بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

عید آمد و عید آمد...

قرار بود پستمو با تبریک عید فطر شروع کنم که خب یه موضوعی باعث شد بعد این مطلب بهش بپردازم.

امروز همکار جدیدی برامون اومد؛ فرستادنش پیش من که یه سری توضیحات راجع به نوع و کیفیت کار و فضای کاری بهش بدم،‌یه آقای خیلی افتاده حال که بعد اینکه توضیحات کاری رو بهش دادم،‌یکم راجع به پیشنیه کاریش صحبت کرد که انگشت به دهن موندم، مثل اینکه تا الان چندتا کتاب ترجمه کرده و یه زمانی یه وبسایت خیلی معتبر خبری رو به زبان عربی اداره میکرده (فوق لیسانس زبان عربی داشت) و تو چند تا دانشگاه هم تدریس میکنه و... خلاصه که همون چنددقیقه ای که باهاش حرف زدم صدهابار افسوس خوردم که آخه چرا اراده نکردم و دکترامو نگرفتم، با روحیه ای که من داشتم،‌ بهترین کار برای من استاد دانشگاه شدن بود... فرضاً که اون کار رو هم نکردم و از فوق لیسانس به بعد ادامه ندادم (البته از سر سرخوشی نبود،‌واقعاً شرایطش جور نبود اما خب میشد یه کارایی کرد)،چرا اشتباهات بعدی رو مرتکب شدم؟ از جمله اینکه بعد از اینکه وارد کار دولتی شدم به تدریج اجازه دادم همه انگیزه هام از بین بره و کم کم دچار یجور رخوت عجیبی شدم طوریکه به کلی از اون فضای علمی و دانشگاهی و مطالعاتم فاصله گرفتم. منی که در حوزه تخصصی خودم که زبان انگلیسی بود جزء تاپ ترینها حتی در سطح کشور بودم، جوری شد که نه تنها دکترا بلکه به یکباره همه چیو بوسیدم و گذاشتم کنار و به جایی رسیدم که الان تمام اعتماد به نفس و تسلطم روی رشته تحصیلیمو از دست دادم، نمیدونم منی که دست کم شش سال در حوزه تخصصی خودم کار کردم، سه سال مدرس زبان بودم و دو سه سال هم روزنامه نگار یک روزنامه انگلیسی زبان و ... چی شد که الان به اینجا رسیدم، به نخوت،‌ رکود،‌ انزوا، پوچی و بیهودگی! انقدر بیهوده که الان تمام زندگیم شده اینکه چرا فلانی این رفتارو کرد، چرا فلانی به من بد کرد، چرا منی که آزارم به کسی نرسید،‌آزارم دادند، و خیلی چراهای دیگه. با خودم فکر کردم شاید اگر من هم مثل همین آقای باانگیزه و هدفمند، از ساعتهای بیکاریم در اداره که خیلی هم پیش اومده در این سالها استفاده کرده بودم، نه تنها دکترامو تا الان گرفته بودم که صددرصد درآمد خیلی خوبی از یه شغل دومی مثل تدریس زبان یا ترجمه داشتم... فکر کردم شاید هنوز هم دیر نشده باشه اما نمیدونم چرا امیدی ندارم دوباره همه چیو مثل اولش کنم، اونم الان که وارد زندگی متاهلی شدم و دیگه همه دلخوشیم شده اینکه مثلا خورشت قیمم خوشمزه تر بشه و دغدغم این شده که دیگه چرا خورشت قرمه هام مثل قبلنا نمیشه! و یکم فراتر از اون کی همش تو فکر اینم که کی خونه دار میشم،‌بچه دار میشم، و.... خب اینا بخشیش به نظرم اقتضای زندگی و شرایط سنیه که تو هر سنی آدم خواسته های منحصر به فرد و مختص همون سن رو داره،‌اما بخشیش هم واقعاً‌ به بی ارادگی و بی هدفی و حس پوچی من تو این چندسال اخیر برمیگرده،‌هرچقدر هم دست و پا میزنم راه گریزی نمیبینم، وقتی هم که راهی پیدا میکنم،‌باز هم موقتیه و دوباره میشم همون آدم سابق.دنبال یه حال خوبم که خیلی وقته نیست،‌یه آرامش روحی که مدتیه با وجود همه داشته هام، سخت به دنبالشم و پیدا نمیکنم. چی بگم که گفتنی زیاده، دلم میخواد خودمو تغییر بدم،‌بشم کسی که تا الان نبودم،‌حتی فکر کردم برم یه سری کلاسهای شخصیت شناسی ثبت نام کنم یا یه سری دوره های روانشناسی شرکت کنم شاید یکم فقط یکم بتونم حالمو خوب کنم... آخ که بدجور روحم خستست و نیاز به تغذیه داره. فقط یک معجزه و یه تلنگر حسابی میتونه درستم کنه،‌اما به این معجزه چطور دست پیدا کنم؟


