بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خیلی عصبیم این روزها، دست خودم نیست، احساس خوبی به خودم و سبک زندگیم ندارم، مدام در حال سرزنش کردن خودم هستم. با بچه ها یک دقیقه خوبم و یک دقیقه به خاطر شیطنتها و دعواهاشون بهشون پرخاش میکنم، با همسر هم همینطور، آدمها رو هر چی بیشتر میگذره بیشتر میشناسم و این برام درد آوره، خدا رو شکر میکنم تو زندگیم آدمهای بد خیلی زیادی نبودند، اما به این آگاهی رسیدم که اغلب  آدمها فقط منافع خودشون رو در نظر میگیرند و بس و این وسط منم که باید مثل اونها اولویت رو به منافع شخصی خودم بدم، البته نمیگم که هرگز اینطوری نبودم، منم خیلی وقتها منفعت خودم رو هم در نظر گرفتم اما بدون اغراق میگم خیلی جاها هم حواسم بود منفعتم ، منافع دیگران رو به خطر نندازه یا از خیرش گذشتم، روح و روان آدمها همیشه برام مهم بوده...

اما این روزها خیلی خیلی عصبانیم، نمیدونم دقیقا از چی و از کی، واقعاً نمیدونم، بیشتر از خودم انگار، احساس میکنم بیشتر از ظرفیتم مایه گذاشتم و نتیجه شده حال بدی که گریبانم رو گرفته، حوصله حتی محبتهای همسرم رو هم ندارم، درسته ما خیلی با هم دعوا میکنیم اما در عین حال همسرم آدمی هست که خیلی وقتها گذشت میکنه و بارها و بارها میاد سمتم و بغلم میکنه و بهم میگه دوستم داره، باهام شوخی میکنه و منو میخندونه، اما همزمان بابت بی پولی این سالها خیلی وقتها عصبی و کلافه بوده  و منم  خیلی وقتها خلاها رو بخصوص از حیث مالی پوشش دادم و الان ظرفیت تحملم کم شده، انگار یه دلخوری تو دلم مونده و روی هم جمع شده و باعث شده با کوچکترین چیز یا رفتاری تحریک پذیر بشم و نتونم از یه سری چیزها که در ظاهر خیلی هم مهم نیست و میتونم با سکوت بگذرونم، بگذرم و پا به پای همسرم بحث کردم و تنش درست شده. 

از این مدل زندگی راضی نیستم، راستش اینجا هم دیگه نمیتونم خود خودم باشم، دوست قدیمیم خورشید پیشنهاد کرد برای بهتر شدن حالم هر چی به ذهنم میرسه بنویسم و بنویسم و منم شاید همینکارو کنم، نه که تا الان نکرده باشم، من خیلی احساساتم رو اینجا نوشتم و بروز دادم اما خیلی چیزها هم بوده که نخواستم تو فضای مجازی به اشتراک بذارم، شاید تنها 40 درصد از اونچه در زندگیم گذشته رو اینجا نوشتم، شغل من شغل نسبتا حساسیه و احتمال اینکه توسط همکار یا آشنایی خونده بشم هست، دوستان وبلاگی من همه مثل گل مهربونند و من تا الان حتی یادم نمیاد یه پیام منفی و توهین آمیز داشته باشم، انتقاد یا نظر دادن بوده اما توهین ابداً و این دل من رو قرص کرده، با اینحال باز هم از اینکه گاهی در همین فضا هم درک نمیشم و مد ام باید خودم رو توضیح بدم خسته ام و نمیتونم از یه سری احساسات واقعی یا مشکلات واقعی بنویسم! از همین جهت شاید یه سری پستهام رو رمزی بنویسم، (قبلا هم اینکارو کردم اما تعدادشون زیاد نبوده) پستهایی که احساسات واقعیم رو توش بروز بدم و از هیچ قضاوتی هم نترسم. قبلترها که خوانندگان کمتری داشتم خیلی راحتتر احساساتم رو بروز میدادم اما مثلا دیروز دیدم به لطف خدا آمار بازدید وبلاگم به هفصد هشصد نفر در روز (بازدید نه لزوما نفرات) رسیده، نه اینکه حالا خیلی زیاد باشه اما از اونجا که اغلب خوانندگانم خاموش هستند و پیامی نذاشتند و من شناخت کاملی ازشون ندارم و همیشه واهمه این رو دارم که مبادا بین این تعداد فامیل یا همکاران یا حتی مدیران من باشند (من خیلی وقتها وبلاگم رو از محل کار بروزرسانی کردم و سیستم ها همگی اونجا تحت نظارت هستند) نمیتونم مثل قبل خود واقعیم باشم، حالا من که جز مسائل روزمره و خانوادگی چیز خاص یا بخصوصی نمینویسم، اما طبیعتا هیچکس دوست نداره کسی در دنیای واقعی و از اطرافیانش، نوشته ها و زندگی شخصیش رو بخونه. اگر پست رمزداری نوشتم متاسفانه فقط میتونم رمزش رو به دوستان عزیز وبلاگ نویس یا دوستان خیلی قدیمی تر که سالهاست میشناسمشون بدم، بعضی هاش رو هم که فقط برای خودم مینویسم و به عنوان یه یادداشت شخصی میذارم بمونه، قبلا  اینطور نوشته های کاملا خصوصی رو منتشرش نمیکردم و به حالت پیش نویس میذاشتم، اما اونطوری بین یادداشتهام گم میشد. منتشر میکنم اما قید میکنم کاملا شخصی.... بعضیهاش رو هم که در اون حد شخصی نیست، رمزش رو به دوستان عزیز وبلاگ نویس یا دوستان خیلی قدیمی میدم و یه سری نوشته ها هم که از روزمرگیهای معمول هستند بدون رمز میذارم.... حالا از نظر خود من نوشته هام جذابیت خاصی هم نباید داشته باشند و خدای نکرده منتی نیست، فقط بابت اینکه احساس امنیت بیشتری بکنم و اینکه مدام نگران قضاوت ها یا سوء تفاهم ها نباشم و مدام نخوام همه چی رو توضیح بدم و راحتتر از احساساتم بگم...

داشتم میگفتم حالم اصلا خوب نیست، عصبانیم! نمیدونم از چی و کی اما خیلی عصبانیم! خسته شدم از این روند زندگی،  بچه ها بعضی روزها خیلی اذیت میکنند، با همه عشقی که بهشون دارم و دلم به بودنشون خیلی گرمه اما اعتراف میکنم از بچه داری پنج سال و نیمه و شام و ناهار پختن هر روزه براشون و رسیدگی  به نیازهاشون و دغدغه های بچه داری و اینکه مادر خوبی هستم یا نه و استرسهایی که بابت آیندشون و رفتارهای هردوشون‌ (بخصوص اضطراب و رفتارهای نیلا و جدیدا پرخاشگری نویان)‌ دارم و رسیدگی های همه جوره خسته شدم.

 همسر هم در 39 سالگی تازه به فکر گذروندن یه سری دوره های آموزشی و بعد اون پیدا کردن شغل مناسب هست! بازم خوبه که از امید دست برنداشته! من که ته ذهنم امیدی به این مدل فعالیتهای جدید ندارم، قبلا همش بهش امید میدادم و میگفتم هیچوقتت برای شروع دیر نیست و آخرش موفق میشی و ... اما الان دیگه مثل قبل تشویقش نمیکنم، نهایتا سکوت میکنم، حتی یه جورایی بهش نشون میدم بیخیال این کارها! سر کوچکترین رفتارش عصبی میشم، یا کنایه میزنم، طبیعیه که اونم حرفی بزنه و کشمکش درست بشه، مثلا دیروز برای خودم که میوه آوردم بخورم، برای اونم آوردم، میگه الان نمیخورم، بعد من با تندی  و دعوا میگم برو بابا یکبار شد من یه چیزی بیارم تو بگیری از من!  حالا اگه نیارم میگی به من توجه نمیکنی و حواست بیشتر به بچه هاست! اونم میگه خب الان نمیخورم چرا اینطوری میکنی؟ چته چرا انقدر عصبی شدی چند وقته! حق داره خب، گاهی خیلی زیاد بهانه میگیرم، با اینکه اونم خیلی زود جوش میاره، اما در کل مرد خوبیه، مهربونه، بااحساسه، گاهی هم خیلی کوتاه میاد و گذشت می‌کنه، اما من حوصلم خیلی کم شده، دست خودم نیست مدام داد میزنم سر بچه ها یا همسرم، اخلاقم خیلی تند شده و از خودم شرمنده ام. یه چیزهایی هم هست که نمیتونم بگم و بنویسم و ناراحتم می‌کنه. خیلی خسته شدم از این بار مسئولیت طی این سالها. حوصله آشپزی هم ندارم دیگه. از خودم بدم اومده، همش حس میکنم مادر و همسر بدی هستم، از آینده بچه ها خیلی میترسم، احساس میکنم خوب تربیتشون نکردیم و حتی با خودخواهی به دنیا آوردیمشون....

بیخیال، اگر بخوام از این دست حرفها بزنم ترجیح میدم تو پست رمزدار باشه، نمیتونم مثل قبل راحت باشم دیگه...

+++++++ خاله و مادرم یکشنبه شب اومدند و سه شنبه نزدیک ظهر رفتند، خیلی از خودم کار کشیدم، خیلی خسته شدم، اما خدا رو شکر که تونستم از عهده همه کارها بربیام، حداقل حسن این مهمونی این بود که خونه زندگیمون یه خورده مرتب شد، احساس میکردم خونم خیلی داغونه بابت وسایلی که خراب شدند و دیوارهایی که نویان کلی خرابشون کرده اما خالم از خونم تعریف کرد و گفت قشنگه و دلبازه و ... روز اول برای ناهار فسنجون درست کردم و برای شام پیتزا، برای ناهار فرداش هم قرمه سبزی گذاشتم و برای شام کوکوسبزی (قرار بود یه آیتم دیگه مثل پاستا یا سوپ یا کشک بادمجون هم برای شام کنارش اضافه کنم که دیگه رفتند و نموندند آخه من شب قبل آماده کرده بودم و نمی‌دونستم نمیمونند) اما برخلاف تصورم که فکر میکردم روز دوم هم هستند خواهر بزرگم اومد  دنبالشون و رفتند، منم مقدار زیادی خورشت و کوکو سبزی دادم بهشون که ببرند با خودشون و خونه بخورند، اینم بگم که من اغلب غذاها رو از شب قبل درست میکنم و مثلا تازه یک و دو نصفه شب زیر گاز رو خاموش میکنم که فرداش اگرم دیر بلند شدیم یا درگیر کارهای بچه ها شدم، نگران ناهار و شام نباشم. خدا رو شکر خاله ام خیلی از دستپختم تعریف کرد. دو مدل کیک هم (وانیلی، نسکافه ای) هم درست کردم که یکیش کم و بیش سوخت اما قابل خوردن بود، طعمش خوب شده بود اما نمیدونم چرا مثل همیشه نشدند کیکهام. کلی هم آیتم های پذیرایی متنوع داشتم، شامل میوه و هندوانه و آجیل عیدمون و گز و شیرینی و انواع بیسکوییت و دسر و انواع شکلات و...

 عصر روز اول هم با مادر و خالم و نیلا رفتیم مغازه های نزدیک خونمون و خرید کردیم ، من برای مادرم به عنوان هدیه یه شومیز دگمه دار خیلی قشنگ خریدم، تو مغازه خیلی چشمش رو گرفته بود اما میگفت خیلی لباس دارم و اضافه هست و گرونه و... ، فقط خالم از همون مغازه برای دخترش یه شومیز قشنگ خرید کرد و اومدیم بیرون، از مغازه که اومدیم بیرون، من که دیدم مادرم چقدر چشمش دنبال اون شومیز بود، یه لحظه به بهانه ای برگشتم و همون رو براش خریدم، خیلی خیلی خوشحال شد و چشماش برق زد، هر چی گفت باید پولش رو بگیری قبول نکردم، همین دیدن خوشحالیش به یه دنیا میرزید. اونم یه روسری قشنگ صورتی برای نیلا خرید، آخه نیلا مدتیه شدیدا علاقمند شده بیرون از خونه روسری یا شال سرش کنه!!! میدونم بابت دیدن بچه های همسایه بغلی هست (سمانه) که خانواده مذهبی هستند و بچه ها از همون دو سه سالگی حجاب داشتند! سامان به شدت نسبت به این موضوع عصبانی میشه و هر بار بیرون از خونه سر این شال سرکردنش بحث داریم باهاش! گاهی فقط اجازه میدم تو ماشین سرش کنه بس که علاقمنده!  دیگه بیرون که بودیم هی گیر داد برام شال صورتی بخر! دیگه مادرم هم یه روسری صورتی کوچیک که لااقل یکم مناسبتر بود و میتونست چندسال بعد استفاده کنه براش گرفت وگرنه که خود نیلا یه شال صورتی خیلی بدرنگ میخواست! دیگه مادر و خالم هم از همون مغازه چند تا روسری و شال برای خودوشون خریدند و برگشنیم خونه، شام هم از همون ظهر همراه ناهار آماده کرده بودم (پیتزا) و وقتی رسیدیم خونه سریع تو مایکروفر گرمش کردم و خیلی هم خوشمزه شده بود. البته غذای بچه ها اغلب با غذای ما فرق می‌کنه و مثلا برای نویان شیوید پلو با مرغ درست کردم (تازگی‌ها خیلی بدغذاشده این بچه! کلی خرص میخورم از این بابت، راستی حسابی هم ماشاالله به حرف افتاده) . خلاصه که اینم از مهمونی دو روزه من که به خیر گذشت. به من بود دوست داشتم یکی دو روز بیشتر بمونند با اینکه از خستگی تمام بدنم درد میکرد، اما دیگه قبول نکردند. البته برای همینقدر موندن هم کلی به مادرم و خالم اصرار کردم، وگرنه اونا میخواستند فقط یه ناهار بمونند و شب برگردند.

