بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خاطرات تعطیلات 2

ادامه از پست قبل:

داشتم از روزهای تعطیلات و سفرم به سمنان میگفتم، البته از آخرین روز سفر شروع کنم به اولش. اونشب بعد اون تصادف لعنتی دوباره برگشتیم سمنان و خونه جاری کوچیکه خالم رفتیم، انصافاً هم بعد اینکه به خودم مسلط شدم و سعی کردم قضیه تصادف و سیلاب رو فراموش کنم، شب خوبی برامون شد. جاری خالم یه غذای حاضری درست کرد و خوردیم و بعدش هم همگی رفتیم خونه دایی بزرگم که شده پرستار تمام وقت دایی محمدم که در اثر تصادف چهار سال پیش دچار زندگی نباتی شده... انگار که قسمت بود برگردیم که بتونم ببینمش چون تو این یک هفته فرصت نشده بود بریم خونش و ببینیمش. آخه چهار روز از این هفت روز رو سمنان نبودیم بلکه تو روستای زادگاه پدرم که بیست کیلومتری سمنان هست و پدرم اونجا یه خونه ویلایی بزرگ خریداری کرده، بودیم و فقط دو روزش رو اومدیم سمنان و فرصت نشده بود تو این دوروز به داییم سر بزنیم و حس میکردم یه مقدار ناراحت شده از این موضوع. دیگه اونشب بعد شام رفتیم خونشون و بهشون سر زدیم که خیلی هم خوشحال شد... البته شب قبلش یعنی شنبه شب رفته بودیم خونه دایی محمدم عیادتش (دایی محمد خونه خودش با امکانات و دستگاه بستریه) اما دایی رضام به خاطر کاری رفته بود بیرون و پسر بزرگه دایی محمد که دیگه الان 16 17 سالش شده پیشش بود. چقدر هم خونشون دلگیره، هر بار که دایی محمدم رو میبینم به پهنای صورت اشک میریزم و شفاش رو از خدا میخوام اما حالش هیچ تغییری نمیکنه. حتی با وجود همه عشقی که بهش دارم از خدا خواستم اگر شفای این دنیایی در کار نیست اون رو به آغوش خودش برگردونه تا به آرامش ابدی برسه اما حکمت خدا تا الان که چیز دیگه ایه. خدایا امسال دیگه نظری بهش کن و نجاتش بده. قسمت میدم به اولیای الهی که شفای عاجل بهش بده. آمین.

همون شنبه شب یعنی یکروز قبل برگشتن به تهران و اون تصادف لعنتی، بعد از عیادت دایی محمد به اتفاق دو تا خاله هام و جاری کوچیکه خالم رفتیم یه پارک بزرگ تو سمنان به نام پارک شقایق. جاری بزرگه خالم هم با خانوادش اونجا بودند و خلاصه که دور هم شام خوردیم و حرف زدیم و حسابی خوش گذشت. هوا هم که عالی، نیلا هم که قربونش برم همه جا با خنده هاش دلبری میکنه و بینهایت مورد توجه هست..

البته تعریف از خود نباشه من هم کم مورد توجه نیستم، هم به واسطه شغل مهمی که دارم (از نظر بقیه نه خودم) و هم به دلیل اینکه مجموعاً خوش برخورد و خوش زبون هستم و تو جمعها اگر باب میلم باشه و با روحیم همخونی داشته باشه، حسابی حرف میزنم یا شوخی میکنم... اینجا هم همینطور بود چون هر دو تا جاریهای خالم هم خیلی خوش برخورد و خنده رو هستند. دیگه با محمد، پسر جاری خالم که درست همسن منه و اتفاقاً زنش هم بارداره، در خصوص کارم صحبت کردم و همینطور بچه داری و... البته اون همش سوال میکرد و حرف میزد و من جواب میدادم چون اولین بار بود که میدیدمش، حالا خانومش هم کنارمون بود اما خیلی خیلی کم حرفه در حدیکه جاری خالم که میشه مادرشوهرش از این بابت خیلی ناراحته و میگه چون محمد خودش خیلی شوخ و پر حرفه دوست داشتند زنش هم اینطوری بجوش و خوش صحبت باشه که برعکس اصلاً صحبت نمیکنه و تا ازش چیزی نپرسی هیچی نمیگه...