ای بابا، بگذریم! این حرفای من تمومی نداره. عید فطر هم که بالاخره رسید و ماه رمضان امسال هم گذشت.خدا رو شکر..دیگه از دیروز رسماً‌ کم آوردم، معدم میسوخت و حالم هیچ خوب نبود. وقتی رسیدم خونه رفتم رو تخت و دوساعتی خوابیدم،‌بیدار که شدم یکم حالم بهتر شده بود. یکم سیب زمینی پخته داشتم که باهاش کوکو درست کردم و آش هم گذاشتم گرم شه همراه سبزی و نون و پنیر و گوجه و خیار و مسقطی و میوه و چای ومخلفات دیگه و افطار کردیم،‌دیروز انقدر حالم بد بود که آماده کردن افطاری واقعاً برام سخت بود،‌ به خصوص که سامانم رفته بود دنبال خرید حلیم و یه سری چیزای دیگه و دم افطار نبود که تو آماده کردن سفره کمکم کنه.

خلاصه که دیروز هم اینطور گذشت،‌امروز خدا رو شکر حالم از دیروز یکم بهتره و به عنوان آخرین روز این ماه مبارک خیلی هم خوشحالم که تونستم به جز هفت روز، همه روزه هامو بگیرم.

سامانم رکورد شکوند و به جز یک روز همه روزه هاشو گرفت،‌بهش میگم کاش اون یکروز رو هم میگرفتی و میتونستی با افتخار بگی همشو گرفتم! هیچکس به جز من نمیدونه سامان چه کار بزرگی کرده، آخه هیچکی ندونه من میدونم که بچم اصلاً‌ روحیه مذهبی نداره و تا اینجاشم هنوز مطمئن نیستم برای کی و چی اینهمه سختی و ضعف و تشنگی رو قبول کرد،‌هر چی که هست، خدا ازش قبول کنه انشالله.


  خیلی این چندوقت فکر کردیم این دو سه روز تعطیلی رو  چیکار کنیم و کجا بریم اما خب از اونجاییکه وسیله نداریم،  رفتن به هر جایی مصادف میشد با یه عالم هزینه و  سختی  و اعصاب خوردِی، مثلاً به ذهنم رسید بریم یه جا نزدیک  تهران،‌مثل همین کاشان اما دیدم اولاً‌ که فجیع گرمه، و از  طرفی مثلاً رزرو اتاق تو یه هتل سنتی تو کاشان تا شبی  سیصد تومن و بالاتر هم هست و خب معلومه که فعلاً‌دلم  نمیاد همچین پولی هزینه کنم. شیراز هم به دلایل گرمی هوا  و همین گرونی هتل ها و مسیر طولانیش رد شد. رشت هم  که نمیشد بریم چون سونیا خواهر سامان امتحان داره و با  اینکه مادر و پدر سامان اصرار کردند،‌ دلم نیومد این موقع  مزاحمشون بشیم. سامان همیشه میگه تو خیلی آدم معذبی  هستی، اما من حتی خونه مامان خودم هم میخوام برم از  یک روز قبل اطلاع میدم و همش مراقبم زمانهایی برم که  مامانم بهش فشار نیاد و حال و حوصله داشته باشه.  نمیخوام دوباره برم تو فاز درددل و غرغرکردن، اما من تمام  تلاشمو میکنم که همه جوره مراعات همه آدمها رو بکنم  افسوس که کسی مراعات منو نمیکنه و با اینکه دختر  بینهایت حساسیم، کسی هوای دل منو نداره... اما چرا دو نفر  دارند،‌ اول از همه خدای مهربونم که تو این سالهای عمرم  ثانیه ای منو به حال خودم نذاشته و هرموقع خواستم تو  ورطه ناامیدی و بدبختی سقوط کنم دستمو گرفته، و دیگری  همسرم که مطمئنم از ته دلش به فکر راحتی و آسایش و خوشبختی منه و دوست نداره ثانیه ای ته دلم بابت هیچ چیزی بلرزه... فکر میکنم تا الان هم به خاطر حضور همین دو  نفره که دووم آوردم وگرنه خیلی قبلتر از اینا از دست  میرفتم...