++++++++ خرید و فروش خونه هم همچنان به جایی نرسیده! دیگه رسماً ناامید شدم و شاید دوباره از اینکار دست بکشم! چند تا واحد رفتیم دیدیم و واقعاً نه محله خوبی بودند و نه نقشه خوبی داشتند، به شدت دلگیر بودند، خونه من بابت طبقه ششم بودن خیلی دلبازه، نقشه خونمون هم با اینکه کوچیکه قشنگه و چند نفری بهم اینو گفتند، (اما این پارکینگ و انباری نداشتنش مشکل اصلی هست و باید عوضش کنیم ولو با همین متراژ فعلی) برای همین توقعم این نیست که برم تو خونه های دلگیر بشینم، تازه غیر این هنوز برای خونه ما مشتری پیدا نشده، 5 نفر اومدند بازدید و رفتند، فقط یک یا دو نفر کم و بیش تمایل داشتتد که از اونا هم خبری نشد، تازه بازم میگم مشتری هم پیدا بشه خودم واحد مناسبی پیدا نکردم این مدت، یعنی اصلا نمیدونم تکلیف چیه و سردرگمم! خیلی ناراحتم و نگران، چقدر دلم میخواست تو دوره دورکاریم این پروسه بزرگ رو انجام بدم! انگار نمیشه که نمیشه! نه خونه باب میل من با بودجه ما هست نه مشتری برای واحد ما!!! یادآوری این کار انجام نشده منو دل نگران و دلسرد کرده، شاید بخشی از همین عصبی بودنهای این روزهام برگرده به همین موضوع. صبحها که چشمام رو باز میکنم و یادم میفته که هیج اتفاقی نیفتاده و انگار قرار هم نیست که بیفته ناخواسته تپش قلبم میره بالا و ناراحتی میاد سراغم. خدا خودش هر چی خیره رقم بزنه برامون، کاری که فعلا از من ساخته نیست، آدم هر چقدر هم برای خودش و زندگیش نقشه و برنامه بریزه بازم یه سری عوامل خارج از توان و تصمیم گیری آدمه.

++++++++ خونه کوچیکه که مال سامان هست بعد چند روز بالاخره اجاره رفت و مشتری جدید پیدا شد! از شانس ما حتی الان که فصل جابجایی هست بازم مستاجر نبود! همش میزدیم تو سر مال و میگفتیم حتما خونه خوب نیست! بعد یک هفته ده روز اجاره رفت، هنوزم حس میکنم خونه خیلی خوبی نیست و محله اش جالب نیست و باید اونم عوضش کنیم حتماً، حالا ایشالا سال بعد.... به قول سامان این سالها خیر زیادی ازش نرسیده که به دردسرهای اجاره دادنش بیرزه،  واقعا همینطور بوده، اما امسال با اضافه رهنی که از این واحد گرفتیم و کلش الان دست سامان هست، قراره همسرم دوره های آموزشیشو که دوساله دنبالشه بگذرونه، البته بعد اینکه بدهیها و قرضهاش رو به مردم داد، بهش میگم این پول رهن هم یه جور قرضه و مال ما نیست و باید سر سال به مستاجر پس بدیم (البته خب مستاجر جدید میاریم و از اون میگیریم میدیم به قبلی، البته اگر بخواد مستاجر جدید بعد یکسال جابجا بشه نه که هیچی) انگار داری با پول قرضی، باقی بدهیهای خودت رو میدی و تو رو خدا مراقب باش  این پول هدر نره و اول بدهیها رو بده و برای خرج  و مخارج خونه ازش برندار... البته سر همینکه احساس میکنه بهش اعتماد ندارم  (راستش اعتراف میکنم واقعاً بهش اعتماد ندارم) هم مدام بحثمون میشه و احساس میکنه غرورش خدشه دار شده. 

از وقتی این خونه رهن رفته، همش میگه برای خونه و بچه ها هر چی لازم داری بگو. بهم گفته میدونم این پول حق تو هم هست و این سالها خیلی زحمت کشیدی و بار زندگی روی دوش تو بوده، اما منو ببخش که بعد کسر بدهیهایی که باید به مردم بدم، چیز زیادی از پول نمیمونه و بذار باهاش کلاسهای آموزشی که میخوام برم بلکه بتونم ازشون استفاده کنم، منم خب حرفی ندارم.

حالا دیروز زنگ زده و بعد اینکه گفته چقدر منو دوست داره، بهم گفته یه چیزی میگم نه نگو، برو یه گوشی برای خودت بردار، من پولش رو میدم، حالا بخشیش رو نقد بردار و بخشیش رو قسطی و میگه قسطهاش رو هم من میدم.  گوشی من خوب نیست و انقدر بچه ها کوبیدند این طرف اون طرف که مشکل پیدا کرده، اما هنوزم میشه ازش استفاده کرد، سامان هم میدونه که من به راحتی وقتی مخارج مهمتر هست نمیرم گوشیم رو عوض کنم یا برای خودم خرج کنم برای همین اصرار میکنه که نه نگو، البته الان منظورم از مخارج مهمتر، همین بدهیهای خودش و کلاسهای آموزشیش هست که سالهاست بابت بی پولی به قول خودش عقب انداخته (هزینه دوره آموزشی  40 میلیون هست انگار) و البته یه لپ تاپ دست دوم هم باید بگیره بابت همین دوره آموزشی چون لپ تاپ خودش نسبتاً قدیمیه و کشش نصب برنامه های خیلی سنگین رو نداره. 

دیگه بعد اینکه خیلی اصرار کرد قبول کنم و نه نیارم، من بهش گفتم برو اول همه قرضهات رو بده، دوره آموزشی رو هم ثبت نام کن (آخه دو سه ساله دنبالشه و نتونسته انجامش بده)، لپ تاپت رو هم که لازمه همین دوره آموزشی هست بخر، بعد ببین تهش اگر چیزی موند، من میرم یه گوشی قیمت متوسط شیائومی برمیدارم... آخه خب الان دو سه ساله دنبال همینهایی هست که نوشتم و برای رسیدن به این پول، کلی حرص و جوش خورده، مثل من حقوق و درآمد ثابت نداشته و به خواسته های شخصیش نرسیده، دلم نمیومد بعد اینهمه مدت بخوام برای خودم از این پول خرج کنم، من اگر بخوام، خودم میتونم برای خودم گوشی بخرم، تمام این سالها ذره ای از مخارج شخصیم روی دوش اون نبوده، نه اینکه نخوادانجام بده، نتونسته خب،منم نیازی نداشتم  از اون بگیرم و خدا رو شکر خودم از عهدش برمیومد (بماند که هر زنی هر چقدر هم درآمد داشته باشه دوست داره همسرش گاهی براش خرج کنه و دلش گرم میشه، همسرم به هر دلیل اونقدرها نتونسته) الانم همینکه علیرغم مخالفت من میگه بریم برات گوشی بگیرم و مدلها رو میبینه یا میگه هر وسیله ای تو خونه لازمه بگو، درحالیکه میدونم تمام این پول رو لازم داره بازم برام ارزشمنده، من فقط دلم میخواست بخشی از این پول رو به من میداد بابت اینکه اگر خواستیم خونه فعلی رو عوض کنیم و پول کمیسیون بنگاهها هم زیاده، لااقل بخشی از کمیسیون ها تامین میشد، سر همین یکم باهاش چونه میزدم و دلخور بودم و کنایه میزدم، اما تهش دیدم اونم سالهاست دنبال این بوده مبلغی پول دستش بیاد و به خواسته هاش برسه و بذار بیشتر از این حسرت نکشه.

 البته من همیشه تو بحثها بهش میگم آدم هزینه دوره آموزشی یا خرید لپ تاپ رو باید از پس انداز حقوقش بده نه از اضافه پول رهن که تهش اونم خودش یه جور قرض حساب میشه، اما میگه وقتی نتونستم چکار کنم؟؟؟ یه مدت هم تصمیم داشت پراید قدیمیمون رو که استفاده نمیکنیم و هنوز نفروختیم (ماشین اصلیمون نیست) رو بفروشه و بابت همین دوره آموزشی استفاده کنه (پول پراید رو قدیمتر من داده بودم) که من شدیدا مخالفت کردم و همینها هر کدوم باعث بحث و دلخوری زیادی شده بوده تو زندگیمون. میگه کنترل همه چیز این زندگی دست تو هست  و من روی هیچ چیزی اختیار ندارم، منم خب بهش میگم دوست ندارم پول رهن خونه کوچیکه یا فروش ماشین بره بابت دوره آموزشی و... اینا رو باید از حقوق ماهانه و پس انداز استفاده کرد نه اینجور پولها، میگه وقتی نمیشه و نمیتونم چیزی پس انداز کنم، چاره دیگه ای دارم؟ حالا خدا میدونه اینایی رو که اینجا به راحتی مینویسم چه بحثهای کشدار و فرسایشی و اعصاب خورد کن و چه اشکهایی برای من به همراه داشته! یعنی من میگم اگر همسرم یه حقوق عالی ماهانه داشت، بابت همینکه این جور حرفها تو زندگیمون نبود، زندگیمون گل و بلبل میشد، حتی با وجود اینهمه تفاوت فکری و اعتقادی و ....

خلاصه که هر چی هم اصرار میکنه، الان این مبلغ اضافه رهن رو دلم نمیاد بابت گوشی ازش بگیرم، سالهاست منتظر این پول بوده، بهتره اول نیازها و حسرتهای این سالهاش رو برطرف کنه و بعد اگر چیزی ازش موند از اونجا که میدونم خودش هم چقدر خوشحال میشه و احساس غرور میکنه، میگم گوشیم رو عوض کنه. خرید گوشی جدید الان اولویت من نیست. من تو این سالها با حقوق و پس انداز خودم هر چیزی که میخواستم رو به لطف خدا تهیه کردم، اون این شرایط رو نداشته و الان دلم نمیاد با بخشی از پولی که بعد اینهمه مدت بهش رسیده گوشی بگیرم، مگه اینکه ببینم نیازهای خودش برطرف شده و چیزی تو دلش نمونده.

سامان طی این سالها بارها بهم گفته دلم میخواست شرایط مالی خوبی داشتم و برای تو طلا یا کادوهای باارزش میخریدم و منو ببخش که نتونستم، منم باور دارم که اگر از دستش برمیومد حتما اینکارو میکرد چون ذاتا خیلی دست و دلبازه و از حق نگذریم طی این سالها هر درآمدی هم که بوده باز به حساب من ریخته، بماند که همیشه انقدر بدهی و مخارج داشته که چیز قابل توجهی نمیشده اما ذات این حرف و این حرکتش  به خودی خود برام ارزشمند بوده.

++++++++ کارهای اداره همه مونده اما اصلا حوصله انجامشون رو ندارم، ترجیح میدم برم بیرون و به چیزی فکر نکنم، هفته آینده حتما برم یه روز اداره و گزارش کار بدم. 

