بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خاطرات تعطیلات 1

مدت نسبتا زیادی هست که ننوشتم و راستش انقدر تعریف کردنی هست که نمیدونم از کجاشروع کنم، از طرفی همیشه این حس رو دارم که نوشته هام خیلی طولانیه و خوندنش میتونه  باعث خستگی یا کسالت خواننده هام بشه یا حتی موجب اینکه نخوننش...هر چند در درجه اول مینویسم برای اینکه خاطرات و حال و هوای زندگیم رو یه جایی ثبت کنم اما خب به احترام خوانندگانی که اینهمه سال همراهم بودند و از دوستان حقیقیم هم بهم نزدیکترند دلم میخواد اونا رو هم در نظر بگیرم و کوتاهتر بنویسم، اما خب طولانی نوشتنم هم دست خودم نیست، یعنی چون دیر به دیر میام حرف زیاد دارم و همینطوری انگشتام تند تند روی کیبورد میلغزند...دیگه شما باید به بزرگی خودتون ببخشید، البته تصمیم دارم این پست رو تو دو قسمت منتشر کنم که خیلی هم طولانی نشه.


نیلا خوابیده، البته از یکساعت بیشتره که خوابیده و هر لحظه احتمال داره بیدار بشه... تازگیا خیلی شیطون شده و دلش میخواد همش کنارش باشم و باهاش بازی کنم یا بغلش کنم، منم تا جاییکه بتونم اینکارو میکنم اما خب یوقتها هم سختم میشه، البته این اخلاقش رو با این شدت دقیقا دو سه روزه کسب کرده! درست از وقتیکه از سفر یک هفته ایم برگشتم خونه و اونجا هم که 24 ساعته در معرض توجه و بغل این فامیل و اون فامیل بود. حس میکنم به این روند عادت کرده و الان که خودم و خودش تنها شدیم دلش میخواد مثل همون موقع همش در حال بازی کردن و بغل شدن باشه، شایدم تاثیر بزرگتر شدنش باشه، نمیدونم، مجموعا بچه اذیت کنی نیست، به هر حال بچست و دلش بازی میخواد، من که خیلی باهاش عشق میکنم، اصلاً نمیتونم حسم رو نسبت بهش توصیف کنم، خدا به همه اونایی که دلشون بچه میخواد نظر لطفی کنه و از این نعمت بی نصیب نذارتشون، آمین.

خب من از روز 14 خرداد یعنی آخرین روز ماه رمضون با پدر و مادرم رفتیم سمنان که درواقع زادگاهم هست، البته فقط یکسال از کل عمرم رو اونجا زندگی کردم و بقیش رو تهران و یه مدت هم به خاطر کار بابام گرمسار بودم، اما خب به حکم وطن بودن، همیشه حس خاص ویژه ای به زادگاهم داشتم و اگر مدت طولانی نبینمش، انگار یه چیزی گم کردم. (همین الان نیلا بیدار شد! برم بردارمش و دوباره اولین فرصت بیام و بنویسم.)


