بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

شخصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خیلی عصبیم این روزها، دست خودم نیست، احساس خوبی به خودم و سبک زندگیم ندارم، مدام در حال سرزنش کردن خودم هستم. با بچه ها یک دقیقه خوبم و یک دقیقه به خاطر شیطنتها و دعواهاشون بهشون پرخاش میکنم، با همسر هم همینطور، آدمها رو هر چی بیشتر میگذره بیشتر میشناسم و این برام درد آوره، خدا رو شکر میکنم تو زندگیم آدمهای بد خیلی زیادی نبودند، اما به این آگاهی رسیدم که اغلب  آدمها فقط منافع خودشون رو در نظر میگیرند و بس و این وسط منم که باید مثل اونها اولویت رو به منافع شخصی خودم بدم، البته نمیگم که هرگز اینطوری نبودم، منم خیلی وقتها منفعت خودم رو هم در نظر گرفتم اما بدون اغراق میگم خیلی جاها هم حواسم بود منفعتم ، منافع دیگران رو به خطر نندازه یا از خیرش گذشتم، روح و روان آدمها همیشه برام مهم بوده...

اما این روزها خیلی خیلی عصبانیم، نمیدونم دقیقا از چی و از کی، واقعاً نمیدونم، بیشتر از خودم انگار، احساس میکنم بیشتر از ظرفیتم مایه گذاشتم و نتیجه شده حال بدی که گریبانم رو گرفته، حوصله حتی محبتهای همسرم رو هم ندارم، درسته ما خیلی با هم دعوا میکنیم اما در عین حال همسرم آدمی هست که خیلی وقتها گذشت میکنه و بارها و بارها میاد سمتم و بغلم میکنه و بهم میگه دوستم داره، باهام شوخی میکنه و منو میخندونه، اما همزمان بابت بی پولی این سالها خیلی وقتها عصبی و کلافه بوده  و منم  خیلی وقتها خلاها رو بخصوص از حیث مالی پوشش دادم و الان ظرفیت تحملم کم شده، انگار یه دلخوری تو دلم مونده و روی هم جمع شده و باعث شده با کوچکترین چیز یا رفتاری تحریک پذیر بشم و نتونم از یه سری چیزها که در ظاهر خیلی هم مهم نیست و میتونم با سکوت بگذرونم، بگذرم و پا به پای همسرم بحث کردم و تنش درست شده. 

از این مدل زندگی راضی نیستم، راستش اینجا هم دیگه نمیتونم خود خودم باشم، دوست قدیمیم خورشید پیشنهاد کرد برای بهتر شدن حالم هر چی به ذهنم میرسه بنویسم و بنویسم و منم شاید همینکارو کنم، نه که تا الان نکرده باشم، من خیلی احساساتم رو اینجا نوشتم و بروز دادم اما خیلی چیزها هم بوده که نخواستم تو فضای مجازی به اشتراک بذارم، شاید تنها 40 درصد از اونچه در زندگیم گذشته رو اینجا نوشتم، شغل من شغل نسبتا حساسیه و احتمال اینکه توسط همکار یا آشنایی خونده بشم هست، دوستان وبلاگی من همه مثل گل مهربونند و من تا الان حتی یادم نمیاد یه پیام منفی و توهین آمیز داشته باشم، انتقاد یا نظر دادن بوده اما توهین ابداً و این دل من رو قرص کرده، با اینحال باز هم از اینکه گاهی در همین فضا هم درک نمیشم و مد ام باید خودم رو توضیح بدم خسته ام و نمیتونم از یه سری احساسات واقعی یا مشکلات واقعی بنویسم! از همین جهت شاید یه سری پستهام رو رمزی بنویسم، (قبلا هم اینکارو کردم اما تعدادشون زیاد نبوده) پستهایی که احساسات واقعیم رو توش بروز بدم و از هیچ قضاوتی هم نترسم. قبلترها که خوانندگان کمتری داشتم خیلی راحتتر احساساتم رو بروز میدادم اما مثلا دیروز دیدم به لطف خدا آمار بازدید وبلاگم به هفصد هشصد نفر در روز (بازدید نه لزوما نفرات) رسیده، نه اینکه حالا خیلی زیاد باشه اما از اونجا که اغلب خوانندگانم خاموش هستند و پیامی نذاشتند و من شناخت کاملی ازشون ندارم و همیشه واهمه این رو دارم که مبادا بین این تعداد فامیل یا همکاران یا حتی مدیران من باشند (من خیلی وقتها وبلاگم رو از محل کار بروزرسانی کردم و سیستم ها همگی اونجا تحت نظارت هستند) نمیتونم مثل قبل خود واقعیم باشم، حالا من که جز مسائل روزمره و خانوادگی چیز خاص یا بخصوصی نمینویسم، اما طبیعتا هیچکس دوست نداره کسی در دنیای واقعی و از اطرافیانش، نوشته ها و زندگی شخصیش رو بخونه. اگر پست رمزداری نوشتم متاسفانه فقط میتونم رمزش رو به دوستان عزیز وبلاگ نویس یا دوستان خیلی قدیمی تر که سالهاست میشناسمشون بدم، بعضی هاش رو هم که فقط برای خودم مینویسم و به عنوان یه یادداشت شخصی میذارم بمونه، قبلا  اینطور نوشته های کاملا خصوصی رو منتشرش نمیکردم و به حالت پیش نویس میذاشتم، اما اونطوری بین یادداشتهام گم میشد. منتشر میکنم اما قید میکنم کاملا شخصی.... بعضیهاش رو هم که در اون حد شخصی نیست، رمزش رو به دوستان عزیز وبلاگ نویس یا دوستان خیلی قدیمی میدم و یه سری نوشته ها هم که از روزمرگیهای معمول هستند بدون رمز میذارم.... حالا از نظر خود من نوشته هام جذابیت خاصی هم نباید داشته باشند و خدای نکرده منتی نیست، فقط بابت اینکه احساس امنیت بیشتری بکنم و اینکه مدام نگران قضاوت ها یا سوء تفاهم ها نباشم و مدام نخوام همه چی رو توضیح بدم و راحتتر از احساساتم بگم...

داشتم میگفتم حالم اصلا خوب نیست، عصبانیم! نمیدونم از چی و کی اما خیلی عصبانیم! خسته شدم از این روند زندگی،  بچه ها بعضی روزها خیلی اذیت میکنند، با همه عشقی که بهشون دارم و دلم به بودنشون خیلی گرمه اما اعتراف میکنم از بچه داری پنج سال و نیمه و شام و ناهار پختن هر روزه براشون و رسیدگی  به نیازهاشون و دغدغه های بچه داری و اینکه مادر خوبی هستم یا نه و استرسهایی که بابت آیندشون و رفتارهای هردوشون‌ (بخصوص اضطراب و رفتارهای نیلا و جدیدا پرخاشگری نویان)‌ دارم و رسیدگی های همه جوره خسته شدم.

 همسر هم در 39 سالگی تازه به فکر گذروندن یه سری دوره های آموزشی و بعد اون پیدا کردن شغل مناسب هست! بازم خوبه که از امید دست برنداشته! من که ته ذهنم امیدی به این مدل فعالیتهای جدید ندارم، قبلا همش بهش امید میدادم و میگفتم هیچوقتت برای شروع دیر نیست و آخرش موفق میشی و ... اما الان دیگه مثل قبل تشویقش نمیکنم، نهایتا سکوت میکنم، حتی یه جورایی بهش نشون میدم بیخیال این کارها! سر کوچکترین رفتارش عصبی میشم، یا کنایه میزنم، طبیعیه که اونم حرفی بزنه و کشمکش درست بشه، مثلا دیروز برای خودم که میوه آوردم بخورم، برای اونم آوردم، میگه الان نمیخورم، بعد من با تندی  و دعوا میگم برو بابا یکبار شد من یه چیزی بیارم تو بگیری از من!  حالا اگه نیارم میگی به من توجه نمیکنی و حواست بیشتر به بچه هاست! اونم میگه خب الان نمیخورم چرا اینطوری میکنی؟ چته چرا انقدر عصبی شدی چند وقته! حق داره خب، گاهی خیلی زیاد بهانه میگیرم، با اینکه اونم خیلی زود جوش میاره، اما در کل مرد خوبیه، مهربونه، بااحساسه، گاهی هم خیلی کوتاه میاد و گذشت می‌کنه، اما من حوصلم خیلی کم شده، دست خودم نیست مدام داد میزنم سر بچه ها یا همسرم، اخلاقم خیلی تند شده و از خودم شرمنده ام. یه چیزهایی هم هست که نمیتونم بگم و بنویسم و ناراحتم می‌کنه. خیلی خسته شدم از این بار مسئولیت طی این سالها. حوصله آشپزی هم ندارم دیگه. از خودم بدم اومده، همش حس میکنم مادر و همسر بدی هستم، از آینده بچه ها خیلی میترسم، احساس میکنم خوب تربیتشون نکردیم و حتی با خودخواهی به دنیا آوردیمشون....

بیخیال، اگر بخوام از این دست حرفها بزنم ترجیح میدم تو پست رمزدار باشه، نمیتونم مثل قبل راحت باشم دیگه...

+++++++ خاله و مادرم یکشنبه شب اومدند و سه شنبه نزدیک ظهر رفتند، خیلی از خودم کار کشیدم، خیلی خسته شدم، اما خدا رو شکر که تونستم از عهده همه کارها بربیام، حداقل حسن این مهمونی این بود که خونه زندگیمون یه خورده مرتب شد، احساس میکردم خونم خیلی داغونه بابت وسایلی که خراب شدند و دیوارهایی که نویان کلی خرابشون کرده اما خالم از خونم تعریف کرد و گفت قشنگه و دلبازه و ... روز اول برای ناهار فسنجون درست کردم و برای شام پیتزا، برای ناهار فرداش هم قرمه سبزی گذاشتم و برای شام کوکوسبزی (قرار بود یه آیتم دیگه مثل پاستا یا سوپ یا کشک بادمجون هم برای شام کنارش اضافه کنم که دیگه رفتند و نموندند آخه من شب قبل آماده کرده بودم و نمی‌دونستم نمیمونند) اما برخلاف تصورم که فکر میکردم روز دوم هم هستند خواهر بزرگم اومد  دنبالشون و رفتند، منم مقدار زیادی خورشت و کوکو سبزی دادم بهشون که ببرند با خودشون و خونه بخورند، اینم بگم که من اغلب غذاها رو از شب قبل درست میکنم و مثلا تازه یک و دو نصفه شب زیر گاز رو خاموش میکنم که فرداش اگرم دیر بلند شدیم یا درگیر کارهای بچه ها شدم، نگران ناهار و شام نباشم. خدا رو شکر خاله ام خیلی از دستپختم تعریف کرد. دو مدل کیک هم (وانیلی، نسکافه ای) هم درست کردم که یکیش کم و بیش سوخت اما قابل خوردن بود، طعمش خوب شده بود اما نمیدونم چرا مثل همیشه نشدند کیکهام. کلی هم آیتم های پذیرایی متنوع داشتم، شامل میوه و هندوانه و آجیل عیدمون و گز و شیرینی و انواع بیسکوییت و دسر و انواع شکلات و...

 عصر روز اول هم با مادر و خالم و نیلا رفتیم مغازه های نزدیک خونمون و خرید کردیم ، من برای مادرم به عنوان هدیه یه شومیز دگمه دار خیلی قشنگ خریدم، تو مغازه خیلی چشمش رو گرفته بود اما میگفت خیلی لباس دارم و اضافه هست و گرونه و... ، فقط خالم از همون مغازه برای دخترش یه شومیز قشنگ خرید کرد و اومدیم بیرون، از مغازه که اومدیم بیرون، من که دیدم مادرم چقدر چشمش دنبال اون شومیز بود، یه لحظه به بهانه ای برگشتم و همون رو براش خریدم، خیلی خیلی خوشحال شد و چشماش برق زد، هر چی گفت باید پولش رو بگیری قبول نکردم، همین دیدن خوشحالیش به یه دنیا میرزید. اونم یه روسری قشنگ صورتی برای نیلا خرید، آخه نیلا مدتیه شدیدا علاقمند شده بیرون از خونه روسری یا شال سرش کنه!!! میدونم بابت دیدن بچه های همسایه بغلی هست (سمانه) که خانواده مذهبی هستند و بچه ها از همون دو سه سالگی حجاب داشتند! سامان به شدت نسبت به این موضوع عصبانی میشه و هر بار بیرون از خونه سر این شال سرکردنش بحث داریم باهاش! گاهی فقط اجازه میدم تو ماشین سرش کنه بس که علاقمنده!  دیگه بیرون که بودیم هی گیر داد برام شال صورتی بخر! دیگه مادرم هم یه روسری صورتی کوچیک که لااقل یکم مناسبتر بود و میتونست چندسال بعد استفاده کنه براش گرفت وگرنه که خود نیلا یه شال صورتی خیلی بدرنگ میخواست! دیگه مادر و خالم هم از همون مغازه چند تا روسری و شال برای خودوشون خریدند و برگشنیم خونه، شام هم از همون ظهر همراه ناهار آماده کرده بودم (پیتزا) و وقتی رسیدیم خونه سریع تو مایکروفر گرمش کردم و خیلی هم خوشمزه شده بود. البته غذای بچه ها اغلب با غذای ما فرق می‌کنه و مثلا برای نویان شیوید پلو با مرغ درست کردم (تازگی‌ها خیلی بدغذاشده این بچه! کلی خرص میخورم از این بابت، راستی حسابی هم ماشاالله به حرف افتاده) . خلاصه که اینم از مهمونی دو روزه من که به خیر گذشت. به من بود دوست داشتم یکی دو روز بیشتر بمونند با اینکه از خستگی تمام بدنم درد میکرد، اما دیگه قبول نکردند. البته برای همینقدر موندن هم کلی به مادرم و خالم اصرار کردم، وگرنه اونا میخواستند فقط یه ناهار بمونند و شب برگردند.

++++++++ خرید و فروش خونه هم همچنان به جایی نرسیده! دیگه رسماً ناامید شدم و شاید دوباره از اینکار دست بکشم! چند تا واحد رفتیم دیدیم و واقعاً نه محله خوبی بودند و نه نقشه خوبی داشتند، به شدت دلگیر بودند، خونه من بابت طبقه ششم بودن خیلی دلبازه، نقشه خونمون هم با اینکه کوچیکه قشنگه و چند نفری بهم اینو گفتند، (اما این پارکینگ و انباری نداشتنش مشکل اصلی هست و باید عوضش کنیم ولو با همین متراژ فعلی) برای همین توقعم این نیست که برم تو خونه های دلگیر بشینم، تازه غیر این هنوز برای خونه ما مشتری پیدا نشده، 5 نفر اومدند بازدید و رفتند، فقط یک یا دو نفر کم و بیش تمایل داشتتد که از اونا هم خبری نشد، تازه بازم میگم مشتری هم پیدا بشه خودم واحد مناسبی پیدا نکردم این مدت، یعنی اصلا نمیدونم تکلیف چیه و سردرگمم! خیلی ناراحتم و نگران، چقدر دلم میخواست تو دوره دورکاریم این پروسه بزرگ رو انجام بدم! انگار نمیشه که نمیشه! نه خونه باب میل من با بودجه ما هست نه مشتری برای واحد ما!!! یادآوری این کار انجام نشده منو دل نگران و دلسرد کرده، شاید بخشی از همین عصبی بودنهای این روزهام برگرده به همین موضوع. صبحها که چشمام رو باز میکنم و یادم میفته که هیج اتفاقی نیفتاده و انگار قرار هم نیست که بیفته ناخواسته تپش قلبم میره بالا و ناراحتی میاد سراغم. خدا خودش هر چی خیره رقم بزنه برامون، کاری که فعلا از من ساخته نیست، آدم هر چقدر هم برای خودش و زندگیش نقشه و برنامه بریزه بازم یه سری عوامل خارج از توان و تصمیم گیری آدمه.

++++++++ خونه کوچیکه که مال سامان هست بعد چند روز بالاخره اجاره رفت و مشتری جدید پیدا شد! از شانس ما حتی الان که فصل جابجایی هست بازم مستاجر نبود! همش میزدیم تو سر مال و میگفتیم حتما خونه خوب نیست! بعد یک هفته ده روز اجاره رفت، هنوزم حس میکنم خونه خیلی خوبی نیست و محله اش جالب نیست و باید اونم عوضش کنیم حتماً، حالا ایشالا سال بعد.... به قول سامان این سالها خیر زیادی ازش نرسیده که به دردسرهای اجاره دادنش بیرزه،  واقعا همینطور بوده، اما امسال با اضافه رهنی که از این واحد گرفتیم و کلش الان دست سامان هست، قراره همسرم دوره های آموزشیشو که دوساله دنبالشه بگذرونه، البته بعد اینکه بدهیها و قرضهاش رو به مردم داد، بهش میگم این پول رهن هم یه جور قرضه و مال ما نیست و باید سر سال به مستاجر پس بدیم (البته خب مستاجر جدید میاریم و از اون میگیریم میدیم به قبلی، البته اگر بخواد مستاجر جدید بعد یکسال جابجا بشه نه که هیچی) انگار داری با پول قرضی، باقی بدهیهای خودت رو میدی و تو رو خدا مراقب باش  این پول هدر نره و اول بدهیها رو بده و برای خرج  و مخارج خونه ازش برندار... البته سر همینکه احساس میکنه بهش اعتماد ندارم  (راستش اعتراف میکنم واقعاً بهش اعتماد ندارم) هم مدام بحثمون میشه و احساس میکنه غرورش خدشه دار شده. 

از وقتی این خونه رهن رفته، همش میگه برای خونه و بچه ها هر چی لازم داری بگو. بهم گفته میدونم این پول حق تو هم هست و این سالها خیلی زحمت کشیدی و بار زندگی روی دوش تو بوده، اما منو ببخش که بعد کسر بدهیهایی که باید به مردم بدم، چیز زیادی از پول نمیمونه و بذار باهاش کلاسهای آموزشی که میخوام برم بلکه بتونم ازشون استفاده کنم، منم خب حرفی ندارم.

حالا دیروز زنگ زده و بعد اینکه گفته چقدر منو دوست داره، بهم گفته یه چیزی میگم نه نگو، برو یه گوشی برای خودت بردار، من پولش رو میدم، حالا بخشیش رو نقد بردار و بخشیش رو قسطی و میگه قسطهاش رو هم من میدم.  گوشی من خوب نیست و انقدر بچه ها کوبیدند این طرف اون طرف که مشکل پیدا کرده، اما هنوزم میشه ازش استفاده کرد، سامان هم میدونه که من به راحتی وقتی مخارج مهمتر هست نمیرم گوشیم رو عوض کنم یا برای خودم خرج کنم برای همین اصرار میکنه که نه نگو، البته الان منظورم از مخارج مهمتر، همین بدهیهای خودش و کلاسهای آموزشیش هست که سالهاست بابت بی پولی به قول خودش عقب انداخته (هزینه دوره آموزشی  40 میلیون هست انگار) و البته یه لپ تاپ دست دوم هم باید بگیره بابت همین دوره آموزشی چون لپ تاپ خودش نسبتاً قدیمیه و کشش نصب برنامه های خیلی سنگین رو نداره. 

دیگه بعد اینکه خیلی اصرار کرد قبول کنم و نه نیارم، من بهش گفتم برو اول همه قرضهات رو بده، دوره آموزشی رو هم ثبت نام کن (آخه دو سه ساله دنبالشه و نتونسته انجامش بده)، لپ تاپت رو هم که لازمه همین دوره آموزشی هست بخر، بعد ببین تهش اگر چیزی موند، من میرم یه گوشی قیمت متوسط شیائومی برمیدارم... آخه خب الان دو سه ساله دنبال همینهایی هست که نوشتم و برای رسیدن به این پول، کلی حرص و جوش خورده، مثل من حقوق و درآمد ثابت نداشته و به خواسته های شخصیش نرسیده، دلم نمیومد بعد اینهمه مدت بخوام برای خودم از این پول خرج کنم، من اگر بخوام، خودم میتونم برای خودم گوشی بخرم، تمام این سالها ذره ای از مخارج شخصیم روی دوش اون نبوده، نه اینکه نخوادانجام بده، نتونسته خب،منم نیازی نداشتم  از اون بگیرم و خدا رو شکر خودم از عهدش برمیومد (بماند که هر زنی هر چقدر هم درآمد داشته باشه دوست داره همسرش گاهی براش خرج کنه و دلش گرم میشه، همسرم به هر دلیل اونقدرها نتونسته) الانم همینکه علیرغم مخالفت من میگه بریم برات گوشی بگیرم و مدلها رو میبینه یا میگه هر وسیله ای تو خونه لازمه بگو، درحالیکه میدونم تمام این پول رو لازم داره بازم برام ارزشمنده، من فقط دلم میخواست بخشی از این پول رو به من میداد بابت اینکه اگر خواستیم خونه فعلی رو عوض کنیم و پول کمیسیون بنگاهها هم زیاده، لااقل بخشی از کمیسیون ها تامین میشد، سر همین یکم باهاش چونه میزدم و دلخور بودم و کنایه میزدم، اما تهش دیدم اونم سالهاست دنبال این بوده مبلغی پول دستش بیاد و به خواسته هاش برسه و بذار بیشتر از این حسرت نکشه.

 البته من همیشه تو بحثها بهش میگم آدم هزینه دوره آموزشی یا خرید لپ تاپ رو باید از پس انداز حقوقش بده نه از اضافه پول رهن که تهش اونم خودش یه جور قرض حساب میشه، اما میگه وقتی نتونستم چکار کنم؟؟؟ یه مدت هم تصمیم داشت پراید قدیمیمون رو که استفاده نمیکنیم و هنوز نفروختیم (ماشین اصلیمون نیست) رو بفروشه و بابت همین دوره آموزشی استفاده کنه (پول پراید رو قدیمتر من داده بودم) که من شدیدا مخالفت کردم و همینها هر کدوم باعث بحث و دلخوری زیادی شده بوده تو زندگیمون. میگه کنترل همه چیز این زندگی دست تو هست  و من روی هیچ چیزی اختیار ندارم، منم خب بهش میگم دوست ندارم پول رهن خونه کوچیکه یا فروش ماشین بره بابت دوره آموزشی و... اینا رو باید از حقوق ماهانه و پس انداز استفاده کرد نه اینجور پولها، میگه وقتی نمیشه و نمیتونم چیزی پس انداز کنم، چاره دیگه ای دارم؟ حالا خدا میدونه اینایی رو که اینجا به راحتی مینویسم چه بحثهای کشدار و فرسایشی و اعصاب خورد کن و چه اشکهایی برای من به همراه داشته! یعنی من میگم اگر همسرم یه حقوق عالی ماهانه داشت، بابت همینکه این جور حرفها تو زندگیمون نبود، زندگیمون گل و بلبل میشد، حتی با وجود اینهمه تفاوت فکری و اعتقادی و ....

خلاصه که هر چی هم اصرار میکنه، الان این مبلغ اضافه رهن رو دلم نمیاد بابت گوشی ازش بگیرم، سالهاست منتظر این پول بوده، بهتره اول نیازها و حسرتهای این سالهاش رو برطرف کنه و بعد اگر چیزی ازش موند از اونجا که میدونم خودش هم چقدر خوشحال میشه و احساس غرور میکنه، میگم گوشیم رو عوض کنه. خرید گوشی جدید الان اولویت من نیست. من تو این سالها با حقوق و پس انداز خودم هر چیزی که میخواستم رو به لطف خدا تهیه کردم، اون این شرایط رو نداشته و الان دلم نمیاد با بخشی از پولی که بعد اینهمه مدت بهش رسیده گوشی بگیرم، مگه اینکه ببینم نیازهای خودش برطرف شده و چیزی تو دلش نمونده.

سامان طی این سالها بارها بهم گفته دلم میخواست شرایط مالی خوبی داشتم و برای تو طلا یا کادوهای باارزش میخریدم و منو ببخش که نتونستم، منم باور دارم که اگر از دستش برمیومد حتما اینکارو میکرد چون ذاتا خیلی دست و دلبازه و از حق نگذریم طی این سالها هر درآمدی هم که بوده باز به حساب من ریخته، بماند که همیشه انقدر بدهی و مخارج داشته که چیز قابل توجهی نمیشده اما ذات این حرف و این حرکتش  به خودی خود برام ارزشمند بوده.

++++++++ کارهای اداره همه مونده اما اصلا حوصله انجامشون رو ندارم، ترجیح میدم برم بیرون و به چیزی فکر نکنم، هفته آینده حتما برم یه روز اداره و گزارش کار بدم. 

سه روز تعطیلیه و تهران خلوته، مادرم و خواهرام رفتند سمنان، دلم میخواست ما هم میرفتیم اما صلاح ندیدم با هم جمع بشیم، هوا عالیه و دلم میخواست میشد یکی دو روزی میرفتیم شهرهای نزدیک و برمیگشتیم یا مثلا با یکی بیرون میرفتیم اما در عین حال برام سخته بار و بندیل بستن، به سامان گفتم دوست دارم دختر خاله یا پسرخالت و یکی دو نفر دیگه از دوستان رو دعوت کنم و دور هم باشیم اما خیلی خسته هستم و جون ندارم، بازم این دعوت کردن یه گوشه ذهنمه، به هر حال اونا هر کدوم یکبار ما رو دعوت کردند و وظیفه منه که دعوتشون رو پس بدم، با این تفاوت که وضع مالی اونا و خونه و زندگیشون بهتره و من یکم از این جهت معذبم، حالا خود پذیرایی و سختگیریهای من جای خود داره، صددرصد تو برنامه های آیندم هست دعوتشون کنم، شاید امروز غروب یا فردا وسایل پیک نیک برداریم و بریم یه پارکی جایی بشینیم، دلم نمیاد با وجود این روح و روان داغون ، بشینم تو خونه و از این هوای زیبای بهاری استفاده نکنم، بچه ها هم که به شدت بهانه بیرون رفتن رو میگیرند، حق هم دارند خب، سامان الان پیشنهاد داد شب بریم سمت دریاچه چیتگر، شایدم رفتیم، دیشب هم رفتیم بیرون یه دوری زدیم و نیلا رفت پارک، من و نویان که خواب بود تو ماشین موندیم. به هر حال از خونه موندن بهتره، همسایه هامون هم همه رفتند یه طرفی و ساختمونمون خلوته خلوته.

امیدوارم یکم از این حال و هوا دربیام و اتفاق خوبی بیفته، کاش خبر خوبی بهم برسه و روحیم بهتر بشه و بتونم مادر بهتر و با حوصله تری برای بچه هام و البته  همسر بهتری باشم.

سفر سه روزه به رشت

سه روزی رشت بودیم و یکشنبه برگشتیم، البته رشت که نه بیشترش رو حوالی  رشت بودیم، بخصوص که مادرشوهرم اینا هنوز هم جابجا نشدند. مراسم زندایی خدابیامرز سامان هم حاشیه شهر رشت بود، درواقع برای اینکه حال زنداییش بهتر بشه، داییش اینا دو سه سال پیش از رشت رفته بودند در روستای مادری ساکن شده بودند و خب همونجا هم به خاک سپرده شد.

+++++++ ما 5 شنبه قبلی یعنی 30 فروردین بعد از کلاس موسیقی نیلا راه افتادیم، روز قبلش هم از اونجا که از قبل عید به این طرف آرایشگاه نرفته بودم و ظاهرم خیلی هم مرتب نبود، رفتم آرایشگاه و هم ترمیم ناخن انجام دادم هم ترمیم اکستنش مژه و هم اصلاح و ابرو  و رنگ ابرو و هم رنگ کردن دوباره موهام که حسابی چندرنگ شده بود! بماند که از رنگ مجددش راضی نبودم و هایلایت موهام کلاً محو شد و موهام تیره تیره شد! به هر حال من برای عید با اینکه اینهمه به خودم رسیده بودم و هزینه کرده بودم اما رشت نرفتیم و عملاً کسی منو ندیده بود، گفتم حالا که موقعیتی شده که کل فامیل جمع هستند، بده که با ظاهر نامرتب برم انگار نه انگار که اینهمه برای عید به خودم رسیدم! این شد که هر طور بود با هزار سختی از آرایشگاه وقت گرفتم و بچه ها پیش سامان موندند و من رفتم آرایشگاه و دوباره حسابی هزینه کردم! بماند که بابت رنگ کردن موهام خیلی پشیمون شدم و تو ذوقم خورد چون اصلاً راضی نبودم و موهام کاملاً تیره شد و اگر میدونستم اینطوری میشه اصلا رنگ نمیکردم که لااقل هایلایت و مش موهام معلوم باشه، البته که سامان کلی خوشش اومد و ازم تعریف کرد چون همسر من از موی تیره خیلی بیشتر از موی روشن خوشش میاد و بهم میگه بیشتر به صورتت میاد، ناگفته نمونه که خودم هم همین احساس رو دارم، اما راستش زورم میومد که اینهمه هزینه هایلایت کردم و الان موهام انقدر تیره شده و اصلا معلوم نیست که قبل عید مش و هایلایت شده! 

+++++++ بگذریم، خلاصه که پنجشنبه و بعد کلاس موسیقی نیلا راه افتادیم. دخترخاله سامان و دختر کوچیکش هم با ما اومدند، البته تا از ولنجک تهران اسنپ بگیرند و به ما برسند یکساعتی دیر کردند و من واقعا عصبی شده بودم وکلافه و حرص میخوردم، چون شک داشتم دیگه به مراسم برسیم (آخرشم به مراسم اصلی نرسیدیم)، به نظرم وقتی آدم قراره با فرد دیگه ای جایی بره باید هر طور شده به موقع خودش رو برسونه تا برنامه آدم به هم نخوره، البته مثلا دخترخالش به سامان گفت شما دیر شده میخواید برید ما با ماشین یا اتوبوس میایم اما من و سامان اینطوری نیستیم که طرف رو بذاریم بریم، تهش گفتیم فوقش به مراسم نمیرسیم و بعد مراسم میریم سر خاک که همین هم شد و وقتی رسیدیم، مراسم تموم شده بود، نیمساعت هم زودتر تمام کرده بودند وگرنه ما به نیمساعت آخر مراسم می‌تونستیم برسیم ولی وقتی رسیدیم دیدیم همه از مسجد بیرون اومدند. 

برای تو راه و جاده هم برای همگی ساندویچ درست کرده بودم، و بابت حضور دخترخاله سامان  و دخترش یه سری خوراکیهای بیشتری برداشته بودم و میوه رو هم خورد کردم که تو ماشین با وجود سه تا بچه راحتتر و بدون کثیف کاری برداریم (خودمون باشیم درسته برمیدارم و تو راه پوست میکنم). با اینکه جامون تنگ شده بود و دیر اومدن دخترخالش هم عصبیم کرد (دختر دخترخالش همون روز مصاحبه ورود به یه مدرسه خصوصی ظاهراً خیلی مشهور و گرون رو داشت) در مجموع تو ماشین خوب بود و بهتر از تصورم بود، بچه ها هم  با هم بازی میکردند، اما دیگه اواخر مسیر بچه ها خسته شده بودند و بهانه میگرفتند که دخترخالش براشون کارتون از نت گذاشت که ببینند، البته با گوشی خود من.

 خلاصه که ساعت 12 راه افتادیم سمت رشت و چهار و نیم  ظهر رسیدیم و تو مسیر هم یربع بیست دقیقه ای برای خوردن چا ی و دادن شیر نویان و... توقف داشتیم، دیگه بعد اینکه رسیدیم رفتیم سر خاک مرحوم و من چند قطره ای براش اشک ریختم، هیچکس دور مزارش ننشسته بود و خیلی غریب بود، دختری که نداشت و خواهر هم نداشت و بعد فوت پسرش و افسردگی شدید بعدش و کم کم هم از دست دادن مشاعرش، خیلی بیکس و تنها شده بود، خدا رحمتش کنه، زندگی غم انگیزی داشت و در غربت هم از دنیا رفت، غربت به معنای اینکه هیچکس در کنارش نبود و عروسش هم ظاهراً خیلی بهش سر نمیزد. دیروز که پنجشنبه بود برای آرامش روحش فاتحه و قران خوندم.

++++++++ بعد مدتها پدر و مادر سامان و خواهرش و شوهرخواهرش رو دیدم و از دیدنشون خوشحال شدم، دلم براشون تنگ شده بود. بعد مراسم هم شام خونه همون مرحوم یعنی خونه دایی سامان بودیم و قبلش یعنی فاصله عصر تا موقع شام هم رفتیم خونه خاله سامان همون نزدیکی، البته منظورم از خونه خالش، خونه ویلایی خیلی بزرگی هست که داخل همون روستای سرسبز دارند وگرنه که خونه اصلی خودشون تهرانه و فقط تعطیلات اونجا میرند. دیگه تو بالکن بزرگ و دلبازش با بقیه اقوام سامان نشستیم و حرف زدیم و چای خوردیم و منم به بچه ها شام قرمه سبزی دادم، هوا هم که عالی و فوق العاده... بعدش هم که برای شام رفتیم خونه زندایی مرحوم و بعد شام و برای خوابیدن هم  رفتیم خونه سونیا خواهر سامان، قبلا هم گفتم، پدر و مادر سامان هم الان یکماه و اندی هست که خونه دخترشون هستند و هنوز خونه ای که خریدند آماده نشده و در حال بازسازی هست.

خب من میدونستم خونه سونیا مثل خونه پدر و مادرش راحت نیستیم و تصمیم داشتیم فرداش یا نهایتا پسفرداش برگردیم تهران، البته خب من از خدام بود حالا که با اینهمه سختی وسیله برداشتیم و راه افتادیم و مشکلی هم از جهت مرخصی و ... نداریم، دو سه روزی هم بمونیم ، با خودم میگفتم بسته به نوع رفتاری که میبینیم و اینکه بهمون تعارف  واقعی میشه و  اینکه سونیا شیفیت بیمارستان هست یا نه تصمیم میگیریم، البته همه این تصمیم گیری بابت این بود که فردای مراسم برگردیم یا مثلا یک روز بیشتر بمونیم نه اینکه مثلاً بیشتر از دو سه روز بمونیم. ما امسال با توجه به آماده نشدن خونه مامان سامان، برای تعطیلات عید رشت نرفته بودیم، سونیا موقع تبریک عید و تحویل سال که زنگ زد گفت اگر خواستید تعطیلات بیاید رشت، منزل ما هست و تعارف نکنید و من نیمه دوم تعطیلات سر کار نیستم. همسرش هم تعارف کرد که تشریف بیارید و خب واقعی هم بود (آدم فرق تعارف واقعی و الکی رو میفهمه خب)، اما خب چون مثلا زودتر از روز عید اینها رو نگفته بود، یا از اونجا که من بر اساس سالها شناخت آدمها میتونم خیلی خوب روحیاتشون رو تحلیل کنم احساس میکردم با اینکه از ته قلبش داره تعارف میکنه، اما اینکه مثلا چند روز بریم اونجا بمونیم براش به دلایلی راحت نیست، حالا نه از جهت خودش لزوماً، شاید از بابت همسرش یا اینکه شیفت کاری هست و ... منم از همین لحاظ ها، ایام عید تصمیم گرفتم رشت نریم و مزاحم اونا نشیم و صبر کنیم تا مادرشوهرم اینا برند خونه جدیدشون بعد بریم سفر رشت، مثلا اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت، اما فوت یکباره زندایی سامان باعث شد زودتر بریم و از اونجا که بازسازی خونه جدید مادرشوهرم هنوز تمام نشده، بالاجبار شب رفتیم خونه سونیا، اما از همون لحظه اول با اینکه بنده خدا هیچ رفتار بدی نداشت (البته سونیا کلاً اهل تعارفات نیست، تقریباً شبیه خواهر خودم)، اما متوجه شدم نمیتونیم اونجا بیشتر از یک  روز بمونیم، چون تو مسیر خونشون که بودیم تو ماشین داشت به نیلا بابت گربه خونگیش سفارش میکرد.