سه روز تعطیلیه و تهران خلوته، مادرم و خواهرام رفتند سمنان، دلم میخواست ما هم میرفتیم اما صلاح ندیدم با هم جمع بشیم، هوا عالیه و دلم میخواست میشد یکی دو روزی میرفتیم شهرهای نزدیک و برمیگشتیم یا مثلا با یکی بیرون میرفتیم اما در عین حال برام سخته بار و بندیل بستن، به سامان گفتم دوست دارم دختر خاله یا پسرخالت و یکی دو نفر دیگه از دوستان رو دعوت کنم و دور هم باشیم اما خیلی خسته هستم و جون ندارم، بازم این دعوت کردن یه گوشه ذهنمه، به هر حال اونا هر کدوم یکبار ما رو دعوت کردند و وظیفه منه که دعوتشون رو پس بدم، با این تفاوت که وضع مالی اونا و خونه و زندگیشون بهتره و من یکم از این جهت معذبم، حالا خود پذیرایی و سختگیریهای من جای خود داره، صددرصد تو برنامه های آیندم هست دعوتشون کنم، شاید امروز غروب یا فردا وسایل پیک نیک برداریم و بریم یه پارکی جایی بشینیم، دلم نمیاد با وجود این روح و روان داغون ، بشینم تو خونه و از این هوای زیبای بهاری استفاده نکنم، بچه ها هم که به شدت بهانه بیرون رفتن رو میگیرند، حق هم دارند خب، سامان الان پیشنهاد داد شب بریم سمت دریاچه چیتگر، شایدم رفتیم، دیشب هم رفتیم بیرون یه دوری زدیم و نیلا رفت پارک، من و نویان که خواب بود تو ماشین موندیم. به هر حال از خونه موندن بهتره، همسایه هامون هم همه رفتند یه طرفی و ساختمونمون خلوته خلوته.

امیدوارم یکم از این حال و هوا دربیام و اتفاق خوبی بیفته، کاش خبر خوبی بهم برسه و روحیم بهتر بشه و بتونم مادر بهتر و با حوصله تری برای بچه هام و البته  همسر بهتری باشم.

نظرات 30 + ارسال نظر
نگار یکشنبه 23 اردیبهشت 1403 ساعت 03:13

سلام.اگر از کامنت من ناراحت شدید من معذرت میخوام واقعا منظوری نداشتم .گفتم تو دوران رکود خرید و فروش خونه خیلی باید صبر کنید.منزل منم مشکلات دیگه ای داشت.به هر حال اگر از کامنت و نظر من ناراحت شدید لطفا کامنت را پاک کنید .ممنون.

سلام عزیزم در کامنت دیگه شما پاسخ دادم.
ما فقط تبادل افکار کردیم عزیز دلم، چرا باید ناراحت شده باشم یا پیام رو پاک کنم؟ من به خیلی از این پیامها بعدترها هم رجوع میکنم که بهم یادآوری بشه یه سری نکات مهم، حتی محتوای پیام شما رو به همسرم گفتم که یکی از دوستانم 5 سال برای فروش خونه صبوری کرده و انقدر نزنیم تو سر مال که لابد خونه ما بده که هر بار تلاش میکنیم فروش نمیره، شرایط بازار اینطوریه. من خدایی حرفهاتون برام مفید بود فقط توضیح دادم که منم چندساله درگیر این پروسه هستم.
من اصلا ناراحت نشدم، ممنون که وقت میذارید و نظرتون رو میگید

نگار شنبه 22 اردیبهشت 1403 ساعت 01:52

سلام.وقت بخیر.
با نظر یکی از دوستان که نوشته بودن بچه ها بزرگ تر بشن راحت تر میشی و اعصابت آروم میشه مخالفم.اتفاقا بچه ها هر چقدر کوچیک باشن راحت تره.شما در نظر بگیر نیلا بخواد مدرسه بره.الان راحت تری که توی خونه هست و دو سه تا کلاس میره یا وقتی رفت مدرسه.شما برای کلاس موسیقی نیلا ناراحتی که علاقه نداره.حالا فکرش را بکن برای کلاس اول چقدر بخوای حرص بخوری.کلا بچه ها در هر بازه زمانی مشکلاتشون پا برجا هست و حتی با بالا رفتن سنشون بیشتر هم میشه.مثلا پسر خود من کنکور داشت،دانشگاه رفت ،یه دوره ای موتور میخواست که واقعا رو مخ و اعصاب من بود ،بعد گواهی نامه گرفت ماشین میخواست و الی آخر.پس همیشه درد سر و مشکلات بچه ها هست.بعد هم شما تازه اول راهی اگر بخوای برای هر موضوعی اینقدر خودت را اذیت کنی باور کن خیلی زود از پا در میای خدای نکرده.این دو تا بچه حالا حالا به مادرشون احتیاج دارن.مسائل مالی هم تو همه ی خونه ها هست فکر نکن فقط شما مشکل داری.و اینکه شما در مورد یه موضوعی میخوای زود به نتیجه برسی و اصلا صبور نیستی.من آپارتمان داشتم نود متر میخواستم بفروشم پنج سال طول کشید تا فروخته شد.عزیزم تو این وضعیت خراب مملکت از یک ماه و دو ماه و ده روز که کسی خونه خرید و فروش نمیکنه.اندکی صبر سحر نزدیک است.بهترین ها برای شما و خونواده گلت خوشگل خانوم.

سلام عزیزم
منم راستش با شما بیشتر موافقم، به نظر من هم مشکلات بچه ها با بزرگتر شدنشون بیشتر میشه که کمتر نمیشه، البته به نظر خودم دوستان از جهت مستقلترشدن بچه ها میکند، مثلا من الان خودم باید دهن نویان غذا بذارم یا غذای مخصوص درست کنم یا مدام درگیر پوشک عوض کردن و پس دادن پوشکش و مشکلات اینطوری باشم، برای نیلا هم درگیر یه سری چیزهای دیگه، طبیعتا وقتی به سن مدرسه برسند از این جهت ها مستقلتر میشن اما خب تمام حرفهای شما هم بعد از سن مدرسه درسته، الان خواهر من یه پسر دبستانی و یه دختر کنکوری داره، خیلی داره اذیت میشه، فقط شاید جنس اذیتها متفاوت باشه، به نظر من وقتی ادم مادر میشه بخصوص تو این دوره زمونه باید کفش اهنی بپوشه، بچه های الان با بچه های زمان ما فرق دارند.
درمورد نظر شما درمورد خونه هم باید بگم راستش من تازه تصمیم به فروش اینجا نگرفتم، از سه سال پیش به این طرف سومین اقدام جدی من برای فروش هست! هر بار دو ماه یا بیشتر زندگیم رو وقفش کردم و هیچ اتفاقی نیفتاد، شاید مثلا واحد شما پارکینگ داشته اما خب مال ما پارکینگ هم نداره و ماشینمون چندبار مورد سرقت قرار گرفته، دلم میخواد پس اندازی که میکنم ماشینمون رو ارتقا بدم اما بابت پارگینگ نداشتن دلم نمیاد، حتی به همین خاطر دو بار از خیر ماشین صفر ثبت نامی گذشتم، حالا بازم نمیگم مشکل حادیه به هر حال یه سقف بالای سرم هست خدا رو شکر اما اینکه سه ساله دنبال یه پروژه ای هستم و هفته ها وقت میذارم و زندگی و اعصبام به هم میریزه و تهش هیچی به هیچی، خیلی کلافه شدم.
ممنونم عزیزم، لطف دارید، اگر تا یک هفته دیگه خبری نشه من بطور کامل منصرف میشم اینبار هم...
برام دعا کنید بانو

مهتاب جمعه 21 اردیبهشت 1403 ساعت 20:16 https://privacymahtab.blogsky.com/

سلام مرضیه جان هروقت برای هر پست صلاح دونستی برام رمز بذارم همراهت باشم بخونمت

سلام مهتاب جانم یه پست کاملا دلی و خصوصی بود که بابت مشورت فقط به دو سه تا از دوستانی که حدس میزدم آگاه‌تر باشند و جوابم رو بدونند رمز دادم عزیزم و بعدش هم برش داشتم

مامان طلاخانوم چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403 ساعت 22:38

سلام مرضیه جان
خوبی دختر گل
عزیزم من خواننده پروپاقرص پستاتم
میگم برم ببینم دوستم مرضیه چیکار میکنه
مرضیه جان الهی که بزودی خرید و فروشی عالی داشته باشی و هر چه زودتر خونه دلخواهت رو خیلی شیرین و راحت بخری

سلام عزیز مهربونم
قربونت برم چقدر حس خوبی گرفتم با این پیام
بعد یکساعت گریه کردن به لبم لبخند آوردی خدا حفظت کنه
نه عزیزم کارم گره خورده، تقلای من بیفایده هست. خیلی دوییدم خیلی زیاد اما بیهودست ... مثل خیلی تلاشهای دیگه تو زندگیم...
بازم شما دعام کن

مریم چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403 ساعت 15:16

مرضیه جان این روزا که تقریبا مشکل اقتصادی تو نود درصد خونه ها سایه شومش انداخته و چاره ای جز پذیرش نیست .
برای همسرت هم میدونم که همیشه حامی شون بودی و الان هم همینطور ادامه میدی.
طبیعیه که نیاز به استراحت داری بچه داری و مهمون داری و ........واقعا من همیشه تحسین ات کردم . من هم تجربه مشابه در هفته پیش داشتم و مهمانی پر دردسر و هزینه بر و وقت بر که با یک روز مرخصی و ..... اینا تونستم به زور هندل ش کنم . و حس پرفکت بودن شما را درک میکنم. اینا همه ذاتی هستند .
در مورد حجاب نیلا هم نگران نباش بچه های من یه زمانی دوست داشتن با چادر نماز برن بیرون
برای خوت وقت بگذار و از ماه اردیبهشت لذت ببر
کم یا زیاد میگذره هر چند شعاریه حرفم و خودم هم بارها به خودم میگم . ولی گذشت زمان را نمیتونی جلوش را بگیری .چند سال دیگه دوست داری برگردی عقب و این روزها را دوباره تجربه کنی ببخشید قصد نصیحت ندارم خودت که همه چی را بهتر از من میدانی

سلام عزیز دلم وقتت بخیر
تو همیشه لطفت شامل حال من بوده مریم جان، من هم به نوبه خودم بابت دو تا دختر گلی که به خوبی تربیت کردی همیشه تحسینت کردم، احساس کردم دخترهای خیلی خوبی هستند شکر خدا
راست میگی، این حس پرفکت بودن که همیشه دنبالش بودم هست که خیلی وقتها باعث آزار من شده و خستگی های طاقت فرسا، اما از طرفی به قول شما این یه موضوع ذاتی هست و نمیشه بطور کل تغییرش داد، فقط میشه تعدیلش کرد...منم دارم سعی میکنم همینکارو کنم.
نیلا همین الان که میخوایم بریم بازدید خونه بهم میگه مامان من گفته باشم روسری سر میکنم ها! منم میگم طبیعیه اما همسرم میگه از دخترهای همسایه تقلید میکنه و از این جهت بیشتر هم عصبانی میشه.
اتفاقا از این دست حرفها حتی اگر نصیحت هم باشه خوبه عزیزم، به آدم تلنگر میخوره، به خدا من فقط تلاشم اینه که کیفیت زندگیمون بالاتر بره، بگم بیخیالی طی نکردم اما متاسفانه همش به در بسته میخورم مریم جان....

نینا چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403 ساعت 13:50

مرضیه جان سلام خداقوت.من خیلی از حالتهای شما را از بابت اینکه دختر من تقریبا همسن نویان ه خودم شاغلم و ادم وسواس داری از لحاظ مرتب بودن خونه و اوضاع کارم هستم درک میکنم ولی یه موضوعی که من از بیرون در مورد شما میبینم وشاید خودتون بهش توجه نکنید این ه که برای همه افراد همه شرایط همیشه مطلوب نیست مثلا اقا سامان شانس استخدام را نداشته یا نخواسته ولی شما داشتید.شانس دورکاری و اینکه با مسوولیت کم ادارای حقوق ومزایا مثل رستوران و.. را داشتید و تونستید نویان را خودتون تا سن خوبی بزرگ کنید .خونه هر چند کوچک از خودتون ه که نعمت بزرگی ه.بنظرم به داشته هاتون پررنگتر فکر کنید و بقول قره بالا یه کمی شل کنید.زندگی زودگذره

سلام نینا جان
ممنونم که نظرتون رو گفتید، بله من نعمتهای زیادی دارم شکر خدا اما راستش همیشه تلاشم این بوده که ساکن نباشم و اگر از عهدم برمیومده کیفیت زندگیم رو بالاتر ببرم تو مملکتی که از فرداش هیچکس خبر نداره، همش گفتم تلاش کن تا بعدا شرمنده خودت نباشی که فکر کنی بیخیالی طی کردی درحالیکه میتونستی شرایطت رو بهتر کنی> متوجه منظورم میشی؟ من همش از اینکه در آینده پشیمون باشم از کارهای نکرده نگرانم.
درمورد همسرم هم بله از جهاتی درست میگی، اما نینا جان همسر من با اینهمه هوش و استعداد حتی یکبار حاضر نشده یه آزمون استخدامی شرکت کنه که بعدا بگه من تلاش کردم و نشد، برعکس من! همیشه میگفته از مشاغل دولتی بدم میاد و با یه سری حرفها و شعارهای سی.اسی که ذره ای در زندگی آدم ارزشی نداره نخواسته تو این مشاغل باشه، الان هم سنش گذشته خب.... مثلا اشکالی داشت دبیری شرکت میکرد؟ یا مثلا تو بانک استخدام میشد با اینهمه مهارت تو ریاضی و حساب کتاب؟
حالا اینم به فرض بگیم انتخاب شخصیش بوده پس اینهمه خشمی که داره نسبت به همین مشاغل دولتی که از نظرش بخور و بخواب هست و شاغلان دولتی چیه؟ خدا شاهده من پارتی نداشتم، تلاش خودم بوده، اون هیچ تلاشی نکرده بابت استخدام وگرنه من دلم نمیسوخت و دقیقا مثل شما میگفتم همه این شانس رو ندارند. همسر من خیلی باهوشه نینا جان، مطمئنم اگر یکم احساسی برخورد نمیکرد شرایطش خیلی بهتر میبود.