خلاصه اینکه بعد کلی کشمکش که کجا بریم و چیکار کنیم آخرش مجبور شدیم تن بدیم به رفتن به سمنان،‌سمنان که چه عرض کنم،‌یه روستای کوچیکی نزدیک سمنان که مادربزرگ پدریم اونجا ساکن بود و هرگز هم با وجود اصرار بچه های پولدارش حاضر نشد بره توی شهر زندگی کنه و تا آخر عمرش هم تو همون روستا موند و همونجا هم نفس آخرشو کشید. پدرم بعد هجده نوزده سال از فوت مادرش، به قول خودش چراغ خونشو روشن نگهداشته،‌ هفته ای یکبار از تهران تا سمنان رانندگی میکنه و به روستای محل تولدش برمیگرده،‌ سر مزار مادرش و دخترش میره و یه سر هم به خونه مادربزرگم میزنه و برمیگرده،‌همه دلخوشیش از زندگیش، رفتن به همون روستاست،‌جوری که اگر مثلاً حتی یک هفته هم رد بده و نره طی اون هفته کاملاً‌ بی روحیه و بی حوصلست، اینم شده سرگرمی دهه شصت زندگیش...

خلاصه که با اینکه من زیاد هم دوست ندارم برم اونجا،‌هرجورحساب کردم دیدم بهتر از اینه که دو سه روز خونه نشین بشیم و به خاطر نداشتن ماشین و مشکلات دیگه هیچ جا نریم،‌ خلاصه که بعد کلی دودل بودن تصمیم گرفتیم بریم همون روستا و حالا قراره بعد اینکه من از سر کار برگشتم خونه حدودای ساعت 4 و نیم پنج عصر با مامان و بابا و رضوانه خواهرم راه بیفتیم.


دیشب هم تا سحر مشغول آماده کردن تدرکات موندن دوروزمون در اونجا بودم.آش رشته که از قبل داشتم، کمی کوکو هم که درست کرده بودم، تمام وسایل الویه هم آماده کردم که ببرم اونجا و درست کنم، با سایر مخلفات مثل گوجه و خیار و ماست و پنیر و سبزی و خرما و ... از طرفی سامان هم امروز صبح رفت و جوجه گرفت که اونجا کباب درست کنیم، خلاصه که داریم نهایت تلاشمونو داریم میکنیم که تو این روستای خشک،‌اسباب تفریحمونو فراهم کنیم. البته رفتن به این روستا یه حسن بزرگ داره،‌اونم اینکه میتونم برم سر خاک خواهر عزیزم و مادربزرگ نازنینم که سالهاست در غم فراقشون غصه خوردم... خواهرم رو علیرغم میل باطنی من بردند و اونجا دفن کردند، اما الان میدونم به دلایلی تصمیم درستی بوده... هرچند باعث شده نتونم زیاد به نازنینم سر بزنم،‌اما حس میکنم با اینکه خودش بیشتر عمرش رو تهران زندگی کرد،  اونجا آرومتر و راضیتره، خدا در این آخرین روزه ماه مبار ک رمضان، همه رفتگان رو بیامرزه و قرین رحمت واسعه خودش قرار بده،‌از جمله خواهرم ریحانه و مادربزرگ خوبم رو که عاشقانه میپرستیدمش.

خب من کم کم راه بیفتم برم خونه که هنوز یه عالم کار دارم که انجام بدم.

عید سعید فطر رو به همه دوستان تبریک میگم،‌در این روز آخر ماه مبارک رمضان من و همسرم رو از دعاهای خالصانتون بی دریغ نذارید. اگر نماز عید فطر میرید،‌حسابی دعامون کنید، نماز و روزه همگی قبول درگاه باریتعالی انشالله.

نظرات 7 + ارسال نظر
آوا پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 09:32

سلام مرضیه ی عزیزم.صبحت بخیر...
همین الان پست غمگین و داغونمو پست کردم و وبلاگمو که رفرش کردم دیدم دوتا کامنت جدید برام اومده.
وایی که چقدر خوشحالم که دوستایی دارم که درجا نمیزنن...خودشون هرجوری که هست از روزمرگی نجات میدن.کاشکی منم بتونم.
خوب اولین روز کلاس زبان رفتنت مبارک عزیزم.انشاالله که بالاترین درجات برسی و تمام هدف های زندگیتو عملی کنی و لذتشو ببری عزیزم.
حتما برات دعا میکنم عزیزم...
کاشکی منم بتونم یه جوری خودمو از این روزمرگی و درجا زدن نجات بدم.

سلام آوا جون..صبحت بخیر...
من خیلی وقته درجا زدم آوا جان ولی دیگه نمیخوام، از خودم متنفر شدم و این حسمو اصلا دوست ندارم...
ممنونم عزیزم، دعا کن بتونم به اونچه که آرزو دارم برسم و انگیزه هام دوباره کمرنگ نشه...

آوا دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 10:58

عزیزدلم جواب کامنتامو خوندم..
فدات شم تو به من لطف داری همیشه.
اره گلم اسم همه شون رو دارم اما خوب دلمم نمیاد رمز ندم...بازم اگه رمز عوض کنم همین بساطه چون هرکسی درخواست رمز کنه چه خاموش و چه روشن رمزو میدم بهش.
مرسی که درکم میکنی خانومی...
اره شاید هم واقعا من لجباز حساب میشم.چون طبق مثالی که خودتم زدی...مثلا من اگه یه لباسی رو بپسندم و همه ی عالم بگن که این لباس خوب نیست من باز به نظر خودم اکتفا میکنم.خخخخ.خداییش این اخلاقم باعث میشه یه جاهایی هم ضرر کنما...اما چه کنم دست خودم نیست...
مرسی از تبریکت بابت تولد عزیزم.خوشحالم کردی...
خدا عزیزانت رو برات حفظ کنه.
خوب منم پستمو نوشتم بدوام برم لالا که دارم میمیرم از بی خوابی...
روزت بخیر خانومی.

اختیار داری آواجان... میدونم عزیزم که دلت نمیاد، هیچوقت به هیچکی جواب رد نمیدی اما کاش از این موضوع سوءاستفاده نمیشد.
حالا من برعکس تو با اینکه خودم به نظرم لجبازم، و بهم هم گفتند اما سریعاً نظرم با حرف اطرافیان تحت الشعاع قرار میگیره، مثلا اگه یکی بهم بگه رنگ موهات خوب نشده حتی اگه قبلش دوستش داشته باشم نسبت بهش دلسرد میشم...خیلی هم ویژگی بدیه بخصوص اگه کسی بفهمه و بخواد ازش سوءاستفاده کنه..
فدات عزیزم، خسته هم نباشی بعد اینهمه شلوغی و مشغله...
روزت بخیر و شادی

آوا دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 09:29

در مورد انتقادت هم..
بازم تا حد زیادی حق باشماست گلم.
خوب من با بعضی دوستان مثل مینا و ارزو اینا صمیمی ترم...نمیدونم چرا.اما خوب واقعا با وجود این که آدم تنبل و خوابالوییم و پستای طولانی مینوسم اصلا یادم میره که باید به کی سر بزنم و به کی نه..
باز دوستانی که توی بلاگفا و بلاگ هستن توی وبلاگ به روز شده ها برام نمایش داده میشن و یه جورایی ترغیب به سر زدن میشم....
خلاصه که اگه کوتاهی کردم ببخشید دوست خوبم...من خیلی موقعا تورو خوندم اما تو کامنت دادن تنبلی کردم.حق با توئه.
اما یه چیزی هم هست...
این که اگه کلا وبلاگ دار هارو کنار بذاریم...من حدودا به چهارصد نفر از دوستان بدون وبلاگ از طریق ایمیل و ... رمز دادم.کسایی که فقط برای گرفتن رمز روشن و بعدش دیگه میرن که میرن...خوب اونا که وبلاگ ندارن که من بتونم سراغشون رو بگیرم یا حالشونو بپرسم...اما تا وقتی میگم میخوام رمز عوض کنم همه با هم روشن میشن و تعداد کامنتا به 500 تا میرسه...راستش از اونا بیشتر دلم میگیره تا دوستان وبلاگ دار.
نه عزیزم ابدا ناراحت نشدم.تو انقدر خوب و عزیزی و ادبیاتت قشنگه که مگه میشه ناراحت شد؟
موفق باشی دوست جان.

این کاملاً‌طبیعیه عزیزم که هر کسی با یه تعداد آدما احساس راحتتری داشته باشه بخصوص که از نظر سنی و روحیات بیشتر به هم نزدیک باشند، گاهی هم بی دلیل آدم یه سری آدمها رو با وجود همه تفاوتها بیشتر ترجیح میدند، تو هم از این قائده مستثنا نیستی.
درمورد اونایی هم که فقط موقع گرفتن رمز روشن میشن و وبلاگ هم ندارن و ... اینا هم که صد درصد حق با توئه و به نظرم خیلی بی انصافیه،‌کاش میشد اسم این افراد رو یکجا یادداشت میکردی و دفعه بعد که رمزی مینوشتی رمزو بهشون نمیدادی، اما خب با دل مهربونی که از تو سراغ دارم مطمئنم دلت نمیاد و بازم علیرغم این بی مهری بهشون جواب رد نمیدی...حداقل این آدما برای اینکه بعدا وقتی دوباره رمزی مینویسی روشون بشه ازت رمز بخوان باید هرازگاهی یک کامنتی چیزی بذارن! خیلی بده کارشون واقعا.
بازم ممنون که انتقاد منو انقدر قشنگ پذیرفتی....
فدات، مراقب خودت باش خانم مهربون

آوا دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 09:20

سلام مرضیه ی عزیزم..
صبحت بخیر خانومی.
خوبی؟
منم خوبم شکر خدا.فقط همچنان خسته ام که فکر میکنم باید امروزم بگذره ویکمی دیگه بخوابم تا خستگی این چند روز شلوغ از تنم در بیاد.
خوب در مورد دوتا کامنت امروز صبحت...
در مورد این که گفتی با گوشی سخته کامنت دادن من دقیقا درک میکنم....درست میگی.
شاید چند سال پیش که من بلاگفا بودم هنوز خیلی این گوشیای لمسی مد نبود و بیشتریا با کامپیوتر پیام میدادن برای همین تعداد کامنتا بیشتر بود.
اما دراون مورد مشورت و اینا..بازم حق باتو بود.
اهوم...من کلا آدم کله شقیم.شاید خیلی جاها هم بابت این اخلاقم ضرر کرده باشم اما...
واقعا در مورد اعتیاد میثم و ترک کردنش و اینا کاری از دستم برنمیاد.برای همین در مقابل کامنتای تکراری که میگن ببر ترکش بده و تو باید کمکش کنی و ببریش دکتر اینا ناخودآگاه لحن صحبتم عوض میشه.چون خسته میشم بابت توضیح دادن این موضوع که من کاری از دستم برنمیاد در این مورد.اما خوب خیلی جاهام دوس دارم از تجربیات زندگی شما دوستان استفاده کنم.اینو باور کن.

سلام آوا جان،‌صبح شما هم بخیر عزیزم
ایشالا که حسابی خستگی در میکنی و حالت خوب میشه.
ممنونم که انتقاد منو با آغوش باز پذیرفتی.. بله واقعا کامنت دادن با گوشی سخته و منم فقط روزایی که سر کارم وقت میشه پست بنویسم میام و برای دوستان وبلاگی کامنت میذارم و بقیه مواقع دسترسی به نتم کمه.
آره خب عزیزم یکم که لجباز هستی، البته خودم هم همینطورم و نمیتونم انتقادی بهت بکنم اما واقعا همین لجبازیها گاهی باعث میشه کلی ضرر کنیم،‌البته من برخلاف تو با اینکه این روحیه لجبازی رو دارم اما خیلی وقتها هم نظر دیگران برام مهمه و مثلا اگه کسی چیزی بگه راجع به لباسی که خریدم یا حتی تصمیمی که دارم، به دلم درمورد اون چیز بد میاد،‌خلاصه که صفر و صد هم نیستم...
انشالله روزی برسه که بیای بنویسی آقا میثم ترک کرده و دیگه لازم نباشه اینهمه کامنت بگیری درمورد اینکه باید کاری برای همسرت انجام بدی،‌قبول دارم تکرار مداوم یک چیزی وقتی میدونی کاری از دستت ساخته نیست میتونه اعصاب آدمو خورد کنه...
فدات عزیزم، قطعاً همینطوره

خانوم جان یکشنبه 11 تیر 1396 ساعت 20:39

عیدت مبارک خانوم گل نمازو روزه هاتونم قبول ، باز خوبه همون روستا رفتیدچون تعطیلی ها برای ادمای شاغل تو خونه به سختی میگذره مخصوصا اگه چندروز پشت سر هم باشه ، درمورد ادامه تحصیل و ... به نظرم هنوزحالاحالاها فرصت داری اما تو درگیر کار شدی همین خودش بخشی از انگیزه ادم رو میگیره اولا چون وقتت پر میشه دوما ذهن و فکرت جایی برای درس و ... نمیمونه مخصوصا که متاهل هم باشی ، به نظر من ادم تا مجرد و شغل نداره انگیزه بیشتری داره برای پیشرفت و درس خوندن و کارهای متفرقه اما تا ازدواج کنی بار مسئولیت زندگی و اگه هم شاغل باشی اوقات کار فرصتی نمی ذاره بچه هم بیاد که دیگه بدتر خودش یه عالمه وقت لازم داره

ممنون عزیزم، عید شما هم مبارک و طاعاتتون قبول حق
دقیقا همینطوره، البته من از حدود دو سال قبل متاهلی هم به کلی انگیزمو از دست داده بودم و دوران بدی رو میگذروندم اما خب از وقتی ازدواج کردم این قضیه خیلی خیلی بیشتر شد و درواقع همین حرفهایی که تو میگی رو به خودم میگفتم و یه جورایی توجیه میکردم این وقت گذرونی رو، البته خب یه وقتها هم واقعا کارای خونه و شوهرداری و ... اجازه نمیداد اما از بین رفتن انگیزم هم مضاف بر علت شده بود که خودمو کامل وقف زندگی کنم... بخشیش طبیعیه اما به نظرم ما زنها و کلاً آدما زاده نشدیم که فقط بشوریم و بپزیم و به بچه ها رسیدگی کنیم یا حتی صرفاً‌خوشگذرونی کنیم، هدف بالاتری از آفرینش ما وجود داره و تا توان داریم باید برای هدفمندی و احساس مفید بودن در زندگی تلاش کنیم و نذاریم غرق جریان عادی زندگی شیم...