شاید قبلاً هم نوشته باشم، سونیا از دو سال پیش یه گربه پرشین سفید و خشگل رو به عنوان حیووون خونگی نگه میداره و برای اون و شوهرش شبیه یه بچه واقعی هست و خیلی هم بابتش هزینه کرده، توراه که داشتیم با سونیا برمیگشتیم به نیلا میگفت  عمه جون"وانیل" (اسم گربش) رو که دیدی، اصلا نرو سمتش چون میترسه و فرار میکنه، یه جوری رفتار کن اصلاً انگار نمیبینیش  و وجود نداره تا بهت عادت کنه و نترسه (طبیعیه که انجام این کار برای هیچ بچه ای راحت نیست! یعنی یه جوری رفتار کنی انگار که اصلا گربه ای وجود نداره!)...اما خب همون ثانیه اول با ذوق کردن نیلا، آقای گربه از نیلا  ترسید (نویان هم بدو ورود خواب بود) و تمام وقت زیر تخت قایم شده بود! گاهی نامحسوس میومد بیرون اما کل روز بعد رو هم با دیدن کوچکترین واکنش از نیلا یا بخصوص نویان میرفت زیر تخت و همونجا هم میموند! سونیا و شوهرش هم نسبت به ترس و واکنش های گربه خیلی حساس بودند، مثلا یکجا که نویان به سمت گربه قدم برداشت و داشت با ذوق اشاره میکرد که "پیشی پیشی" ، و گربه ترسیده بود و رفت زیر تخت، سونیا به نویان گفت عمه جون پیش پیشی نرو، میترسه و فرار میکنه، و نویان هم که بچه حساسیه با این حرفش زد زیر گریه، حالا چه گریه ای! تو این شرایط سونیا به شوهرش گفت تو برو تو اتاق پیش وانیل، خیلی ترسیده، آرومش کن، بعد هم یکم نویان رو تحویل گرفت و سعی کرد بهش محبت کنه و بفهمونه برای چی میگه پیش گربه نرو، بعدش هم خودش رفت تو اتاق پیش شوهرش که گربه رو آروم کنه یا شاید حرفی بزنه و...، منم این وسط داشتم سعی میکردم نویان رو که گریه میکرد آروم کنم، تو همین صحنه بود که فهمیدم حضور ما اونجا بیشتر از همون یک شب،به صلاح نیست و اصلاً شاید بابت همین گربه هست که بودن شخص دیگه ای در اون خونه براشون راحت نیست....

اول اینکه خب من بابت موی گربه که به هر حال تو خونه و روی فرش و مبل پخش بود خودم بابت  سلامت بچه ها نگرانیهایی داشتم و با توجه به وسواسی هم که شخصاً دارم (بیشتر نجس و پاکی)، زیاد تو محیط خونه راحت نبودم، حالا اینا جدای از اینکه آدم ذاتاً خونه خواهر یا خواهرشوهرش اندازه خونه پدر و مادرش راحت نیست... از طرفی خب معلوم بود روحیات گربه برای سونیا و شوهرش خیلی اهمیت داره و مدام سعی میکردند کاری کنند (محسوس یا نامحسوس) که گربه آرامش داشته باشه، یکجا هم سونیا برگشت به سامان گفت به وانیل نگفتم داییش داره میاد و غافلگیر شده! (حالا نمیدونم شوخی میکرد می‌گفت داییش یا جدی میگفت! مشخص نبود از لحنش اما من سعی کردم وانمود کنم حرفش رو به شوخی گرفتم و گفتم پس از پسردایی دو سالش که دیگه اصلا خبر نداشت! خود سونیا هم گاهی گربش رو صداش می‌کنه مامان جان..)

 حالا من اصلا نمیخوام قضاوتی بکنم به خدا، من خودم یکبار فقط یه جوجه کوچیک برای نیلا گرفته بودم و بدجور بهش وابسته شده بودم و احساس عمیق آدمها نسبت به حیوان خونگیشون رو کاملا میفهمم، اما در عین حال این سناریو که من در حال آروم کردن پسرم (که داره بابت اینکه بهش گفتند پیش گربه نره گریه میکنه) در پذیرایی هستم و خواهرشوهرم و شوهرش در اتاق دیگه دارند گربه رو آروم میکنند (یه جورایی مقایسه در ذهنم ) یکم برام ناراحت کننده رسید، بازم میگم سعی کردم درکشون کنم، اما این حق رو هم قایل بودم برای خودم که نخوام بیشتر از اون اونجا بمونم و زودتر برگردم و نه خودمون و نه اونا رو معذب نکنم.

 حالا این وسط سامان هم به شوخی به سونیا میگفت  سونیا چند روز ما رو اینجا نگه میداری؟ و من از این شوخی اصلا خوشم نمیومد حتی اگر شوخی خواهر و برادری بود... چون به هر حال جلوی همسر سونیا و خود من داشت این حرف رو میزد و من به شدت معذب بودم،  سونیا هم میگفت سامان دست بردار از این حرفها... خود سامان به شدت دلش میخواست دو سه روزی بمونه، منم خب اعتراف میکنم دوست داشتم، البته نه اونجا، منظورم رشت هست اما در عین حال واقعا میفهمیدم فضا مناسب نیست و بهتره نهایتا یکی دو روزه برگردیم. اینجاست که آدم می‌فهمه اگر کل فامیل آدم هم در یک شهر باشند اما پدر و مادرش یا مثلا مادربزرگ و پدربزرگش نباشند، عملا انگار در اون شهر هیچکسی رو نداره. 

به هر حال صبح روز اول بعد رسیدنمون بچه ها رو حاضر کردیم و با پدرشوهر و مادرشوهرم رفتیم  اول خونه جدیدمادرشوهرم اینا رو دیدیم، البته فقط  محله و بیرونش رو و داخل محوطه ساختمان رو، وگرنه داخل آپارتمان نمیشد رفت بابت بنایی و بازسازی و اینکه کلید دست پدرشوهرم نبود، محله خوبی بود اما من همچنان محله قبلی و ساختمان قبلی رو بیشتر دوست داشتم، البته هر دو خونه  در یک محله هستند و به هم نزدیکند، اما خونه قبلی بازم چیز دیگه ای بود، حیف که طبقه سوم بود و آسانسور نداشت و بابت همین موضوع هم مجبور به فروشش شدند. دیگه بعد دیدن خونه رفتیم سمت بندر انزلی و در حد نیسماعتی فقط بچه ها کنار دریا بودند و چندتایی هم عکس گرفتیم، منم بابت اینکه لباس مناسب برای بچه ها برنداشته بودم (برنامه دریا رفتن یهویی شد و از قبل برنامه ای نداشتیم) و هوا هم نسبتاً سرد بود و حوصله خیس شدنشون رو نداشتم، نذاشتم بچه ها برند داخل آب، با اینحال باز هم لباساشون خیس شد بخصوص لباسهای نیلا که شلوارش رو تو ماشین درآوردم و از پنجره خشک کردم، بعد نیمساعت از دریا راه افتادیم و برگشتیم سمت رشت و نزدیک خونه جدید مادرش اینا بچه ها رو بردیم پارک (خدا رو شکر خونه جدید مادرش نزدیک یه پارک خیلی بزرگ و دلبازه به اسم پارک ملت، سارا جان حتماً شما میشناسی اون پارک و محله رو)، اونجا بچه ها با وسایل بازی یکساعتی بازی کردند، بعدش هم برگشتیم خونه سونیا، سونیا مرغ درست کرده بود، خوشمزه هم شده بود، البته چندباری عذرخواهی کرد که غذای ساده ای درست کرده، درحالیکه از نظر من این مسائل اهمیتی نداشت، ما هم که یهویی مهمونشون شده بودیم و تازه غذای خوبی هم بود،. بعدازظهر من به سامان گفتم بهتره اینجا نمونیم و شب بریم جای دیگه بخوابیم و فردا صبح برگردیم تهران، گفتم من از خدام بود بیشتر میموندیم رشت اما شرایط مهیا نیست و سونیا انگار زیاد راحت نیست. سامان میگفت چرا اینو میگی و من سعی میکردم قانعش کنم که مشخصه حضور ما برای خواهرت  وشوهرش به هر دلیلی یکم سخته و من اینو خوب میفهمم، البته سامان مقاومت میکرد و میگفت اینطوری که میگی نیست اما معلوم بود خیلی هم مخالف شدید حرفهام نیست، بهش گفتم مشخصه که بابت اضطراب گربشون و حضور بچه ها که گربه رو میترسونه و همش زیر تخت قایم شده، معذبند، از طرفی هم فردا هم سونیا باید جایی بره برای یه کار اداری و این چندساعت هم که اینجا بودیم هیچ حرفی درمورد اینکه حالا چندروز باشید و... نزده حتی وقتی که تو ازش به شوخی  پرسیدی چندروز ما رو اینجا نگه میداری؟ (البته این بین بهش تذکر دادم که از این دست شوخیها جلوی من نکن حتی اگه خواهرت باشه و من شدیدا بدم میاد و معذب میشم).

 از طرفی خب جدای از این موضوع گربه، من از همون اوایل ازدواج خواهرشوهرم متوجه شدم همسرش  یه سری وسواس هایی داره، اینو از اونجا که خودم سالها با وسواس فکری  و عملی دست به گریبان بودم و هستم به راحتی تشخیص دادم، البته خب معلوم بود جنس وسواسش مثل مال من نیست و از نوع دیگه ای هست، اما در نهایت افراد وسواسی حالا در هر زمینه ای باشه خوب هم رو درک میکنند و بیماری هم رو تشخیص میدند، منم از همون اوایل ( خونه مادرشوهرم اون اوایل پیش میومد که دو سه روزی با هم باشیم) که میدیدم همسرش مدت خیلی طولانی توی دستشویی میمونه یا مثلا خونه کسی تا حد ممکن دستشویی نمیره یا حاضر شدنش طول میکشه، یا مثلا اجازه نمیده حتی  یه مو روی صورتش دربیاد و به شدت روی تمیزی حساسه، حدس زدم یه جور وسواس داره، ضمن اینکه کلاً آدم به شدت کم حرفی هست و از بودن در جمع به مدت طولانی استقبال نمیکنه و اینو خود سونیا هم همین سری میگفت که  نمیتونم مجبورش کنم جایی باشه که اذیت میشه و سعی میکنم درکش کنم و تفاوت های فردی و اینکه ظرفیت روابط اجتماعیش محدوده رو بپذیرم (اینو همون شب که همه خونه دایی برای شام جمع بودیم و شوهرش برگشت خونشون و برای شام نموند، گفت)... 

خلاصه به سامان گفتم نمیبینی زیاد تعارف نمیکنه که بمونیم؟ حتماً دلیلی داره که نمیتونه، اما به هر حال و هر دلیلی که باشه  برای من کمی ناراحت کنندست، بیا جمع کنیم زودتر بریم، حتی میفهمیدم مادرشوهرم هم ترجیح میده ما زیاد اونجا نمونیم، هزار بار میگفت ایشالا خونمون آماده بشه بیاید یکی دو هفته بمونید. دیگه این شد که چمدون و وسایل رو جمع کردم،در همین حین هم فرضیم کاملا درست درومد چون سونیا بازم با اینکه میدید دارم جمع میکنم و حاضر میشیم تعارف نمیکرد که حالا برای چی جمع میکنی و حالا اینجا هستید و... به سامان همون حین گفتم خودت نمیبینی الان هم که دارم جمع میکنم بازم تعارفی برای موندن ما نمیکنه؟ حداقل نمیتونه ظاهری هم شده تعارف کنه؟ معلومه به هر دلیلی سختشه و کاش همین صبح می‌رفتیم،  سامان هم پذیرفت،بماند که مشخصا ناراحت شده بود و به من گفت اونم لابد دلایلی داره که ما خبر نداریم و شاید از یه سری جهات معذبه و نمیتونه چیزی بگه، شاید بابت شوهرش اذیته و ... ما که تو زندگیشون نیستیم...اینا رو میگفت، اما میفهمیدم که اونم یکم ناراحت شده. در هر حال دلم نمی‌خواست از دست خواهرش ناراحت باشم و سعی میکردم  معذوریت هاش رو درک کنم.

اون شب قرار شد از خونه سونیا بریم خونه روستایی خاله سامان بمونیم، مادرشوهر و پدرشوهرم هم که هرگز تو هیچ شرایطی ما رو تنها نمیذارند (با اینکه مادرشوهرم خیلی مریضه و نیاز به استراحت داره) همراه ما حاضر شدند بیان. دیگه وقتی سامان چمدون رو برداشت که ببره بذاره داخل ماشین و من در حال خداحافظی بودم، سونیا گفت مرضیه جان ببخشید من از صبح حالم خیلی بد بوده و سعی کردم نشون ندم، تمام بدنم گر گرفته و از درون دارم آتیش میگیرم و حتی به زور سر پا هستم، اگر رفتید خونه خاله و براتون سخت بود و بچه ها اذیت بودند، تو رو خدا هر ساعتی که هست برگردید همینجا، (من تو دلم میگفتم دیگه ما به این شکل بریم که هر طوری هم بشه برنمیگردیم) همون موقع هم عیدی نیلا و نویان رو داد (مبلغی پول به همراه یه عروسک قشنگ و یه بسته ماژیک 12 رنگه) و وقتی دید من از بوی یکی از ادکلن هاش که تازه خریده بود خوشم اومده، موقع رفتنمون ادکلن رو آورد به زور بهم داد و گفت مال تو باشه و من دوباره برلی خودم میخرم... از اونجا که راه افتادیم رفتیم میدان فلسطین رشت و مامان و بابای سامان برای نیلا یه سری چیزایی که میخواست رو به عنوان هدیه و عیدی خریدند بعد هم راه افتادیم رفتیم سمت حاشیه شهر رشت و خونه خاله سامان. 

خب با همه تلاشم که سعی میکردم  خواهر همسرم رو درکش کنم،  هم بابت حال بد جسمیش و هم بابت معذوریتهایی که شاید ازش خبر نداشتم، اما راستش یکم بهم برخورده بود، سامان هم همینطور و چندباری جلوی مامانش تو مسیر رفتن به خونه روستایی خالش گفت، ما باید اینجا رشت یه خونه از خودمون داشته باشیم که اینطوری اسیر نشیم یا مثلا می‌گفت کار خونه شما چرا تموم نمیشه ! ؟ چقدر طول کشیده و چرا تحویل نمیده! ما اینجا شبیه آواره ها شدیم! البته سامان زمانی بیشتر عصبی شد و این حرفها رو زد که رسیدیم خونه خالش و دیدیم درو باز نمیکنند، نگو سر شب خوابیده  بودند که صبح زود راه بیفتند برند تهران (مادر سامان بهشون نگفته بود ما میایم چون معلوم نبود کجا قراره بریم و شاید مثلا میرفتیم خونه مادربزرگ خدابیامرز سامان که البته سامان اصلا راضی نبود شب اونجا بمونه، منم راستش همینطور و از اون خونه ترس داشتم)... 

دیگه مامانش چندباری تماس گرفت و آخرش بنده های خدا جواب دادند! زن و شوهر هر دو خواب بودند و من چقدر خجالت کشیدم! به سامان با ناراحتی گفتم وقتی بهت میگم همین امروز صبح برگردیم و تو مخالفت میکنی همین میشه دیگه! دارم از خجالت آب میشم و اصلا همین الان برگردیم تهران یا اصلاً بریم یه جایی تو همین گیلان یه سوئییت بگیریم!! اینا رو جلوی مادر و پدر همسرم میگفتم، دیگه خاله و شوهرخاله سامان با اینکه از خواب پریده بودند اما با روی گشاده برخورد کردند، من که بغض کرده بودم و همش عذرخواهی میکردم که ببخشید مزاحم شدیم، اونا هم میگفتند کاش خبر میدادید که ما بیدار میموندیم یا زودتر میومدید دور هم باشیم و شام درست میکردم (ما قبل رسیدن شام بیرون خورده بودیم و بابای سامان ساندویچ خریده بود)... دیگه رفتم تو اتاق لباس بچه ها رو عوض کنم، شوهرخالش چندباری صدام کردم برم پیشش اما من خیلی از دیدنش و بیدارکردنشون معذب شده بودم و سعی می‌کردم باهاشون روبرو نشم، آخرش که رفتم بهم گفت مرضیه اینجا خونه خودته و ما فردا میریم و کلید رو میذاریم اینجا شما هرچقدر خواستید بمونید و منم جای پدرت هستم و چرا تعارف میکنی و... ، دیگه اینا رو که گفت دست خودم نبود، علیرغم میل باطنیم، اشکام جاری شد،  خیلی سعی کردم مخفی کنم  و حس میکردم درست نیست چون شاید احساس کنند سونیا برخورد بدی کرده که اومدیم اونجا و خونه اون نموندیم،  اما دست خودم نبود گریه کردنم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، شاید چون دلم پر بود که حالا از سر اجبار و بابت زندایی مرحوم سامان اومدیم رشت  و اینجوری باید مزاحم این بنده های خدا بشیم و ندونیم کجا بریم و... ، شاید ناخواسته اینکه تعارفی برای بیشتر موندنمون خونه خواهر سامان نشد دلم شکسته بود (بازم میگم مطمئنم اونا هم دلایلی داشتند و سونیا هم لابد چاره ای نداشته، به هر حال ما تو زندگی شخصی آدمها نیستیم اما ترجیح میدادم لااقل تعارف ظاهری بیشتری میکردند، همسرش حتی یکبار هم تعارف نکرد و سونیا هم فقط گفت تو رو خدا اگر سختتون شد برگردید همینجا و اونجا نمونید و تعارف نکنید، با همه اینا ازشون الان دلخور نیستم اما می‌دونم اگر من بودم صددرصد جور دیگه ای رفتار میکردم ولو برای حفظ ظاهر). 

دیگه اون شب که رسیدیم خونه خالش، همراه خاله و شوهرخاله کمی تو بالکن نشستیم و چای خوردیم و بابای سامان جای ما رو تو یکی از اتاقها انداخت، صبح زود خاله و شوهرخاله سامان راه افتادند که برگردند تهران و خیلی تعارف کردند که هر چقدر خواستید اینجا بمونید و  خونه خودتونه.  منم که همچنان خجالت زده  و شرمنده بودم میگفتم نه خاله جان ما هم الان بلافاصله بعد شما راه میفتیم و برمیگردیو تهران و ببخشید مزاحمتون شدیم و دیشب از خواب بیدارتون کردیم...شوهرخاله هم تا لحظه آخر که سوار ماشین بشه گفت هر چی خواستید بمونید و تعارف نکنید و اینجا مال خودتونه، اونا که رفتند به سامان گفتم ما هم راه بیفتیم بریم و زشته اینجا بمونیم اما سامان دلش بیشتر با موندن بود، اعتراف میکنم منم وقتی اون حیاط سرسبز و بزرگ و اون هوای زیبا رو میدیدم  و البته حضور مادر و پدر سامان رو که از ته دلم دوستشون دارم، دلم نمیومد برگردیم بخصوص که نه من و نه سامان دغدغه کار و مرخصی گرفتن رو نداشتیم و اگر مثلا خونه مادر سامان آماده بود، شاید یک هفته هم میموندیم. خلاصه هی بالا و پایین کردیم و آخرش تصمیم گرفتیم یک روز دیگه هم بمونیم، بخصوص که بچه ها تو اون حیاط سرسبز حسابی لذت میبردند و بازی میکردند و خاله و شوهرخاله هم نبودند که رودربایستی کنم و معذب باشم، خلاصه تصمیم شد که یک روز دیگه هم بمونیم. بچه ها حسابی تو حیاط مشغل بازی بودند، منم کمک مادر سامان از حیاط کمی سبزی و برگ سیر چیدم و مادرش رفت که با برگ سیرها یه غذای گیلانی به اسم "سیرابیج" که منم خیلی دوست دارم برای ناهار درست کنه. نزدیک ظهر بود که ناهار بچه ها رو دادم  و با بچه ها حاضر شدیم رفتیم سمت جاده امامزاده ابراهیم که خیلی زیبا و بکر و قشنگه، نویان که سه چهار ماهه بود یکبار دیگه رفته بودیم و خیلی بهمون خوش گذشته بود، اینبار هم رفتیم و تو راه خوراکی خوردیم و آهنگ گوش دادیم،  ما خب بابت حضور بچه ها معمولا پیاده نمیشیم، چون اطراف معمولاً دره  ورودخونه هست و نویان هم که خیلی شیطونه و نمیشه حتی یک ثانیه زمینش گذاشت، صرفا از وقتی بچه ها به دنیا اومدند، کنار جاده و با پنجره باز طبیعت زیبا رو میبینیم و تو ماشین خوراکی میخوریم و برمیگردیم یا مثلاً درحالیکه نویان تو بغل سامان هست یه جایی کنار جاده توقف کوتاه میکنیم، مگه اینکه جایی باشه که برای بچه ها خطری نداشته باشه که اونوقت پیاده میشیم یا جا میندازیم که خب اینطوری کمتر پیش میاد...

دیگه حدودای ساعت چهار و نیم ظهر هم برگشتیم خونه خاله سامان و ناهار خوردیم و خوابیدیم، نویان هم که خیلی خسته شده بود، مدت طولانی خوابید، نمیدونم چرا اما بعد مدتها خواب خیلی وحشتناکی دیدم و از خواب که بیدار شدم یهو دیدم هوا نیمه تاریک شده و سامان و مادر و پدر سامان و هیچکس حز من و نویان که هنوزم خواب بود خونه نیستند،  حس خیلی بدی بود، بخصوص با خواب بدی که دیده بودم، فضای اون خونه بزرگ و حیاط بدون حضور آدمها تو غروب خیلی دلگیر و کمی هم ترسناک بود، برای چند دقیقه ای زمان و مکان رو گم کرده بودم. دیگه تماس گرفتم با سامان و فهمیدم که با نیلا رفتند بیرون دوری بزنند و مادر و پدر سامان هم بنده های خدا رفته بودند غذا بخرن بیان، چون مادر سامان دوست نداشت از وسایل یخچال و فریزر خاله یعنی خواهر خودش استفاده کنه و مثل همیشه ملاحظه میکرد، دیگه رفته بودند و یه جور غذای رشتی به اسم واویشکا (با دل و قلوه و جگر  یا گاهی با مرغ و گوشت چرخ کرده درست میشه که من مدل دل و قلوش رو دوست ندارم) برای خودشون و سامان و خورشت قرمه سبزی برای من و نیلا و نویان خریده بودند، دیگه مادرش اینا که برگشتند یکم تو بالکن نشستیم و چای خوردیم و همونجا هم شام خوردیم و دیگه آخر شب رفتیم داخل خونه و یکمی هم از هر دری صحبت کردیم و من موضوعات بامزه تعریف میکردم و میخندوندمشون و البته کمی هم راجب فروش خونه خودمون و مشکلات فعلی حرف میزدم. 

شب هم همونجا خوابیدیم، خیلی خواب خوبی بود، بچه ها که از خستگی تا صبح تکون نخوردند. صبح فرداش هم تو هوای زیبای بهاری و اون حیاط سرسبز، پدرشوهر عزیزم چند تایی عکس از من و سامان و بچه ها گرفت و تو بالکن صبحانه خوردیم و  باز هم بچه ها تو حیاط بازی کردند و دیگه کم کم حاضر شدیم که برگردیم تهران، حدود دوازه و نیم ظهر هم راه افتادیم، منم ناهار همون قرمه سبزی دیشب رو برای خودمون و بچه ها برداشتم و همراه با فلاسک چای و کیک و خوراکی و میوه افتادیم تو جاده و با توجه به توقف های نسبتا طولانی که داشتیم، حدود هشت شب رسیدیم تهران...منم تا یازده شب مشغول جابجا کردن وسایل و کارهای اینطوری بودم، چون همونطور که گفتم هر سفری که بریم من باید بلافاصله بعد برگشتن، حتی اگه از خستگی جون نداشته باشم اما باید همه وسایل رو عین قبل سفر مرتب و جابجا کنم و بعد بخوابم و هرگز نمیتونم بذارم برای فرداش (اینم یه جور وسواس فکری هست).

خلاصه به هر شکلی که بود سه روزی اونجا موندیم و یکشنبه شب برگشتیم، یه جورایی شبیه مسافرت شد، بخصوص روز آخر که تنهایی تو اون خونه بزرگ بودیم حسابی راحت بودم. حالا باید زنگ بزنم خاله سامان و ازش خیلی تشکر کنم، همین الانش هم دیر شده، امروز اگر شد حتماً زنگ بزنم... حتما تو پیج اینستاگرامم به زودی یه سری عکس مربوط به همین سفر سه روزه به رشت و سفر یک هفته ای به سمنان در ایام عید چند تایی عکس میذارم، یکی دو تا عکس هم از گربه سونیا گرفتم که اونا رو هم میذارم. اینستاگرامم مشکل داره و عکس و پست گذاشتن گاهی خیلی سخت میشه، یکم هم خودم تنبلی میکنم وگرنه باید بعد از هر کدوم از پستهام، چند تایی هم عکس مربوط به همون پست در پیج اینستاگرامم بذارم که ملموس تر باشه نوشته هام. الان یه عالمه عکس دارم تو گوشیم که هیچکدوم رو داخل پیجم نذاشتم و حیفه که حافظه گوشیم رو خالی کنم و عکسها رو جایی مثل اینستاگرام ذخیره نداشته باشم.

+++++++ متاسفانه بعد برگشتن از سفر متوجه شدم وزنم نزدیک دو کیلو زیاد شده و خیلی زیاد ناراحت شدم، به هر حال برای این کاهش وزن خیلی زحمت کشیدم  و حتی هزینه کردم، بیشتر از اینکه غذا زیاد بخورم، هله هوله خوردم و خب اینم شده نتیجش.  حالا دوباره باید تلاش کنم این اضافه وزن مجدد رو کم کنم. خیلی زیاد تو ذوقم خورد با اینکه انتظارش رو داشتم!

++++++++ همچنان پروسه خرید و فروشمون ناامید کنندست و من امیدم رو از دست دادم، نه مشتری برای خونه ما پیدا میشه و نه من واحد خوبی برای خرید با توجه به بودجمون پیدا میکنم. تازه اگر پیدا هم بکنم بازم فایده ای نداره! وقتی هنوز خونمون فروش نرفته و پول نداریم که معامله کنیم، واحد هم پیدا کنیم نمیتونیم بخریم! برای همین دیگه بازدید هم نمیرم. تازه اگرم یهویی یه مشتری خوب پیدا شه و خونه رو اول بفروشیم و بعد واحد مناسبی پیدا نکنیم رسماً بیچاره میشیم و من کشش روحیش رو ندارم... خونه ای که ما میخوایم  و مد نظرمون هست، یا الان نیست یا اگر هست نقشه و لوکیشنش اصلاً جالب نیست یا اینکه خیلی از بودجه ما بیشتره، خلاصه که شرایط سختیه،... نمیدونم کار درست و غلط چیه، با توجه به اینکه امسال آخرین سال دورکاری من هست، دلم میخواد حتماً اینکارو تو همین هفته های آینده انجام بدم  تمامش کنم اما متاسفانه نمیشه! یه چیزایی دست خود آدم نیست اصلاً. و برنامه ریزی براش بی فایده هست. چی میشد معجزه وار این موضوع حل میشد؟ تمام روز فکر و ذهنم درگیر همین موضوع خونه هست، تا الان سه تا مشتری برای بازدید اومدند و خب نخواستند و بعدش خبری نشده، خودمون هم سه جا دیدیم و هیچکدوم جالب نبودند. یعنی به فرض که مشتری هم قبول میکرد و میخرید، ما جای مورد قبولی ندیده بودیم و نمیتونستیم جایی رو بخریم و معامله کنیم... 

خیلی گیج و سردرگمم، ما از خرید و فروش خونه همیشه تجربه های تلخی داشتیم و تن  و بدنم میلرزه از این کار، از طرفی هم اگر بخوایم فقط یکم خونه بهتری داشته باشیم که لااقل پارکینگ و انباری داشته باشه (متراژ اصلا همینقدر هم باشه) حتماً باید خونمون رو عوض کنیم.... میگن اگر خیلی زیر قیمت بدی میتونی بفروشی، اما آخه اگه زیر قیمت بدم که دیگه خودم نمیتونم بخرم و پولم اصلا نمیرسه! فشار زیادی روی منه،  صبحها با تپش قلب بیدار میشم با یادآوری این کار تمام نشده! لطفاً خیلی دعامون کنید! شاید دعای یکی از شما در حقمون مستجاب شد و این موضوع برامون به خیر گذشت و معجزه وار مشکلمون حل شد...

++++++++ متاسفانه از اداره هیچکس با من تماس نمیگیره، حس میکنم پروژه ای که در زمان مدیریت قبلی به من واگذار شد و براشون اون موقع اهمیت داشت، در زمان مدیریت جدید، برای کسی اهمیتی نداره، از طرفی همش نگرانم که مبادا خدای ناکرده مشکلی برام ایجاد بشه از بابت اینکه نزدیک دو ماهه مراجعه به اداره نداشتم و تماسی هم نگرفتم باهاشون و مثلا یهویی ازم نخوان برگردم سر کار، خیلی نگرانم راستش، امیدوارم کسی چیزی نگه، درسته این پروژه ای که دست من هست، برای کسی اهمیتی نداره اما من باید به هر شکل انجامش بدم و تمومش کنم که حمل بر بیکاری من نباشه. احساس بدیه که حس کنی کاری که داری روش زمان میذاری برای بقیه و مثلا مدیران خیلی هم مهم نیست و فقط داری انجامش میدی که تمومش کرده باشی و فکر نکنند بیکار هستی.... الان هم کلی کار عقب افتاده برای همین پروژه دارم که باید تمومش کنم و هر طور هست هفته آینده برم یه گزارش کار بدم! امیدوارم کسی حرفی نزنه راجب اینکه این مدت اداره نرفتم اصلاً. بچه های شیطون من هم اصلا نمیذارند لپ تاپم رو بیارم جلو و باهاش کار کنم، زمانی هم که شب میخوابند، انقدر دیروقته که من خیلی خسته و خواب آلودم و نمیتونم روی کارم تمرکز کنم! خودم هم خستم و نیاز دارم اون موقع بخوابم! صبحها  اگر بچه ها دیرتر بیدار شند، کمی روش کار میکنم اما بچه ها تازگیا صبحها زودتر از گذشته بیدار میشن، خلاصه که خیلی عقبم  وخیلی نگران...

++++++++ حالا این وسط دو روز پیش فهمیدم خالم از سمنان اومده تهران و الان خونه مادرمه، بعد حدود دو سال!!! همون خاله ای که ایام عید رفتیم خونشون و بعدهم بردیمش خونه روستایی! حالا حتما باید دعوتش کنم بیاد خونمون! خودش هم از خداشه و پریروز که بهش گفتم منزل ما تشریف بیارید، استقبال کرد و گفت حتما میام.... حالا قراره سامان یکشنبه یا شایدم شنبه شب بره و اون رو همراه مامانم  از خونشون بیاره اینجا خونه ما، بعد بیشتر از دو سال و نیم! خب طبیعتاً همین هم کلی کارم رو سخت کرده! باید حسابی برای خونه خرید کنیم و منم بین اینهمه کار باید به فکر پذیرایی خوب از خاله و مامانم باشم، وقتی وسواس هم داشتی باشی و دلت بخواد همه چی بی نقص و عالی باشه، اونم با دو تا بچه کوچیک، کار آدم خیلی سخت میشه!راستش با همه علاقه ای که به خالم دارم، الان اصلا شرایط و آمادگی پذیرایی از مهمون رو نداشتم! خونمون نامرتبه، دیوارها و مبلها همه کثیف شدند (با اینکه قبل عید حسابی تمیزشون کرده بودم)، مبلها و صندلی ها رو بابت شیطنتهای نویان برعکس کردیم و برگردوندیم و خونمون اصلا شکل و شمایل خوبی نداره! تازه اگر از خراب شدن و کهنگی مبلها (اونم فقط بعد دوسال از خریدنشون!) بگذریم! البته نازی جان من حواسم به صحبت شما در پست قبلی هست که گفتی بابت وسایل خونت، رفت و آمدت رو کم نکن، قبول هم دارم اما به هر حال یکم معذب هستم و اعتماد به نفسم میاد پایین وقتی مهمونی برام میرسه! از طرفی خونمون هم کوچیکه و کلی هم وسایل بچه ها همه جا ولو هست، جامون خیلی تنگه و از این جهت هم اذیت میشم، حالا نمیخوام غر بزنم، خدا میدونه من چقدر عاشق مهمون هستم، اما الان  با این فکر درگیر خودم و تو بحبوحه مشتری اومدن برای بازدید خونه و انجام  کارهای عقب افتاده اداره و  شیطنت و امورات بچه ها و تموم شدن خیلی از خوراکیها تو خونه و به هم ریختگی شدید خونه (یه خونه تکونی دیگه لازم دارم!!!)، پذیرایی از مهمونی که بعد اینهمه وقت میاد خونم برام راحت نیست، اما کاریش هم نمیشه کرد...نمیشه بعد اینهمه وقت که اومده تهران دعوتش نکنم! باید کلی برای نظافت خونه با سامان وقت بذاریم  وسامان هم فردا بره خرید چیزهای ضروری برای خونه و یکشنبه بگم بیان، ترجیح میدادم دیرتر باشه اما احتمال زیاد 4 شنبه یا 5 شنبه خالم همراه خواهرم  ومادرم برمیگردند سمنان.... امیدوارم بتونم به موقع به کارهام برسم، احتمالا دو یا سه تا ناهار پیشم باشند، برای روز اول فسنجون درست کنم و روزهای بعد قرمه سبزی و شاید یه غذای رشتی، باید به فکر گزینه های شام هم باشم شاید یک شبش رو پیتزا درست کردم، آخه من همیشه گزینه های غذا و شام و ناهار رو با خودم مرور میکنم، مثلا وقتی مادرشوهرم اینا یا مادرم میاد خونمون و میدونم چند روز میمونند، من از قبل فکر میکنم قراره چی درست کنم یا حتی تدارکات اولیه رو براش میبینم و حداقل برای یک روزش از قبل آشپزی میکنم. حالا که خلاصه مهمون هم دارم هفته بعد و نمیدونم قراره چقدر باشند، بعید میدونم از دو یا سه روز بیشتر بشه. ایشالا که به خوبی از عهده کارها بربیام و به موقع کارهام تموم شه و این خونه نامرتب جمع بشه!  واقعاً با بچه کوچیک و خونه کوچیک، پذیرایی از مهمون هر چقدر هم باهاش راحت باشی، اصلا راحت نیست، بخصوص که مثل من کمالگرا هم باشی و وسواسی و بخوای حسابی بهشون خوش بگذره و هیچ زحمتی هم حتی یکبار شستن ظرفها هم روی دوش اونا نیفته! تازه من به سامان گفتم اگر شد یک روز خالم رو ببریم دریاچه چیتگر که بهش خوش بگذره اما سامان میگه شرایطش نیست و ولش کن و با خواهرت مریم این مدت یه سری جاها رفته...

خلاصه که اینطور! بعد تموم شدن این پست برم سراغ امورات خونه و تمیزکاری اساسی! البته سامان خیلی تو تمیزکاری خونه کمکم میکنه، اما در نهایت یه سری کارها با خانم خونه هست و بس! 