Fall50 چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403 ساعت 03:15

سلام مرضیه خانم . گاهی خواننده وبلاگ شما هستم ولی چون روزانه نمی نویسید من هم هفته ای دوهفته ای یک بار به وبلاگ تون سر می زنم . طی این مدتی که وبلاگتون رو خوندم برداشتم از شخصیت شما اینه ،به شدت کمال‌گرا هستید خصوصا در مادری کردن می خواهید تمام وکمال باشید اینطوری هم خودتون اذیت میشید هم بجه هاتون وهم همسرتون باید ی مقدار شل تر بگیرید .باور کنید بچه های مادرانی که سخت نگرفتند بهتر و مستقل تر بار آمدند سعی کنید قبل ازمدرسه رفتن شون این حالت سفت وسخت و وسواسی را کمتر کنید‌.درمورد همسرتون ، فرهنگ ما قانون ما تربیت ما یا حتی جنس زن بودن ما انتظار داره خرج ومخارج برعهده مرد باشه وقتی همسر شما نتونه ازعهده این وظیفه بر بیاد شما حس خوبی ازش نمی گیرید نا کافی می دونید ش اون مرد کامل وایدالتون نیست پس به خودتون خواسته یا ناخواسته اجازه میدید گاهی بهش پرخاش کنید حق دارید البته‌ ،ولی خب زندگی شما اینطور شده شما هم قصد جدایی ندارید پس چرا اوقات تون رو بخاطر چیزی که نمی تونید تعییرش بدید خراب کنید منطورم اینه بپذیرید وضعیت تون را.ببین عزیزم من مادر دانش آموزی داشتم چندسال پیش که همسرش معتاد بود وکار نمی کرد خانم بسیار زیبا وجوان می رفت خانه های مردم کار می کرد می گفت شب که میره خونه مرد میگه اول سهم مواد من روبده بعد بیا داخل خونه وگرنه اجازه نمیدم کار کنی میگفت خانوادم میگن طلاق بگیر ولی بچه ها را نیار منم حاضر نیستم بدون بچه هام بر گردم پس مونده بود وتحمل می کرد .همسر شما که همچین مردی نیست.اگر همسرت کار می کرد وضع مالیتون خب بهتربود ولی مطمئن باش با زندگی کار مندی باز هم لازم بود حقوق خودتون هم خرج کنید من گاهی اوقات حقوقم کامل خرج میشه وشاید چندروز آخر ماه را بدون پول سر کنم عادت ندارم از همسرم هم بگیرم . دگه از شخصیت تون بگم خیلی فکر می کنید خیلی روی رفتاری، مسئله ای یاشخصی زوم میکنید .رها کنید اینقدر ازمغزتون بیگاری نکشید. روزگار خودش سخت گرفته شما بدتر نکنید با خودتون .امیدوارم اینقدر زندگی بروفق مرادتون بشه حالتون خوب بشه که نیازی به درون ریزی ورمز دار کردن پست تاتون نباشه . درمورد شعل تون کنجکاو شدم .کدام شغل ها حساسند؟اینم درگیری فکری نصف شب مون

سلام عزیزم. چه خوب که از خواننده های من هستید، کامنتهای شما رو در چندین وبلاگ دیدم. خوشحالم از حضورتون
به خدا قبول دارم، بارها هم خودم گفتم مادرانی که کمتر سختگیری داشتند و خودشون راحتتر بودند، هم بچه های بهتر و باتربیت تری بزرگ کردند، هم اینکه خودشون سرحال تر بودند، حالا اینکه ارتباط این دو موضوع چیه و چرا باید برعکس بشه برای من هم مبهمه!
+ متاسفانه در زندگی ما اون تعادلی که باید بین زن و مرد باشه به هم خورده، تا دو سه سال و قبل اینکه بچه دار بشم همه جوره اوکی بودم اما کم کم متوجه شدم یه چیزی این وسط درست نیست! حالا باز از اونجا که تلاش همسرم رو میدیدم و اینکه حقوقش رو دیر میدند دست خودش نیست و به شدت دست و دلبازه، باعث میشد احساس سوء استفاده بهم دست نده، و همچنان صد خودم رو وسط بذارم اما با به دنیا اومدن بچه ها و شکاف و گپی که تو رابطه ما ایجاد شد روز به روز این عدم تعادل برام پررنگ تر به نظر رسید و تبدیل به یه خشم نهان شد.
ضمنا من هم کاملا متوجه هستم که حتی اگر همسرم هم درآمد عالی داشت (بی درآمد نبوده اصلا فقط درآمدش کم بوده یا حقش خورده میشده یا هر سه ماه حقوق میگرفته اونم یک حقوق نه مثلا سه تا) باز باید از حقوق خودم مایه میذاشتم و اتفاقا مشکلی هم نداشتم اما خب در اون صورت حداقل برای خرید ماشین یا پردااخت اقساط یا مخارج لباس و آرایشگاه خودم میبود نه خرج خونه و خوراک و گوشت و لباس خودم و خودش و بچه ها و هزینه های پزشکی و ... متوجه منظورم میشید؟ البته بازم میگم اگر بنده خدا بدشانسی نمیاورد مطمئنم ذره ای ذریغ نمیکرد از هزینه کردن برای ما اما به هر حال بازم میگم با علم به این موضوع هم نهایتا آدم تا دو سه سال تحمل میکنه از یه جایی خسته میشه، اتفاقی که برای من افتاده! و حتی رابطه عاطفی ما رو هم تحت تاثیر قرار داده.
درمورد تحلیل شخصیتی من هم کاملا درست میگید، میدونم یه نقیصه هست اما نمیشه که تغییرش بدم، شاید نهایتا تعدیل بشه اما اینکه بطور کامل رها کنم این فکر و افکار رو، خب غیر ممکنه، چون بخشی از ذات من هست و از بچگی بوده و اینم یه جور بداقبالی هست خب.
ممنونم از دعای خیرتون
گلم من اینجا نمیتونم شغلم رو بنویسم، اما خب به نظرم جزء مشاغل حساس هست، اگر اینستاگرام من رو داشتید و پیام میدادید احتمالا بطور استثنا اختصاصی برای رفع کنجکاوی شما اونم نیمه شب بهتون میگفتم عزیزم

سمیه س دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 ساعت 19:56

سلام مرضیه جان
راستش به نظر من این روزها زمان مناسبی برای تعویض خونه نیست
بالا پایین شدن نرخ ارز و عدم ثباتش، بی ثباتی سایر بازارها رو هم در پی داره و خرید و فروش رو پر ریسک تر می کنه
اتفاقا تا قبل جریانات اخیر تقریبا دو سه سال بود که نرخ خونه ثابت بود و زمان مناسبی برای خرید و فروش بود، من فکر می کنم کمی صبر کنید تا بازار دوباره به آرامش برسه
کلا پروسه خرید و فروش خونه واقعا استرس زاست، بهت حق میدم که از این بابت دل نگران باشی

سلام سمیه جون
بله انگار خودم هم به همین نتیجه رسیدم ولی به املاکیها که میگی همه میگن بازار پر از مشتری و فروشنده هست، اما من که نمیبینم مشتری مشتاقی برای خونه ما باشه، الان اتفاقا ناراحتم که چرا پارسال زمستون که قیمتها راکد بود اقدام نکردم، از طرفی هم با اون هوای سرد و مریضی بچه ها، و تجربه منفی سال قبلش، توان حرکت کردن رو نداشتم، تازه همون پارسال هم قطعا برای فروش اینجا به مشکل میخوردیم فقط شاید برای خرید کمی راحتتر بودیم و قیمتها ثبات بیشتری داشت...الان هم اگر مثلا صبر کنم اولا شاید دیگه دورکار نباشم و با دوتا بچه و سر کار رفتن خیلی سخت بشه برام، از طرفی هم پس انداز کمی که دارم بی ارزش بشه، خلاصه که موندم چه کنم
حالا که متاسفانه اگر خودم هم بخوام تا وقتی مشتری مناسب پیدا نشه، کاری نمیتونم از پیش ببرم، شاید مجبور شم رها کنم... دعا کن هر چی خیره همون بشه.

مامان خانومی دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 ساعت 19:24 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام عزیزم
در مورد رمزی نوشتن باهات موافقم یا حتی اینکه فقط برای خودت بنویسی ، هیچکس ۱۰۰ درصد خودش نیست تو وبلاگها مگر کسانی که خیلی سکرت مینویسن و کلا نوشته هاشون پر از رمز و نمیفهمی چی نوشتن بالاخره ! به نظر من اینکه تو خودت شاغل هستی و درآمد داری در کنار همه مزیت هایی که داشته همسرت نقطه مقابل تو بوده در طی این سالها یعنی در عین حال که تلاش کرده اما بیشتر مصرف کننده بوده تو زندگیتون این احساس بد رو به تو القا میکنه که بار بیشتری رو شونه های توبوده . من همیشه با خوندن پستهات با خودم گفتم چقدر خوبه که شاغلی و محتاج کسی یا حتی همسرت نیستی و واقعا از این بابت خداروشکر . من خیلی وقتها پیش میاد از خیر خیلی چیزهای حتی ضروری میگذرم چون پولش نیست وعمیقا ناراحت میشم اما چاره ای هم نیست ، حتی برای بچه ها ازسرو ته همه چیز میزنم خب میبینم داره صبح تا شب کار میکنه اما نمیرسونه واقعا اینارو از این جهت گفتم که خداروهزاربار شاکر باش به لحاظ مالی در مضیقه نیستید والا اوضاع خیلی خرابترمیشد . بازهم آفرین داره شعور همسرت که همیشه بهت میگه و ازت تشکر میکنه یا پول دستش میاد برات واریز میکنه یا میگه اینو بخر اونو بخر ، من به شخصه باید از شازده پول طلب کنم بابت خرید خونه یا بچه ها والا خودش تاحالا برام همینجوری پولی واریز نکرده ! از چیزهایی که دارید لذتش رو ببر میدونم خونه بزرگتر پارکینگ دار انباری دار به هرحال خیلی بهتره اما خب وقتی نمیشه تو این بازار حرکتی زد دیگه حداقل اعصاب خودت رو خورد نکن . در مورد وظایف مادری قطعا کم نذاشتی و اینکه من چندبار گفتم زیادی داری به خودت زحمت میدی و سخت میگیری مخصوصا در مورد غذا درست کردن یا اینکه جدا باشه غذاشون یا مهمونی دادن یا سفر اینقدر سخت نگیر یکم راحتتر برخورد کنی به نظرم خیلی از استرس ها و فشارهای روانی ت کم بشه . اردیبهشت رو از دست نده حتما برید با بچه ها همین اطراف تهران کلی جاهای قشنگ و دیدنی داره بچه ها هم کیف میکنن خودتونم حال و هواتون عوض میشه آخر هفته ها حتما برید بیرون همون توخونه موندن و نشستن هم بدتر آدم رو فکری و روانی میکنه ! والا ... من اگر فقط دختر و پسرم بودن و کوچیکه نبود در طول هفته هم اینور و اونور میبردمشون خودم !

