بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خاطرات نیمه دوم تعطیلات

تعطیلات هم تموم شد و برگشتم سر کار.

خدا رو شکر که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت... واقعاً خوشحالم که نیمه دوم تعطیلات هم تونستم دو روز یعنی روزای سه شنبه و چهارشنبه رو از سر کارم مرخصی بگیرم و بریم شمال پیش خانواده همسرم. به قدری روزهای خوبی داشتم که الان شدیداً دلتنگ هستم و دوست دارم دوباره به اون روزها برگردم، به کوه و دشت و طبیعت، پیش آدمهایی که بهت بها میدن، دوستت دارن، خیرتو میخوان و شادی و خوشحالی تو براشون اهمیت فوق العاده ای داره. این آدمها پدر و مادر و خواهر همسرم و خاله هاش هستن که واقعاً‌ و بدون اغراق مثل پروانه دورم میچرخن و شدیداً‌ دوستم دارن،‌خدایا به خاطر حضور این آدمها که بهم نشون داد منم میتونم مهم و با ارزش باشم هزاران بار شکرت میکنم.

صبح روز سه شنبه هشت فروردین عازم رشت شدیم و حدودای ساعت سه و نیم ظهر رسیدیم، بابا طبق معمول اومد دنبالمون، با هم روبوسی کردیم،‌ دلم براش حسابی تنگ شده بود، بعد هم رفتیم خونه و حال و احوال و کمی استراحت و میوه خوردن و حرف زدن، یکم که خستگیمون در رفت،‌ همراه بابا و مامان و سونیا تا فومن رفتیم و یکی دوساعتی اونجا بودیم،‌ البته از اونجا که شب بود و تاریک، نمیتونستیم خیلی از مناظر لذت ببریم، بازم دست بابا مامان درد نکنه که همونشب که از راه رسیدیم، ما رو بردن گشت و گذار،‌ روزهای بعد هم بلااستثنا به گردش و تفریح گذشت تو یه هوای فوق العاده خوب و آفتابی، بخوام با جزئیات بگم و مناظر و جاهایی که رفتیم رو توصیف کنم خیلی طولانی میشه، فقط لیست وار مینویسم که بعدها خودم یادم باشه و بدونم کجاها رفتیم.

روز اول رفتیم یه شهری اطراف رشت به اسم "سقالکسار" که یه دریاچه طبیعی داشت و دورتا دورش جنگل بود، یه جای فوق العاده دیدنی و زیبا که به دوستان توصیه میکنم اگه اونطرفا رفتن حتماً از اونجا بازدید کنند، یه عالم عکس و فیلم هم گرفتیم که خیلی دوستشون دارم، ظهر برگشتیم خونه و بعد کمی استراحت،‌برای شام رفتیم خونه خاله همای سامان. خیلی از اقوام سامان برای شام دعوت بودند،‌خاله ها و دایی های سامان و بچه هاشون، اونجا از خاله هما و دایی نادر سامان 100 تومن عیدی گرفتم، دستشون درد نکنه.

فردای اونروز یعنی پنجشنبه 10 فروردین هم رفتیم موزه میراث روستایی که تو بخش سراوان استان گیلان واقع شده و بینهایت زیبا و دیدنیه، تو یه محوطه جنگلی تعداد خیلی زیادی خونه های قدیمی روستایی قرار گرفته که اغلبشون از روستاهای مختلف گیلان درواقع کنده شده و تو این موزه وسط جنگلهای سراوان قرار داده شده بودند. منظره فوق العاده جالبی بود،‌ دقیقاً‌ مثل خونه ای که تو فیلم پس از باران خونه ارباب و دو تا زناش بود. با فرهنگ روستایی گیلان و خیلی واژه ها و رسوم محلی آشنا شدیم و دو نوع نون محلی خوشمزه هم خوردیم که اسم یکیشو که یادمه نون "لاکو" بود. خلاصه که بعد کلی عکس و فیلم گرفتن با خونه های روستایی برگشتیم خونه و مهمون ناهار خوشمزه مامان سامان که ماهی بود و مخلفاتش بودیم،‌شب هم که مهمون خونه خاله مهین، خاله بزرگه سامان که به گفته خودش و اطرافیان بینهایت دوستم داره بودیم و تا پاسی از شب گفتیم و خندیدیم.

