شادی روح دایی عزیزم  و زنداییم و البته همه اموات در این بعد از ظهر پنجشنبه فاتحه ای بخونید و صلواتی بفرستید و همینطور برای عاقبت بخیری بچه های داییم که حالا 22 ساله و 17ساله هستند دعا کنید. خدا خیرتون بده.

و اما در یه تصمیم کاملا یهویی، هفته پیش زنگ زدم ادارمون و از شنبه تا سه شنبه هفته آینده اقامتگاه نوشهر که وابسته به محل کارم هست رو رزرو کردم، خب باید از قبل تو سیستم ثبت نام میکردم اما چون اینکارو نکرده بودم، همینطوری زنگ زدم و مسیولش گفت تو شهریور فقط و فقط چهارم تا هفتم خالیه و دیگه یه بررسی کردیم و قرار شد چهارنفری بریم، البته به مادرم و خواهر بزرگم خیلی اصرار کردم که بیان اما شرایطشو نداشتند، مادرم رو البته هنوز امید دارم بتونم راضی کنم که باهامون بیاد اما خب احتمال میدم در نهایت همون چهارنفری بریم، یعنی من و سامان و بچه ها. خب من سفر سرعین رو کنسل کردم چون هم دورتر بود و هم قرار بود دسته جمعی بریم و من با جمع خیلی هم راحت نبودم و میدونستم معذب میشم و مثلا نمیتونم با بچه ها برم آب گرم و .... خلاصه کنسل کردیم اما فکر کردم نوشهر فرق داره، یه خونه ویلایی بزرگ تو یه مجتمع رفاهی و تفریحی در اختیارمون هست و فقط خودمونیم و وسایل هم اونجا فراهمه، دیگه یهویی با سامان بستیم که بریم، البته خب راستش ترجیحم این بود که اقامتگاه مشهد رو بگیرم و زیارتی هم برم اما گفت که چون قبلا ثبت نام نکردی پر شده  و بعیده حتی بتونی تو لیست رزرو هم باشی چون جلوتر از شما افراد دیگه ای هستند ، البته خب من شهریور رو میخواستم، وگرنه بعدتر خب میشه جا گرفت....حالا قرار بود بلافاصله بعد سمنان و از همون ور بریم نوشهر که به سامان زنگ زدند که شنبه باید بره جایی مربوط به کارش...کلی حالم گرفته شد، دوست نداشتم از سمنان بیایم تهران و دلم میخواست از همون ور بریم که نخوایم واسه چند ساعت بیایم خونه، اما سامان گفت حتما باید بره و راهی نداره، دیگه مجبوریم جمعه ظهر از سمنان بیایم تهران و شنبه ظهر راه بیفتیم سمت نوشهر....سخت میشه اما چاره ای نیست.

همه اینا به کنار، متاسفانه اتفاق خیلی بدی افتاده، دیشب متوجه شدم مادربزرگ سامان سکته مغزی کرده و حالش اصلا خوب نیست. انقدر ناراحت شدم و غصه خوردم... هی با خودمون گفتیم نوشهر رو کنسل کنیم یا نکنیم، آخه الان تو کماست بنده خدا، معلوم نیست تا چند روز در این وضعیت بمونه، از طرفی خب نمیشد اللن تو این وضع بریم رشت و سربار خانواده سامان تو این وضعیت بشیم،... امید زیادی نیست که عمرش به دنیا باشه و خدا میدونه چقدر غمگینم، چندباری گریه کردم، انقدر دوستش داشتم که حد نداره، آخرین بار یکماه پیش که رفتیم رشت اصرار کردم که بریم خونش و میخواستم دویست هزار تومن هم به عنوان هدیه بهش بدم (هر بار میرفتیم خونشون یه مبلغی بهش میدادیم)، اتفاقا رفتیم خونش و نبود، موبایلش رو هم جواب نداد و برگشتیم خونه مادر سامان.... آخرین بار نشد که ببینمش و راستش الان هم امیدی به برگشتش ندارم، دکترها هم امیدی ندادند، حدود 81 سالشه، الهی بگردم، به خدا انتظار نداشتم این اتفاق بیفته، واقعا اونقدری مریض نبود که بخواد اینطوری بشه.... بنده خدا نه تا بچه رو بدون همسر بزرگ کرده بود، همسرش 40 سال بود فوت شده بود. با برنجکاری و هزار بدبختی بچه هاش رو بزرگ کرد، کمرش بیست سی سال پیش خم شده بود.... انقدر دوستش داشتم که نگو، اسمش منصوره بود و چشمان سبز زیبایی داشت.... همین الان دوباره گریم گرفته، دوست نداشتم از دستش بدم، منو یاد مادربزرگ خودم که عاشقش بودم مینداخت....فقط از خدا میخوام اگر عمرش به دنیا نیست و اگر برگرده افتاده و زمنیگیر میشه، هرگز این اتفاق نیفته، یه عمر این پیرزن با عزت و احترام زندگی کرد، کاراش رو تا لجظه آخر خودش کرد، خودش برای خودش غذا پخت و دستشویی رفت و .... یک آن یک بعد از ظهر سکته مغزی کرد و همسایشون که سر زده بود به خونشون تو خونه درحالیکه حالش به هم خورده بود پیداش کرد و به بچه هاش زنگ زد. 