جالب اینکه من بطور اتفاقی متوجه حرفهای جاری خالم با خالم که تو دو متری ما نشسته بودند، شدم، دیدم داره یواش بهش میگه خیلی ناراحتم که خانومش انقدر کم صحبته و نگاه کن مرضیه چقدر خوب حرف میزنه و چقدر صمیمی و خوش صحبته و کاش ناهید عروسم هم اینطوری بود.... همون لحظه با خودم فکر کردم چه مقایسه ای هست حالا من کجا و ناهید کج و اصلاً چه ربطی داریم ما به هم، آخه همین جاری خالم رو هم من بعد شاید ده سال بود که میدیدم و اولین بار بود با هم میرفتیم بیرون. حتی محمد پسرش رو هم اولین بار بود که از نزدیک میدیدم و برام جالب بود انقدر باهام صمیمی صحبت میکنه و حتی اسمم و سنم رو هم میدونه و همش دلش میخواد باهام حرف بزنه...حتی خواهر محمد هم که معلم قرانه و خیلی هم مذهبیه و با کسی نمیجوشه، خیلی باهام صمیمی حرف میزد. جاری خالم هم بهم با محبت زیادی نگاه میکرد و حتی میگفت خیلی خوبه که با وجودیکه تهران زندگی میکنی و شغل خوبی هم داری هیچ تغییری نکردی و انقدر خاکی هستی.


وقتی خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه خاله بزرگم که ساکن سمنان هست،من داشتم تو یکی از اتاقها به نیلا رسیدگی میکردم، که دیدم تو اتاق بغلی، دخترخالم به خاله کوچیکم داره میگه فهیمه دخترعموش یعنی خواهر محمد خیلی از مرضیه تعریف کرده و گفته چقدر خوب و خانوم و مهربون و صمیمیمه... خالم هم داشت میگفت طاهره جاریش هم خیلی از مرضیه خوشش اومده و از لابلای حرفاشون فهمیدم که ظاهراً اینها برای محمد پسرشون قبل ازدواجم من رو در نظر داشتند اما چون محمد ساکن سمنان بوده و منم تحصیلات و شغل بالایی داشتم میترسیدند که جوابم منفی باشه و قبول نکنم و اصلاً مطرح هم نکردند... حالا همه اینها رو خالم داشت به دخترش میگفت و فکر نمیکردند من میشنوم...

نمیدونم اگر اونموقع خواستگاری میکردند جواب من چی بود، البته به خاطر اینکه اونا سمنان بودند و ما تهران احتمال داشت مردد باشم اما اینکه بگم صددردصد جواب منفی میدادم نه اینطور هم نبود، چون محمد پسر خوش قیافه و شوخ و خوش برخوردی و خانواده داریه و فوق لیسانس هم داشت و کار دولتی، شاید مثلاً میپرسیدم میتونه انتقالی بگیره بیاد تهران و... که البته  زیاد محتمل نمیدونم در نهایت وصلتی سر میگرفت... انگاری من قسمت آقا سامان خودم بودم. :) ظاهراً تعداد خواستگارانم بعد ازدواج نسبت به قبل ازدواجم بیشتر داره میشه! والا به خدا!


بگذریم، گفتم که از آخر به اول تعریف میکنم، دیگه سه چهار روز اول سفر یعنی از چهارده خرداد تا 17 خرداد رو هم تو همون خونه روستایی که پدرم در زادگاهش خریداری کرده، بودیم. شب چهارده خرداد میشد آخرین روز ماه رمضون  درست دو ساعت قبل افطار رسیدیم به اون روستا و پدرم که حالش به واسطه دیدن زادگاهش خیلی بهتر شده بود، سریع برای شام و افطار برامون کوکو درست کرد، عمم هم (که برای پسرش از رضوانه ما خواستگاری کرده) از تهران اومده بود و برامون سوپ آورد و خلاصه که افطاری مفصلی خوردیم، البته فقط مادرم روزه بود، پدرم هم به خاطر بیماریش امسال روزه نگرفت. فردای اون روز یعنی صبح روز عید فطر هم که رفتیم مزار سر خاک اموات و خواهر عزیز و مادر بزرگم و نیلا رو بهشون برای بار دوم بعد تولدش نشون دادم... جالب اینکه اونجا تو مزار پسرعمم  رو هم که خواستگار خواهرم هست و تقریبا به نتیجه رسیدند بعد سالها از نزدیک دیدم! آخه ما خیلی رفت و آمد خانوادگی با اقوام پدری نداریم و چندباری هم که عمم رو دیدم، پسرش نبود و ... دیگه کلی تحویلم گرفت و همش باهام شوخی میکرد و مدام نیلا رو بغل میکرد و 24 ساعته دور و بر من و مامانم بود! همیشه فکر میکردم پسر جدی و خشکیه اما دیدم نه، خیلی هم شوخ و با مزست...مشخص بود حسابی از من و مادرم خوشش اومده و خوشحاله از بابت انتخابش، یعنی رفتارهاش و صمیمیتش خیلی تابلو بود و انگار نهایت تلاشش رو میکرد که بهمون نزدیک بشه و... حالا باید تو یه پست جداگانه مفصل تر راجب این قضیه و احساس خودم نسبت به این ازدواج البته اگه در نهایت آزمایشها خوب باشه و سر بگیره بنویسم.