روز جمعه 11فروردین هم رفتیم یکی از زیباترین جاهایی که به عمرم دیده بودم، روستای ماسال در گیلان که واقعاً تکه ای از بهشت روی زمینه، شاید بتونم بگم بهترین جایی بود که طی این مدت که میریم گیلانگردی، ازش دیدن کردیم. البته انصافاً "سقالکسار" هم بینظیر بود و در رقابت نزدیکی با ماسال تا این لحظه قرار داره تا حالا ببینیم در ادامه گشت و گذار تو این استان قشنگ، جای دیگه ای هست که زیباتر از اینا باشه؟ :)  خلاصه که بعد کلی گشت و گذار تو ماسال همراه با سامان و گرفتن یه عالم عکس و فیلم با طبیعت و گاو و گوسفندها :) برگشتیم پیش مامان و بابا و سونیا و کمی کنار رودخونه نشستیم و خوراکی خوردیم و حرف زدیم، بعدش هم که من و سامان علیرغم مخالفتشون ناهار مهمونشون کردیم و برگشتنی هم رفتیم ماتک، روستای فوق العاده زیبایی در نزدیکی شهر رشت که مادربزرگ پدری سامان که بهش میگن عزیز اونجا زندگی میکنه،‌طفلک "آش فاطمه زهرا" درست کرده بود که من اولین بار بود که میخوردم و اصلا اسمشو می‌شنیدم،‌ اونجا هم همه جمع بودند و حسابی بهمون خوش گذشت، من هم کنار دیگ حسابی دعا کردم، بخصوص برای شفای دایی مظلومم... بعدش هم که با عموها و عمه سامان حسابی گفتیم و خندیدیم، اولین بار بود که تو جمع فامیل پدری سامان بودم و حسابی ازشون خوشم اومد، به شدت خونگرم و شوخ بودن و مدام ما رو میخندوندن،و برای شام هم رفتیم خونه مادربزرگ مادری سامان که البته فوت شده و خونشو بازسازی کردن و تبدیل به یه ویلای شیک و مجلل شده، این ویلا هم نزدیک خونه مادربزرگ پدری سامانه و میشه با چند دقیقه پیاده روی تو فضای زیبا و سرسبز روستا بهش رسید، خانواده مامان سامان که اغلبشون تو تهران و یا خود رشت زندگی میکنند، از هر فرصتی برای جمع شدن تو این خونه اجدادی و  دور هم بودن استفاده می کنند و الحق هم که خوش میگذره. خلاصه که اونجا هم دورهمی با خانواده مادری سامان، یعنی خاله ها و دخترخاله ها و بقیه حسابی خوش بودیم. واقعاً همه چیز عالی بود و من با وجود خستگی زیاد (که به خاطر عادت نداشتن به اینهمه معاشرت و تفریحه!) بازم راضی بودم.

صبح روز شنبه 12 فروردین هم همراه با خاله مهین و دخترخاله های سامان و مامان و بابا و سونیا رفتیم بندر انزلی و مرکز خرید کاسپین، از اونجا که انزلی منطقه آزاد حساب میشه، قیمتها نسبتا ارزونتره و خیلیها یه عالم لباس و چیزای دیگه از اونجا میگیرند،‌اما من هم وقت کافی نداشتم و هم اصلاً جنسها رو نمیپسندیدم، به نظرم خیلی باکیفیت نبودن و زیادم حصوله خرید نداشتم، فقط از اونجا یه تاپ برای خودم برداشتم و یه ژیلت اصلاح خوب برای سامان، بعد از اونجاییکه میخواستم هدیه روز پدر رو زودتر به بابای سامان بدم، یه ژیلت اصلاح عالی و یه کیف وسایل بهداشتی مردانه شامل کف اصلاح و مام و اسپری خوشبوکننده و افترشیو برای بابای سامان و یه رژ خوشرنگ هم برای مامان سامان خریدم که همونشب در میان تحسین و تقدیر حضار تقدیم پدر همسر کردم که خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد. من و سامان ده دقیقه ای هم رفتیم لب دریا و چندتا عکس گرفتیم و برگشتیم سمت خونه، ناهار هم که مامان از صبح دو تا غذای گیلانی به نامهای "ترش تره" و "ورقه" همراه پلو درست کرده بود، من بار اولی بود که این دو تا غذای گیلانی رو میخوردم که خیلی خیلی خوشمزه بود و طعمشو پسندیدم، به خصوص ترش تره رو که اگه بتونم میخوام یاد بگیرم و برای مامان بابای خودم درست کنم.... بعد هم که خواب بعداز ظهر و شب هم خاله همای سامان و شوهر و پسرش اومدن خونه مامان اینا و دور هم بودیم، من و سونیا هم برای شام تصمیم گرفتیم فست فود درست کنیم، دوتایی رفتیم خرید و اینبار هم علی رغم مخالفت شدید سونیا من پول خریدها رو حساب کردم و هرچقدر مامان بابای سامان خواستند بهم پس بدند، نگرفتم. ساندویچ کوکتل درست کردیم با مخلفاتش که خیلی خوشمزه شد.

