بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

زلزله پنجشنبه 29 آذرماه 96

استرس زلزله ای که چهارشنبه شب گذشته نزدیکای ساعت یازده و نیم شب اتفاق افتاد، کم و بیش هنوز با منه.البته خب کمتر شده اما از بین نرفته، هنوز که هنوزه مانتوشلوار و روسریمو آویزون نمیکنم و میذارم روی مبل نزدیک در خروجی آپارتمان،‌از سامان هم خواستم همینکارو کنه. دو تا کنج خونه رو هم انتخاب کردیم که قرار شده موقع خدا نکرده زلزله احتمالی یکیش بشه برای من،‌یکیش هم برای سامان...البته انشالله که بلا به دور باشه.

موقعیکه زلزله اتفاق افتاد، برای هزارمین بار فهمیدم چه زن ترسو و شکننده ای هستم،‌چقدر در مواقع بحرانی خودمو میبازم و دست و پامو گم میکنم، چقدر از خود بیخود میشم... وقتی دیدم زمین میلرزه و لوستر تکون میخوره،‌اولش نمیتونستم تصور کنم زلزلست،‌به سامان نگاه کردم اونم به من نگاه کرد و آروم پرسید داره میلرزه؟ این نگاهها دوثانیه هم طول نکشید، همون موقع من وحشتزده در آپارتمانو باز کردم و انقدر از خود بیخود شده بودم که بدون حجاب مناسبو بدون فکر کردن به هیچی پریدم تو راهرو، همینطوری میلرزیدم و فریاد میزدم که سامان بیا بیرون،‌ زود باش،‌بیا بیرون! اما سامان خان از دم در تکون نمیخورد و به خاطر وضع پوششی که من جلوی همسایه ها داشتم خجالتزده بود و مدام میگفت مرضیه بیا تو، چیزی نیست! منم با فریاد میگفتم نمون اون تو الان خونه میریزه! خلاصه که انقدر از بابت بیرون نیومدنش ترس برم داشته بود که جلوی همسایه ها فقط داد میزدم بیا بیرون!! بعدش هم که دست و پام شروع کرد به لرزیدن! همسایه واحد روبرویی اومد بغلم کرد و دلداریم داد،‌سامان هم به زور منو برد داخل آپارتمان،‌کاپشن خودشو تنم کرد و خودشم سریع لباس پوشید و رفتیم بیرون، همسایه ها دم در ورودی ساختمون جمع شده بودند، بیشتریها ترسیده بودند، بعضیها هم که شوخی میکردند، همسایه روبروییمون هم که کلاً خونسرد بود و به من و بقیه دلداری میداد و میگفت تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته که البته راست میگفت. دیگه آخرش هم سریع و با کلی استرس همراه سامان رفتم داخل خونه و تند تند در عرض یک دقیقه یه سری طلا و سکه و مدارکو برداشتم به همراه یکم نون و پنیر و یه بسته خرما و بادوم زمینی و لباس گرم و پتو و رفتیم داخل ماشین. بعد هم که به مامانم اینا و دوست و آشنا زنگ زدیم که مطمئن شیم حالشون خوبه، خیابونا غلغله بود. مردم همه ریخته بودند بیرون، ترافیک بیداد میکرد. یه جا توقف کردیم، منم از شدت استرس مدام دستشوییم میگرفت، یکبار نصفه شب مجبور شدم با کلی ترس و استرس برگردم تو خونه و برم دستشویی...خلاصه که شب رو با کلی اضطراب تو ماشین خوابیدیم، البته خواب که چه عرض کنم، خواب وبیدار بودیم تا صبح، عجب شب پر استرس و بیمی بود. صبح ساعت هفت هم که سامان منو گذاشت خونه مامانم و خودش رفت سر کار...پنجشنبه شب هم مجدداً بیرون از خونه خوابیدیم. تا روز جمعه همینطور استرس داشتم و با هرتکونی وحشت میکردم و عزم بیرون رفتن، الان خدا رو شکر اون ترسه کمتر شده اما خب گوش به زنگم و وسایل مورد نیاز رو جمع کردم واسه احتیاط...