من دیگه برم... چند روزه میخوام این پست رو بنویسم و اصلا نمیشه، آخرش با هزار سختی نوشتمش! در حالیکه نویان هزار بار از سروکولم بالا میرفت! راستی رشت که بودیم سامان و پدرش رفتند موهای نویان رو کوتاه کردند. خیلی بهش میاد با اینکه اولش که دیدمش انگار یه بچه جدید تحویل گرفتم، کلی تغییر کرده بود، چند ماه بود می‌خواستیم موهاش رو کوتاه کنیم بخصوص قبل عید اما از بابت اینکه همکاری نکنه یا بترسه و اجازه نده، اینکارو مدام عقب مینداختیم. دیگه اونجا فرصتو مناسب دیدیم و پیش یه آرایشگر آشنای بابای سامان، موهای پسرک رو کوتاه کردیم و اتفاقا برخلاف تصور و برعکس دفعه قبلی، نترسید و اذیت هم نکرد شاید چون شدیدا خواب‌آلود بود. الهی قربونش برم که انقدر بانمک شده این بچه و انقدر شیرین حرف میزنه! باورم نمیشه انقدر بامزست! (وی نوشته خود را با قربان صدقه رفتن دست و پای بلورین پسرکش به پایان میبرد )

مرسی از دوستان عزیزی که در پست قبلی با اعلام حمایت  از طولانی نوشتن من و لطفی که داشتند بابت اینکه این نوشته ها و طومارهای تمام نشدنی رو دوست دارند، منو شدیداً خوشحال و دلگرم کردند. البته امیدوارم جنبه ش رو داشته باشم دیگه حداقل از این طولانی تر ننویسم 

علیرغم لطف دوستان، همچنان فکر میکنم لااقل بیست درصد هم بتونم کوتاهتر بنویسم و بیست درصد هم در دنیای واقعی کمتر حرف بزنم، به یکی از دستاوردهای بزرگ سال  1403 دست پیدا کردم و این موضوع منو بسی خرسند میکنه و بهم احساس پیروزی میده، میگم بیست درصد که هدف قابل دسترسی باشه، وگرنه میگفتم 50 درصد الان هم در همون راستای قول و قرار قبلی، ببینم میتونم کوتاهتر بنویسم یا نه، یعنی از همین پست شروع میکنم باشد که موفق بشم بصورت تیتروار از آخر شروع میکنم به یک هفته پیش که پست قبلیم رو نوشتم البته طبق معمول این متن رو از دو روز پیش شروع به نوشتن کردم.

++++++ زمانیکه حمله موشکی ایران به اسرائیل شروع شد، منی که تصور نمیکردم موضوع انقدر جدی باشه، دچار ترس و وحشت خیلی زیادی شدم، ساعت یک شب بود  و بچه ها خواب بودند و من و سامان بیدار و در حال خوردن آجیل که متوجه این موضوع شدیم، به یکباره تپش قلب من بالا رفت و مات و مبهوت اخبار تلویزیون و اینستاگرام رو دنبال میکردم، باورکردنی نبود برام، بعد که باورش کردم، تمام وجودم شده بود ترس و وحشت، اول از همه بابت اقدام تلافی جویانه طرف مقابل و نگرانی بابت بچه هام و آوارگی و خطرات احتمالی.... حس و حال بدی بود، احساس ناامنی شدید داشتم، به هر صدایی بیرون از خونه واکنش نشون میدادم درحالیکه طبیعتاً حتی اگر بحث تلافی هم بود قرار نبود و نیست که به این سرعت اتفاق بیفته... با هزار سختی و فکر و خیال خوابم برد، اما حدود 5 صبح سامان از روی هیجانی که دچارش بود با بی ملاحظگی تمام بیدارم کرد که مرضیه پاشو بیا ببین چند تا موشک شلیک شده و فیلمهاش رو بیا ببین و کارمون تمامه و البته چندتایی هم فحش حواله باعث و بانیش کرد!!! منو میگی، با هزار بدبختی خوابم برده بود و یهویی اینطوری با حرفهای سامان بیدار شدم! تپش قلب گرفته بودم و دستام سرد شده بود، بهش گفتم نباید بیدارم میکردی! تو نمیدونی منو بیدار کنی دیگه خوابم نمیبره؟ (این حرکتش خیلی سابقه دار هست!) اونم هی میگفت چشماتو ببند بگیر بخواب! منم گفتم مرسی از راهنماییت! خلاصه که من بیخواب و هراسون شده بودم، فیلمهای اینستاگرام و تلویزیون رو میدیدم و بیشتر وحشت میکردم، به هر حال ابتدای هر واقعه ای تا آدم بخواد شرایط رو هضم و تحلیل کنه، هیجانات و ترسها طبیعیه، چه برسه که این اتفاق اعلام جنگ و پرتاب موشک به اسرا.ئیل باشه و ترس از شروع یه جنگ تمام عیار در منطقه و انتقام گیری طرف مقابل و تبعات احتمالی!!! چند دقیقه بعد دیدم صدای خرو پفش میاد! حرصم گرفت! صداش کردم گفتم منو بیدار کردی گرفتی خوابیدی؟ خلاصه که تا سه ساعت بعدش بیدار و هوشیار بودم و هزار تا فکر تو سرم بود، دوباره سامان رو که پایین تخت خوابیده بود صدا کردم و گفتم بیا اینجا منو بغل کن آروم بشم!  بغلم کرد و نوازشم کرد و یکم هم شیطنت کرد و کمی آرومتر شدم اما تا هشت و نیم صبح نتونستم بخوابم و ساعت یازده صبح با سروصدای بچه ها و با سردرد وحشتناک بیدار شدم! الان خب آرومترم و احساس میکنم اگر خوشبین باشیم شاید اتفاق دیگه ای نیفته.... جالب اینکه همون شب اول که من از شدت وحشت و ترس بخصوص بابت بچه هام تپش قلب گرفته بودم، سمانه همسایه واحد بغلی ما ساعت دو و نیم شب سه تا بچش رو برداشته بود رفته بودند میدان فلسطین تهران که شادی کنند و جشن بگیرند! و من اون لحظه فکر کردم چقدر دنیای ذهنی آدمها با هم فرق میکنه....

راستش رو بخواید من به شدت از حمله اسرا.ئیل به کنسولگریمون عصبانی و ناراحت شدم، به نظرم اینکه منفعلانه هم رفتار میکردیم به طرف مقابل جسارت بیشتری بابت تعرضات بیشتر و اقدامات خرابکارانه بعدی میداد، اما این موضوع ذره ای از ترس و ناراحتی من بابت اینکه خدای نکرده جنگ تمام عیاری در منطقه و بین دو طرف شروع بشه و تلفات و خساراتش به مردم بدبخت برگرده و اونا تاوانش رو بدند کم نمیکنه!  همین الان هم با جهش قیمت طلا و دلار و مسکن، همین مردم هستند که تاوان دادند، و منی که باز هم نمیتونم خونم رو عوض کنم بابت قیمتهای فضایی مسکن و اینکه ملت با فکر افزایش قیمت خونشون، خونه ها رو برای فروش نذاشتند که بعدا خیلی گرونتر بفروشند.... اما همه اینا به کنار، برای مایی که بچه داریم هیچ چیزی بدتر از احساس ناامنی و ترس از جونمون نیست، چیزی که من روز اول بعد این اتفاق با تمام وجود تجربش کردم و خب الان احساس وحشتم طبیعتاً با گذشت زمان کمتر شده....امیدوارم بیشتر از این این ماجرا کشدار نشه و به همینجا ختم بشه، به خدا ما مردم خیلی این وسط آسیب میبینیم، خیلی از کودکان همین الانش هم با این اتفاق اخیر دچار ترس  و اضطراب شدند، نمونش دختر همکارم.... حالا خدا رو شکر نیلای من چیزی نفهمیده، با اینکه من و سامان خیلی زیاد در حضور بچه ها (متاسفانه!) این موضوع رو تحیلیل و واشکافی (از کجا این کلمه آخری به ذهنم رسید) کردیم فعلاً چیزی متوجه نشده، البته  من و همسر از دو منظر صددرصد متفاوت این اتفاق رو ارزیابی کردیم درست عین افکار و عقاید و روحیاتمون که تمام این سالها در دو قطب مخالف بوده! به هر حال انشالله که همه چی به خیر بگذره و شرایط به ثبات برسه، آدم به جایی میرسه که حاضره به زندگی ببخشید نکبت قبلیش برگرده اما اتفاق جدید و بدتری نیفته، درست مثل اینکه آدم رو به مرگ بگیرند که به تب راضی بشه! (زمان شروع کرونا هم همین احساس رو داشتم! حاضر بودم به همون شرایط سخت قبلی برمیگشتیم اما اون بیماری لعنتی به سختیهامون اضافه نمیشد!)

++++++++  جمعه به پیشنهاد دخترخاله سامان و همسرش رفتیم باغ کتاب تهران، من با این دخترخالش  شاید هفت هشت سال قبل بیرون رفته بودم و بعد اون خیلی کم در مناسبتها دیده بودیمشون، دو سه باری بود که قرار میذاشتند همو ببینیم اما هر بار به طریقی نمیشد، دیگه اینبار با اینکه من و سامان به شدت در حال جنگ و خونریزی با هم بودیم، سامان ملتمسانه بهم گفت اگه نریم زشته و پیش این دخترخالم خیلی شرمنده میشم و تا حالا چندبار گفتند! منم گفتم فقط بابت اینکه میگی زشته و آبروم میره اینبارو میام اما حرفها و دعوای ما سرجاشه...خلاصه با بی میلی حاضر شدیم و منم چای و آجیل و خوراکی و زیرانداز بابت احتیاط برداشتم و راه افتادیم، بار اولی بود که باغ کتاب میرفتیم، خوب بود، نیلا تو قسمت خانه کودک با دختر دخترخاله سامان (آوا) که شش سالشه حسابی بازی کردند، البته خب بازی ها گرون بودند اما وقتی با آدمهای نسبتاً پولدار (سطح مالی دخترخالش و شوهرش از ما خیلی بالاتره و به تازگی یه خونه خیلی بزرگ در ولنجک تهران رهن کردند و در صدد خرید خونه همونجا هم هستند) بیرون میری، مجبوری پا به پای اونا جلو بری و هزینه کنی و از این جهتها خب خیلی خوب نیست، البته این بنده های خدا از یه خونه 35 متری 12 سال پیش شروع کردند و الان به اینجا رسیدند، اما من همیشه میگم تو این کشور از یکسال به سال بعد شرایط متفاوت میشه  و مثلا ما نمیتونیم با توجه به اوضاع فعلی به فرض تلاش زیادی هم که بکنیم چند سال دیگه نصف دستاورد های مالی اونا رو از حیث ماشین و خونه داشته باشیم (درمورد ما که باتوجه به وضعیت شغلی سامان طی این سالها بعیدتر هم به نظر میرسه البته بازم شکر که محتاج نیستیم).  اونجا من و دخترخالش هم یه جور بازی که با  دوچرخه ثابت بود انجام دادیم، بماند که من اعتماد به نفسش رو نداشتم اما سامان مجبورم کرد انجامش بدم، آخه راستش رو بخواید با شرمندگی باید بگم من هنوز بلد نیستم دوچرخه سواری کنم! همیشه برام یه ضعف حساب میشده، درست مثل اینکه نمیتونم شنا کنم یا حتی 11 ساله گواهینامه دارم اما از ترسم نتونستم یک دقیقه هم پشت فرمون بشینم.... اینا همه برای من شبیه نقطه های تاریک در زندگیمه و بهم نشون میده که اعتماد به نفسم و مهمتر از اون عزت نفس پایینی دارم. حالا باز قدرتم رو جمع کردم و این بازی رو انجام دادم و اتفاقا بد هم نبود، البته دخترخالش برنده شد. بگذریم از این موضوع حاشیه ای.

 بعد اینکه بازی بچه ها تموم شد، دیگه وقتی نمونده بود که به نمایشگاه کتاب اونجا و جاهای دیگه سر بزنیم، دخترخاله سامان پیشنهاد کردیم بریم خونه اونا شام بخوریم، منم خیلی اصرار کردم بیان منزل ما اما راستش رو بخواید با توجه به اسباب و وسایل خونه ما که بابت شیطنت بچه ها مستهلک و خراب شده و یکم باعث خجالت من هست و همینطور نامرتب بودن خونه ترجیح میدادم قبول نکنند، (اگرم قبول میکردند که خب مشکلی نبود) در نهایت رفتیم منزل اونا تو شمال تهران، خونه بزرگ و لوکس و دلباز و قشنگی بود، دخترخالش خیلی سریع ماکارونی خوشمزه ای درست کرد، البته ما پیشنهاد دادیم مهمون ما باشند و پیتزا بگیریم بریم منزل اونا اما دخترخالش به هیچ عنوان قبول نکرد و ترجیح داد بلافاصله بعد اینکه رسیدیم خونه خودش آشپزی کنه.انصافا هم ماکارونیش خیلی خوشمزه شد، سر میز شام من حسابی با حرفها و خاطراتی که از گذشته های خودم تعریف میکردم خندوندمشون، بعد شام هم چند تایی خاطره هم از اوایل ازدواج  من و سامان و دوران عشق و عاشقی تعریف کردم و خلاصه فضا رو خیلی گرم و پرنشاط کرده بودم. نیلا هم حسابی با آوا، دختر دخترخالش که یکسال از نیلا بزرگتره بازی میکرد و سرگرم بود،  آوا هم با پیانوی بزرگ و قشنگ سفیدش چندتایی آهنگ زد، و من برای بار چندم طی این مدت متوجه شدم چقدر دلم میخواد نیلا تو موسیقی پیشرفت کنه...قبل عید هم که خونه پسرخاله سامان رفته بودیم، کیان پسر کوچیکشون که اونم یکسال از نیلا بزرگتره، با سنتور چند تایی آهنگ زد، نیلا کلاس موسیقی بلز میره، پیشرفتهایی هم داشته، علاقه هم داره اما درمورد تمرین کردن تنبلی میکنه. البته نویان هم اصلا اجازه نمیده نیلا درست تمرین کنه و همش میخواد ساز و مضراب رو از دستش بگیره. خلاصه اگر نیلا هم بتونه در زمینه موسیقی پیشرفتهای خوبی بکنه، من و سامان خیلی خوشحال میشیم.

++++++++ نویان پسرکم هزار ماشالله خیلی خوب به حرف افتاده و الان به مرحله جمله ساختن رسیده، خیلی با نمک کلمات و جملات رو تلفظ میکنه، با همه عشقی که به نیلا دارم و فکر میکردم از نیلا بچه بامزه تری نیست! الان به جرات میگم نویان حرکات و رفتارش بانمکتر از نیلاست. به شدت رفتارها و حرف زدن نیلا رو تقلید میکنه و این شاید یه جاهایی خوب باشه، اما خب یه جاهایی هم باعث نگرانیه، مثل اینکه رفتارهای مضطربانه نیلا رو از سر تقلید عیناً تکرار میکنه (مثل گرفتن گوشهاش وقتی آیفون زنگ میخوره) یا مثلاً یه سری حرفهای بد و جملاتی که نیلا تو عصبانیت میگه نویان عیناً تکرار میکنه، مثلا خیلی بامزه میگه " با تو دوست نیستم!" و دقیقا جمله نیلا هست تو عصبانیت. خیلی وقتها با لحن بامزه ای میگه "میش آب بیدی" (میشه آب بدی؟) یا مثلا اگر نیلا حرف بدی بزنه یا کار بدی بکنه میاد گزارش میده  و با قیافه بامزه ای میگه "مامان نیا گفت بیشو"(ماامان نیلا گفت بیشعور) یا مثلاً "نیلا زد گفت آشگال" و گاهی دستشو محکم میزنه به لپش به نشانه اینکه چه حرف بدی نیلا زده! از اینکه بوسش کنم خوشش نمیاد،  یهویی با عصبانیت لپشو پاک میکنه و میگه "بوش نکن" موقع ناهار خودش سفره رو میندازه  و خیلی واضح میگه "ماما سفره انناختم"  یا تازگیها گرسنه که میشه میگه "مامان غذا بیده گسنمه" تعداد جملات و کلماتی که میگه روز به روز بیشتر میشه و من برای مدل حرف زدنش میمیرم. متاسفانه حرفهای ناسزای بدی هم در کنار این جملات جدید یاد گرفته، نمیدونم دقیقا چطور! طبیعتاً بخشیش تقصیر من و سامان بوده، بخشیش تقلید از نیلا که خودش هم از  ما و سایرین یاد گرفته، تعدادشون هم زیاده و واقعا بابتش ناراحتیم،  مدام سعی میکنیم بی تفاوت رد شیم بلکه یادش بره اما وقتی به زبون میاره انقدر بامزه تلفظ میکنه که گاهی علیرغم میلمون خندمون میگیره! دو روز پیش با همکارم پای تلفن حرف میزدم که بچه ها دعواشون شد! نویان به نیلا خیلی واضح  و بلند گفت "بیشور عوضی" نیلا هم گفت بیشعور آشغال و من از خجالت داشتم آب میشدم، همکارم هم خیلی واضح شنید و خندش گرفت از ناسزاهای اینا به هم، که البته من بهش گفتم چقدر بابت این حرفها و دعواهاشون ناراحتم، به نویان همون موقع گفتم نیلا رو بغل کن بهش بگو ببخشید، برگشت خیلی غلیظ  به نیلا گفت :نه خیییرم من دوست نیستم، به دیک {درک} برو گمشو" من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم جز اینکه آب بشم برم تو زمین!  بماند که باعث خنده همکارم هم شد! راستش فقط دو سالشه و انقدر بامزه تلفظ میکنه که به زور جلوی خندم رو میگیرم، اما واقعا نمیدونم باید چکار کنم که این کلمات از زبونش بیفته و تا بزرگترشدنش ادامه پیدا نکنه یا مثلا تو جمع دوست و فامیل به زبون نیاره! حالا در کل بخوام بگم به شدت بچه با نمک و تو دل برویی هست و هر کی میبینتش عاشقش میشه و رفتارش در حضور دیگران هم خیلی خوبه جوری که همه میگن چه بچه خوب و آرومیه و بهت کاری نداره! خیلی خیلی بااحساسه و همچنان عاشق بازی کردن با موهام و دست زدن به شکممه، به محض اینکه حس کنه من ناراحت شدم فوری میاد  بهم میگه "بیا بوش کنم" یعنی بیا بوست کنم و سرتاپام رو  چندین و چند بار میبوسه تا مثلا بخندم و خوشحال بشم، تا گریه میکنم میاد بغلم میکنه و بوسم میکنه میگه "مامان چی شده، گی یه نکن (گریه نکن) بیا بوش کنم" اصلا اون لحظه نمیتونم حس خوبم رو توصیف کنم، انگار کل خستگی مادری از تنم میره. خلاصه که بینهایت عاشقش هستم، و البته عاشق نیلا که همه وجودمه و عشقم بهش قابل توصیف نیست اما همچنان نگرانیهام درموردش وجود داره و گاهی واقعاً این نگرانی مستاصل میکنه منو.. در یه پست جداگانه باید اختصاصاً درمورد هردوشون بنویسم که این جا بمونه و ثبت بشه.

++++++++  این مدت با سامان همسرم دچار تنش خیلی خیلی بزرگی شد، که باز بخشیش برمیگشت به خونه کوچیکه که سامان قبل ازدواج با من خریده بود، اینبار خیلی خیلی بد دعوا کردیم و من حتی تهدید کردم جدا میشم و حق و حقوقم رو هم میگیرم، یه جورایی تصمیمم هم نیمه جدی بود، صرفا بلوف نبود، خیلی بهم برخورده بود، البته هردومون مقصر بودیم اما غرور من به دلایلی که ترجیح میدم اینجا بیان نکنم به شدت شکسته بود، البته اونم متقابلا میگفت من غرورش رو تو این سالها بارها شکستم، در جریان دعوای خیلی شدیدمون بودیم که دخترخاله سامان ما رو دعوت کرد بریم باغ کتاب و بعد اون هم خونشون و چون بار سومی بود که دعوت میکرد و نیمیرفتیم سامان گفت خواهش میکنم بیا بریم و اینبار هم نریم آبروم میره و انقدر اصرار کرد که راضی شدم برم اما بهش گفتم تو مهمونی آبروداری میکنیم اما من تصمیمم عوض نمیشه! اما خب در جریان مهمونی انقدر به من احترام گذاشت و برام غذا میکشید و هوامو داشت و تو راه برگشت به خونه هم رفتار معقولی داشت و فرداش هم با یه شاخه گل اومد خونه و کلی با من درددل کرد و بهم محبت کرد که اینبار هم سعی کردیم مثل دفعات قبل موضوع رو موقتا مسکوت بذاریم، بماند که وقتی آرومتر شدیم من کلی باهاش حرف زدم و بهش گفتم یکبار دیگه حرفی از خونه کوچیکه وسط بیاد همه چی خراب میشه و من اینبار رفتار متفاوتی نشون میدم....سه چهار روز جهنمی رو گذروندیم و بچه ها هم حسابی دچار استرس و ناراحتی شدند اما الان با هم خوبیم و سامان دوباره به شدت بهم محبت میکنه و مدام در حال بوسیدن  وبغل کردن منه و یه سری تصمیمات جدیدی هم برای آینده شغلیش گرفته که نمیدونم تهش میخواد چی بشه! من موندم تو کار خودمون، خدا عاقبت زندگی ما و بچه هامون رو بخیر کنه با رابطه عجیب و غریبی که من  و این مرد داریم. اینور سال دوباره بیکار شده بود و تمایلی به برگشت به سر کار قبلی نداشت و همین عامل و بی پولیش و اعصاب خرابش بابت همین بلاتکلیفی مدام باعث اختلاف و بحث ما میشد و در نهایت رسید به یه نقطه اوج و متاسفانه خیلی حرمتها شکسته شد... دیشب کلی با هم قرار گذاشتیم هم راجب رابطه خودمون و هم نحوه رفتارمون با بچه ها که به نظر خودم تا الان خیلی اشتباه بوده و هر دو  هم قبول داریم، (نیلا بچم خیلی آسیب روحی و روانی دیده و دل من و سامان براش خونه! همچنان کلی نگرانی بابت رفتارهای خاصش داریم و آرزوی روزی رو داریم که این بچه بزرگتر بشه و بفهمیم نگرانیهامون بیمورد بوده) امیدوارم بتونیم یکبار برای همیشه به قول و قرارمون پایبند باشیم و موفق بشیم رابطه دو نفره خودمون و رابطه و نحوه رفتار با بچه ها و بخصوص نیلا رو  به نحو بهتری مدیریت کنیم... انشالله.

+++++++++ جمعه هم دوست  و همکار قدیمیم من  و چند تا دیگه از همکاران رو برای ناهار خونشون دعوت کرده بود، البته همزمان میخواست برای دخترش هم یه جشن تولد مجددی بگیره ( قبلاً با حضور خانواده خودش و همسرش گرفته بود) به دلایلی که توضیحش خیلی مفصله و نمیتونم الان در این پست بنویسم (نوشتم خیلی طولانی میشه) مجبور شدم یه دروغ مصلحتی بگم و دعوتش رو رد کنم و بگم جمعه من و بچه هام نمیتونیم بریم و از قبل جای دیگه ای دعوت شدیم، بهش تاکید کردم تو با بقیه برنامت رو بذار  و حالا ما سر فرصت های بعدی میایم، اما خودش گفت صبر میکنم وسط هفته بعدی که همه با هم بیاید و تو و بچه ها هم باشید! به بقیه همکاران هم زنگ زده بود  و برنامه جمعه رو کنسل کرده بود و گفته بود وسط هفته بعد یک روز میگم که همه بتونید با هم بیاید! خلاصه که انگار راه گریزی از رفتن به خونش نیست و باید حتما بریم  چون برنامش رو به خاطر من به هم زده و انداخته وسط هفته بعد... من اگه میدونستم میخواد برنامه دورهمی رو بندازه وسط هفته بعدترش، ترجیح میدادم همون جمعه برم! بازم میگم علت اینکه رغبت زیادی برای رفتن نداشتم، برمیگشت به رفتار خود این دوستم که باعث دلخوریم شده بود و در راستای حرف و قول و قرار خودم که گفته بودم میخوام بیشتر به خودم بها بدم و اولویت رو بذارم روی حفظ شخصیت خودم و خانوادم، ترجیح دادم بگم این هفته نمیتونیم بیایم  وباشه فرصتهای بعد بلکه طوری بشه که کلاً نخواسته باشه برم خونش! (بازم میگم دلیلش مفصله و بهتره وارد جزئیات نشم) اما خب در نهایت انگار باید هفته بعدش بریم، البته امیدوارم طوری پیش بیاد که آخرش هم نخواسته باشه بریم خونش، و عقب تر هم بیفته که با شناختی که ازش دارم بعید هم نیست! حالا من عاشق این بودم که با این خانم رفت  وآمد کنم، اما در اثر رفتارهای خودش متوجه شدم که عملا رفت و آمد بین ما ممکن نیست  و کلی اما و اگر توشه و نمیشه روش به عنوان یه دوست و همراه حساب کرد.

همه اینا به کنار، با اینکه این مهمونی آخری رو ترجیح میدم بنا به دلایل شخصی نرم،  در مجموع از اینکه احساس میکنم مدتیه بیشتر میتونیم در جمع دوستان  و آشنایان باشیم و مثل قبل همش خونه نشین نیستیم، حس خوبی دارم، از اینکه برخلاف سابق احساس میکنم بقیه از حضور ما در جمعشون خوشحالند و ما رو دعوت میکنند خونشون یا میخوان که با هم بیرون بریم (همین ها اوایل ازدواج که بچه نداشتیم ما رو دعوت نمیکردند با اینکه خودشون هم بچه نداشتند) و با وجود ما بهشون خوش میگذره و اتفاقا از شخص من هم تعریف میکنند و جذب حرفهام میشن، حس خوبی میگیرم، یه جور احساس اعتماد به نفس بیشترو حس اینکه دوست داشتنی هستم.... مطمئنم اگر خونه خودم کمی بزرگتر و شیک تر بود و این وسواس لعنتی  و سختگیری درمورد پذیرایی بی نقص از مهمون رو نداشتم، از خدام بود که هر هفته تو خونم مهمونی بدم  و زوجهایی که بچه داریم  دور هم جمع بشیم و ما هم از تنهایی دربیایم.

++++++++++ چندروزیه که خونمون رو گداشتم برای فروش و همزمان دنبال واحد پارکینگ دار برای خودمون هستم! خیلی کار طاقت فرسا و سخت و استرس آوری هست، چند روزه از صبح تلفن از دستم نمیفته و تمام وقت سایت دیوار رو چک میکنم! دو جایی هم بازدید رفتیم اما اصلا باب میلم نبود، نه محله و نه نقشه ها.  واحد مطلوبی برای فروش نیست و اونی هم که هست از بودجه من خیلی بالاتره! از دنبال خونه گشتن متنفرم، تن و بدنم میلرزه بابت اتفاقات سابق! متاسفانه باز هم مثل همیشه در بدترین زمان ممکن افتادیم دنبال خرید و فروش! ایکاش پارسال زمستون اینکارو انجام میدادم اما متاسفانه از اونجا که مدام بچه ها و حتی خودم مریض بودیم و توان و حوصله گشتن دنبال خونه تو سرمای زمستون با دو تا بچه کوچیک رو نداشتم گذاشتم بمونه برای اینور سال و الان هم که متاسفانه قیمتها به نسبت قبل عید خیلی زیاد بیشتر شده! خیلی بابت این موضوع و اینکه خونه خوبی متناسب با بودجه ما پیدانمیشه و البته واحد خودمون هم فروش نمیره ناراحت شدم، ما مدام تو همین سیکل باطل میفتیم! تو بدترین زمان ممکن درگیر خرید و فروش خونه میشیم، از طرفی چون من الان دورکار هستم و ممکنه هر آن ازم بخواند برگردم سر کار، ترجیح دادم تا همچنان در دوران دورکاری هستم و نیازی به نگرانی بابت مرخصی گرفتن از سر کار و دنبال خونه گشتن اونم با دو تا بچه کوچیک نیست، پروسه خرید و فروشم رو تکمیل کنم که در کمال تاسف میبینم اوضاع به طور کل به هم ریخته و بازم زمان مناسبی برای این حرکت بزرگ نیست.... خیلی دلسرد و ناامید شدم و خیلی هم نگرانم...اگر مجبور بشم باید باز هم دست نگهدارم اما هیچ معلوم نیست دو ماه دیگه اوضاع از الان بهتر باشه و منم راستش ترجیح میدم در همین دوران دورکاریم، این پروژه خرید و فروش رو تمام کنم  و پس اندازی که الان دارم صرف خرید خونه جدید بشه که انگار با توجه به شرایط بغرنجی که پیش اومده فعلا امکان پذیر نیست، این قضیه روحیم رو خیلی خراب کرده و منو شدیداً نگران و مستاصل کرده! انگار همیشه و هر بار باید در بدترین شرایط اقدام کنیم! نه اینکه ما بخوایم،  به محض اینکه دست به این اقدام بزرگ میزنیم هر بار چیزی پیش میاد و همه چی از قبل خرابتر میشه! خواهش میکنم برای من دعا کنید واحدم رو به قیمت مناسب بفروشم و واحد خوبی هم پیدا کنم و تا وقتی دورکاریم تمام نشده این پروسه رو برخلاف دفعات قبلی به سلامتی و آسونی به ثمر برسونم. انشالله با دعای شما عزیزان خدا هم بهمون نظر کنه و هر آنچه خیر و صلاحمونه در مورد خرید خونه با شرایط خوب برامون اتفاق بیفته. آمین

+++++++++ وسطای نوشتن این پست بودم که خبر رسید زندایی سامان به رحمت خدا رفته! وقتی شنیدم خیلی زیاد متاثر شدم و چندباری براش اشک ریختم، بیشتر به خاطر بیکسی و مظلومیتش، دقیقا دو ماه بعد عقد ما بود که پسر دسته گل 27 سالش، صحیح و سلامت تو خونه ایست قلبی کرد و از دنیا رفت! خدا این پسر رو بعد 14 سال بچه دار نشدن بهش داده بود، البته درستتر بگم پسر اولش بعد 14 سال بچه دار نشدن به دنیا اومده بود و این پسر دومش بود که بعد پسر اول به دنیا اومد،  قرار بود جشن نامزدیشو خیلی زود بگیرند که به یکباره این اتفاق تلخ افتاد و بدون دلیل مشخصی پسرش از دنیا رفت. این بنده خدا انقدر غصه خورد از فوت پسرش و متاسفانه پسر دیگش و عروسش اونقدرها و به اندازه پسر دومی که مرحوم شد با پدر و مادر نزدیک  وصمیمی نبودند و نتونستند حتی یک درصد جای پسر دومی که بی نهایت بامحبت و دلسوز بود رو بگیرند، (البته نمیخوام قضاوتی کنم، شنیده ها اینطور میگفتند گه عروس و نوه یکسالش اصلا بهشون سر نمیزدند درحالیکه نسبت فامیلی هم داشتند و من نمیدونم چرا اینطوری بود) زندایی سامان ذره ذره از نبود پسرش آب میشد و ما همگی شاهدش بودیم، در نهایت مشاعرش رو از دست داد و هر روز افتاده تر شد در حالیکه سن زیادی هم نداشت، آخرش هم بعد هشت سال فراغ و دوری از پسرش  برای همیشه به اون پیوست، همه میگن از غصه دوری پسرش دق کرد و از بین رفت، مادر من هم دخترشو در 17 سالگی از دست داد، حال  وروزش از زندایی سامان هم وحشتناک تر بود اما مادرم قرصهای اعصاب خیلی قوی میخورد و ما بچه ها هم دورش بودیم، با همه درد و رنجی که متحمل شد خدا رو هزار بار شکر به حال و روز زندایی سامان که از شدت غم و افسردگی و تنهایی ذره ذره از بین رفت، نیفتاد.... دلم برای زنداییش خونه، تو جشن عقد ما همین زندایی و پسر مرحومش با خوشحالی میرقصیدند و حالا هر دو از این زمین خاکی رخت بربستند و رفتند.... امروز (درواقع دیروز چون پست رو طی دو روز نوشتم) به یاد مظلومیت و رنجی که زندایی کشید چندباری اشک ریختم، روحش شاد باشه انشالله.... امروز ظهر (سه شنبه ظهر) فوت شد و خیلی سریع هم دفنش کردند، سامان میخواست تنهایی برای شرکت در مراسم بره رشت اما من گفتم نمیتونم بذارم تنها بری تو جاده و ما هم میایم و به هر حال وظیفه من هم هست که در مراسمش شرکت کنم، بابت همین موضوع هم پنجشنبه صبح راهی رشت میشیم، البته بعد اینکه نیلا کلاس موسیقیش رو رفت. مادرشوهرم اینا همچنان جابجا نشدند و خونه دخترشون هستند برای همین به احتمال زیاد نهایتا یکی دو روز بمونیم و برگردیم و مزاحم خواهر سامان نشیم.... با اینحال به روال همیشه مجبورم چمدونم رو با وسواس ببندم و خیلی بیشتر از نیازمون وسیله بردارم از باب احتیاط، شاید یک درصد بیشتر از یکی دو روز موندیم اما با توجه به اینکه باید بریم خونه سونیا خواهر سامان خیلی بعیده بخوایم یا بتونیم که بیشتر بمونیم. راستش من دلم میخواست اردیبهشت ماه چندروزی میرفتیم رشت البته با این تصور که تا اون موقع مادر و پدر سامان در خونه جدیدشون ساکن شدند، ولی خب الان که هنوز خونه دخترشون هستند، از طرفی هم خانواده عزادارند و وقت مناسبی برای موندن ما نیست. بازم من آدمیم که همه جوانب رو از بابت احتیاط در نظر میگیرم و سعی میکنم برای چهار پنج روز خودمون و بچه ها وسیله بردارم، یکم سخت هست چمدون بستن اما خب خیالم اینطوری راحتتره. سامان هم زنگ زد که قراره همون دخترخاله سامان که چندروز قبل رفتیم خونشون همراه دخترش با ماشین ما بیان چون همسرش نمیتونه بیاد،  طبیعناً من با دو تا بچه و کلی بار و وسیله راحتترم که خودمون تنها باشیم اما دیگه پیش اومده، منم از بابت اینکه دخترخالش و دخترش همراهمون هستند، برای تو راه ساندویچ درست میکنم و البته میوه و خوراکی برمیدارم، البته در حالت عادی و خودمون هم که باشیم اینکارها رو میکنم، ولی بابت حضور اونا طبیعیه که باید وسایل پذیرایی بهتری برای تو راه همراهم داشته باشم.

حرفهای دیگه ای هم بود اما تا همینجاش هم خیلی طولانی نوشتم و باز هم موفق به کوتاهتر نوشتن نشدم که نشدم،! چرا فکر کردم اینبار میتونم کوتاهتر بنویسم واقعا؟ بماند که از خیلی جزئیات ریز هم گذشتم که شاید در حالت عادی مینوشتمشون اما با این احوال باز هم خیلی طولانی شد... دیگه دست خودم نیست، الان ساعت نزدیک 4 صبح 28 فروردین هست و من به شدت احساس خستگی میکنم  و باید برم بخوابم. فردا صبح چمدون رو ببندم (الان که بعد 24 ساعت این پست رو منتشر میکنم اینکارو  کردم و کلی بار و وسیله جمع کردم! البته کمتر از سفر قبلی اما به هر حال....) عصر هم برم به یه سری کارهای عقب افتاده برسم و انشالله 5 شنبه برای مراسم سوم زندایی سامان بعد کلاس نیلا راه بیفتیم سمت رشت و احتمالا همون جمعه هم برگردیم، البته تا چی پیش بیاد.

ممنونم که این نوشته طولانی رو خوندید. 

آغاز سال نو+ شرحی بر روزهایی که گذشت

سلام به دوستان عزیزم

سال نو رو به همگیتون مجددا تبریک میگم، به شخصه نسبت به اینکه مثلا ماه به اردیبهشت میرسه و هنوز وقتی دوست و آشنایی رو میبینیم عید و سال نو رو بهمون تبریک میگن، احساس  جالبی ندارم، نه که عیبی داشته باشه، خودمم بنا به شرایط چنین کاری کردم و میکنم، اما به نظر خودم اصل تبریک عید برای همون سیزده روز اول یا نهایتا 20 روز اول هست، بعدش دیگه ضرورتی هم نداره و یکم حوصله سربر هست.