خدا خودش نظری کنه و تو این وضعیت نمونه بنده خدا، الهی که همونطور که با عزت و افتخار زندگی کرد  و افتاده حال نشد، الان هم خدا کمکش کنه. تو این وضعیت نمیدونستیم نوشهر رو بریم یا نه، انقدر دو دو تا چهار تا کردیم، آخرش به این نتیجه رسیدیم اینجا از ما هیچکاری ساخته نیست . از طرفی هم از قبل رزرو کرده بودیم، سامان هم خیلی ناراحت بود، بدنش یخ کرده بود و غمگین بود اما خب به پذیرش رسید. دیگه به این نتیجه رسیدیم که نوشهر رو بریم اما فعلا به خانواده سامان نگیم از باب اینکه نگند تو این وضعیت رفتند سفر، البته که واقعا خانوادش اینطوری نیستند، اما خب اگر هم به ذهنشون بیاد حق دارند...آخه بنده خدا معلوم نیست چند روز تو کما باشه، شاید دو سه روز شاید بیشتر.... برای ما هم فرصت سفر بعد مدتها فراهم شده بود و اگر مثلا دورکاری من تمام میشد یا سامان به هر شکلی سر کار میرفت امکان مسافرت به حداقل میرسید، از روی احترام تصمیم گیری رفتن یا نرفتن رو به سامان سپردم که اونم بعد مدتی فکر کردن گفت دیگه هماهنگ گردیم بریم. 

البته که الان هم که نامه اقامتگاه رو از اداره گرفتیم، هنوز در تردیدم که میتونیم بریم یا نه، آخه ممکنه هر لحظه خبر بدی بهمون بدند و بخوایم بریم رشت، یا شاید مثلا بریم نوشهر و یهویی وسط سفر ول کنیم بریم رشت.... هیچی مشخص نیست و من اصلا نمیدونم رفتنی میشیم یا نه. همه چی در هاله ای از ابهام و بلاتکلیفه، اینم شانس ماست که بعد قرنی میخوایم بریم جایی و متاسفانه این اتفاق میفته، البته من ناراحت سفرم نیستم، ناراحت وضعیت مادربزرگ سامان هستم و غصش رو میخورم، ولی خب همزمانی این اتفاق با برنامه سفری که ریختیم و اینکه طبیعتا فکرمون مدام مشغول حال ایشون هست و هر لحظه نگران خبر بد هستیم،خودش میتونه لذت سفر رو به حداقل برسونه، از طرفی هم خب تو شهریور ماه هیچ تاریخ دیگه ای برای اقامتگاه آزاد نبود و اینم اتفاقی جور شد....

هر چی خدا بخواد همون میشه. برام جالبه که تو موقعیتهای بعضاً شاد زندگیم هم همیشه یه موضوع غم انگیز باید سایه بندازه، این سفر هم حالا مثلا چیز خاصی نیست اما نمونه های خیلی بغرنج ترش زیاده: 

خبر قبولی کنکورم سال 81 و همزمان فوت خواهر قشنگم، خرید خونه چهارسال پیش و بلافاصله شنیدن خبر سرطان داشتن پدرم، قبولی فوق لیسانس با رتبه یک کشوری و همزمان به وجود اومدن مشکلات کاری برام و مدت کوتاهی بیمار شدن، آشنا شدن با سامان و دوران نامزدی همراه با استرس تصادف داییم و زنده موندن یا نموندنش و همینطور شنیدن خبر امکان بیکار شدن من و همکارام دقیقا بعد عقدم (که خدا رو شکر به خیر گذشت و بیمار نشدم اما خیلی خیلی به سختی افتادم)، تولد نویان و بیکار شدن سامان و ....خیلی نمونه های دیگه، نمیدونم حکمت این همزمانی چیه. گاهی میگم شاید خدا میخواد غم این موضوعاتی که گفتم در کنار اون اتفاق بهتر کمرنگ تر بشه، اما ایکاش حداقل اینها همزمان نبودند تا بتونم با همه وجود از اتفاقات شاد زندگیم که زیاد هم نبوده لذت ببرم....