جالب اینکه شانس شدیداً با ما همراه بود و تمام این روزایی که میرفتیم بیرون حتی یه قطره بارون نیومد که همه میگفتن از شانس خوب منه، چون حتی هوای تهران و خیلی جاهای دیگه ایران بارونی بود حتی سمنان خودمون. البته درست روز سیزده فروردین بارون شدیدی گرفت که از اونجا که طی چهار روز قبلش حسابی گشت و گذار رفته بودیم، اصلاً ناراحت نشدم چون از تفریح و گردش هممون اشباع شده بودیم. با اینحال مامان سامان گفت میریم بیرون و من بارونو از رو میبرم! و این شد که دوباره راه افتادیم سمت روستای ماتک و از اونجا هم دسته جمعی با خاله های سامان و بچه هاشون رفتیم منطقه "سیاه درویشان" که شعبه ای از رودخانه انزلیه. اونجا هم کنار رودخونه حسابی عکس گرفتیم،‌منم سبزه گره زدم و یه عالم آرزو کردم،‌به پیشنهاد خاله سامان هم 12 تا سنگ برداشتم و نیت کردم و انداختم داخل رودخونه. بارون شدیدی میومد و حسابی خیس شده بودیم، هوا هم سرد بود و همگی پالتو پوشیده بودیم، خاله مهین هم در یک سورپرایز عالی قابلمه آش رو آورد کنار ردوخونه و دورهم یه آش رشته عالی زیر بارش بارون خوردیم، بعدش هم رفتیم تو جاده صومعه سرا دور دور، و همراه سونیا و معین پسرخاله سامان که راننده بود با صدای بلند آهنگ گوش دادیم و همراه با موزیک بلند بلند میخوندیم. خلاصه که حسابی بهمون خوش گذشت، بعدش هم که رسیدیم ویلا ( همون خونه اجدادی مادر سامان که حالا شده یه ویلای خشکل که خالش اینا ساختند) و ناهار باقالی پلو و فسنجون محلی و مرغ و واویشکا که یه غذای خوشمزه رشتیه خوردیم، البته من که به خاطر خوردن دو کاسه آش سیر سیر بودم و حیف شد که نتوستم زیاد بخورم، بعد خوردن ناهار هم حدودای ساعت دو و بیست دقیقه ظهر با ماشین شبنم دخترخاله سامان عازم تهران شدیم، معین پسرخاله سامان هم راننده بود، خوشبختانه برخلاف تصورمون ترافیک خیلی خیلی روون بود و تو راه هم اذیت نشدیم و ظرف شش ساعت رسیدیم تهران،‌نزدیکای منجیل هم من دو بسته کوکی و مقداری زیتون خریدم که به عنوان سوغاتی برای مامانم اینا بردم و یه بستشو هم بردم اداره و بین همکارا پخش کردم. حدودای ساعت هشت و نیم شب هم خونه خودمون بودیم و از روز دوشنبه چهارده فروردین هم برگشتم سر کار و سال جدید به این شکل شروع شد. خدا رو شکر که روزای خوبی در کنار خانواده سامان داشتم. 

سه شنبه هم از اونجا که دلم برای مامان اینا تنگ شده بود عصر رفتیم خونه مامانم و سوغاتیشونو دادیم، از طرفی چون ده فروردین تولد خواهرم رضوانه هم بود، کادوی تولدشو که یه ست ورزشی و یه روسری بود، بهش دادیم که خیلی خوشحال شد و خوشش اومد.

اینم از اولین پست بعد تعطیلات که بازم طولانی شد. میخواستم از سفرمون یه چیزی شبیه سفرنامه داشته باشم برای یادآوری خودم در سالهای آینده.

یه خبر مهم دیگه هم دارم که ایشالا تو یه پست جداگانه همین امروز یا در اولین فرصت مینویسم.

شاید اگر شد چند تا عکس هم از روزهایی که تو تعطیلات بودیم بذارم،‌البته میدونم اینجا خواننده زیادی ندارم اما برای همین دو سه نفر هم شاید دیدن این مناظر رویایی جالب باشه.

ایشالا امسال برای همگی سال خوب و خوشی باشه، خبرهای دیگه انشالله در پست بعد که بزودی مینویسمش.