یه تصمیمی که با خودم گرفتم اینه که سعی کنم در سال جدید یه مقدار پستهای وبلاگم رو کوتاهتر بنویسم...به خاطر همین طولانی نوشتن هست (البته دست خودم هم نیست یه ویژگی ذاتیه)، که پست نوشتن برام خیلی سخت و گاهی طاقت فرسا میشه و با وجود دو تا وروجک شیطون کلی وقتم رو میگیره، از طرفی چون معمولا دیر به دیر و در حد یک هفته ده روز یکبار مینویسم، حرفهام تلنبار میشه و نوشته هام طولانِی، اینکه معمولا دوست دارم همه چیز رو با جزئیات بنویسم هم که یه طرف ماجراست و خلاصه خیلی دوست داشتم میتونستم مثل خیلی از دوستان وبلاگ نویس  (مثل قره بالا جان)، تند به تند اما کوتاه تر بنویسم...میخوام سعی کنم یکمی از سال جدید نوشته هام رو کوتاهتر کنم که هم خودم راحتتر باشم هم دوستان کمتر خسته بشند از خوندنشون؛ حالا اصلا ببینم میتونم و از عهدش برمیام یا نه (برای خودم کوتاه نوشتن حتی از بلند نوشتن هم گاهی سختتره!)  البته این پست رو که بعد حدود 18 روز مینویسم رو نمیتونم زیاد کوتاه بنویسم ایشالا برای پستهای بعدی تلاش کنم ببینم از پسش برمیام یا نه! یعنی انقدر برام سخته کم و کوتاه حرف زدن که میگم ببینم از پسش برمیام یا نه! راستش اعتراف میکنم تو زندگی واقعیم هم همینطورم! البته خدا رو شکر به نظر میرسه حرفهام و تعریف کردنهام بین دوست و آشنا جذابیت داره وگرنه که دیگه هیچی! کلاً خیلی خوبه آدم بتونه کمتر حرف بزنه! اول هم به خودم میگم! 

1. از دو سه روز قبل سال تحویل شروع کنم، تا ساعت یازده شب 29 اسفند در حال تکاپو بودم و بیرون از خونه و در حال خریدهای ریز و درشتی که برام لذت بخش بود، عاشق اینم که دو سه روز قبل سال تحویل، حتی اگه هیچ خریدی هم نداشته باشم، در حد دو ساعت هم که شده برم بیرون و تکاپوی مردم رو ببینم، اینبار هم 28 اسفند با سامان و بچه ها در حد دو سه ساعتی خیابونهای اطراف خونمون رو گشت زدیم و ماهی قرمز و لوازم سفره هفت سین  و کفش برای نویان و ... گرفتیم، 29 اسفند هم که من بچه ها رو گذاشتم پیش سامان و خودم دو سه ساعتی رفتم بیرون و از دست فروشا یکم خرید کردم (عاشق این خرید از دست فروشا بخصوص شب عید هستم). همون 28 اسفند و بعد اذان مغرب و افطار کردن من، سامان یه جشن تولد کوچیک برام گرفت، درواقع یه کیک تولد برام گرفته بود و همراه با مبلغی پول به عنوان کادوی تولد بهم داد و منو سورپرایز کرد، در واقع کیک رو نیاورده بود خونه، داده بود به سمانه، دوست و خانم همسایه واحد بغلی که یهویی بعد افطار درمون رو بزنه و با کیک و شمع وارد خونه بشه و منو غافلگیر کنه اما خب نیلا خانم سورپرایزی رو که باباش کلی تاکید کرده بود نباید بگه، هزار بار لو داد و چندبار به من گفت قراره خاله سمانه با کیک بیاد خونمون!  (خب بچم درکی از سورپرایزکردن نداشت و بار اولش بود و سامان زیادی رو سکوت کردنش حساب باز کرده بود! من بودم اصلاً نمیذاشتم نیلا هم بفهمه!)، خلاصه که نیلا خانم صد بار لو داد و هر چی هم من خودمو زدم به اون راه که یعنی نفهمیدم که تو ذوق سامان نخوره، آخرش خیلی واضح جلوی سامان با صدای بلند و رسا گفت مامان مرضیه قراره شما غذا خوردی خاله سمانه بیاد خونمون، کیک هم بیاره که سوپرایز بشیم!  (سورپرایز رو هم بلد نبود تلفظ کنهخلاصه اولش سامان یکم ناراحت  شد که برنامش لو رفته بود، اما همونم شد اسباب خنده و شوخی و خلاصه که نیمساعت بعد افطار، سمانه با کیک و شمع درمون رو زد و  اومد داخل و یه جشن کوچولو کنار هم گرفتیم و یکم رقصیدیم و چند تایی عکس گرفتیم.

2. اول فروردین من تا موقع سال تحویل بیدار بودم و پای تلویزیون، همون 28 اسفند تلویزیون رو بعد ماهها خاموش بودن دوباره برقرار کردیم، سامان حدود دو شب از خستگی خوابش برده بود، اما من بیدار و تا صبح پای تلویزیون بودم، سحری هم خوردم و ده دقیقه به سال تحویل سامان رو بیدار کردم و لباس پوشید، منم طبق روال هر سال لحظات آخر مونده به تحویل سال رو دعا کردم و قران خوندم و خلاصه سال که تحویل شد، چشمام اشکی شد مثل همیشه (سامان با دیدن گریه من خندش گرفته بود مسخره!!!)، دیگه همدیگه رو بغل کردیم و سامان یکساعت بعد دوباره رفت خوابید، تو این فاصله هم با دو تا خواهرام تلفنی صحبت کردم  وعید رو تبریک گفتم، اما چون میدونستم مادرم و مادرشوهرم ممکنه خواب باشند، شب قبل تحویل سال بهشون تبریک گفته بودم و مجدداً چندساعت بعد که میدونستم بیدار شدند، تماس گرفتیم و تبریک گفتیم و بعد هم البته تماس با بزرگان و اقوام نزدیک خودم و همسر و تبریک عید (خدایی کار خسته کننده ایه).

3. ما امسال همونطور که گفتم نتونستیم به خاطر جابجا شدن یهویی مادرشوهرم زودتر از موعد مقرر و بازسازی خونه جدیدشون، بریم رشت و سال تحویل رو برخلاف چند سال گذشته تهران بودیم، مشهد رفتن هم که همسر خواهر کوچیکم جور کرده بود و بابت همون حرکت شوهرخواهرم که تو پست قبلی نوشتم و کلی با خودش حاشیه همراه داشت و تا همین چند روز پیش هم حاشیه ها و ترکشهاش ادامه داشت (پایینتر توضیح میدم)، کنسل شد، در نهایت همون دوم فروردین راه افتادیم سمت سمنان، البته به سمت روستایی در 20 کیلومتری سمنان (روستای بیابانک) که پدرم اونجا سالها قبل یه خونه ویلایی خریده بود. خواهر بزرگ و مادرم هم گفته بودند در حد دو روز میان سمنان  سر خاک و برمیگردند، اما همونم دقیقه نودی کنسل شد، چون شوهرخواهرم یکباره گفته بود منم باهاتون میام (قرار بود مریم و بچه هاش و مادرم تنها بیان) و خواهرم هم لج کرد که اگر تو بیای من نمیرم و تو به این خاطر که گفتی با خواهرات جایی نمیرم، سفر مشهد رو کنسل کردی، الان که مرضیه اینا اونجا هستند، میخوای بیای که اونجا رو هم بهمون زهرمار کنی و اگر میخواستی تو جمع خواهرام باشی، پس چرا سفر مشهد رو کنسل کردی و به باجناقت زنگ زدی که چون اون خواهرش هم هست من نمیام (گفته بود چون مریم با خواهر من رفت و آمد نمیکنه منم نمی‌خوام اینکارو کنم! مای بیچاره!)! پس چرا الان که اونا هم اونجا هستند داری میای؟ معلومه که میخوای اذیت کنی و بخوای تو بیای من نمیرم و دین من که نذاشتی سال نویی برم سر خاک پدرم گردنت میمونه! مجید هم میگفت نه من میخوام بیام و معلوم بود لجبازی میکنه! سر همین کشمکش ها که کلی اعصاب خواهرم به هم ریخت، دیگه اونا نیومدند و یه کم خورد تو ذوقم، (تو ذهنم حضور اونا و خواهرزاده هام رو هم تو خونه روستایی کنارمون تصور کرده بودم) این شد که در نهایت همون برنامه اولیه خودمون انجام شد و من و سامان و بچه ها برای اولین بار تو این سالها، تنهایی رفتیم سمنان و خونه روستایی.... خب این خونه روستایی تو یه روستای کویری هست و بخصوص شبهاش یه مقدار وهم داره چون اطرافش بیابونه و ساکنین زیادی هم اطراف خونه ما نیستند، من از قبل رفتن همش فکر میکردم یعنی میتونیم شبها اونجا بمونیم و نترسیم و تحمل کنیم و زود برنگردیم تهران؟  آخه تا قبل این همیشه دسته جمعی اونجا بودیم  و این بار اول بود تنهایی میرفتیم. دیگه من ساعتها و ساعتها از روز قبل سفر، چمدون بستم و هر وسیله و لباس و خوراکی که لازم بود برداشتم و یه سری غذاهای فریزری آماده هم برای خودمون و بچه ها برداشتم که اونجا همه چیمون تکمیل باشه و به زحمت خرید و غذاپختن نیفتیم و بتونیم راحتتر بریم گشت و گذار تو شهر سمنان و شهرهای اطراف....حتی روغن و حبوبات و قند و شکر و برنج و سبزی تازه و منجمد و شکلات و آجیل و خرما و خیلی مخلفات دیگه و حتی لحاف و ملحفه هم برداشتم (با اینکه اونجا این اقلام کم و بیش هست) و با یه عالم وسیله که شبیه سفر 200 روزه بود!!، ساعت دو ظهر راه افتادیم و دیگه ساعت 6 بعداز ظهر دوم فروردین رسیدیم خونه، البته در واقع ساعت 5 رسیدیم روستا اما قبلش رفتیم مزار و من سر خاک پدر و خواهرم و سایر عزیزانم رفتم  و بعد اون رفتیم خونه،  منم به محض رسیدن، تند و سریع وسایل رو جابجا کردم و چون روزه بودم، سفره افطار رو آماده کردم و سامان هم رفت شهر نزدیک روستا (سرخه) که جوجه بگیره برای جوجه کباب شام  و البته یه سری خوراکیهای دیگه که خب جوجه کبابی هم پیدا نکرد و طبیعی هم بود (من میدونستم ایام تعطیل تو شهر کوچیک پیدا نمیکنه بازم خواست امتحان کنه!)...شب اول که خواستیم اونجا بخوابیم یکم ترس سراغم اومد، سامان میخواست بره تو یه اتاق دیگه بخوابه که خنک تر بود، اما من نذاشتم و گفتم میترسم و خلاصه یکم نق زد و در نهایت پیش من و بچه ها خوابید...اون شب از شدت خستگی تا صبح خیلی راحت خوابیدیم و خوشبختانه زیاد هم اذیت نشدم، فردا صبح بچه ها و سامان تو هوای دلنشین روستا رفتند داخل حیاط بزرگ خونه که درخت و گیاهان زیادی داره  وحسابی بازی کردند، منم ماکارونی درست کردم که بچه ها دوست دارند که تا دو روز بتونند بی بهانه بخورند، البته غذاهای فریزری مختلفی هم بخصوص برای استفاده بچه ها آورده بودم که حداقل برای اونا نخواسته باشه درگیر آشپزی بشم (خورشت قیمه و آش و خورشت قرمه سبزی و تن ماهی و سبزی پلو و فلافل و عدسی و گوشت پخته و حتی همین ماکارونی که از قبل آماده داشتم و....) اما بازم ترجیح دادم روز اول غذای تازه درست کنم... تصمیم داشتیم غروب روز اول رو بریم عید دیدنی سمنان خونه خالم و دایی بزرگم (از جایی که بودیم تا شهر سمنان 20 دقیقه راه بود)، وقتی به خالم زنگ زدم اطلاع بدم، گفت که اتفاقاً اون تصمیم داشته بهم زنگ بزنه (از مادرم شنیده بود اومدیم)، گفت قراره خودش همراه دخترخالم و شوهرش و نوزاد سه ماهشون بیان روستا که برند مزار سر خاک، این شد که برنامه عید دیدنی افتاد برای فردا شبش و خونه موندیم تا برسند، دیگه منم تند تند خونه رو جارو زدم و برای دخترخالم که روزه نبود تدارک پذیرایی و آجیل و میوه و ناهار و ... دیدم، اونا هم حدود ساعت دو ظهر اومدند و دو ساعتی بودند و رفتند، قرار شد فردا شبش بریم خونه خالم عید دیدنی، من تصمیم نداشتم برای شام و افطار برم اما اونا اصرار کردند برای شام بریم... خلاصه روز اول سفرمون یعنی سه فروردین تو همون خونه  روستایی بودیم و خودمون مهمان داشتیم و جایی نرفتیم، ناهار ماکارونی و شام هم فلافل خوردیم، صبح روز 4 فروردین هم ترجیح دادیم تو خونه بمونیم و استراحت کنیم (هم من و هم سامان از بدوبدوهای قبل سال نو حسابی خسته بودیم) و  از هوای خوب روستا و فضای بزرگ حیاط و بازی بچه ها تو حیاط لذت ببریم و بعد از ظهرش بریم سمت سمنان که یکم شهرو بگردیم و من به سامان شهرو نشون بدم و بعد موقع افطار بریم خونه خالم، دیگه حدود 4 ظهر راه افتادیم و دو ساعتی داخل سمنان گشت و گذار کردیم، خب من سالها بود شهرو درست و حسابی ندیده بودم، سامان هم که شاید کلاً دو بار اونم گذری اومده بود و خلاصه با ماشین خیلی از جاهای شهرو رفتیم که اتفاقا خیلی هم خوب بود و به نظر سامان هم شهر تمیز و زیبایی اومد، البته خب خلوت بود اما ایام عید حتی تهرانش هم خلوته، چه برسه شهرستانی که همینجوریش زیاد پرجمعیت نیست. هوا هم که عالی بود، از سامان خواستم منو ببره به محله ای که یکسالی که من از 11 تا 12 سالگی سمنان زندگی کردم رو ببینم، رفتیم اونجا اما انقدر همه چی تغییر کرده بود و خونه های ویلایی تبدیل به آپارتمان شده بودند که من نتونستم خونه سابقمون رو که تو اون یکسال زندگی در سمنان اجاره کرده بودیم پیدا کنم اما همینکه دوری تو محله قدیمی زدیم خودش جذاب بود و حس نوستالژی داشت، دیگه حدود هفت شب هم رسیدیم خونه خالم، شام خوردیم (قرمه سبزی و زرشک پلو با مرغ) و پذیرایی شدیم، 4 فروردین تولد پسر گلم نویان هم بود و عشق مامان دو ساله شد، دیگه ما هم کیک خریده بودیم همراه وسایل تولد و یکمی بچه ها تولد بازی کردند و عیدیهاشون رو هم گرفتند، منم به بچه های دخترخالم عیدی دادم و به نینی جدید هم کادوی تولدش رو دادم، بماند که بعدا به دلایلی پشیمون شدم از گرفتن جشن خونه خالم و بخصوص بابت خرید فشفشه و برف شادی و کلاً تولد گرفتن اونجا، دلیلش رو نمیشه اینجا توضیح داد، اما خب ترجیح میدادم همین جشن کوچیک که هزینه بر هم بود بعدتر در جمع خونواده خودم یا سامان میگرفتم، یا حتی یه جشن 4 نفره خونوادگی تو همون خونه روستایی میگرفتیم! همین جشن و حاشیه هاش باعث شد سامان خیلی عصبی بشه و خیلی زود از خونه خالم با بهانه اذیت کردن بچه ها خداحافظی کنیم و تو راه هم من و سامان کلی بحث و دعوا کنیم و بهش بگم آبروی منو بردی و....... توضیحش اینجا ممکن نیست اما خب جشن خوبی نشد دیگه و قطعاً اینکارو دیگه هرگز انجام نمیدم.... البته نه اینگه بگم خاله و دخترخالم رفتار بدی نشون دادند، خداییش خیلی زحمت کشیده بودند، اما یه سری رفتارها باعث ایجاد سوء تفاهم تو ذهن سامان شد و تازه اونجا فهمیدیم چرا مادرم اصرار میکرد عید دیدنی نیازی نیست برید و اگر هم رفتید یکساعت بیشتر نمونید....

بگذریم! از 5 فروردین تصمیم گرفتیم بریم شهرهای اطراف سمنان رو بگردیم،  مثل مهدیشهر و شهمیرزاد ( این دو تا جا، کوهستانی  و بسیار خوش آب و هوا هستند) و البته دامغان و بسطام و حتی شاهرود و گرمسار هم بریم، اما خب در نهایت طوری شد که فقط همون مهدیشهر و شهمیرزاد و جاده کوهستانی چاشم رو رفتیم و نشد که دامغان و شاهرود بریم و موند برای بعدها. دیگه مهدیشهر و شهمیرزاد که رفتیم چندتایی عکس گرفتیم که طبق معمول بچه ها همکاری نکردند، سامان هم از شهمیرزاد پیتزا و ساندویچ خرید که از همونجا بریم سمت جاده چاشم (که تو مسیر شهمیرزاد به فیروزکوه قرار داره و به شدت در فصلهای سرد سال سرد و کوهستانی هست)، بشینیم دور هم بخوریم، همین کارو هم کردیم اما انقدر هوا سرد بود و سوز داشت و باد سرد میوزید که نشد بیشتر از 20 دقیقه کنار جاده بشینیم، بچه ها حسابی سردشون شده بود منم همینطور، یکم نشستیم و تند تند ناهار خوردیم و بعدش رفتیم داخل ماشین، تو مسیر هم خوراکی خوردیم و آهنگ گوش دادیم و در کل خوب بود و بچه ها حسابی خوشحال بودند. سامان هم برای اینکه قضیه مهمونی دیشب رو از دلم دربیاره، از پیشنهاد من برای اینکه خالم رو تو مسیر بریم از سمنان و درب خونش برداریم و ببریم خونه روستایی، حسابی استقبال کرد، من یه پیشنهاد خام دادم و نمیدونستم اینکارو انجام بدیم یا نه، اما همینکه از دهنم درومد، سامان اصرار کرد که حتما باید بریم و بیاریمش و حتی بگیم دخترخالت اینا هم بیان و مهمونی بدیم! که درمورد دخترخالم و مهمونی دادن گفتم نه پیشنهاد خوبی نیست و دو بار هم تو این دو روز اونا رو دیدیم چه کاریه، درمورد آوردن خالم هم گفتم بذار یکم بیشتر بررسی کنم که دیگه سامان میگفت الا و بلا بریم بیاریمش، خلاصه زنگ زدیم به خالم و گفتیم افطارت رو که خوردی میایم میبریمت که اونم استقبال کرد (خالم تنها زندگی میکنه).... خب اومدن خالم از یه جهتهایی خوب بود، یعنی مثلاً حضورش باعث شده بود بخصوص شبها کمتر برامون ترسناک بشه، اما از طرفی به خاطر حضور خالم و اینکه روزه هم بود، نشد که بریم دامغان و شاهرود رو بگردیم و منم باید به فکر سحری و افطار خالم میبودم، یعنی در واقع حضورش که البته خواست خودمون هم بود، مسیر سفرمون و برنامه هامون رو تغییر داد و کار من رو بیشتر کرد،  همون شب که خالم اومد بخشی از جوجه کبابهایی رو که از سمنان خریده بودیم داخل سرخ کن بدون روغن آماده کردم (دستگاه سرخ کن رو هم با خودم برده بودم!) و برای سحرش گذاشتم کنار، (قرمه سبزی هم داشتیم البته که هر دو رو برای سحری خالم آماده کردم) تا نزدیکی های سحر و بعد خوابیدن بچه ها هم نشستیم و دور هم حرف زدیم و خوراکی خوردیم، فردا صبحش، یعنی صبح شش فروردین هم که باز طبق روال روزهای قبلش، بچه ها تو حیاط مشغول بازی  و شادی شدند و منم برای افطار خالم، خوراک لوبیا  و فلافل آماده کردم، حدود دو و سه بعداز ظهر هم دوباره همراه خالم رفتیم سمت مهدیشهر و شهمیرزاد که خالم هم یه دوری بزنه و تا قبل افطار دوباره برگشتیم خونه روستایی، خب بابت حضور خالم و روزه دار بودنش نمیشد جای دوری بریم، دیگه دو سه ساعت بیشتر بیرون نبودیم و برگشتیم خونه و منم سریع افطار خالم رو آماده کردم و برای شام خودمون هم باقی جوجه کبابها رو گذاشتم کباب بشه و با برنج و گوجه سرخ شده خوردیم و برای بچه ها هم که اهل اینجور غذاها نیستند نیمرو درست کردم که با برنج بخورند، باز همون جوجه کباب رو هم برای سحری خالم کنار گذاشتم، در واقع غذاهای دیگه ای هم بود اما ترجیح خودش باز همون جوجه کباب بود. این مدت به درخواست خالم، اینستاگرامش رو که بعد فیلترشدنش، یکی دو سال بود استفاده نکرده بود راه انداختیم و سامان هم یه فیلتر شکن جدید روی گوشی خالم نصب کرد و دیگه سر خالم با همون اینستاگرام گرم بود و به نظر میرسید داره بهش خوش میگذره... با اینکه با حضور خالم کمی برنامه هامون عوض شد، اما در مجموع حضورش خوب بود، خودش هم دلش وا شد (من حدود دو سال در کودکی یعنی از دو سالگی ‌پیش این خالم و دور از خانواده زندگی کردم).

قرار بود بعد از ظهر هفت فروردین هم برگردیم تهران، دیگه از صبح مشغول جمع و جور کردن خونه بودم اونم با وسواس تمام بابت اینکه خونه رو همون طور تمیز و مرتب تحویل بدیم که بعدها حرف و حدیثی پیش نیاد، دیگه کلی تمیزکاری کردم و حسابی خسته شدم، وسایل رو هم  که خیلی خیلی زیاد بودند جمع کردیم و چمدون به هم ریخته رو مرتب کردم و یخچال و فریزو خالی کردم و حدود ساعت 3 ظهر راه افتادیم سمت تهران، یکم تو حیاط که حسابی طی همین دو سه روز باصفا شده بود عکس گرفتیم، بعدش هم که قبل خارج شدن از روستا، دوباره سر خاک خواهر و پدر و عزیزانم رفتم و بعدش خالم رو رسوندیم سمنان درب خونش و از اونجا راه افتادیم سمت تهران و حدود هشت شب هم تهران بودیم،  ناهار هم تو راه ساندویچ مرغ خریدیم و خوردیم. بعد رسیدن به تهران هم که تا نزدیک 12 شب در حال جمع و جور کردن وسایل و خالی کردن چمدونها و جابجا کردن اقلام یخچالی  و فریزری و رسیدن به امورات بچه ها و.... بودم، (عادت دارم بلافاصله بعد برگشت از هر سفری، فوراً وسایل رو جابجا میکنم، حتی اگر در اوج خستگی باشم) . خداییش من خیلی خیلی زیاد وسیله جمع کرده بودم و شاید هشتاددرصد لباسها و وسایلی که برده بودم اضافه بود! من حتی سشوار و اتوی بخار  و  گوشت کوب برقی و دستگاه سرخکن و یه عالمه دارو برای احتیاط و .... رو هم برده بودم! اما خب ته ذهنم این بود که شاید یهویی از اون طرف از سمنان راه بیفتیم سمت رشت یا جای دیگه  و بهتره هر چی که به ذهنم میرسه بردارم محض احتیاط که نخواسته باشه دوباره برگردیم تهران، اما خب یراست برگشتیم تهران و بردن اونهمه  وسیله کم و بیش بی فایده بود و سامان هم حق داشت غر بزنه بابت بردن و آوردنش. من هم برای جمع کردن وسیله ها قبل سفر و هم برای جابجا کردنشون بعد برگشتنمون حسابی اذیت و خسته شدم! راستش بابت همین جمع کردن وسایل و زحمتی که برام داشت، بدم نمیومد شده برای دو روز هم بریم رشت و خونه سونیا خواهرشوهرم اما خب تهش فکر کردم بهتره صبر کنم مادرشوهرم اینا جابجا که شدند بریم خونه جدیدشون و مزاحم سونیا نشیم، ضمن اینکه طی این 5 روز سفر به سمنان، کم و بیش خسته شده بودیم و آمادگی سفر جدید رو زیاد نداشتیم، بخصوص که آبگرمکن اونجا خراب بود و نتونسته بودیم بریم حمام طی اون 5 روز! منم راستش ترسیدم که سامان بخواد آبگرمکن رو درستش کنه و اتفاق بدی خدای ناکرده بیفته، خلاصه بدون حمام سر کردیم این چند روز رو و دیگه تحمل موندن تو اون وضعیت رو نداشتیم. در مجموع سفرمون به شهر مادری من سمنان که سالها بود بهش سر نزده بودم خوب بود و خوش گذشت، فقط دلم میخواست دامغان و شاهرود و یه سری جاهای تاریخی هم می‌رفتیم و همش تو فکرم و برنامه هام بود که آخرش هم جور نشد، بماند که با وجود بچه ها هم راحت نبود دیدن اماکن فرهنگی و تاریخی، ولی حتما در آینده اینکارو میکنیم.

4. دیگه از هشت فرردین هم که تهران بودیم و من دوباره روزه گرفتن رو شروع کردم تا همین امروز که خب برام راحت نیست و گاهی خیلی هم اذیت میشم، عملاً از عهده کارهام برنمیام و همش دلم میخواد دراز بکشم و احساس ضعف و بیحالی شدید دارم، اما چاره ای هم نیست، عادت ندارم به صرف اذیت شدن و ضعف، از روزه هام بگذرم. 

عصر هشتم فروردین رفتیم خونه مادرم بابت عید دیدنی، افطار هم موندیم، مادرم تنها بود، تا یازده شب بودیم و مادرم عیدی بچه ها رو داد و منم یه روسری که به عنوان عیدی برای مادرم هدیه برده بودم، بهش دادم و سه ساعتی موندیم و برگشتیم.

نه فروردین هم از خونه زدیم بیرون، به سمت جاده جاجرود و سه چهارساعتی دور زدیم و هوایی خوردیم و تا قبل افطار برگشتیم خونه.

5. از اونجا که دوست داشتم خواهرام و خواهرزاده هام رو هم میدیدم و عیدیهاشون رو هم میدادم، دوباره 11 فروردین رفتم خونه مادرم، خواهر کوچیکم رضوانه و روشا جون اونجا بودند، هماهنگ کردم که مریم خواهر بزرگم و بچه هاش هم باشند و دو سه ساعتی دور هم باشیم و برگردیم، دیگه مادرم گفت برای افطار بریم، قرار بود بعد افطار مریم و بچه هاش هم بیان (بدون مجید همسرش! خاطرتون هست که ایشون گفته بودند با خواهرزنها نمیخوان یکجا باشند؟)، حدود ساعت هشت و نیم شب بود که یهویی مریم خواهرم با بچه ها اومدند داخل و مریم با یه حالت خیلی برافروخته بعد روبوسی در گوشی بهم گفت "مجید هم هست اصلاً تحویلش نگیرید!" و من در کمال تعجب دیدم شوهرخواهرم هم بلند شده اومده!!! همونی که بابت حضور ما در مشهد، کل برنامه سفر مشهد رو کنسل کرده بود! یعنی یه بار چند روز قبلترش میخواست همراه مریم  بیاد سمنان (مریم اغلب خودش و مادرم تنهایی با ماشین خواهرم میرن سمنان و یکی دو روزه برمیگردند) اونم وقتی میدونست ما هم هستیم و باعث شد مریم سر لج بیفته و کل ایام عید نیاد سمنان (برای خواهرم سر خاک بابام رفتن موقع سال نو خیلی مهم بود) بعد هم باز با اینکه میدونست ما اونشب خونه مادرم اومدیم و جمع هستیم، از سر اینکه اذیت کنه یا هر چی،باز پاشده بود بیاد خونه مامانم. به مریم هم گفته بود میخوام نذارم به خواهرت و شوهرش خوش بگذره! فکر کنید بدون هیچ دعوا و کدورت قبلی صرفا بابت عدم ارتباط مریم با خواهر خودش اینو میگفت! مریم هم همون شب کلی دعوا راه انداخته بود که تو کل ایام عید رو بهمون زهرمار کردی و حتی نذاشتی برم سر خاک پدرم، الان هم باز دست بردار نیستی  (مریم گفته بود اگر شوهرش بخواد بیاد سمنان زمانیکه ما هم اونجاییم، اون دیگه نمیره چون همین مجید کل سفر مشهد رو به خاطر حضور ما کنسل کرده بود و الان با اینکه میدونست ما سمنان هستیم میخواست اونم بیاد و درواقع میخواست اذیت کنه و جمع رو به هم بزنه!!!، بماند که به شدت هم بابت همین کنسل کردن سفر مشهد عذاب وجدان داشت و هزار بار بابتش تو ایام عید از مریم عذرخواهی کرده بود و حتی خواسته بود دوباره سفر رو جفت و جور کنه که خب دیگه نمیشد).... خلاصه کنم دیگه اون شب هم وقتی فهمیده بود ما خواهرها و همسرامون جمعیم پا شده بود اومده بود، انگار نه انگار که همین آدم میگفت من به تلافی کار مریم، با خواهراش کاری ندارم و جمع نمیشم باهاشون! همین شد که زن و شوهر متاسفانه در حضور ما و خواهر کوچیکم، بدجور با هم دعوا و سر وصدا کردند و مادرم هم که خیلی آبروداره، حسابی ناراحت شده بود که آبروم رفت و صداتون رو همسایه ها شنیدند و ... مریم هم میگفت تکلیف من باید همین امشب معلوم بشه و من دیگه با این آدم زندگی نمیکنم و طلاق میخوام و دیگه برنمیگردم خونه! حالا همه اینا در حضور شوهر من و شوهر رضوانه و بچه ها! دیگه کلی حرفها زده شد و هر طرف از بدی طرف مقابل میگفت! مریم هم کلی از حرفهای مجید رو که درمورد ما و مامانم گفته بود در جمع گفت (مثل اینکه این ادم  برگشته گفته هر جا خواهرت باشه میام که بهشون زهرمار کنم!!) منم بعد شنیدنشون، به مجید گفتم اگر فکر میکنی حضورت باعث میشه مثلا به من یا سامان بد بگذره و برای این پا شدی اومدی که ما رو معذب کنی، بذار بهت بگم ذره ای برای ما حضور یا عدم حضور شما، اهمیتی نداره و بودن یا نبودنت هیچ تاثیری تو حال ما نمیذاره چون دیگه شناختیمت و میدونیم نیتت چیه! اینی هم که سفر مشهد رو کنسل کردی و گفتی چون مرضیه اینا هستند، نمیام، باز هم به ضرر خودت شده، چون اداره ما به من مشهد خونه میده و بعدها میتونم برم، شما هستی که باید بابت همین کنسل کردن سفر، بعدها هزینه جداگانه هتل و.... بدی و....دوباره تاکید میکنم اینا رو از اونجا گفتم که مریم در حضور شوهرش به من گفت این آقا وقتی دید من دارم میام خونه مامان یهویی پا شده و گفته منم باهات بیام که تو جمعتون باشم که به مرضیه  و شوهرش دورهمی رو زهرمار کنم و هر جایی اینا باشند منم میام که اذیت بشند!!! منم بعد شنیدن این حرفها اینا رو گفتم! بماند که مجید میگفت مریم دروغ میگه و  انکار میکرد... اما خب میدونم خواهرم راست میگفت! حالا بازم میگم خدا شاهده خدا شاهده کوچکترین دعوایی هم بین من و سامان با این آدم نبوده! جز احترام چیزی بینمون نبوده و من و بخصوص سامان همیشه نهایت احترام رو بهش گذاشتیم، خونه ما نمیومده و ما از همه جا بیخبر هی دعوتش میکردیم؛ میرفتیم پارک و غذا میبردیم و تماس میگرفتیم که اونا هم بیان و همین مجید نمیومد و ما هم دلیلش رو نمیفهمیدیم! بعدها فهمیدیم بابت لج و لجبازی و اینکه مریم با خانواده شوهرش و خواهرشوهرش به دلایل قدیمی رفت و آمد نمیکنه (البته سلام و علیک داره)، شوهرش هم تلافیش رو سر من و سامان درمیاورده و به ما بی محلی میکرده، ولی مسخرش این بود که از یه طرف میگفت منم با خواهرات (بخصوص من) رفت  و آمد نمیکنم، باز از طرف دیگه و به شکل متناقضی، وقتی ما خواهرها جمع بودیم دوست داشت بیاد تو جمع ما، حالا یا از سر فوضولی و کنجکاوی که ببینه چی میگذره یا از سر بدجنسی که ما رو معذب کنه و به قول خودش  دورهمی رو بهمون زهرمار کنه! 

مریم تو جمع و در حضور مادرم میگفت  این آقا مدام میگه دور من رو خط بکش و من کاری برای مادرت نمیکنم و تو هم نباید بیشتر از بقیه خواهرها برلی خانوادت مایه بذاری و دلش کوچیکه و حسوده و.... من هم گفتم مادر من به شماهیچ نیازی نداره که به مریم گفتی من برای مادرت کاری نمیکنم و .... خدا رو شکر دو تا حقوق داره و به کسی هم نیازی نداره، وظیفه ما دخترها هست که در نبود پدرم بهش خدمت کنیم نه دامادها، در عین حال شوهر من و شوهر رضوانه هم خدمتش رو میکنند و تا الان هم کردند و مادرم محتاج شما و هیچکس نیست! در کل که خیلی فضای بدی بود و رضوانه خواهرم، بچش رو برده بود داخل اتاق که این سروصداها رو نتونه بشنوه.

متاسفانه هم مریم و هم شوهرش کلی حرفهای خصوصی زندگیشون رو در جمع گفتند و مریم حسابی از خجالت شوهرش درومد و حرفهایی که این آقا پشت ما زده بود رو بیان میکرد، مجید هم انکار میکرد و قسم میخورد اینا رو نگفته اما در واقع گفته بود،  تازه خواهرم میگفت  نذار من چیزهایی رو که درمورد خواهرم و شوهرش و مادرم گفتی اینجا بگم که آبرو برات نمیمونه  و.... مجید هم معلوم بود حسابی ناراحته  و عذاب وجدان داره اما خودشو از تک و تا نمینداخت، از یه طرف سعی میکرد از خودش دفاع کنه و انکار میکرد، از یه طرف کوتاه میومد که مشکل حل بشه، از یه جایی دیدم باید بیخیال ناراحتی خودم از این آدم بشم، باید من و سامان میانجیگری کنیم  و نذاریم دلخوری و ناراحتی ما، مشکل رو بیشتر کنه، برگشتم با آرامش بهش گفتم این وسط رفتار شما با من و سامان ذره ای مهم نیست و اهمیتی نداره، این زندگی شماست که مهمه، چه ما باشیم چه نباشیم! شما چرا خواهرم رو اذیت میکنی؟ سفر مشهد رو بابت حضور ما کنسل کردی، الان که ما خواستیم دو ساعت دور هم باشیم بلند شدید اومدید که به قول خودتون نذارید به ما خوش بگذره و خواهرم بابت همین موضوع کلی حرص خورده (خونه خواهر بزرگم خیلی نزدیک به مامانم هست و پیاده میشه اومد)، خب این چه معنایی داره؟ چه رفتار متناقضیه؟ بعد هم با آرامش حرف زدم و سعی کردم دلخوریها رو کمتر کنم، سامان هم بیشتر از من تلاش میکرد واسطه بشه و به شوهرخواهرم میگفت داداش! (امید و رضوانه اغلب ساکت بودند به جز یکجا که رضوانه با عصبانیت به مجید گفت با مادرم درست صحبت کن و آروم حرف بزن!) منم اون وسط جای مادرم سعی کردم حرف بزنم (مادرم چیزی نمیگفت! همش ترس آبرو بابت سرو صدا رو داشت و کلاً خیلی سروزبون دار نیست، اما من خیلی نگران حالش بودم و دلم برای مظلومیتش میسوخت)، سامان هم حرفهای خوبی میزد، بماند که یه سری حرفهاش نیازی نبود و ضرورتی نداشت! من اون وسط چندباری گفتم من از شما کوچیکترم، اما به هر حال باید یه نفر واسطه بشه، شما انتظاراتتون از هم رو بگید، هر کس به سهم خودش انتظارات طرف مقابل رو برآورده کنه یا کوتاه بیاد یا امتیازی بده، اگر نمیتونید مشکلتون رو حل کنید برید مشاوره اما حیفه زندگیتون با دو تا بچه سر لجبازی بابت خانواده ها و چیزهای اینجوری از هم بپاشه، سامان هم همش وسط رو میگرفت، مجید هم یه جاهایی حرفهایی میزد که کم و بیش حق داشت اما مریم میگفت دروغ میگه و مشکل ما فراتر از این حرفهاست و این حرفهای شما در برابر اصل مشکل ما خیلی پیش پا افتاده هست  و فایده نداره حرف زدن (لابد ما خبر نداریم دقیقا چه مشکلیه) و .... یک کلام روی حرفش بود که من دیگه دلم با این آدم نیست و باهاش زندگی نمیکنم و خونه مامان میمونم و میرم دنبال جدایی!  هم مادرم و هم مریم گریه میکردند و شرایط خیلی خیلی بدی بود! با خودم گفتم عجب غلطی کردم خواستم خواهرم و بچه هاش رو هم امشب ببینم! آخه بابت اینکه امسال نمیشد بریم عید دیدنی خونه خواهرم (بابت همین رفتارهای شوهرش) گفتم اونا هم که فقط 5 دقیقه با خونه مادرم فاصله دارند بیان که دوساعتی دور هم باشیم و منم عیدی خواهرزاده هام رو بدم، یک درصد فکر نمیکردم این آقا هم پا میشه باهاش بیاد از سر اینکه ما رو اذیت کنه وگرنه نمیگفتم!  دیگه اون شب به لطف حرفهای من و سامان و صحبتهایی که کردیم در ظاهر فضا بهتر شد و من چایی و شیرینی آوردم، اما مریم همچنان روی حرفش بود و میگفت برنمیگردم خونه، آخر سر هم اون شب خونه مادرم موند و هر چی خواهش کردم کوتاه بیاد و برگرده خونش قبول نکرد که نکرد و شوهرش و بچه هاش برگشتند خونه و اون موند، البته مجید هم با ما در نهایت ادب خداحافظی کرد و یکی دو باری تلاش کرد مریم باهاش بیاد که راضی نشد....به نظرم خیلی بیخود و بیجهت همین شوهرخواهرم خودش رو حسابی در جمع ما تحقیر کرد و حتی یه جاهایی دلم براش میسوخت که باید اینطوری به قول معروف ضایع بشه با اینکه حقش هم بود!