شبانه روز دارم برای مادربزرگ سامان دعا میکنم و از خدا میخوام اذیت نشه....شما هم دعا کنید دوستان عزیزم. 

نظرات 17 + ارسال نظر
سارینا۲ چهارشنبه 8 شهریور 1402 ساعت 07:03 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام مرضیه جان
خدا دایی مرحومت رو بیامرزه
واقعا یه تصادف چه بلاهایی سر آدم میاره
یه فامیل ما هم جمعه تصادف کرده. مهره کمرش شکسته. استخون پاش شکسته و زده بیرون، کبدش پاره شده، خلاصه که در عرض یک لحظه آدم به چه روزی می افته

در مورد سفر که دیگه احتمالا تا الان یا رفتید یا نرفتید، ولی اگر شوهرت غمگینه شاید بهتر بود نرید چون خوش نمی گذره. البته بستگی به درجه غمگینی شخص داره
خدا کنه اون پیرزن شفا پیدا کنه یا اگر قراره فلج بشه، واقعا خدا ازش راضی بشه. خدا هیچ کس رو محتاج دیگران نکنه که خیلی سخته

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

نسترن دوشنبه 6 شهریور 1402 ساعت 10:32 http://second-house.blogfa.com/

خدا دایی و زندایی و پدر بزرگوار و خواهر عزیزت رو رحمت کنه ان شاالله

ان شاالله تو سفر شما اتفاقی نیافته و بخیر و خوشی بگذره میدونم گرچند دلتون غم داره

زندگی همینه مرضیه جان، غم و شادی کنار همن همیشه
امیدوارم شادی هاش براتون بیشتر باشه

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

سمیه س دوشنبه 6 شهریور 1402 ساعت 07:50

انشالله که سفرتون به خوبی انجام بشه و مادربزرگ آقا سامان هم خوب بشن و بهبودی حاصل بشه

به هر حال به قول خودت کاری از دست شما برنمیاد و این مسافرت برای تجدید روحیه تون لازم بود. گاهی مسافرتهای خونوادگی بدون همراه بیشتر هم می چسبه. بخصوص که الان فکر کنم آب و هوای شما خنک و خوب باشه

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

گندم یکشنبه 5 شهریور 1402 ساعت 11:41

سلام مرضیه جان خوبید.انشالله هرچ خیره پیش بیادومادر بزرگ اقا سامان شفای عاجل بگیره.آمین

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

آتوسا یکشنبه 5 شهریور 1402 ساعت 00:50

مرضیه جان روح دایی‌تون در آرامش باشه. مادربزرگ همسر هم اکه عمرشون به دنیا نباشه امیدوارم تا برگشتن شما از مسافرت بمونند. سفر نوشهر هم خوش بگذره خیلی

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

بنفشه شنبه 4 شهریور 1402 ساعت 19:57

عزیزم آن شالله به سلامتی برین سفر و بهتون خوش بگذره.مادربزرگ اقا سامانم ان شالله هرچی خیره براشون رقم بخوره .کلا زندگی مخلوطی از شادی و غم ها هست.برامنم پیش اومده هم زمانی تولد پسرم و فوت مادر.نمیدونم حکمتشون چیه

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

مریم رامسر شنبه 4 شهریور 1402 ساعت 08:47 http://maryyy.blogfa.com/

سلام
روح داییتون شاد چه زندگی سختی،طفلی بچه ها.الان کی نگهداریشون میکنه؟گمونم قبلا گفته بودین یادم رفت
امیدوارم مسافرت خوش بگذره و کار خوبی کردین به خانواده همسر نگفتین .رامسر در خدمتتون باشیم.جدی میگم راهی نیست.امیدوارم اونچه خیر برای مادربزرگ همسر پیش بیاد
مرضیه جون رمز پست قبلی رو ندارم کامنت گذاشتم احتمالا نرسید اگه قابل بدونین دوس دارم رمز و داشته باشم
http://maryyy.blogfa.com/

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

الهام شنبه 4 شهریور 1402 ساعت 07:13

سلام مرضیه جان. الهی که بهت خیلی خیلی خیلی خوش بگذره و هیچ اتفاقی نمیفته. مادربزرگ هم ان شالله حالش بهتر میشه توکل بخدا
عکس هم بزار تونستی با نوشهر خودم مقایسه کنم ببینیم کدوم سازمان ترکونده
بچه ها رو ببوس

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

نگار جمعه 3 شهریور 1402 ساعت 23:51

سلام.انشا ا.... که عاقبت بخیر بشه مادربزرگ همسرتون. شما سفرتون را برید دیگه از این فرصت ها پیش نمیاد .من وقتی بچه هام کوچیک بودن تنهایی میرفتم سفر.چون واقعا شاید بعضیا حال و حوصله بچه کوچیک را نداشته باشن و برای خودمون هم بهتر بود.به قول معروف کسی سر از کارمون در نمیاورد و حرفمون همه جا نبود.البته این نظر منه.

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

مامان خانومی جمعه 3 شهریور 1402 ساعت 16:56 http://mamankhanomiii.blogfa.com

اخیییی بنده خدا انشاءالله که به سختی نیفته و زمینگیر نشه و حالش خوب بشه چقدر آدم های قدیمی تر که الان پا به سن ۸۰ یا ۹۰ گذاشتن صاف و بی ریا و دوست داشتنی و پاک هستن خدا شفا بده . امیدوارم اتفاقی نیفته و سفرتون رو برید و بهتون خوش بگذره موقعیت خیلی خوبیه تا کمی به خودتون زمان بدید و به قول معروف بادی به کله تون بخوره اگه بچه ها بذارن البته

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

ویرگول جمعه 3 شهریور 1402 ساعت 15:47 http://Haroz.blogsky.com

الهی که هر چی خیره همون بشه براتون
ولی خیلی خوشحال شدم ۴ نفری می خوایید برید
امیدوارم حسابی خوش بگذره بهتون
مادربزرگم توکل بخد، امیدوارم حالشون هر چی زودتر خوب بشه و نگرانی شما هم کم

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

Enamel جمعه 3 شهریور 1402 ساعت 09:11

مرضیه
از خدا می خام از این به بعد همش خوشحالی و شادی باشه برات
اتفاقات قشنگ و دلچسبت رو با تمام وجود خوشحالی کنی

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

سمیرا جمعه 3 شهریور 1402 ساعت 01:53

خدای بزرگ، دایی و زن داییتون رو قرین رحمت کنه ان شاءالله برای مادربزرگ مهربون هم از خداوند شفای کامل میخوام یا به سلامت برگردن پیش خانواده یا به راحت برن پیش خدا در تمام اتفاق های زندگی باید تلاش کنیم تسلیم خواست خداوند باشیم، ان شاءالله تنتون سالم باشه و در کنار خانواده با شادی زندگی کنید

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

قره بالا پنج‌شنبه 2 شهریور 1402 ساعت 19:56 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

سلام مرضیه جانم
همون اول پست رو که خوندم نتونستم بقیه رو بخونم
خدا دایی و زن دایی رو بیامرزه
اونا که رفتن راحت شدن ولی بچه هاشون...
گاهی میمونم تو کار خدا
خدا کمکشون کنه واقعا

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

سارا پنج‌شنبه 2 شهریور 1402 ساعت 17:55

عزیزم امیدوارم اتفاقی واسه مادربزرگ همسرتون نیفته و هر آنچه خیر و مصلحتشونه براشون رقم بخوره.کلا ماه صفر ماه سنگینیه‌حتما قبل از مسافرت صدقه بدید و اگه به هر دلیلی جور نشد بذارید به حساب حکمتی که در کاره و ما غافلیم.براتون بهترینها رو میخوام

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

رابعه پنج‌شنبه 2 شهریور 1402 ساعت 16:26

خدا شفا بده مرضیه جان روح همه ی در گذشتگان شاد باشه ان شاالله.
مرضیه جان اگر دوست داشتی رمز به من هم بده لطفا.

سلام عزیزم. بعدا پاسخ میدم گلم

نجمه پنج‌شنبه 2 شهریور 1402 ساعت 15:53 https://najmaa.blogsky.com/

فکر کنم همه مون تو موقعیت های مشابه بودیم مرضیه جون
همیشه شادی و غم‌در پس هم‌ هستن دیگه
خدا دایی و رفتگان نازنین خانواده ت رو رحمت کنه‌
خدا برای مادربزرگ هم خیر بسازه.
راستی،منم رمز رو می‌تونم‌داشته باشم؟
فک کردم پستت خصوصیه دیدم‌کلی کامنت هست

سلام عزیزم.
بله همینطوره، اما انگار برای من بیشتره.
خدا رفتگان شما رو رحمت کنه عزیزم.
بنده خدا به رحمت خدا رفت نجمه جان
رمز رو فرستادم گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد