بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

حال این روزهای ما

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معضل این روزها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زلزله پنجشنبه 29 آذرماه 96

استرس زلزله ای که چهارشنبه شب گذشته نزدیکای ساعت یازده و نیم شب اتفاق افتاد، کم و بیش هنوز با منه.البته خب کمتر شده اما از بین نرفته، هنوز که هنوزه مانتوشلوار و روسریمو آویزون نمیکنم و میذارم روی مبل نزدیک در خروجی آپارتمان،‌از سامان هم خواستم همینکارو کنه. دو تا کنج خونه رو هم انتخاب کردیم که قرار شده موقع خدا نکرده زلزله احتمالی یکیش بشه برای من،‌یکیش هم برای سامان...البته انشالله که بلا به دور باشه.

موقعیکه زلزله اتفاق افتاد، برای هزارمین بار فهمیدم چه زن ترسو و شکننده ای هستم،‌چقدر در مواقع بحرانی خودمو میبازم و دست و پامو گم میکنم، چقدر از خود بیخود میشم... وقتی دیدم زمین میلرزه و لوستر تکون میخوره،‌اولش نمیتونستم تصور کنم زلزلست،‌به سامان نگاه کردم اونم به من نگاه کرد و آروم پرسید داره میلرزه؟ این نگاهها دوثانیه هم طول نکشید، همون موقع من وحشتزده در آپارتمانو باز کردم و انقدر از خود بیخود شده بودم که بدون حجاب مناسبو بدون فکر کردن به هیچی پریدم تو راهرو، همینطوری میلرزیدم و فریاد میزدم که سامان بیا بیرون،‌ زود باش،‌بیا بیرون! اما سامان خان از دم در تکون نمیخورد و به خاطر وضع پوششی که من جلوی همسایه ها داشتم خجالتزده بود و مدام میگفت مرضیه بیا تو، چیزی نیست! منم با فریاد میگفتم نمون اون تو الان خونه میریزه! خلاصه که انقدر از بابت بیرون نیومدنش ترس برم داشته بود که جلوی همسایه ها فقط داد میزدم بیا بیرون!! بعدش هم که دست و پام شروع کرد به لرزیدن! همسایه واحد روبرویی اومد بغلم کرد و دلداریم داد،‌سامان هم به زور منو برد داخل آپارتمان،‌کاپشن خودشو تنم کرد و خودشم سریع لباس پوشید و رفتیم بیرون، همسایه ها دم در ورودی ساختمون جمع شده بودند، بیشتریها ترسیده بودند، بعضیها هم که شوخی میکردند، همسایه روبروییمون هم که کلاً خونسرد بود و به من و بقیه دلداری میداد و میگفت تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته که البته راست میگفت. دیگه آخرش هم سریع و با کلی استرس همراه سامان رفتم داخل خونه و تند تند در عرض یک دقیقه یه سری طلا و سکه و مدارکو برداشتم به همراه یکم نون و پنیر و یه بسته خرما و بادوم زمینی و لباس گرم و پتو و رفتیم داخل ماشین. بعد هم که به مامانم اینا و دوست و آشنا زنگ زدیم که مطمئن شیم حالشون خوبه، خیابونا غلغله بود. مردم همه ریخته بودند بیرون، ترافیک بیداد میکرد. یه جا توقف کردیم، منم از شدت استرس مدام دستشوییم میگرفت، یکبار نصفه شب مجبور شدم با کلی ترس و استرس برگردم تو خونه و برم دستشویی...خلاصه که شب رو با کلی اضطراب تو ماشین خوابیدیم، البته خواب که چه عرض کنم، خواب وبیدار بودیم تا صبح، عجب شب پر استرس و بیمی بود. صبح ساعت هفت هم که سامان منو گذاشت خونه مامانم و خودش رفت سر کار...پنجشنبه شب هم مجدداً بیرون از خونه خوابیدیم. تا روز جمعه همینطور استرس داشتم و با هرتکونی وحشت میکردم و عزم بیرون رفتن، الان خدا رو شکر اون ترسه کمتر شده اما خب گوش به زنگم و وسایل مورد نیاز رو جمع کردم واسه احتیاط...

تو نوجوونیهام هم یبار تهران زلزله خفیف تری اومده بود و همینقدر ترسیده بودم، بخصوص که اونموقع خونمون اصلا استحکام نداشت و بدجور می‌لرزید. چقدر از خودم بدم میاد اینجور موقعها،  کاش فقط کمی قویتر و شجاعتر بودم. موقع زلزله سه چهار تا دختر دیگه تو ساختمونمون هم بدون روسری و با لباس خونه پریدند بیرون از خونشون، اما فکر کنم فقط من (و شاید یکی دیگه) بودم از ترس انقدر از خودم بیخود بودم که اگر سامان جلومو نمیگرفت داشتم با همون وضعیت میرفتم تو کوچه... همش با خودم فکر میکنم اگر بچه ای داشتم موقع زلزله با خودم برش میداشتم و میبردم یا اینکه باز همینطور هول میشدم که همه چی از یادم بره و فقط جون خودمو بردارم و فرار کنم؟

خلاصه که یکی از بدترین شبهای عمرم بود. تازه میتونم حال مردم بیچاره زلزله زده تو کرمانشاه رو بفهمم، ما فقط یکی دو شب آلاخون والاخون بودیم و زندگیمون هم از دست نرفته بود،‌ فقط خدا میدونه اون طفلکیها چی کشیدند. خدا به هممون رحم کنه.

پنجشنبه شب هم که شب یلدا بود و خونه مامانم بودیم،‌البته همچنان همه چیز رو آماده دم در گذاشته بودیم که اگر لرزه ای اتفاق افتاد بپریم بیرون، تصمیم داشتم برای شب یلدا از صبح باسلوق و آش رشته و یه جور دسر درست کنم ببرم خونه مامانم که همه برنامه هام با این زلزله به هم خورد. باز خدا رو شکر که به خیر گذشت...

اینجور موقعها تازه میفهمم چقدر این دنیا بی ارزشه و نباید برای چیزهای کم اهمیت،‌چه مادی و چه غیر مادی حرص و جوش بخورم... این اتفاق هم خودش یه جور تلنگره، اما خدا نکنه که این تلنگرها زیاد بشه. خدا خودش کمکمون کنه.

دلنوشته ای برای تو- خصوصی (رمز متفاوت)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونی خانوادگی +عکس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفرنامه رشت!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خدا رحم کرد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هیاهو بر سر هیچ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خصوصی (رمز متفاوت)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حس خوب خونه مامان + نگرانی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.