تو نوجوونیهام هم یبار تهران زلزله خفیف تری اومده بود و همینقدر ترسیده بودم، بخصوص که اونموقع خونمون اصلا استحکام نداشت و بدجور می‌لرزید. چقدر از خودم بدم میاد اینجور موقعها،  کاش فقط کمی قویتر و شجاعتر بودم. موقع زلزله سه چهار تا دختر دیگه تو ساختمونمون هم بدون روسری و با لباس خونه پریدند بیرون از خونشون، اما فکر کنم فقط من (و شاید یکی دیگه) بودم از ترس انقدر از خودم بیخود بودم که اگر سامان جلومو نمیگرفت داشتم با همون وضعیت میرفتم تو کوچه... همش با خودم فکر میکنم اگر بچه ای داشتم موقع زلزله با خودم برش میداشتم و میبردم یا اینکه باز همینطور هول میشدم که همه چی از یادم بره و فقط جون خودمو بردارم و فرار کنم؟

خلاصه که یکی از بدترین شبهای عمرم بود. تازه میتونم حال مردم بیچاره زلزله زده تو کرمانشاه رو بفهمم، ما فقط یکی دو شب آلاخون والاخون بودیم و زندگیمون هم از دست نرفته بود،‌ فقط خدا میدونه اون طفلکیها چی کشیدند. خدا به هممون رحم کنه.

پنجشنبه شب هم که شب یلدا بود و خونه مامانم بودیم،‌البته همچنان همه چیز رو آماده دم در گذاشته بودیم که اگر لرزه ای اتفاق افتاد بپریم بیرون، تصمیم داشتم برای شب یلدا از صبح باسلوق و آش رشته و یه جور دسر درست کنم ببرم خونه مامانم که همه برنامه هام با این زلزله به هم خورد. باز خدا رو شکر که به خیر گذشت...

اینجور موقعها تازه میفهمم چقدر این دنیا بی ارزشه و نباید برای چیزهای کم اهمیت،‌چه مادی و چه غیر مادی حرص و جوش بخورم... این اتفاق هم خودش یه جور تلنگره، اما خدا نکنه که این تلنگرها زیاد بشه. خدا خودش کمکمون کنه.

نظرات 19 + ارسال نظر
عالی چهارشنبه 26 اردیبهشت 1397 ساعت 01:24 http://alsha.bogsky.com

سلام
خواستم وبلاگتون روبخونم دیدم رمز داره.
اگه خصوصی نیست به منم رمز میدین؟

سلام عالی جان، براتوم میفرستم حتما

اذر پنج‌شنبه 21 دی 1396 ساعت 13:41 http://azar1394.blogfa.com

سلام...خوب هستید
میشه اینجا درخواست رمز کنم...قسمت تماس با شما ادرس ایمیل الزامی بود ...
سپاس فراوان

سلام عزیزم ممنون شما خوبید؟
میام وبلاگتون و رمز رو تقدیم میکنم.

حریم چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت 13:10 http:///harimeasemani.blogsky.com

سلام عرض ادب .ببخشید دیر تر میزنم ان شا الله حالتون خوب باشه .زلزله ها هم ان شا الله دیگه تموم شدن وبر نمیگردن توکلتون ب خدا باشه

سلام،‌روز شما بخیر
ممنو از احوالپرسیتون، انشالله که کشور ما هیچوقت دچار این دست بلایا نشه هیچوقت.
شما هروقت که بیاید من خوشحال میشم. سلامت باشید

هنرمند سه‌شنبه 12 دی 1396 ساعت 14:31 http://www.honar5556.blogfa.com

ای شما!

ای تمام نام‌های هر کجا!

زیر سایبان دست‌های خویش

جای کوچکی به این غریب بی پناه می‌دهید؟

این دل نجیب را

این لجوج دیر باور عجیب را

در میان خویش

راه می‌دهید؟

چقدر این شعر زیبا و دلنشین بود، واقعا دوستش داشتم

آوا سه‌شنبه 12 دی 1396 ساعت 08:29

سلام مرضیه جانم.
صبح بخیر عزیزم.
خوبی گلم؟
اومدم....
هم کامنتت رو توی خود وبلاگم جواب دادم و هم این که این پستت رو خوندم..
اوووم اون شب زلزله واقعا شب بدی بود.راستش من خودمم فکر نمیکردم انقدر ترسو باشم اما بودم!
درسته که اصلا من فکرم به باز کردن در و بیرون پریدن نبود اما انقدر ترسیده بودم که نزدیک بود تو بغل میثم غش کنم...ینی دست و پام فلج شده بود کاملا...بعدشم که مامان میثم زنگ زد و صدای منو اونجوری شنید فهمید که خیلی داغونم...
خلاصه که بخیر گذشت..
اما چقدر سخت گذشته به مردم کرمانشاه.چون مال اون چند برابر از مال ما بدتر بوده و کلی از عزیزانشون فوت شدن.واقعا سخته...خدا صبرشون بده.
انشاالله که دیگه زلزله نیاد.
مرسی که رمزمو به خانوم جان دادی عزیزم..
رمز پست جدیدت چیه؟اگر خصوصی نیست پستت رمزتو بذار بخونمت گلم.
شاد و موفق باشی.

سلام آوا جون
خوبی عزیزم؟ ممنون بابت جواب، خب الان که متوجه موضوع شدم به نظرم کار مامان میثم اصلاً جالب نبود،‌هر طور بود باید پولش رو میداد،‌به نظر من اگر موضوعی برای کسی خیلی مهم باشه اصلاً یادش نیمره و خودشو هم به فراموشی نمیزنه، مثلا مادر من اگر یه دوغ هم برای خونه سر راهمون بگیریم پولشو با اصرار و التماس میذاره تو جیب خودم یا شوهرم و هیچ جوره هم نمیشه نگیری چون خیلی ناراحت میشه، تازه شرایط ما مثل شما هم نیسن...حالا خدا رو چه دیدی، هنوز دیر نشده شایدم مامانش یه جوری بعداً‌حساب کرد، یا یه چیزی گرفت و گذاشت پای اون. چی بگم والا...
زلزله اونشب برای من تلنگر خیلی بدی بود،‌یبار دیگه نشونم داد که چقدر ترسوام،‌اما خب خداییش منم مثل مادرشوهرت انتظار نداشتم اونطوری وحشتزده بشی تو،همیشه فکر میکردم یه دختر خونسرد تو این جور مواقع باشی... باز خدا رو شکر که بخیر گذشت. ایشالا دیگه تکرار نشه. منم تو اون روزهای ترس زلزله همش به یاد مردم کرمانشاه بودم که هنوز هم بنده خداها تو سرما و یخبندون خونه گرم و نرم و زندگی درست و حسابی ندارند.
خواهش میکنم عزیزم،‌رمز جدیدی نیست عزیزم،‌همون رمزی هست که برای همه نوشته هام دارم و برای شما هم فرستادم اما فکر کنم یادت رفته باشه،‌باز هم برات میفرستم. یه پست رمزی دیگه هم دارم که فعلاً به جز یک نفر نخواستم کسی بخونه، اما شاید رمز اون رو هم دادم.
فدات عزیزم، روز و روزگارت خوش

خانوم جان شنبه 9 دی 1396 ساعت 19:47 http://mylifedays.blogfa.com

راستی رمز نوشته هات رو فراموش کردم ممنون میشم دوباره بفرستی برام ، به اوا هم بگو دوباره رمزشو بفرسته اینقدر نیومدم ف اموش کردم رمزهارو

سلام عزیزم
برات میفرستم عزیزم، رمز آوا رو هم میفرستم چون مطمئنم مشکلی نداره با دادن رمز به تو که خواننده قدیمیش هستی.

خورشید شنبه 9 دی 1396 ساعت 13:40 http://khorshidd.blogsky.com

سلام عزیزم چند روزه ننوشتی دلنگرانت شدم ....

سلام خورشید جان
من خوبم ممنون که به فکرمی، خب راستش نمیدونم چی بنویسم، زندگی من خیلی هم هیجان انگیز نیست و حس میکنم اینکه هی از روزمرگیهام بگم خیلی هم جذاب نیست... واسه همین انگیزم برای نوشتن کم شده.

آوا شنبه 9 دی 1396 ساعت 10:50

سلام مرضیه ی عزیزم.
کامنتت رو خوندم گلم.
اما تاییدش نمیکنم تا سرفرصت و حوصله جوابش رو بنویسم و بیام پستت رو بخونم و کامنت بذارم.
هول هولکی کار کردن اصلا به دلم نمیشینه.
فقط اومدم از محبتت تشکر کنم که وقت گذاشتی و نوشتی.
به زودی برمیگردم و جواب میدم کامنتو.
اول هفته ی خوبی داشته باشی گلم.

سلام آوا جان
خوبی؟
ممنون عزیزم که اطلاع دادی و برای مخاطبت ارزش قائلی.
وقتی کامنتها رو دیدم کمی دلم برای مامان میثم سوخت و خواستم از بعد دیگه ای هم به ماجرا نگاه کرده باشم،‌آخه من خودم مادرشوهرمو میبینم که چطوری دلسوز بچه هاشه و همینطور مادر خودمو... هرجور حساب کردم دیدم مادر میثم نمیتونه با یه تعارف عادی از خدا خواسته کاپشنو برای اون یکی پسرش برداره.
امیدوارم خونه مامان حسابی بهت خوش بگذره، روز اول هفتت بخیر و شادی

شکوفه جمعه 8 دی 1396 ساعت 09:28

سلام.توخیابانهایی مثل تهران وشهرهای پرجمعیت دگه هم ادم احساس امنیت نمیکنه.اینقدرساختمانهابلندن که ادم میترسه بریزن روش.زلزله به خودی خودترسناکه ولی برای جایی مثل تهران ترشناکتر.تلفات به کنارکلاهمه چی فلج میشه.به نظرم بایدتافرصت هست خیلی ازنهادهاودستگاههاخارج اتهران باشندتادرموقع لزوم بتونندکاری بکنند.چیه همه چیوچپوندندکنارهم بااون وضع ترافیک

دقیقا همینطوره که میگی، وقتی زلزله اومد ما واقعا مونده بودیم ماشینو کجا پارک کنیم یا خودمون کجا بریم که دور و اطراف ساختمونای بلند نباشه و از توخونه موندن خطرناکتر نباشه! آخرش خیلیها میگفتند تو خونه امنیتش بیشتره!
ای بابا شکوفه جان،‌خیلی کارها میشه کرد اما کو گوش شنوا! مشکل کشور ما اینه که به پیشگیری بهتر از درمانه اعتقادی نداریم.

آرزو پنج‌شنبه 7 دی 1396 ساعت 23:28 http://arezoo127.blogfa.com

سلام مرضیه جان
اوف امان از این زلزله ها و ترس و نگرانیش
بلا از همه مردم دور باشه

سلام آرزوجان، خوبی؟
ترس و نگرانیش که دیوانه کنندست! اصلاً آدم میگه ترسهای قبل از تو سوء تفاهم بود
انشالله عزیزم

خانوم جان پنج‌شنبه 7 دی 1396 ساعت 20:57 http://mylifedays.blogfa.com

سلام مرضیه جان بعداز مدت ها فرصت کردم یه سر بزنم به وبلاگت دلم تنگ شده بود ، جوجه نمیذاره که 24 ساعته مشغولم شبهام که عین جنازه میفتم ازخستگی . امیدوارم حالت خوب بوده باشه ، واقعا زلزله وحشتناک بود بهت حق میدم عزیزم که ترسیده باشی من مشهدکه بودم زلزله های شدید تری رو تجربه کرده بودم اما چون خونه مون دو طبقه بود و کوچه هم حسابی پهن بود کلا همه خونه ها هم دو یا یک طبقه بود با خیال اسوده تری میخوابیدیم و خودمونو میسپردیم به امام رضا اما اینجا بااین اپارتمانها و کوچه های تنگ وباریک ادم جرات نمیکنه خونه بخوابه مخصوصا اگه یه طفل بیگناه هم داشته باشی

به به سلام خانوم جان عزیز
خیلی خوش اومدی. دلمون تنگ شده بود برات. امیدوارم حال خودت و گل پسرت خوب باشه.
الهی... تا باشه از این خستگیها،‌بالاخره جوجه تو هم بزرگ میشه و همین خستگیها و خاطراتش به یادت میمونه عزیزم
شاید برای تو با اونهمه زلزله هایی که تو مشهد تجربه کردی، زلزله ها کمی عادیتر از بقیه باشه اما خداییش اونموقع به قول تو خونه ها یک طبقه دوطبقه بود و بچه هم نداشتی،‌الان با وجود یه جگرگوشه که تو خونه داری قشنگ درکت میکنم که بیشتر از خودتون نگران اون باشی.
انشالله این زلزله ها تموم شده باشه و بلا از هممون دور باشه.
شبها آیه 41 سوره فاطر رو قبل خواب بخون. بعد هم ضربه بزن به زمین و هفت تا حمد بخون. اینو از خانم دکتر خیلی مومن شنیدم و دو سه شبیه دارم انجام میدم.
مراقب خودت و خانواده کوچیک سه نفرت باش عزیزم. میام پیشت