سلام سمیه جون
بله گاهی رمزی نوشتن وقتی از مسائل خیلی خصوصی میخوام بگم و بابت خوندن احتمالی آشنایان معذب میشم، راه خوبیه، فقط ایرادش اینه که وقتی ازم درخواست رمز میکنند دلم نمیاد رمز ندم و در آخر باز خیلی فرقی با عمومی نوشتن نمیکنه.
واقعا من هزار بار بابت شغلی که دارم خدا رو شکر میکنم، تمام این سالها خدا رو شکر هر چیزی که میخواستم رو با حقوق خودم خریدم، البته بی رویه هم خرج نکردم (به جز یه مقاطع خاص از روی جوگیری یا افسردگی) اما تونستم بهترین لباسها و اسباب بازیها رو برای بچه ها تهیه کنم، مثلا دلم که سرخ کن خواست محتاج این نبودم که از همسرم پولش رو بگیرم، یا وقتی کارهای زیبایی کردم، از هیچ احدی پول نگرفتم. اگر شغل من نبود، عملا زندگی ما به بن بست میرسید!
ببین اگر همسر من این احساس رو به من نمیداد که روزی اگر خودش پول داشته باشه نود درصد زندگی رو تامین میکنه، شاید من هرگز نمیتونستم اینهمه برای این زندگی هزینه کنم، یعنی بر اساس شناختم ازش به این نتیجه رسیدم که اگر داشت دریغ نمیکرد و حقوقم همش برای خودم میموند، ولو اینکه هربار پولی دستش رسید تا قرون آخر به من داد یا هزار بار بهم گفت شرمنده ام که نتونستم کادوی خوب برات بگیرم و ... خب اینا رو که میبینم میفهمم به هر دلیل از عهدش برنمیاد (حالا بخشیش هم برمیگرده به انتخال های غلط گذشتش) وگرنه قرار نبود من عهده دار اصلی مسایل مالی این خانواده بشم، البته در کل هم نسبت به من بیخیال تره، یعنی اگر مثلا من همت نمیکردم هنوز داشتیم تو خونه 45 متریمون زندگی میکردیم! حتی اگر پول هم داشت باز شاید دنبال عوض کردنش نمیرفت.
درمورد خونه هم بله، من خیلی تلاش کردم اینجا رو بفروشم، خیلی دنبالش رفتم اما نمیشه که نمیشه! گاهی میگم مگه خونه من چشه؟ هر کی میبینه میگه دلبازه، شاید چون مجتمع 24 واحدی هست و بدون پارکینگ نمیدونم، شاید هم قیمتش بالاست.... چی بگم، به هر حال که انگار مجبورم رهاش کنم...
درمورد سختگیری هم بله، به خدا خودم بهتر میدونم، من خیلی وقتها ته دلم غبطه میخورم که ایکاش روحیات تو رو داشتم و خیلی سریع حاضر میشدم و بچه ها رو میبردم یه طرفی، البته الان چندماهی هست که بچه ها خیلی بیشتر از قبل بیرون میرن و من به اهمیت این موضوع بیشتر پی بردم، اتفاقا اونروز تعریف شما رو پیش همسرم کردم و گفتم رفتند یه جایی سمت جاده ساوه و بیا ما هم بریم همون طرف. اگر پیشنهادی داشتی درمورد جاهای بیخطر، به منم بگی ممنون میشم، ایشالا تا قبل اینکه هوا گرمتر بشه چند جایی بریم بخصوص آخر هفته ها.
منم بابت پسر کوچیکم الان بیرون رفتن برام سختتره، امیدوارم یکم بزرگتر بشه، بتونم بیشتر باهاشون بیرون و مسافرت بریم

نفیسه دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 ساعت 13:24

سلام مرضیه جان
حال و هوایی که اول پستت رو نوشتی رو دقیقا درک میکنم و منم دارم تجربش میکنم. اگر بی دلیل یا بل هر بهانه کوچیکی بهم میریزی، (مثل آوردن میوه برای همسرت) ، اون پرخاش بخاطر صرفا بخاطر یه مساله ساده نیست. به این خاطره که توی جریان زندگی و سختیهاش دچار فرسایش شدی و روحیت حساس شده، آسیب پذیرتر شدی و آستانه تحملت پایین اومده، اینا رو گفتم چون دقیقا چیزیه که خودم تجربه میکنم نباید به خودت سخت بگیری و سرزنش کنی خودتو ، نیاز به استراحت داری، نه فقط جسمی بیشتر روحی.
در مورد مهمونیا خییلی خودتو به سختی میندازی ، خصوصا با دوتا بچه کوچیک چندمدل غذا و دسر واقعا ضرورتی نداره. منم اوایل اینطوری بودم اما هربار سعی کردم آسون تر بگیرم، خیلی وقتا دسر رو حذف کردم، همون میوه و چایی برای پذیرایی کافیه، و اگر دو مدل غذا درست کردم ، دوتا غذای ساده انتخاب کردم. وفتی ام مهمون از شهرستان میاد و چند وعده خونمون هستن ، فقط وعده اول غذای مهمونی طور درست میکنم و وعده بعدی رو با غذاهای ساندویچی و اسنک و اینا میگذرونم. تازه منی که نه بچه دارم نه شاغلم
هرچی ساده تر بگیری به مهمون بیشتر خوش میگذره و احساس معذب بودن نمیکنه.خودتم بیشتر از در کنارشون بودن لذت میبری‌.
در مورد نیلا و علاقه پیدا کردنش به روسری شاید بهتر باشه واکنشی نشون ندین ، چون صرفا داره از اطرافیانش تقلید میکنه و این اقتضای سنش هست.نیلا خیلی کوچولوئه و از روی فکر و منطق که اینکار و نمیکنه. مطمئنم یه مدت بگذره از سرش میفته الان فقط روسری براش جذابیت و تازگی داره درست مثل اسباب بازی. اگر باهاش کلنجار برید یا دعواش کنید بچه حساس تر و لجباز تر میشه.کلا آدم از هرچی منع بشه بیشتر به طرفش میره.

امیدوارم با رهن رفتن خونه تون دست تون بازتر بشه و برکت داشته براتون.میتونید بعد از هزینه های ضروری و بدهی ها، چیزی که باقی میمونه رو به یه شکلی سرمایه گذاری کنید و از سودش برای خرید گوشی و کلاس و ‌‌‌... استفاده کنید که اصل پول هم بمونه. البته اینم نیاز به زمان داره هم ریسکای خودشو داره.ان شالله بتونید بهترین تصمبمو بگیرید تا زمانیکه خونه تون فروش بره ان شالله.

سلام نفیسه جان
چقدر خوب درک میکنید، منم کاملا موافقم، یه سری چیزهایی درون آدم انباشه میشه و تبدیل به یه خشم بزرگ میشه و اینطوری در موقعیت های نه چندان مهم خودش رو نشون میده، متاسفانه من این سالها هیچ جوره استراحت نداشتم، از این به بعد هم همینه و خب آدم فرسوده میشه دیگه.
عزیزم درست میگی، خیلی سخت میگیرم، البته من برای هر وعده یه مدل غذا درست کردم، اما مثلا اگر یه درجه غریبه تر بودند قطعا تبدیل میشد به دو تا غذا، دسر هم خب یه مدل و کیک راحتی هم انتخاب کردم، یعنی درواقع نمیشه گفت خیلی هم سخت گرفتم اما وقتی دو تا بچه داشته باشی که از سروکولت بالا میرن گاهی املت درست کردن هم سخته، تازه بنده های خدا از من هیچ انتظاری نداشتند، همش میگفتند بیا بشین، به قول شما شاید اونا هم اونطوری راحتتر باشند، اما من دلم میخواد صد خودم رو برای مهمون بذارم.
منم همینو درمورد روسری سر کردن نیلا به سامان میگم، سعی میکنم واکنش تند نشون ندم، اما همسرم خیلی زیاد گارد میگیره، هر چی هم میگم فقط موقتا خودش رو کنترل میکنه، البته بخشیش هم از بابت اینه که از بچه ها و خانواده همسایه بغلی خوشش نمیاد و اینکه میبینه نیلا از اونا الگو گرفته واکنشش شدیدتر میشه. به هر حال من کاملا موافقم با حرفت، این براش سرگرمی موقت هست، حتی نویان هم به تقلید از نیلا همش میخواد تو خونه روسری سر کنه، یا وقتی رژ لب میزنم میگه برای منم بزن! طبیعیه که اینا رفتارهای موقت هستند اما حتی همسرم به نویان هم واکنش نشون میده و میگه تو پسری و نباید اینکارها رو بکنی درحالیکه فقط داره تقلید میکنه بچم.
ممنونم عزیزم، هشتاد درصدش میره پای بدهیهای همسرم! عملا چیز زیادی نمیمونه ازش.
متاسفانه نفیسه جان من اصلا نمیدونم چطور پولم رو افزایش بدم، اصلا شم اقتصادی خوبی ندارم، نمیدونم روی چی سرمایه گذاری کنم، متاسفانه سه باری که طلا گرفتم بیشتر برام ضرر شد (به جز یکبارش) برای همین دیگه طلا هم نمیگیرم، چون زمان دقیق خرید و فروشش رو نمیدونم... اگر شما میتونی راهنماییم کنی ممنون میشم...
خونه رو هم فکر کنم باید بیخیال بشم، مشتری نیست متاسفانه، بیش از این ازم کاری برنمیاد!

سمیرا یکشنبه 16 اردیبهشت 1403 ساعت 18:43

در مورد اینکه به صلاح زندگیتون فکر می کنید و اجازه میدید همسرتون به خواسته هاش برسه، بهتون تبریک میگم عزیزم برای جابه جایی خونه، وقتی روزش برسه ان شاءالله به راحتی اتفاق میفته شومیز رو هم خیلی کار خوبی کردین که واسه مادرتون گرفتین فقط اگه میتونستین از سختگیری هاتون نسبت به خودتون کم کنید دیگه ماشاءالله نور علی نور بود

وظیفمه عزیزم، اونم هیچوقت در هیچ موردی برای من مانع تراشی نکرده، بابت هیچ هزینه ای بازخواستم نکرده، درسته اغلب با پول خودم بوده اما مطمئنم با پول خودش هم بود باز حرفی نمیزده و دریغ نمیکرده، بماند که مردهایی هستند که حتی اگر با پول خودت برای خودت هزینه کنی بازم اعتراض میکنند.
انشالله، منم دارم سعی میکنم قضیه خونه رو رها کنم، خسته شدم همین یکماهه و به جایی هم نرسیدم، دیگه هر چی خدا بخواد، تا یک هفته ده روز دیگه ادامه میدم و دیگه بعدش بیخیال میشم.
بله مادرم خوشحال شد، چی بهتر از این؟
اون یکی رو دیگه از من نخواه سمیرا جون، به خدا که یکم اگر بیخیال تر زندگی میکردم همه چیز قشنگتر میشد
مرسی از پیامت مهربون

زهرا یکشنبه 16 اردیبهشت 1403 ساعت 12:46

سلام دوستم
امیدوارم خوب و اروم باشی
میگم با توجه به حجم کار و فکر و اینا چرا یه ارام بخش کوچیک نمیخوری؟
من میگرن دارم و چون خیلی حجم کار روزانه جسمیم زیاده و همینطور فکر و خیال های مالی و اجتماعی و ....
دکترم برا قرص اس سیتالوپرام 10 نوشت در زمان کرونا
چوم اون تایم خیلی حالم خراب بود از تو خونه موندن و با بچه سر و کله زدن
هنوزم میخورم
هیچ عوارضی نداره
ولی خیلی حالم باهاش خوبه
به نظرم بد نیست یه مشورتی بکنی و دارو بگیری
به خدا که بدن ما برای این همه فشار طراحی نشده
روزت خوش
(اگر دوست نداشتی عمومی نکنا برای خودت نوشتم فقط)

سلام زهرا جان
ممنونم عزیزم
شاید خیلی وقت نباشه که منو میخونی اما من دو سه سالی دارو خوردم و اتفاقا بی اثر هم نبوده، آخرین بار دوران بارداری نویان پسرم بود و بی اطلاع از بارداریم دارو میخوردم که قطعش کردم، الان هم خیلی وقتها به شروع مجدد داروها فکر میکنم، اما با مقایسه ای که با گذشته که داروهام رو میخوردم انجام میدم میبینم الان خب از قبل بهترم به نسبت، البته گاهی که خیلی زیاد استرس بگیرم پوکساید میخورم، اونم مدتهاست استفاده نکردم.
من خودم اس سی 10 میخوردم و در کنارش دو سه تا داروی دیگه، خوب بود، بازم اگر احتیاج مبرم پیدا کنم میخورم، هنوز تو خونه ازش دارم
ببین من اگر خرید و فروش خونم انجام میشد حالم خیلی بهتر میشد، اما حرف شما رو هم قبول دارم و قبلا هم انجامش میدادم

مریم رامسر یکشنبه 16 اردیبهشت 1403 ساعت 11:11 http://maryyy.blogfa.com/

خداقوت عزیزم،قبلا هم گفتم شما خیلی منو یاد خودم میندازین.انگاری ویژگی های مشترک زیاد داریم.بهتره یه کم با خودمون مهربونتر باشیم انقدر سخت شخصیت خودمونو قضاوت نکنین من همیشه نسبت بخودم سخت گیرترینم.اما ازین دیدهم نگاه کنین مامان دوتا بچه این،فشار و مشغله های خاص خودتونو دارین حالا چندباری هم عصبانی شدین اشکالی نداره.تو رابطه با همسرم خیلی صبوری بخرج میدین مهم اینکه بعدش متوجه میشین بزارین بپای خستگی،بموقعش هم شما آروم بودین منطقی رفتار کردین.بابت قضیه خونه هم حق دارین امیدوارم اتفاق خوبی بیفته واقعا سخته و حق دارین ذهنتون مشغول باشه

سلام مریم جان
واقعا؟ بیشتر از اینکه از این بابت خوشحال بشم باید بگم متاسفم، اینهمه سخت گرفتن به خود لذت زندگی رو از آدم میگیره، حالا من تازه یکم بهتر شدم اما همیشه پر از عذاب وجدان و سرزنش کردن خودم هستم.
دیروز خیلی از دست بچه ها عصبانی شدم و از شدت عصبانیت نشستم به گریه کردن، بعدش تمام تلاشم رو کردم که عذاب وجدان رو به اعصاب خوردیهام اضافه نکنم، این وسط طبیعتا خوندن پیامهای اینطوری هم بهم کمک میکنه بیشتر به خودم حق بدم.
ممنونم مریم جانم، مرسی از اینهمه درک بالایی که دارید. من لذت میبرم افرادی مثل خودت به جای قضاوت کردن سعی میکنند شرایط رو برام تحلیل کنند و اجازه خشمگین شدن رو بهم بدند.
منم دارم هر روز تلاش میکنم بهتر و بهتر عمل کنم.
خدا نگهدارت باشه
درست میگید کاملاً.