خب نیلا رو شیر دادم و دوباره خوابید، اما مطمئنم بزودی دوباره بیدار میشه، باید تندتر بنویسم. داشتم میگفتم که این تعطیلات رو بعد کلی اما و اگر رفتم سمنان، میگم اما و اگر چون سامان نمیتونست باهام بیاد چون حداقل دو روز تعطیلات رو سر کار بود، اولین بار بود که میخواستم تنهاش بذارم، شاید قبلاً به خاطر انجام کارهای اداری و مالی مربوط به فروش خونه یا خرید خونه جدید، میرفتم خونه مامانم و شب هم میموندم، اما خب هم اینکه تهران بودم و شب به شب میومد و هم اینکه مجبور بودم به خاطر گذاشتن نیلا پیش مامانم، برم خونشون و شب بمونم وگرنه همسرم رو تنها نمیذاشتم، دیگه خود سامان برای تعطیلات خیلی اصرار کرد که برم با مامان اینا و گفت این تعطیلات تو خونه دلت میگیره و من مشکلی ندارم و دیگه منم با کلی بالا و پایین کردن قبول کردم و با بابا اینا ظهر سه شنبه راهی شدم. قرار بود از سه شنبه 14 خرداد برم و جمعه برگردم اما خب یه طوری شد که دیگه تا دوشنبه صبح سمنان موندم، بابام اینا همون جمعه برگشتند اما خاله کوچیکم که خونشون تهرانه قرار بود یکشنبه عصر برگردند و منم تصمیم گرفتم حالا که بعد اینهمه خستگی این چندوقت تا اونجا رفتم دو روز هم اضافه تر بمونم و با اونا یکشنبه عصر برگردم تهران که به خاطر یه اتفاق غیر منتظره که تعریفش میکنم در نهایت شد دوشنبه صبح. انصافاً هم سفر خوبی بود و خوش گذشت البته اگر همون اتفاق غیر منتظره رو نادیده بگیریم که باعث شد یکی از بزرگترین ترسهای زندگیم رو تجربه کنم، ترسی که همین الان از یادآوریش تن و بدنم میلرزه.


قضیه این بود که ما یکشنبه نوزده خرداد ساعت پنج و نیم عصر از سمنان راه افتادیم به سمت تهران، به سرخه که رسیدیم در کمال تعجب دیدیم دو طرف جاده و تو خود جاده سیل راه افتاده! اصلا نفهمیدم این سیل از کجا اومد و چطور انقدر زیاد شد در حدیکه جاده رو ببنده و ترافیک راه بیفته، قبلش فقط در حد یه بارون خیلی نم نم و ریز اونم در حد نیمساعت اومده بود که حتی آدم رو خیس هم نمیکرد، اما وقتی رسیدیم به سرخه که 25 کیلومتر تا سمنان فاصله داره، دیدیم سیل راه افتاده! حتی با اینکه سیل بود بازم بارونی در کار نبود! اولین بار بود همچین چیزی میدیدم! نصف چرخ ماشین تو آب بود! حسابی وحشت کرده بودم و همش میترسیدم تو آب شناور بشیم، بخصوص که جلوتر از اونجا هم آب بود و راه بند اومده بود! خیلی صحنه بد و مضطرب کننده ای بود، شاید فکر کنید اون ترسی که ازش حرف زدم به خاطر سیلاب بود! اما نه! درسته که من به خاطر همون سیل به اندازه کافی ترسیده بودم و دلهره داشتم، اما این آخر ماجرا نبود، در شرایطیکه به خاطر سیلاب هراسون بودم و بدنم منقبض شده بود، در یک آن حس کردم ماشینمون داره به سمت راست منحرف میشه انگار که یه چیزی داره ماشین رو هول میده! بعد صداهای ریزی مثل وقتیکه ماشین از روی شن رد میشه شنیدم، به پشت نگاه کردم و دیدم یه کامیون بزرگ کنارمونه و داره ما رو هل میده! راننده کامیون اصلاً ما رو نمیدید و همینطور داشت میومد جلو! من با تمام توان جیغ میزدم و به پسرخالم میگفتم یکاری کنه، حتی پسرخالم که راننده بود و خالم که جلو نشسته بود متوجه نشده بودند که کامیون داره از کنار و پشت به عقب ماشین ضربه میزنه، خالم فکر کرده بود ماشین پنچر شده و پسرخالم هم انقدر حواسش به سیلاب  تو جاده بود که متوجه این موضوع نشده بود! من فقط جیغ میزدم و میگفتم محمود تو رو خدا، برو اونور! برو اونور. همش فریاد میزدم خدایا بچم، بچم و اماما رو صدا میزدم، خودم رو انداخته بودم روی نیلا که تو بغل دخترخالم کنارم بود، دختر خالم هم داشت میلرزید و بچه رو سفت گرفته بود... همون موقع شیشه عقب ماشین در اثر ضربه کامیون که ما رو نمیدید و هی میومد جلوتر کلاً ریخت و شکست. همه اینها توی ترافیک و بین سیلاب و رعد و برق در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. وقتی شیشه شکست محمود پسرخالم متوجه اوضاع شد و فرمون رو گرفت به راست و از کامیون فاصله گرفت و سریع پیاده شد و برای کامیون دست تکون داد که ما رو ببینه، کامیون هم بالاخره ایستاد! من دیگه تو حال خودم نبودم، صورتم و لبهام مثل گچ دیوار سفید شده بود! دستام میلرزید و حتی نمیتونستم از ماشین پیاده شم و روی پاهام بایستم، خالم بچه رو گرفت بغل خودش صندلی جلو و گفت امنیتش اینطوری بیشتره. 