دیگه از ظهر به بعد هم که همش مهمون داشتیم، خیلی از اقوام و آشنایان ساکن سمنان برای عیادت از بابام میومدند دیدنش و... شب هم که هوا محشر بود و تو حیاط بابام که خیلی هم بزرگه، حسابی هوا خوردیم...


شانزده خرداد هم خواهر بزرگم با ماشین همین خالم که تو جاده موقع برگشت به تهران با ماشینشون تصادف کردیم اومدند سمنان و جمعمون جمع شد.... خالم و مریم اینا دو روز بعد رفتن ما اومدند سمنان. حدودای ساعت دو ظهر رسیدند و منم برای ناهار خورشت قیمه و سالاد شیرازی درست کردم که خیلی خوشمزه شد و همه تعریف کردند. نیلا هم که دیگه این چند روز مدام بغل عسل خواهرزادم و دخترخالم و خاله ها بود و بعد اینهمه بدو بدو حسابی تو این سفر استراحت کردم. هفده خرداد یعنی جمعه عصر هم که بابا اینا با خواهر بزرگم از همون روستا برگشتند تهران و من به اتفاق خاله بزرگم آژانس گرفتیم و رفتیم سمنان خونه همین خالم که ساکن سمنانه، اینم بگم که من دو تا خاله دارم، خاله کوچیکم ساکن تهرانه و خاله بزرگه سمنان زندگی میکنه.  آخر شب بود که خاله کوچیکه که با خانواده خودش از سمنان رفته بودند سفر یکروزه به شمال، رسیدند خونه خاله بزرگم و شنبه و یکشنبه هجده و نوزده خرداد رو با هم بودیم... یکشنبه عصر هم داشتیم برمیگشتیم تهران که اون اتفاق افتاد و دوباره برگشنیم و دیگه دوشنبه صبح دوباره راه افتادیم و ساعت یازده صبح رسیدیم تهران.سامان سر کار بود و نمیتونست بیاد دنبالم، این شد که بعد رسیدن به تهران، رفتم خونه خالم موندم. قرار بود شبش بیاد دنبالم و برگردیم خونه که چون خیلی دیروقت میشد خالم پیشنهاد داد اونشب رو خونه خالم بمونم و فردا سه شنبه صبح پسرخالم که از سر کارش برمیگرده خونه منو برسونه خونه...سامان هم برخلاف انتظارم قبول کرد. چون بینهایت خسته بود و دیروقت رسیده بود خونه و مسیر خونه خالم رو هم بلد نبود. این شد که سه شنبه با پسرخالم اومدیم خونه.


ده صبح رسیدم خونه خودم. از قبل با خریدار خونه خودم قرار گذاشته بودم ساعت ده و نیم محضر باشم برای اینکه خونه ای رو که فروختم تو محضر سند قطعی بزنم به نام خریدار که دیگه سامان از سر کارش مرخصی گرفته بود و یربع بعد رسیدن من، یعنی ساعت ده و ربع  رسید خونه و رفتیم خیابون جمهوری و تو دفترخونه خونه رو بنام طرف کردیم و همون روز هم چک پولش رو هم تو بانک نقد کردیم....