آذر یکشنبه 16 اردیبهشت 1403 ساعت 09:12

سلام مرضیه جان. خوبی عزیزم. بچه ها خوبن خسته نباشی از مهمون داری. قبول کن شرایط اقتصادی و خریدن و عوض کردن چیزای بزرگ مثل ماشین و خونه برای ما قشر کارمند و قبلا متوسط جامعه دیگه خیلی سخت یا حتی محال شده. فقط هم برای تو نیست. ما وسایل خونه رو هم نمیتونیم عوض کنیم چه برسه به خود خونه. دیگه فعلا شرایط اینه باید کنار بیایم هممون. زندگی به اندازه کافی سخت هست سخت ترش نکنیم. ولش کن اصلا شاید تو حتما باید بری سرکار بعد خونه ات رو عوض کنی. یه مدت رهاش کن شاید درست شد من خودم خیلی از رها کردن نتیجه گرفتم البته رها کردن کامل نه اینکه فقط دنبالش نباشی ولی همش به فکرش باشی. ایشالا در وقت مناسب یه خونه خیلی قشنگ با شرایط عالی براتون پیدا میشه . حیف من اینستا ندارم ولی خیلی دوست دارم ببینمت خودت و بچه هات رو.

سلام آذرجان
ممنونم عزیزم، شکر خدا خوبیم. امیدوارم شما و بچه ها هم خوب باشید.
بله واقعا همینطوره، همسرم میگه کلا بیخیال شو شاید چندسال بعد مبلغ بیشتری داشتیم و .... بهش میگم برای ما قشر کارمند هر سال انجام چنین پروژه های بزرگی سختتر میشه که راحتتر نمیشه با در نظر گرفتن این تورم افسارگسیخته.
این جملتون خیلی خوب بود، که گفتی شاید باید برم سر کار و بعد خونه رو عوض کنم و قسمت اینه، چه میدونم، به هر حال من خواستم و تلاش هم کردم نشد که نشد.
الان هم به ناچار رها کردم، البته هنوز رهای رها نه، تا ده دوازده روز دیگه هم به این تلاشم ادامه میدم و دیگه امسال هم بیخیال میشم، چاره ای ندارم دیگه.
من خودم به قانون رهاکردن بیشتر از قانون جذب اعتقاد دارم.
انشالله عزیزم، خیلی دعام کن...
منم خیلی دوست داشتم میدیدمتون عزیزم، اتفاقا بهتر که اینستاگرام نداری، کاش منم از اول نداشتم، خیلی وقتم رو میگیره و فایده ای هم نداره، بعضا اثرات منفیش بیشتره... اگر از اطرافیانتون کسی اینستا داره میتونه موقتا فالوم کنه عزیزم، البته که ما همچین دیدنی هم نیستیم واقعاً

الهام یکشنبه 16 اردیبهشت 1403 ساعت 00:34

سلام، مرضیه جان حق داری، ادم تو‌این شرایط سخت و دغدغه ها ، واقعا کم میاره، ما هم‌گنجایشی داریم! چقدر تحمل....
ان شالله بتونی به طور معجزه وار اموراتی که گفتی را انجام بدی و‌حال دلت همیشه خوب باشهههههه

سلام الهام جون
به خدا ماها بیشتر از ظرفیتمون هم بهمو ن فشار اومده، آدم تا یه جایی تحمل میکنه، از یه جایی منفجر میشه، من هر بار این پروژه خونه رو شروع کردم کلی زندگیم تحت تاثیر قرار گرفت و عصبی بودم و با بچه ها و همسرم مثل قبل رفتار نمیکردم و ....
انشالله عزیزم، با دعای شما بانوی مومن و دلسوز

سین شنبه 15 اردیبهشت 1403 ساعت 22:49

خیلی جاها درکت کردم....
ببخش اگه جز خواننده های خوبت نبستم....
حقوق عالی و شغل دغدغه اصلی همه ماست...
والبته دغدغه بچه ها تربیت آینده و کشور....

سلام سحر جان
این حرفها چیه عزیزم، چند تا پیام رد و بدل کردیم و با هم حرف زدیم، همینکه هستی و میخونی ممنونم
بله دقیقا اینها دغدغه های مشترک کل ملت ایران هست! یه چیزهایی که اساسی ترین حق همه ماها هست و از خیلیهامون دریغ شده، یکیش همسر من.
خدا عاقبت همه بچه ها رو بخیر کنه و البته عاقبت این کشور رو

گلپونه شنبه 15 اردیبهشت 1403 ساعت 20:49

عزیزم سلام.بله حق با توست البته این مدل عصبی شدن و نگاه به عقب و اینکه حس کنیم ما خیلی صد خودمونو گذاشتیم و انگار حقمون این نبوده بارها برا من و حتی فکر میکنم خیلی ها تو این سن و سال ۳۵ و۴۰ و خورده ای پیش اومده.سعی کن خودت رو خیلی سرزنش نکنی که مادر و همسر خوبی نیستی حتی با دیدن این نوشته ها که میگی ۴۰ درصد زندگیته باید بگم خیییییییلی مادر عالی هستی.و همینطور همسر خیلی خوبی هستی.در مورد این آمار بازدید حق داری که بخوای رمزی بنویسی.بخصوص کع منوواقعا حس میکنم چقدررر برای جواب دادن به هر کامنت انرژی و توضیح کامل میزاری خب بهرحال وقتت رو میگیره و خسته میشی‌.اینم طبیعیه که نخوای آدمهایی که بشناسنت بخوان از زندگی خصوصیت باخبر بشن.ما به تصمیمت احترام میزاریم عزیزم.من خودم مدتهاست تو فکر داشتن وبلاگم هنوزم نتونستم عملیش کنم.بهرحال کارمندی و خونه داری و بچه داری (من یکدونه دختردارم ۳ساله).اما شما ماشالله انرژیت خیلی خوبه خیلی فعال هستی.از این دغدغه های فروش خونه هم همه جا هست چون بازار مسکن بسیار راکد هستش و شاید زمان ببره پس سعی کن هرروز خودت رو اذیت نکنی چون مقصر شما نیستی شما تلاشتو کردی.

سلام عزیزم خوبی؟
عزیز دلم ممنونم که بهم لطف داری و این حرفها رو میزنی، من نمیگم عالی هستم اما به خدا همه تلاشم رو کردم، همش خواستم بهتر و بهتر بشم اما وقتی دیدم برعکس هر روز دارم عصبی تر و کلافه تر و بی حوصله تر میشم و مثلا نمیتونم حرفهای روانشناس دخترم رو عملی کنم، احساس شکست و سرخوردگی بهم بدجور فشار آورده...یا مثلا همش میگم روابطم با همسرم رو برمبنای احترام و آرامش و صبوری و گذشت بیشتری جلو ببرم باز شکست میخورم، حتی از قبل هم بدتر میشه، خب این بهم فشار میاره، نسبت به خودم شدیدا کمالگرا هستم و سختگیر و از خودم راضی نمیشم هرگز، این خیلی بده...باید یه سری رفتارها و روشها در زندگیم تغییر کنه و یکیش همین ویژگی منفی هست، امیدوارم که بتونم بهتر بشم، 40 سال از عمرم گذشته و باید از یه جایی این تغییر شروع بشه، وقتی نمیتونم تغییر کنم باعث حال بد و سرخوردگیم میشه
عزیزمی، واقعا من برای این وبلاگ و کامنتها خیلی انرژی میذارم، اصلا برای همین هم هست که گاهی با همه علاقه ای که به نوشتن و وبلاگم دارم احساس میکنم بیش از حد ازم زمان و انرژی میبره و به یه سری کارهای دیگه نمیرسم، البته که همین نوشتن خیلی وقتها باعث بهتر شدن حالم شده.
خدا دخترتون رو نگهداره، سن خیلی شیرینی هست، لذتش رو ببر عزیزم...
از بازار مسکن نگو که وقتی پول درست و حسابی نداشته باشی برای ابتدای کار ، حسابی کار آدم سخت میشه، بماند که کلاً هم کار خیلی سخت و پراسترسی هست

مونا شنبه 15 اردیبهشت 1403 ساعت 20:16

سلام
خوبی؟
مرضیه جون خیلی سخت میگیری
رها کن دختر
برنامه ها رو خدا میریزه
تو زندگیت رو بکن
لذت ببر
اینقدر نخواه همه چی در همه جا درجه یک باشه و خودت رو اذیت نکن
درجه یک بودن مهم نیست خوش بودن مهمه
مرضیه جون منم مثل تو بود سخت گیر و کمال گرا
ولی الان فهمیدم چه اشتباهی کردم
چقدر زندگی رو به خودم تلخ کردم
خلاصه که عزیز من رها کن
لذت ببر از بودن با شوهرت
بودن بچه هات
داشتن سلامتی و کار ثابت
و خیلی چیزای دیگه که خدا بهت داده...

سلام مونا جان
ممنونم شکر خدا
مرسی که این حرفها رو میزنی، درسته آدم خودش اینها رو میدونه اما اینکه از زبان بقیه افراد هم بشنوه، بیشتر سعی میکنه تغییر کنه، منم به خدا نمیخوام اینطوری باشم، یه چیزهایی انگار تو ذات آدمهاست و قابل تغییر نیست! نمیدونم چطوری تغییر کنم! یعنی میخوام عوض شم اما نمیشه که نمیشه! نمیدونم از کجا شروع کنم! این سختگیری و وسواس و کمالگرایی بیچارم کرده!
بله من نعمتهای بزرگی دارم، باید بیشتر قدر بدونم، خدا رو شاکرم، من خدایی میخوام هر روز بهتر بشم و راحتتر بگیرم، کاش بتونم

شکوه شنبه 15 اردیبهشت 1403 ساعت 19:42

سلام همیشه وبلاگتون رو میخونم ولی تا حالا فکر نمی‌کنم نظر گذاشته باشم تاسف من اینه که چرا تو این مملکت افراد تحصیلکرده همیشه باید دو دو تا چهار تا کنن و نتونن اونطوری که دلشون میخواد زندگی کنن ولی هر چه دلال و واسطه و رانت خوار هست زندگی‌های آنچنانی دارند پس کی نوبت ما میشه

سلام شکوه جان
خودم فکر میکنم یکبار دیگه پیام شما رو دیدم، من عاشق دیدن نظرات مخاطبانم هستم.
دقیقا همینه، این درد مشترک همه مردم ما هست، انقدر این درد عمیق و گستردست که اغلب افراد ازش زخم خوردند، یکیش هم همسر خودم... تو این کشور پولداری در اغلب موارد از راه دلالی و متاسفانه منفعت نگری و سوء استفاده از بقیه به دست میاد البته موارد استثنا هم هست اما خیلی کمه.