رفتیم کنار جاده ایستادیم، کامیون هم اومد کنار جاده ایستاد، حالا دقیقاً یک متر با سیلاب کنار جاده فاصله داشتیم و بارون هم شروع شده بود و رعد و برق هم بود! شیشه عقب بطور کامل شکسته بود و عقب ماشین هم در اثر ضربه کامیون یه مقداری تو رفته بود، فقط خدا رحم کرد که بالاخره راننده کامیون متوجه ماشین ما که پژو 206 بود شد، وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی بیفته. خلاصه که بغل جاده کنار سیلاب ایستادیم تا پلیس برسه، 20 دقیقه ای طول کشید و وقتی اومد گفت که تقصیر راننده کامیون بوده و باید بریم پلیسراه که کروکی بکشید، دیگه راننده کامیون اومد و از پسرخالم  و ما به خاطر این اتفاق عذرخواهی کرد و بهش گفت من خسارت شیشه و ماشین رو میدم اما خواهشا نذارید کار به پلیس و کروکی و بیمه برسه، چون من یه کارگر ساده ام و اگه رئیسم بفهمه یا از بیمه ماشین استفاده کنم، برام خیلی بد میشه و... محمود هم که دید آدم خوب و افتاده ایه و وضع مالیش هم خوب نیست و همش هم عذرخواهی میکنه ، دلش سوخت و گفت هزینه شیشه رو بده و برو، هزینه صافکاری رو نمیخواد که اونم گفت اینجا تو جاده که عابربانک نیست و بعداً برات کارت به کارت میکنم که پسرخالم هم اعتماد کرد و گذاشت بره. اونم شبش براش پول رو ریخت، تازه هزینه صافکاری ماشین رو ازش نگرفت بسکه پسرخالم دلسوزه، وقتی گفت کارگره و نداره، فقط هزینه شیشه رو گرفت... دیگه من انقدر ترسیده بودم و حالم بد بود که اصلاً نمیتونستم تصور کنم با اون شرایط بریم تا تهران. خواهش کردم اگه راه داره اینطوری نریم تهران و برگردیم سمنان هم به خاطر اینکه شیشه عقب نداشتیم و هم به خاطر ترس و دلهره  شدیدی که داشتم و هم اینکه سیلاب زیاد بود و جلو ترافیک شده بود و راه رو بسته بودند، که دیگه خالم و پسرخالم هم در نهایت قبول کردند و برگشتیم سمنان و رفتیم خونه جاری کوچیکه خالم، چون نمیخواستیم خاله بزرگم (که قبل راه افتادن به سمت تهران خونش بودیم) و فامیلهای نزدیک بفهمند تصادف کردیم. خالم هم ازم خواست به سامان و مامانم اینا نگم. وقتی سامان زنگ زد که ببینه کجا هستیم، گفتم که جاده به خاطر سیلاب بسته شده بوده و داریم برمیگردیم سمنان، اول باورش نشد چون خیلی وقتها برای سورپرایز کردنش سر به سرش میذارم، از طرفی هم سمنان که یه استان خشک و کویریه معمولاً سیلاب نمیاد و برای همین چندبار گفت اذیت نکن مرضیه،  اما وقتی قسم خوردم و باورش شد، حالش گرفته شد چون خیلی منتظرمون بود و میگفت این مدت که نبودیم بهش سخت گذشته و فکر میکرده اونشب دیگه میریم خونه و میبینتمون. خلاصه که برگشتیم سمنان و شب رو خونه جاری خالم بودیم و منم بعد مدتی حالم بهتر شد هرچند صحنه تصادف همش جلوی چشمم بود...