البته یه مقدار تو این پروسه برای بار دهم با سامان تو ماشین بحثمون شد که شب که برگشت خونه حسابی از دلم درآورد و با کلی جملات عاشقانه و ابراز دلتنگی به خاطر نبودنم، که با اشک ریختنش همراه بود، دلمو بدست آورد. البته که منم بی تقصیر نبودم، یوقتها غرورش رو خیلی میشکنم و خودم خوب میدونم گاهی چقدر اخلاقم بد میشه و اونم ظرفیتش تموم میشه دیگه، نمیشه خیلی هم مقصر دونستش، کارش خیلی سخته و مرخصی گرفتنش هم سختتر، یکم که میبینه کارا طول میکشه استرس میگیره که برگرده سر کار و معمولاً به همین خاطر دعوامون میشه که من میگم وقتی بعد اینهمه تنها رفتن و اومدن یکبار میای دنبالم، انقدر نگو باید زودتر برگردم و خوب و خوش کارم رو انجام بده و انقدر استرس نده بهم... دیگه شبش که از سر کار برگشت خونه، آشتی کردیم. آشتی کردن و رفتن تو آغوشش بعد یک هفته دوری حس فوق العاده ای بهم  داد. بهم میگفت وقتی نبودی شبها حال غذا خوردن هم نداشته و بعضی شبها هیچی نمیخورده و میخوابیده. میگفت جات خیلی خالی بود و دیگه نمیذارم تنها جایی بری، خیلی برام سخته نبودنتون و تمام این روزها همش منتظر بودم برگردی و به قول خودش کشیکتو میدادم که زودتر بیای. دیکه با همین حرفها دلخوری صبح تو محضر رو از دلم در آورد، منم که خیلی زود از دلم درمیاد چون هر چی که باشه دوستش دارم و میدونم چقدر خوب و مهربونه و اگه نمیتونه بیشتر از اینا برای من و کارهام وقت بذاره، دست خودش نیست.


اینم از تعریف کردنیهای این چندوقت که انقدر تند تند نوشتم نمیدونم پست خوبی درومد یا نه...تعریفیها رو هم از آخر به اول نوشتم و امیدوارم خیلی هم قاطی پاطی نشده باشه، آخه همش نگران بودم نیلا بیدار نشه، دیگه بیست دقیقه پیش بیدار شد و منم آوردمش پیش خودم...

برم عوضش کنم و غذاشو بدم. باید یه پست هم بنویسم از شیرین کاریهای جدیدش...بچم بیست روزی هم هست که غذا خور شده و با اینکه یه مقدار برای من سختتر شده اما خب مجموعاً بهتره دیگه نسبت به زمانی که فقط شیر خودم رو میخورد. 

پستم خیلی طولانی شد. میدونم که خسته شدید از خوندن اینهمه حرف اما خب بعد اینهمه نبودن، نمیتونستم کوتاهتر از این بنویسم. خلاصه که شرمنده.

 حرفهای دیگه ای هم هست که باید بنویسم که حتماً تو پست بعدی اینکارو میکنم. اگه میخواست اونا رو هم الان بنویسم حالا حالاها تموم نمیشد این نوشته

پی نوشت: لطفاً دعا کنید جواب آزمایش پدرم که دوشنبه حاضر میشه خوب باشه. خیلی خیلی استرسش رو دارم. میخواستم راجب پدرم و حالش تو همین پست بنویسم اما نخواستم انرژی منفی باشم بعد اینهمه مدت نبودن. لطفاً خیلی خیلی دعامون کنید. ممنون

نظرات 11 + ارسال نظر
فرناز یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 16:51

چقدر خدا بهتون رحم کرده مرضیه جون چه تصادف بدی. چقدر خوبه که انقدر اجتماعی و زود جوش هستی خیلی از خانوما اینجوری نیستن. امیدوارم آزمایش بابات هم مشکلی نباشه

مهتاب یکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت 00:32 http://privacymahtab.blogsky.com

من خشکم زد گفتی از سیلاب و تصادف خدارحم کرد بلاخره اون مدتم تو چشم بودی صدقه حتما بده
انشاالله جوابش عالیه عالی میشه

ساناز شنبه 25 خرداد 1398 ساعت 10:36

شما دوتا دوباره دعوا کردین
ولی خب عوضش شب قشنگی بوده و از دلت دراورده

ساناز شنبه 25 خرداد 1398 ساعت 10:31

بنده خدا داییت
درکت میکنم که این دعا رو کردی
آدمهایی که مریض میشن انقدر درد میکشن که آدم میگه فقط ببرشون پیش خودت که لااقل درد نکشن
عزیزمممم خداروشکر که حداقل بعدش خوش گذشت
نمیشه مقایسه کرد
اگه اونم پر حرف بود شاید با همسرش دعواش میشد
من خودم بستگی داره طرفم چه انرژی بهم بده
که باهاش حرف بزنم
و گاهی کم حرف گاهی پر حرفم
دقیقا بعد از ازدواج خواستگارها ببشترن