نرجس چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت 17:53

سلام مرضیه جان
واقعا اون لحظه دست خود آدم نیست ممکنه واکنش خوبی نشون نده من که معمولا بعد از اطمینان از زلزله بقیه رو صدا میزنم که بیان بریم پناه بگیریم
و البته که این روزها زلزله هم نباشه با کوچکترین لرزشی حس زلزله بهم دست میده
متعجب ازین زلزله ای پی در پی ام ، خداوند خودش رحم کنه و انشالله که دیگه خبری نباشه، شب ها قبل از خواب آیه 41 سوره فاطر رو بخون و دستت و بر زمین بذار و 7 مرتبه حمد بخون برای ایمن موندن از زلزله
حتما دعاگوت هستم مرضیه بانو از شما هم التماس دعا دارم عزیزم

سلام نرجس جان...
پس انگار همه گیر شده که مدام هممون با هر لرزشی استرس زلزله رو میگیریم. من که راستش آروم و قرار ندارم. گاهی میگم اگر ایمانم واقعا قوی بود، نباید اونقدر می ترسیدم یا الانم انقدر بترسم.
درسته اون لحظه واقعا دست خود آدم نیست، اما عکس العملهای من هم یه مقدار بیش از حد اغراق آمیز و افراطی بود، متاسفانه تو همه موارد مشابه اینطوریم نه فقط همین مورد...از این جهته که خیلی ناراضیم از خودم...
ایشالا که بلا از همه مردم ایران دور باشه. ممنون که دعا میکنی عزیز مهربون، من هم اگه قابل باشم دعاگو هستم.
اون آیه و هفت مرتبه سوره حمد رو هم انشالله سعی میکنم هرشب قبل خواب انجام بدم... خیلی خیلی ممنونم عزیزم. التماس دعا

ترانه چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت 15:03 http://daftare-zendegiye-man.blogsky.com

انشالا اتفاقی نمیوفته.نگران نباش.انقدر هم خودت رو سرزنش نکن.همه میترسن.یکیش خود من(بیشتر به خاطر بچه هام)بهترین کار اینه تا تموم شدن تکونها تو خونه بمونی.تو راه پله احتمال آسیب بیشتری هست.یکی از آشناهامون که تو امداد کار میکنه گفته بود بهمون

انشالله،‌اما خب هر چی هم که رو خودم کار میکنم باز نمیتونم ترس رو از خودم دور کنم.
راستش سرزنش کردنم بابت اینه که حس میکنم تو موقعیتهای بحرانی همیشه رشته کار از دستم در میره، فقط هم تو این قضیه زلزله نیست، تو خیلی چیزای دیگه هست، دوست داشتم یه زن شجاع بودم.
تو که با وجود پسرای گلت حق داری بترسی، ما که بچه نداریم اینطوری هستیم، شما که دیگه جای خود.
آره نباید دوئید تو راه پله، هزار بار خوندم و شنیدم اما متاسفانه به وقتش مغزم کامل از کار میفته.
ایشالا بلا دور باشه از همه مردممون

بانوی برفی چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت 12:00

منم اگه جات بودم همینطوری میشدم عزیزم چون واقعا حرکاتم دست خودم نیست واسه همین این چند وقت همش تیشرت وشلوار میپوشم که اگه اتفاقی افتاد ویدفعه پریدم حداقل مناسب تر باشه
منم مثه خودت دستشوییم میگیره یعنی برم و برگردم دوباره باید برم دستشویی
میدونم تا خدا نخواد چیزی نمیشه اما واقعا وقت ترس دست خودم نیست
دیشب شما احساس کردین زلزله رو؟

اینجور موقعها خیلی از دست خودم شاکی میشم، مثلاً اینهمه میگن بهتره برید کنج دیوار یا مثلاً چارچوب در یا زیر میز، اما وقتی واقعاً اتفاق میفته من فقط میپرم بیرون! درحالیکه میدونم مثلاً خواهر بزرگم اینطور نیست.
وای دستشویی رو نگو، با اینکه من کلاً کم میرم دستشویی، اما اینجور موقعها هر یکساعت باید برم. واقعاً ترس دست خود آدم نیست، من هر کار میکنم اینطوری هول نکنم نمیشه.
دیشب من خواب بودم عزیزم اما از سر شب مدام حس میکردم زمین تکون میخوره و سامان میگفت نظرت میاد، حالا واقعا هم نظرم میومد چون خیلی تو فکرم بود، اما موقعیکه زلزله اتفاق افتاد من خواب بودم، سامان آروم بیدارم کردم که بیا بریم بیرون، خدا میدونه چه استرسی کشیدم،‌دست و پام میلرزید، اما خب خوشحالم که خواب بودم وگرنه باز با همون وضعیت میپریدم بیرون.
منم لباسها و یه سری چیزهای ضروریمو گذاشتم کنار در واسه احتیاط...
نمیدونم شما کجایید اما خدا کنه بلا دور بشه ازمون