خلاصه که مریم خونه مادرم موند و ما هم برگشتیم خونه، البته قبلش عیدی خواهرزاده هام رو دادم و نیلا و نویان هم از خواهرام عیدی گرفتند.... فرداش یعنی 12 فروردین به پیشنهاد پسرخاله سامان، رفتیم پارک لاله. اصلا دل و دماغش رو نداشتم و پشیمون بودم چرا قبول کردم و بهانه روزه بودن و خستگی رو نیاوردم، اما از طرفی هم دیدم بد نیست بریم و حال و هوامون عوض شه، منم کلی وسیله و خوراکی و آجیل و شکلات و میوه و فلافل و مخلفات برداشتم و رفتیم، با اینکه هوا نسبتا سرد بود اما بهتر از چیزی بود که فکر میکردم و بهمون خوش گذشت، شیما همسر پسرخاله سامان هم الویه درست کرده بود و دور هم حرف زدیم  و منم چند تایی خاطره تعریف کردم و بچه ها هم با هم بازی کردند، به نظرم بهتر از چیزی بود که فکرشو میکردم. پیشنهاد دادند فردا صبحش یعنی 13 فروردین هم بریم یه طرفی که من گفتم راستش با زبون روزه برام سخته صبح بلند شدن و آماده شدن و راه دور هم نمیتونم برم چون روزم باطل میشه، همون شب هم شب 21 ماه رمضان و شب قدر بود و خب منم شبهای قدر تا سحر بیدارم و میدونستم خیلی برام سخت میشه. تعارف کردم بیان خونمون که قبول نکردند (احساس کردم بدشون نمیومد بیان) اما خب ته دلم میدونستم شرایط پذیرایی رو هم  فعلاً ندارم، حالا باید یکبار بعدترها دعوتشون کنم بیان خونمون.  اینا همونایی هستند که اوایل اسفند رفتیم خونشون و تولد خانمش بود و دو سه پست قبلتر راجبش نوشتم.

سامان هم توی پارک نیمساعتی با مریم تلفنی حرف میزد که ببینه مشکل حل شده یا نه، مدام سعی میکرد خواهرم رو راضیش کنه برگرده خونه، اما خواهرم راضی نمیشد و میگفت شما از خیلی چیزها خبر ندارید. منم آخر شب زنگ زدم به مادرم که ببینم چه خبره که بهم گفت شوهرخواهرم موقع افطار اومده و دست و پای مادرم رو بوسیده و براش هدیه گرفته و هزار بار عذرخواهی کرده و گفته عذاب وجدان دارم و حلالم کن و .... اما خب بازم مریم حاضر نشده باهاش برگرده خونه (البته یکم دلش نرم شده بوده اما میگفت این آدم حرفش حرف نیست). دوباره پسفرداش یعنی 13 فروردین رفته و برای مریم گل و کادو گرفته و در حضور خواهر کوچیکم و شوهرش و بچه های خودشون کلی منتش رو کشیده و عذرخواهی کرده و پاش رو بوسیده و التماس کرده برگرده خونه که دیگه مریم با هزار سختی و قول و تعهد باهاش برگشته.... منم به مریم گفتم به خدا همه زندگیها مشکل داره، مجید هم بد ذات نیست فقط با 45 سال سن خیلی بچست، بهش گفتم بچه ها گناه دارند و تو هم یه جاهایی کوتاه بیا و حتی یه جاهایی بهش حق بده و سخت نگیر و زندگیتونو بکنید. تاکید کردم طلاق در شرایط تو که شغل و درآمد و خونه ای نداری اصلا خوب نیست و به ضررته، به خاطر بچه ها با هم بسازید و .... خلاصه  که آخر سر و با التماس های شوهرش و تعهد بسیار راضی شد و برگشت سر خونه و زندگیش! 

اینم از حاشیه های روزهای آخر تعطیلات...چرا باید یه آدم اینطوری با رفتارهاش خودش رو پیش ماها کوچیک کنه و آخرش هم خودش هزار بار عذرخواهی کنه و در جمع ما تحقیر بشه؟؟؟! جلوی بچه هاش به مریم قول داده که دیگه رفتارش رو درست میکنه و با خانواده ما هم رفت و آمد میکنه و حاضره هر کاری کنه که مریم ازش راضی باشه بماند که مریم میگه قولش قول نیست! دیگه یکم دل خواهرم رو نرم کرده، اما خدا میدونه بتونه به حرفهاش پایبند باشه یا نه، البته خب من به مادرم گفتم مریم ما هم یه جاهایی رفتارش حتماً ایراد داشته و نباید یه طرفه به قاضی رفت و  نمیشه که همه تقصیرها پای یه نفر باشه و دخترت هیچ تقصیری نداشته باشه، مادرم هم تایید کرده.... حالا ایشالا که با هم بسازند و زندگیشون بهتر بشه، اما خدایی خیلی بده که آدم تمام مشکلات خصوصی زندگیشو اینطوری در جمع افراد کوچیکتر از خودش بریزه وسط و یه سری حرمتها شکسته بشه، نمیدونم اصلاً دیگه میشه درستش کرد یا نه، جبرانش خیلی سخته، اگر این اتفاق برای من  وسامان میفتاد مطمئنم دیگه رومون نمیشد تو جمع حاضر بشیم و باهاشون چشم تو چشم بشیم! حالا ایشالا که یکم بهتر بشه رابطشون و اینبار شوهرخواهرم برعکس دفعات قبلی به قول و قرارهاش پایبند بمونه (مریم همیشه میگه فقط حرف میزنه و پای عمل میرسه هیچی به هیچی).

 راستش رو بخواید دلم برای شوهرخواهرم هم سوخت، خیلی در جمعمون کوچیک شد، خب رفتار خودش باعث شد، اما بازم دیدن تحقیرشدن یه مرد به هر دلیل هم که باشه ، حتی اگر مستقیما به من هم ضربه زده باشه، برام راحت نیست، خیلی ناراحت شدم، هم برای خواهرم هم برای شوهرش، سر لجبازی ها چه بلایی سر زندگیشون آوردند، از خدا میخوام شرایط بینشون بهتر بشه. خدایی من و سامان شاید از این دو نفر هم بیشتر بحث و دعوا داشته باشیم اما تا جای ممکن در جمع سعی کردیم بروز ندیم، به جز یکی دو بار که البته اصلا در این حد  و اندازه نبود و فقط در حضور مامانا بود.

6. 13 فروردین هم من نظرم این بود که  سیزده به در بریم سمت شهر پرند که هم من این شهرو ببینم و هم اینکه خونه عمم اونجاست، یه سر بریم پیشش عید دیدنی (سالهاست ندیدمش و فقط تلفنی حرف زدیم)، اما سامان اصلا استقبال نکرد، البته گفت اگر تو بخوای میبرمت اما من علاقه ای ندارم اینهمه راه بریم و عمت رو هم که درست و حسابی ندیدم و نمیشناسم اونجا بریم که چی بشه؟ خلاصه که استقبال نکرد،.... دیگه دو به شک بودیم بریم بیرون یا نه، بخصوص که شب قبلش با پسرخاله سامان شام بیرون رفته بودیم، اما  آخرش دلم نیومد بشینیم تو خونه، حدود ساعت چهار  و نیم من دوباره بلند شدم و کلی خوراکی و وسیله برداشتیم که بریم  و یه پارک که مناسب بچه ها باشه پیدا کنیم و منم همونجا افطار کنم، سر راه هم کالباس و خیارشور و اسنک خریدیم، منم فلاسک چای و نون و پنیر و سبزی و گوجه و خیار و خرما و  میوه و آجیل و خوراکیهای دیگه برداشتم. دیگه در نهایت دوباره رفتیم سمت خونه مادرم اینا که یه پارک خیلی دلباز داره، همونجا جا انداختیم و پیشنهاد دادیم مادرم و خواهرهام هم بیان اما خب خواهر کوچیکم خیلی مریض بود و خواهر بزرگم هم باید میموند که به اون و بچش برسه.... دیگه این شد که خودمون تنها بودیم، ماشین اسباب بازی نویان رو هم برده بودم که بچم اونجا باهاش خیلی سرگرم شد، برای نیلا هم حباب ساز گرفتم که بازی کنه، با اینحال به روال همیشه 24 ساعته دنبال بچه ها بودیم که اینور اونور نرند و خدای نکرده گم نشند (دیروزش هم که با پسرخاله سامان رفتیم پارک لاله همین اوضاع بود) خلاصه حسابی با شیطنت بچه ها رسمون کشیده شد بسکه بچه ها رو جمع و جور کردیم و دنبالشون دویدیم، اما همینکه با همه این سختیها و اعصاب خوردیها خونه نموندیم خودش خوب بود....به قول سامان میگه ما هنر میکنیم این بچه ها رو جمع میکنیم و کار هر کسی نیست و مثلا شاید یکی دیگه جای ما بود مینشست تو خونش و اینهمه به خودش سختی نمیداد.

7. خب این هم شرحی از ایام عید، امسال من به جز 4 روز بابت عذرشرعی و 5 روز بابت سفر به سمنان، باقی روزه هام رو گرفتم، شبهای قدر هم در حد توانم همراه با تلویزیون دعا خوندم و دوست و فامیل و آشنا رو دعا کردم، بازم میگم روزه داری خیلی برام سخته، عملاً انجام هر کاری رو برام سخت میکنه، خدا رو شکر که قبل ماه رمضان، از رستوران طرف قرار داد محل کارم، چندتایی غذا گرفتیم (بدون هزینه بود) و چند مدل غذا هم از قبل داشتم، همه رو گذاشتم فریزر که بابت سحری درست کردن اذیت نشم... برای بچه ها هم از قبل غذای تازه و آماده داشتم، یعنی از جهت آشپزی کم و بیش راحت بودم اما خب با همه اینها، ضعف و بیحالی خیلی بهم غلبه میکنه و سرگیجه دارم، خیلی بیحوصله میشم و همش دلم میخواد دراز بکشم یا بخوابم اما بچه ها نمیذارند...به هر حال چیزی هم تا پایان ماه رمضان نمونده و با وجود همه این سختیها، بازم بابت کامل نگرفتن روزه هام از بابت مسافرت یکم ناراحتم (متاسفانه من اغلب روزه های قضا رو  قبل ماه رمضان بعدی نمیگیرم)، اما میدونم اگر همون روزهای سفر هم میخواست روزه باشم حسابی کم می آوردم.... با سامان هم چندباری سر همین روزه گرفتن و حرفهایی که به نظرم یه جورایی توهین به اعتقاداتم حساب میشد، بدجور دعوا کردیم اما خب هر بار به نحوی از دلم درآورد! دیگه وقتی دو تا تفکر کاملاً جدا و صددردصد متفاوت با هم مچ میشن  وازدواج میکنند بهتر از این نمیشه!

8. راستی 6 فروردین هم سالگرد ازدواجمون بود، برای سامان ادکلن و مام زیر بغل گرفته بودم که به عنوان هدیه بهش دادم، البته اینا رو در کنار خریدهای عیدش (پیراهن و شلوار و ....) براش گرفته بودم، اما با خودم فکر کردم بهتره این دو قلم رو بذارم که به عنوان کادوی سالگرد ازدواج بهش بدم...6 فروردین امسال، هشت سال از ازدواجمون و نزدیک به نه سال از آشناییمون میگذره، ده اردیبهشت سال 94 آشنا شدیم و اولین دیدارمون رو داشتیم و 27 تیر همون سال عقد کردیم، به همین سرعت! البته از 10 اردیبهشت تا 27 تیر تقریبا هر روز چندساعتی هم رو میدیدیم و به شناخت خوبی رسیده بودیم! الان نه ساله با همیم، از روزهای عاشقانه دو سال اول ازدواج فاصله گرفتیم اما همچنان زندگیمون با وجود همه مشکلات، خالی از محبت  و عاطفه نیست. نمیدونم آشنایی و ازدواج ما درست بوده یا نه، سوالیه که خودم هم نتونستم بهش جواب بدم، اما چیزی که میدونم اینه که من هم شرایط موندن در خانه پدری رو نداشتم و نمیشد بیشتر از اون صبر کنم. از این موضوع بگذریم که خودش یه داستان مفصله.

شنبه باید با اداره تماس بگیرم و ببینم کی باید برای گزارش کار مراجعه کنم، حسابی باید تلاش کنم که کمی به کارهای اداره سر و سامون بدم چون ایام عید هیچ کاری عملاً نکردم...اگر بشه برای بعد عید فطر یه سر بزنم و گزارش کار بدم.

9. مادرشوهرم اینا همچنان خونه دخترشون هستند، هنوز دو هفته ای مونده تا پایان کار خونه جدید، ایشالا تا هوا خوب و بهاریه، جور بشه و یه سفر بریم رشت... حیف اینهمه هزینه ای که بابت موهام  و مژه و ناخنم کردم وقتی عید جایی به اون معنا نرفتیم، منظورم سمت خانواده همسره، اما خب برای خودم هم این تغییر ظاهر تنوعی شد، مهم نیست... با اینکه ایام عید در مجموع بد نبود و میتونم بگم بعضی روزها خیلی هم خوش گذشت، اما بازم میگم نرفتنمون به رشت در ایام عید مثل یه خلا احساس میشد بخصوص که امسال هم من و هم سامان کل ایام عید رو تعطیل بودیم که اگر قرار بود من اداره برم و دورکار نبودم باید 5 فروردین میرفتم سر کار، مطمئنم سال آینده دورکاری در کار نخواهد بود و من وسط عید باید برم سر کار، برای همین میگم امسال فرصت خوبی بود که بی دغدغه اونجا بمونیم و نگران زمان برگشتن نباشیم... به هر حال قسمت نشد دیگه، حالا ایشالا بتونیم اردیبهشت بریم.

10. در ایام ماه رمضان و روزهای عید تا حدی تلاش کردم در خوردن زیاده روی نکنم تا دوباره چاق نشم، با این حال خیلی جاها هم نتونستم و الان نگران اینم که برم رو ترازو و ببینم وزن اضافه کردم، یه جورایی جرات اینکه خودم رو وزن کنم ندارم و همش ازش فرار میکنم! به هر حال برای این کاهش وزن 13 کیلویی خیلی زحمت کشیدم و حتی یک کیلو اضافه شدن هم برام خیلی ناخوشاینده. این چند روز اخیر مقدار زیادی شل زرد و حلیم و خرما و تا حدی زولبیا و بامیه و اسنک خوردم و دو روز پشت سر هم خودم یه کیک جدید و خیلی راحت که تازه یاد گرفته بودم درست کردم که از اونم زیاد خوردم، واقعا ولع شیرینی داشتم بابت روزه داری، اما خب عذاب ‌وجدانش برام مونده. مطمینم تاثیرش رو روی وزنم گذاشته با اینکه سعی کردم داخل خونمون پیاده روی هم بکنم.  حالا یکی دو روز دیگه جرات کنم و برم رو ترازو ببینم وضعیتم چطوره. فقط خدا کنه خیلی هم تغییر نکرده باشم و ناامید نشم.

نزدیک سه ساعته تمام هست که بعد خوردن سحری نشستم و این پست رو نوشتم، مدت زیادی از آخرین پستم میگذشت و نتونستم کوتاهتر از این بنویسم، امیدوارم بتونم پستهای بعدی رو کوتاهتر بنویسم.

برای همه شما دوستان خوبم  سالی خوب و بهاری زیبا و دلنشین آرزو میکنم. مرسی که خوندید

سلام دوستان عزیزم سال نو رو مجددا تبریک میگم...

دلم میخواست پست بنویسم اما متاسفانه لپ تاپ قدیمیم به نت وصل نمیشه و منم که پستهام اغلب بلنده، با گوشی و با وجود بچه ها نمیتونم پست بذارم... اگر بچه ها هم بگذارند خودم از تایپ کردن با گوشی بیزارم

امیدوارم بتونم نت لپ تاپم رو درستش کنم و بنویسم. غیر اون روزها داری در کنار بچه داری خیلی بهم فشار میاره و توان انجام هر کار اضافه ای رو ازم گرفته.

ده تا کامنت هم از پست قبلی تأیید نشده مونده، شرمنده دوستان عزیزم هستم... سعی میکنم لپ تاپمو درستش کنم تا آخر هفته و بتونم پستی از موضوعات این دو هفته اخیر بنویسم. 

ممنونم از دوستانی که به طرق مختلف جویای احوالم بودند  و هستند.

برگ آخر (پایان سال 1402)

قبل از هر چیز به دو تا از دوستان عزیزی که برای پست قبل پیام خصوصی فرستادید، بگم که راستش نمیدونستم چطوری جواب بدم (بخصوص به شما نازیلا جان)، فقط خواستم بگم که خوندمتون عزیزانم و ممنونم از نظراتتون.

 طی این نوشته سعی میکنم اشاره ای به سالی که گذشت و یه سری از اهدافم برای سال جدید داشته باشم اما پیش از هر چیز باید بگم که سفرمون به مشهد کنسل شد! خیلی هم مسخره و ناراحت کننده کنسل شد! راستش دلم نمیخواد این پست رو که آخرین پست امسالم هست، با انرژی منفی شروع و تمام کنم ، اما خب ننوشتنش هم یه جور دیگه ای انگار اذیتم میکنه!

++++++ قضیه اینه که شوهرخواهر بزرگه من (مجید) به شوهرخواهر کوچیکم (امید) گفته بوده برای هفته اول فروردین اگر میتونه مشهد خونه بگیره که با هم برند، امید شوهر خواهر کوچیکم هم با هزار سختی هماهنگ کرده و خونه رو از 2 تا 5 فروردین گرفته، بعد خواهرم رضوانه هم زنگ زده به من که ما خونه گرفتیم و اگر شما هم دوست داشتید بیاید و ... منم خب بعد هزار جور بالاپایین کردن با سامان که تو پست قبل نوشتم و دودل بودن بابت برخورد باجناقها در سفر  و رابطه ما خواهرها با هم و ... آخرش به خواهرم گفتم  چون رفتن ما به رشت منتفی شده، ما هم میایم، بعد چی شده؟ شوهر خواهر بزرگم وقتی فهمیده ما هم قراره بریم زنگ زده به همسر رضوانه و گفته من فکر میکردم فقط خودمون هستیم (یعنی اونا و رضوانه اینا) و چون مریم یعنی همسرش با خواهر و خانواده من رفت و آمد نمیکنه، من هم نمیخوام با خواهراش ارتباط داشته باشم و رفت و آمد کنم!

خیلی خیلی مسخره بود! خب مگه رضوانه هم خواهر زنش نمیشد؟ پس چطور به اونا گفته خونه بگیرید و بریم مشهد اما وقتی فهمیده ما هم هستیم زنگ زده و به امید همسر رضوانه گفته چون مریم با خواهر و مادر من ارتباط نداره، منم نمیخوام با خواهرها رفت و آمد و ارتباط داشته باشم؟؟؟؟ یعنی فقط من خواهر مریم هستم و رضوانه نیست؟؟؟؟ خیلی ناراحت و عصبی شدم! سامان بدتر! بیشتر از اون جهت که مثلاً من و سامان کلی بابت حضور این آدم برای رفتن به مشهد دودل بودیم و سامان به قول خودش از دیدن این آدم برای سه روز تمام عزا گرفته بود، اونوقت اون زنگ زده به همسر رضوانه و اینطوری گفته و سفر رو کنسل کرده!! یعنی اگر مثلا من و سامان میگفتیم ما مشهد نمیایم این آدم با رضوانه و شوهرش پا میشد میرفت مشهد! اما ما چون گفتیم میریم اینطوری گفته نمیایم! 

رضوانه هم خیلی ناراحت شده بود و تو پیامش به من نوشته بود امید با بدبختی جا گرفته بود و از طرفی هم همینکه زنگ زده و اینطوری گفته آبروی ما رو برده و .... رضوانه میگفت من الان با بچه دو ماهه اصلا شرایط سفر نداشتم، اما چون مجید گفته بود جا بگیرید  و...  با فکر اینکه مریم ( خواهر بزرگم) تو نگهداری از بچه تو سفر کمکم میکنه (طبیعیه که من نمیتونم براش کمکی باشم)، راضی شدم بریم، اونوقت الان که امید اینهمه به سختی هماهنگ کرده، زنگ زده که ما نمیایم و مشکلات زندگیش رو گفته، ناراحتی دیگش هم این بود که میگفت من همیشه به امید میگفتم مریم و شوهرش خیلی رابطه خوبی دارند و الان امید هم در جریان مشکلاتشون قرار گرفته و آبروی من رفته و من دوست نداشتم امید بدونه اینا با هم مشکل دارند و مریم رفت و آمد نمیکنه با خانوادش و ...

به رضوانه گفتم راستش سامان اصلا راضی به این سفر نبود و فقط به خاطر دل من که سفر و زیارت میخواست فداکاری کرده بود و خودش رو به خاطر من راضی کرده بود، اونوقت این آدم دست پیش رو گرفته و  زنگ زده که فکر کردم خودمون دو خانوار هستیم... من و سامان هر دو ناراحت شده بودیم شدیدا، بخصوص سامان که کارد میزدی خونش درنمیومد، حق هم داشت، اما من به سامان گفتم درسته ناراحت کنندست اما از این جنبه بهش نگاه کن که ما که خود سفر خیلی برامون مهم نبود و با دودلی تصمیم گرفتیم بریم و نگرانیهای زیادی هم بابت حاشیه های اونجا داشتیم، الان به جای اینکه به این فکر کنی که ما هم بابت حضور همین آدم با تردید زیاد، راضی به سفر شدیم و حالا مجید زنگ زده و اینطوری گفته، به این فکر کن که این آدم دلش رو صابون زده بوده بره مسافرت و گردش و یهویی به خاطر حضور ما خورده تو ذوقش و مجبور شده بگه نمیاد. درواقع ما که این سفر برامون مهم نبود (به جز بعد زیارتیش که برای من مهم بود)، اونه که برنامه هاش به هم خورده و معادلاتش به هم ریخته و درنتیجه به جای اینکه ما الان بابت حرفش ناراحت بشیم باید دلمون هم خنک بشه که به هدفش که سفر بوده نرسیده!

 بعد برام جالبه چرا این آدم با خودش فکر نکرده وقتی بحث سفر زیارتی باشه، رضوانه خواهرم به من هم که خواهر دیگش هستم زنگ میزنه و ما رو هم دعوت میکنه! چرا فکر کرده مثلاً کسی به ما چیزی نمیگه  و خودشون با هم راه میفتند! احتمالا طبق روال هر سال فکر کرده ما میریم رشت و تهران نیستیم و اونا با هم میرن! قبلاً هم دو بار با امید و رضوانه و مادرم رفته بودند شمال و حتی ما خبردار هم نشده بودیم و وقتی اونجا رفته بودند، من با مادرم که تماس گرفتم حالشو بپرسم، گفت ما شمال هستیم! من حتی اطلاع هم نداشتم! اون موقع خیلی خیلی دلم شکسته بود و پیش رضوانه هم بعدتر گفتم که ما قطعا نمیومدیم و شرایط شمال اومدن رو نداشتیم، اما در حد یه تعارف هم ارزشش رو نداشتیم که به ما بگید؟ (همین هم باعث شده بود به این فکر کنم که شاید اینبار هم رضوانه ما رو دعوت کرده، بابت همونه که بهش گلایه کرده بودم و شاید از ته دل راضی نبوده ما هم بریم، اما خب در جایگاه قضاوت نیستم و شاید اصلا اینطوری نباشه اما اعتراف میکنم بهش فکر کردم)...

خلاصه که اینجوری سفر مشهد کنسل شد، و خب دوباره برگشتیم به همون پلن رفتن به سمنان! بماند که اونجا هم خیلی جنبه گردشگری نداره اما بهتر از هیچیه، از اونجا که تلویزیون هم نداریم و دید و بازدیدی هم در کار نیست، تهران موندن برای من مصادف با دلگیری تمامه، مجبوریم حتی شده در حد دو سه روز یه طرفی بریم...

امسال عید من و سامان برخلاف سالهای قبل موقع تبریک عید با مجید شوهرخواهرم صحبت نمیکنیم و فقط زنگ میزنیم به مریم تبریک میگیم! متاسفم براش! زندگی رو به خواهرم زهرمار کرده، مریم بارها گفته اگر به خاطر بچه هاش نبود باهاش زندگی نمیکرد. حق خواهرم با اینهمه زرنگی و ویژگیهای مثبت چنین آدمی نبود!

البته من به سامان گفتم هر چقدر هم که ناراحت باشیم، از یه جهت هم شاید باید مجید رو درک کرد، مریم هیچ ارتباطی با خانواده شوهرش که طبقه پایین خودشون زندگی میکنند نداره، منظورم رفت و آمد هست وگرنه خب قهر مطلق نیست و خیلی محدود میره سر میزنه اما برای مناسبتها و شام و ناهار نمیره،و مجید از این موضوع خیلی ناراحته! (مسببش همین مجید و وابستگی افراطیش به خانوادش و البته یه سری رفتارهای بد خانوادش هست) از طرفی همین دو سه هفته پیش بود مریم با هول و ولا زنگ زده بود به من و با ناراحتی تمام خیلی کوتاه گفته بود "مرضیه یادت باشه استند بادکنک دست تو هست" و قطع کرد! نفهمیدم چی میگه! خیلی بی مقدمه اینو گفت و من اصلا نمیفهمیدم یعنی چی! بلافاصله مجید زنگ زد به گوشیم و بعد احوالپرسی کوتاه و سرد گفت استند بادکنک دست شماست بیام بگیرم؟؟؟!! منم پیرو حرف خواهرم که یک دقیقه قبلش زنگ زده بود گفتم آره اما سامان برده انباری و .... گفت اون یه ذره چی بوده که ببره انباری! لطفا پیداش کنید بیام ببرم!!! حالا موضوع چی بوده، مجید میخواسته برای خواهرش جشن تولد غافلگیرانه بگیره و بره کیک بگیره و خونه مادرش رو تزیین کنه!!! خواهری که سنش از خواهر خود من بیشتره و یه بچه بزرگ هم داره! استند بادکنک رو برای همین میخواسته و وقتی از مریم پرسیده بوده کجاست مریم از شدت حرص و ناراحتی بهش گفته بوده تو خونه نیست و دادم بابت جشن تولد نیلا به مرضیه! بعد هم فوری به من زنگ زده بوده که هماهنگ کنه و دروغش لو نره، مجید هم سر لج و لجبازی زنگ زده بود به من که اگه اونجاست بیام بگیرم که گفته بودم گذاشتم انباری! حتی پشت بندش به سامان هم زنگ میزنه که میتونی بیاری و کی بیام ازتون بگیرم! حالا قیمتی هم نداره اما قضیه لجبازی بوده، تو همین اثنا خود مجید استند بادکنک رو تو خونه میگرده و پیدا میکنه و دعواشون میشه! این وسط منم از همه جا بی خبر به قول معروف بده میشم! یعنی میفهمه با مریم همدستی کردم! (مگه کار دیگه ای ازم برمیومد؟) حالا همینطوریش که این آدم با من و سامان بیخود و بیجهت (بدون هیچ بحث و دعوایی) زاویه داشته، عملاً بدتر هم شده! 

به مریم گفتم حالا یه استند بود میدادی بهش و حساسیت نشون نمیدادی! اما اونم حق داشت یه جورایی، میگفت تو این هفده سال حتی یکبار برای من تولد نگرفته و حتی تبریک درست و حسابی هم  روز تولدم نگفته و خودش رو همیشه فدای خانوادش کرده و به من ذره ای بها و اهمیت نداده، اونوقت میخواسته برای خواهرش جشن تولد بگیره و غافلگیرش کنه! اصلا آخه کدوم مرد 46 ساله ای میاد برای خواهرش جشن تولد بگیره اونم سورپرایزی و دنبال کیک و تزئئیات جشن بره! اصلا  کار معمولی نیست! به نظرم یه کار عذر میخوام خاله زنکی هست! حالا باز اگر مثلا به همسر خودش ذره ای اهمیت میداد و براش کادو میگرفت یا حتی یکبار غافلگیرش کرده بود، این کارش یکم قابل توجیه بود اما آخه هر کی هم جای خواهرم بود شدیداً ناراحت میشد و عصبی.... آخرش هم جشن تولد برای خواهرش گرفته بود و غافلگیرش کرده بود  اما مریم  نرفته بود (سالهاست خونه خواهرشوهرش نرفته) و مجید بابت همین موضوعات حسابی عصبانی  و دل چرکین  بود و این وسط من از همه جا بیخبر هم طبیعتا متهم شدم که با مریم همدستی کردم! 

حالا خلاصه چنین موضوعی هم اضافه شده بود، و دیگه این آدم حسابی از ما دل چرکین بود که ذره ای برام مهم نیست، اما به سامان گفتم هرچقدر هم ازش عصبانی باشیم از یه دید و زاویه جدید نگاه کنیم خب اون هم دنبال انتقام گرفتن هست و تنها راه انتقام هم اینه که بگه منم با خواهرت رفت و آمد نمیکنم و خونش نمیرم و جایی باهاشون نمیام و .... اما قسمت مسخرش اینه که خب رضوانه هم خواهرزنشه و دیگه چه فرقی میکنه! البته شاید چون رضوانه سنش از ما کمتره و با مجید صمیمی تر بوده از اول، اما در هر حال که خواهرزنش حساب میشه!

خلاصه که اینم سفر مشهد که به این شکل کنسل شد، بازم میگم بابت نرفتن به سفر ناراحت نیستم، خیلی دوست داشتم برم زیارت و به هر حال الان که رشت رفتن کنسل شده بود، جایی مسافرت برم، اما بابت اینکه خودمون هم بابت حضور در جمع خواهرها و باجناقها نگرانی داشتیم، در کل فکر میکنم همین بهتر بوده که خود به خود جوری بشه که نریم، چون اگر اونا میرفتند، طبیعتا ما هم باهاشون میرفتیم و دلم نمیومد نه بگم حتی با وجود همون دل نگرانیهایی که داشتیم (در جواب سارینا جان پست قبلی توضیح دادم). میخوام بگم از اینکه نمیریم مشهد ناراحت نیستم اما از برخورد این آدم که مثلا زنگ زده به شوهر رضوانه و برگشته گفته فکر کردم ما دو خانواده فقط خودمون هستیم و ... ناراحت شدم و اعصابم به هم ریخت، اما در عین حال بر اساس تجربیات گذشته ترجیح دادم هیچ حرفی راجبش نه با مادرم و نه با مریم نزنم و هیچ گلایه ای نکنم انگار نه انگار که چیزی شده! فقط خب طبیعتاً این آدم هزار برابر بیشتر از قبل از چشممون افتاده و رفتار ما بر اساس رفتارهای خودش تنظیم میشه از این به بعد! امیدوارم لازم نباشه این آدم رو ایام عید و خونه مادرم ببینم! واقعا نمیدونم چه برخوردی کنم! البته سامان تکلیفش معلومه و اصلا بهش محل نمیده، اما من برام سخته بی محلی کردن و خودم اذیت میشم! اما قطعا برخورد من از قبل هم با این فرد سردتر خواهد بود هر چقدر که برام سخت باشه! دو روز دنیا چه ارزشی داره خدایی که باید این حرفها باشه؟ اونم وقتی من و سامان هیچ برخورد بدی با این فرد نداشتیم تو این سالها!

من اصلا دوست نداشتم آخرین پست امسالم رو اینطوری شروع کنم! الان هم ناراحتم که اینهمه درمورد این موضوع نوشتم و مجددا خودم هم عصبی شدم، اما چه کنم که دست خودم نیست، نمیتونم سرسری از موضوعات عبور کنم....

++++++ بگذریم، سالی که گذشت برای من نه سال خوبی بود و نه بد ، کم و بیش خنثی بود. از جهت اینکه دورکار بودم و پیش بچه ها خوب بود و خدا رو شکر میکنم، از طرفی از نیمه دوم سال سامان رفت سر یه کاری که درسته حقوق کمی داشت اما به موقع بود و سامان حالش بهتر شده بود و یکم به آرامش رسیده بود، که البته متاسفانه دو ماه اخیر باز زمزمه رفتن از اینجا رو بابت حقوق و پرداختی کم سر داده و دوباره ناراحت و کلافست و میگه سال بعد باید بره دنبال کار دیگه ای! این ناراحتی ها به من هم منتقل میشه و ناراحتم میکنه! همین شغل نابسامان همسر و وضعیت بد مالیش هست که مسبب بخش زیادی از دعواها و ناراحتی های ماست (جدا از دغدغه های بچه ها البته) نه که من ازش پول بخوام یا بهش فشار بیارم، مدتهاست همه هزینه ها تا حد زیادی با خودمه و تازه یه مدت کوتاهی بود که یکم فشار از روم برداشته شده بود اما بابت اینکه چون همسرم حس میکنه به جایگاهی که لایقش بوده نرسیده و هرگز پول به اندازه کافی نداشته و همیشه هشتش گروی نهش بوده و درگیر بدهیهای شخصی خودش و نمیتونه خودش نیازهای ما رو برآورده کنه، اعصابش اغلب خورده و کلافست و نگران و این عصبی بودن و تحریک پذیر بودن رو به زندگیمون منتقل میکنه و منم خب نمیتونم همیشه کوتاه بیام! انقدر دلم میخواست این آدم پول و حقوق کافی داشت! خدا شاهده نه از بابت خودم و زندگیمون، بیشتر از جهت اینکه حال خودش خوب بود و  انقدر عصبانی و تحریک پذیر نبود که بخواد سریع واکنش های عصبی نشون بده، قطعا اگر پول کافی داشت، مثل قدیمترها شاداب بود و این شادی به زندگیمون تزریق میشد، نه مثل الان که برای اینکه همش فکر و خیال نکنه  و احساس شکستی که تو زندگی داره اذیتش نکنه، مدام بره تو اینستاگرام و یه جورایی به عنوان تسکین ناراحتی هاش بهش نگاه کنه. همسر من شدیدا دست و دلبازه و میدونم اگر پول کافی داشت تمامش رو برای ما خرج میکرد و  چیزی برای خودش نگه نمیداشت، همین الان هم یک سوم یا نصف همون حقوق کم رو میریزه به حساب من... خدایا خودت نظری کن که سال آینده همسرم یه شغل مناسب با درآمد مناسب داشته باشه و یکم به آرامش برسه و به تبعش زندگیمون هم بهتر بشه.