نظرات 5 + ارسال نظر
خانوم جان پنج‌شنبه 17 فروردین 1396 ساعت 21:28

راستی رمز نوشته های آوارو اگه داری بدی به من بده چندبار تو نظرات وبلاگم تو جوابش گفتم رمز بده من پاک کردم رمزتو انگار ندیده نمیشه هم براش نظر گذاشت که رمزبفرسته ، ممنون میشم

رنزشو تو وبت بهت میدم عزیزم

خانوم جان پنج‌شنبه 17 فروردین 1396 ساعت 21:25

خوشحالم که نیمه دوم تعطیلات بهت خوش گذشته حسابی برعکس ما که از 5 فروردین خونه نشین بودیم کلا ، من و شازده عاشق گیلانیم و حتما تو سفر بعدیمون جاهایی رو که معرفی کردی میریم مخصوصا ماسال رو که خیلی دوست دارم برم و هنوز نرفتم ، ما از لحاظ اسکان اونجا مشکل داریم والا هرماه میرفتیم آدمهای گیلان هم خیلی خونگرمند هم مهربون و دست پخت هاشونم که عالیه خوشششششششش به حالت که همچین فامیلایی نصیبت شده منتظر خبرهای خوبت هستم و اگه هم عکساتو بذاری که عالی میشه یه سفر شمالم مارو مهمون کردی خیلی خوشحال شدم که روزهای خوبی رو گذروندی انشاالله زندگیت پرازاین روزهای قشنگ و دورهمی باشه

سلام خانوم جان
خوبی؟ خب ما امسال اولین سالی بود که انقدر مسافرت بودیم، شاید من تو کل عمرم به جز دوران بچگی این تعداد روز رو تو سفر نبودم، جای شما خالی بود.
والا فکر میکینی،‌اگه جا هم داشتی،‌انقدر آدم دغدغه داره که نمیتونه همش بره، من خودم بارها تصمیم گرفتم دوماه یکبار هم که شده برم،‌بازم نشده،‌کارهامون نذاشته، البته ماشین نداشتن هم دلیل دیگشه.
اگر بشه چندتایی عکس از جاهایی که رفتیم میذارم.
شاد باشی عزیزم، روزت خوش

نرجس چهارشنبه 16 فروردین 1396 ساعت 16:04 http://www.narsius.blogfa.com

سلام، سال نوتون مبارک باشه، به به عجب شمالی داریم ما، البته من خودم هم تا الان همه جاشون ندیدم، ولی امسال عید برای اولین بار موزه میراث روستایی رفتم و بسیار خوشم اومد و کلی ازش عکس کارت پستالی گرفتم
همیشه به گردش و تفریح و شادی باشه براتون

سلام نرجس جان
سال نوی شما هم مبارک عزیزم
پس شما هم شمالی هستی، ئه شما هم رفتین موزه میراث روستایی؟ دیدی چقدر قشنگ و رویایی بود! عاشق زندگی تو اینجور خونه هام من!
ممنون عزیزم، شاد باشی

فرناز چهارشنبه 16 فروردین 1396 ساعت 15:08

چه جاهای جالبی چه خوب که گفتی من اصلا اسم بعضی ازین جاهاروهم نشنیده بودم. تو عروس خوبی هستی که قدر همه محبتهارو میدونی. خیلیها محبت رو میبینن ولی بازهم به روی خودشون نمیارن و کلا همه چیز رو وظیفه میدونن.
امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشی من نوشته هات رو دوست دارم. پر از آرامشه

سلام فرناز جان
خوبی عزیزم؟
خوشحالم که نوشته هامو دوست داری..
خب من تمام تلاشمو میکنم که قدرشناس باشم و جبران محبتها رو بکنم، هیچوقت لطف دیگران رو وظیفه نمیدونم، اما همچین رفتار متقابلی رو معمولا از بقیه (به جز خانواده های مستقیممون) ندیدم.... یه وقتها دلم میگیره از این بابت....
شاد باشی عزیزم

پویان چهارشنبه 16 فروردین 1396 ساعت 12:38 http://poopu.blog.ir/

طرف های ما اومدید... در مورد انزلی جالب نوشتید... جنس ها بی کیفیت هستند. خاطره جالبی بود... ایشالا همیشه در شادی و خوشی باشید

سلام
پس شما اهل انزلی هستید، چه عالی
خیلی جای قشنگیه....
آره واقعاً اجناس بی کیفیت بودند و جنسهای خوبشون هم از نظر قیمتی تفاوت زیاد و خاصی با تهران نداشت.
ممنونم، پاینده باشید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.