نسترن شنبه 25 خرداد 1398 ساعت 09:53 http://second-house.blogfa.com/

ان شاالله جواب آزمایش پدر خوبه و مشکلی نیست...
کار خوبی کردین سفر رفتین و کمی استراحت کردید...
خدا خواهرتون رو هم بیامرزه...
منتظرم هرچی زووودتر از نیلاجون بنویسید
من چون تازه باهاتون آشنا شدم نمیدونم شغلتون چیه ولی حتما خوبه که بقیه این نظرو دارن و از فروتنی شماست که اینطور فکر نمیکنید

رهآ شنبه 25 خرداد 1398 ساعت 00:53 http://rahayei.blogsky.com

عزیزم خدا رو شکر قضیه کامیون و ماشین به خیرذشت و طوری تون نشد. بلا ازتون دورباشه الهی.

خوب کاری کردی رفتی سفر. ان شالله سفر بعدی که به زودی هم باشه سه تایی با هم برید و خوش بگذرونید. حالا من خودم خیلی موافق تنهایی سفر رفتن زن نیستم، ولی خیلی ها میگن که اینجوری زن و مرد با ی کم دوری قدر کنار هم بودن رو میدونن.

مرضیه جان من هر دفعه میخوام ازت بپرسم ولی میترسم ناراحت بشی. امیدوارم ناراحت نشی و تنها به خاطر سلامتی و اینکه نیلاکوچولو حالش خوب باشه میپرسم. مشکل دفع نیلا برطرف شد؟

دریا جمعه 24 خرداد 1398 ساعت 21:52 http://qapdarya.blogfa.com

سلام عزیزم
خداروشکر که بخیر گذشت وخداروشکر که بهتون خوش گذشته
عزیزم الهی نیلا رو ببوس حسابی ازطرف من
وقتی بهش شیر میدی منم دعا کن لایقش باشم
امید به خدا که ازمایشات پدر خوب هستن ومشکلی پیش نمیاد
سلامت وشادباشی عزیزم

مصطفی جمعه 24 خرداد 1398 ساعت 18:31

سلام
همیشه به سفر و گردش باشید. چیزی که به نظرم رسید بگم اینه که همه باید مواظب باشیم در مورد شغل و درآمد و هرچیزی غرور و رضایت سراغمون نیاد چون بیشترین چشم زخم رو هرکس خودش به خودش می زنه . هر وقت فکر کردیم از خودمون خیلی رضایت داریم باید به کسانی که از ما موقعیت بهتری دارن نگاه کنیم.

پویا جمعه 24 خرداد 1398 ساعت 16:25 http://www.matina1397.blogfa.com

سلام
پس این مدت غیبت صغری مشغول به خوشگذرانی بودید
همیشه به شادی
خدا را شکر که به خیر گذشت اون حادثه
در ضمن درست نوشته ها طولانی اما جذاب می نویسید و آدم دوست داره همش را بخونه
راستی رمز برای من نفرستادید
تا یادم نرفته ما بابا ها را زیاد تنها نزارید

شکوفه پنج‌شنبه 23 خرداد 1398 ساعت 22:56

سلام من که پست های طولانی روخیلی دوست دارم .خوشحالم که مسافرت بهت خوش گذشت.البته منهای اون تصادفا.واقعاخدابهتون رحم کرد.مایه مثلی داریم اونم اینه که آدم سگ بشه مادرنشه ازبس مادربودن سخته.ادم بچه دارهمش دست ودلش میلرزه.خداراشکربه خیرگذشت.راستی خواهربزرگت چی شد خونه گرفتند.باپدرومادرشوهرش آشتی کردند.انشالله بابات هم خوب و سالم باشه.

خانوم جان پنج‌شنبه 23 خرداد 1398 ساعت 21:27 http://mylifedays.blogfa.com

سلام چه عجب مرضیه جون خوبی ؟ خوش به حالت یه چندروزی رفتی و حال و هوات عوض شد اخ که چقدر خوبه ادم مخصوصا وقتی بچه کوچیک داری چندروزی بری برای خودت و بقیه هم کمکت کنن تو بچه داری ، من که میرم مشهد خبلی خوبه چون کلا مهراد رو بچه های خواهرم صبح میبرن شب میارن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.