++++++ امسال از مرداد ماه شروع به رژیم گرفتن کردم! در کمال ناامیدی! هرگز در زندگیم انقدر چاق نشده بودم! اینجا هم نوشته بودم که چطوری با دیدن عدد وزنم روی ترازو شوکه شده بودم! اصلا امیدی نداشتم بتونم اینهمه وزن کم کنم و تا مدتها افسرده شده بودم و عذاب وجدان داشتم که چرا گذاشتم این اتفاق بیفته، اما در کمال ناامیدی دوباره شروع کردم و رژیم گرفتم و تو خونه هم هر روز 50 دقیقه بطور متوسط با هزار بدبختی بعد خوابوندن نویان پیاده روی کردم (تو همین خونه 66 متری!) و در کمال تعحب و خرسندی تا الان 13 کیلو کم کردم! از وزن 73/400 رسیدم به وزن 60 کیلوگرم! راستش نمیخواستم تا وقتی به وزن دلخواهم نرسیدم درمورد روند کاهش وزنم در وبلاگم بنویسم، اما خب الان خدا رو شکر با این 13 کیلویی که کم کردم، نسبتا به وزن خوبی رسیدم، البته در واقع باید چند کیلوگرم دیگه کم کنم، اما به نظر خودم در همین اندازه کافی باشه، از اونجا که من قد بلندی ندارم  و یه جورایی کوتاه حساب میشم، اضافه وزن خیلی روی اندامم تاثیر منفی میذاره و البته روی سلامتیم، از طرفی کاهش وزن خیلی زیاد هم باز باعث میشه خیلی ریز و کوچیک به نظر برسم، برای همین روی همین 60 کیلو اگر بمونم خیلی عالیه، هر چند اگر 59 بشم که خیلی هم بهتره، (اما همین یک کیلوی آخر رو کم کردن برام مثل جون کندنه،) فقط باید مواظب باشم ایام ماه رمضان وزنم بیشتر نشه، چون معمولا برخلاف تصور عموم، خیلی ها تو ماه رمضان وزنشون بیشتر هم میشه بابت شیرینی جات و پرخوری در افطار و .... اگر به 59 کیلو برسم به معنای اینه که بطور کامل به وزن قبل بارداری نویان رسیدم، وزن من قبل باردارشدن نیلا 58/5 و قبل بارداری نویان 59 بود، حالا الان اگر روی همین 60 هم بمونم و دوباره وزنم برنگرده خیلی عالی میشه. دارم سعی میکنم همچنان با وجود روزه دار بودن، روزی 40 دقیقه پیاده روی کنم و وعده سحر و افطار هم زیاده روی نکنم، امیدوارم اگر هم در نهایت جایی حتی همون سمنان برای مسافرت رفتیم، توی سفر هم مراعات بکنم و وزنم بیشتر نشه.

++++++ امسال از جهت رابطه با همسرم هم سال زیاد خوبی نبود، زیاد بحث و جدل داشتیم، یه روزهایی هم خیلی خوب بودیم، اما خیلی وقتها هم کار به مشاجره و دعواهای بد و توهین میرسید و من خیلی وقتها فکر میکردم جداشدن بهتر از این زندگیه! خیلی روزها از دستش ناراحت بودم و دلم باهاش صاف نبود، البته که اعتراف میکنم من هم خیلی جاها مقصر بودم، خوب میدونم اگر فقط بتونم خودم رو بیشتر کنترل کنم و یکم کمتر بهانه بگیرم و به قول معروف کمتر بهش پیله کنم و غر بزنم، خیلی از مشکلات کمتر میشه (منم البته دلایل خودم رو داشتم و به خودم یه جاهایی حق میدم)، اما حقیقت اینه که اون هم باید یاد بگیره خشمش رو کنترل کنه، سامان به شدت مهربون و دلسوزه، خیلی خانواده دوسته و نسبت به ما خیلی تعصب داره و به من هم خیلی علاقمنده، عاشق من و بچه هاست، اما بابت شرایط کاری بی ثباتش و بی پولی و اوضاع مملکت و درگیر شدن بیش از حد در مسائلی که به زندگی ما ارتباطی نداره، اغلب کلافه و نگرانه و با هر برخورد من سریع به هم میریزه و واکنش بد نشون میده، البته اعتراف میکنم یه وقتها هم خیلی خوب در برابر من کوتاه میاد اما خیلی وقتها هم واکنش های هیجانی بدی داره و منم که اهل کوتاه اومدن نیستم،و نمیتونم جلوی حرف زدنم رو بگیرم و جواب های تندی میدم و این میشه که اغلب بحث های پر سر و صدایی میکنیم که برای بچه ها خوب نیست، باید بتونم هر طور که هست هر طور که هست در سال جدید این روند رو تغییر بدم، حداقل روی خودم کار کنم که کمتر بهش ایراد بگیرم و بیشتر کوتاه بیام و حداقل به خاطر بچه ها هم که شده، سهم خودم رو در آرامش خونه و بهتر شدن رابطمون به عهده بگیرم.

++++++امسال خواهر کوچیکم رضوانه هم بچه دار شد و یه دختر زیبا به جمع خانوادمون اضافه شد، روشا جانم دیروز 2 ماهه شد و واکسن دوماهگیش رو زد، استرس زیادی بابت بارداری خواهرم به همه ما وارد شد، اما خدا رو شکر که بچه سلامت به دنیا اومد. 

++++++ سونیا خواهر همسرم، هنوز تعارفی نکرده که بیاید رشت و ... خب البته این روزهای آخر سال شیفت بیمارستانه و ... ما هم که در هر صورت نمیریم، اما از اونجا که به هر حال سالهاست ایام عید رو پیش خانواده همسرم و رشت بودیم و امسال بابت جابجا شدن یکبارشون نشده که بریم، انتظار دارم حداقل تعارفی بکنه که مثلا حالا مامان اینا فعلا خونشون آماده نیست، خونه ما که هست  و به خاطر نیلا که انقدر اینجا رو دوست داره بیاید خونه ما.... راستش اگر چیزی نگه و تعارفی نکنه، یکم ناراحت میشم اما در عین حال سعی میکنم به روی خودم نیارم و زیادم بهش فکر نکنم. حالا شایدم بعدتر بهمون بگه، نمیدونم...من اگر بودم خدا شاهده حتماً تعارف جدی میکردم و همین قبل سال تحویل هم میگفتم. الان سه روزی هست که مادرشوهرم اینا خونه دخترشون هستند و معلوم نیست کی خونه جدید آماده بشه... میدونم اگر خونه جدید حاضر بشه بهمون میگه که بریم، اما بعیده که طی این تعطیلات این اتفاق بیفته.

++++++از این حرفها که بگذریم، فردا باید خونه رو حسابی تمیز بکنم، درسته که با هزار سختی خونه تکونی کردم اما ظاهر خونه خیلی به هم ریخته هست و دوباره باید فردا همه جا رو تمیز کنم، البته خب تمیزی سطحی تری هست و مثل خونه تکونی نیست دیگه، خدا رو شکر خونمون از اون حالت افتضاح درومده و راضیم، اما بچه ها خیلی ریخت و پاش میکنند، همین الان نویان همه شال و روسریهای من رو که کلی وقت گذاشتم مرتب کردم، به هم ریخته! دیوارها و کابینتها و درها رو دوباره نقاشی کرده و رد دست بچه ها همه جا هست... خلاصه که فردا حسابی کار دارم، روزه گرفتن هم برام اصلا راحت نیست، امروز روز دومیه که روزه میگیرم، خیلی بیجون میشم، بدنم لمس میشه و دلم میخواد همش دراز بکشم که نمیشه! از شدت ضعف تحریک پذیر میشم و زیاد حوصله بچه ها رو ندارم  و همین الان با هردوتاشون برخورد خیلی خشنی کردم بابت زدن حرفهای زشت به من و به همدیگه!، امیدوارم یکم که بگذره روزه گرفتن برام راحتتر بشه.

 امروز غروب هم اگر شد یه سر بریم با بچه ها بیرون که یکم حال و هوای عید رو ببینم و دلمون باز شه، نیلا خیلی بهانه بیرون رفتن رو میگیره! دلم میخواد نیلای من با عید نوروز و رسومات آشنا بشه و با هم سبزه و شاید ماهی بخریم (البته با ماهی موافق نیستم اصلا، شاید به خاطر دل بچم بگیرم نمیدونم) دلم گرفته و دوست دارم برم بیرون و شور و هیجان مردم رو ببینم، پارسال که سر کار میرفتم بابت رفت و برگشت به سر کار، بیشتر بیرون بودم و دیدن هیاهوی اسفندماه برام جذاب بود، امسال بابت دورکاری اغلب خونه بودم، البته به جز روزهایی که رفتم بابت خرید و آرایشگاه و یکی دو روزی که رفتم سر کار بابت گزارش کار و ...برای همین از اسفند ماه جذاب چیز زیادی نفهمیدم و ندیدم و فردا هم که روز آخر اسفند هست، امروز و فردا با وجود روزه بودن و کارهای زیاد خونه، باید برای دو ساعت هم که شده با بچه ها بریم بیرون و هوایی عوض کنیم، روز اول فروردین هم نزدیک افطار بریم خونه مادرم عید دیدنی، اگر همه چی جور شد، دوم یا سوم فروردین هم بریم سمنان، که امیدوارم حداقل سمنان رفتن ما دیگه حاشیه ای نداشته باشه، آخه تا الان حتی یکبار هم نشده که من و سامان بریم اونجا و مادر و مریم خواهر بزرگم حضور نداشته باشند،  همیشه اونا اونجا بودند و ما بهشون ملحق شدیم، امیدوارم حرف و حاشیه ای پیش نیاد و در حد دو سه روز هم که شده بریم و هوایی عوض کنیم.

++++++ شاید برای فردا تلویزیون رو برقرار کنم، روانشناس نیلا موافق نیست و میگه نتایج خوبی که به دست اومده از دست میره، اما منم خدا شاهده بیشتر از این نمیتونم در ایام ماه رمضان و بخصوص ایام عید تو خونه بشینم صمم بکم و در و دیوار رو نگاه کنم، اعصابم شدیدا به هم ریخته و روحیم خیلی بد شده و انگار دیگه نمیتونم این دلگیری و سوت و کوری رو تحمل کنم، علیرغم نظر دکتر، تلویزیون رو آزمایشی برقرار میکنم و فقط امیدوارم بتونم یه مدیریت درستی داشته باشم و مثلا کلا در روز سه چهار ساعت روشن باشه و تمام، قبلا تا وقتی بچه ها بیدار بودند، تی وی هم روشن بود و الان میفهمم چه اثرات مخربی داشته! اگر هم روشنش کنم باید با مدیریت زمانی باشه و امیدوارم بتونم حریف بچه ها بشم که هر موقع گفتم وقت تلویزیون تمام شده قبول کنند و بحث نکنند، کاش میتونستم بازم بی تلوزیونی رو تحمل کنم اما خدا شاهده خیلی زیاد برام سخت شده. واقعا خونه دلگیر میشه، تازه نظر دکتر اینه که حتی رادیو و موسیقی هم نباید روشن باشه، خب پس ما چکار باید بکنیم....به هر حال اعصاب و روح و روان من هم مهمه دیگه، خداییش آدم ایام عید خونه باشه، جایی نره و کسی هم نیاد دیدنش، تلویزیون و رادیو و هیچی نباشه قابل تحمله؟ حالا ماه رمضان هم جای خودش رو داره، من واقعا دلم برای لحظه شنیدن اذان و باز کردن روزه ام همراه با سریالهای ماه رمضان تنگ شده، ظرفیت من هم حدی داره، دیگه ببینم چطور میشه، اگر نتونم درست مدیریت کنم تماشای تلویزیون رو، مجددا خاموشش میکنم، اما راستش بیشتر از این تحمل ندارم که بطور کامل خاموش بمونه حتی اگه دکتر نیلا اصرار کنه که همچنان ادامه بدیم و نظرش صددرصد منفی باشه، آخه بدیش اینه که حتی زمان هم نداده که تا کی خاموش باشه! شاید مثلا یکسال دیگه باید خاموش بمونه، من خدایی برام خیلی سخته، وقتی 24 ساعته خونه ای، نداشتن تلویزیون و رادیو خیلی میتونه روی اعصاب آدم تاثیر بد بذاره، البته یه مدتی عادت کرده بودم اما الان که ماه رمضان و عید هست نبودنش خیلی خودنمایی میکنه. حتی برای سامان هم راحت نیست و خودش چندباری گفته بسه دیگه روشنش کنیم و من بودم که گفتم اینهمه هزینه کردیم باید با حرف دکتر هماهنگ باشیم و نذاشتم روشنش کنه، حالا ایشالا که به خیر بگذره برقراری مجدد تلویزیون و پشیمون نشم بعدها.

++++++اونور سال باید نویان رو بطور کامل از شیر خشک بگیرم، کار راحتی نیست، بخصوص بابت شیرخوردن شبانش خیلی نگرانم، نویان عادت داره از شب تا صبح دو سه بار شیر خشک میخوره، نمیدونم چطوری ترکش بدم و کلا از شیر خشک بگیرمش، طی روز مشکل زیادی پیش نمیاد، مشکل شبهاست و اینکه نیمه شب خیلی گرسنه میشه و نمیدونم چه جایگزینی بذارم و چکار کنم که بدون شیر خشک بتونه نیمه شب که از گرسنگی بیدار میشه دوباره بخوابه...امیدوارم از این مرحله هم عبور کنم و بعد هم غول بزرگ از پوشک گرفتن که فعلا عجله ای براش ندارم و میدونم نویان اصلا آمادگیش رو نداره اما اگر این مرحله بعدها انجام شه، بار بزرگی از دوشم برداشته میشه.

چند تا موضوع دیگه هم بود که میخواستم بنویسم اما دیگه مطلبم خیلی طولانی میشه. برای سال بعد یه برنامه خیلی مهم دارم، که ایشالا به وقتش مینویسم، فقط امیدوارم خدای مهربون مثل همیشه مراقبمون باشه و بتونیم به خوبی از عهده اونکار بربیایم و همه چی به خیر و خوشی انجام بشه. شما هم دعام کنید لطفاً. در کنار این موضوع، مهمترین کاری که دوست دارم سال بعد به انجام برسونم اینه که بتونم بیشتر روی خودم و شخصیتم کار کنم و آدم بهتری باشم، خوددارتر باشم و رابطم با همسر و بچه ها رو بهتر مدیریت کنم، صبور تر و آروم تر باشم (تازگیها خیلی عصبی میشم با شیطنت های بچه ها و حوصلم کم شده و خیلی زود از کوره درمیرم) و بخصوص به قولی که به خودم دادم بابت اینکه به آدمها بیش از حد بها ندم و محبت و صمیمیت بیش از حد نشون ندم  عمل کنم (اینکه نذارم ازم سوء استفاده بشه و هر طور دوست دارند باهام رفتار کنند)، سعی کنم اولویت اول زندگیم خودم و خانوادم و منفعت خودمون باشه و هیچکس رو جلوتر از خودم و همسر و خانوادم قرار ندم، سعی کنم اعتماد به نفسم رو تقویت کنم و خودم رو بیشتر از قبل دوست داشته باشم، با آدمهای مثبت ارتباط برقرار کنم و اگر شرایطش بود با پسرخاله های همسر و دوستان دیگه همسر، رفت و آمد کنم، تلاش کنم رفتارهای وسواسیم رو به حداقل ممکن برسونم، روی رابطم با همسر کار کنم و سعی کنم فضای خونه رو برای بچه ها آرومتر و مثبت تر کنم، البته اینا همه به حرف راحته اما در عمل انجامش خیلی سخته، نباید ناامید بشم و باید قدرت ارادم رو به کار بگیرم و حداقل تا درصد زیادی عملیش کنم.

انشالله که لطف خدا شامل حالم بشه و بتونم سال بعد هم از دورکاری استفاده کنم و بیشتر در کنار بچه ها باشم، امیدوارم دل نگرانیهایی که بابت نیلا  و اضطرابش و رفتارهای وسواسیش دارم و البته نگرانیهای جدیدم بابت نویان و پرخاشگریهای این اواخرش در سال آینده به حداقل برسه، آمین...

++++++ من متولد 29 اسفند هستم و فردا تولدم هست اما شناسنامم برای اول فروردین هست، از نظر ویژگیهای رفتاری تا 90 درصد به اسفندماهی ها نزدیکم، به هر حال که فردا تولدم هست و طبق معمول افراد زیادی نیستند که به من تبریک بگند، فکر میکنم همسرم کادوی کوچیکی در نظر گرفته باشه، خودش یکی دو بار اشاره کرده، اما خب من ازش انتظاری ندارم، میدونم اگر درآمد بالایی داشت همش رو خرج من و بچه ها میکرد، حتی نمیذاشت دست تو جیبم کنم، برای همین هست که خودم خیلی از مخارج رو به عهده گرفتم و راضی نیستم در شرایطی که اینهمه بدهی و مشکلات داره برای من و تولدم خرج زیادی کنه، البته بخواد هم خب نمیتونه زیاد هزینه کنه اما من با یه شاخه گل یا یه گلدون کوچیک هم راضیم، فقط در این حد که بدونم به یادم بوده راضیم، خانواده خودم به مناسبتهایی مثل تولد خیلی اهمیت نمیدند، اغلب حتی در حد تبریک زبانی هم یادشون میره، اما خانواده سامان برعکس براشون مهمه، پارسال خونه مادر همسر یه جشن خودمونی گرفتیم (سونیا با هماهنگی سامان کیک خرید و آورد خونه مامانش) و مادرشوهرم بهم عیدی ها و هدیه های خوبی داد،  اما امسال که اونجا نمیریم، و طبیعتا عیدی و کادویی هم در کار نیست، حالا من که بچه نیستم کادو بخوام اما حقیقت اینه که عاشق عیدی و کادو گرفتن از دست مادر و پدر همسرم موقع سال تحویل هستم، تو دلم ذوق میکنم. (دلم خیلی برای پدرم که موقع سال تحویل بهمون عیدی میداد تنگ شده الان مامانم اینکارو میکنه). من خیلی کم از بقیه کادو گرفتم تو دوران زندگیم، برعکس خودم خیلی به بقیه هدیه دادم، با مناسبت و بی مناسبت، اما درمورد خودم این اتفاق نیفتاده، برای همین وقتی میدیدم خانواده همسرم و بخصوص مادرش به این مناسبتها اهمیت میده و گاهی برام جشن میگیرند، دلم خیلی گرم میشد. چقدر زندگی با محبت کردن زیباست و من عاشق اینم که به بقیه عشق بدم و عشق بگیرم و حال دلشون رو خوب کنم، هر چقدر که این موضوع متقابل نباشه...

++++++ چهار فروردین هم تولد دو سالگی پسر گلم نویان هست، عین برق و باد گذشت، با وجود یه بچه کوچیک دیگه و مشکلات روحی که دخترم داشت، راحت نبود اما گذروندم... عاشق پسر گلم هستم، عاشق هردوشون هستم و ایکاش که براشون مامان لایقتری باشم، از خودم راضی نیستم و دوست داشتم مادر بهتری بودم. ظرفیت من هم همینه. فعلا برای تولد نویان برنامه خاصی نداریم به وقتش ببینیم چیکار میکنیم براش ایشالا. 

++++++ هر چه که بود، خوب و بد امسال تمام شد، برای من هم سخت و هم آسون گذشت، از خدا میخوام سال پیش رو برای همه شما دوستان عزیزم سالی پر از خیر و برکت و حال خوب و دلخوشیهای ریز و درشت باشه.و انشالله که برای مردم کشورمون هم سال خوبی باشه، مردمی که حقشون شادی و نشاط و حال خوبه. من عاشق این کشور و خاکم هستم و ایکاش و صد ایکاش روزی برسه که ایران عزیزمون به جایگاهی که و اقعا حقش هست برسه و مردم صبور  و سختی دیده ما هم به آنچه لیاقتش رو دارند برسند، الهی آمین.

++++++  لحظه تحویل سال هم که ساعت 6:36:26 ثانیه هست، نهمین روز از ماه رمضان 1445 هجری قمری و 20 مارس 2024 میلادی (اولین باره به چنین تاریخهایی اشاره میکنم و نمیدونم چرا ) امیدوارم وقت بشه و بتونم سفره هفت سین تدارک ببینم، فعلا که هیچ کارش رو نکردم، بعد افطار بریم یه سر بیرون و ببینم میشه وسایلش رو بگیرم، بیشترش رو دارم البته اما راستش انگیزه سابق رو ندارم که سفره بندازم، شاید تا فردا که خونه تمیز و مرتب میشه، ذوقش رو پیدا کنم.

 موقع تحویل سال من همیشه حتی در حد چند آیه کم قران میخونم، همیشه برای پدر و خواهر عزیزم که سالهاست از داشتنشون محرومم (خدا میدونه چقدر دلتنگشون هستم) و سایر اموات بخصوص مادربزرگهام و عمم و دایی و زنداییم فاتحه و صلوات میفرستم و دعای خیرم رو بدرقه راهشون میکنم، از ته دلم برای سلامتی خودمون و خانواده و حال خوب همسرم و بچه هام دعا میکنم و اعتقاد دارم این دعاها به درگاه خدا میرسه و شنیده میشه، از شما هم ممنون میشم سال تحویل که موقع استجابت دعاهاست، من و همسر و بچه هام رو دعا کنید  و به یادمون باشید، من هم قابل باشم دعاگوی شما دوستان عزیزم که طی این سالها در غم و شادی کنارم بودید و اغلب از دوستان دنیای واقعی هم به من نزدیکتر بودید هستم.

بهترین دعای من در واپسین روزهای سال ۱۴۰۲ همون دعای تحویل سال هست که از خدا می‌خوام برای هممون محقق بشه.

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبراللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال 

حول حالنا الی احسن الحال

متاسفانه پریشب که با مادرشوهرم صحبت کردم متوجه شدم خیلی یهویی مجبورند همین ور سال جابجا بشن! یعنی اون کسی که خونه رو ازشون خریده، تسویه کرده  و قصد داره بیاد اونجا و ساکن بشه، از اونجا که دو تا هم سگ داره، هیچ جایی نمیتونه ولو موقت بمونه و خیلی عجله داره زودتر اثاث بیاره، از طرفی خونه جدید مادرشوهرم اینا هم در حال تعمیر و بازسازیه و هنوز کامل نشده، مادر و پدر همسر مجبورند موقتا اسباب و اثاثیه رو داخل یکی از اتاقهای خونه جدید جا بدند و خودشون هم برند خونه سونیا خواهر همسر تا کار بازسازی و تعمیرات خونه تمام بشه، طبیعتاً اونجا که برند من نمیتونم امسال رو رشت برم، هر چی باشه آدم، خونه خواهر همسر یا حتی خواهر خودش اندازه خونه پدر و مادر راحت نیست! ضمن اینکه احتمالا سونیا شیفت بیمارستان هم در ایام عید باشه و هیچ جوره نمیخوام با دو تا بچه مزاحمش بشم، خودش هم تعارفی نکرده هنوز، البته فعلاً دلیلی هم برای تعارف نیست، چون هنوز مادر و پدر همسر هم نرفتند خونه سونیا و همین روزها میرن، شاید بعد اینکه رفتند و موقع تبریک عید که زنگ میزنه، تعارف کنه ما هم بریم اونجا خونشون اما برای ما که فرقی نمیکنه، چون به هر حال من به هیچ عنوان دوست ندارم مزاحمش بشم، همینجوریش چند روز باید پذیرای پدر و مادرش باشه و احتمالا سر کار هم بره، من و سامان و بچه ها بار اضافه ای روی دوشش نمیشیم، اما خب ته دلم دوست دارم حداقل بهمون تعارف کنه، با اینکه ما رفتنی نیستیم اما دوست دارم یه تعارف کوچیک هم که شده بکنه و حس خوبی بهم میده....منظورم رو که متوجه میشید.

از پریشب که متوجه شدم قضیه رشت رفتن امسال منتفیه، خیلی زیاد خورده تو ذوقم! خیلی ناراحت شدم و تا فرداش دمغ بودم، این سالهای اخیر بعد ازدواجم هر سال عید نوروز میرفتیم رشت (به جز دو سال که خانواده همسر اومدند تهران و یکسالش من باردار بودم و منتظر تولد نویان 4 فروردین، یکسال هم سال تحویل سمنان بودیم، سال اول بعد فوت بابا) و اغلب سال تحویل خونه مادر و پدر سامان بودیم و اتفاقاٌ حس و حال خوبی هم بود، اصلا نمیتونستم تصور کنم امسال قرار نیست بریم، یعنی با خودم میگفتم فوقش شده سه چهار روز میریم و تو بستن اسباب اثاثیه هم کمک میکنیم و زود برمیگردیم که مزاحم کارشون نباشیم (بخصوص که ماه رمضان هم هست و من روزه میگیرم و اونجا مسافرم و نمیتونم روزه بگیرم)، اما اینکه مادر و پدر همسر خیلی یهویی اینور سال مجبور باشند اثاثاشون رو ببرند خونه جدید و خودشون برند خونه دخترشون و ما نتونیم بریم رشت، اصلا تو تصوراتم نبود! به سامان میگم خدا پدر و مادرها رو حفظ کنه، تو رشتی هستی اما اگر مثلا پدر و مادرت خونه ای نداشتند، ما رسماً جایی نداشتیم که بریم بمونیم و فرقی با آدمهای دیگه نداشتیم، درسته که خاله ها و دایی ها و خیلی اقوام سامان رشت هستند و خیلی هم مهربون و دوست داشتنی هستند، اما خب آدم نمیتونه مثلا تعطیلات عید بره خونشون و چند روز بمونه، حتی خونه خواهر و برادر هم نمیشه، فقط خونه مادر و پدر آدم احساس راحتی میکنه (اونم البته استثناهایی داره)...

خلاصه که رشت رفتن منتفی شده و من دمغ شدم، اگر میدونستم اینطوری میشه از یکماه قبل یه برنامه ای برای مسافرت در عید میریختم، مادرم میگه خب بمون خونه و استراحت کن، اما منی که دورکار بودم و اداره نمیرفتم چه استراحتی؟؟؟ بعد هم مایی که به خاطر نیلا حتی تلویزیون و رادیو هم نداریم، مثلا تو روزهای عید چطور سر کنیم؟ خیلی دلگیر و ناراحت کننده میشه برامون، همون شب که مادرشوهرم اینطوری گفت رفتم تو سایت "جاباما" ببینم میشه برنامه سفری ریخت و وضعیت هتل ها و ویلاها چطوره! حتی دوردست ترین و غیرتوریستی ترین شهرها هم یه سوییت زیر 50 متر رو کمتر از شبی یک و نیم نمیدادند! تازه با حمام و سرویس مشترک که من امکان نداره چنین جایی برم! اگر یکم امکانات داشت که زیر دو و نیم میلیون پیدا نمیشد و قیمتها تازه از دو ونیم شبی شروع میشد! خیلی جاها رو نگاه کردم، دیدم واقعا به صرفه نیست! خداییش اگر میدونستم رفتن ما به رشت کنسل هست اینهمه هزینه ای که بابت رسیدگی به خودم و خریدهایی که بعضا ضرورت فوری هم نداشتند کردم رو انجام نمیدادم و پول سه شب هتل میدادم!

آخه من طی همین چند روز اخیر رفتم و موهام رو هایلایت کردم که با اینکه موهام رو یکماه پیش کوتاه کرده بودم و خیلی هم بلند نبود، کلی هزینش شد! پریروز هم رفتم و بعد کلی دودل بودن، آخرش موهام رو کراتین کردم که اونم مبلغ بالایی شد! اکستنشن مژه هم انجام دادم و دو هفته قبل هم که بوتاکس پیشانی زدم! برای هایلایت و کراتین و اکستنشن مژه و ترمیم ناخن و اصلاح  و رنگ ابرو و کوتاهی مو و بوتاکس پیشانی و .... کلی پول به آرایشگاه و کلینیک پرداخت کردم، بعد هم که برای خریدن یه سری محصولات پوستی و البته شامپو و ماسک موی مخصوص موی کراتینه، حدود دو و نیم دیگه پرداخت کردم!!! تازه اینا غیر خریدهای زیادی هست که برای نیلا و نویان  و سامان انجام دادم، منظورم لباس تو خونه ای و لباس بیرون و ...! یه چیزی نزدیک 20 تومن همین هزینه ها شده! تازه من خریدهام همه قیمت مناسب بودند و آرایشگاهم هم به نسبت جاهای دیگه قیمت معقولتری میگرفت! از طرفی من برای خودم هیچ مانتو و کفش و لباس گرونی هم نخریدم و فقط دیروز بعد آرایشگاه یه کیف که خیلی لازمم بود خریدم اونم تازه با قیمت معمولی، که با همه اینا 20 تومن یا بیشتر خرج شده و تازه هنوز هم مخارج و خریدها تا حدی ادامه داره! خب همین 20 میلیون تومن رو اگر من میدونستم رشت نمیریم شاید ده دوازده تومنش رو حداقل خرج نمیکردم! و پول سه شب اقامتمون تو یه هتل نسبتا خوب میشد! درسته که خب آدم خودش هم دوست داره مرتب باشه و برای دل خودش هم این رسیدگی ها رو میکنه، اما خب منی که همش تو خونه هستم و کسی رو نمیبینم، طبیعیه که یه سری کارهای زیبایی رو هم انجام دادم که پیش خانواده همسرم و خاله ها و دخترخاله ها و اقوام همسر، مرتب و تمیز و زیبا به نظر برسم که الان که برنامه سفر امسال به رشت کنسل شده خیلی خورده تو ذوقم! درواقع انگار برای خودم اینهمه کار کردم، در حالیکه تو خونه ما به خاطر بچه ها به زور یه آینه قدی پیدا میشه که حتی خودم خودم رو ببینم! سامان هم درسته نسبت به اینکارها بی ذوق نیست اما کلاً ترجیح میده من ساده باشم و رنگ موهام تیره باشه و در کل سادگی رو میپسنده میگه اینطوری صورتت معصومتره، بوتاکس رو حتی بهش نگفتم و انجام دادم، خلاصه که به نظر میرسه یه جورایی با کنسل شدن رفتنمون به رشت خیلی خرج اضافه و بیخودی کردم! خودم هم درسته این تغیر ظاهر رو دوست دارم اما در عین حال انقدرها برام اهمیت هم نداشته و بیشتر از بابت اینکه مثلا به خودم بگم دم عیدی خودت رو فراموش نکردی و البته درصدی هم بابت دید و بازدیدهای عید کنار خانواده همسر، اینهمه هزینه و البته وقت گذاشتم اونم با دو تا بچه ای که ساعتها پیش سامان گذاشتم که به کارهام برسم....

یه ناراحتی دیگم هم اینه که امسال عید آخرین سال دورکار بودن من هست و لازم نیست ایام عید برم سر کار! سامان هم مشکلی نداره و سر کار نمیره! اما خب سالهای بعد تعطیلات ما زود تمام میشه و کل 13 روز رو تعطیل نیستیم، یعنی سال بعدترش من باید 4 فروردین برم سر کار و عملاً استرس سر کار رفتن و تعطیلات کوتاه عید و تموم شدنش با منه! امسال موقعیت خیلی ایده آلی بود که بتونیم بریم شمال! خلاصه که بد شد اثاث کشیشون افتاد برای الان!

بعد خب نمیتونیم هم خونه بمونیم و از طرفی برنامه ریزی سفر به جاهای دیگه هم با این قیمتها، الان دیگه ممکن نیست! موندم چکار کنم! سامان هم همه چی رو سپرده به من و میگی هر چی تو بگی همون کارو میکنیم! (کلا که به روال هر سال، بابت بی پولی دم عید به شدت بی انگیزه و دمغ و بی روحیه هست و به نظر میرسه دغدغه های من براش مسخره باشه حتی) نیلا هم که از خیلی قبل بهش گفته بودیم برای عید میریم رشت و میدونم که احتمالا بهانه میگیره، باید یه جایی بریم به هر حال....

خب من اهل سمنان هستم، یعنی سمنان متولد شدم اما به جز یکسال عمرم یعنی از 11 تا 12 سالگی که اتفاقا یکی از بهترین و خاطره انگیزترین سالهای زندگیم بود، هرگز در این شهر زندگی نکردم و در تهران و چندسالی در بچگی به خاطر شغل پدرم در گرمسار ساکن بودم، بعد فوت مادربزرگم سال 92 هم خیلی به ندرت رفتم اونجا و هر بار هم که رفتیم سر خاک پدر و خواهرم که اونجاست، درواقع خود سمنان نرفتیم، روستایی هست در 20 کیلومتری سمنان که مادربزرگ پدریم اونجا زندگی میکرد و علیرغم اینکه عموها و عمه های پولدارم خیلی اصرار داشتند از روستا بیاد شهر و یا در تهران زندگی کنه، هرگز حاضر نشد اونجا و خونش رو ترک کنه، (دلم یهویی براش تنگ شد). خلاصه که سالها بعد فوت خواهرم از اونجا که پدر من عاشق اون روستا بود و میخواست راحتتر به دخترش سر بزنه و از طرفی نمیخواست تو خونه مادری ساکن بشه (خونه مال 11 تا وارث بود به هر حال)، یه خونه ای همونجا تو روستا خرید، الان که ما میریم شهرستان درواقع میریم همون روستا، خود سمنان اغلب نمیریم، مگه اینکه اجباری پیش بیاد یا مناسبتی باشه، منزل اغلب اقوام مادری من سمنان هست و منم این شهر رو که خلوت و آرومه دوست دارم، اما بعد فوت مادربزرگ مادری که سمنان زندگی میکرد، دلیل خاصی برای رفتن به اونجا وجود نداشت و دید و بازدید اقوام به حداقل رسید، این مقدمه رو گفتم که بگم درسته که اصلیت من سمنانی هست، اما از اونجا که تو این شهر زندگی نکردم و خیلی کم به خود شهر طی این سالها سر زدم (هر بار رفتیم سمنان سر خاک پدر و خواهرم، به همون روستا رفتیم و یکی دو روزه برگشتیم، همون هم نهایتا سالی یکبار یا دو بار شده)، خیلی مکانهای شهر و شهرهای اطراف سمنان کاملا برای من جدید و ناآشناست، این شد که یکی از گزینه های جایگزینم وقتی که رشت رفتنمون کنسل شد، همین رفتن به سمنان اما اینبار با دید گردشگری بود، یعنی فکر کردم مثلاً با سامان و بچه ها برای اولین بار به تنهایی بریم همین خونه روستایی نزدیک سمنان و طی سه چهار روز که اونجا میمونیم، صبحهای زود بریم شهرهای استان رو مثل دامغان و شاهرود و گرمسار و خود سمنان رو بگردیم و شبها برگردیم همون خونه روستایی، البته خب میتونیم خود سمنان هم به خاله و داییم و دخترخالم و دخترعمم و .... سر بزنیم اما مامانم به دلایلی که از نظر خودش موجه هست، بهم میگه ترجیحا اونجا  و خونه کسی نرید و سر نزنید، البته میدونم بخشی از نگرانیش بابت اینه که مبادا مثلاً حرفی پشت سرمون بزنند بابت ماه رمضان  و روزه نبودن (به دلیل مسافر بودن) و کاشت ناخن و مژه و کراتین  ورنگ مو و...، ( خب فرهنگ خانواده مادری من مذهبی تره و به هر حال تو فضای شهرستان نسبت به تهران یه مقدار حساسیت های اینطوری بخصوص در ماه رمضان بیشتره،) اما به نظر  شخص من که اینطوری نیست بیان پشت من حرفی بزنند یا غیبیتی کنند، حداقل خانواده مادریم من رو خیلی دوست دارند و بعید میدونم این اتفاق بیفته، ضمن اینکه خانواده مادری و حتی پدری من اینطوری نیستند که خیلی اهل حرف بردن و آوردن باشند و برای من هم احترام قایلند، اما خب به هر حال بخشی از نگرانی مادرم بابت این موضوعه که یه مقدار بهش حق میدم! و بخش دیگه نگرانیش هم اینه که میگه شاید نیلا رفتارهای عجیبی در حضور فامیل نشون بده که برای ما عادی شده اما کسانی که ندیدند ممکنه عیبی روی بچه بذارند و بهتره طولانی مدت خونه اقوام نرید و اگر شد، اصلاً نرید و سر نزنید! خب اولش بابت این تحلیل یه مقدار ناراحت شدم، سامان هم کمی ناراحت شد، با خودم گفتم مگه بچم چشه و ... اما عمیقتر که فکر کردم دیدم مادرم هم از روی دلسوزی میگه و شاید یه مقدار حق داشته باشه و دلش نمیخواد بی دلیل حرفی درمورد نیلا بزنند، اما در عین حال ترجیح میدم مامانم چنین حرفی درمورد دختر قشنگ من نزنه و این حس رو به من نده که بچم متفاوته، در هر حال یه مقدار ناراحتم میکنه این موضوع.)