آرزو شنبه 15 اردیبهشت 1403 ساعت 17:05 http://arezoo127.blogfa.com

میدونی مرضیه جان مسئولیتات خیلی زیاده و همین باعث خستگی و کلافگیت شده
مثلا کاش خونه فروختن و خریدن رو میسپردی به همسرت،این کار واقعا مسیولیت و استرس بالایی به همراه داره
عزیزم از خونه زندگیت خجالت نکش همین آرزوی خیلیاست هرچند میدونم حتما خونه زندگی خوبی داری مهمون دعوت کن و لذت ببر

سلام آرزو جان
دقیقا همینه
بیشتر از اینا حس بلاتکلیفی و سردرگمی هست که آدم رو عذاب میده، یعنی یه کاری رو شروع میکنی و اصلا فکر نمیکنی اینطوری پیش بره، نه راه پس داری نه راه پیش.
به خدا انقدر دلم میخواست مثل خیلی از زنها اصلا چنین دغدغه های بزرگی مثل فروش خونه و خرید خونه جدید نداشتم...اصلا استرسش کشنده هست، تهش هم میبینی اینهمه وقت و انرژی میذاری و هیچی به هیچی، همه برنامه هات به هم میخوره.
بله آرزو جان، منم دارم روی خودم کار میکنم و اتفاقا بعد خوندن یه سری نظرات عین خودت، تصمیم گرفتم همین هفته یا هفته بعد یکی دو تا از فامیل و دوستان رو دعوت کنم، البته اگر شرایطش جور بشه

خورشید شنبه 15 اردیبهشت 1403 ساعت 15:57 http://khorshidd.blogsky.com

کلا من معتقدم من و تو باید خصوصی بنویسیم یه بار برای همیشه تموم کنیم عمومی نوشتن را
شدیم‌مجله
وقتی پست آدم هزار تا بازدید میخوره ده تا کامنت پس بقیه برای رفع کنجکاوی میان و بس

والا خورشید جان وقتی خصوصی مینویسم و کسی ازمن درخواست رمز میکنه خیلی معذب میشم در اختیارش نذارم. حتی اگر قبلا هیچ پیامی ازش ندیده باشم، بازم وقتی درخواست میکنه خودم دلم میگیره بهش رمزو ندم، برای همین از رمزی نوشتن زیاد دل خوشی ندارم، اما در یه سری موارد آدم مجبوره....
بعضا شایدرفع کنجکاوی هم نباشه، بعضی افراد واقعا حوصله پیام دادن ندارند اما نویسنده هم دلش به همین پیامها خوشه وقتی مینویسه، بازم خوانندگان من و شما انقدرها بیتفاوت نیستند و این جای شکر داره البته من هیچوقت از دسته افرادی نبودم که از آمار بالای بازدید ذوق کنم، دلم بیشتر کیفیت میخواد تا کمیت، تا الان هم شکر خدا کیفیت دوستانم در اینجا به کمیت چربیده

شکوفه شنبه 15 اردیبهشت 1403 ساعت 14:16

سلام.یه پیشنهاد دارم
امکان داره که با فروش خونه کوچکه بتوانید یه آپارتمان کوچک تو شمال بخرید؟
مرضی جان من بلای هفت و هشت ساله می‌خونن لطفا رمز رو به منم بدی

سلام شکوفه جان
اتفاقا خیلی به این موضوع فکر کردیم این مدت، بله اگر بفروشیم و مبلغی در حد 500 تومن روش بذاریم فکر کنم یه آپارتمان بالای 65 متر در رشت بشه خرید.... اینم یکی از گزینه های آینده ما هست شکوفه جان
بله عزیزم، میدونم، اگر رمزی نوشتم حتماً

سارینا۲ شنبه 15 اردیبهشت 1403 ساعت 13:56 http://sarina-2.blogfa.com

سلام مرضیه جان
امیدوارم تا الان بهتر شده باشی
ببین این حالات روحی برای هممون کم و بیش پیش میاد
مخصوصا بعد از اتمام یه شرایط سخت مثل همین مهمونی که شما دادی بالاخره با دو تا بچه و سختی های خودش
آدم یه حالت افسردگی، بی هدفی یا پرخاشگری پیدا می کنه و این طبیعیه
در مورد بچه ها هم به هر حال به نظرم شما نهایت سعیت رو داری می کنی که خوب تربیت بشن و همین مهمه. خدا هم از بنده هاش بیشتر از حد توانشون انتظار نداره
در مورد همسرت هم درکت می کنم
انگار آدم توقع تامین کنندگی داره از مردها
راستی منم با اینکه همسرم تقریبا همیشه درآمد مشابه من داشته یا گاها بیشتر، ولی خرجهای شخصیم پای خودمه
یعنی اون مطمئنه من پول دارم و منم حوصله ندارم در حالی که خودم پول دارم پولی ازش بگیرم
مثلا پول آرایشگاه، لباس، گوشی و ...
البته اعتراف می کنم که دوست داشتم در این زمینه ها همسرم یه تعارفی چیزی بهم می کرد و من مستقل محسوب نمی شدم.
در مورد گوشی کاش میذاشتی برات بخره
بالاخره غرور جریحه دار شده اش شاید کمی التیام پیدا می کرد
بعدا اگر لازم می شد تو پول لپ تاپ کمکش می کردی به عنوان قرض یا هر چی
شاید خودتم حس دریافت حمایت از سمت همسر می کردی و کمی اعصابت سر جاش میومد
در مورد خصوصی نوشتن هم خوبه
می تونی هم دو سه روز بعد نوشتن رمز بذاری که تا ابد در اختیار همه نباشه و اگر آشنایی مثلا یه پست رو دید دیگه به بقیه پستها دسترسی نداشته باشه

راستش منم گاهی مطالبی می نویسم و بعد از حالت عمومی درمیارم از ترس قضاوت شدن
ولی باید اعتراف کنم که همونها رو هم دوست داشتم تعدادی از مخاطبانم بخونن نه همه. دوست نداشتم هیچ کس نخونه
ولی واقعا سخته که کسی از آدم رمز بخواد و آدم بگه بهت رمز نمیدم
ولی در کل نوشتن حتی اگه رمزی باشه یا عمومی نشه یا رمزی باشه که فقط به دو سه نفر بدی، در هر حال آدمو آروم می کنه یه جورایی ذهن آدمو جمع بندی می کنه

سلام سارینا جان
بهترم خدا رو شکر، آره خب ممکنه حرف شما هم درست باشه، اما حقیقتش بخش زیادی از موضوع هم برمیگرده به اینکه میبینم برنامه هام درست از کار درنیومد و هر چی تلاش میکنم نمیتونم خونه رو بفروشم و جایی بخرم، من به همین متراژ زیر هفتاد متر هم راضیم اما وقتی این خونه فروش نمیره، عملا کاری نمیشه کرد و منم بازم میگم دلم میخواست تا دورکار هستم اینکارو انجام بدم...خلاصه که میفهمم تو ناخوداگاهم این موضوع به شدت منو تحت تاثیر قرار داده، هر بار تو این سالها افتادم دنبال خرید و فروش روح و روانم از بین رفت. حالا تازه اینبار یه خورده ریلکس ترم اینم.
دقیقا این احساس تامین شوندگی به نظرم در همه خانمها هست و احساس تامین کنندگی هم در اغلب مردها، یعنی به نظرم فطرت زنانه و مردانه اینطور هست، زن از این تامین بشه حتی اگر شاغل باشه احساس خوشایندی میگیره و مرد هم اگر بتونه زنی رو حمایت و تامین کنه احساس غرور و اقتدار میکنه، متاسفانه این چرخه در زندگی ما همیشه نامتعادل بوده و خودم مطمئنم همین عامل هست که باعث اختلافات ما هست، وگرنه کم و بیش با تفاوتهای فکری هم کنار اومدیم و به هم علاقمندیم... خب من تقریبا فکر میکنم اگر همسرم درآمد عالی داشت، شاید میتونستم تا هشتاد نود درصد حقوقم رو پس انداز کنم، یعنی اینطوری تو این سالها شناختمش و اتفاقاً از همین جهت هم هست که احساس اینکه ازم سوء استفاده شده ندارم، فقط دلم میخواست شرایط جور دیگه ای میبود و این مرد هم با اینهمه سواد و شایستگی اندازه لیاقتش به درجات بالاتری میرسید. خداییش سارینا نه که همسرم باشه بگم، اطلاعات عمومی سامان در همه زمینه ها رو من در هیچکسی ندیدم، واقعا نابغه ای بوده از بچگی، فقط پشتکار نداشته و یه مقدار شاید بیخیالی طی کرده، به خدا مطمئنم اگر فقط یکبار آزمون استخدامی میداده الان یا جذب ارگانهای تاپ دولتی بوده یا کارمند بانک اما حتی یکبار هم اینکارو نکرده!!! خب از این حرصم میگیره دیگه.
منم از بابت اینکه غرورش رو نشکنم گفتم اگر همه مخارجت تموم شد بگو چقدر میتونی برای گوشی خرج کنی تا تصمیم بگیرم، اما خدا شاهده بازم دلم راضی نیست و به زور دارم خودم رو راضی میکنم، خب آخه مخارج خیلی مهمتر هست، از طرفی گوشی من هم مشکل داره اما میتونم یکسال دیگه باهاش سر کنم، اما به خاطر دل همسرم گفتم مخارجت تمام شد هر چی موند میریم قسطی گوشی میگیریم آخه محل کار من سالهاست کارتی بهم داده که میشه ازش قسطی خرید کرد و اقساطش از حقوق من کم میشه. اونم گفت تو گوشی رو بگیر، بخشیش نقد و بخشیش قسطی و قسطهاش رو خودم میدم، حالا تا ببینیم چی میشه.
لپ تاپ رو هم دست دوم سفارش داده زیر ده تومن، فکر میکردم بیشتر میشه، امیدوارم حالا کیفیتش اوکی باشه. جالبه که حتی الان که میگه چیزی میخوای بگو بگیرم همچنان معذبم چیزی سفارش بدم! حالا حتی اگر پول رهن هم نبود همین بودم ها، یعنی عادت نکردم روی مخارج زندگی روی کمک اون خیلی هم حساب کنم، البته هر چی هم دستش رسیده بی کم و کاست برای من ریخته، البته بعد دادن اقساط و بدهیهای خودش.
خصوصی هم من عین شما فکر میکنم، یعنی اگر خصوصی بنویسم و کسی رمز بخواد اصلا برام راحت نیست نه بگم، انقدر معذب میشم که واسه همین گاهی قید خصوصی زدن رو میزنم! اما بعد چند روز فکر بدی نیست، شاید همینکارو کردم.

مریم شنبه 15 اردیبهشت 1403 ساعت 12:27 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
این حس و حال برای همه مون پیش اومده
عزیز دلم تو اینقدر خوبی و همه رو مثل خودت خوب میبینی
و وقتی یه چی ازشون میبینی دلسرد میشی
نمی دونم چی بگم ولی الان به ذهنم رسید اینو بگم مرضیه جان آدما جایزالخطا هستن
همه ما که خوب و بی نقص نیستیم
به هرحال به نظرم هم به خودت حق این رو بده که جاهایی اشتباه کنی و خودتو ببخشی و هم به بقیه
همه رو با این دید نگاه کن که این آدم خوبیه ولی قطعا موردی پیش میاد که در نظر من مورد پسند نیست و بتونی هم زیاد جا نخوری و هم طرفو راحت ببخشی
و بنظرم بع قول خودت همه اینا به کمال گرایی تو برمیگرده
مرضیه نمیدونم چرا پستت منو خیلی ناراحت کرد
البته همیشه پست هات که از ناراحتیت مینویسی ناراحت میشم و برات دعا میکنم
اما الان حس کردم نکنه این ناراحتی و این حال بدت به من هم برگرده ؟
مراقب خودت باش مرضیه مهربون و خوش قلبم

سلام مریم جان خدا رو شکر
مرسی قربونت برم، تو محبت داری، اینطوریها هم نیست، اما دلسرد شدن از آدمها رو درست میگی، البته میدونی مریم جان منم دقیقا مدتیه به نظر خودت رسیدم و برام جالبه که الان تو هم همینو گفتی، یعنی به این نتیجه رسیدم که باید آدمها رو نه سیاه مطلق و نه سفید مطلق ببینم و توقعاتم ازشون رو در همین راستا قرار بدم، اصلا بهتره از اساس از هیچکس توقعی نداشته باشیم، به نظرم این حرف هم خیلی درسته که از هیچکس هیچ چیز بعید نیست! نه که بدبین باشیم، اما عین حقیقته...اینطوری آدم روابطش رو بهتر مدیریت میکنه.
کمالگرایی هم کاملا درسته! به خدا آسیبی که این ویژگی به آدم میزنه هیچ چیز دیگه ای نمیزنه! یعنی تا یه جایی باعث پیشرفت آدم میشه از یه جا فقط آدم رو به عقب هل میده.
نه عزیزم چرا به تو برگرده، اتفاقا من بابت خبری که بهم دادی خیلی هم خوشحال شدم و برات ذوق کردم، ناراحتی من از خستگی و مسئولیتهای همه جانبه و بخصوص این قضیه ناتمام خرید و فروش خونه هست، البته از یه سری آدمها هم دلگیرم اما انقدرها مهم نیست که بخواد منو به این حالت برسونه، ضمن اینکه الان خدا رو شکر بهترم.
فدای تو بشم دوست مهربون و بااستعداد من، آینده خوبی در انتظارته مطمئنم