یکبار دیگه هم تو جاده رشت محدوده قزوین که اولین بار بود با سامان و ماشین خودمون میفتادیم تو جاده تصادف کردیم و ماشینمون رو تا تهران بوکسل کردند، اونموقع هم خیلی خیلی ترسیده بودم اما اینبار حتی از اون دفعه هم بدتر بود چون دخترکم همراهم بود، تمام فکر و ذکرم لحظه تصادف پیش دخترم بود و خودم رو انداخته بودم روش و همش فریاد میکشیدم خدایا بچم... بعدا که به اون صحنه تصادف فکر کردم برام جالب بود چطور تو اون لحظات فقط و فقط فکرم پیش بچم بود... حس میکردم کامیون داره میاد تو کابین ماشین و خدا نکرده ما رو له میکنه. به این فکر کردم که وقتی زلزله تو کرمانشاه و بم اومد چه مادرانی که خودشون رو موقع ریزش آوار روی بچشون ننداخته بودند... اولین بار بود که انقدر از نزدیک لمس میکردم حس مادرانه خودم رو به فرزند دلبندم و اینکه حاضرم جونم رو براش بدم...خدایا دیگه منو با چنین موقعیتی امتحان نکن، هیچ مادری رو اینطوری امتحان نکن.

اینم از اتفاقی که آخر سفر برام افتاد و حسابی حالم رو خراب کرد. من همیشه وقتی میخوایم بریم مسافرت و تو سفرهای جاده ای، همون اول سفر و لحظه ای که از خونه راه میفتیم حمد و فاتحه و آیت الکرسی و انا انزلنا میخونم و چندتا صلوات میفرستم و از خدا میخوام ما رو صحیح و سلامت به مقصد برسونه . اینبار هم همینکارو کردم و اتفاقاً به خدا گفتم خدایا اولین باره با پسرخالم و توماشینش  جایی میرم و همسرم هم نیست و ازت میخوام به خاطر نیلام مراقب و مواظبمون باشی...مطمئنم خدا به بچم رحم کرده و به حرمت اون دعاها ما رو از خطر حتمی نجات داده. الهی شکر... 


خب دیگه نمیخوام اون صحنه وحشتناک رو مرور کنم...تا همیجاش هم یادآوریش اذیتم کرد، بهتره برگردم به خاطرات این چند روز مسافرت که برای اینکه این پست خیلی هم طولانی نشه اینو منتشر میکنم و باقی تعریفی جات رو تو پست بعدی بلافاصله بعد این پست مینویسم.

نظرات 3 + ارسال نظر
ساناز شنبه 25 خرداد 1398 ساعت 10:23

عزیزممم عادت کرده و فهمیده میشه همش باهاش بازی کنن
دیگه یاد گرفته و میخواد کنارش باشی

ساناز شنبه 25 خرداد 1398 ساعت 10:22

آخرش گفتی به سامان؟
وااای خیلی ترسیدم اصلا میخ کوب شده بودم فقط بخونم ببینم چی میشه
چه لحظه سختی بوده
اصلا فکرش هم آدم رو دیوونه میکنه
انشالله همیشه سلامت باشین

نسترن شنبه 25 خرداد 1398 ساعت 09:41 http://second-house.blogfa.com/

الهی شکر که سالمید...
منم با خوندنش ترسیدم چه برسه به حسش... خدا کلی بهتون رحم کرده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.