خلاصه کلام وقتی خیلی یهویی دیدم رشت رفتن ما کنسل شده، و بعد قیمت ویلاها و هتل ها رو در ایام عید در شهرهای مختلف چک کردم، و البته بعد مسافت رو برای سفر با ماشین با دو تا بچه، دیدم اصلا به صرفه نیست بخوام ایام عید با این گرونی و با دوتا بچه کوچیک وقتی جا و مکان کاملا مناسب و مطمئنی نداریم پاشیم برم مسافرت شهری که تا الان نرفتیم، دیدم همون رفتن به سمنان و درواقع روستای مادربزرگ، اما اینبار با دید تفریحی و گردشگری بهتره، هزینه جا هم نباید بدیم و حداکثر سه ساعت هم با تهران فاصله داره، به سامان هم که گفتم گفت هر کاری تو بگی همون رو انجام میدیم و موافقه، به مادرم گفتم کلید خونه روستایی رو ازش میگیریم که بریم، بهش هم اطمینان دادم که خیلی به خونه اقوام سر نمیزنیم و اگر هم بریم برای یکی دو ساعت سر زدن هست و بس (و منی که طبق معمول، به نظرات همه احترام میذارم و میخوام نگرانی همه رو برطرف کنم!)

دیگه حالا ببینیم چی میشه.... خدا رو شکر خونه تکونی من کم و بیش تمام شده، قالیچه ها و روفرشی و پرده ها رو هم شستیم، دیوارها رو هم خودم تمیز کردم، بماند که فقط دو روز بعد تمیزکردن دیوارها با هزار بدبختی، نویان با مداد شمعی و جسم تیز افتاد به جون دیوارها و درها و کابینت ها  و دیوارها رو حسابی کثیف کرد و کلی خرابی به بار آورد! من حالم خوب نبود و دراز کشیده بودم و اصلا نفهمیدم چطور این اتفاق افتاد! انقدر عصبانی و ناراحت شدم و به خاطر پ. بودن و بحث با همسر هم که حسابی تحریک پذیر شده بودم، سر بچه داد زدم و حتی چند ضربه محکم از روی عصبانیت بهش زدم (الهی بمیرم) درحالیکه خودم گریه میکردم! خیلی زور داشت با این جسم ضعیف، اینهمه زحمت بکشی و در و دیوارها رو تمیز کنی بعد بچه کثیفشون کنه و بدتر از اون با دسته فلزی ماشینش بزنه به دیوارها و چندجاش فرورفتگی درست بشه و گچش بریزه و .... منی که حتی برای فرورفتگی های کوچیک قبلی ناراحت بودم و دنبال راه حل که چطور درستش کنم، یهویی با چنین صحنه ای روبرو بشم که دیگه حتی درست کردنی هم نباشه!!! خلاصه که خیلی اذیت شدم، سامان سعی کرد بخشیش رو تمیز کنه اما دیوارها دیگه مثل قبل نشدند! اگر قبلش اونهمه تمیز نمیکردم دلم نمیسوخت! برای بار هزارم بهم ثابت شده خونه تکونی با وجود بچه های شیطون دوامی نداره! به هر حال با همه سختیها خونمون رو هم تا حد زیادی تمیز کردم اما خب طی این چند روز دو باره به هم ریخته و باید فردا پس فردا یه تمیزی مجدد اما خب سطحی تر از خونه تکونی، برای قبل سال تحویل  انجام بدم، به فکر سفره هفت سین هم باید باشم چون دو سه سالی بود که عید خونه خودمون نبودیم، سفره ای در کار نبود، حالا باید یه چیز ساده ای تدارک ببینم.

هایلایت و کراتین موها و ناخنها و اکستنشن مژه هام رو دوست دارم اما همش نگرانم که خراب بشند و این خودش خیلی اعصاب خورد کنه! بیشتر منظورم به کراتین موهاست که خب یکبار قبلا انجام دادم و خوب رسیدگی نکردم و زود از بین رفت، حالا اینبار هم همش نگرانم دوباره اونطوری بشه، به هر حال الان هزینه این کارها خیلی زیاده و آدم زورش میاد زود خراب بشن! انقدر دودل بودم بابت همین موضوع که کراتین بکنم یا نه، آخرشم تصمیممو گرفتم و انجام دادم، درسته که قشنگ شده اما الان همش نگران خیس شدن موهام و خشک نکردنشون (تو کراتین موها اصلا نباید خیس باشند حتی برای چند دقیقه) و عمر کوتاه کراتینم هستم، بیکار بودما! داشتم با خیال راحت زندگیمو میکردم! نویان بچم همش با موهام بازی میکنه و دوسشتون داره اما همونم منو نگران میکنه که الان موهام رو خراب میکنه! حالا خدا کنه چندماهی بمونه برعکس دفعه قبل!

پی نوشت: وسط نوشتن این پست بودم که خواهرم رضوانه زنگ زد! بهم گفت اگر امید (همسرش) برای ایام عید تو مشهد خونه بگیره ما هم میریم یا نه؟ آخه مریم خواهر بزرگم و وشوهر و بچه هاش باهاشون میرند، ازم پرسید که ما هم میریم یا نه! خیلی جالب بود این اتفاق که یهویی برنامه رشت کنسل بشه و بعد رضوانه زنگ بزنه بگه میاید بریم مشهد؟ البته برنامه سفرش صددرصد نیست و قرار شده خبر بده که قطعی میشه یا نه، اما خب تصمیم گیری و جواب دادن برای ما هم راحت نبود، البته در نهایت بهش گفتم میایم و اگر مشهد رفتنشون، صددرصد شد خبر بده، اما خب قبلش با سامان خیلی حرف زدیم و جوانب رو بررسی کردیم، آخه سامان با باجناق ها میانه خوبی نداره، اگر مثلا یکی از باجناق ها باشند مشکل زیادی نیست، اما وقتی هر دو تاشون باشند، عملا سامان به حاشیه رونده میشه و اونا همش با هم حرف میزنند و کارها رو با هم انجام میدند و سامان رو زیاد تحویل نمیگیرند! از طرفی  خب تجربه نشون داده من و خواهرهام و بخصوص من و خواهر بزرگه اگه طولانی مدت با هم باشیم به احتمال زیاد دلخوری و بحث و کدورت پیش میاد مگه اینکه من 24 ساعته کوتاه بیام و گذشت کنم! سر این موضوع شک داشتیم که چه جوابی بدیم، سامان میگفت اونجا که بریم حاشیه پیش میاد و دیگه ما که قبلا تجربه کردیم و میدونیم احتمالش خیلی زیاده. بهش گفتم میدونم به خدا، اما از طرفی سفرمون به رشت یهویی منتفی شده و دیدی که چقدر دنبال جورکردن مسافرت به جای دیگه بودم و به خاطر قیمتها و دوری راه و .... منصرف شدم و تهش رسیدم به رفتن به سمنان، حالا یهویی سفر مشهد که یه سفر زیارتی هم هست و منم خیلی دلم هوای حرم امام رضا رو کرده، جور شده و بابت این موضوعاتی که هست، اگه بگیم نمیریم، بعداً که اونا با هم برند، من همش دلم اونجاست و روحیم به هم میریزه، بهش گفتم اگر هم باهاشون بریم باز ممکنه یه جور دیگه اذیت بشیم اما اگرم نریم هم دلم اونجا میمونه و میگم یکبار هم که اینطوری جور شد بریم زیارت اونم ایام عید، خودمون نرفتیم، سامان هم کاملا دودل بود، البته میگفت هر چی تو بگی در نهایت همون کار رو میکنیم و من تابع نظر تو هستم، حتی حس میکردم ته دلش بدش نمیاد بریم، اما خب هردومون بابت رفتار باجناقها و مشکلات احتمالی سفر وقتی ما خواهرها با هم هستیم نگران بودیم و هستیم، اخرش بعد کلی بالا پایین کردن به رضوانه گفتم ما هم میایم و اگر برنامه قطعی شد به من خبر بده که آماده بشم....

هنوزم نمیدونم کار درستیه این سفر رفتن یا نه، از حاشیه های احتمالی خیلی میترسم، البته به سامان گفتم اونجا که رفتیم، هر موضوعی پیش بیاد من و تو باید کوتاه بیایم یا به شکلی رفع و رجوعش کنیم و نذاریم بحث خاصی اتفاق بیفته، از جمع هم زیاد فاصله نگیریم و سامان هم خودش رو کمی در کنار دو تا شوهرخواهرها، حتی شده به ظاهر، صمیمیتر نشون بده و خلاصه تا جای ممکن سعی کنیم بهمون خوش بگذره... به هر حال اگر هم میگفتم نمیایم، مطمئنم جور دیگه ای دلم ناراضی بود و بخصوص در ایامی که اونا مشهد بودند، من همش دلم اونجا بود و اعصابم خراب میشد و اگر حتی سمنان هم میرفتم، باز دلم اونجا میموند. البته اگر سفر رشت کنسل نمیشد، احتمال اینکه امسال عید به روال سالهای قبل همون شمال رو بریم و مشهد با خانواده خودم نریم، بیشتر بود، یعنی انتخاب من بیشتر به سفر به رشت و رفتن پیش خانواده همسر سوق پیدا میکرد، اما اینکه یهویی رشت رفتن کنسل بشه و این سفر جور بشه، شاید خب قسمت هم بوده، نمیدونم.

البته خب من در ذهن خودم و قبل پیشنهاد سفر مشهد، سفر به سمنان با نیت گشت و گذار رو قطعی کرده بودم و اتفاقا کمی هم براش هیجان داشتم (با اینکه شهر خودمه اما انقدر نرفتم که خیلی جاهاش برام ناشناخته هست)... یه جورایی دوست داشتم همون سمنان رو هم برم، (شایدم در حد دو روز هم که شده اون طرف هم بریم مثلا موقع برگشت از مشهد که سمنان تو مسیره) حالا ببینم در نهایت جور میشه و مشهد رفتنی میشیم یا نه، احتمال جورشدنش زیاده، البته اینکه میگم همسر رضوانه اونجا خونه میگیره، برای ما رایگان نیست، برای خودشون رایگانه، برای ما نفری 175 هزار تومن شبی میفته، نویان که حساب نمیشه، اما نیلا رو نمیدونم حساب میکنند یا نه، یعنی اگر حسابش کنند شبی برای ما درمیاد 525 هزار تومن! رایگان نیست اما خب با این قیمتهای بالای هتل ها بخصوص در ایام عید، بازم به صرفه هست، طبیعتا هم خودم باید پرداخت کنم دیگه.... فقط از خدا میخوام اگر رفتنمون صد درصد شد، بتونیم اون سه روز که با هم و در کنار خانواده ایم، هر طور هست اوضاع رو مدیریت کنیم و نذاریم بحث یا کدورتی پیش بیاد و سامان هم در حضور باجناقها خیلی اذیت نشه، البته اگر رفتنی شدیم و دیدم گاهی جو خیلی سنگین هست، به بهانه ای میریم بیرون و .... دیگه به وقتش تصمیم میگیریم چطور مدیریت کنیم، امیدوارم بابت تصمیممون برای رفتن به مشهد همراه با خواهرا، بعدتر پشیمون نشیم، انشالله...

برخلاف تصورم، ماه رمضان برای من امسال دیرتر شروع شده، به دلیل موضوع شرعی، تازه از فردا روز اول روزه گرفتن من هست، اصلا دوست ندارم روزهای اول ماه رمضان معاف بشم، ترجیح میدم چند روزی روزه بگیرم و بعد برای استراحت هم که شده، چند روز بابت عذر شرعی معاف بشم، برای همین خیلی زیاد تو ذوقم خورد که دو شب قبل شروع ماه مبارک، از روزه گرفتن معاف شدم، به هر حال فردا روز اولی هست که روزه میگیرم و انشالله که بتونم با وجود شیطنت بچه ها، از عهده روزه داری بربیام و خدا ازم قبول کنه، دیشب سامان رفت و از رستوران محل قراردادمون چند تا غذا گرفت (سهمیه هام از چندماه قبل مونده بود)، بیشترش رو گذاشتم فریزر که برای ماه رمضان و بخصوص برای درست کردن سحری، راحت باشم. البته اگر سفرمون قطعی بشه اون ایام سفر هم از روزه گرفتن معاف میشم که ترجیح میدادم مثلاً همزمان با همون ایام سفر، عذر شرعی هم پیش میومد و تعداد روزه های قضام زیاد نمیشد، اما خب نمیشه که همه امورات طبیعی، با خواست من هماهنگ بشه.

خلاصه که اینطور، خب من برم دیگه، قبل پایان سال به امید خدا اگر شد پست دیگه ای هم مینویسم. سه روز دیگه هم تولد من میشه و رسماً 40 ساله میشم! حس خاصی ندارم، جز اینکه لابد جوانی داره جای خودش رو به اوایل میانسالی میده! و احتمالاً بعدش خیلی زود سالها میگذره و میانسالی میشه کهنسالی و بعد هم لابد مرگ... کاش توشه ای از این سالهای عمرم بردارم، کاش انسان بهتری باشم و خدا ازم راضی باشه. 

امیدوارم در هیاهوی روزهای آخر سال، دلتون خوش و حالتون عالی باشه دوستان عزیزم.


یک هفته ای هست که حسابی سرم شلوغ بوده، از شنبه هفته قبل 12 اسفند که رفتم اداره بابت دادن گزارش کار تا روزهای بعدش که به خرید عید برای سامان و بچه ها و انجام کارهای شخصی گذشت و بعدش هم که استارت خونه تکونی نصفه و نیمم رو از 14 اسفند زدم و تا امروز ادامه داشته، میگم نصفه  ونیمه چون تصمیم نداشتم خیلی به خودم سخت بگیرم، اما همون سخت نگرفتن هم باعث شده شش روز تمام از صبح تا شب درگیر نظافت باشم، درواقع نتونستم سطحی نظافت کنم، بخصوص آشپزخونه و کابینتها و یخچال و کمد لباسهای خودمون و بچه ها  که واقعا نیاز داشت به این تمیز و مرتب شدن، الان به جز شستن پرده ها و قالیچه ها و یه سری کارهای خرده ریزه، باقی کارها انجام شده، دوست داشتم تا قبل شروع ماه رمضان و روزه گرفتن، همه کارها به سرانجام برسه که تقریباً همینطور هم شد، حالا دو روز آینده رو هم باید یه سری کارهای خرده ریزه رو انجام بدم و قبل سال تحویل هم که خب نظافت کلی بکنیم، خونه بچه دار تا لحظه آخر نیاز به جمع شدن و تمیزشدن داره. امسال همسر هم شرایط کمک کردن رو به اون صورت نداشت، در حد تمیزکردن بالکن و جابجا کردن لباسشویی و یخچال که من زیرشو دستمال بکشم و البته قالیچه ها رو هم قراره همین چند روز آینده خودش داخل حمام بشوره، فرشمون هم بابت روفرشی که امسال برای اولین بار بابت بچه ها استفاده کردم کاملا تمیز مونده و برعکس سالهای قبل نیاز نیست بدم قالیشویی....خدایی انجام این حجم از کارها با وجود دو تا بچه که همش تو دست و پا بودند اصلا راحت نبود! به قول سامان که حتی ریسک بود! 

این مدت که ننوشتم اتفاق خاص و ویژه ای نیفتاد، به جز چند تا چیز حاشیه ای و دو مورد مهمانی که رفتیم که یه سری حاشیه ها با خودش داشت.البته مهمونی اول رو فکر کنم پست قبلی راجبش نوشتم، همون سر زدن یک ساعته به همسایه سابق بابت تسلیت فوت برادرش، اونجا گفتم که چون دختر این خانم و نوه اش حضور نداشتند، من بهش گفتم چقدر جاشون خالیه و دوست داشتم ببینمشون بعد مدتها، خانم همسایه گفت ایشالا هانیه جان که از پرند اومد اینجا خونمون، هماهنگ میکنیم که ببینیمتون...منم فکر کردم حالا بعیده حالاحالاها بشه، یا  لابد میخواد دعوتمون کنه اونجا (که البته ما طبق عادتمون، برای وعده غذایی نمیرفتیم به هیچ عنوان، صرفا شب نشینی) یا خودشون شب نشینی بیان خونه ما که خب در هر دو صورت بد نبود، هر چند من بنا به دلایل زیادی که اینجا جای گفتنش نیست، تمایل نداشتم ارتباط خیلی نزدیکی داشته باشیم اما در همین حد سالی یکبار خب به جایی برنمیخورد. هفته پیش شنبه 12 اسفند سر کار بودم و داشتم با کلی استرس همراه با همکارم یه سری آزمون های آنلاین ضمن خدمت رو میدادیم (خدا رو شکر با وجودیکه راحت نبودند قبول شدم  و 116 ساعت آموزشی رو گرفتم و حد نصاب سالانه رو هم رد کردم) که وسطش این خانم زنگ زد که امشب اگر هستید میایم خونتون، من اون شب قرار بود تا دیروقت بیرون باشم، کلی کار عقب افتاده تو اداره داشتم مثل پرکردن ارزشیابی سالانه و دادن آزمونها و ملاقات با مدیر  و دادن گزارش کار، بعد از سر کارهم قرار بود همراه با همکارم بریم کلینیک زیبایی بابت مزونیدلینگ پوست صورت (که انجام نشد و فقط بوتاکس زدم) و بعد اون هم برم برای سامان و بچه ها باقی خریدهای مربوط به عید رو انجام بدم و کلی کار داشتم (که خب همشون همون روز به خوبی انجام شدند و روز مفید و پرکاری برام شد)، خلاصه به این خانم همسایه سابق گفتم من سر کارم و امشب ساعت نه و نیم ده شب میرسم خونه و شرمنده امشب نیستم، اما اگر براتون مناسبه فردا شب تشریف بیارید، اینم اضافه کردم که بابت کار پوستی که امروز انجام میدم طبیعتاً پوست صورتم چند روز به شدت ملتهب و قرمزه و باید همش از کرم مخصوص و سفیدرنگ استفاده کنم (اون موقع نمی‌دونستم کار پوستیم قراره کنسل بشه)، اما شما از خودمونید و با شما رودربایستی ندارم و... (اینطوری گفتم بلکه محترمانه بگه اگر بابت تغییر ظاهرت اذیت میشی کسی ببینتت، مثلاً هفته بعد میایم و... که اصلا چیزی نگفت!) خلاصه قرار شد از دخترش هانیه بپرسه فردا هم میمونه تهران و بعد بهم خبر بده، 5 دقیقه بعد یه پیامک اومد با این محتوا که "مرضیه جان فردا هانیه جون هست، اگر مشکلی نداره ما برای شام مزاحم میشیم! تو رو خدا خودت رو زیاد اذیت نکن و به زحمت ننداز.) وسط دادن امتحانات انلاین با همکارم بودم که  با دیدن این پیامک، اصلا وا رفتم، باورم نمیشد به همین راحتی این خانم که رابطه دوستی هم به اون معنا با هم نداریم و هر دو سال یکبار شاید همو ببینیم و حتی ارتباط تلفنی هم نداریم، خیلی راحت خودش رو برای شام دعوت کرده!!! این قضیه از اون جهت برام عجیب بود که هفته قبلش که میخاستیم بابت تسلیت، بریم خونشون و اون صرار کرد برای شام بریم، بهش گفتم نه عزیزم مزاحم نمیشیم، من الان مدتهاست حتی خونه خواهرانم هم برای وعده غذایی نمیرم و چرا شما رو تو زحمت بندازیم و نیت، دیدن خودتونه وعرض تسلیت بابت فوت برادرتون (برادرش البته مشکل ذهنی داشت و فوت شده بود، به نظر خیلی داغدار نبود این خانم) اون شب رفتیم و یکساعتی نشستیم  وحتی یادمه فقط چای و خرما خوردیم و برگشتیم....

این قضیه دعوت کردن خودشون، دو تا سابقه قبلی هم داشت، یه سابقه خیلی عجیب  غیرمتعارف! بدترینش مربوط میشد به دو  سه هفته بعد فوت پدرم که این خانم زنگ زد و تسلیت گفت و بهم گفت میایم دیدنتون با همسرم و دخترم و دامادم بابت تسلیت و...، گفتم تشریف بیارید، خوشحال میشم، حالا ساعت 12 ظهر بود، پشت بندش گفت با اجازتون برای شام میایم فقط تو رو خدا خودت رو به زحمت ننداز!!!! یعنی من همون موقع وا رفتم، آخه مگه وقتی میرن دیدن کسی که دو هفته هست پدرش رو از دست داده، برای وعده غذایی میرند؟ مگه مهمونیه؟ مگه شادیه؟ اونم تازه همون روز ظهرش میگن نه حتی روز قبلش شاید طرف تو خونه هیچی نداره! همون موقع به سامان که گفتم انقدر عصبانی شد که آخه چقدر اینا بی ملاحظه اند، نمیفهمند تو عزاداری و شرایط پذیرایی و شام درست کردن نداری ؟؟؟ میخوان بیان مهمونی شام؟؟؟  بهش گفتم خب چی باید جواب میدادم؟! میشد بگم نه وقتی گفت ما با اجازه برای شام میایم؟؟؟؟ حالا من عزادار پدرم و حال دلم داغون، یه بچه دو ساله، خونه کثیف، مشکل مالی!!! یادمه سامان 500 تومن به اون زمان قرض کرد و کباب گرفتیم! هر چی بهش گفتم غذا درست میکنم گفت نه غذا میخریم بلکه بفهمند الان تو شرایط آشپزی نداری!!! تا شب بشه با اون حال خرابم و با یه بچه شیطون، همش در حال بدوبدو بودم و  سامان در حال خرید میوه و مخلفات پذیرایی و تمیزکاری خونه، وقتی هم اومدند با کلی آرایش و ... اومدند انگار که مهمونیه و تا دیروقت هم موندند!  اصلا شبیه دیدن کسی که عزاداره نبود اومدن و رفتنشون!

باز برگردم به عقبتر زمانی بود که قرار بود مثلا برای دیدن خونه جدیدمون بیان منزل ما!!! صبح بهم پیام داد که نزدیک ظهر میایم خونتون و بعد هم گفت با اجازه برای ناهار میایم! اونبار خودش و دخترش اومدند و یه ظرف اردوخوری شیشه ای خیلی ارزون به عنوان هدیه آوردند که کاش فقط ارزون بود، خدا شاهده چهار پنج جاش لب پر شده بود!!! نمیشد که تصادفی باشه و موقع خرید ندیده باشدش! احتمالا استفاده شده بود یا به هر طریقی شکسته بود! همون شب دقیقا تولد دخترم بود و مهمون داشتم، یهویی اینا هم گفتند ما میایم برای ناهار! دیگه پا شدم  وفسنجون براشون گذاشتم و یه ظرف غذا هم دادم بردند، بماند که وقتی فهمید شب تولد نیلاست و مهمون دارم یکم زودتر رفتند (یکساعت قبل رسیدن مهمونها) و تو پختن غذاها کمکم کرد...اما اصلاً عجیب بود اینکه براحتی خودش و دخترش  رو برای ناهار دعوت کرد!!! کادوی ارزون قیمت و خرابش به کنار.

بعد ما با این خانواده صمیمیت زیادی نداریم، 56 سالشه این خانم و از من خیلی بزرگتره، صرفا 4 سال همسایه بودیم و همون موقع هم زیاد هم رو نمیدیدیم (البته اون از خداش بود، من رفت و  امدی نبودم با امثال ایشون که شدیداً معاشرتی بودند) گاهی فقط میگفت نیلا رو بفرست پیش ما، حتی این خانم عروسی و نامزدی دخترش ما رو که واحد روبروییش بودیم دعوت نکرد، این در حالی بود که 3 تا دیگه از همسایه های طبقه بالاتر رو دعوت کرده بود! یعنی اگر هیچ همسایه ای رو دعوت نمیکرد، میگفتم خب نمیخواسته جشن شلوغ بشه، اما خیلی ها رو دعوت کرده بود اما حتی ما رو قابل ندیده بود که برای عروسی دخترش دعوت کنه، در حالیکه همین دختر برای نامزدیش که آرایش کرده بود در خونه ما رو زد که بگه خاله قشنگ شدم؟ (اون وقت 21سالش بود و من 33 ساله، به من میگفت خاله!)

 من حتی برای تولد نیلا که داخل خونه بازی تولد گرفتیم زنگ زدم دعوتشون کنم، (راستش از روی صمیمیت بینمون نبود که دعوتشون کردم، بخشیش به این خاطر بود که یکی از مهمونها نتونست بیاد  و کنسل کرده بود، از طرفی همین خانم از یکی دو هفته قبل گفته بود میخوایم یه شب بیایم خونتون، منم گفتم دعوتشون کنم تولد که باز جداگانه نخوام پذیرایی کنم و هزینه و زحمت دوباره بشه و همون یکباره بیان جشن تولد) خلاصه هم خودش رو هم دخترش رو دعوت کردم،این خانم گفت به فلان دلیل نمیتونه بیاد (راست و دروغش رو نمیدونم)، دخترش هم گفت نمیتونه بیاد، و یه فرصت دیگه جداگانه میان!!!  خب حالا خودش نتونه بیاد، دخترش هم نمیتونه؟ شما باشید نمیگید اینا نیومدند که مبادا بخوان یه کادویی چیزی بدن؟ (حالا قضاوت نمیکنم اما خب هر کی باشه ممکنه چنین فکری بکنه، ممکنه هم خب اشتباه کنم اما ته ذهنم بهش فکر کردم، آخه نه خودش اومد و نه دخترش و گفتند حالا بعدا یه شب میان خونمون!) 

خلاصه کلام وقتی اینبار هم گفت برای شام مزاحم میشیم، من وسط امتحان دادنم هنگ کردم، همونجا کلی عصبانی شدم، به همکارانم که گفتم، بهم گفتند خیلی راحت بگو شرایط پذیرایی شام ندارم و کسی که انقدر پررو و بی رودربایستی، خودش، هر بار خودش رو دعوت میکنه، اونم بدون اینکه صمیمیت زیادی بینتون باشه (من این خانم رو هنوز  شما خطاب میکنم) باید دقیقا اینطوری بگی که دیگه بشه بار آخرش! همکارانم از تجربیات اینطوری گفتند و بهم گفتند بهتره بی رودربایستی بگی ببخشید برای بعد شام در خدمتتون هستم اما شرایط پذیرایی شام رو ندارم! آخه واقعا هم اصلا شرایطش رو نداشتیم، چه از جهت هزینه ها و چه از جهت تمیزکردن یه خونه فوق العاده کثیف دم عیدی و چه از جهت زمانی (این خانم حتی فکر نکرد شاید وسط خونه تکونی باشیم) ... بعد اصلا مگه من اونجا هیچوقت به صرف وعده غذایی رفتم؟ فقط یکبار که اتفاقی و بی برنامه کاری پیش اومد و رفتم اونجا و چون سامان یکم دیر دنبالم اومد برای شام به زور نگهمون داشت و غذا عدس پلو بود. جالبه این خانم  از پیش هم همه چیز رو اوکی شده میدونست واینبار هم مثل بارهای قبلی نوشته بود تو رو خدا خودت رو زیاد به زحمت ننداز!!!

خدا شاهده من الان سالهاست خونه خواهرانم برای شام نرفتم، خونه مادرم هم خیلی کم، هرگز دوست نداشتم بهشون زحمت بدم اونا هم خیلی خیلی کم برای وعده غذایی اومدند و هر بار گفتند بچه داری و اذیت میشی و .... حتی تو صحبتهام با این خانم یکبار چند وقت قبل همینو گفته بودم که ما خانوادگی زیاد برای وعده غذایی مزاجم هم نمیشیم و خیلی ملاحظه میکنیم (بین صبحتها مطرح شده بود، نه اینکه بخوام کنایه ای بزنم) اونوقت این خانم خیلی  راحت خودش رو بارها دعوت کرده! مگه غیر اینه که من به عنوان میزبان باید تعارف کنم  و بگم برای شام تشریف بیارید؟ حتی در این صورت هم خب طرف میگه نه مزاحم نمیشیم و نیت دیدن شماست و .... واقعا عجیبه برام! به سامان که گفتم انقدر عصبانی شد که حد و حساب نداشت! یاد بار قبل که سر فوت پدر عزیزم اومدند منزل ما و  تازه ظهر تماس گرفت و گفت شب میایم و شام هم هستیم، افتاده بود... به من گفت مرضیه هر طور هست بگو نمیتونیم و .... حالا چون پیامک داده بود میشد با فکر جواب داد وگرنه که مثل قضیه ضمانت وام هفصد تومنی، همون موقع جواب مثبت میدادم و میگفتم حتما تشریف بیارید خوشحال میشیم!!! خلاصه که مونده بودم چه بهانه ای بیارم! حتی برای مادرم هم که تعریف کردم بهم گفت به چنین آدمی بهتره بگی ببخشید شرایط پذیرایی شام ندارم، بعد شام در خدمتتون هستیم!!! میگفت چنین آدمی حقشه! کسی که حتی برای عروسی دخترش دعوتت نکرده و بارها خودش رو سر خود دعوت کرده و جایی که فکر کرده باید کادو بده، نه خودش و نه دخترش نیومدند، باید اینطوری یکبار برای همیشه جواب بدی که تموم بشه این ماجرا! حتی بهم گفت تو برای چی با چنین ادمهایی ارتباط داری که ازت اینطوری سوء استفاده کنند؟ اما من هرطور فکر کردم، دیدم نمیتونم اینطوری که همکاران و مادرم میگند، بگم، خیلی ضایع میشه و دلش میشکنه (حتی اینجور وقتها هم نگران دل شکسته شدن بقیه هستم!) آخرش براش در کمال ادب و صمیمیت نوشتم " سلام دوباره عزیزم، متاسفانه همین الان که داخل جلسه ای بودم به ما اطلاع دادند که باید تا آخر هفته هر شب  تا دیروقت بابت کارهای آخر سال اداره حضور داشته باشیم (این خانم میدونست دورکارم و فعلا سر کار نمیرم، من این دروغ مصلحتی رو بالاجبار گفتم که بدونه هر روز میرم سر کار و تا دیروقت هستم) و همین فردا هم باید دوباره برم سر کار و تا نه شب اداره هستم، من حتی درخواست کردم بابت حضور شما فردا معاف بشم که موافقت نکردند، خیلی دوست داشتم در خدمتتون باشیم، متاسفانه انگار قسمت نیست، انشالله به زودی زود و در اولین فرصت بتونیم همدیگه رو ببینیم!"  راستش بعد این پیامها تصمیم داشتم این خانم رو بلاک کنم که دیگه نتونه بهم زنگ بزنه! دلم میخواست آخرین مکالممون باشه! اما در عین حال دلم نمیخواست ناراحت و ضایع بشه! درجواب خیلی سرد و کوتاه نوشت (معمولا با قربون صدقه صحبت میکنه و لحنش خیلی سرد شده بود) "پس مزاحم نمیشیم، ببخشید که گفتم برای شام میایم! شرمنده!" (این جواب دقیقا یعنی چی؟ احتمالا با خودش حدس زده حرف من حقیقت نداشته باشه وگرنه نباید میگفت ببخشید که گفتم برای شام میایم!) منم باز خیلی مهربانانه نوشتم "اختیار دارید عزیزم این چه حرفیه، خیلی دوست داشتم میدیدمتون، اما برنامه کاری ما خیلی یهویی پیش اومد و سعادت نداشتم، حالا ایشالا در اولین فرصت در خدمتتون باشیم" در جواب این پیام دیگه هیچی نگفت!!! اونم آدمی که معمولا کلی عزیزم و فدات شم و دوستت دارم تو پیامهاش هست هیچ جوابی نداد دیگه!

اصلا من نمیفهمم مثلا من چه صنمی با دختره این خانم و دامادی که فقط یکی دو بار دیدمش (اونم همون شبی که برای فوت پدرم اومدند خونمون و شام هم خودشون رو دعوت کردند) دارم که هر بار باید ازشون پذیرایی کنم؟ حتی سامان حرفی با این دامادشون نداره و اصلا نمیشناسنتش! 5 نفر آدمی که باهاشون سالی به دوازده ماه هیچ ارتباطی نداریم چرا باید اینطوری خودشون رو دعوت کنند برای شام! خدا شاهده اگر برای شب نشینی میومدند خیلی هم استقبال میکردم اما اینکه هر بار تو بدترین موقعیتها خودشو دعوت میکنه، اصلا  برام عجیب  و غیرمتعارفه! کاری که حتی تو خانواده خودم انجامش نمیدیم! خدایی خواهران و مادر من خیلی ملاحظه میکنند! منم سالهاست منزلشون برای وعده غذایی نرفتم، حالا یا از سر ملاحظه یا از سر دلایل دیگه (نه که بگم خوب باشه لزوما، اما به هر حال اینطوری بوده).

من هفته قبل که برای فوت برادرش رفتم، وقتی اصرار کرد برای شام بیاید در جواب گفته بودم نه عزیزم چرا مزاحمتون بشیم در این وضعیت، اصل، دیدن شما هست  وعرض تسلیت، حتما که نباید برای وعده غذایی باشه! اونوقت یک هفته بعد خودش رو دعوت کرده و بهم میگه حالا خودتو خیلی هم تو زحمت ننداز! برام جالبه که چطور بعضی افراد انقدر راحت برخورد میکنند! نمیدونم صمیمت بیش از حد من این رو ایجاب میکنه یا چیز دیگه ایه! وگرنه مثلا چنین تجربه هایی برای مریم خواهرم پیش نمیاد! حتی همسایه واحد کناری الان ما هم اوایل خیلی رودربایستی داشت، الان گاهی خیلی بی محابا و بدون هماهنگی و اطلاع قبلی میاد منزل ما، البته درمورد اون ناراحت نمیشم،  به وقتش خیرش هم خیلی بهم رسیده و دو طرفه بوده همه چی، اما منظورم تغییر رفتار آدمهایی هست که قبلتر رودربایستی دار برخورد میکردند! به فرض همسایه سابق و همسر و دختر و داماد و نوه اش میومدند منزل ما برای شام و دست کم دو سه تومن هم هزینش میشد، تهش چی میشد؟ ما که هرگز بی مناسیت منزلشون نمیریم، دو سال یکبار هم نمیبینمیشون، خب که چی بشه اینهمه زحمت و هزینه که دیگه طرف بره که بره؟ حتی برای من هزینه  و زحمتش هم انقدرها مسئله ای نبود، به خدا من خیلی زیاد عاشق مهمون هستم، اما تعجب و ناراحتی من از این حجم از راحت بودن اونم نه یکبار بلکه  چهار بار و بدون اینکه چیزی متقابل باشه و یا رابطه دو طرفه ای باشه، بود و بس! حتی یکبار به سامان گفتم میخوای بگیم اینبار هم برای شام بیان و برن و برام سخته بهانه بیارم؟ من روم نمیشه چطوری بگم که الان شرایطش رو نداریم، اما سامان با عصبانیت گفت به هیچ عنوان! اصلا این خانم چطور به خودش اجازه چنین رفتاری میده! کسی که حتی قابل ندونسته برای عروسی دخترش دعوتمون کنه! یا تولد دختر ما بیاد و ...