نگین شنبه 15 اردیبهشت 1403 ساعت 12:11

سلام عزیزم، این حالت‌هات بخاطر خستگی ناشی از بچه داریه. منم این روزها رو گذروندم هرچی بچه هات بزرگتر بشن همه چی بهتر و بهتر میشه. انشالله بزودی خونه دلخواهت رو پیدا کنی

سلام نگین جان
بله قبول دارم، منم همه امیدم اینه که با بزرگتر شدن بچه هام و کم شدن مسئولیتها و دل نگرانیها، یکم اوضاع آرومتر بشه، البته قبول دارید که ما مادرها تا زمانیکه زنده ایم فکر و ذهنمون بچه هامون هستند؟ هر بار بابت موضوع جدیدی فکر و خیال میکنیم، اما قبول دارم که سنین زیر مدرسه دوران سختی برای والدین هست، بعدش هم سختیهای خودشو داره اما بچه مستقل تر شده به هر حال.
انشالله عزیزم، هر چی خدا بخواد، فعلا که خبری نیست

صدف شنبه 15 اردیبهشت 1403 ساعت 10:52

سلام مرضیه جان..
اول اینکه با توجه به شناختی که ازت پیدا کردم این مدت ،نوشتن کمک می‌کنه ذهنت آروم بشه بنابراین اگه فک میکنی با خصوصی نوشتن راحت‌تری حتما اینکار رو بکن‌..
دوم اینکه در مورد تعداد بازدیدها مثلا من خودم تقریبا هرروز چک میکنمت و حتی نظرات دوستان و پاسخها رو هم میخونم.این بمن کمک می‌کنه بتونم بعضی کارهای خودم رو هم از زاویه دید بقیه ببینم.اینه که تعداد مثلا ۸۰۰بازدید بمانی ۸۰۰ نفر مختلف نیست احتمالا..
سوم اینکه کاملا باهات در مورد نحوه هزینه کرد پول رهن موافقم.ایکاش بشه مثلا با وام بانک رسالت ثبت نامش رو آقا سامان انجام بده..
جابجایی خونه واقعا استرس زا هست.حق داری..دعا میکنم هر چه زودتر یه خونه با شرایط عالی برات پیدا بشه..
و آخر هم اینکه سرکار رفتن تو شرایطی که آدم بچه کوچیک داره واقعا خیلی کمک می‌کنه تو روحیه آدم..طبق تجربه من البته..هر چند برای تو با دوتا بچه سخت‌تر هست..
ولی شاید مهد رفتن بچه ها به روحیه اونا هم کمک کنه..

سلام صدف جان
بله دقیقا نوشتن انگار باری از دوشم برمیداره، البته چون طولانی مینویسم در عین حال وقت زیادی ازم میگیره ولی برای من که موقع ناراحتی باید خودم رو تخلیه کنم و حرف بزنم خیلی کاربردیه. اگر پستی خیلی شخصی و خصوصی باشه بهتره رمزدار بنویسم، تا آشنایی نخونه یا مثلا قضاوتی نشم.
درمورد بازدیدها هم صدف جان اتفاقا داخل پست و داخل پرانتز قید کردم (آمار بازدید وبلاگ نه نفرات بازدید کننده) یعنی میدونم که مثلا از هفصد تا بازدید شاید 200 نفر هستند که سر بزنند اما هر کدوم روزی چندبار... به هر حال منم هیچوقت دنبال خوانندگان زیاد نبودم اما از اینکه علیرغم تصورم، انقدرها هم آدم کسل کننده ای نیستم و منو دنبال میکنند خوشحالم
منم مثل خودت اغلب کامنتهای سایر وبلاگها رو میخونم و بهم خیلی کمک میکنه.
ممنونم که درمورد خونه دعام میکنی، راستش من تا یکی دو هفته دیگه کلاً موقتا این پروژه رو رها میکنم، اصلا فایده ای نداره انگار، شاید هنوز زمانش نرسیده، توکلم به خداست اما فکر نمیکردم انقدرها سخت باشه فروش اینجا!
درمورد سر کار رفتن هم بله از یه جهاتی خوبه، خداییش من همیشه میگم گاهی بچه داری 24 ساعته سختتر از اینه که بری سر کار و نصف روز پیش بچه ها باشی، اما تو شرایط زندگی ما و هزینه های بالای مهد کودک و بردن و آوردن بچه ها به مهد که احتمالا با من خواهد بود (حداقل یک طرفش) همون دورکاری خیلی به نفعمه، ایشالا که ادامه دار باشه اما در حالت کلی حرف شما کاملاً درسته

غ ـ ـزل جمعه 14 اردیبهشت 1403 ساعت 22:14 https://life-time.blogsky.com/

تو خیلی خوبی
ولی خیلی بار زندگی رو دوشته
و این فرسایشی خست
کاش سامان کارش یک سامونی بگیره و تو کمی رها بشی

مرسی غزل جانم
خوبی از خودته، من که خودم رو اصلا خوب نمیبینم.
وای یعنی میشه من اون روز رو ببینم، امسال دلش روشنتره، خدا خودش به دلش نظر کنه و ناامیدش نکنه، اول به خاطر خودش و بعد به خاطر آرامش من و زندگیمون، آمین
مرسی ازت مهربون

مهتاب جمعه 14 اردیبهشت 1403 ساعت 19:34 https://privacymahtab.blogsky.com/

سلام عزیزم راستش این قسمت خصوصی نوشتن باهات موافقم حالا که تعداد خوانندهات بیشتر شده بلاخره باید احتیاط هم کرد
این حالت که میگی برای همه پیش میاد ولی نهایت استفاده رو بازم ببرم از دورکاری بعدا میگی اخ چه دورانی بود
هوا که بهتر شده سعی کن زیاد برین بیرون
من خودم سامیار سوار مترو زیاد کردم همون باغ کتاب یا تجریش گردی خرید لباس یا رستوران دوتایی حتی امامزاده و بهشت زهرا و...بردم شرایط تو یکم سخت تر باید دوتا رو هندل کنی ولی خب نیاز نیست همیشه سخت گرفت برای بیرون همین پارک بردن نونوایی رفتن میوه خریدن البته من همیشه بخش بزرگ خریدا بامنه از دید خودم:) میگم
خ ش های من تاحالا از دم نونوایی هم رد نشدن !
انشالله خونتون هم به خوبی فروش بره و خونه عالی بخرین اوضاع خرید و فروش همه چی ریخته بهم هیچ نرخ ثابتی نیست بسپار بخدا بهترین زمان برات همه چی جور شه
من دایرکت اینستاگرام برات پیام گذاشتم

سلام مهتاب جان
خیلی خوشحالم که عکس تو و پسر قشنگت رو دیدم، هر دو ماشالله زیبا و خوشتیپ
خصوصی نوشتنو زیاد دوست ندارم چون معذب میشم به کسی رمز ندم، و همون رمز دادن هم کلی وقت گیره اما گاهی چاره ای نیست.
من با همه سختیها، بازم میگم این دورکاری نعمت بزرگی هم برای من و هم برای بچه ها بود، کاش ادامه دار باشه.
ببین منم بابت نویان هست که خیلی محدودیت دارم برای بیرون رفتن و بچه رو کلاس بردن و.... یعنی خدایی یه بچه با دو تا بچه خیلی فرق داره، من خیلی محدودترم، با اینحال سعی کردم این یکسال اخیر بیشتر بچه ها رو بیرون و در جمع ببرم.
سپردم به خدا این پروسه خرید و فروش رو، کاری ازم برنمیاد، من هر چی تلاش کردم بیفایده بوده، توکل به خدا دیگه.

سارا جمعه 14 اردیبهشت 1403 ساعت 18:01

مرضیه جان بازار خونه خیلی داغونه.من دو سال زجر کشیدم که خونه ی داغونی که بهمون انداختن رو فروختم.بعد زمین خریدیم و حالا مشتری واسه زمین نیست...آخر اردیبهشت باید از این خونه اجاره ای بلند شیم و دوباره بریم اجاره...مدتهاس نه خواب دارم نه خوراک...ما همه ی پس اندازمون رو دادیم واسه زمین و مدتهاس هیچ رفاهی توی زندگیمون نیست.نتونستیم ماشین بخریم و فقط در حد پول اجاره و نیازهای روزمره تونستیم روزمون رو شب کنیم.خیلی حالم گرفته اس.خیلی...
گاهی حس میکنم قلبم هزار تیکه اس بس که زجر کشیدم این مدت...
هروقت دلت گرفت به این فکر کن که حداقل سقف بالاسر از خودته و مجبور نیستی زیر بار حرفهای یه صاحبخونه بی منطق بری.هرچند که از خدا میخوام گره از کارت باز بشه و خونه باب میلتون بخرید.گاهی میگم واقعا این شیوه از زیستن هم اسمش زندگیه؟؟همش در تلاطم تامین نیازهای اولیه ایم و فرصت رشد نیست.
از صمیم قلب واست دعا میکنم.تو هم منو یاد کن و از خدا بخواه طلسمی که پنح ساله رو زندگیم افتاده بشکنه و یه ذره نفس بکشیم.

سلام سارا جان
بازار که داغونه اما تو همین بازار پول که داشته باشی جلویی، آدمهای بی پول مدام بی پول تر میشن و پولدارها پولدارتر.
من چقدر درکت میکنم، دیشب همسرم میگفت چرا به نظر میرسه همه مردم کارشون جلو میفته به ما که میرسه همه چی میلنگه؟ چه میدونم والا. دیگه شاید مجبور شم زیر قیمت بدم!
حالا شاید شما هم مجبور باشید زیر قیمت بدید، دیگه گاهی چاره ای نیست بماند که برای من خیلی خیلی دردآوره! تازه میگم نکنه زیر قیمت هم بدم باز مشتری نباشه در این حد ناامیدم!
بله منم با همین فکرها به خودم روحیه میدم، اما ته تهش اینه که آدم باید بتونه پیشرفت کنه، بازم همینکه به قول شما گیر صاحبخونه نیستیم جای شکر داره، میدونی سارا جان پول خیلی زیاد لازمه خوشبختیه! درسته دلیل کافی نیست اما دلیل لازم هست، دنیایی هم عشق باشه بدون پول کافی، زندگی رنگ آرامش واقعی نمیبینه وقتی به قول تو همیشه لنگ نیازهای اولیه باشیم، حالا بازم من و تو باید شاکر خداباشیم و باید پایینتر از خودمون رو ببینیم اما خداییش کیفیت زندگی هر آدمی تابع پول و درآمد مناسبه.
منم از ته دلم برات دعا میکنم، خدا رو چه دیدی، شاید دعای ما در حق هم گرفت

قره بالا جمعه 14 اردیبهشت 1403 ساعت 16:49

مرضیه جونم ازم بزرگترین و احترامت واجبه ولی بعضی وقتا دلم میخواد خودمو بکشم از دستت
چرا بابت یه مهمونی کوچیک انقدر خودت رو اذیت میکنی آخه؟ مامان و خاله ت بودن دیگه، غریبه که نبودن، ای خداااااااااااا
تازه الان می‌دونم کلی هم قبلش حرص و جوش خوردی
یکم شل کن تو رو خدا

این روزا نمی‌دونم چرا همه اعصابشون داغونه
روزای خوبی نیست
امیدوارم روزای قشنگتری بیاد

سلام قشنگم
ببین گلم شما که ماشالله خانم دکتری خودت، حتما اسم وسواس فکری به گوشت خورده، بخشیش دست خودم نیست، بخشیش هم خب ذاتیه و ناشی از کمالگرایی، اینطوری بده دیگه خودم میدونم.
دقیقا غریبه نبودن اما تمام وقت در حال دوئیدن بودم و خیلی خسته شدم، که مثلا تهش میگن چقدر مرضیه همه چی تمام بود! کاپ قهرمانی که بهم نمیدند! دیگه من با همین روحیات میمیرم قره بالا جان، حالا من مثلا فکر میکنم مهمون اومده خونتون خودش دمپختک درست کرده خوردید در عین حال که جذابه اما نزدیک بود خودم رو دار بزنم از پشت نت!
من شل کنم تو هم یکم سفت کنی بد نیست قره بالا
بله واقعا، قدیمها همه چی بهتر بود انگار، امید و شوق تو دل خیلی از مردم مرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد