بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

تعطیلات عید فطر

مدتی هست که ننوشتم، گفتنی که زیاده اما از اونجاییکه حس میکنم باید خلاصه تر بنویسم دقیقاً‌نمیدونم چطور شروع کنم و چی بگم آخه متاسفانه من در عالم واقعیت هم گاهی پرحرفم و خلاصه گویی یکم برام سخته، یعنی بهتر بگم آدمیم که یا اصلا در جمعی حرف نمیزنم و یه گوشه کز میکنم و شنونده ام یا برعکس حسابی صحبت میکنم و برای همین شده که درموردم حتی بگن زیاد اهل حرف زدن نیست و ساکته، و گاهی هم بگن یکم پرحرفه (البته نه در حد خسته کننده)، اما در هر حال بد نیست یکم متعادلش کنم...

به هر حال از تعطیلات عید فطر زیاد صحبت نمیکنم، فقط میتونم بگم خیلی خوشحالم که خونه نموندیم و رفتیم سمنان، چون بابا موافقت کرد از سمنان ما رو ببره شهمیرزاد که یه منطفه ییلاقی و خیلی خوش آب و هوا در 15 کیلومتری سمنانه و انقدر هواش خوب و کوهستانیه که هیچکس باور نمیکنه چنین جای خنک و خوش آب و هوایی تنها به فاصله بیست دقیقه تا شهر سمنان که شهری هست در دل کویر و آب و هوای گرمی داره وجود داشته باشه. خلاصه که اولین روز عید فطر رو در اونجا بودیم،‌من هم که قبلش یه عالم الویه درست کرده بودم که اونجا یه جا بساط کنیم و برای شام بخوریم، خاله و دخترخاله و شوهرش هم بودند و دورهمی کلی خوش گذشت. وعده ناهار همون روز هم من و سامان مامان اینا رو مهمون جوجه کباب کردیم که بابا و سامان تو حیاط درست کردند و خیلی هم خوب شد. سامان اولین بارش بود که جوجه کباب درست میکرد و کلی هم اعتماد به نفس گرفت بچم.

روز سه شنبه یعنی روز دوم تعطیلات هم درست وسط ظهر من و سامان داخل روستایی که مادربزرگ پدریم تمام عمرشو زندگی میکرد و تو پست قبل نوشتم، گشتی زدیم و چند تا عکس گرفتیم و بعدش هم مهمون آبگوشت مامان پز شدیم که حسابی چسبید، بخصوص که بعد اونهمه سختی ماه رمضون دلی از عزا درآوردیم و من بیخیال رژیمم شدم.

فقط حیف که نشد به دایی محمدم که بیشتر از دوساله نیمه زنده روی تخت افتاده سر بزنیم، دلم پیشش موند و واسه همین میخوام در اولین فرصت دوباره برم سمنان فقط برای اینکه بتونم به دایی محمدم و همینطور دایی رضا که پرستاری تمام وقتشو بر عهده داره و خودش هم ناخوش احواله سر بزنم. طفلی دایی رضا خیلی افسرده شده و حسابی کم آورده، خیلی دلم براش میسوزه، کاش میشد کمکی بهش بکنم یا یکم حالش بهتر شه،‌اما کاری ازم برنمیاد. نمیدونم چکار کنم تا یکم روحیش بهتر شه،‌کاش میشد بیشتر بریم به دیدنش، اما واقعاً‌ نمیشه، تلاش میکنم تا جایی که میشه یکم بیشتر بهش سر بزنم، اما خب سامان برخلاف من پنجشنبه ها تعطیل نیست، اگر بخواد باهام بیاد که باید مرخصی بگیره که راحت بهش نمیدن، اگرم بخوام تنها برم که میدونم ته دلش راضی نیست و خودمم دوست ندارم حتی یک شب تنهاش بذارم. تا الان حتی یک شب هم دور از هم نبودیم و نمیخوام باب این قضیه رو باز کنم،‌خودمم سختمه.

از اونجاییکه از سمنان تا تهران سه ساعت بیشتر راه نیست و حتی گاهی کمتر، از اون تعطیلات 5 روزه تنها دو روز رو سمنان بودیم و روز چهارشنبه هم من اومدم سر کار، بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود به هر حال...