نرجس چهارشنبه 7 تیر 1396 ساعت 20:07

سلام مرضیه جون انشالله سفر خوبی پیش و رو داشته باشین و بهتون خوش بگذره
خب باید بگم خیلی از ماها درین زمینه وجه اشتراک داریم که خیلی راضی به اون جایگاهی که داریم نیستیم و همیشه این حس با ما هست که میتونستیم از خیلی از جنبه ها کامل تر باشیم، این به دلیل حس کمال گرایی ماهاست و اینکه آدمی استعداد های زیادی داره و در طول زندگی ممکنه فقط بخش کمی از اون رو به کار بگیره و من فکر میکنم عدم رضایت از همین منشا میگیره، ی دوستی یه پیامی برام فرستاده بود با این مضمون که اگر فلانی یک جایگاه و موقعیتی داره ک ما نداریم علتش اینه که وقتش در مورد ما نرسیده هر آدمی برای هر چیزی موقع خودشو داره و این چیزی نیست که مقایسه ای باشه، و اینکه تو الان یک شغلی داری که شکر خدا با حقوقش میتونی بخشی از درآمدهای زندگیتونو پرداخت کنی این بنظرم خیلی عالیه و اینکه در همون جا بتونی پیشرفت کنی انشاالله، بنظرم جایگاه همسر بودن و خونه داری هم در جای خودش لذت بخشه، ادامه ی تحصیل هم که وقت هست تا دلت بخواد، مقطع دکترا هم مقطع سختیه مرضیه جان استرسش بالاست آمادگی روحی زیادی میخواد صبر بالا میخواد انشالله با فراغ بال بتونی درس ات رو هم در آینده ادامه بدی با استعدادی که داری حتما موفق میشی، خدا انشالله خواهر و مادربزرگتون رو هم رحمت کنه حتما دعا میکنم و التماس دعا از شما

سلام نرجس خانوم گل، خوش اومدی
بله من که اصلا به جایگاهی که دارم راضی نیستم، میخوام تغییرش بدم اما ارادم خیلی وقته ضعیف شده، این دو سه روز یه قدمهای کوچیکی برداشتم، خواهش میکنم برام دعا کن بتونم موفق شم،‌خیلی برام مهمه،‌یه جورایی آینده و سرنوشتمه چون اگه با این روحیه ادامه بدم دیر یا زود کم میارم...
واقعا هم درست میگی، من بدون شغلم نمیتونستم خیلی از این دستاوردهای فعلی رو داشته باشم،‌فقط گلایم اینه که چرا خودمو ول کردم و در کنار این شغلم نتونستم حتی جایگاه قبلیمو حفظ کنم چه برسه به اینکه پیشرفت کنم...شاید بگی دیر نشده هنوز و ... اما دلم میسوزه از اینهمه اتلاف وقت و عمرم،‌باز هم با توکل هب خدا سعیمو میکنم از این شرایط فاصله بگیرم، فقط دعا کن که بتونم و دلسرد نشم....
ممنون از دلگرمیت خانومی،‌خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه... حتمادعا گو هستم عزیزم، شاد باشی

فتانه یکشنبه 4 تیر 1396 ساعت 15:54 http://fattaneh69.blogsky.com

سلام مرضیه جان...نماز روزه هاتون قبول باشه ...امیدوارم به تک تک آرزوهات،کوچیک و بزرگ برسی....سال دیگه این موقع ها یه خونه خشگل خریده باشی و با یه نی نی ناز ‌توش زندگی کنی...به هیچ چیز بدی هم فکر نکنی....
خدا بیامرزه خواهر ریحانه و مادربزرگت رو ...روحشون شاد باشه....
مهم اینه آدم دلش گنده باشه....دل شاد باشه...
وگرنه اگر اروپا هم بری بهت خوش نمیگذره....
زیاد به چیزهایی که نداری فکر نکن....یکم لذت ببر از زندگیت...ببین چه همسر خوبی داری....
واسه هیچ چیزی...هیچوقت دیر نیست...حتی اگه پنجاه سالت هم بشه..
به نظرم یکم دیدت رو عوض کن...

سلام فتانه جا
ن... قبول حق عزیزم از شما هم قبول باشه خانمی،... با دعای شما انشالله...رسیدن به ارزوهام تنها انگیزه ایه که منو سر پا نگه میداره.
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه، ممنونم
.والا راستش من یه مشکل بزرگ دارم که داشته هامو نمیبینم و یکم نا شکرم، واقعا قبول دارم که باید دیدمو عوض کنم وگرنه حتی اگه به همه این چیزایی هم که گفتی برسم بازم راضی نخواهم شد... مدام عجله دارم برای رسیدن به خواسته هام و کلا از لحظه لذت نمیبرم...
ایرادای خودمو میدونم و دارم تلاش میکنم رفعشون کنم... دعا کن برام خانومی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.