فری خانوم چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت 10:54 http://656892.blogsky.com

واقعا وحشتناکه .... ترسش خیلی بده .... من دیشب که شنیدم دوباره زلزله شده با اینکه تهران نیستم تا صبح نتونستم درست بخوابم

ترسش قابل توصیف نیست
دیشب حدودای ساعت یک شب دوباره زلزله اومد، من خواب بودم اما شوهرم بیدار بود و اومد بیدارم کرد که بریم بیرون، وای که فقط خدا میدونه چقدر هول کرده بودم....اگر خواب نبودم حتماً دوباره میپریدم بیرون...
فقط خدا کمکمون کنه

ایدا سبزاندیش سه‌شنبه 5 دی 1396 ساعت 11:07 http://sabz144.blogfa.com

انشالله که هیچ اتفاقی نمیفته ، زندگی همینه ادم از یک دقیقه بعدش خبر نداره چقدر خوبه که بیهوده غصه نخوریم و زندگیو سخت نگیریم

انشالله...
دقیقاً، من که هر بار این جور اتفاقا میفته،‌یه عالم به خودم میگم دنیا ارزش نداره و غم بیهوده نخور و... اما بعد یه مدت که آبها از آسیاب میفته، یادم میره متاسفانه

مهتاب دوشنبه 4 دی 1396 ساعت 20:57 http://privacymahtab.blogsky.com/

مرضیه جون انقدر نگرانت شدم ،چی بگم واقعا همه ترسیدیم منم که بیرون بودم مسافت بین خونه بابام و پدرشوهر همه جا شلوغ بود انشاالله به خیر بگذره توکل به خود خدا که رحم کنه به همه مون واقعا خیلی نا چیز و بی قدرتیم در مقابل بلاهای طبیعی
منم یه ساک گذاشتم جلو در دو تا مکان انتخاب کردم در مواقع احتیاج
شب یلداتم مبارک عزززیزم

آخی عزیزم
منم خیلی حس و حال بدی داشتم اونموقع، وقتی یکم آروم شدم یاد بچه های وبلاگی ساکن تهران افتادم از جمله خودت...
واقعاً اینجور موقعها میفهمیم هممون چقدر بی پناهیم و اگه خدا کمکمون نکنه زندگیمون به مویی بنده..
ایشالا دیگه تکرار نشه این تجربه تلخ...
شب یلدای تو هم با تاخیر مبارک عزیزم، زمستون خوبی داشته باشی

استرسش که خیلی بد بود خدا رو شکر بخیر گذشت ایشالله که دیگه نمیاد.
یلدات پساپس مبارک

خدا کنه دیگه از این تیپ استرسها نکشیم، من که حسابی از خود بیخود شدم، آدم تازه میفهمه ترس یعنی چی.
فدات عزیزم، مال شما هم با تاخیر مبارک

فرناز دوشنبه 4 دی 1396 ساعت 19:03

ما که اصلا نفهمیدیم خواب بودیم ولی من ساعت ۱ خوابم نبرده بود اومدم تو تلگرام دبدم چه خبره. اولش خیلی نگران شدم ولی همه چیز رو سپردم به خدا و رفتم خوابیدم. پسرم هم تب داشت و اصلا نمیتونستم فکر کنم بخاطر فقط یه احتمال که هر لحظه ممکنه باشه بچه تب دار رو ببرم بیرون. باید به خدا توکل کنیم و نگرانی به خودمون راه ندیم. بعضیها هم فقط به شایعات دامن میزنن

واقعاً نفهمیدین؟ چه جالب! خوش بحالتون که خواب بودید و مثل ما و خیلیهای دیگه اون استرس و ترس وحشتناک رو تجربه تکردید. جالب اینکه بعدش هم گرفتید خوابیدید، نمیدونم تو این موقعیت کار درست کدومه، موندن تو خونه یا بیرون رفتن،‌بخصوص که تلویزیون میگفت امکان زلزله بزرگتر وجود داره، اما حداقل تو این مورد اخیر انگار کار شما درست بوده چون خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد دیگه، خداییش با بچه خیلی سخته آواره خیابونا شدن اونم تو فصل سرما.
انشالله دیگه تکرار نشه، توکل به خدا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.