خلاصه که اینم موضوعی که این مدت پیش اومد و قشنگ دو سه روز اعصاب خوردی به همراه داشت. مقصر اول و آخر همه این رفتارها هم خودم هستم و این گرمی و صمیمیت بیش از حد من با همه آدمها.

++++++ بگذریم، 5 شنبه 10 اسفند هم دعوت شدیم منزل پسرخاله سامان، تولد خانمش بود اما به ما نگفته بودند که کادو نگیریم و به زحمت نیفتیم! خب این رفتار رو مقایسه کنید با رفتار اون خانم همسایه سابق! اولین بار بود میرفتم خونشون، به جای شیرینی و گل تصمیم گرفتم یه گلدان طبیعی بزرگ بگیرم، رفتیم و یه گلدون قشنگ و بزرگ شفلرا گرفتیم و رفتیم، غیر ما ، پسرخاله دیگه سامان و خانمش  و دو تا دیگه از دوستان مشترک همراه خانمشون هم بودند، خوب بود و خوش گذشت،  بچه هام و بخصوص نویان اونجا به شدت در مرکز توجه بودند و همه عاشقشون شده بودند، حس خوبیه وقتی میبینی انقدر به بچه هات توجه میشه، بخصوص نویان که حسابی آقایی کرد و دل همه رو برده بود و همه میگفتند چه پسر آروم و بانمکی داری، درحالیکه نویان خیلی شیطونه اما در جمع خدایی همیشه حفظ آبرو میکنه!

پسرخاله سامان و خانمش اهل موسیقی هستند، یکم که گذشت، مازیار، پسرخاله سامان سنتور  و ویولونش رو آورد و آهنگهای خیلی زیادی اجرا کرد، واقعا زیبا اجرا میکرد و من خیلی لذت بردم، چند تایی آهنگ شاد اجرا کرد که سامان و یکی دو تا دیگه از مردها بلند شدند و باهاش رقصیدند، دو سه تا آهنگ قدیمی هم اجرا کرد که سامان خواننده شده بود و میخوند و مازیار ویولون میزد، پسر کوچیکشون هم اهنگ تولدت مبارک رو با سنتور اجرا کرد، خلاصه که اونجا با خودم فکر کردم چی میشد اگر من یا سامان هم بلد بودیم یه ساز موسیقیایی رو بنوازیم؟ از اجرای مازیار چندتایی فیلم گرفتم، به تازگی خونشون رو هم بازسازی کرده بودند و وسایل جدید خریده بودند که به نظرم خونه قشنگی اومد. بخشی از ماجرا که من اصلاً علاقه ای بهش ندارم و با فرهنگی که توش بزرگ شدم سازگار نیست، اما خب کنترلی هم روش ندارم، استفاده از مشروبات در چنین جمع هایی هست، چیزی که برای من ابداً پذیرفته نیست اما خب کاری هم ازم ساخته نیست، اوایل ازدواج به سامان گفته بودم استفاده از مشروبات برای من خط قرمز هست و سامان هم که در چنین جمع هایی با سایرین همراهی میکرد، به احترام من همون مقدار کم رو هم دیگه استفاده نمیکرد، اما اونجا متاسفانه به رویه سابق برگشت (البته چندماه پیش هم همین اتفاق افتاد در جمع دیگه ای) و مصرف کرد، من به اندازه سابق نسبت به این موضوع گارد نداشتم، دلم نمیخواست استفاده کنه، اما در جایی که اینهمه آدم تحصیلکرده و هنرمند هستند (همه فوق لیسانس مهندسی) و خب همه به نحوی و به اندازه میخوردند (خانم و آقا هم نداشت)، مثلا من چی میتونم بگم؟ چندباری به من تعارف کردند که مرضیه شما هم کمی بخور و برات بریزیم؟ که من گفتم نه و تا الان نخوردم، گفتند امتحان کن مزه سرکه میده و اصلا بد نیست که خب من طبیعتاً هرگز چنین کاری نمیکنم و نمیذارم قبح این موضوع برام بریزه! بماند که دیگه نمیتونم مثل سابق روی همسرم تاثیر بذارم و اون به خاطر من از این موضوع چشم پوشی نمیکنه! جالب اینکه آقا سامان اولین گلس رو که بلند کرد گفت به سلامتی عشقم مرضیه!!! چندباری هم اومد و خصوصی به من گفت یکبار امتحان کن عادت میکنی که گفتم امکان نداره!  بهش گفتم ببین کار به کجا رسیده که اوایل ازدواج به احترام من کلاً استفاده نمیکردی، الان ایستادی روبروی من داری منو راضی میکنی که منم ازش بخورم! یکبار هم وقتی در جواب تعارف دوستان برای خوردن مشروب گفتم من تا الان نخوردم، سامان گفت میبینید من با فاطمه زهرا ازدواج کردم! خودم از این شوخی خوشم نیومد! به هر حال از اینکه در جمعی مشروب باشه واقعا بدم میاد و ترجیح میدم اصلا نبینم بطری و مخلفات رو، اما خب کاری هم ازم ساخته نیست، الان البته نسبت به اوایل ازدواجمون، کمتر نسبت به این موضوع حساسیت نشون میدم، یه جورایی عادی تر شده برام، اوایل ازدواج من که هرگز در جمع خانواده خودم چنین چیزی نبوده و نیست، به خاطر چنین جمع هایی و حضور بی مهابای یه سری دخترهایی که  رفتار و ظاهرشون رو هیچ جوره نمیتونستم درک کنم، حاضر نشدم در جمع دوستان ساما ن قرار بگیرم و بعدها تو دعوا سامان منو متهم کرد که به خاطر تو من از همه  این جمع ها دور شدم و ....البته همون موقع هم به احترام من تو چنین جمع هایی اصلا مشروب رو استفاده نمیکرد، اما الان بعد هشت سال برای من هم عادی تر شده و کمتر از قبل حساسیت دارم و خب سامان هم پسر حرف گوش کن اوایل ازدواج نیست.... به جز این موضوع، در کل خوش گذشت و جمع  خوبی بود، دلم میخواد یکبار همین جمع رو سال بعد منزل خودم دعوت کنم اما خب هم اینکه خونه من کوچیکه  وهم اینکه حتی یک درصد هم حاضر نمیشم در خونه من مشروبات استفاده بشه، آخه دقت کردم مثلا تو همین جمع یکی از مهمونها، با خودش مشروب آورده بود و مال میزبان نبود، نمیخوام مثلا دعوت کنم و یهویی ببینم با خودشون اون کوفتی رو آوردند! خلاصه که من یه سری محدودیت اینطوری هم دارم...قرار شد سال بعد و هوا که بهتر شد، بیشتر باهاشون بریم بیرون و دور هم باشیم، ببینیم حالا چی میشه. برای من با دو تا بچه رفت و آمد اینطوری اگه خیلی زیاد بشه اصلا راحت نیست! من هر بار که میخام برم جایی، به خاطر حاضر شدنهای قبل خودم و بچه ها و سروسامون دادن به کارهای بچه ها و غذادادن بهشون و ...، کلی عصبی میشم، تو خود مهمونی خوبه، اما قبل و بعدش خیلی بهم فشار میاد، در حد ماهی یکبار قابل قبوله برام، اما بیشتر از اون برام راحت و خوشایند نیست.

+++++ قبل شروع خونه تکونی از 14 اسفند، همون 12 اسفند که رفتم اداره، سر راه برگشت به خونه، همراه همکارم (همون که راجب تولدش تو اداره و قضیه کیک نوشته بودم) رفتیم که اون بوتاکس بزنه منم مزونیدلینگ پوست صورت انجام بدم (من هفته بعدترش میخواستم برم برای بوتاکس) که پزشک اونجا گفت بهتره فعلا از یه کرم ترکیبی دست ساز استفاده کنی،  فعلا مزونیدلینگ نمیخواد انجام بدی، این شد که منم همون موقع بوتاکس انجام دادم، سر راهم به خونه هم رفتم و برای سامان، یه شلوار جین، یه پیراهن و دو تا تیشرت از یه بوتیک خریدم، برای بچه ها هم جداگانه لباس گرفتم و یه سری اسباب بازی و وسیله  و خرت و پرت هم برای خونه خریدم و خسته و کوفته رسیدم خونه (همون روز هم بود که همسایه سابق خودش رو برای شام فردا شبش دعوت کرده بود و اون پیامکها رد و بدل شد) خدا رو شکر بچه ها با خریدهای اینترنتی که انجام دادم و چند دست لباسی که حضوری و از مغازه ها گرفتم، لباسهاشون تکمیله، برای سامان هم لباسهای مناسبی خریدم، خدا رو شکر وقتی آوردم خونه و پوشید، همشون کاملا اندازش بودند و خیلی خیلی رضایت داشت  وکلی تشکر کرد از من، فقط مونده یه جفت کفش برای سامان بگیریم و برای خودم هم کیف و کفش، البته بازم میگم من قایل به این نیستم که برای عید باید خیلی خرید کرد و این خریدها برای عید نیست، چون در واقع ما جای بخصوصی نمیریم اما خب واقعا ماههاست به همه این خریدها نیاز داشتیم! الان خدا رو شکر بچه ها برای کل سال بعد لباس دارند، البته برای نویان باید به فکر دو سه دست دیگه باشم اما نیلا کاملاً تکمیله، سامان هم وضعیتش خوبه هرچند بهتره یکی دو تا پیرهن دیگه هم برای استفاده سال بعدش براش بگیرم، تمام این سالها هر چی سامان لباس و شلوار و پیرهن و تیشرت داشته رو من براش خریدم بدون حضور خودش! یعنی گرفتم و بردم خونه و اون پوشیده و نهایتا اگر اندازه نبوده عوضش کردم! حتی کفش هم همینطور بوده! حتی وسایل بهداشتی و .... هم همیشه خودم براش گرفتم، اینبار هم برای سامان علاوه بر لباسها، یه مام زیر بغل و یه ادکلن مردانه هم گرفتم  و اون رو گذاشتم برای عید  وشاید به مناسبت سالگرد ازدواجمون که 6 فروردین هست بهش بدم... برای خودم هم از چندماه قبل چند دست لباس گرفته بودم، نیاز زیادی به لباس ندارم اما باید کیف بخرم حتما و البته کفش! ببینم کی فرصت میشه! البته مقدار زیادی لوازم پوستی و بهداشتی گرفتم که هزینش هم نسبتا زیاد شد، این خریدهایی که برای سامان و بچه ها و خودم این چند روز انجام دادم هزینه زیادی بهم تحمیل کرد، بازم شکر که خدا میرسونه.

+++++ پنجشنبه 17 اسفند هم رفتم و بعد هفت سال موهام رو هایلایت کردم! خودم بیشتر موهای تیره رو میپسندم، ترجیحم مشکی و بعد شرابی تیره هست، اما چون میخواستم کراتین کنم و بعد کراتین نمیشه هایلایت کرد، تصمیم گرفتم اینبار رو بعد اینهمه سال هایلایت کنم، البته متاسفانه به دلایلی احتمال اینکه دیگه موهام رو کراتین نکنم هست و شاید اگر زودتر به این نتیجه میرسیدم، موهام رو رنگ معمولی میکردم و دیگه هایلایت نمیکردم، نمیگم بد شده، به نظرم خوبه، اما خب من عاشق موهای مشکی یا با رنگهای تیره هستم و به صورتم به نظرم خیلی بیشتر میاد... وقت کراتینم همین 5 شنبه هست اما به دلایلی که نوشتنش چندان ضرورتی نداره، شاید منصرف بشم و انجام ندم و مثلا بذارم برای سال بعد و تموم شدن ماه رمضان...البته بیعانه دادم و هنوز کنسل نکردم، تا فردا تصمیمم رو میگیرم و اگر نخواستم انجام بدم کنسل میکنم، حالا یا بیعانه رو میگیرم یا نمیگیرم دیگه.... وقت کاشت مژه و کاشت ناخن و اصلاح و ابرو هم دارم که باید واسه اونا هم برم، بچه ها پیش سامان میمونند، برای هایلایت هم نه ساعت تمام بچه ها پیش سامان موندند! اصلا کلافه و خسته شده بودم! چقدر تمام این خدمات گرون هستند، البته اینکه من دارم اینکارها رو میکنم ربط زیادی به عید نداره، بیشتر از اون جهت که تا وقتی دورکار هستم میتونم چنین کارهایی بکنم (محل کارم ایراد میگیرند) و خب عید هم هست و اینم دلیل خوبیه، اما خب مثلا اگر دورکار نبودم به جز هایلایت و کراتین، کار دیگه ای نمیکردم....

+++++ برای عید هم همچنان نمیدونم میریم رشت نمیریم؟ البته رفتن رو احتمالا بریم اما اینکه با توجه به جابجا شدن و اثاث کشی مادرشوهرم اینکه چه تاریخی بریم و برنامه کاری من و سامان چطوره اصلا مشخص نیست. امیدوارم زودتر برناممون مشخص بشه. نامه دورکاری سه ماهه اول سال بعد رو به معاون مدیر کل دادم و به نظر میرسه کم و بیش موافقند اما باز همه چی منوط میشه به اینکه سال بعد، قانون دورکاری در اداره همچنان پابرجا باشه و کم و کیفش چطور باشه، توکل به خدا، امیدوارم هر چی خیر من و بچه ها هست اتفاق بیفته.

+++++ مریم خواهرم مشکلاتی با همسرش داره و بابتش خیلی ناراحتم،  پستم طولانی شده و دیگه وقت نمیشه بنویسم، دلم میخواست با عشق و خوشی زندگی میکردند، با وجود همه مشکلاتی که با خواهرم داشتم، دلم خیلی براش میسوزه.... حقش بهتر از اینا بود، امیدوارم خدا خودش کمکش کنه، خواهرم رضوانه و نینی روشا رو هم خیلی وقته ندیدم، دلم برای روشا خواهرزادم خیلی تنگ شده، ماشالا خیلی زیباتر شده، دیشب رضوانه عکسش رو با لباسی که من بهش داده بودم برام فرستاد و دوباره بابت لباسهای نویی که برای نیلا بودند و حتی یکبار هم استفاده نشده بودند، تشکر کرد...امیدوارم بین اینهمه کارها، بتونم قبل عید، یکبار هر دو تا خواهرها و بچه هاشون و البته مادرم رو ببینم.

++++++ الان که دارم این نوشته رو تمام میکنم، باید بگم بعد مدتها دیشب جر و بحث بدی با سامان داشتیم، گذاشت از خونه رفت بیرون و اتفاقا منم استقبال کردم و یکم با گوشیم ور رفتم و بدون عذاب وجدان گرفتم خوابیدم تا صبح!  البته بماند که نویان همش بیدار میشد و نذاشت درست و حسابی بخوابم! حالا یکساعت قبل این دعوا بغلم کرده بود و داشت موها و صورتم رو نوازش میکرد و میگفت تو خیلی برای این زندگی زحمت میکشی و من هیچکاری برات نتونستم بکنم و ایشالا خدا اجرت رو بده و خدا پدرت رو بیامرزه و تو خیلی خوبی و من نمیتونم  برات جبران کنم و خیلی ادم بی مصرفی هستم و منو ببخش، یکساعت بعد سر یه موضوع بیخودی مربوط به تصادفهای قبلی ماشین عصبانی شد و داد و بیداد کرد و ناسزا گفت و حرف خونه کوچیکه رو دوباره پیش کشید و خب منم چند برابر جوابش رو دادم، اونم گذاشت رفت و صبح هم پیام داد که از این به بعد شبها برای اینکه بچه ها بیقراری نکنند میام خونه و وقتی خوابیدند میرم و  تو ماشین میخوابم و وقتی خونه کوچیکه مستاجرش بلند شد، میرم اونجا!تو خونه هم به جز آب چیزی نمیخورم! از فردا هم دیگه سر این کار نمیرم! منم جواب دادم باشه هر طور راحتی و تصمیم با خودته! خیلی ریلکس طور!

امروز به خاطر اینکه اداره بهمون سبد کالای ماه رمضان و آجیل میده، مجبور شدم باهاش صحبت کنم که بره و تحویل بگیره، وگرنه تا شب هیچ کاری باهاش نداشتم! البته میدونم همین الان هم پشیمونه از حرفها و رفتارش، اما برام مهم نیست....چندهفته ای بود بحث و دعوای اینطوری نداشتیم! بلد نیست عصبانیتش رو کنترل کنه، منم البته خیلی بد عصبانی میشم اما خب حداقل اغلب موارد، شروع فریاد و عصبانیت با اونه و من ادامه دهنده هستم...البته انصاف داشته باشم منم یکم زیادی غر میزنم خسته که میشم. این چند وقت هم که خیلی زیاد کار کردم و حسابی از خودم انرژی گذاشتم، ،هم کار خونه هم بچه ها هم کارهای بیرون، تمام بدنم درد میکنه و طبیعیه که بیشتر از قبل کلافه باشم، اما خب بازم حس خوبیه وقتی میبینی خونه زندگیت یکم مرتب شده.  به هر حال روزهای آینده با هم سرسنگین و در حال جنگ خواهیم بود! طفلک بچه ها!

پس فردا روز اول ماه مبارک رمضان هست و من به روال تمام این سالها، هر روز روزه میگیرم، میدونم با وجود بچه ها سخته، اما خب روزه داری در عین حال حس خوبی بهم میده، خدا خودش بهم قوتش رو بده که امسال هم بتونم همه روزه هام رو بگیرم، البته اگر بریم رشت یا سمنان، طبیعتاً اون روزها رو روزه نمیگیرم...امیدوارم باقی کارهای مربوط به تمیزکاری خونه تو همین دو روز انجام بشه و با زبون روزه نخواسته باشه کار اضافه ای بکنم، خدا رو شکر این سبد کالا هم اقلام خوبی توش داره... منو تا نود درصد از خرید برای ماه رمضان و حتی عید بینیاز میکنه، بخصوص که گوشت هم توش هست، الهی هزار بار شکر.

من دیگه برم... شرمنده که گاهی پیامها رو انقدر دیر پاسخ میدم عزیزانم، این بچه ها نمیذارند من چند دقیقه با خیال راحت لپ تاپ یا گوشی دستم بگیرم و شبها هم انقدر دیر میخوابند که حتی اون موقع هم از خستگی نمیتونم بیدار بشینم و پیام ها رو جواب بدم یا پست بنویسم، وگرنه ترجیح میدادم زود به زود پست بذارم اما کوتاهتر بنویسم.

من برم که به احتمال زیاد امشب یه سر به مادرم بزنم که نخواسته باشه برای ماه رمضان که روزست، مزاحمش بشم. تا بعد عزیزانم 

این دفعه حرف زیادی برای گفتن ندارم، همون همیشگیها و تکراریا.

یه خورده سردرگمم، همیشه ماه اسفند که میرسه با فکرکردن به حجم کارهای زیاد و نداشتن فرد مطمئنی که به من در نگهداری بچه ها کمک کنه که برم بیرون و به کارهام برسم، بهم اضطراب میده، نه آدمیم که از قید انجام کارها خودم رو رها کنم  و انجامشون ندم، نه اینکه به راحتی شرایط انجامشون رو دارم، دلم میخواد یکم بیخیالتر باشم اما نمیتونم، با اینکه ماه اسفند رو خیلی دوست دارم و 29 اسفند هم روز تولدم هست (البته شناسنامم اول فروردینه) اما تیک زدن کارهایی که باید انجام بشه، هر کدوم با یه جور سختی همراهه، اما خب آخر سال و مثلا آخر اسفند از اینکه با وجود همه این سختیها، تونستم با برنامه ریزی، کارها رو به سرانجام برسونم حس خوبی میگیرم، تازه به نظرم امسال نسبت به دو سه سال قبل، حجم کارهام خیلی کمتره، هم اینکه هر روز سر کار نمیرم و این خودش کلی دستم رو بازتر میذاره، هم اینکه مثلا باردار نیستم که فکر زایمان و آزمایشها و سونو و همزمان با اون کارهای اداره و خونه تکونی و ... باشم (مثل فروردین سال 1401 که نویان به دنیا اومد و همه این کارها باید همزمان انجام میشد و از دو ماه قبلترش درگیر بودم).

الان سختترین قسمت کار، تمیزکردن این خونه و زندگی شلختست که با وجود دو تا بچه که همش تو دست و پای آدم هستند کار خیلی سختیه! البته اینکه انرژی و جون کافی هم برای کارهای سخت خونه ندارم یه بخش دیگه ماجراست، از طرفی با وسواسی که دارم زیاد علاقه ای به گرفتن کارگر ندارم، با وجود اینکه سامان میگه کارگر بگیر و هزینش رو میدم اما فکر میکنم خودم بیشتر از هر کسی به کارهای خونه و زندگیم مسلطم و نهایتا مثلا کارگر بتونه دیوارها رو تمیز کنه یا حموم و دستشویی و دیوارهاش رو مثلاً نظافت کنه یا... که خب همونم چون وسواس دارم ترجیح میدم خودم انجام بدم و خلاصه آخرین باری که کارگر گرفتم قبل کرونا بود، ازش راضی بودم، اون موقع تصمیم داشتم هر ماه بگم بیاد اما بعد کرونا شد و منم شمارش رو گم کردم و بعد اون هم نتونستم به فرد دیگه ای اعتماد کنم... من حتی تو بارداری هم خودم همه کارها رو کردم! البته الان فکر میکنم حماقت محض بود و میتونست خیلی خطرناک باشه، اما خب به سختی انجام میدادم و موقع تولد نویان، خونه و زندگیم خیلی قشنگ شده بود، بخصوص که مبل و لوستر و یه سری چیزای دیگه هم خریده بودم و وسیله های اضافی رو رد کرده بودم و خدایی خیلی تو روحیم اثر مثبتی داشت، اون سال عید حس و حالم خوب بود، مادرشوهرم اینا هم موقع سال تحویل اومده بودند تهران و من حسابی خوشحال بودم، یکم استرس زایمان رو داشتم اما همونم یه ذوق خاصی تو دلم انداخته بود.

الان هم همش میگم بیخیال تمیزی خونه و زندگی بشم بخصوص که بچه ها به زور یک هفته میذارند خونه تمیز بمونه اما باز دلم نمیاد! تازه خدا رو چه دیدی، شاید لطف خدا شامل حالمون شد و سال بعد از اینجا بلند شدیم و نیازی به اینهمه نظافت نباشه، تازه خونه ما تقریبا ایام عید هیچکس نمیاد، بعد تعطیلات فروردین مادرم و دو تا خواهرهام میان و تمام، گاهی به ندرت یکی دو تا از همسایه های سابق و فعلی هم میان، با همه اینا دلم نمیاد امسال بیخیال بشم... منم کلا زیاد اهل بشور و بساب نیستم و طبیعیه که خونمون با وجود دو تا بچه کلی تمیزکاری بخواد، کلی وسایل اضافه که باید سر و سامون بدم. حالا از ده اسفند به بعد ذره ذره یه کارهایی میکنم، صبح ساعت هفت ساعت میذارم و بیدار میشم و تا موقع بیدار شدن بچه ها هر روز بخشی از کارها رو انجام میدم، چون وقتی که بیدار بشن عملاً نمیشه کار خاصی کرد، البته زیاد هم وسواس نشون نمیدم و سعی میکنم سرسری تر از سالهای پیش کار کنم، یه سری شستنی ها رو هم میدم خشکشویی و باقی کارها رو ذره ذره و سرسری تر از سالهای قبل انجام میدم. برای خونه هم برعکس سالهای قبل که اسفندماه وسایل و خرت و پرت های زیادی میخریدم چیز خاصی نیاز ندارم و این چند وقت اخیر هر چی لازم بوده خریدم، مهم‌ترینش همین سرخکن بدون روغن یا همون هواپز... البته تو فکر ماشین ظرفشویی رومیزی هم هستم اما تو اولویت‌هام نیست بخصوص که جای کافی هم ندارم. 

++++ هشت اسفند باید برم سر کار و با مدیر و معاونش جلسه داشته باشم، گزارش کار بدم و به امید خدا درخواستم برای دورکاری سال بعد رو مطرح کنم، انشالله که بازم با من راه بیان و بتونم یه مدت دیگه کنار بچه ها باشم.توکلم به خداست. همون روز هم قراره با کمک یکی از همکارهام یه سری آزمون انلاین ضمن خدمت بدم و یه سری کارهای اداریم رو هم به سرانجام برسونم... خدا کنه هشتم اسفند که میرم دیگه ازم نخوان تا آخر سال برم اداره. البته خودم فکر میکنم بابت کارهای شخصی و اداری باید یکبار دیگه غیر همون هشت اسفند برم اداره، اما اینکه بابت دادن گزارش کار باشه، ترجیح میدم ازم نخوان دیگه، اگرم خواستند که مهم نیست، انجام میدم و تحویل میدم، فقط شاید کمی بهم فشار بیاد بین این کارهای آخر سال...

بچه ها هر دو تا کفش میخوان و نویان هم لباس عید، البته ما عید جای خاصی نمیریم، بخصوص که مادرشوهرم اثاث کشی داره، هنوز مشخص نیست اثاث کشی قبل عید باشه یا بعدش، احتمال بعد عید بیشتره ولی بازم مشخص نیست و تا آخر سال معلوم میشه، اما ما به احتمال زیاد در حد دو سه روز هم باشه رشت میریم، اما اینکه مثلا اونجا بریم عید دیدنی اقوام یا مثلاً اقوام همسر طبق روال سالهای قبل به خونه مادرشوهرم سر بزنند بابت همین جابجا شدن و اثاث کشی مادرشوهرم اینا، خیلی کمه، برای همین به نظرم لازم نباشه برای خودم مانتو و لباس عید خاصی بخرم، اما کیف و کفش خیلی وقته لازم دارم و همش خریدش رو عقب انداختم و با قبلیها سر کردم! برای بچه ها تو این چندماه چنددست لباس تو خونه ای خریدم و برای عید نیلا هم دو تا پیراهن شیک حدود یکی دو ماه قبل گرفتم، همین چند روز قبل هم یه ست  بلوز و شلوار جین و سارافن سفید از اینستاگرام به قیمت خوب سفارش دادم... حتی لباسهای سال قبلی که گرفتم هم دو دستش کاملاً نو هستند، اما باید براشون دنبال کفش و برای نویان دنبال شلوار جین باشم... سامان هم کفش و شلوار میخواد و یه تیشرت و یه پیراهن و لباس زیر، البته همسر زیاد حوصله خرید کردن نداره و همش میگه منو ول کن چیزی نمیخوام، احتمالا باید مثل سالهای قبل تنهایی برم خرید، بچه ها رو بذارم پیشش و برم، البته به جز کفش که باید خود بچه ها باشند... همون کفش رو هم هر سری میخرم و به فروشنده میسپارم اگر اندازه نباشه تعویض میکنم، حتی برای سامان هم همینطوری خودم کفش و لباس میخرم و مثلا به فروشنده میگم سایزش مناسب نباشه تعویض میکنم ...اغلب البته خوب از آب درمیاد.

یکی از کارهام هم همین رفتن به آرایشگاه و کارهای زیبایی هست و البته کارهای پوستی که میخوام پیش دکتر پوست آخر همین هفته انجام بدم، امیدوارم سامان همکاری کنه و بتونم به همش برسم، البته خداییش همسرم اینجور وقتها هوام رو داره اما خب نگهداشتن طولانی مدت بچه ها برای هیچ مردی راحت نیست، بازم سامان خوب همکاری میکنه...

++++ دیشب هم رفتیم خونه همسایه سابق برای عرض تسلیت فوت برادرش. موقع فوت پدرم، بنده های خدا برام بنر زده بودند روی ساختمان و دیدنمون اومدند، خیلی برام ارزش و احترام قائل شدند، منم وظیفه دونستم برم بهش سر بزنم، بعد یکی دو سال بود که میدیدمشون، البته تلفنی هر چند وقت یکبار در ارتباط بودیم، نوه این خانم همسایه از نویان من فقط یک هفته بزرگتره، البته خود این خانم فکر میکنم 50 و خورده ای ساله باشه و به شدت معاشرتی و اجتماعی ... دختر و نوش نبودند و من دلم میخواست میدیدمشون، حالا قرار شده یه سری دیگه اونا بیان منزل ما همراه دختر و داماد و همین نوه، شایدم دوباره به ما گفتند بریم نمیدونم. این خانم همسایه و خانوادش معمولا علاقه دارند برای وعده غذایی برن جایی و حتی وقتی برای تسلیت فوت پدرم اومدند منزلمون، برای شام موندند... درحالیکه من به شدت تو این زمینه ملاحظه میکنم و دلم نمیخواد برای شام یا ناهار به کسی زحمت بدم، دیشب هم این خانم خیلی اصرار کرد برای شام بریم خونشون، اما من قبول نکردم و گفتم فقط برای عرض تسلیت میام و یکساعت بعد شام بهتون سر میزنیم و بیشتر از اون مزاحم نمیشیم.

 من عاشق دورهمی و مهمانی هستم اما چون خیلی سخت میگیرم و وسواس دارم، اغلب معذب میشم و  بعد مهمونی دادن یا حتی مهمونی رفتن خودمون حسابی خسته میشم و قشنگ تا دو روز نیاز به استراحت دارم!، برای همین از رفت و آمد خیلی زیادی هم استقبال نمیکنم اما در حد همین ماهی یک بار یا دو ماه یکبار با افرادی که باهاشون راحتم به نظرم خیلی خوبه که خب متاسفانه چنین افرادی که خیلی باهاشون راحت و بی رودربایستی باشم تو زندگیم وجود خارجی ندارند! البته شاید بخشیش تقصیر همین سختگیریهای خودم باشه.

++++ راستی دو اسفند ماه تولد 39 سالگی همسر بود، همسر یکسال از من کوچیکتره و ما هر دو متولد اسفند ماه هستیم. من برای روز مرد بهش مبلغی پول به عنوان هدیه داده بودم، خودش شب قبل تولدش که بغلش کردم و بوسیدمش و بهش تبریک گفتم، حسابی سفارش کرد که اصلا براش امسال چیزی نگیرم و پولی براش نریزم، خب من تصمیم داشتم بهش برای تولدش هم مبلغی پول بدم که بیشتر از هر چیزی الان بهش نیاز داره، دیگه انقدر که گفت چیزی برام نریز و هدیه ای نگیر و ازت انتظاری ندارم و تو هدیه هات رو خیلی بیشتر از حدی هم که لازمه دادی، دیگه منم  به حرفش احترام گذاشتم و بیخیال واریز پول به عنوان کادوی تولدش شدم، چون خب از طرفی تصمیم دارم مثلا برای عید، براش از طرف خودم شلوار یا کفش هم بگیرم و سه ماه پیش برای تولد نیلا هم باز براش یکی دو تا لباس و چیزای دیگه خریده بودم... خلاصه که به حرفش گوش کردم و جداگانه چیزی براش واریز نکردم، فقط به سمانه ، دوست و همسایمون پیام دادم که سر راهش موقع برگشتن از سر کار، برام یه کیک کوچیک بگیره (با بچه ها نمیشد برم بیرون)، اونم کیک رو گرفت و شب که سامان رسید با بچه ها مثلا سورپرایزش کردیم و حسابی دست زدیم و خندیدیم و رقصیدیم و مسخره بازی درآوردیم، یکی از انگیزه هام هم جدا از خود سامان، این بود که نیلا به مناسبتهایی مثل تولد پدرش و ... اهمیت بده بخصوص که تازه با مفاهیم اینطوری داره آشنا میشه. دیگه ما حتی حتی لباس درست و حسابی هم نپوشیدیم و برنامه خاص و ویژه ای هم نداشتیم، اما به درخواست نیلا، یکی از دیوارها رو تزیین الکی کردم و از اونجا که نیلا همش میگفت برای بابا کادو چی گرفتی، پا شدم رفتم چند تا از جوراب نو هایی که تازه براش گرفته بودیم و یه شارژر موبایل فندکی داخل ماشین که اونم نو بود، رو الکی کادو کردم و همراه کیک تولد، به باباش دادم که خیال نیلا خانم هم راحت بشه، آخه ولکن نبود! نیلا هم قول داد فردای اون شب، کادوی تولد برای باباش یه نقاشی بکشه! البته نیلا اصرار میکرد برای باباش هم مثل خودش بریم خانه بازی  جشن تولد بگیریم!  کلی باهاش صحبت کردم و روش کار کردم تا بیخیال شد! خانم درخواست برف شادی هم داشت که روی سر باباش بریزیم که تو خونه نداشتیم! این شد که نیلا خانم رفت یه برگه کاغذ از دفتر نقاشیش کند و خورد خوردش کرد که مثلاً برف شادیه و باباش میچرخید و میریخت سر باباش و بچه ها جیغ میزدند و تولد مبارک میخوندند و حسابی خوشحال بودند، من و سامان هم برای دلخوشی بچه ها میرقصیدیم و سامان مثلاً بغلم میکرد و بلندم میکرد و منو میچرخوند که بچه ها خوش باشند! من حتی یادم رفته بود شمع همراه کیک بخرم و نیلا هم گیر داده بود بابا باید شمع کیک فوت کنه! دیگه سامان رفت فندکش رو آورد و مثلا روی کیک گذاشت و آرزو کرد و خاموشش کرد و بچه ها هم چند بار فندک روشن رو فوت کردند که خاموش  بشه و با همون کلی سرگرم شدند! نیلا هم کیک تولد رو دستش گرفت و مثلا باهاش یکم رقصید ( رقص بلد نیست فقط چرخید ) و به باباش کمک کرد کیک رو ببره! جشن خیلی مسخره ای بود اما مهم این بود به نیلا و نویان تو همون یکساعت کلی خوش گذشت... البته سامان هم بابت همین جشن کوچیک کلی ازم تشکر کرد که به یادش بودم. البته روز تولدش هم براش اینستاگرام یه پست گذاشتم و همون هم بهش کلی حس خوب داده بود، بماند که دلش میخواست کپشن رو با آب و تاب بیشتری مینوشتم(تو حرفاش اشاره کوچیکی کرد) اما خب منم بابت حضور یه سری اقوام تو پیجم و شناختی که از روحیاتشون داشتم دلم نمیخواست مثلا خیلی عاشقانه طور براش بنویسم (نه که خیلی هم دعوا مرافعه نداریم ما) یه متن خیلی سنگین و رنگین و موقرانه براش نوشتم و آخرش هم نوشتم از طرف من، نیلا و نویان! این بود خاطره تولد 39 سالگی همسر!

راستش حرف خاص و ویژه ای برای گفتن نداشتم، نمیخواستم چیزی بنویسم اما خب گفتم بهتره از همین روزمرگیها هم چند کلامی بنویسم که البته یه جورایی تکرار مکررات پست قبلی بود. یه خورده برنامه هام برای تعیطلات عید مبهمه و تکلیف ندارم، امیدوارم ذره ذره که به آخر سال نزدیک میشیم، تکلیف همه چیز مشخص بشه و از طرفی من هم بتونم به همه کارهام با دل خوش برسم و بچه ها هم همکاری کنند. 

همینا دیگه، برم که بچه ها بیدار شدند و حسابی دارند از سرو کولم بالا میرن...

آیدای عزیزم به یادتم و از ته دلم برات دعا میکنم، مطمئنم مشکلت به زودی زود حل میشه، فقط صبوری کن و آرامشت رو حفظ کن. 

امیدوارم حال دل همه دوستانم این هفته های آخر سال خوب باشه، جیبشون پرپول و دلشون شاد باشه :) عید همگی هم مبارک