چون هنوز ماشین نخریدیم، اغلب تعطیلات رو خونه ایم یا اینکه نهایتا بریم یه سینما یا پارک نزدیک خونمون، واسه همین خیلی وقتها برامون کسل کننده میشه، اما اینبار خوب شد که با بابا مامان و خواهرم رفتیم سمنان و لااقل دو روز از تعطیلاتو خونه نموندیم، این چندوقت تصمیم به خرید یه پراید ارزون قیمت هم داشتیم و کمی پرس و جو کردیم که به دلیل اینکه متوجه شدیم با پولی که ما میخوایم هزینه کنیم ماشین خیلی خوبی گیرمون نمیاد تصمیم گرفتیم یه مدت دیگه هم صبر کنیم. اگر قصد خرید خونه نداشتیم قطعاً هیچ مشکلی از جهت پولی برای خرید یه ماشین با قیمت خوب نداشتیم اما الان حاضر نیستم کاری کنم که باعث شه برای خرید خونه ای که مد نظرمونه پول کم بیاریم، البته از طرفی هم با خودم میگم حیف این روزای اول زندگی که داریم بدون ماشین سر میکنیم و تفریحاتمون زیاد نیست،‌اما دلم رضا نمیده تا وقتی از داشتن یه خونه مناسب خیالم راحت نشده برم سراغ خریدن ماشین خوب،‌درست و غلطشو خودم هم نمیدونم.

سعی میکنم همین امروز یکی دو تا پست کوتاه دیگه هم راجع به این چندوقت اخیر بنویسم، نمیخوام حرفایی که زیاد ارتباط منطقی با هم ندارند همه رو تو یه پست بنویسم اینجوری پستم خیلی طولانی میشه و میتونه خسته کننده بشه.

نظرات 4 + ارسال نظر
فرانک شنبه 17 تیر 1396 ساعت 15:05 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

مرضیه جان تو پست قبلی برات یه نظر گذاشتم و نوشتم خصوصی...
اما باز تاییدش کردی....
اگه میشه پاکش کن از قسمت نظرات

ببخشید عزیزم حواسم نبود،‌الان پاکش کردم، میام بهت سر میزنم.

فرانک شنبه 17 تیر 1396 ساعت 15:00 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

سلام مرضیه جان....
زود به زود بیا آپ کن....
دلم برات تنگ شده بود...
خوبه که رفتی سمنان و به خودت خوش گذروندی...
عیب نداره که ماشین ندارین یا خونه ندارین....
بهتره از این شرایطی که داری هم لذت ببری.....
سعی کن همیشه مثبت فکر کنی......
مهم اینه که دلت دریایی و بزرگ باشه....
خیلیا هستن با تاکسی میرن تفریح...

سلام فرانک جان
مرسی که منو میخونی،‌خب یه خورده برای نوشتن بی حوصله شدم عزیزم، دوست دارم بیشتر بنویسم اما گاهی انگیزش نیست به خصوص که بعضی دوستانم هم بلانسبت شما بی معرفتند.
آره فرانک جان دلم میخواد مثبت اندیش بشم، دارم تلاش میکنم، تا الان هم خیلی جاها بوده که بدون ماشین رفتیم و خیلی هم خوش گذشته، از این به بعد هم میشه انشالله.
شاد باشی عزیزم

فرناز شنبه 17 تیر 1396 ساعت 13:39

من همیشه میخونمت ولی گاهی کامنت میذارم. اون بار هم که گفتی براط کار همسرت دعا کنیم خیلی دعا کردم.
اینجا وبلاگ خودته میتونی زیاد بنویسی یا کم. خودتو برای حرف یا فکر خواننده ها ناراحت نکن.

ممنون فرناز جون
تو دوست خوب من هستی و من واقعا حس خوبی از کامنت هات میگیرم،‌ یبار یک نفر اومده بود گفته بود مرضیه کوتاهتر بنویس حوصلم نمیگیره بخونم! خب آخه مگه مجبورش کردم؟ خلاصه که ممنون از درکت دوست عزیزم. فقط کاش وبلاگ یا ایمیلی داشتی که وقتی رمزی مینویسم رمزو تقدیمت کنم.

بهزاد شنبه 17 تیر 1396 ساعت 10:15 http://jeepers-creepers.blogsky.com

سلام ترس و امید خوبی...میخواستم باهات تبادل لینک کنم...گفتم اگه میخوای بیا وبلاگم بگو بلینکمت..موفق باشی.

از این تیپ کامنتای سوءاستفاده گرانه متنفرم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.